عبارات مورد جستجو در ۵۴۹ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵ - در ستایش سلطان سنجر
خاک را از باد بوی مهربانی آمدست
در ده آن آتش که آب زندگانی آمدست
نرگس مخمور بوی خوش ز طبعی خواستست
بنده و آزاد سرمست جوانی آمدست
باغ مهمان دوست برگ میزبانی ساختست
مرغ اندک زاد در بسیار دانی آمدست
باد غمازست و عطاری کند هر صبحدم
آن تواناییش بین کز ناتوانی آمدست
آتش لاله چرا افروخت آب چشم ابر
کبرا از خاصیت آتش‌نشانی آمدست
آری آری هم برین طبعست تیغ شهریار
زانک او آبست و از آتش، نشانی آمدست
دست خسرو گر نبوسیدست ابر بادپای
پس چرا چوندست او در درفشانی آمدست
تا عروس ملک شاه از چشم بد ایمن بود
چشم خوب نرگس اندر دیده‌بانی آمدست
سبزه کو پذرفت نقش تیغ تیزش لاجرم
همچو تیغش نیز در عالم ستانی آمدست
پیش تخت شاه چون من طوطی شکرفشان
بلبل اندر پیش گل در مدح خوانی آمدست
راست خواهی هر کجا گل نافه‌ای از لب گشاد
همچو لاله غنچه را بسته دهانی آمدست
لاف هستی زد شکوفه پیش رای روشنش
لاجرم عمرش چنان کوته که دانی آمدست
سرو یازان بین که گویی زین جهان لعبتی
پیش سلطان در قبای آن جهانی آمدست
گل گرفته جام یاقوتین به دست زمردین
پیش شاهنشه به سوی دوستکانی آمدست
آفتاب داد و دین سنجر که او را هر زمان
اول القاب نوشروان ثانی آمدست
کلک عقل از تیر او عالم گشایی یافتست
تیر چرخ از کلک او عالم ستانی آمدست
آسمان پیش جلال او زمین گردد از آنک
از جلال او زمین در ترجمانی آمدست
خه‌خه ای شاهی که از بس بخشش و بخشایشت
خرس در داهی و گرگ اندر شبانی آمدست
چون به سلطانی نشینی تهنیت گویم ترا
ای که اسلاف ترا سلطان نشانی آمدست
ترک این صحرای اول با جلاجلهای نور
گرد ملکت با طریق پاسبانی آمدست
صدر دیوان در دبیری هست تا یابد معین
با خجسته کلک تو در همزبانی آمدست
مطرب صحن سیم بر بام تو سوری بدید
زو همین بودست کاندر شادمانی آمدست
شاه اقلیم چهارم تا فرستد هم خراج
در فراهم کردن زرهای کانی آمدست
شحنهٔ میدان پنجم تا سلحدار تو شد
زخم او بر جسم جانی نه که جانی آمدست
قاضی صدر ششم را طالع مسعود تو
مقتدای فتوی صاحبقرانی آمدست
آنکه پیر صفهٔ هفتم سبکدل شد ز رشک
از وقار تو بر او چندان گرانی آمدست
کارداران سرای هشتمین را بر فلک
رای عالیقدر تو در میزبانی آمدست
از ضمیرت دیده‌ام آن کنگر طاقی که هم
آفرینش را مکان بی‌مکانی آمدست
از در دولت سبک بر بام هفتم رو که چرخ
با چنین نه پایه بهر نردبانی آمدست
خسروا طبعم به اقبال جمالت زنده گشت
آبرا آری حیات اندر روانی آمدست
تا به حرف مدح تو خوانم ثنای دیگران
موجب این بیتهای امتحانی آمدست
اینک از اقبال تو پردخته شد آن خدمتی
کاندکش الفاظ و بسیارش معانی آمدست
در او در آب قدرت آشناور آنچنانک
راست گویی گوهر تیغ یمانی آمدست
بر سر خوان عمادی من گشادم این فقع
گر چه شیرین نیست باری ناردانی آمدست
شاخ بادا از نهال عمر تو زیرا که خود
بیخش از بستان سرای جاودانی آمدست
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۵ - در مدح بهرامشاه
روز بر عاشقان سیاه کند
مست چون قصد خوابگاه کند
راه بر عقل و عافیت بزند
ز آنچه او در میان راه کند
گاه چون نعل اندر آذر بست
یوسفان را اسیر چاه کند
گاه چون زلف را ز هم بگشاد
تنگ بر آفتاب و ماه کند
گاه بیجاده را بطوع و بطبع
در سر رنگ برگ کاه کند
گه چو دندان سپید کرد بطمع
ملک الموت را سیاه کند
گه بیندازد از سمن بستر
گاه بالین گل گیاه کند
گاه زلف شکسته را بر دل
حلقهٔ حضرت الاه کند
گاه خط دمیده را بر جان
نسخهٔ توبهٔ گناه کند
گاه بر جبرئیل صومعه را
چار دیوار خانقاه کند
گاه بر دیو هم ز سایهٔ خویش
شش سوی صحن خوابگاه کند
بوی او کش عدم نبوییدی
گاهش از قهر در پناه کند
لب او را که بوسه گه بودی
گاهش از لطف بوسه خواه کند
عشق را گه دلی نهد در بر
تا دل اندر برش سیاه کند
عقل را گه کله نهد بر سر
تا سر اندر سر کلاه کند
پیشهٔ آفتاب خود اینست
چون کسی نیک تر نگاه کند
جامهٔ گازر ار سپید کند
روز گازر همو سیاه کند
اینهمه می‌کند ولیک از بیم
آه را زهره نی که آه کند
از پی آنکه رویش آینه است
آه آیینه را تباه کند
من غلام کسی که هر چه کند
چون سنایی به جایگاه کند
همه کردار او به جایگه است
خاصه وقتی که مدح شاه کند
شاه بهرامشاه آنکه همی
دین و دولت بدو پناه کند
گور با شرزه شیر از عدلش
در میان شعر شناه کند
صعوه در چشم باز از امنش
از پی بیضه جایگاه کند
تارح و زلف دلبران وصاف
به گل و مشک اشتباه کند
چاه صد باز را اگر خواهد
تاج سیصد هزار جاه کند
محترز باد ظلم از در او
تا چو نحل آرزوی شاه کند
وحشی بافقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷ - در ستایش میرمیران
شغلی که مطمح نظر کیمیاگر است
تحصیل اتحاد صفات مس و زر است
این فعل پر شکوه نیاید ز هر گروه
زان صنف خاص کاین عمل آید یکی خور است
فرعی‌ست این عمل ز اصول کمال خور
وین اصل در جریده حکمت مقرر است
در چشم ظاهر است بزرگ این عمل ولی
گر بنگری به دیدهٔ باطن محقر است
عرض زر از جبلت مس سهل صنعتی‌ست
قلاب شهر نیز باین معرض اندر است
از کیمیا مراد نه اینست نزد عقل
کن صنعت از قبیل عملهای دیگر است
تحقیق اگر ز من شنوی اصل کیمیا
فیضی بود که در نظر شاه مضمر است
فیضی که جان پاک کند جسم خاک را
کی با سرشت زیبق و گوگرد احمر است
این فیض کامل از نظری می‌کند ظهور
کش چشم لطف و مرحمت شاه مظهر است
شاهی که با مشاهده اعتبار او
هستی و نیستی دو گیتی برابر است
ماهی که در معامله مهرش آفتاب
در ذروهٔ کمال خود از ذره کمتر است
یعنی غیاث دین محمد که درگهش
جای تفاخر سر خاقان و قیصر است
اکسیر دولت ابدی در جناب اوست
دولت در آن سر است که بر خاک این در است
طعنش رسد به ناصیهٔ نور پاش مهر
آن جبهه کش سجود در او میسر است
از شخص آفرینش و از پیکر وجود
در رتبه دیگران همه پایند و او سر است
آنجا که بحث منزلت پا و سر کند
داند خرد کزین دو که لایق به افسر است
در خدمت ستارهٔ بخت بلند اوست
گر سعد اصغر است و گر سعد اکبر است
با آب کرد آتش سوزان به عدل او
صلحی چنان که بط همه جا با سمندر است
گر شیر در زمان بهار عدالتش
بیند رخ غزاله که از لاله احمر است
از خوف تب کند که مبادا گمان برند
کن سرخی از تپانچهٔ ظلم غضنفر است
آنجا که نفس نامیه را تربیت کند
لطفش که ظل او همه جا فیض گستر است
رویاند از زمین فنا سبزهٔ بقا
آبی که چشمه‌اش دم شمشیر و خنجر است
گر عرصهٔ عبور فتد خیل مور را
آیینه‌ای که روشن از آن رای انور است
اعمی ز هم جدا کند اندر اشعه‌اش
هر نقش پای مور که بر روی جوهر است
ای کز درر فشانی ابر عطای تست
هر گوهری که در صدف بحر اخضر است
درویشخانه‌ای که جهان داشت پیش از این
از بخشش تو رشک سرای توانگر است
هر بیوه‌ای که چرخی و دوکی نهاده پیش
در شغل رشته تافتن عقد گوهر است
در حجله‌ای که حفظ تو مشاطگی کند
ای کز تو نوعروس جهان غرق زیور است
چون شبنمی که بر رخ غنچه‌ست حلیه بند
سیماب قطره زیور رخسار اخگر است
از شرم خاطر تو که نازیست بی‌دخان
هرجا که شعله ایست رخش از عرق تر است
عدل تو قاضیی است که پیوسته بهر عقد
در مجلس عروسی باز و کبوتر است
گوی سپهر مجمرهٔ تست و اندر او
خورشید و ماه عنبر سوزان اخگر است
دور بقاست مجمره گردان مجلست
روزش فروغ اخگر و شب دود مجمر است
جان عدو چو حملهٔ قهرت ز دور دید
با جسم گفت وعده به صحرای محشر است
کی در مداد سر نهدش وصف ذات غیر
کلکی که در زلال مدیحت شناور است
از لای منجلاب کجا می‌خورد فریب
آن ماهیی که جلوه گهش آب کوثر است
احکام امر و نهی تو در انتفاع خلق
نایب مناب قول خدا و پیمبر است
شکر حقوق وعد و وعید کلام تو
بر ذمهٔ لسان مسلمان و کافر است
ای آنکه بهر خدمت در گاه قدر تست
گر جنبش سپهر و گر سیر اختر است
شاهی و چهار حد جهان پایتخت تست
اقطاع هفت چرخ ترا هفت کشور است
«الفقر فخری » است ترا در خطاب قدر
آن خطبه‌ای که زینت نه پایه منبر است
رو زردی از کلاه گدای تو می‌کشد
تاج زری که بر سر خورشید خاور است
کج نه کلاه گوشهٔ اقبال سرمدی
مستغنیانه باش که این از تو درخور است
وحشی بلند شد سخنت بی‌ادب مباش
کوتاه کن که این نه حد هر سخنور است
باشد همین دعا و ثنا از تو خوشنما
زین هر دو چون گذشت سکوت از تو خوشتر است
گر چه ثنا خوش است ولی در دعا فزای
کاین زینت اجابت و آن زیب دفتر است
تا هر چه جز خداست بود جوهر و عرض
وز حکم عقل نسبت ایشان مقرر است
بادا امور کل جهان را به ذات تو
آن نوع نسبتی که عرض را به جوهر است
وحشی بافقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹ - در ستایش شاه طهماسب
آنکه جان بخش و جان ستان باشد
لطف و قهر خدایگان باشد
آفتابی که سایهٔ چترش
بر سر شاه خاوران باشد
پادشاهی که ساحت بارش
عرصهٔ ملک جاودان باشد
شاه تهماسب آنکه دست و دلش
ضامن رزق انس وجان باشد
کبک را در پناه مرحمتش
شهپر باز سایبان باشد
صعوه را در زمان معدلتش
حلقهٔ مار آشیان باشد
از پی دفع و رفع هر منهی
قاضی نهیش آنچنان باشد
که ز بیمش عروس نغمهٔ نی
در پس پرده‌ها نهان‌باشد
گر شود آمر ، آمر نهیش
ناهی خنده زعفران باشد
پنبه ایمن بود ز آتش اگر
حفظش او را نگاهبان باشد
بود از گرگ میش باج ستان
هر کجا عدل او شبان باشد
پیش نعل سمند او خارا
همچو در پیش مه کتان باشد
ذات او جوهری که عالم ازو
مخزن گنج شایگان باشد
وه چه گنجی که بر سرش مه و سال
اژدر چرخ پاسبان باشد
نیست فرق از وجود تا به عدم
قهرش آنجا که قهرمان باشد
همه ضرب عصای دربانش
بر سر پادشاه و خان باشد
گرد قصرش کتابهٔ سیمین
ثانی اثنین کهکشان باشد
ای که بر شقه‌های رایت تو
رقم فتح جاودان باشد
غیر میزان بار انعامت
کیست آن کز تو سرگران باشد
نبود لعل آتشین پیکر
آنکه در جوف کان نهان باشد
بلکه از رشک معدن کف تو
آتش اندر نهاد کان باشد
معطی رزق خلق گردد آز
گر ترا زله بند خوان باشد
جوع گردد ز امتلا رنجور
گر به خوان تو میهمان باشد
اهل مهمانسرای عالم را
لطف عام تو میزبان باشد
خصم جاهت اگر ز فر همای
طالب رفعت مکان باشد
به فلک خواهدش رساند همای
لیک وقتی که استخوان باشد
در فضایی که بهر گوی زدن
باد پای تو تک زنان باشد
چون غلامان به دوش ترک سپهر
از مه عید صولجان باشد
به مثل آب خضر اگر طلبند
در دیار تو رایگان باشد
در مقامی که شیر رایت را
حمله بر گاو آسمان باشد
بر هوا گرد سرکشان سپاه
قیروان تا به قیروان باشد
بسکه گرد از زمین رود بالا
زیر پا آسمان عیان باشد
از سر تیغ گردن افرازان
رخنه در فرق فرقدان باشد
در مقام وداع گردون را
روبرو همچو توأمان باشد
آنکه از تیر در کمینگه رزم
رود از جا زه کمان باشد
وانکه از خصم در گذرگه حرب
بجهد ناوک یلان باشد
تن گردان ز غایت پیکان
راست چون شاخ ارغوان باشد
خون سرگشته‌ای که در نگری
همه در گردن سنان باشد
مرگ را پیش تیغ بی‌زنهار
بانک زنهار بر زبان باشد
هر خدنگی که از کمان بجهد
نایب مرگ ناگهان باشد
آن کز آن رزم جان برد بیرون
افعی رمح سرکشان باشد
بر سر کشته با لباس سیاه
زاغ را شیون و فغان باشد
ای خوش آن ابلق فلک سرعت
که چو مهرت به زیر ران باشد
شعلهٔ خرمن جهان گردد
آتشی کز سمش جهان باشد
از صدای صهیل خود گذرد
هر کجا مطلق العنان باشد
بر سر آب ، همچو باد رود
بر سر نار چون دخان باشد
که نه از نم بر او اثر یابند
که نه از خوی بر او نشان باشد
بر تو از بهر دفع کید حسود
آسمان ان یکاد خوان باشد
بر زمین فتنه‌ای که بود از آن
باز گویند تا زمان باشد
نبود جز خط محیط افق
که از آن فتنه بر کران باشد
بدن و جان بهم نپردازند
بسکه آشوب در جهان باشد
از تو آواز القتال رسد
وز عدو بانگ الامان باشد
ای که شکر تو بر زبان آرد
هر کرا قوت بیان باشد
رایت مدحت تو افرازد
هر کرا خامه در بنان باشد
تیره ابریست کلک من که مدام
در ثنای تو در فشان باشد
برق معنی کز این سحاب جهد
میل چشم مخالفان باشد
از مداد زبان خامهٔ من
خصم را مهر بر دهان باشد
با چنان نظم مدعی خواهد
که سخن ساز و نکته دان باشد
شعر استاد نظم خویش آرد
کان چو اینست و این چو آن باشد
بوریا باف بین که می‌خواهد
بوریا همچو پرنیان باشد
پیش بیننده لعل رمانی
گر چه مانند ناردان باشد
لیک در حد ذات چون نگری
فرق بسیار در میان باشد
کی به جای شکار شهبازان
حد پرواز ماکیان باشد
خویش را جوهری شمارد لیک
خزفش مایهٔ دکان باشد
بیت معمور من که در بامش
کلک در پاش ناودان باشد
کی رسد وهم در نشیبش اگر
طوبی و سدره نردبان باشد
جلوهٔ شاهد معانی از او
جلوهٔ حور از جنان باشد
ساحت معنی وسیعش را
که نه امکان امتحان باشد
تا مساحت کند ز کاهکشان
در کف چرخ ریسمان باشد
قصر نظمی چنین بلند و مرا
پستی خاک آستان باشد
رفتم از دست تا به چند کسی
پایمال ره هوان باشد
نفع من سر به سر ضرر گردد
سود من یک به یک زیان باشد
خصم در پیش من چو تیغ شود
دوست پیش آید و فسان باشد
سد قران رفت نجم بخت مرا
همچنان با ذنب قران باشد
مرئی از بخت من نشد خط عیش
دیدهٔ بخت ناتوان باشد
با چنین غصه‌های جان فرسا
من فرسوده را چه جان باشد
آهم از دل ز سرد مهری چرخ
سرد چون باد مهر جان باشد
شاد باش از خزان غم وحشی
که بهار از پی خزان باشد
شادی و غم به کس نمی‌ماند
عاقل آنکس که شادمان باشد
همچو گل با دو روزه فرصت عمر
به تماشای بوستان باشد
نقد هستی چو می‌رود باری
صرف گلگشت گلستان باشد
در دعای گل حدیقهٔ ملک
همه تن غنچه سان لسان باشد
تا الف جا کند به ضمن زمان
علمت را ظفر ضمان باشد
تا نشانی بود ز پادشهی
چاکرت پادشه نشان باشد
توسن کام زیر ران دائم
شخص بخت تو کامران باشد
باد حکمت روان به خانهٔ چرخ
تا بدن خانهٔ روان باشد
شمع رای جهانفروز ترا
جرم خورشید شمعدان باشد
اثر عون شحنهٔ عضبت
خنجر و حنجر عوان باشد
تا ز مرآت دیده عینک را
صورت این اثرعیان باشد
که دهد چشم پیر را پرتو
پردهٔ دیده جوان باشد
به نظر بازی تو پیر سپهر
عینکش عین فرقدان باشد
وحشی بافقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳ - در ستایش میرمیران
باد فرخنده عید و فصل بهار
بر تو و شاهزاده‌های کبار
میر میران که روی خرم تست
عید احرار و قبلهٔ ابرار
بر یمین و یسار تو چو روند
آن دو شهزادهٔ فلک مقدار
اله اله چه رشکها که برند
بر هم وقدر هم یمین و یسار
ای ترا آسمان جنیبت کش
وی ترا آفتاب غاشیه دار
کوه را همچو برق سرعت داد
هر کجا عزم تو نمود گذار
برق را همچو کوه ساکن ساخت
هر کجا حلم تو گرفت قرار
مور با حفظ تو برون آید
از ته پای پیل بی آزار
خصم بیهوده گردگو می‌کرد
گرد بازار نکبت و ادبار
نه متاعی‌ست دولت و اقبال
که فروشند بر سر بازار
باز بر نسر طایر اندازند
بازداران تو ، به روز شکار
بر فلک نسر طایر ایمن نیست
کبک خود چیست و بر سر کهسار
گر به دیوار بر کشد به مثل
نقش خصم تو کلک نقش نگار
تن رود سرنگون که کوته چاه
سر رود مضطرب که کو سردار
بد سگالت که مرد وخاکش خورد
بلکه از خاک او نماند غبار
لحدش دیدمی به خواب که بود
همچو سوراخ مار تیره و تار
پیکری اندر او ز دود جحیم
پای تا سر سیاه گشته چو قار
دل پر زنگ کینه گر سوده
مانده یک کف سیاهی زنگار
چشم در چشمخانه خاک شده
مانده یک مشت نشتر و مسمار
قدرتت چون زبون نواز شده
صولتت چون رود به دفع مضار
عجز بگریزد از جبلت مور
زهر بگریزد از طبیعت مار
در کف استقامت رایت
جز خط راست ناید از پر گار
آب حزمت گرش به روی زنند
جهد از خواب صورت دیوار
داورا دادگسترا شاها
ای جهان را به ذاتت استظهار
واجب العرض خود به خدمت تو
گر اجازت بود کنم اظهار
به خدایی که لطف او بخشد
سد گنه را به نیم استغفار
از خطایی چو کفر سجده بت
بگذرد عفو او به یک اقرار
رقمی پیش طاق وحدت او
لیس فی الدار غیره دیار
آنکه نسبت به بی نیازی او
هست یکسان چه یار و چه اغیار
وانکه محتاج اوست هر کس هست
خواه بدکار و خواه نیکوکار
آن کس اول ز چشم تو فکند
هر کرا پیش خلق خواهد خوار
وانکه آخر کند غلام تواش
هر کرا آفرید دولتیار
که به دارالعبادهٔ تکلیف
مدتی قبل از آن که یابم بار
دم ازین خاندان زدم چون کرد
اقتضای طبیعتم مختار
این کشش ذاتی است و هر ذاتی
هست تا هست ذات را آثار
در میان عقیدهٔ من و غیر
هست شاها تفاوت بسیار
من نمی‌خواهم از تو غیر از تو
او نمی‌خواهد از تو جز دینار
همت هر کس از تو چیزی خواست
غیر دینار جست و ما دیدار
من سگ این درم اگر دگران
خادم این درند وخدمتکار
به خدا کز پی گدایی نیست
اینکه مدح تو می‌کنم تکرار
از در مدح و زیور نامت
می‌دهم زیب و زینت اشعار
چون بگویم گدا نیم ، هستم
شاعران را گدایی است شعار
هنر من گدایی است و مرا
از گدایی چگونه باشد عار
خاصه زینسان گداییی که گدا
زان شود صاحب ضیاع و عقار
از چه کس از کسی که گوید چرخ
که مرا هم گدای خویش شمار
آنقدر گویم ای که دست و دلت
مایه بخش معادن است و بحار
که گدای توام نه از همه کس
همه کس داند از صغار و کبار
فرقهٔ خود پسند کس مپسند
همگی عجب و جملگی پندار
از پی جر و اخذ سر تا پای
همه دست و زبان چو بید و چنار
آنچنان فرقه زیاده طلب
که طلب می‌کنند پنج از چار
چه عجب گر ز بیم طامعه شان
کور بنهد عصا و کل دستار
گر ز ابرامشان سخن راند
قابض روح بر سر بیمار
خوش بمیرند خستگان آسان
ندهد هیچ خسته جان دشوار
شکرلله کزین گروه نیم
من و شکر و زبان شکر گزار
شکر کز نقد کنز لایفنی
همتم پر نمود جیب و کنار
وحشی این شکر و این شکایت چیست
تا کی و چند طی کن این تومار
در دعای دوام دولت شاه
دست عجز و کف نیاز برآر
تا جهان را بهار و عیدی هست
در جهان باشی ای جهان وقار
که جهان از رخ خجستهٔ تست
خرم و خوش چو عید و فصل بهار
وحشی بافقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴ - در ستایش شاه غیاث الدین محمد میرمیران
عقل و دولت ساعت سعدی نمودند اختیار
ساعت سعدی هزارش سعد اکبر پیشکار
ساعتی کان ساعت از خوبی گلستان ارم
در نخستین گام گردد باغ فردوست دچار
ساعتی کان ساعت ار آبی رود همراه ابر
باز گردد قطره‌هایش گشته در شاهوار
ساعتی کان ساعت ار گشتی سکندر کامجوی
یافتی سر چشمهٔ خضر از بن دندان مار
ساعتی کان ساعت ار طالع شود مهر از افق
تا به شام روز محشر تابد از نصف النهار
ساعتی کان ساعت ار آید برون از بیضه بوم
بر دمد پر همایش از یمین و از یسار
ساعتی کان ساعت ار سر بر زند تاج خروس
گیرد از سیمرغ بروی شاهی مرغان قرار
ساعتی الحق چه ساعت ، ساعتی کثار آن
زر برون ریز ز خارا گل برون آید ز خار
ساعتی الحق چه ساعت ساعت سعدی کزو
سعد گردون دارد آثار سعادت مستعار
در چنین وقت همایونی و فرخ ساعتی
زد به دولت خیمه بیرون داور جم اقتدار
خیمه‌ای زان عرصه گیتی پر از میخ و طناب
منتهای طول و عرضش طول و عرض روزگار
خیمه‌ای کاندر میانش وهم را گر سر دهند
پر بگردد لیک آخر ره نیاید بر کنار
خیمه‌ای کایمن شوند اهل قیامت ز آفتاب
گر کسش در عرصهٔ محشر زند روز شعار
خیمه‌ای باید که باشد اینچنینش طول و عرض
تا سپهر حشمت و شوکت در او گیرد قرار
زینت اقبال و دولت زیور فر و شکوه
حلیهٔ ملک و ملک پیرایهٔ عز و وقار
شاه دریا دل غیاث الدین محمد کز کفش
کان برآرد الامان و بحر گوید زینهار
در پناه پاس او روشن بماند سالها
در میان آب همچون دیدهٔ ماهی شرار
هستی از عالم گریزد تا در ملک عدم
گر ز جیش قهر او بر دهر تازد یک سوار
ایمنی در ملک تا حدیست کز انصاف او
آشیان گیرند مرغان در میان رهگذار
گر ز رای روشن او پرتو افتد در جهان
حامله خورشید زاید در سواد زنگبار
بسکه سر دارد تنفر در تن بدخواه او
چون به پای دار عبرت جا کند آن نابکار
از زمین نارفته پایش بر سر کرسی هنوز
سر بود از شوق رقصان بر فراز چوب دار
کوه را گر بر کمر زد از کمر افتاد کوه
هست تیغ باطنش قائم مقام ذوالفقار
اطلس گردون به قد لامکان بودی بلند
گر ز قدر همتت می‌بود او را پود و تار
آسمان گر داشتی دستی چو دست همتت
بر سر قدر تو گوهرهای خود کردی نثار
می‌دهد عدل تو میلش از بروت شیر نر
می‌کشد چون سرمه آهو بره اندر مرغزار
روضه فردوس بزم تست کاندر ساحتش
هر چه در دل بگذرد حاضر شود بی انتظار
گر ز بزم خرمت بادی وزد در بوستان
آورد گلبن به جای گل لب پر خنده بار
دفتر جود خداوندان احسان نزد کیست
گو بیا و آنچه ارباب کرم دارد بیار
تا بیارم فصلی از جودت که دفتر را تمام
ز آب پیشانی بشوید بسکه گردد شرمسار
پیش دست گوهر افشانت که فوق دستهاست
وز گهرباریش پر در گشته دامان بحار
هست دریا کید و در یوزهٔ گوهر کند
اینکه بعضی ابر می‌خوانندش و بعضی بخار
دین پناها داورا شاها رعیت پرورا
باد بر دور تو یارب دور گیتی را مدار
رو به هر جانب که رخش عزم راند بخت تو
کامران آنجا روی آیی از آنجا کامکار
می‌روی اندر سر راه وداعت مرد وزن
پای در گل مانده‌اند از آب چشم اشکبار
گرنه در زنجیر بودندی ز موج آب چشم
کس نماندی کز پیت نشتافتی دیوانه وار
خیمه تا بیرون زدی از شهر شهری کز خوشی
بود چون دارالقراری گشت چون دارالبوار
از برونش برنخیزد جز غریو الحذر
وز درونش برنیاید جز خروش الفرار
شد چنان آب و هوا موحش که نفرت می‌کند
طایران از شاخسار و ماهیان از جویبار
گر جدار و سقف را بودی در او پای گریز
این زمان در خانه‌ها نی سقف ماندی نی جدار
تو هنوز اندر کنار شهر و اینها در میان
آه اگر از شهر یک منزل روی ای شهریار
حال شهر اینست حال ساکنانش را مپرس
کارشان صعب است صبریشان دهد پروردگار
مضطرب، آشفته خاطر، تنگدل اندوهناک
هم وضیع و هم شریف و هم صغیر و هم کبار
خود بفرما چون ضعیفان را نگردد دل دو نیم
لاشه لنگ و شیشه دربار و گذر بر کوهسار
دست از تریاک کوتاه است و جان اندر خطر
پا نهی تاریک شب چون بر در سوراخ مار
از پریشانی فرامش کرده مادر طفل خویش
بلکه رفته شیر هم از یاد طفل شیرخوار
هر جماعت در خیالی هر گروه اندر غمی
این که چون آرام گیرد وان که چون گیرد قرار
چون قوی زور آورد دارد ضعیفان را که پاس
گر جهد بادی به دامان که آویزد غبار
گرگهای تیز دندان را که دندان بشکنند
وین لگد زن استران را چون توان کردن جدار
مفلسان در غم که دیگر کیسه‌ها چون پر کنند
اولا وحشی که پر می‌کرد سالی چند بار
آسمان قدرا بلند اقبال شاها، زانکه هست
بر عنان توسنت دست مه و مهر استوار
زیر ران داری براق گرم بر عیوق تاز
کز پی معراج دولت بر نشاندت کردگار
هر قدم طی کن سپهری تا فضای لامکان
لامکان یعنی بساط بارگاه شهریار
تا ببینی کاندران ایوان که دارد جز تو قدر
تا ببینی کاندران خلوت که دارد جز تو بار
تا ببینی سلطنت را کیست صاحب مشورت
تا ببینی مملکت را کیست صاحب اختیار
تا تو باشی دیگری را کس نخواهد برد نام
بود این اصل سخن کردم به این حرف اختصار
تا چنین باشد که باشد در شمار شهر و کوی
چون شود بر روی صحرا خیمه‌ای چند استوار
شهر معموری شود هر جا که فرمایی نزول
دولتش دروازه‌بان و حفظ یزدانش حصار
وحشی بافقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۸ - در ستایش میرمیران
صبح عید است و تماشاگه گیتی در شاه
شاه چون عید مجسم به سر مسند و گاه
شاه بر مسند و زربفت قبایان ز دو سو
هر طرف بند قبا بافته بربند قباه
دیده طرف کمر جاه و کله گوشه بخت
چشم بیننده به هر گوشه که افکنده نگاه
بر دربار ز بسیاری سرهای سران
عرصه خاک همه گم شده در زیر جباه
سد حشر رخش به پیراهن هر جولانگه
سد جهان غاشیه کش بر سر هر میدانگاه
تا مصلا شده راهی چو ره کاهکشان
بسکه از دیده نظارگیان پر شده راه
چشم در راه جهانی که برون فرماید
همچو خورشید بلند اختر گردون خرگاه
میرمیران سبب امن و امان جان جهان
مظهر فیض ازل ماصدق لطف الاه
مرگ در قلزم قهرش اگر افتد به مثل
جان برون بردن از آن ورطه نیارد به شناه
در جهان بارد اگر ابر ز بحر سخطش
همه جا تیغ بروید به دل برگ گیاه
سایه طایر بأسش نگذارد که شود
بیضه در فصل تموز از تف خورشید تباه
سجده درگهش ای چرخ زیاد از سرتست
مکن این بی‌ادبی راست کن آن پشت دو تاه
پیشتر زانکه بیابی ادبی بر سر این
بهتر آنست که داری ادب خویش نگاه
شاهراه نفس دشمن جاهش که در او
بر سخن راه گذر بسته ز بس ناله و آه
همچو دهلیزهٔ محنتکدهٔ ماتمیان
نیست خالی دمی از ولولهٔ وااسفاه
ای جهانی همه فرمانبر و تو فرمانده
وی تو حاجت ده و غیر از تو همه حاجتخواه
عقل غیر از تو ندیده‌ست و نبیند دگری
گر بود عاری از امثال و بری از اشباه
ذات پاک بری از شبهه گر اینست الحق
و هم ترسم که به سد دغدغه افتد ناگاه
در همان روز که فرمان تو بر عالم تاخت
رفت از ملک طبیعت به هزیمت اکراه
داری آن پایه که گر مصلحتی را به الفرض
بانگ بر نور زند باس تو کز سایه به کاه
مهر هر چند گراید به بلندی ز افق
نور او سایه اشخاص نسازد کوتاه
موج بر آب توان داشت چو جوهر بر تیغ
ضابطی گر بود از حفظ تو بر سطح میاه
طبع کافور به پا مردی آن گرمی طبع
چون سقنقور کند تقویت قوت باه
تند بادی که کند صدمه او کوه نگون
خرمن حلم ترا کج نکند یک پرکاه
زمره‌ای را بود این زعم کز آنست کسوف
که شود حایل خورشید و بصر هیأت ماه
این خلاف است دم از نور زند با رایت
روی خورشید کند چرخ به این جرم سیاه
هچ جا ملک دلی نیست که تسخیر نکرد
نام نیک تو که باشد همه جا در افواه
شاه آن نیست که ملکی به سپاهی گیرد
شاه آنست که بر ملک دلی باشد شاه
نام نیک است کلید در دروازه دل
دل نه ملکیست که تسخیر کنندش به سپاه
دارد آنسان کرمی عفو خطا آشامت
که لبش تر نکند مایه سد بحر گناه
از سیاست نکشد یک سر مو باد بروت
گنهی را که بود سایه عفو تو پناه
دشمنت در ته چاهیست که روح از بدنش
چون پرد تا به قیامت نرسد بر لب چاه
گر کسی را نبود حشر هم او خواهد بود
که نخواهد شدن از صور سرافیل آگاه
خصم پر کید تو ریشی که شدش دستویز
عنقریب است که آویخته از تخته کلاه
بر سر مسخرگان زود شود ژولیده
آن دمی را که زند شانه به ناخن روباه
داورا نادرهٔ بی بدلان سخنم
هر دو مصراع به صدق سخن من دو گواه
همچو من نادره گویی چو کنی از خود دور
کس نباشد که به سویم فکند نیم نگاه
وحشی از شاه نظر خواه که‌اند این دگران
بس بود سد چو ترا یک نظر همت شاه
تا چنین است که از غرهٔ هر مه تا سلخ
نبود عید و مه عید نباشد هر ماه
چرخ را باد مه عید خم آن ابرو
عیدگاه و خور عرصه گه این درگاه
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۹ - در مدح سلطان مسعود غزنوی
ای ترک تو را با دل احرار چه کارست
نه این دل ما غارت ترکان تتارست
از ما بستانی دل و ما را ندهی دل
با ما چه سبب هست تو را، یا چه شمارست
ما را به از این دار و دل ما به از این جوی
من هیچ ندانم که مرا با تو چه کارست
هرگاه که من جهد کنم دل به کف آرم
بازش تو بدزدی ز من این کارنه کارست
من پار بسی رنج و عنای تو کشیدم
امسال به هش باش که امسال نه پارست
نه دل دهدم کز تو کنم روی به یکسوی
نه با تو ازین بیش مرا رنج و مرارست
هر روز دگر خوی و دگر عادت و کبرست
این خوی بد و عادت تو چند هزارست
خوی تو همی‌گردد و خویی که نگردد
خوی ملک پیلتن شیر شکارست
مسعود ملک آنکه به جنب هنر او
اندر ملکان هر چه هنر بود عوارست
آن ملک ستانی که هر آن ملک که بستاند
کو تیغ بدو تیز کند ملک سپارست
در لشکر اسکندر از اسب نبودی
چندان که در این لشکر از پیل قطارست
ده پانزده من بیش نبد گرز فریدون
هفتاد منی گرز شه شیر شکارست
از چوب بدی تخت سلیمان پیمبر
وین تخت شه مشرق از زر عیارست
گویند که آن تخت ورا باد ببردی
وین نزد من ای دوست نه فخرست و نه عارست
زیرا که هر آن چیز که باشد برباید
باشد سبک و هر چه سبک باشد خوارست
ار روی ملوکانش هر روز نشاطست
وز کیسهٔ شاهانش هر روز نثارست
هر چند که خوبست، درو خوبترین چیز
دیدار شه پیلتن شیرشکارست
آمد ملکا عید و می لعل همی‌گیر
کاین می سبب رستن بنیان ضرارست
می بر تو حلالست که در دار قراری
وان را بزه باشد که نه در دار قرارست
تا خاک فروتر بود و نار زبرتر
تا پیش هوا نار و هوا از پی نارست
گوشت به سوی نوش جهانگیر بزرگست
چشمت به سوی آن صنم باده گسارست
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴۴ - در مدح سلطان مسعود غزنوی
آمد نوروز ماه با گل سوری به هم
بادهٔ سوری بگیر، بر گل سوری بچم
زلف بنفشه ببوی، لعل خجسته ببوس
دست چغانه بگیر، پیش چمانه به خم
از پسر نردباز داو گران بر به نرد
وز دو کف سادگان ساتگنی کش به دم
ای صنم ماهروی! خیز به باغ اندر آی
زانکه شد از رنگ و بوی باغ بسان صنم
شاخ برانگیخت در، خاک برانگیخت نقش
باد فرو بیخت مشک، ابر فرو ریخت نم
مقرعه زن گشت رعد مقرعهٔ او درخش
غاشیه کش گشت باد، غاشیهٔ او دیم
قمری در شد به حال، طوطی در شد به نطق
بلبل در شد به لحن، فاخته در شد به دم
در جلوات آمده‌ست بر سر گل عندلیب
در حرکات آمده‌ست شاخک شاهسپرم
باد علمدار شد، ابر علم شد سیاه
برق چنانچون ز زر یک دو طراز علم
راغ به باغ اندرون، چون علم اندر علم
باغ به راغ اندرون، چون ارم اندر ارم
بر دم طاووس ماه، بر سر هدهد کلاه
بر رخ دراج گل، بر لب طوطی بقم
گردن هر قمریی معدن جیمی ز مشک
دیدهٔ هر کبککی مسکن میمی ز دم
رنگ رخ لاله را ازند و عودست خال
شمع گل زرد را از می و مشکست شم
ماهی در آبگیر دارد جزعین زره
آهو در مرغزار دارد سیمین شکم
باد زره گر شده‌ست، آب مسلسل زره
ابر شده خیمه دوز ماغ مسلسل خیم
صلصل خواند همی شعر لبید و زهیر
نارو راند همی مدح جریر و قثم
بر دم هر طاووسی صد قمر و سی قمر
بر پر هر کککی نه رقم و ده رقم
مرغان بر گل کنند جمله به نیکی دعا
بر تن و بر جان میر بارخدای عجم
بار خدایی که او جز به رضای خدا
بر همه روی زمین می‌ننهد یک قدم
شاه جهان بوسعید ابن یمین دول
حافظ خلق خدا ناصر دین امم
از بر اهل زمین، وز بر تخت پدر
هست چو شمس الضحی هست چو بدر الظلم
روی ندارد گران از سپه و جز سپه
مال ندارد دریغ از حشم و جز حشم
دولت او غالبست، بر عدو و جز عدو
طاعت او واجبست بر خدم و جز خدم
عاقبت کار او در دو جهان خیر کرد
عاقبت کار او خیر بود لاجرم
نیست به بد رهنمون، نیست به بد مضطرب
نیست به بد بردبار، نیست به بد متهم
شرم خدا آفرین بر دل او غالبست
شرم نکو خصلتیست در ملک محتشم
بد نسگالد به خلق، بد نبود هرگزش
وانکه بدی کرد هست عاقبتش بر ندم
دیوست آنکس که هست عاصی در امر او
دیو در امر خدای عاصی باشد، نعم
ایزد هفت آسمان کرده‌ست اندر قران
لعنت اینند جای بر تن دیو دژم
خسرو ما پیش دیو جم سلیمان شده‌ست
وان سر شمشیر او مهر سلیمان جم
بالله نزدیک من حاجت سوگند نیست
کز همه دیوان ملک، دود برآرد به هم
یا بکشدشان به پیل یا بکشدشان به تیر
یا بگذارد به تیغ، یا بگدازد به غم
تیغ دو دستی زند بر عدوان خدای
همچو پیمبر زده‌ست بر در بیت‌الحرم
نز پی ملکت زند شاه جهان تیغ کین
نز پی تخت و حشم، نز پی گنج و درم
بلکه ز بهر خدای وز پی خلق خدای
وز پی ربح سپاه، وز پی سود خدم
دانی کاین فتنه بود هم به گه بیور اسب
هم به گه بخت‌نصر هم به گه بوالحکم
هم گه بهرام گور هم گه نوشیروان
هم به گه اردشیر هم به گه رستهم
آخر چیره نبود جز که خداوند حق
آخر بیگانه را دست نبد بر عجم
آخر دیری نماند استم استمگران
زانکه جهان‌آفرین دوست ندارد ستم
ایزد ما این جهان نز پی جور آفرید
نز پی ظلم و فساد، نز پی کین و نقم
داد ببین تا کجاست، فضل ببین تا کراست
کیست عظیم الفعال، کیست کریم الشیم
اوست خداوند ملک، اوست خداوند خلق
اوست محلی به حمد اوست مصفا ز ذم
داد بر خسروست، فضل بر شهریار
جود بر شاه شرق، بخشش مال و نعم
تا نکند کس شمار جنبش چرخ فلک
تا نکند کس پدید منبع جذر اصم
شاد روان باد شاه شاد دل و شادکام
گنجش هر روز بیش، رنجش هر روز کم
بر سر او تاج او نور فزوده به ملک
در کف او تیغ او خصم کشیده به دم
دست سوی جام می، پای سوی تخت زر
چشم سوی روی خوب، گوش سوی زیر وبم
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵۲ - درشکایت از حسودان و دشمنان خود می‌فرماید
حاسدان بر من حسد کردندو من فردم چنین
داد مظلومان بده ای عز میر مؤمنین
شیر نر تنها بود هرجا و خوکان جفت جفت
ما همه جفتیم و فردست ایزد دادآفرین
حاسدم بر من همی پیشی کند، این زو خطاست
بفسرد چون بشکفد گل پیش ماه فرودین
حاسدم خواهد که او چون من همی‌گردد به فضل
هر که بیماری دق دارد، کجا گردد سمین
حاسدم گوید: چرا بر من به یک گفتار من
گوژ گشتی چون کمان و تیرگشتی در کمین
گوژ گشتن با چنان حاسد بود از راستی
باژ گونه، راست آید نقش گوژ اندر نگین
حاسدم گوید ببردی دوستانم را ز من
دوستان را خود بر ابرو بود از وی خم و چین
مردم دانا نباشد دوست او یک روز بیش
هر کسی انگشت خود یک ره کند در زولفین
حاسدم گوید چراباشی تو در درگاه شاه
اینت بغضی آشکارا، اینت جهلی راستین
هر کجا باغی بود آنجا بود آواز مرغ
هر کجا مرغی بود آنجا بود تیر سفین
حاسدم گوید که ما پیریم و تو برناتری
نیست با پیران به دانش مردم برنا قرین
گر به پیری دانش بدگوهران افزون شدی
روسیه‌تر نیستی هر روز ابلیس لعین
حاسدم گوید: چرا خوانند کمتر شعر من
زان تو خوانند هر کس، هم بنات و هم بنین
شعر من ماء معین و شعر تو ماء حمیم
کس خورد ماء حمیمی تا بود ماء معین؟
حاسدم گوید چرا تو خدمت خسرو کنی
روبهان را کرد باید خدمت شیر عرین
پیلبان را روزی اندر خدمت پیلان بود
بندگان را روزی اندر خدمت شاه زمین
حاسدم خواهد که شعر او بود تنها و بس
باز نشناسد کسی بربط ز چنگ رامتین
نه همه حکمت خدا اندر یکی شاعر نهاد
نه همه بویی بود در نافهٔ مشکی عجین
شاعری تشبیب داند، شاعری تشبیه و مدح
مطربی قالوس داند، مطربی شکر توین
حاسدم گوید چرا در پیشگاه مهتران
ما ذلیلیم و حقیر و تو امینی و مکین
قول او بر جهل او، هم حجتست و هم دلیل
فضل من بر عقل من هم شاهدست و هم یمین
حاسدا هرگز نبینی، تا تو باشی روی عقل
دوزخی هرگز نبیند روی و موی حور عین
حاسدا تو شاعری و نیز من هم شاعرم
چون ترا شعر ضعیفست و مرا شعر سمین
شعر تو شعرست، لیکن باطنش پرعیب و عار
کرم بسیاری بود در باطن در ثمین
شعر ناگفتن به از شعری که گوئی نادرست
بچه نازادن به از ششماهه بفکندن جنین
حاسدا تا من بدین درگاه سلطان آمدم
برفتادت غلغل و برخاستت ویل و حنین
گر چنین باشی به هر شاعر که آید نزد شاه
بس که باید بس که باید مر ترا بودن حزین
شاه را سرسبز باد و تن جوان تا هر زمان
شاعران آیندش ازاقصای روم و حد چین
سال پارین با تو ما را چه جدال و جنگ خاست
سال امسالین تو با ما در گرفتی جنگ و کین
باش تا سال دگر نوبت کرا خواهد بدن
تا کرا می‌بایدم زد بر سر وی پوستین
من ترا از خویشتن در باب شعر و شاعری
کمترین شاعر شناسم، هذه حق الیقین
میر فرمودت که رو یک شعر او را کن جواب
بود سالی و نکردی، ننگ باشد بیش ازین
گر مرا فرموده بودی خسرو بنده نواز
بهتر از دیوان شعرت پاسخی کردی متین
لیکن اشعار ترا آن قدر و آن قیمت نبود
کش بفرمودی جواب این خسرو شاعر گزین
گر تو ای نادان ندانی، هر کسی داند که تو
نیستی با من به گاه شعر گفتن همقرین
من بدانم علم و دین و علم طب و علم نحو
تو ندانی دال و ذال و راء و زاء و سین و شین
من بسی دیوان شعر تازیان دارم ز بر
تو ندانی خواند «الا هبی بصحنک فاصبحین»
خواست از ری خسرو ایران مرا بر سفت پیل
خود ز تو هرگز نیندیشید در چندین سنین
من به فضل از تو فزونم، تو به مال از من فزون
بهترست از مال فضل و بهتر از دنیاست دین
مال تو از شهریار شهریاران گرد گشت
ورنه اندر ری تو سرگین چیدی از هر پارگین
گر نباشد در چنین حالت مزیدی مرترا
عارضی بس باشدت بر لشکر میر متین
هیچ سالی نیست کز دینار، سیصد چارصد
از پی عرض حشم کمتر کنی در آستین
وآنگهی گویی من از شاه جهان شاکر نیم
گرنه نیک آید ازین شه، رخت رو بربند هین
باز شروان شو، بدانجایی که دادنت همی
گوشت خوک مردهٔ یکماهه و نان جوین
مر مرا باری بدین درگاه شاهست آرزو
نز ری و گرگان همی یاد آیدم، نز خافقین
شاعران را در ری و گرگان و در شروان که دید
بدرهٔ عدلی به پشت پیل، آورده به زین
آنچه این مهتر دهد روزی به کمتر شاعری
معتصم هرگز به عمر اندر نداد و مستعین
رو چنین شکری کن و بسیار نسپاسی مکن
تات بخشد بخت نیکو سایهٔ خسرو معین
آنکه او شاکر بود، باشد ز خیل الاکرمین
وانکه ناشاکر بود، باشد ز خیل الاخسرین
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۶۰ - در مدح سلطان مسعود غزنوی
ای لعبت حصاری، شغلی دگر نداری
مجلس چرا نسازی، باده چرا نیاری
چونانکه من به شادی روزی هم گذارم
خواهم که تو به شادی روزی همی‌گذاری
گر دوستدار مایی، ای ترک خوبچهره
زین بیش کرد باید مارات خواستاری
بنمای دوستداری، بفزای خواستاری
زیرا که خواستاری باشد ز دوستداری
تو خوارکار ترکی، من بردبار عاشق
خوش نیست خوارکاری، خوبست بردباری
گر با تو بردباری چندین نکردمی من
در خدمتم نکردی چندین تو خوارکاری
گر گرد خوارکاری گردی تو نیز با ما
آری تو خویشتن را نزدیک ما به خواری
من دل به تو سپردم، تا شغل من بسیجی
زان دل به تو سپردم تا حق من گزاری
گر زانکه جرم کردم، کاین دل به تو سپردم
خواهم که دل به رافت تو باز من سپاری
دل باز ده به خوشی ورنه ز درگه شه
فردات خیلتاشی ترک آورم تتاری
از درگه شهنشاه، مسعود با سعادت
زیبا به پادشاهی، دانا به شهریاری
شاهی بزرگواری، کو را به هیچ کاری
از کس نخواست باید، جز از خدای یاری
او را گزید لشکر، او را گزید رعیت
او را گزید دولت، او را گزید باری
از ننگ آنکه شاهان، باشند بر ستوران
بر پشت ژنده پیلان، این شه کند سواری
گر زانکه خسروان را مهدی بود بر استر
خنیاگران او را پیلست با عماری
اکلیلهای پیلانش از گوهرست و لؤلؤ
صندوق پیلهایش از صندل قماری
ای شهریار عالم یک چند صید کردی
یک چند گاه باید اکنون که می گساری
جام رحیق خواهی، شعر مدیح خواهی
مال حلال جویی، شاخ کمال کاری
من بنده را ز رحمت کردی بزرگ، شاها
پاینده باد بختت، پاینده بختیاری
درخواستی تو شعرم، اینت بزرگ شاهی
اینت کریم طبعی، اینت بزرگواری
اضعاف حرفهایی کز شعر من شنیدی
نیکیت باد و نعمت، شادیت و شادخواری
شعری که تو شنیدی، آنست بحر نیکو
آنست وزن شیرین، آنست لفظ جاری
بد گفتن اندرآنکس، کومادح تو باشد
باشد ز زشتنامی، باشد ز بدعواری
ای میر! مصطفی را گفتند کافران بد
با آنهمه نبوت، وان فر کردگاری
چندان دروغ و بهتان، گفتند آن جهودان
بر عیسی‌بن مریم، بر مریم و حواری
من کیستم که برمن نتوان دروغ گفتن
نه قرص آفتابم، نه ماه ده چهاری
ای شاعر سبکدل با من چه اوفتادت
پنداشتم که زینت بیشست هوشیاری
تو آفرین خسرو گویی دروغ باشد
ویحک دلیر مردی کاین لفظ گفت یاری
با من همی چخی تو و آگه نه ای که خیره
دنبال ببر خایی، چنگال شیر خاری
چون روی من ببینی، با من کنی تلطف
مهمان بری به خانه، نقل و رحیقم آری
و آنجا که من نباشم، گویی مثالب من
نیکست کت نیاید زین کار شرمساری
یا باش دشمن من، یا دوست باش ویحک
نه دوستی نه دشمن، اینت سیاهکاری
آنکس که شاعرست او، او شاعران بداند
خود باز باز داند از مرغک شکاری
تزویرگر نیم من، تزویرگر تو باشی
زیرا که چون منی را تزویرگر شماری
این جایگاه نتوان تزویر شعر کردن
افسوس کرد نتوان بر شیر مرغزاری
هستند جز تو اینجا استاد شاعرانی
با لفظهای مائی، با طبعهای ناری
ایشان مرا تجارب کردند بی‌محابا
دیدند سحر شعرم دیدند کامگاری
تو نیز تجربت کن تا دستبرد بینی
تا بردوم به شعرت چون باد صحاری
از بهر آنکه شعرم شه دید و خوشدل آمد
برخاست از تو غلغل، برخاست از تو زاری
من شعر بیش گویم، کان شاه را خوش آید
الفاظهای نیکو، ابیاتهای عاری
گر تو به هر مدیحی، چندین تپید خواهی
نهمار ناصبوری، نهمار بیقراری
تا من در این دیارم، مدح کسی نگفتم
جز آفرین و مدحت شه را به حقگزاری
جز درگه شهنشه بر درگهی نبودم
نه بر در حجازی، نه بر در بخاری
همچون تویی که خدمت کهتر کنی و مهتر
از بهر دوشیانی وز بهر یک دو آری
دانی که من مقیمم بر درگه شهنشه
تا بازگشت سلطان از لاله‌زار ساری
این دشتها بریدم، وین کوهها پیاده
دو پای پر جراحت، دو دیده گشته تاری
امید آنکه خواند، روزی ملک دو بیتم
بختم شود مساعد، روزم شود بهاری
اکنون که شاه شاهان بر بنده کرد رحمت
کوشی که رحمت شه از بنده بازداری
خشم آیدت که خسرو با من کند نکویی
ای ویحک آب دریا از من دریغ داری
ای کاشکی حسودم، چون تو هزار بودی
اکنون که دیده خسرو از من امیدواری
حاسد چو بیش باشد بهتر رود سعادت
چون باد بیش باشد، بهتر رود سماری
شاها به رغم حاسد، خواهم که من رهی را
چون شاعران دیگر بر خدمتی گماری
بر من ز فرت ارجو آن عز و ناز باشد
کز فر میر ماضی، بوده‌ست بر غضاری
دایم بزی امیرا! با عز و با جلالت
فعل تو بختیاری، ملک تو اختیاری
زیر تو تخت زرین بر سرت چتر دیبا
زین سو صف غلامان، زان سو صف جواری
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۶۱ - در مدح سلطان مسعود غزنوی
خواهم که بدانم من جانا که چه خوداری
تا از چه برآشوبی، یا از چه بیازاری
گر هیچ سخن گویم با تو ز شکر خوشتر
صد کینه به دل گیری، صد اشک فروباری
بدخو نبدی چونین، بدخوت که کرد آخر
بدخوتر ازین خواهی گشتن سرآن داری؟
بدخو نشدستی تو، گر زانکه نکردیمان
با خوی بد از اول چندانت خریداری
خدمت نکنی ما را، وز ما طلبی خدمت
یاری نکنی ما را، وز ما طلبی یاری
نازی تو کنی برما، وز ما نکشی نازی
خواری تو کنی برما، وز ما نبری خواری
رو رو که بیکباره چونین نتوان بودن
لنگی نتوان بردن، ای دوست به رهواری
یا دوستی صادق، یا دشمنی ظاهر
یا یکسره پیوستن، یا یکسره بیزاری
من دشمنیت جانا، بر دوستی انگارم
تو دوستیم جانا بر دشمنی انگاری
نیکوست به چشم من در پیری و برنایی
خوبست به طبع من در خوابی و بیداری
جنگی که تو آغازی، صلحی که تو پیوندی
شوری که تو انگیزی، عذری که تو پیش آری
عیشیست مرا با تو، چونانکه نیندیشی
حالیست مرا با تو، چونانکه نپنداری
عیشم بود با تو، در غیبت و در حضرت
حالیم بود با تو در مستی و هشیاری
من عمر تو در شادی با عمر شه عالم
پیوسته به هم خواهم چون روز و شب تاری
هر کو به شبی صدره، عمرش نه همی‌خواهد
بیشک به بر ایزد باشدش گرفتاری
یارب ! بدهی او را در دولت و در نعمت
عمری به جهانداری، عزی به جهانخواری
چون شهد و شکر عیشی از خوشی و شیرینی
چون ریگ روان جیشی در پری و بسیاری
چون قوت این سلطان وین دولت و این همت
وین مخبر کرداری وین منظر دیداری
بیش از همه شاهانست در ماضی و مستقبل
بیش از همه شیرانست در شیری و درشاری
لابد بودش عمری، افزون ز همه شاهان
از اول و از آخر، از نافع و از ضاری
شاهی که نشد معروف، الا به جوانمردی
الا به نکونامی، الا به نکوکاری
هشتاد و دو شیر نر کشته‌ست به تنهایی
هفتاد و دو من گرزی کرده‌ست ز جباری
داده‌ست بدو ایزد خلق همه عالم را
و ایزد نکند هرگز برخلق ستمکاری
تا میر به بلخ آمد با آلت و با عدت
بیمار شده ملکت برخاست ز بیماری
بیمار بد این ملکت زو دور طبیب او
آشفته شده طبعش، هم مائی و هم ناری
اکنون که طبیب آمد نزدیک به بالینش
بهتر شودش درد و کمتر شودش زاری
بیمار کجا گردد از قوت او ساقط
دانی که به یک ساعت کارش نشود کاری
یک هفته زمان باید، لا بلکه دو سه هفته
تا دور توان کردن، زو سختی و دشواری
بر وی نتوان کردن تعجیل به به کردن
تعجیل به طب اندر باشد ز سبکساری
آهستگیی باید آنجا و مدارایی
صد گونه عمل کردن، صدگونه هشیواری
ای میر جهان، ایزد بسپرد به تو کیهان
کیهان به ستمکاران دانم که بنسپاری
این ملکت مشرق را وین ملکت مغرب را
آری تو سزاواری، آری تو سزاواری
شغل همه برسنجی، داد همه بستانی
کار همه دریابی، حق همه بگزاری
از لشکر و جز لشکر، از رعیت و جز رعیت
مختار تویی بالله، بالله که تو مختاری
بانگ صلوات خلق از دور پدید آید
کز دور پدید آید از پیل تو عماری
نیک و بد این عالم پیش و پس کار او
زودا که تو دریابی، زودا که تو بنگاری
خشتی که ز دیواری بردند به بیدادی
شاخی که ز گلزاری کندند به غداری
این را عوضش خشتی از مشک و ززر سازی
وان را بدلش شاخی از در و گهر کاری
دولت به رکوع آید، آنجا که تو بنشینی
نصرت به سجود آید، آنجا که تو بگذاری
در ظاهر و در باطن پشت تو بود دولت
در عاجل و در آجل یار تو بود باری
چیزیکه تو پنداری در غربت و در حضرت
کاری که تواندیشی از کژی و همواری
نیکوتر از آن باشد بالله که تو اندیشی
آسانتر از آن باشد حقا که تو پنداری
تا باغ پدید آرد برگ گل مینایی
تا ابر فرو بارد ثاد و نم آذاری
بر خوردن تو باشد: از دولت و از نعمت
از مجلس شاهانه، وز لعبت فرخاری
از جام می روشن وز زیر و بم مطرب
از دیبه قرقوبی وز نافهٔ تاتاری
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷۷ - در مدح سلطان مسعود غزنوی
ای ترک من امروز نگویی به کجایی
تا کس نفرستیم و نخوانیم نیایی
آنکس که نباید بر ما زودتر آید
تو دیرتر آیی به بر ما که ببایی
آن روز که من شیفته‌تر باشم برتو
عذری بنهی بر خود و نازی بفزایی
چون با دگری من بگشایم، تو ببندی
ور با دگری هیچ ببندم، بگشایی
گویی: به رخ کس منگر جز به رخ من
ای ترک چنین شیفتهٔ خویش چرایی
ترسی که کسی نیز دل من برباید
کس دل نرباید به ستم، چون تو ربایی
من در دگران زان نگرم تا به حقیقت
قدر تو بدانم که ز خوبی به چه جایی
هر چند بدین سعتریان درنگرم من
حقا که به چشمم ز همه خوبتر آیی
با تو ندهد دل که جفایی کنم از پیش
هر چند به خدمت در، تقصیر نمایی
ور زانکه به خدمت نکنی بهتر ازین جهد
هر چند مرایی، به حقیقت نه مرایی
بی‌خدمت و بی‌جهد به نزد ملک شرق
کس را نبود مرتبت و کامروایی
شاه ملکان پیشرو بارخدایان
ز ایزد ملکی یافته و بارخدایی
مسعود ملک آنکه نبوده‌ست و نباشد
از مملکتش تا ابدالدهر جدایی
این مملکت خسرو تایید سمائیست
باطل نشود هرگز تایید سمائی
ایزد همه آفاق بدو داد و به حق داد
ناحق نبود، آنچه بود کار خدایی
پاکیزه دلست این ملک شرق و ملک را
پاکیزه دلی باید و پاکیزه دهایی
با هر که وفا کرد وفا را به سرآورد
بس شهره بود در ملکان نیک وفایی
گر نامه کند شاه سوی قیصر رومی،
ور پیک فرستد سوی فغفور ختایی،
از طاعت او حلقه کند قیصر درگوش
وز خدمت فغفور کند پشت دوتایی
هرگز به کجا روی نهاد این شه عادل
با حاشیهٔ خویش و غلامان سرایی
الا که به کام دل او کرد همه کار
این گنبد پیروزه و گردون رحایی
چون قصد به ری کرد و به قزوین و به ساوه
شد بوی و بها از همه بویی و بهایی
چون قصد کیا کرد به گرگان و به آمل
بگذاشت کیا مملکت خویش و کیایی
کس کرد به کدیه، سپهی خواست ز گیلان
هرگز به جهان‌میر که دیده‌ست و گدایی
کار مدد و کار کیا نابنوا شد
زین نیز بتر باشدشان نابنوایی
امروز کیا بوسه دهد بر لب دریا
کز دست شهنشاه بدو یافت رهایی
سالار سپاهان چو ملک شد به سپاهان
برشد به هوا همچو یکی مرغ هوایی
گر چه به هوا برشد چون مرغ همیدون
ور چه به زمین درشد چون مردم مائی
فرزند به درگاه فرستاد و همی‌داد
بر بندگی خویش بیکباره گوایی
زان روز مرائی شد و گشته ست سبکدل
سالار، سبکدل نشود میرمرائی
ای بار خدا و ملک بار خدایان
شاه ملکانی و پناه ضعفایی
در دارفنا، اهل بقا خلق ندیده‌ست
از اهل بقایی تو و در دار فنایی
چون ایزد شاید ملک هفت سموات
بر هفت زمین‌بر، ملک و شاه تو شایی
یک نیمه جهان را به جوانی بگشادی
چون پیر شوی نیمهٔ دیگر بگشایی
زنگ همه مشرق به سیاست بزدودی
زنگ همه مغرب به سیاست بزدایی
هر شاه که از طاعت تو باز کشد سر
فرق سر او زیر پی پیل بسایی
آنکس که دغایی کند او با ملک ما
زو باز نگردد ملک ما به دغایی
تا بوی دهد یاسمن و چینی و سنبل
تا رنگ دهد وسمهٔ رومی و الایی
جاوید بزی بارخدایا به سلامت
با دولت پیوسته و با عمر بقایی
یک دست تو با زلف و دگر دست تو با جام
یک گوش به چنگی و دگر گوش به نایی
منوچهری دامغانی : مسمطات
در وصف خزان و مدح سلطان مسعود غزنوی
خیزید و خز آرید که هنگام خزانست
باد خنک از جانب خوارزم وزانست
آن برگ رزان بین که بر آن شاخ رزانست
گویی به مثل پیرهن رنگ‌رزانست
دهقان به تعجب سر انگشت گزانست
کاندر چمن و باغ ، نه گل ماند و نه گلنار
طاووس بهاری را، دنبال بکندند
پرش ببریدند و به کنجی بفکندند
خسته به میان باغ به زاریش پسندند
با او ننشینند و نگویند و نخندند
وین پر نگارینش بر او باز نبندند
تا بگذرد آذر مه و آید (سپس) آذار
شبگیر نبینی که خجسته به چه دردست
کرده دو رخان زرد و برو پرچین کردست
دل غالیه فامست و رخش چون گل زردست
گوییکه شب دوش می و غالیه خوردست
بویش همه بوی سمن و مشک ببردست
رنگش همه رنگ دو رخ عاشق بیمار
بنگر به ترنج ای عجبی‌دار که چونست
پستانی سختست و درازست و نگونست
زردست و سپیدست و سپیدیش فزونست
زردیش برونست و سپیدیش درونست
چون سیم درونست و چو دینار برونست
آکنده بدان سیم درون لؤلؤ شهوار
نارنج چو دو کفهٔ سیمین ترازو
هردو ز زر سرخ طلی کرده برونسو
آکنده به کافور و گلاب خوش و لؤلؤ
وانگاه یکی زرگر زیرک‌دل جادو
با راز به هم باز نهاده لب هر دو
رویش به سر سوزن بر آژده هموار
آبی چو یکی جوژک از خایه بجسته
چون جوژگکان از تن او موی برسته
مادرش بجسته سرش از تن بگسسته
نیکو و باندام جراحتش ببسته
یک پایک او را ز بن اندر بشکسته
وآویخته او را به دگر پای نگونسار
وان نار بکردار یکی حقهٔ ساده
بیجاده همه رنگ بدان حقه بداده
لختی گهر سرخ در آن حقه نهاده
توتو سلب زرد بر آن روی فتاده
بر سرش یکی غالیه‌دانی بگشاده
واکنده در آن غالیه دان سونش دینار
وان سیب چو مخروط یکی گوی تبرزد
در معصفری آب زده باری سیصد
بر گرد رخش بر، نقطی چند ز بسد
وندر دم او سبز جلیلی ز زمرد
واندر شکمش خردک خردک دو سه گنبد
زنگی بچه‌ای خفته به هر یک در، چون قار
دهقان به سحرگاهان کز خانه بیاید
نه هیچ بیارامد و نه هیچ بپاید
نزدیک رز آید، در رز را بگشاید
تا دختر رز را چه به کارست و چه باید
یک دختر دوشیزه بدو رخ ننماید
الا همه آبستن و الا همه بیمار
گوید که شما دخترکان را چه رسیده‌ست؟
رخسار شما پردگیان را که بدیده‌ست؟
وز خانه شما پردگیان را که کشیده‌ست؟
وین پردهٔ ایزد به شما بر که دریده‌ست؟
تا من بشدم خانه، در اینجا که رسیده‌ست؟
گردید به کردار و بکوشید به گفتار
تا مادرتان گفت که من بچه بزادم
از بهر شما من به نگهداشت فتادم
قفلی به در باغ شما بر بنهادم
درهای شما هفته به هفته نگشادم
کس را به مثل سوی شما بار ندادم
گفتم که برآیید نکونام و نکوکار
امروز همی بینمتان «بارگرفته»
وز بار گران جرم تن آزار گرفته
رخسارکتان گونهٔ دینار گرفته
زهدانکتان بچهٔ بسیار گرفته
پستانکتان شیر به خروار گرفته
آورده شکم پیش و ز گونه شده رخسار
من نیز مکافات شما باز نمایم
+اندام شما یک به یک از هم بگشایم
از باغ به زندان برم و دیر بیایم
چون آمدمی نزد شما دیر نپایم
اندام شما زیر لگد خرد بسایم
زیرا که شما را به جز این نیست سزاوار
دهقان به درآید و فراوان نگردشان
تیغی بکشد تیز و گلوباز بردشان
وانگه به تبنگویکش اندر سپردشان
ور زانکه نگنجند بدو در فشردشان
بر پشت نهدشان و سوی خانه بردشان
وز پشت فرو گیرد و بر هم نهد انبار
آنگه به یکی چرخشت اندر فکندشان
برپشت لگد بیست هزاران بزندشان
رگها ببردشان، ستخوانها بکندشان
پشت و سر و پهلو به هم اندر شکندشان
از بند شبانروزی بیرون نهلدشان
تا خون برود از تنشان پاک، بیکبار
آنگاه بیارد رگشان و ستخوانشان
جایی فکند دور و نگردد به کرانشان
خونشان همه بردارد و جانشان و روانشان
وندر فکند باز به زندان گرانشان
سه ماه شمرده نبرد نام و نشانشان
داند که بدان خون نبود مرد گرفتار
یک روز سبک خیزد، شاد و خوش و خندان
پیش آید و بردارد مهر از در و بندان
چون در نگرد باز به زندانی و زندان
صد شمع و چراغ اوفتدش بر لب و دندان
گل بیند چندان و سمن بیند چندان
چندانکه به گلزار ندیده‌ست و سمن‌زار
گوید که شما را به چسان حال بکشتم
اندر خمتان کردم و آنجا بنگشتم
از آب خوش و خاک یکی گل بسرشتم
کردم سر خمتان به گل و ایمن گشتم
بانگشت خطی گرد گل اندر بنبشتم
گفتم که شما را نبود زین پس بازار
امروز به خم اندر نیکوتر از آنید
نیکوتر از آنید و بی‌آهوتر از آنید
زنده‌تر از آنید و بنیروتر از آنید
والاتر از آنید و نکو خوتر از آنید
حقا که بسی تازه‌تر و نوتر از آنید
من نیز از این پس ننمایمتان آزار
از مجلستان هرگز بیرون نگذارم
وز جان و دل ودیده گرامیتر دارم
بر فرق شما آب گل سوری بارم
با جام چو آبی به هم اندر بگسارم
من خوب مکافات شما باز گزارم
من حق شما باز گزارم به بتاوار
آنگاه یکی ساتگنی باده بر آرد
دهقان و زمانی به کف دست بدارد
بر دو رخ او رنگش ماهی بنگارد
عود و بلسان بویش در مغز بکارد
گوید که مرا این می مشکین نگوارد
الا که خورم یاد شه عادل مختار
سلطان معظم ملک عادل مسعود
کمتر ادبش حلم و فروتر هنرش جود
از گوهر محمود و به از گوهر محمود
چونانکه به از عود بود نایرهٔ عود
داده‌ست بدو ملک جهان خالق معبود
با خالق معبود کسی را نبود کار
شاهی که ز مادر ملک و مهتر زاده‌ست
گیتی بگرفته‌ست و بخورده‌ست و بداده‌ست
ملک همه آفاق بدو روی نهاده‌ست
هرچ آن پدرش می‌نگشاد او بگشاده‌ست
هرگز به تن خود به غلط در نفتاده‌ست
مغرور نگشته‌ست به گفتار و به کردار
شاهی که بر او هیچ ملک چیر نباشد
شاهی که شکارش به جز از شیر نباشد
یک نیمهٔ گیتی ستد و سیر نباشد
تا نیمهٔ دیگر بگرد دیر نباشد
این یافتن ملک به شمشیر نباشد
باید که خداوند جهاندار بود یار
امسال که جنبش کند این خسرو چالاک
روی همه گیتی کند از خارجیان پاک
تا روی به جنبش ننهد ابر شغبناک
صافی نشود رهگذر سیل ز خاشاک
چون باد بجنبد نبود خود ز پشه باک
چون آتش برخیزد، تیزی نکند خار
شیریست بدانگاه که شمشیر بگیرد
نی‌نی که تهیدست خود او شیر بگیرد
اصحاب گنه را به گنه دیر بگیرد
آنگه که بگیرد ، زبر و زیر بگیرد
گر خاک بدان دست یک استیر بگیرد
گوگرد کند سرخ، همه وادی و کهسار
آن روز که او جوشن خر پشته بپوشد
از جوشن او موی تنش بیرون جوشد
چندان بزند نیزه که نیزه بخروشد
بندش به هم اندرشود از بسکه بکوشد
دشمن ز دو پستان اجل شیر بنوشد
بگذارد حنجر به دم خنجر پیکار
ای شاه! تویی شاه جهان گذران را
ایزد به تو داده‌ست زمین را و زمان را
بردار تو از روی زمین قیصر و خان را
یک شاه بسنده بود این مایه جهان را
با ملک چکارست فلان را و فلان را
خرس از در گلشن نه و خوک از درگلزار
هر کو به جز از تو به جهانداری بنشست
بیدادگرست ای ملک و بیخرد و مست
دادار جهان ملک وقف تو کردست
بر وقف خدا هیچکسی را نبود دست
از وقف کسان دست بباید بسزا بست
نیکو مثلی گفته‌ست «النار ولا العار»
جدان تو از مادر از بهر تو زادند
از دهر بدین ملک ز بهر تو فتادند
این ملک به شمشیر برای تو گشادند
خود ملک و شهی خاصه ز بهر تو نهادند
زین دست بدان دست، به میراث تو دادند
از دهر بد این شه را، این ملکت بسیار
تا تو به ولایت بنشستی چو اساسی
کس را نبود با تو درین باب سپاسی
زین، دادگری باشی و زین حق بشناسی
پاکیزه‌دلی، پاک تنی، پاک حواسی
کز خلق به خلقت نتوان کرد قیاسی
وز خوی و طبیعت نتوان کردن بیزار
ای بار خدای و ملک بار خدایان
ای نیزه ربای به سر نیزه ربایان
ای راهنمای به سر راهنمایان
ای بسته گشای در هربسته گشایان
ای ملک زدایندهٔ هر ملک‌زدایان
ای چارهٔ بیچاره و ای مفرغ زوار
ای بار خدای همه احرار زمانه
کز دل بزداید لطفت بار زمانه
کردار تو ضد همه کردار زمانه
در پشت عدویت تو کنی بار زمانه
از پای افاضل تو کنی خار زمانه
وز بستر غفلت تو کنی ما را بیدار
تو زانچه بگفتند بسی بهتر بودی
برجان و روان پدرانت بفزودی
چندانکه توانستی رحمت بنمودی
چندانکه توانستی ملکت بزدودی
کشتی حسنات و ثمراتش بدرودی
دشوار تو آسان شد و آسان تو دشوار
بسته مشواد آنچه به نصرت بگشادی
پاینده همی بادا هرچ آن تو نهادی
همواره همیدون به سلامت بزیادی
با دولت و با نعمت و با حشمت و شادی
وز تو بپذیراد ملک هر چه بدادی
وز کید جهان حافظ تو باد جهاندار
منوچهری دامغانی : مسمطات
مسمط چهارم
بوستانبانا امروز به بستان بده‌ای؟
زیر آن گلبن چون سبز عماری شده‌ای؟
آستین برزده‌ای دست به گل برزده‌ای؟
غنچه‌ای چند ازو تازه و تر بر چده‌ای؟
دسته‌ها بسته به شادی بر ما آمده‌ای؟
تا نشان آری ما را ز دل افروز بهار؟
باز گرد اکنون و آهستگشان بر سر و روی
آبکی خرد بزن خاک لب جوی بروی
جامه‌ای بفکن و برگرد به پیرامن جوی
هر کجا تازه گلی یابی از مهرببوی
هر کجا یابی ازین تازه بنفشهٔ خودروی
همه را دسته کن و بسته کن و پیش من آر
چون به هم کردی بسیار بنفشهٔ طبری
باز برگرد به بستان در چون کبک دری
تا کجا بیش بود نرگس خوشبوی طری
که به چشم تو چنان آید، چون درنگری
که زدینار در آویخت کسی چند پری
هرچه بشکفته بود پاک بکن باک مدار
گذری گیر از آن پس به سوی لاله‌ستان
طوطیان بین همه منقار به پرخفته ستان
هریکی همچو یکی جام دروغالیه‌دان
بالش غالیه دانش را میلی به میان
میل آن غالیه پرغالیهٔ غالیه‌دان
زین نشان هر چه بیابی به من آور یکبار
ای شرابی به خمستان رو و بردار کلید
در او باز کن و رو به آن خم نبید
از سر و روی وی اندر فکن آن تاج تلید
تا ازو پیدا آید مه و خورشید پدید
جامهایی که بود پاکتر از مروارید
چون بدخشی کن و پیش آر وفرو نه به قطار
به رکوع آر صراحی را در قبلهٔ جام
چون فرو ناله شود، باز درآور به قیام
از سجودش به تشهد بر و آنگه به سلام
زو سلامی و درودی ز تو بر جمع کرام
این نماز از در خاصست، میاموز به عام
عام نشناسد این سیرت و آیین کبار
مطربا گر تو بخواهی که میت نوش کنم
به همه وجهت سامع شوم و گوش کنم
شادی و خوشی، امروز به از دوش کنم
بچمم، دست زنم، نعره و اخروش کنم
غم بیهودهٔ ایام فراموش کنم
به سوی پنجه بر آن پنج و سه را سوی چهار
بربط تو چو یکی کودکک محتشمست
سر ما زان سبب آنجاست که او را قدمست
کودکست او، ز چه معنی را پشتش به خمست
رودگانیش چرا نیز برون شکمست
زان همی‌نالد کز درد شکم با الم است
سر او نه به کنار و شکمش نرم بخار
گر سخن گوید، باشد سخن او ره راست
زو دلارام و دل‌انگیز سخن باید خواست
زان سخنها که بدو طبع ترا میل و هواست
گوش مالش تو به انگشت بدانسان که سزاست
گوش مالیدن و زخم ار چه مکافات خطاست
بی‌خطا گوش بمالش، بزنش چوب هزار
تا هزارآوا از سرو برآرد آواز
گوید: او را مزن ای باربد رودنواز
که به زاری وی و زخم تو شد از هم باز
عابدان را همه در صومعه پیوند نماز
تو بدو گوی که ای بلبل خوشگوی میاز
که مرا در دل عشقیست بدین نالهٔ زار
خاصه هنگام بهاران که جهان خوش گشته‌ست
آسمان ابلق و روی زمی ابرش گشته‌ست
دشت مانندهٔ دیبای منقش گشته‌ست
لاله بر طرف چمن چون گه آتش گشته‌ست
مرغ در باغ چو معشوقهٔ سرکش گشته‌ست
که ملک را سزد ار وی که دهد جام عقار
ملک عادل، خورشید زمین، تاج زمان
بوالاسد، حارث منصور امیر جیلان
آنکه، چون او ننموده‌ست شهی چرخ کیان
هر چه از کاف و ز نون ایدر کرده‌ست عیان
از بدیها که نکرده‌ست ، ورا عقل ضمان
دین گرفته‌ست ازو زین شرف و دوده فخار
منوچهری دامغانی : مسمطات
در وصف خزان و مدح سلطان مسعود غزنوی
باز دگر باره مهر ماه در آمد
جشن فریدون آبتین به بر آمد
عمر خوش دختران رز به سر آمد
کشتنیان را سیاستی دگر آمد
دهقان در بوستان همی سحر آمد
تا ببرد جانشان به ناخن و چنگال
دخترکان سیاه زنگی‌زاده
پیش وضیع و شریف روی گشاده
مادرشان هیچگون به دایه نداده
وز در گهواره‌شان به در ننهاده
بر سر گهواره‌شان به روی فتاده
مروحهٔ سبز در دو دست همهٔ سال
دخترکان بیست بیست خفته به هر سو
پهلو بنهاده بیست بیست به پهلو
گیسو در بسته بیست بیست به گیسو
گیسوشان سبز و گیسو از سر زانو
هر یکی از ساعدین مادر و بازو
خویشتن آویخته به اکحل و قیفال
شیر دهدشان به پای، مادر آژیر
کودک دیدی کجا به پای خورد شیر؟
مادرشان سرسپید و جمله شده پیر
و ایشان پستان او گرفته به زنجیر
دهقان روزی ز در درآید شبگیر
گوید: کان دختران گربز محتال
مادرتان پیر گشت و پشت به خم کرد
موی سر او سپید گشت و رخش زرد
تا کی ازین گنده‌پیر، شیر توان خورد
سرد بود لامحاله هر چه بود سرد
من نه مسلمانم و نه مرد جوانمرد
گر سرتان نگسلم زدوش به کوپال
آنگه رزبانش را بخواند دهقان
دو پسر خویش را، دو پسر رزبان
هر یک داسی بیاورند یتیمان
برده به آتش درون و کرده به سوهان
حنجره و حلقشان ببرند ایشان
نادره باشد گلو بریدن اطفال!
نادره‌تر آنکه طفلکان نخروشند
خون ز گلو بر نیاورند و نجوشند
وان کشندگان سختکوش بکوشند
پس به کواره فرو نهند و بپوشند
در طمع آنکه کشته را بفروشند
اینت عجایب حدیث و اینت عجب حال
آنگه آرند کشته را به کواره
بر سر بازارکان نهند به زاره
آید بر کشتگان هزار نظاره
پره کشند و بایستند کناره
نه به قصاصش کنند خلق اشاره
نه به دیت پادشاه خواهد ازو مال
بلکه بخرند کشته را ز کشنده
گه به درشتی و گه به خواهش و خنده
ای عجبی تا بوند ایشان زنده
نایدشان مشتری تمام و بسنده
راست چو کشته شوند و زار فکنده
آیدشان مشتری و آید دلال
زود بخرندشان ز حال نگشته
هرگز که خریده بود دختر کشته!
کشته و برکشته چند روز گذشته
در کفنی هیچ کشته را ننبشته
روز دگر آنگهی به ناوه و پشته
در بن چرخشتشان بمالد حمال
باز لگد کوبشان کنند همیدون
پوست کنند از تن یکایک بیرون
به سرشان برنهند و پشت و ستیخون
سخت گران سنگی از هزار من افزون
تا برود قطره قطره از تنشان خون
پس فکند خونشان به خم در قتال
چون به خم اندر ز خشم او بخروشد
تیر زند بی‌کمان و سخت بکوشد
مرد سر خمش استوار بپوشد
تا بچگان از میان خم بنجوشد
آید هر ساعتی و پس بنیوشد
تا شنود هیچ قیل و تا شنود قال
چون بنشیند زمی معنبر جوشه
گوید کایدون نماند جای به نوشه
در فکند سرخ مل به رطل دو گوشه
روشن گردد چهار گوشهٔ گوشه
گوید کاین می مرا نگردد نوشه
تا نخورم یاد شهریار عدومال
بار خدای جهان خلیفهٔ معبود
نیکو مولود و نیک طالع مولود
گویی محمود بود بیش ز مسعود؟
نی‌نی مسعود هست بیش ز محمود
همچو سلیمان که بیش بود ز داوود
بیشتر از زال بود رستم بن زال
باش! که آن پادشه هنوز جوانست
نیمرسیده یکی هزبر دمانست
این رمهٔ گوسفند سخت کلانست
یک تنه تنها بدین حظیره شبانست
گرگ بر اطراف این حظیره روانست
گرگ بود بر لب حظیره علی حال
گرگ یکایک توان گرفت، شبان را
صبر همی‌باید این فلان و فلان را
هر که همی‌خواهد از نخست جهان را
دل بنهد کارهای صعب و گران را
هر که بجنباند این درخت کلان را
از بر او مرغکان زنند پر و بال
عاقبت کار نیک باید فردا
عاقبت کار، نیک باشد حقا
روی نهاده‌ست کار شاه به بالا
دیدهٔ ما روشنست و کار هویدا
ایزد کرده‌ست وعده با ملک ما
کش برساند به هر مراد دل امسال
مملکت خانیان همه بستاند
بر در ما چین خلیفتی بنشاند
مرز خراسان به مرز روم رساند
لشگر شرق ار عراق در گذراند
باز ندارد عنان و باز نماند
تا نزند در یمن سناجق اقبال
زود شود چون بهشت گیتی ویران
بگذرد این روزگار سختی از ایران
روی به رامش نهد امیر امیران
شاد و بدو شاد این خجسته وزیران
دست به می شاه را و دل به هژیران
دیده به روی نکو و گوش به قوال
ای ملک! ایزد جهان برای تو کرده‌ست
ما همه را از پی هوای تو کرده‌ست
هر چه بکرد ای ملک سزای تو کرده‌ست
نیکوکاری که او به جای تو کرده‌ست
عالم خاک کف دو پای تو کرده‌ست
عز و جل ایزد مهیمن متعال
هر چه تو اندیشه کردی ای ملک از پیش
آنهمه ایزد ترا بداد و از آن بیش
هر چه بخواهی کنون بخواه و میندیش
کت برساند به کام و آرزوی خویش
ای ملک این ملک را تو دانی معنیش
ملک بگیر و سر خوارج بفتال
بنشین در بزم بر سریر به ایوان
خرگه برتر زن از سرادق کیوان
در کن ز آهنگ رزم خصم زمیدان
درگذر این تیر دلشکاف ز سندان
از دل گردان برآر زهره به پیکان
در سر مردم بکوب مغز، به کوپال
سال هزاران هزار شاد همی‌باش
یاد همی دارمان و یاد همی‌باش
با دهش دست و دین و داد همی‌باش
میر همی‌باش و میرزاد همی‌باش
جمله برین رسم و این نهاد همی‌باش
قدر تو هر روز و روزگار تو چون فال
منوچهری دامغانی : مسمطات
در مدح سلطان مسعود غزنوی
بوستانبانا! حال و خبر بستان چیست
وندرین بستان چندین طرب مستان چیست
گل سر پستان بنموده، در آن پستان چیست
وین نواها به گل از بلبل پردستان چیست
در سروستان بازست، به سروستان چیست
اور مزدست، خجسته سر سال و سرماه
باز در زلف بنفشه حرکات افکندند
دهن زرد خجسته به عبیر آگندند
در زنخدان سمن، سیمین چاهی کندند
بر سر نرگس مخمور طلی پیوندند
سرو را سبزقبایی به میان در بندند
بر سر نرگس تر سازند از زر کلاه
سندس رومی در نارونان پوشاندند
خرمن مینا بر بید بنان افشاندند
زندوافان بهی زند زبر برخواندند
بلبلان وقت سحر زیروستا جنباندند
قمریان راه گل و نوش لبینا راندند
صلصلان باغ سیاووشان با سرو ستاه
دیلمی‌وار کند هزمان دراج غوی
بر سر هر پرش از مشک نگاریده ووی
ورشان نوحه کند بر سر هر راهروی
بلبل از دور همی‌گوید بر من بجوی
خول طنبورهٔ کویی زند و لاسکوی
از درختی به درختی شود و گوید: آه
فاخته وقت سحرگاه کند مشغله‌ای
گویی از یارک بدمهرست او را گله‌ای
کرده پنداری گرد تله‌ای هروله‌ای
تا در افتاده به حلقش در مشکین تله‌ای
هر چکاوک را رسته ز بر سر کله‌ای
زاغ با داغ گرفته به یکی کنج پناه
کبک چون طالب علمست و درین نیست شکی
مساله خواند تا بگذرد از شب سه یکی
بسته زیر گلو از غایه تحت‌الحنکی
ساخته پایکها را ز لکا موزگکی
پیرهن دارد زین طالب علمانه یکی
در دو تیریز ببرده قلم و کرده سیاه
هدهدک پیک بریدست که در ابر تند
چون بریدانه مرقع به تن اندر فکند
راست چون پیکان نامه به سراندر بزند
نامه گه باز کند، گه به هم اندر شکند
به دو منقار زمین چون بنشیند بکند
گویی از سهم کند نامه نهان بر سر راه
به سمنزار درون لالهٔ نعمان به شنار
چون دواتی بسدینست خراسانی‌وار
وان دوات بسدین را نه سرست و نه نگار
در بنش تازه مداد طبری برده به کار
چون ده انگشت دبیری که کند فصل بهار
به دوات بسدین اندر، شبگیر پگاه
باد خوشبوی دهد نرگس را مژده همی
که گل سرخ به در آمد از پرده همی
با تو در باغ به دیدار کند وعده همی
نرگس از شادی آن وعده، کند سجده همی
به تکاپوی سحاب آید از جده همی
به لب باغ، کند در سلب باغ نگاه
باغ معشوقه بد و عاشق او بوده سحاب
خفته معشوق و عاشق شده مهجور و مصاب
عاشق از غربت باز آمده با چشم پرآب
دوستگان را با سرشک مژه برکرد از خواب
دوستگان دست برآورده بدرید نقاب
از پس پرده برون آمد با روی چو ماه
عاشق از دور به معشوق خود اندر نگرید
بخروشید و خروشش همه گوشی بشنید
آتشی داشت به دل، دست زد و دل بدرید
تا به دیده بت او آتش پنهانش بدید
آب حیوان ز دو چشمش بدوید و بچکید
تا برست از دل و از دیدهٔ معشوق گیاه
همچنین ماه دو، سر از بر بالینش یافت
گه و ناگاه چنین دل بدرید و بشکافت
عاشق از دور بدید و بدوید و بشتافت
تا دل و دیده و تا تنش ازو گرم بیافت
تا که خورشید فراز آمد و بر دوست بتافت
بشدش کالبد از تابش خورشید تباه
اینهمه زاری عاشق بنمود و ننهفت
هیچ معشوقهٔ او را دل و دیده نشکفت
ساعتی با او ننشست و نیاسود و نخفت
نشدش کالبد از زاری و ز فرقت زفت
اینچنین سنگدلی، بی‌حق و بیحرمت جفت
شاه مسعود مبیناد و میفتاد به راه
ملکی کش ملکان بوسه به اکلیل زنند
میخ دیوار سراپرده به صد میل زنند
چون به لشکرگه او آینهٔ پیل زنند
شاه افریقیه را جامه فرونیل زنند
چون رسولانش ده گام به تعجیل زنند
قیصر از تخت فرو گردد و خاقان از گاه
ملکی کو ملکان را سر مایه شکند
لشکر چین و چگل را به طلایه شکند
گرز او مغفر چون سنگ صلایه شکند
در سرش مغز، چوخایسک که خایه شکند
همچو خورشید کجا لشکر سایه شکند
لشکر دشمن به زین شکند شاهنشاه
پادشاهی که به رومش در صاحب خبران
پیش او صف سماطین زده زرین کمران
رای کرده‌ست که شمشیر زند چون پدران
که شود سهل به شمشیر گران شغل گران
بامدادی که زمین بوسه دهندش پسران
چهل و اند ملک بینی با خیل و سپاه
چون ملک با ملکان مجلس می‌کرده بود
پیش او بیست هزاران بت نوبرده بود
چون سپه را به سوی دشت برون برده بود
گرد لشکر صد و شش میل سراپرده بود
چون سواران سپه را به هم آورده بود
بیست فرسنگ زمین بیش بود لشکرگاه
گر همی فرعون قوم سحره پیش آرد
رسن و رشتهٔ جنبیده به مار انگارد
بالله و بالله و بالله که غلط پندارد
مار موسی همه سحر و سحره اوبارد
میر موسی است که شمشیر چو ثعبان دارد
دست ابلیس و جنودش کند از ما کوتاه
قوم فرعون همه را در بن دریا راند
آنگهی غرقه کندشان و نگون گرداند
گر بترسندی و فرعون خدا را خواند
جبرئیل آید و خاکش به دهن افشاند
اندر آن دریا وان آب و وحل درماند
که برون آمد از آنجا، نتواند به شناه
ملکا در ملکی فر همایست ترا
تا به جایست جهان، ملک به جایست ترا
بستان ملک هر اقلیم که رایست ترا
که خداوند جهان راهنمایست ترا
این ولایت ستدن حکم خدایست ترا
نبود چون و چرا کس را با حکم اله
ایزد امروز همه کار برای تو کند
همه عالم به مراد و به هوای تو کند
از لطف هر چه کند با تو سزای تو کند
زانکه ضایع نکند هر چه به جای تو کند
همه شاهان را خاک کف پای تو کند
از بلاد ختن و بادیهٔ زنگ و هراه
تا جهان باشد جبار نگهبان تو باد
بخت مطواع تو و چرخ به فرمان تو باد
برکت عمر تو و مال تو و جان تو باد
امر امر تو و سلطان همه سلطان تو باد
قاف تا قاف همه ملک جهان زان تو باد
خود همین دان که بود «ارجو» ان شاء الله
منوچهری دامغانی : مسمطات
در تهنیت جشن مهرگان و مدح سلطان مسعود غزنوی
شاد باشید که جشن مهرگان آمد
بانگ و آوای درای کاروان آمد
کاروان مهرگان از خزران آمد
یا ز اقصای بلاد چینستان آمد
نه ازین آمد، بالله نه از آن آمد
که ز فردوس برین وز آسمان آمد
مهرگان آمد، در باز گشائیدش
اندرآرید و تواضع بنمائیدش
از غبار راه ایدر بزدائیدش
بنشانید و به لب خرد بخائیدش
خوب دارید و فراوان بستائیدش
هر زمان خدمت لختی بفزائیدش
خوب داریدش کز راه دراز آمد
با دو صد کشی و با خوشی و ناز آمد
سفری کردش و چون وعده فراز آمد
با قدح رطل و قنینه به نماز آمد
زان خجسته سفر این جشن چو باز آمد
سخت خوب آمد و بسیار بساز آمد
نگرید آبی وان رنگ رخ آبی
گشته از گردش این چنبر دولابی
رخ او چون رخ آن زاهد محرابی
بر رخش بر، اثر سبلت سقلابی
یا چنان زرد یکی جامعهٔ عتابی
پر ز برخاسته زو، چون سر مرغابی
وان ترنج ایدر چون دیبهٔ دیناری
که بمالی و بمالند و بنگذاری
زو به مقراض ارش نیمه دو برداری
کیسه‌ای دوزی و درزش نپدید آری
وانگه آن کیسه ز کافور بینباری
در کشی سرش به ابریشم زنگاری
نار مانند یکی سفر گک دیبا
آستر دیبه زرد، ابرهٔ آن حمرا
سفره پر مرجان، تو بر تو و تا بر تا
دل هر مرجان چو لؤلؤکی لالا
سر او بسته به پنهان ز درون عمدا
سر ماسورگکی در سر او پیدا
نگرید آن رز، وان پایک رزداران
درهم افکنده چو ماران ز بر ماران
دست در هم زده چون یاران در یاران
پیچ در پیچ چنان زلفک عیاران
برگهای رز چون پای خشنساران
زرگون ایدون همچون رخ بیماران
رزبان شد به سوی رز به سحرگاهان
که دلش بود همیشه سوی رز خواهان
بگشادش در با کبر شهنشاهان
گفت بسم‌الله و اندر شد ناگاهان
تاک رز را دید آبستن چون داهان
شکمش خاسته همچون دم روباهان
دست بر بر زد و بر سر زد و بر جبهت
گفت بسیاری لاحول و لا قوت
تاک رز را گفت: ای دختر بیدولت
این شکم چیست، چو پشت و شکم خربت
با که کردستی این صحبت و این عشرت؟
بر تن خویش نبوده‌ست ترا حمیت
من ترا هرگز با شوی ندادستم
وز بداندیشی پایت نگشادستم
هرگز انگشت به تو بر ننهادستم
که من از مادر باحمیت زادستم
به قضا حاجت پیش تو ستادستم
وز حلیمی به تو اندر نفتادستم
چون ترا دیدم از پیش بدین زاری
کردم از پیش رزستانت دیواری
بزدم بر سر دیوار تو من خاری
کنجکی گرد تو همچون دهن غاری
پس دری کردم از سنگ و درافزاری
که بدو آهن هندی نکند کاری
زدمت بر در یک قفل سپاهانی
آنچنان قفل که من دانم و تو دانی
چون شدم غایب از درت به لرزانی
نیکمردی بنشاندم به نگهبانی
با همه زیرکی و رندی و پردانی
نخل این کار برآورد پشیمانی
گفتم ای زن که تو بهتر ز زنان باشی
از نکوکاران و ز شرمگنان باشی
پاکتن باشی و از پاکتنان باشی
هر چه من گفتم «ارجو» که چنان باشی
شوی ناکرده چو حوران جنان باشی
نه چنان پیرزنان و کهنان باشی
من دگر گفتم ویحک تو دگر گشتی
روزبه بودی چون روز بتر گشتی؟
گهرت بد بد با سوی گهر گشتی
همچنان مادر خود بارآور گشتی
دختری بودی، بر بام و به در گشتی
تا چنین با شکمی بر چو سپر گشتی
راست بر گوی که در تو شده‌ام عاجز
به کدامین ره بیرون شده‌ای زین دز
راست گویند زنان را نگوارد عز
بر نیاید کس با مکر زنان هرگز
بر هوا رفتی چون عیسی بی‌معجز
یا چو قارون به زمین، وین نبود جایز
تاک رز گفتا: از من چه همی‌پرسی
کافری کافر، ز ایزد نه همی‌ترسی
به حق کرسی و حق آیت‌الکرسی
که نخسبیده شبی در بر من نفسی
هستم آبستن، لیکن ز چنان جنسی
که نه اویستی جنی و نه خود انسی
نه ستم رفته به من زو و نه تلبیسی
که مرا رشته نتاند تافت ابلیسی
جبرئیل آمد روح همه تقدیسی
کردم آبستن، چون مریم بر عیسی
بچه‌ای دارم در ناف چو برجیسی
با رخ یوسف و بوی خوش بلقیسی
اگرت باید، این بچه بزایم من
وین نقاب از تن و رویش بگشایم من
ور نبایدت به زادن نگرایم من
همچنین باشم و نازاده بپایم من
و گر استیزه کنی با تو برآیم من
روز روشنت ستاره بنمایم من
اگرم بکشی، برکشتن تو خندم
من چو جرجیس تن خویش بپیوندم
ور بدری شکم و بندم از بندم
نرسد ذره‌ای آزار به فرزندم
گر چه بکشی تو مرا، صابر و خرسندم
که مرا زنده کند زود خداوندم
او به رز گفت که ویحک چه فضول آری
تو هنوز این هوس اندر سرخود داری
بکشم منت، «لک الویل» بدان زاری
که مسیحت بکند زنده به دشواری
نه بسنده‌ست مر این جرم و گنهکاری
که مرا باز همی ساده دل انگاری
جست از جایگه آنگاه چو خناسی
هوس اندر سر و اندر دل وسواسی
سوی او جست، چو تیری سوی برجاسی
با یکی داسی، مانندهٔ الماسی
حلق بگرفتش مانندهٔ نسناسی
بر نهادش به گلوگاه چنان داسی
باز ببرید سر او به جدال او
وانهمه بچگکان را به مثال او
پس به گردونش نهاد او و عیال او
گاو و گردون بکشیدند رحال او
در فکندش به جوال و به حبال او
سر با ریش همیدون اطفال او
برد آن کشتگکانرا به سوی چرخشت
همه را در بن چرخشت فکند از پشت
لگد اندر پشت آنگاه همی‌زد و مشت
تا در افکند به پهلوشان پنج انگشت
گفت کم دوش پیام آمده از زردشت
که دگر باره بباید همگی را کشت
به لگد کرد دو صد پاره میانهاشان
رگهاشان ببرید و ستخوانهاشان
بدرید از هم تا ناف دهانهاشان
ز قفا بیرون آورد زبانهاشان
رحم ناورده به پیران و جوانهاشان
تا برون کرد ز تن شیرهٔ جانهاشان
داشت خنبی چند از سنگ به گنجینه
که در و بر نرسیدی پیل را سینه
مانده میراث ز جدانش از پارینه
شوخگن گشته، از شنبه و آدینه
رزبان آمد، با حمیت و با کینه
خونشان افکند اندر خم سنگینه
بر سر هر خم ، بنهاد گلین تاجی
افسر هر خم چون افسر دراجی
عنکبوت آمد و آنگاه چو نساجی
سر هر تاجی پوشید به دیباجی
چون بر ایشان به سر آمد شب معراجی
رزبان آمد، تا زنده چو حجاجی
آهنی در کف، چون مرد غدیر خم
به کتف باز فکنده سر هر دو کم
بر سر خم بزد آن آهن آهن سم
بفکند از سر خم تاج گلین خم
بر شد از دختر رز تا فلک پنجم
بوی مشک تبت و نور بر از انجم
رزبان گفت که مهر دلم افزودی
وانهمه دعوی را معنی بنمودی
راست گفتی و جز از راست نفرمودی
گشته‌ای تازه از آن پس که بفرسودی
این عجبتر که تو وقتی حبشی بودی
رومیی خاستی از گور بدین زودی
بد کردم که به جای تو جفا کردم
نه نکو کردم، دانم که خطا کردم
سرت از دوش به شمشیر جدا کردم
چون بکشتم نه ز چنگال رها کردم
هم به زیر لگدت همچو هبا کردم
بیگنه بودی، این جرم چرا کردم
زین سپس خادم تو باشم و مولایت
چاکر و بنده و خاک دو کف پایت
با طرب دارم و مرد طرب آرایت
با سماع خوش و بربرط و با نایت
بر کف دست نهم، یکدل و یکرایت
وانگه اندر دهن خویش دهم جایت
رزبان برزد سوی رز گامی را
غرضی را و مرادی را کامی را
برگرفت از لب رف سیمین جامی را
بر لب جام نگارید غلامی را
داد در دستش آهخته حسامی را
بر دگر دستش جامی و مدامی را
بزد اندر خم جام و قدح ساده
برکشید از خم آن جام چو بیجاده
باده‌ای دید بدان جام در افتاده
که بن جام همی‌سفت چو سنباده
گفت نتوان خوردن یک قطره ازین باده
جز به یاد ملک مهتر آزاده
آن خداوند من آن فخر خداوندان
دو لبش درگه گفتن خندان خندان
قوتش چندان وانگه خردش چندان
که درو عاجز گردند خردمندان
مایهٔ راحت و آزادی دربندان
خدمتش را هنر و جود چو فرزندان
... این دو بیت ساقط شده ...
...
...
...
پیکر ظلم ز انصافش در زندان
در گذر تیر جگردوز وی از سندان
میرمسعود که رایات جهانداری
زده اقبالش بر طارم زنگاری
شه اجرامش با آنهمه سالاری
سجده آرد به کله گوشهٔ جباری
خجل از خاک درش نافهٔ تاتاری
... این مصرع ساقط شده ...
شاه محمود پدر ناصر دینش جد
وز سعود فلکی طالع او اسعد
قدرش اکلیل به فرق از گهر فرقد
جاهش آراسته بر اوج زحل مسند
شده با فر و بها زو شرف و سودد
در او معبد خلق و کرمش مقصد
میرجاوید بماناد و همی شادان
گنجش انباشته و ملک وی آبادان
کف کافیش که خرمدل ازو رادان
باد چون ابر گهربار به آزادان
از نکوکاران و ز فرخ بنیادان
در خطش از ری تا ساحت عبادان
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۱ - در مدح یمین الدوله سلطان محمود بن ناصر الدین سبکتگین غزنوی
برآمد پیلگون ابری ز روی نیلگون دریا
چو رای عاشقان گردان چو طبع بیدلان شیدا
چو گردان گشته سیلابی میان آب آسوده
چو گردان گردباد تندگردی تیره اندر وا
ببارید و ز هم بگسست و گردان گشت بر گردون
چو پیلان پراکنده میان آبگون صحرا
تو گفتی گرد زنگارست بر آیینهٔ چینی
تو گفتی موی سنجاب است بر پیروزه‌گون دیبا
به سان مرغزار سبز رنگ اندر شده گردش
به یک ساعت ملون کرده روی گنبد خضرا
تو گفتی آسمان دریاست از سبزی و بر رویش
به پرواز اندر آورده‌ست ناگه بچگان عنقا
همی‌رفت از بر گردون، گهی تاری گهی روشن
وزو گه آسمان پیدا و گه خورشید ناپیدا
به سان چندن سوهان‌زده بر لوح پیروزه
به کردار عبیر بیخته بر صفحهٔ مینا
چو دودین آتشی، کآبش به روی اندر زنی ناگه
چو چشم بیدلی کز دیدن دلبر شود بینا
هوای روشن از رنگش مغبر گشت و شد تیره
چو جان کافر کشته ز تیغ خسرو والا
یمین دولت و دولت بدو آراسته گیتی
امین ملت و ملت بدو پیراسته دنیا
قوام دین پیغمبر، ملک محمود دین پرور
ملک فعل و ملک سیرت ملک سهم و ملک سیما
شهنشاهی که شاهان را ز دیده خواب برباید
ز بیم نه منی گرزش به جابلقا و جابلسا
دل ترسا همی‌داند کزو کیشش تبه گردد
لباس سوکواران زان قبل پوشد همی ترسا
خلافش بدسگالان را بدانگونه همی‌بکشد
که هنگام سموم اندر بیابان تشنه را گرما
دل خارا ز بیم تیغ او خون گشت پنداری
که آتش رنگ خون دارد چو بیرون آید از خارا
امید خلق غواصست و دست راد او دریا
به کام خویش برگیرد گهر غواص از دریا
گذرگاه سپاهش را ندارد عالمی ساحت
تمامی ظل چترش را ندارد کشوری پهنا
گر اسکندر چنو بودی به ملک و لشکر و بازو
نگشتی عاصی اندر امر او دارای بن دارا
جهان را برترین جایست زیر پایهٔ تختش
چنانچون برترین برجست مر خورشید را جوزا
صفات قصر او بشنید حورا یکره و زان پس
خیال قصر او بیند به خلد اندر همی حورا
زبان از بهر آن باید که خوانی مدح او امروز
دو چشم از بهر آن باید که بینی روی او فردا
چو مدحش خواند نتوانی، چه گویا و چه ناگویا
چو رویش دید نتوانی، چه بینا و چه نابینا
بیابد، هر که اندیشد ز گنجش، برترین قسمت
خلایق را همه قسمت شد اندر گنج او مانا
ز خشم و قوتش جایی که اندیشد دل بخرد
ز جود و همتش جایی که اندیشد دل دانا
نه آتش را بود گرمی، نه آهن را بود قوت
نه دریا را بود رادی، نه گردون را بود بالا
ز خشمش تلختر چیزی نباشد در جهان هرگز
ز تلخی خشم او نشگفت اگر الوا شود حلوا
دل اعدای او سنگست لیکن سنگ آهنکش
از آن پیکان او هرگز نجوید جز دل اعدا
ایا شاهی که از شاهان نیامد کس ترا همسر
ایا میری که از میران نباشد کس ترا همتا
به هر می خوردنی چندان به ما بر زر تو در پاشی
که از بس رنگ زر تو سلب زرین شود بر ما
امیرا! خسروا! شاها! همانا عهد کرده‌ستی
که گنجی را بر افشانی چو بر کف برنهی صهبا
تو از دیدار مادح همچنان شادان شوی شاها
که هرگز نیم از آن وامق نگشت از دیدن عذرا
طواف زایران بینم به گرد قصر تو دایم
همانا قصر تو کعبه‌ست و گرد قصر تو بطحا
ز نسل آدم و حوا نماند اندر جهان شاهی
که پیش تو جبین بر خاک ننهاده‌ست چون مولا
هر آنکس کو زبان دارد همیشه آفرین خواند
بر آن کو آفرین تو به یک لفظی کند املا
ز شاهان همه گیتی ثناگفتن ترا شاید
که لفظ اندر ثنای تو همه یکسر شود غرا
همی تا در شب تاری ستاره تابد از گردون
چو بر دیبای فیروزه فشانده لؤلؤ لالا
گهی چون آینهٔ چینی نماید ماه دو هفته
گهی چون مهرهٔ سیمین نماید زهرهٔ زهرا
عدیل شادکامی باش و جفت ملکت باقی
قرین کامگاری باش و یار دولت برنا
میان مجلس شادی، می روشن ستان دایم
گه از دست بت خلخ، گه از دست بت یغما
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۸ - در مدح یمین‌الدوله سلطان محمود غزنوی
بدین خرمی جهان، بدین تازگی بهار
بدین روشنی شراب، بدین نیکویی نگار
یکی چون بهشت عدن یکی چون هوای دوست
یکی چون گلاب بلخ یکی چون بت بهار
زمین از سرشک ابر، هوا از نسیم گل
درخت از جمال برگ، سر که ز لاله‌زار
یکی چون پرند سبز، یکی چون عبیر خوش
یکی چون عروس خوب، یکی چون رخان یار
تذرو عقیق روی، کلنگ سپیدرخ
گوزن سیاه چشم، پلنگ ستیزه کار
یکی خفته بر پرند، یکی خفته بر حریر
یکی رسته از نهفت، یکی جسته از حصار
ز بلبل سرود خوش، ز صلصل نوای نغز
ز ساری حدیث خوب، ز قمری خروش زار
یکی بر کنار گل، یکی در میان بید
یکی زیر شاخ سرو، یکی بر سر چنار
هوا خرم از نسیم، زمین خرم از لباس
جهان خرم از جمال، ملک خرم از شکار
یکی مشک در دهان، یکی حله بر کتف
یکی آرزو به دست، یکی دوست در کنار
زمانه شده مطیع، سپهر ایستاده راست
رعیت نشسته شاد، جهان خوش به شهریار
یکی را بدو نیاز، یکی را بدو شرف
یکی را بدو امید، یکی را بدو فخار
ازان عادت شریف، ازان دست گنج بخش
ازان رای تیزبین، ازان گرز گاوسار
یکی خرم و بکام، یکی شاد و کامران
یکی مهتر و عزیز، یکی خسته و فگار
مصافش به روز رزم، سپاهش به روز عرض
بساطش به روز بزم، سرایش به روز بار
یکی کوه پر پلنگ، یکی بیشه پر هزبر
یکی چرخ پر نجوم، یکی باغ پر نگار
امیران کامران، دلیران کامجوی
هزبران تیز چنگ، سواران کامگار
یکی پیش او به پای ، یکی در جهان جهان
یکی چون شکال نرم ، یکی چون پیاده خوار
کمند بلند او ، سنان دراز او
سبک سنگ تیر او ، گران گرز هر چهار
یکی پیش نصرتست، یکی بازوی ظفر
یکی نایب قضا، یکی قهر کردگار
به ماهی چهار میر، به ماهی چهار شاه
به ماهی چهار شهر، بکند از بن و ز بار
یکی را به کوه سر ، یکی را به کوه شیر
یکی را به دشت گنج، یکی را به رودبار
ازین پس علی تکین، دگر ارسلان تکین
سه دیگر طغان تکین، قدر خان بادسار
یکی گم شود به خاک، یکی گم شود به گور
یکی درفتد به چاه، یکی برشود به دار
ملک باده‌ای به دست، سماعی نهاده پیش
یکی طرفه بر یمین، یکی طرفه بر یسار
یکی چون عقیق سرخ، یکی چون حدیث دوست
یکی چون مه درست، یکی چون گل ببار
بهارش خجسته باد، دلش آرمیده باد
جهان را بدو سکون، بدو ملک را قرار
یکی را مباد عزل، یکی را مباد غم
یکی باد بی‌زوال، یکی باد بی‌کنار
بداندیش او به جان، بدی خواه او به تن
نکوخواه او ز یسر، نصیحتگر از یسار
یکی مستمند باد، یکی باد دردناک
یکی باد شادکام، یکی باد شادخوار
سرایش ز روی خوب، ولایت ز عدل و داد
بساط از لب ملوک، در خانه از سوار
یکی گشته چون بهار، یکی گشته چون بهشت
یکی گشته پر نگار، یکی گشته استوار