عبارات مورد جستجو در ۱۹۸ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۷
ای قطب جامی، شاه انامی
در لطف عامی، نام تو نامی
بس چاره سازی، بس دلنوازی
ما را نظر کن، چون از کرامی
بس سربلندی، بس ارجمندی
گه در تشهد، گه در قیامی
در روز و در شب گویم سلامت
«انت صلاتی،انت سلامی »
جامع و جمعی، ماهی و شمعی
روی تو رومی، زلف تو شامی
جان و جهانی، روح و روانی
جامی بما ده، چون شاه جامی
قاسم ز عالم رو با تو دارد
بدر منیری، صدر انامی
در لطف عامی، نام تو نامی
بس چاره سازی، بس دلنوازی
ما را نظر کن، چون از کرامی
بس سربلندی، بس ارجمندی
گه در تشهد، گه در قیامی
در روز و در شب گویم سلامت
«انت صلاتی،انت سلامی »
جامع و جمعی، ماهی و شمعی
روی تو رومی، زلف تو شامی
جان و جهانی، روح و روانی
جامی بما ده، چون شاه جامی
قاسم ز عالم رو با تو دارد
بدر منیری، صدر انامی
قاسم انوار : مقطعات
شمارهٔ ۲۷
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵ - این شعر در حضور شیخ ابواسحاق بن محمود شاه گفته شد
خواجوی دزد کابلی از شهر کرمان می رسد
موری است او در شاعری، نزد سلیمان می رسد
معنی مبر ای بوالهوس! شاعر ندزدد شعر کس
معنی بکر شاعران از عالم جان می رسد
دزدی مکن ای خرده دان، کالا ز دزدان کن نهان
کز بهر دزدی این زمان سردار دزدان می رسد
من می دهم تشویش او بر هم دریدم پیش او
در تیزگاه ریش او صد گوز قصران می رسد
در شاعری رویین تنم، قلب دلیران بشکنم
تا گردن دزدان زنم فرمان سلطان می رسد
ای حیدر پاک اندرون وی مهر مهرت در درون
یک قطره چبود گر کنون در بحر عمان می رسد؟
ای صفدر صاحب قران، ای پادشاه انس و جان!
در شهر شیراز این زمان جاسوس کرمان می رسد
موری است او در شاعری، نزد سلیمان می رسد
معنی مبر ای بوالهوس! شاعر ندزدد شعر کس
معنی بکر شاعران از عالم جان می رسد
دزدی مکن ای خرده دان، کالا ز دزدان کن نهان
کز بهر دزدی این زمان سردار دزدان می رسد
من می دهم تشویش او بر هم دریدم پیش او
در تیزگاه ریش او صد گوز قصران می رسد
در شاعری رویین تنم، قلب دلیران بشکنم
تا گردن دزدان زنم فرمان سلطان می رسد
ای حیدر پاک اندرون وی مهر مهرت در درون
یک قطره چبود گر کنون در بحر عمان می رسد؟
ای صفدر صاحب قران، ای پادشاه انس و جان!
در شهر شیراز این زمان جاسوس کرمان می رسد
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۰ - در مدح میر سید ابوالفضل جعفربن علی
نسیم آب بماند ببوی عنبر ناب
سرشگ ابر بماند بلؤلؤ خوشاب
گرفت باز کنون لاله برک جای ترنج
گرفت باز کنون عندلیب جای غراب
خروش بلبل بر شاخ گل بوقت سحر
چنانکه عاشق و معشوق در شده بعتاب
هرآنچه بلبل گوید کندش قمری رد
هر آنچه قمری گید دهدش سار جواب
اگر شگفتی خواهی بشاخ بید نگر
که برخلاف همه عالم آمده بی تاب
بگاه سنجاب او را لباس بصری بود
بگاه بصری کرد او لباس خود سنجاب
ببار بر گل رعنا چو عاشق مهجور
بخون دیده رخ زرد خویش کرده خضاب
چو دست داماد از روی نوعروس بشرم
همی فرو کشد از روی لاله باد نقاب
شکفته لاله چو جام شراب و ژاله برو
چو کفک رخشان اندر میان جام شراب
چو جان عاشق بخروشد ابر بر گردون
چو ناف خوبان در پیچد آب در گرداب
ز بس شکوفه شده سیم رنگ شاخ درخت
ز بس بنفشه شده مشگبوی روی تراب
ز خون آهو بیجاده رنگ چنگ پلنگ
ز خون تیهو یاقوت فام چنگ عقاب
زمین ز دیبا آذین زد و ز بهر نثار
برو همی گسلد عقدهای درسحاب
سرشگ باران بر برگ نو بنفشه پدید
چو بر زنند بزلف بتان ز مهر گلاب
درخش تابان هر بار ز ابر گوهر بار
چو تیغ بران از دست میر دشمن تاب
امیر سید ابوالفضل جعفربن علی
که گاه خشم چو نار است و گاه مهر چو آب
سپه کشی که همه وعده هاش هست وفا
عدو کشی که همه رأیهاش هست صواب
از آنکه هست چو زوبین او شهاب از دور
بود گریزان همواره اهرمن ز شهاب
سراب گردد با کف راد او چو بحار
بحار گردد با تف تیغ او چو سراب
شتاب باد بود با شتاب او چو درنگ
درنگ خاک بود باد رنگ او چو شتاب
بروز کوشش بانگش بگوش گردان در
بود بهول چو تندر بفعل چون سیماب
اگر ندیدی عقل و نیافتی دانش
مقاله هاش ببین و حدیثهاش بیاب
ندیده هرگز بر گنج او کسی گنجور
ندیده هرگز برباب او کسی بواب
اگر پیمبر محراب کاخ او گفتی
نتافتی بجهان هیچکس رخ از محراب
سبیل دارد بر هر که خیره جوید گنج
گشاده دارد بر هر که بارد خواهد باب
ایا شهی که تو را هست چرخ زیر نگین
ایا کسی که تو را هست دهر زیر رکاب
همه بروزی با جود تو بکار شود
اگر ستاره شود سیم و آسمان ضراب
همیشه تا ز پس هر فراز هست نشیب
همیشه تا ز پس هر عقاب هست ثواب
موافقان ترا بی نشیب باد فراز
مخالفان ترا بی ثواب باد عقاب
سرشگ ابر بماند بلؤلؤ خوشاب
گرفت باز کنون لاله برک جای ترنج
گرفت باز کنون عندلیب جای غراب
خروش بلبل بر شاخ گل بوقت سحر
چنانکه عاشق و معشوق در شده بعتاب
هرآنچه بلبل گوید کندش قمری رد
هر آنچه قمری گید دهدش سار جواب
اگر شگفتی خواهی بشاخ بید نگر
که برخلاف همه عالم آمده بی تاب
بگاه سنجاب او را لباس بصری بود
بگاه بصری کرد او لباس خود سنجاب
ببار بر گل رعنا چو عاشق مهجور
بخون دیده رخ زرد خویش کرده خضاب
چو دست داماد از روی نوعروس بشرم
همی فرو کشد از روی لاله باد نقاب
شکفته لاله چو جام شراب و ژاله برو
چو کفک رخشان اندر میان جام شراب
چو جان عاشق بخروشد ابر بر گردون
چو ناف خوبان در پیچد آب در گرداب
ز بس شکوفه شده سیم رنگ شاخ درخت
ز بس بنفشه شده مشگبوی روی تراب
ز خون آهو بیجاده رنگ چنگ پلنگ
ز خون تیهو یاقوت فام چنگ عقاب
زمین ز دیبا آذین زد و ز بهر نثار
برو همی گسلد عقدهای درسحاب
سرشگ باران بر برگ نو بنفشه پدید
چو بر زنند بزلف بتان ز مهر گلاب
درخش تابان هر بار ز ابر گوهر بار
چو تیغ بران از دست میر دشمن تاب
امیر سید ابوالفضل جعفربن علی
که گاه خشم چو نار است و گاه مهر چو آب
سپه کشی که همه وعده هاش هست وفا
عدو کشی که همه رأیهاش هست صواب
از آنکه هست چو زوبین او شهاب از دور
بود گریزان همواره اهرمن ز شهاب
سراب گردد با کف راد او چو بحار
بحار گردد با تف تیغ او چو سراب
شتاب باد بود با شتاب او چو درنگ
درنگ خاک بود باد رنگ او چو شتاب
بروز کوشش بانگش بگوش گردان در
بود بهول چو تندر بفعل چون سیماب
اگر ندیدی عقل و نیافتی دانش
مقاله هاش ببین و حدیثهاش بیاب
ندیده هرگز بر گنج او کسی گنجور
ندیده هرگز برباب او کسی بواب
اگر پیمبر محراب کاخ او گفتی
نتافتی بجهان هیچکس رخ از محراب
سبیل دارد بر هر که خیره جوید گنج
گشاده دارد بر هر که بارد خواهد باب
ایا شهی که تو را هست چرخ زیر نگین
ایا کسی که تو را هست دهر زیر رکاب
همه بروزی با جود تو بکار شود
اگر ستاره شود سیم و آسمان ضراب
همیشه تا ز پس هر فراز هست نشیب
همیشه تا ز پس هر عقاب هست ثواب
موافقان ترا بی نشیب باد فراز
مخالفان ترا بی ثواب باد عقاب
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۲ - در مدح ابوالمعمر
باد نوروزی همی بر گل بدرد پیرهن
لاله را کرد ابر آزاری پر از لؤلؤ دهن
لاله گویی از سرشگ ابر دارد مرسله
ابر بر چرخ از سواد لاله دارد پیرهن
بوستان چون بزمگاه و سرو بن چون نیستان
شاخ گل چون میگسار و فاخته چون رود زن
بر چمن بارد ستاره هر سحرگه از فلک
بر فلک تازد شکوفه هر شبانگه از چمن
بر سمن عنبر فشاند هر نفس باد صباد
بر چمن لؤلؤ فشاند هر زمان شاخ سمن
آن پراکنده بنفشه بنگری بر شنبلید
وآن پراکنده شقایق بنگری بر نسترن
این یکی ماند چو بر چهر شمن پیش صنم
وآندگر ماند چو بر چهر صنم اشگ شمن
از پرند گونه گونه باغ گشته چون طراز
باد غارت کرده گوئی ملک خر خیز و ختن
عاشقان هر سو میان باغ کرده بزمگاه
همچو ملک شهریار از فر خورشید ز من
بوالمعمر قاسم آن کز وی همی قسمت رسد
نیکخواهانرا نشاط و بدسگالاتنرا محن
کف او دینار بخش و تیغ او کشورستان
رای او بدخواه بند و عزم او لشگرشکن
از کرم خواهد نشاط خویشتن با دیگران
وز سخا خواهد نشاط دیگران با خویشتن
تا نباید درد یار دشمنانش رود ساز
تا نباید در زمین دوستانش گورکن
زائران دست رادش را فلک زیبد بساط
کشتگان تیغ تیزش را زمین شاید کفن
ممتحن گردد ز کف او بساعت شادمان
شادمان گردد ز تیغ او بساعت ممتحن؟
گر نمیخواهی که گردد بخت با تو مستمند
ور همیخواهی که گردد سعد بر تو مفتتن
خاک پای اسب او چون سرمه اندر چشم کش
گرد شادروان او چون عنبر اندر تن بتن
گر کمان با دست او گه گه نگشتی متصل
کرمجن با تیغ او گه گه نگشتی مقترن
تیر او را بیش بایستی بروزی صد کمان
تیغ او را بیش بایستی بروزی صد مجن
تاج خاقانرا کند از نعل اسبش تاج ساز
نعل اسبش را زند از تاج خاقان نعل زن
گر مجن دارد نباید پیش او هرگز سنان
ور سنان دارد نباید پیش او هرگز مجن
مکر و فن بسیار دارد در همه کاری ولیک
روز بخشیدن نداند هیچگونه مکر و فن
جز بشعر من ندارد میل هرگز رای او
جز برای او نیاید نیک هرگز شعر من
تا شجن باشد همیشه بر دل و جان شمن
تا طرب باشد همیشه در دل و جان و تن
دشمنانش را شجن باشد همیشه بی طرب
دوستانش را طرب باشد همیشه بی شجن
لاله را کرد ابر آزاری پر از لؤلؤ دهن
لاله گویی از سرشگ ابر دارد مرسله
ابر بر چرخ از سواد لاله دارد پیرهن
بوستان چون بزمگاه و سرو بن چون نیستان
شاخ گل چون میگسار و فاخته چون رود زن
بر چمن بارد ستاره هر سحرگه از فلک
بر فلک تازد شکوفه هر شبانگه از چمن
بر سمن عنبر فشاند هر نفس باد صباد
بر چمن لؤلؤ فشاند هر زمان شاخ سمن
آن پراکنده بنفشه بنگری بر شنبلید
وآن پراکنده شقایق بنگری بر نسترن
این یکی ماند چو بر چهر شمن پیش صنم
وآندگر ماند چو بر چهر صنم اشگ شمن
از پرند گونه گونه باغ گشته چون طراز
باد غارت کرده گوئی ملک خر خیز و ختن
عاشقان هر سو میان باغ کرده بزمگاه
همچو ملک شهریار از فر خورشید ز من
بوالمعمر قاسم آن کز وی همی قسمت رسد
نیکخواهانرا نشاط و بدسگالاتنرا محن
کف او دینار بخش و تیغ او کشورستان
رای او بدخواه بند و عزم او لشگرشکن
از کرم خواهد نشاط خویشتن با دیگران
وز سخا خواهد نشاط دیگران با خویشتن
تا نباید درد یار دشمنانش رود ساز
تا نباید در زمین دوستانش گورکن
زائران دست رادش را فلک زیبد بساط
کشتگان تیغ تیزش را زمین شاید کفن
ممتحن گردد ز کف او بساعت شادمان
شادمان گردد ز تیغ او بساعت ممتحن؟
گر نمیخواهی که گردد بخت با تو مستمند
ور همیخواهی که گردد سعد بر تو مفتتن
خاک پای اسب او چون سرمه اندر چشم کش
گرد شادروان او چون عنبر اندر تن بتن
گر کمان با دست او گه گه نگشتی متصل
کرمجن با تیغ او گه گه نگشتی مقترن
تیر او را بیش بایستی بروزی صد کمان
تیغ او را بیش بایستی بروزی صد مجن
تاج خاقانرا کند از نعل اسبش تاج ساز
نعل اسبش را زند از تاج خاقان نعل زن
گر مجن دارد نباید پیش او هرگز سنان
ور سنان دارد نباید پیش او هرگز مجن
مکر و فن بسیار دارد در همه کاری ولیک
روز بخشیدن نداند هیچگونه مکر و فن
جز بشعر من ندارد میل هرگز رای او
جز برای او نیاید نیک هرگز شعر من
تا شجن باشد همیشه بر دل و جان شمن
تا طرب باشد همیشه در دل و جان و تن
دشمنانش را شجن باشد همیشه بی طرب
دوستانش را طرب باشد همیشه بی شجن
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۵ - مدح فخرالدین زکریا
زهی جناب تو والا مکان نعمت والا
ز روی همت عالی فلک نشیب و تو بالا
ملوک را همه روزه بدرگه تو تنزه
فتوح را همه ساله به حضرت تو توّلا
بگوش کوس، غریو بیان فتح شنوده
سعادت تو ز خامش زبان رایت اعلا
ز رهروان معانی تو راست سبق ترقی
ز خسروان زمانه تو راست قدر معلا
همه نتایج و ارکان تو را مزید معالی
که هفت والی چرخ از در تو اند، مولّا
گر از سپهر بپرسی که کیست پشت سلاطین
زبان بمدح سراید بحرف واضح و والا
سر ملوک جهان، پهلوان تهمتن ثانی
تفاخر همه اسلاف فخرالدین ذکریا
که با شجاعت داود، ساخت ملک سلیمان
که با وفای براهیم، یافت عصمت یحیا
شهی که زبده ی مهر وی است راحت عقبی
شهی که زنده بنام وی است ساحت دنیا
ز روزنامه او روز کار، یافته روزی
بر آستانه ی او، مکرمات یافته مأوا
بر آب و سبزه شمشیر او، و قود ظفر را
وجوه مطعم و مشرب، امیر منزل و مرعا
زسنک سبزه بر آرد، بالتفات و عنایت
ز شیر شیر بدوشد، باحتمال و مدارا
مقر قائمه حلم اوست، مرکز قوموا
هیون ساریه ذهن اوست مرکب اسرا
عقیم شد چو دم و طبع او بکار در آمد
صدف ز لولو مکنون بقر، ز عنبر سارا
وگر چنانکه توانی شنود چاوش عبرت
گشاده بر قدم آورد، نی ز فتنه ولوصا
دم وی است، خرد را به نکته مایه عدت
در وی است، هنر را ز فتنه مامن و ملجا
به رأی جنبش و آرام اوست، تا بقیامت
ثبات مرکز اغبر، مدار گنبد خضرا
زهی خراب جهان را، بعدل کرده عمارت
امیدهای کهن را، بفضل کرده مطرا
لباس ملک، تو را زیبد، ارچه در نظر من
جهان فروز تری، همچو آفتاب معرّا
چو شوق در دل عاشق بطبع جای پذیرد
صدای کوس تو، در طاق این رواق پر آوا
سیه سپید توشان دید، همچو جفت جواهر
رخ دوام به بیند نه، طاق ابروی طغرا
در آنکه دست تو دریاست شبهتی نشناسم
کزو سیاهی توقیع، عنبری است ز دریا
فلک چو ابروی خُضبه خضاب وسمه گرفته
در تو در خم ابرو عزیز دیده بنیا
توئی مفلسف تدبیر عقل و حکمت خاکی
توئی مهندس ترتیب چرخ و انجم و قمرا
بدان اجازت عدلت که در بدایت عالم
چهار مادر گیتی گرفت حمل نُه آبا
زفاف خانه گردون خراب باد که روزی
همی ز عقل و زمانه نبات زاید از ابنا
چنان رفیع جنابی که با بلندی قامت
سر فلک نکند جز مکانت تو تمنا
چو تو مجرد جودی زبان عقل که باشد
که در مقابل رایت کند حدیث مجازا
بمدح توست سخنور زبان لاله اخرس
بنام توست نیوشنده کوش صخره صما
چو نرم روی خدنک از کمان صلب پرانی
خواص نرمی و چربی دهد صلابت خارا
زمانه با تو چه سودا پزد، که دست شجاعت
بریخت خون حوادث، زسهم این سر صفرا
اگرچه رای تو بودی بیاض عارض مشرق
بخاصیت ندمیدی ز شب دواله سودا
تبیره ساز حوادث، بر او زند سپر کین
هر آنکه کرد ز قهرت، دمی نکون و تبرا
دماغ چرخ ز خصمت، بجز بخار نبیند
که در دهان زمانه نواله ایست مهنا
بحفل طالع تو داد ملکتست تمامت
بسعی دانش تو کار دانش است مهیا
خجسته کلک تو صوری است بر دهان ممالک
زده بقصد امامت دم عنایت و احیا
چنان به نزل نعم با نعم قرار گرفتی
که جز بلفظ شهادت نرفت، بر دهنت، لا
اجل چو صورت پروانه شد بر آتش تیغت
که عشق بار ندادش بخود فراغت و پروا
هر آنکه زنده کند سنت خلاف تو یکدم
حدیث خلق رها کن بخلق قابلی او را
عظیم خلق تو گوئی که ارغنون بزرگی است
که از مسام بد اندیش جان کشد بمواسا
ممان که با تو سر از جور برکند فلک الثور
که زهره تو، به ثور است آفتاب به جوزا
برای بزم تو چون برگشند برق یمانی
که شد بریشم نورش بانعکاس مثنا
چو گرد خلق تو کرددز حلم و جود و تواضع
مثلثی بکف آرد سپهر مجمره سیما
همی سمور تو گیرند سامیان مراتب
از آن سما، به جنابت نه بست مجلس اسما
ملقب اند باسماء تو ملوک زمانه
توئی بقدر ز القاب آن گروه مسما
بنای ملک تو آنگه کند قبول تباهی
کجا قبول کند سطح آب خط معما
ز اصطناع تو ممکن بود بباغ زمانه
که تخم بقله حمقا شود درختک دانا
بهار در رک او آن عمل کند که نماید
بجای عقد شکوفه ز شاخ عقد ثریا
هزار ناله بر آید بر او ز باغ خورنق
هزار شود در افتد از او به جنت مأوا
ستارگان زبر و زیر شاخ چرخ مثالش
گرفته صورت اکلیل در برابر رؤیا
سپهر گفته خرد را بدین نشان که تو دادی
اثیر پرهنر است این درخت بوالعجب اسما
اگر زهی ز درختی چنین دریغ نداری
بر بقای مخلد کند ز برگ هویدا
همیشه تا خرد و نفس و چرخ و طبع زمانه
بآفرینش یزدان مقوّمند و محلّا
نه عقل راه نماید نه نفس کار گذارد
مکر ببدرقه رحمت خدای تعالا
تو باش عالم دل را ز عیم قاعده گستر
تو باش ملکت جان را امیر مرتبه افزا
ستاره زفت و تو معطی مزاج عمر تو زیرک
زمانه سست و تو محکم، سپهر پیر و تو برنا
ز روی همت عالی فلک نشیب و تو بالا
ملوک را همه روزه بدرگه تو تنزه
فتوح را همه ساله به حضرت تو توّلا
بگوش کوس، غریو بیان فتح شنوده
سعادت تو ز خامش زبان رایت اعلا
ز رهروان معانی تو راست سبق ترقی
ز خسروان زمانه تو راست قدر معلا
همه نتایج و ارکان تو را مزید معالی
که هفت والی چرخ از در تو اند، مولّا
گر از سپهر بپرسی که کیست پشت سلاطین
زبان بمدح سراید بحرف واضح و والا
سر ملوک جهان، پهلوان تهمتن ثانی
تفاخر همه اسلاف فخرالدین ذکریا
که با شجاعت داود، ساخت ملک سلیمان
که با وفای براهیم، یافت عصمت یحیا
شهی که زبده ی مهر وی است راحت عقبی
شهی که زنده بنام وی است ساحت دنیا
ز روزنامه او روز کار، یافته روزی
بر آستانه ی او، مکرمات یافته مأوا
بر آب و سبزه شمشیر او، و قود ظفر را
وجوه مطعم و مشرب، امیر منزل و مرعا
زسنک سبزه بر آرد، بالتفات و عنایت
ز شیر شیر بدوشد، باحتمال و مدارا
مقر قائمه حلم اوست، مرکز قوموا
هیون ساریه ذهن اوست مرکب اسرا
عقیم شد چو دم و طبع او بکار در آمد
صدف ز لولو مکنون بقر، ز عنبر سارا
وگر چنانکه توانی شنود چاوش عبرت
گشاده بر قدم آورد، نی ز فتنه ولوصا
دم وی است، خرد را به نکته مایه عدت
در وی است، هنر را ز فتنه مامن و ملجا
به رأی جنبش و آرام اوست، تا بقیامت
ثبات مرکز اغبر، مدار گنبد خضرا
زهی خراب جهان را، بعدل کرده عمارت
امیدهای کهن را، بفضل کرده مطرا
لباس ملک، تو را زیبد، ارچه در نظر من
جهان فروز تری، همچو آفتاب معرّا
چو شوق در دل عاشق بطبع جای پذیرد
صدای کوس تو، در طاق این رواق پر آوا
سیه سپید توشان دید، همچو جفت جواهر
رخ دوام به بیند نه، طاق ابروی طغرا
در آنکه دست تو دریاست شبهتی نشناسم
کزو سیاهی توقیع، عنبری است ز دریا
فلک چو ابروی خُضبه خضاب وسمه گرفته
در تو در خم ابرو عزیز دیده بنیا
توئی مفلسف تدبیر عقل و حکمت خاکی
توئی مهندس ترتیب چرخ و انجم و قمرا
بدان اجازت عدلت که در بدایت عالم
چهار مادر گیتی گرفت حمل نُه آبا
زفاف خانه گردون خراب باد که روزی
همی ز عقل و زمانه نبات زاید از ابنا
چنان رفیع جنابی که با بلندی قامت
سر فلک نکند جز مکانت تو تمنا
چو تو مجرد جودی زبان عقل که باشد
که در مقابل رایت کند حدیث مجازا
بمدح توست سخنور زبان لاله اخرس
بنام توست نیوشنده کوش صخره صما
چو نرم روی خدنک از کمان صلب پرانی
خواص نرمی و چربی دهد صلابت خارا
زمانه با تو چه سودا پزد، که دست شجاعت
بریخت خون حوادث، زسهم این سر صفرا
اگرچه رای تو بودی بیاض عارض مشرق
بخاصیت ندمیدی ز شب دواله سودا
تبیره ساز حوادث، بر او زند سپر کین
هر آنکه کرد ز قهرت، دمی نکون و تبرا
دماغ چرخ ز خصمت، بجز بخار نبیند
که در دهان زمانه نواله ایست مهنا
بحفل طالع تو داد ملکتست تمامت
بسعی دانش تو کار دانش است مهیا
خجسته کلک تو صوری است بر دهان ممالک
زده بقصد امامت دم عنایت و احیا
چنان به نزل نعم با نعم قرار گرفتی
که جز بلفظ شهادت نرفت، بر دهنت، لا
اجل چو صورت پروانه شد بر آتش تیغت
که عشق بار ندادش بخود فراغت و پروا
هر آنکه زنده کند سنت خلاف تو یکدم
حدیث خلق رها کن بخلق قابلی او را
عظیم خلق تو گوئی که ارغنون بزرگی است
که از مسام بد اندیش جان کشد بمواسا
ممان که با تو سر از جور برکند فلک الثور
که زهره تو، به ثور است آفتاب به جوزا
برای بزم تو چون برگشند برق یمانی
که شد بریشم نورش بانعکاس مثنا
چو گرد خلق تو کرددز حلم و جود و تواضع
مثلثی بکف آرد سپهر مجمره سیما
همی سمور تو گیرند سامیان مراتب
از آن سما، به جنابت نه بست مجلس اسما
ملقب اند باسماء تو ملوک زمانه
توئی بقدر ز القاب آن گروه مسما
بنای ملک تو آنگه کند قبول تباهی
کجا قبول کند سطح آب خط معما
ز اصطناع تو ممکن بود بباغ زمانه
که تخم بقله حمقا شود درختک دانا
بهار در رک او آن عمل کند که نماید
بجای عقد شکوفه ز شاخ عقد ثریا
هزار ناله بر آید بر او ز باغ خورنق
هزار شود در افتد از او به جنت مأوا
ستارگان زبر و زیر شاخ چرخ مثالش
گرفته صورت اکلیل در برابر رؤیا
سپهر گفته خرد را بدین نشان که تو دادی
اثیر پرهنر است این درخت بوالعجب اسما
اگر زهی ز درختی چنین دریغ نداری
بر بقای مخلد کند ز برگ هویدا
همیشه تا خرد و نفس و چرخ و طبع زمانه
بآفرینش یزدان مقوّمند و محلّا
نه عقل راه نماید نه نفس کار گذارد
مکر ببدرقه رحمت خدای تعالا
تو باش عالم دل را ز عیم قاعده گستر
تو باش ملکت جان را امیر مرتبه افزا
ستاره زفت و تو معطی مزاج عمر تو زیرک
زمانه سست و تو محکم، سپهر پیر و تو برنا
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۷۶ - وله
ای صبا طوف در گلستان کن
همدمی با هزاردستان کن
راز با برگهای سوسن گوی
ناز با شاخهای ریحان کن
گر ته تنگ یاسمن بگشای
کار دشوار لاله آسان کن
رخ گلبرگ را به هم بر زن
طره بید را پریشان کن
گر زنی خیمه چو گردون زن
ورکنی منزلی به بستان کن
گاه با آه خوشدلان آمیز
گاه آهنگ زلف جانان کن
ور ز مشکین نافه خون خوردی
رخ رنگین باغ خندان کن
خوابگه پیش چشم نرگس ساز
آب خور نزد آب حیوان کن
هر کجا راحتی است در عالم
گرد آن چون امید جولان کن
چون شدی تازه و خوش و خرم
روی میمون به مرو شهجان کن
مجلس حضرت همایون را
خوشتر از بارگاه رضوان کن
چون رسیدی بدان همایون صدر
خدمت و بندگی فراوان کن
به مثل گر کنی یکی حرکت
چون رسول منی به سامان کن
دم دم ای باد خاک پایش را
گوهر افشان و مشک باران کن
ای سعادت از او گزیرت نیست
هر چه فرمود زود فرمان کن
قدر او را بلند بالا دار
صیت او را فراخ میدان کن
نافه مشک خطش از دل ساز
صدف در لفظش از جان کن
ای جهان هر چه بایدش آن آر
وی فلک هر چه گویدت آن کن
رأی او را چو شمس روشن دار
کار او را چو چرخ گردان کن
یارب او را که دارد استحقاق
خواجه جمله خراسان کن
حاسدش گرز ذره افزون است
جمله را زیر خاک پنهان کن
همدمی با هزاردستان کن
راز با برگهای سوسن گوی
ناز با شاخهای ریحان کن
گر ته تنگ یاسمن بگشای
کار دشوار لاله آسان کن
رخ گلبرگ را به هم بر زن
طره بید را پریشان کن
گر زنی خیمه چو گردون زن
ورکنی منزلی به بستان کن
گاه با آه خوشدلان آمیز
گاه آهنگ زلف جانان کن
ور ز مشکین نافه خون خوردی
رخ رنگین باغ خندان کن
خوابگه پیش چشم نرگس ساز
آب خور نزد آب حیوان کن
هر کجا راحتی است در عالم
گرد آن چون امید جولان کن
چون شدی تازه و خوش و خرم
روی میمون به مرو شهجان کن
مجلس حضرت همایون را
خوشتر از بارگاه رضوان کن
چون رسیدی بدان همایون صدر
خدمت و بندگی فراوان کن
به مثل گر کنی یکی حرکت
چون رسول منی به سامان کن
دم دم ای باد خاک پایش را
گوهر افشان و مشک باران کن
ای سعادت از او گزیرت نیست
هر چه فرمود زود فرمان کن
قدر او را بلند بالا دار
صیت او را فراخ میدان کن
نافه مشک خطش از دل ساز
صدف در لفظش از جان کن
ای جهان هر چه بایدش آن آر
وی فلک هر چه گویدت آن کن
رأی او را چو شمس روشن دار
کار او را چو چرخ گردان کن
یارب او را که دارد استحقاق
خواجه جمله خراسان کن
حاسدش گرز ذره افزون است
جمله را زیر خاک پنهان کن
سید حسن غزنوی : ترجیعات
شمارهٔ ۱ - در مدح رشید الدین ابوطاهر گوید
در همه عالم یکی محرم نماند
اینت بی یاری مگر عالم نماند
غصه چنان شد که تو بر تو جای
گریه چونان شد که نم در نم نماند
دل بود جای غم و نادرتر آنک
ماند غم بر جای و جای غم نماند
گه گهی لب خنده می کرد یار
بر من مسکین گری کانهم نماند
صد هزاران حیرت از دیدار دوست
راست خواهی بیش ماند و کم نماند
گر دل از جان برگرفتم بر حقم
زانکه یک دم ماند و یک همدم نماند
چون رشید الدین که بر خوردار باد
یک وفادار از بنی آدم نماند
آنکه چون ماه از کواکب ظاهر است
کنیتش بوطاهر و او طاهر است
از دل و دلبر جدا افتاده ایم
خود چنین تنها چرا افتاده ایم
او گل و من بلبل و از یکدگر
هر دو بی برگ و نوا افتاده ایم
خاکپای و سر برهنه مانده ایم
زانکه غم خوار و ز پا افتاده ایم
خود بجو نخرید ما را هیچ کس
تا بدین حد کم بها افتاده ایم
همچو سایه بر زمین هرکس فتد
ما چو ذره در هوا افتاده ایم
جای آن کز جای برخیزیم نیست
در چنین عصری که ما افتاده ایم
کافران بر ما گواهی می دهند
ای مسلمانان کجا افتاده ایم
دستگیر ما نصیرالدین بس است
گرچه درپای بلا افتاده ایم
آنکه چون ماه از کواکب ظاهر است
کنیتش بوطاهر و او طاهر است
آنکه رایش رنگ گوهر می دهد
وانکه خلقش بوی عنبر می دهد
دولتش طاوس را دم می دهد
همتش سیمرغ را پر می دهد
صورتش نادیده هم دل می برد
خدمتش ناکرده هم بر می دهد
ماه را هر شب که بنهد مهرها
رای چابک دست او خور می دهد
تیغ خورشید است عالی رای او
هر کجا سر می زند زر می دهد
سحر کلکش بین که همچون خط یار
تعبیه در مشک شکر می دهد
خاک را از حزم پائی می کند
باد را از عزم در سر میدهد
اینت بی یاری مگر عالم نماند
غصه چنان شد که تو بر تو جای
گریه چونان شد که نم در نم نماند
دل بود جای غم و نادرتر آنک
ماند غم بر جای و جای غم نماند
گه گهی لب خنده می کرد یار
بر من مسکین گری کانهم نماند
صد هزاران حیرت از دیدار دوست
راست خواهی بیش ماند و کم نماند
گر دل از جان برگرفتم بر حقم
زانکه یک دم ماند و یک همدم نماند
چون رشید الدین که بر خوردار باد
یک وفادار از بنی آدم نماند
آنکه چون ماه از کواکب ظاهر است
کنیتش بوطاهر و او طاهر است
از دل و دلبر جدا افتاده ایم
خود چنین تنها چرا افتاده ایم
او گل و من بلبل و از یکدگر
هر دو بی برگ و نوا افتاده ایم
خاکپای و سر برهنه مانده ایم
زانکه غم خوار و ز پا افتاده ایم
خود بجو نخرید ما را هیچ کس
تا بدین حد کم بها افتاده ایم
همچو سایه بر زمین هرکس فتد
ما چو ذره در هوا افتاده ایم
جای آن کز جای برخیزیم نیست
در چنین عصری که ما افتاده ایم
کافران بر ما گواهی می دهند
ای مسلمانان کجا افتاده ایم
دستگیر ما نصیرالدین بس است
گرچه درپای بلا افتاده ایم
آنکه چون ماه از کواکب ظاهر است
کنیتش بوطاهر و او طاهر است
آنکه رایش رنگ گوهر می دهد
وانکه خلقش بوی عنبر می دهد
دولتش طاوس را دم می دهد
همتش سیمرغ را پر می دهد
صورتش نادیده هم دل می برد
خدمتش ناکرده هم بر می دهد
ماه را هر شب که بنهد مهرها
رای چابک دست او خور می دهد
تیغ خورشید است عالی رای او
هر کجا سر می زند زر می دهد
سحر کلکش بین که همچون خط یار
تعبیه در مشک شکر می دهد
خاک را از حزم پائی می کند
باد را از عزم در سر میدهد
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۱۰
باز این لطف چه لطف است که در طبع هواست
وین چه فیض فرح افزاست که در سیر صباست
آنچه فصل است تحریک نسیم سحری
همه جا فیض رسان و همه را روح فزاست
روش ابر بر اوراق گوهر ریز
جنبش باد بر اطراف چمن غالیه ساست
اگر دیده دل هست قدم نه در باغ
حقه غنچه بدست آر که پر شهد و شفاست
سیر صحراست کنون سلطنت روی زمین
سایه ابر بهر سر که فتد ظل هماست
غنچه را نطق فرو بسته و راهی دارد
که بشکرانه توفیق طراوت گویاست
سبزه با آنکه خموشست زبانی دارد
که ز کیفیت آثار نعم نکته سراست
دوش رفتم بچمن بهر تماشا دیدم
اثر بهجتی از رنگ ریاحین پیداست
غنچه می کرد پر از باده شبنم مینا
لاله می شست قدح بزم طرب می آراست
آتش گل ز دل مرغ چمن داشت کباب
هر طرف نغمه ای از فاخته ای برمی خواست
من شدم مایل آن بزم ولی دل نگذاشت
من شدم طالب آن جمع ولی طبع نخواست
که چرا . . . بزم فنا باید بود
این نه بزم فرح افزای ولی نعمت ماست
آن ولی نعمت وافی قلم صافی دل
که می مجلسش از میکده فیض بقاست
اوست امروز که روی سخن خلق باوست
اوست امروز که میزان فنون فصحاست
همچو نامه همه را قد پی تعظیمش خم
همچو خامه همه را کار به تدبیرش راست
مظهر رحمت حق حضرت عبدالرحمان
که گل فطرتش از گلشن توفیر وفاست
ای گرانمایه در بحر سعادت که ترا
کارساز همه ساعت اثر فیض سخاست
لاله غرقه بخونم من و بزم طربت
گلشن عیش نشاط و چمن ذوق و صفاست
آمدم داغ دل و چاک گریبانم بین
چاره کن که ز برق ستم و دست جفاست
دو سه روزم به نم و فیض نظر خرم دار
که بهر سال دو سه روز مرا نشو و نماست
سرورا بیغم و اندوه نبودست دمی
تا فضولی ز درت چون غم و اندوه جداست
چون نیاید سوی بزم طربت چون او را
هست معلوم که درد همه را از تو دواست
هست امید که تا بهر چمن آرایی
ابر بر سنبل و نسرین و سمن غالیه ساست
متصل از اثر فیض دعایت یابد
کام دل هر که ترا همچو من از اهل دعاست
وین چه فیض فرح افزاست که در سیر صباست
آنچه فصل است تحریک نسیم سحری
همه جا فیض رسان و همه را روح فزاست
روش ابر بر اوراق گوهر ریز
جنبش باد بر اطراف چمن غالیه ساست
اگر دیده دل هست قدم نه در باغ
حقه غنچه بدست آر که پر شهد و شفاست
سیر صحراست کنون سلطنت روی زمین
سایه ابر بهر سر که فتد ظل هماست
غنچه را نطق فرو بسته و راهی دارد
که بشکرانه توفیق طراوت گویاست
سبزه با آنکه خموشست زبانی دارد
که ز کیفیت آثار نعم نکته سراست
دوش رفتم بچمن بهر تماشا دیدم
اثر بهجتی از رنگ ریاحین پیداست
غنچه می کرد پر از باده شبنم مینا
لاله می شست قدح بزم طرب می آراست
آتش گل ز دل مرغ چمن داشت کباب
هر طرف نغمه ای از فاخته ای برمی خواست
من شدم مایل آن بزم ولی دل نگذاشت
من شدم طالب آن جمع ولی طبع نخواست
که چرا . . . بزم فنا باید بود
این نه بزم فرح افزای ولی نعمت ماست
آن ولی نعمت وافی قلم صافی دل
که می مجلسش از میکده فیض بقاست
اوست امروز که روی سخن خلق باوست
اوست امروز که میزان فنون فصحاست
همچو نامه همه را قد پی تعظیمش خم
همچو خامه همه را کار به تدبیرش راست
مظهر رحمت حق حضرت عبدالرحمان
که گل فطرتش از گلشن توفیر وفاست
ای گرانمایه در بحر سعادت که ترا
کارساز همه ساعت اثر فیض سخاست
لاله غرقه بخونم من و بزم طربت
گلشن عیش نشاط و چمن ذوق و صفاست
آمدم داغ دل و چاک گریبانم بین
چاره کن که ز برق ستم و دست جفاست
دو سه روزم به نم و فیض نظر خرم دار
که بهر سال دو سه روز مرا نشو و نماست
سرورا بیغم و اندوه نبودست دمی
تا فضولی ز درت چون غم و اندوه جداست
چون نیاید سوی بزم طربت چون او را
هست معلوم که درد همه را از تو دواست
هست امید که تا بهر چمن آرایی
ابر بر سنبل و نسرین و سمن غالیه ساست
متصل از اثر فیض دعایت یابد
کام دل هر که ترا همچو من از اهل دعاست
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۵۴
مژده ای دل که ز ره قافله داد آمد
نایب السلطنه با داد خدا داد آمد
بحر علم آمد و از گوهر تابان زد موج
کوه عزم آمد و با پنجه پولاد آمد
ناصرالملک ابوالقاسم مسعود ز راه
با رخی خوب و تنی پاک و دلی شاد آمد
آمد اندر مه دی با نفس فروردین
چون گل و میوه که اندر مه خرداد آمد
تا چو باد سحری تاخت سوی گلشن داد
خیمه ظلم و جهالت همه بر باد آمد
شاد باش ای چمن ملک که چون باد بهار
باغبان با نفسی گرم و کفی راد آمد
نوبهار آمد و از بوی خوش باد ربیع
تهنیت باد بسرو گل و شمشاد آمد
باغ پژمرده ما از اثر مقدم وی
خوبتر از چمن خلخ و نوشاد آمد
غم ویرانی کشور چه خوری کاین معمار
بهر آبادی ایوان مه آباد آمد
حاسدت خشت بدریا زند و سنگ بسر
کاوستاد هنری بر سر بنیاد آمد
خانه و گلشن ویران شده را خواهی دید
عنقریبا که ز فکرش همه آباد آمد
گشت امید برومند شود کز قدمش
آب در جوی روان چون شط بغداد آمد
ای جوانان نوآموز دبستان وطن
لوح تعلیم بیارید که استاد آمد
حال و فال همه نیکو ازین خواجه راد
که نکوکار و نکوخواه و نکوزاد آمد
ملک مخطوبه و او قاضی و عدلش کابین
شاه مشروطه بر این بالغه داماد آمد
سائسی چونین نادیده و ناخوانده بدیم
در تواریخ و سیر کاینهمه در یاد آمد
با دل شاد بآزادی ملت کوشد
که از او شاد دل بنده و آزاد آمد
همگنانش همه از خلق فرستاده بدند
اینک آن خواجه که یزدانش فرستاد آمد
داور داد و فرستاده دادار ار نیست
زو چرا کرسی بیداد بفریاد آمد
لرزه بر پیکر بیداد گر افتد نه عجب
کاین خداوند پی مالش بیداد آمد
بیستون باشد اگر دشمن سنگین دل ما
خامه او به اثر تیشه فرهاد آمد
علم هایی که خدا ریخته در سینه وی
بشمر بیش ز هفتاد و ز هشتاد آمد
عدل در بارگهش خادم دیرینه بود
عقل در پیشگهش کودک نوزاد آمد
مصرع مطلع مامقطع مقطوعه نکوست
مژده ای دل که زره قافله داد آمد
نایب السلطنه با داد خدا داد آمد
بحر علم آمد و از گوهر تابان زد موج
کوه عزم آمد و با پنجه پولاد آمد
ناصرالملک ابوالقاسم مسعود ز راه
با رخی خوب و تنی پاک و دلی شاد آمد
آمد اندر مه دی با نفس فروردین
چون گل و میوه که اندر مه خرداد آمد
تا چو باد سحری تاخت سوی گلشن داد
خیمه ظلم و جهالت همه بر باد آمد
شاد باش ای چمن ملک که چون باد بهار
باغبان با نفسی گرم و کفی راد آمد
نوبهار آمد و از بوی خوش باد ربیع
تهنیت باد بسرو گل و شمشاد آمد
باغ پژمرده ما از اثر مقدم وی
خوبتر از چمن خلخ و نوشاد آمد
غم ویرانی کشور چه خوری کاین معمار
بهر آبادی ایوان مه آباد آمد
حاسدت خشت بدریا زند و سنگ بسر
کاوستاد هنری بر سر بنیاد آمد
خانه و گلشن ویران شده را خواهی دید
عنقریبا که ز فکرش همه آباد آمد
گشت امید برومند شود کز قدمش
آب در جوی روان چون شط بغداد آمد
ای جوانان نوآموز دبستان وطن
لوح تعلیم بیارید که استاد آمد
حال و فال همه نیکو ازین خواجه راد
که نکوکار و نکوخواه و نکوزاد آمد
ملک مخطوبه و او قاضی و عدلش کابین
شاه مشروطه بر این بالغه داماد آمد
سائسی چونین نادیده و ناخوانده بدیم
در تواریخ و سیر کاینهمه در یاد آمد
با دل شاد بآزادی ملت کوشد
که از او شاد دل بنده و آزاد آمد
همگنانش همه از خلق فرستاده بدند
اینک آن خواجه که یزدانش فرستاد آمد
داور داد و فرستاده دادار ار نیست
زو چرا کرسی بیداد بفریاد آمد
لرزه بر پیکر بیداد گر افتد نه عجب
کاین خداوند پی مالش بیداد آمد
بیستون باشد اگر دشمن سنگین دل ما
خامه او به اثر تیشه فرهاد آمد
علم هایی که خدا ریخته در سینه وی
بشمر بیش ز هفتاد و ز هشتاد آمد
عدل در بارگهش خادم دیرینه بود
عقل در پیشگهش کودک نوزاد آمد
مصرع مطلع مامقطع مقطوعه نکوست
مژده ای دل که زره قافله داد آمد
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۳۱ - المطلع الثالث
آمد بصد شوخی ز در ترکی که خونها ریخته
خون دل یکشهر را چشمش بتنها ریخته
چون او نباشد هیچکس سالار خوبانست و بس
خوبانش زین ره هر نفس سر در کف پا ریخته
خورشید شمع خرگهش کیوان غلام درگهش
جانهای شیرین در رهش طوعا و کرها ریخته
در مکتب او جاودان آدم بود سر عشر خوان
تا نقش علمه البیان بر لوح اسماء ریخته
ادریس در تدریس او شوید ورق در آب جو
وز نامه خود آبرو قسطای لوقا ریخته
با معجز عیسی لبش با نوش احمد مشربش
با دست قدرت قالبش ایزد تعالی ریخته
بخشد تعین ذات را روزی دهد ذرات را
اشباح موجودات را او در هیولا ریخته
از حرز مریم جوشنی بر کتف عیسی دوخته
وز مغز آدم عطسه ای بر خاک حوا ریخته
فضل همیمش صبح و شام این چار عنصر را بجام
آنسان که بایستی مدام از هفت آبا ریخته
بر کاخ نصرش ای فتی نصر من الله آیتی
در جام فتحش شربتی ز انا فتحنا ریخته
چون پرده بردارد ز رو گیرد جهان از چارسو
از بس کرشمه ناز او از روی زیبا ریخته
روح الله آید جان بکف در درگهش با صد شعف
گردد براهش از شعف خون مسیحا ریخته
دجالها را برکشد با صد مذلتشان کشد
هم نار گبران خامشد هم آب ترسا ریخته
خونی که هنگام جدل در سینه کرار یل
از اهل صفین و جمل وز این گوارا ریخته
خواهد تلافی کرد تا فرصت بدست آورد تا
خونشان کند از گرد نا بر سطح غبرا ریخته
ای مهدی صاحب زمان کز عکس تیغت آسمان
رنگ شفق را جاودان بر طاق خضرا ریخته
لختی به محزونان نگر سوی جگرخونان نگر
در ساغر دونان نگر شهد گوارا ریخته
ما تلخکام از زهر غم خونمان شراب و طعمه هم
بر خوان شومان دژم صد گونه حلوا ریخته
خصم ترا با آبها آمیخته جلابها
ما در غمت خونابها از چشم بینا ریخته
ای سایه مهر تو پر گسترده بر شمس و قمر
وی مایه قهرت شرر بر هفت دریا ریخته
بنما رخ چون ماه را مرآت وجه الله را
و آن غمزه جانکاه را کز چشم شهلا ریخته
در مولدت میر اجل آراسته جشنی بی خلل
وز دست او در این محل زر بی تقاضا ریخته
میراست یکدریا کرم میراست یک گردون همم
جودش گه بخشش درم بر پیر و برنا ریخته
ویژه بمن کز شعر تر مدح ترا خواندم ز بر
دارم ببارش چون گهر ابیات غرا ریخته
چون نیک خواندی مقطعش بشنو چهارم مطلعش
تا بینی از هر مصرعش شهد مصفا ریخته
خون دل یکشهر را چشمش بتنها ریخته
چون او نباشد هیچکس سالار خوبانست و بس
خوبانش زین ره هر نفس سر در کف پا ریخته
خورشید شمع خرگهش کیوان غلام درگهش
جانهای شیرین در رهش طوعا و کرها ریخته
در مکتب او جاودان آدم بود سر عشر خوان
تا نقش علمه البیان بر لوح اسماء ریخته
ادریس در تدریس او شوید ورق در آب جو
وز نامه خود آبرو قسطای لوقا ریخته
با معجز عیسی لبش با نوش احمد مشربش
با دست قدرت قالبش ایزد تعالی ریخته
بخشد تعین ذات را روزی دهد ذرات را
اشباح موجودات را او در هیولا ریخته
از حرز مریم جوشنی بر کتف عیسی دوخته
وز مغز آدم عطسه ای بر خاک حوا ریخته
فضل همیمش صبح و شام این چار عنصر را بجام
آنسان که بایستی مدام از هفت آبا ریخته
بر کاخ نصرش ای فتی نصر من الله آیتی
در جام فتحش شربتی ز انا فتحنا ریخته
چون پرده بردارد ز رو گیرد جهان از چارسو
از بس کرشمه ناز او از روی زیبا ریخته
روح الله آید جان بکف در درگهش با صد شعف
گردد براهش از شعف خون مسیحا ریخته
دجالها را برکشد با صد مذلتشان کشد
هم نار گبران خامشد هم آب ترسا ریخته
خونی که هنگام جدل در سینه کرار یل
از اهل صفین و جمل وز این گوارا ریخته
خواهد تلافی کرد تا فرصت بدست آورد تا
خونشان کند از گرد نا بر سطح غبرا ریخته
ای مهدی صاحب زمان کز عکس تیغت آسمان
رنگ شفق را جاودان بر طاق خضرا ریخته
لختی به محزونان نگر سوی جگرخونان نگر
در ساغر دونان نگر شهد گوارا ریخته
ما تلخکام از زهر غم خونمان شراب و طعمه هم
بر خوان شومان دژم صد گونه حلوا ریخته
خصم ترا با آبها آمیخته جلابها
ما در غمت خونابها از چشم بینا ریخته
ای سایه مهر تو پر گسترده بر شمس و قمر
وی مایه قهرت شرر بر هفت دریا ریخته
بنما رخ چون ماه را مرآت وجه الله را
و آن غمزه جانکاه را کز چشم شهلا ریخته
در مولدت میر اجل آراسته جشنی بی خلل
وز دست او در این محل زر بی تقاضا ریخته
میراست یکدریا کرم میراست یک گردون همم
جودش گه بخشش درم بر پیر و برنا ریخته
ویژه بمن کز شعر تر مدح ترا خواندم ز بر
دارم ببارش چون گهر ابیات غرا ریخته
چون نیک خواندی مقطعش بشنو چهارم مطلعش
تا بینی از هر مصرعش شهد مصفا ریخته
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۸ - ماده تاریخ حاجی آقا محسن عراقی
چو پنچ و بیست ز سال هزار و سیصد رفت
از آنزمان که به یثرب ز مکه احمد رفت
سر آمد حکما محسن بن بوالقاسم
به میهمانی حق سوی خوان سرمد رفت
به سوق روضه رضوان روان پر نورش
بباغ خلد در آن عالم مخلد رفت
ز بیت رفعت و تمجید صدر و ضرب شکست
ز جمع حکمت و توحید اسم مفرد رفت
محقق صمدانی حکیم ربانی
امام نافذ الاحکام باسط الید رفت
دری ز درج امام الهدی علی گم شد
مهی ز برج رسول خدا محمد رفت
فغان و ناله مرغان سبز پوش چمن
بر آسمان ز نغیب غراب اسود رفت
زمانه گفت که شد شارسان علم خراب
سپهر گفت سلیمان دین ز مسند رفت
محققی که عطارد خمیده همچو کمان
بحضرتش پی تعلیم لوح ابجد رفت
بروز پنجم شهر جمادی الآخر بود
کزین رباط سفر کرد و سوی مقصد رفت
زد از مصیبت او مشتری دراعه به نیل
بسوگش افسر زرین ز فرق فرقد رفت
بماتمش ز حرم سیل اشک تا عرفات
ز بقعه نبوی تا بقیع غرقد رفت
نبیره علی و زاده پیمبر بود
وزین حظیره بدیدار جد امجد رفت
نشسته با دل بیدار در صوامع قدس
اگر چه در نظر خاکیان بمرقد رفت
امیری از پی تاریخ سال گفت ببین
که محسن بن القاسم بن احمد رفت
از آنزمان که به یثرب ز مکه احمد رفت
سر آمد حکما محسن بن بوالقاسم
به میهمانی حق سوی خوان سرمد رفت
به سوق روضه رضوان روان پر نورش
بباغ خلد در آن عالم مخلد رفت
ز بیت رفعت و تمجید صدر و ضرب شکست
ز جمع حکمت و توحید اسم مفرد رفت
محقق صمدانی حکیم ربانی
امام نافذ الاحکام باسط الید رفت
دری ز درج امام الهدی علی گم شد
مهی ز برج رسول خدا محمد رفت
فغان و ناله مرغان سبز پوش چمن
بر آسمان ز نغیب غراب اسود رفت
زمانه گفت که شد شارسان علم خراب
سپهر گفت سلیمان دین ز مسند رفت
محققی که عطارد خمیده همچو کمان
بحضرتش پی تعلیم لوح ابجد رفت
بروز پنجم شهر جمادی الآخر بود
کزین رباط سفر کرد و سوی مقصد رفت
زد از مصیبت او مشتری دراعه به نیل
بسوگش افسر زرین ز فرق فرقد رفت
بماتمش ز حرم سیل اشک تا عرفات
ز بقعه نبوی تا بقیع غرقد رفت
نبیره علی و زاده پیمبر بود
وزین حظیره بدیدار جد امجد رفت
نشسته با دل بیدار در صوامع قدس
اگر چه در نظر خاکیان بمرقد رفت
امیری از پی تاریخ سال گفت ببین
که محسن بن القاسم بن احمد رفت
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۹۵
آمد نغز و هژیر و فرخ و فیروز
اضحی و عید غدیر و جمعه و نوروز
گشته برابر چهار عید مبارک
آمده از پی چهار طالع فیروز
چار نوید امید و مژده شادی
چار شب جان فزا و صبح دل افروز
بیشتر از پار شد غنیمت امسال
خوبتر از دی رسید نعمت امروز
ساخته سنبل کمند طره ی پیچان
آخته نرگس خدنگ غمزه دلدوز
نیم شب آمد به باغ مرغ شب آویز
وقت سحر رفت در چمن، چمن افروز
برد عجوز ارچه سخت، سخت کمان بود
لیک سته شد ز جنگ دشمن کین توز
خست و به فتراک بست هر چه غم و سوگ
جست و به همراه برد آنچه غم و سوز
بدرقه ی وی بتا به روی بهاران
آتشی از آن شراب لعل برافروز
دانه خال سیاه کنج لبت را
جای سپند اندران شراره فرو سوز
شهد بقا با شراب عشق بیامیز
سر وفا از ادیب عقل بیاموز
افسر کبر و منی به گوشه ای انداز
وز در سلطان عشق توشه ای اندوز
بوالحسن آن شه که از عنایت و باسش
مهر جهانتاب زاد و برق جهان سوز
چرخ ازو چرخ گشت و خاک ازو خاک
شام بدو شام گشت و روز بدو روز
صبح دوم از شمایلش طرب افزا
عقل نخست از فضایلش خرد آموز
اضحی و عید غدیر و جمعه و نوروز
گشته برابر چهار عید مبارک
آمده از پی چهار طالع فیروز
چار نوید امید و مژده شادی
چار شب جان فزا و صبح دل افروز
بیشتر از پار شد غنیمت امسال
خوبتر از دی رسید نعمت امروز
ساخته سنبل کمند طره ی پیچان
آخته نرگس خدنگ غمزه دلدوز
نیم شب آمد به باغ مرغ شب آویز
وقت سحر رفت در چمن، چمن افروز
برد عجوز ارچه سخت، سخت کمان بود
لیک سته شد ز جنگ دشمن کین توز
خست و به فتراک بست هر چه غم و سوگ
جست و به همراه برد آنچه غم و سوز
بدرقه ی وی بتا به روی بهاران
آتشی از آن شراب لعل برافروز
دانه خال سیاه کنج لبت را
جای سپند اندران شراره فرو سوز
شهد بقا با شراب عشق بیامیز
سر وفا از ادیب عقل بیاموز
افسر کبر و منی به گوشه ای انداز
وز در سلطان عشق توشه ای اندوز
بوالحسن آن شه که از عنایت و باسش
مهر جهانتاب زاد و برق جهان سوز
چرخ ازو چرخ گشت و خاک ازو خاک
شام بدو شام گشت و روز بدو روز
صبح دوم از شمایلش طرب افزا
عقل نخست از فضایلش خرد آموز
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۹
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۷۴
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۳۸
شد چشم جهان روشن و جانها همه خرم
از طلعت فرخنده نوئین معظم
آن شیر که با پنجه وبازوی شکوهش
چون پنجه بید آمد سرپنجه ضیغم
وان شید که در عهد وفاقش نتواند
بادی که ز گلزار کند برگ گلی کم
لطفش صفت جنت و قهرش اثر نار
مهرش عوض نوش چو کینش بدل سم
ای عقده بیداد ز تهدید تو واهی
وی قاعده داد به تائید تو محکم
بر دیده نرگس فکند امنیتت خواب
وز پشت بنفشه ببرد راستیت خم
باد ار دل غنچه بشکافد پس از این صبح
در عمر نیارد که ز بیم تو زند دم
تیمار یتیم صدف ار بحر ندارد
قهر تو ز دریا نگذارد اثر نم
بر ملک سلیمان چو نفاذ تو روان شد
مگذار که هر دیو برد دست به خاتم
تا سایه عدل تو بر این بوم وبرافتاد
خور تیغ نمی یارد باکوه زدن هم
در ملک جهان نام نکو جوی که آن به
از دولت اسکندر و از مملکت جم
در پارس نظر کن به ترحم که بیابی
از گوشه نشینان وی اقبال دو عالم
از باد ظفر رایت فتحت چو بجنبد
مه طاسک زر باشد و شب گیسوی پرچم
بدخواه تو خود نیست و گر هست چه باشد
با عرض تو کز فطرت اصلی ست مکرم
از حمله روئین تن بدخو چه گشاید
بانهمت دستان و نکورائی رستم
من بنده که با نسبت دریای ضمیرم
بی مایه بود معدن و بی مایه بود یم
چون یافتم از تو شرف پرسش و دیدار
اسباب فراغ آمدم آن روز فراهم
در زادن خود شعر ز من خواستی آن روز
ای زادن تو منصب ذریت آدم
چون گفتمی آن روز ثنای تو که بودم
دل از غم تو خسته و جان سوخته غم
بودند مقدم پس از اصحاب سخن لیک
از روی تقدم منم امروز مقدم
هم در کف من خاصیت موسی عمران
هم در دم من معجزه عیسی مریم
زین مایه سخن بس که بزرگان سخندان
گویند که بر مجد سخن گشت مختم
از سعدی مشهور سخن شعر روان جوی
کو کعبه فضل است و دلش چشمه زمزم
این بنده رهی پیش گرفته است کزین پس
نز مهر کند مدح و نه از کینه کند ذم
تا مدح بود سیرت تو باد ممدح
تا ذم بود اعداء تو باشند مذمم
از طلعت فرخنده نوئین معظم
آن شیر که با پنجه وبازوی شکوهش
چون پنجه بید آمد سرپنجه ضیغم
وان شید که در عهد وفاقش نتواند
بادی که ز گلزار کند برگ گلی کم
لطفش صفت جنت و قهرش اثر نار
مهرش عوض نوش چو کینش بدل سم
ای عقده بیداد ز تهدید تو واهی
وی قاعده داد به تائید تو محکم
بر دیده نرگس فکند امنیتت خواب
وز پشت بنفشه ببرد راستیت خم
باد ار دل غنچه بشکافد پس از این صبح
در عمر نیارد که ز بیم تو زند دم
تیمار یتیم صدف ار بحر ندارد
قهر تو ز دریا نگذارد اثر نم
بر ملک سلیمان چو نفاذ تو روان شد
مگذار که هر دیو برد دست به خاتم
تا سایه عدل تو بر این بوم وبرافتاد
خور تیغ نمی یارد باکوه زدن هم
در ملک جهان نام نکو جوی که آن به
از دولت اسکندر و از مملکت جم
در پارس نظر کن به ترحم که بیابی
از گوشه نشینان وی اقبال دو عالم
از باد ظفر رایت فتحت چو بجنبد
مه طاسک زر باشد و شب گیسوی پرچم
بدخواه تو خود نیست و گر هست چه باشد
با عرض تو کز فطرت اصلی ست مکرم
از حمله روئین تن بدخو چه گشاید
بانهمت دستان و نکورائی رستم
من بنده که با نسبت دریای ضمیرم
بی مایه بود معدن و بی مایه بود یم
چون یافتم از تو شرف پرسش و دیدار
اسباب فراغ آمدم آن روز فراهم
در زادن خود شعر ز من خواستی آن روز
ای زادن تو منصب ذریت آدم
چون گفتمی آن روز ثنای تو که بودم
دل از غم تو خسته و جان سوخته غم
بودند مقدم پس از اصحاب سخن لیک
از روی تقدم منم امروز مقدم
هم در کف من خاصیت موسی عمران
هم در دم من معجزه عیسی مریم
زین مایه سخن بس که بزرگان سخندان
گویند که بر مجد سخن گشت مختم
از سعدی مشهور سخن شعر روان جوی
کو کعبه فضل است و دلش چشمه زمزم
این بنده رهی پیش گرفته است کزین پس
نز مهر کند مدح و نه از کینه کند ذم
تا مدح بود سیرت تو باد ممدح
تا ذم بود اعداء تو باشند مذمم
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۱
نوبهار بدیع بی همتا
همتی بذل کرد بر صحرا
تا به تاثیر بذل و همت او
گشت صحرا بدیع و بی همتا
هر کجا گشت همتی مبذول
بی گمان نعمتی شود پیدا
باد چون زایران به بستان تاخت
آنگه از بوی خوش گرفت نوا
هرکه حاجت به اهل بردارد
زود بیند مراد خویش روا
نعمت عشق عاشقان بفزود
نغمه بلبل بدیع نوا
ابر بر باغ عاشق است ولیک
هست معشوق او قرین جفا
کاین بگرید چو دیده وامق
وان بخندد چو چهره عذرا
گر وفا داشتی نخندیدی
هیچ معشوق را نماند وفا
دهن لاله را سرشک سحر
کرد پر تازه لولو لالا
گر نوا بلبل نوآیین یافت
لولو اندر دهان لاله چرا
راست گویی که از کمان نرود
تیر حکم زمانه جز به خطا
کارها گر به راستی بودی
راست بودی بنفشه را بالا
قامت پیر اگر دو تا باشد
راست بر رفته قامت برنا
عمر سو از بنفشه بیشتر است
از چه شد قامت بنفشه دو تا
نرگس آن حال کی پسندیدی
گر نبودیش دیده نابینا
آن گل سرخ بر کران چمن
زرد گل را همی کند رسوا
که من ار لعل گشته ام بی می
زرد چون مانده ای تو بی صفرا
یا بداندیش خواجه ای که همی
زرد رویی نگردد از تو جدا
من چو رخسار نیکخواهانش
هر زمان لعل تر کنم سیما
جایگاه امان امین الملک
والی رای و همت والا
شرف الحضره آنکه حضرت اوست
کعبه حاجت همه فضلا
سبب عمر عدل و فضل عمر
چون عمر عامل خلا به ملا
آسمانی که آسمان برین
جوید از قدر او همیشه علا
آفتابی که آفتاب فلک
خواهد از رای او همیشه ضیا
آن بود با علو این چو زمین
وین بود با ضیای آن چو سها
رادی از طبع او قوی گردد
همچو دعوی مدعی به گوا
زفتی از دست او ضعیف شود
همچو طاعات بندگان ز ریا
از حساب عطاش درماند
آنکه احصا کند حساب حصا
گرچه سصید چو میرک سیناست
اوست مقلوب میرک سینا
جود عفرا و طبع او عروه است
بس به غایت رسید عشق و هوا
گر به جانش طمع کنی گوید
هان هلا باژگونه کن عفرا
لیکن ایزد نیافرید دلی
کاین طمع دارد اندر او ماوا
آسمان وسعود وی شده است
فتنه بر وی چو سعد بر اسما
تا چو باران براو همی بارد
هر زمان نو سعادتی ز سما
برج جوزا جواز او دارد
اوج خورشید از آن بود جوزا
فضل او بی کرانه چون دریاست
لفظ او گوهر بلند بها
سایل از لفظ او گهر یابد
نه بدیع است گوهر از دریا
هر کجا رفق او پدید آید
بدماند ز سنگ خاره گیا
هر کجا باس او نماید روی
موم گردد ز بیم او خارا
خلق او را صفت همی گفتم
خاک بوسید عنبر سارا
همتش را ثنا همی گفتم
سر فروبرد گنبد خضرا
خدمت بزم او کند شب و روز
طرب انگیز از آن بود صهبا
عنبر خلق او برد به دماغ
زان سبب خوش بود نسیم صبا
از جهان حصه مخالف اوست
رنج بی ناز و خار بی خرما
تا بود بهره موافق او
شب بی روز و صبح بی فردا
ای به هر خوبی از فلک در خور
ای به هر نیکی از زمانه سزا
که تواند سزا و در خور تو
گفتن از بندگان دعا و ثنا
تا بقا و فناست در گیتی
از بقای تو دور باد فنا
کمترین نعمت ولیت نشاط
بهترین راحت عدوت بلا
دیده دولت تو نادیده
هیچ روی شماتت اعدا
بر سر نامه سعادت تو
زده توقیع جاودانه بقا
همتی بذل کرد بر صحرا
تا به تاثیر بذل و همت او
گشت صحرا بدیع و بی همتا
هر کجا گشت همتی مبذول
بی گمان نعمتی شود پیدا
باد چون زایران به بستان تاخت
آنگه از بوی خوش گرفت نوا
هرکه حاجت به اهل بردارد
زود بیند مراد خویش روا
نعمت عشق عاشقان بفزود
نغمه بلبل بدیع نوا
ابر بر باغ عاشق است ولیک
هست معشوق او قرین جفا
کاین بگرید چو دیده وامق
وان بخندد چو چهره عذرا
گر وفا داشتی نخندیدی
هیچ معشوق را نماند وفا
دهن لاله را سرشک سحر
کرد پر تازه لولو لالا
گر نوا بلبل نوآیین یافت
لولو اندر دهان لاله چرا
راست گویی که از کمان نرود
تیر حکم زمانه جز به خطا
کارها گر به راستی بودی
راست بودی بنفشه را بالا
قامت پیر اگر دو تا باشد
راست بر رفته قامت برنا
عمر سو از بنفشه بیشتر است
از چه شد قامت بنفشه دو تا
نرگس آن حال کی پسندیدی
گر نبودیش دیده نابینا
آن گل سرخ بر کران چمن
زرد گل را همی کند رسوا
که من ار لعل گشته ام بی می
زرد چون مانده ای تو بی صفرا
یا بداندیش خواجه ای که همی
زرد رویی نگردد از تو جدا
من چو رخسار نیکخواهانش
هر زمان لعل تر کنم سیما
جایگاه امان امین الملک
والی رای و همت والا
شرف الحضره آنکه حضرت اوست
کعبه حاجت همه فضلا
سبب عمر عدل و فضل عمر
چون عمر عامل خلا به ملا
آسمانی که آسمان برین
جوید از قدر او همیشه علا
آفتابی که آفتاب فلک
خواهد از رای او همیشه ضیا
آن بود با علو این چو زمین
وین بود با ضیای آن چو سها
رادی از طبع او قوی گردد
همچو دعوی مدعی به گوا
زفتی از دست او ضعیف شود
همچو طاعات بندگان ز ریا
از حساب عطاش درماند
آنکه احصا کند حساب حصا
گرچه سصید چو میرک سیناست
اوست مقلوب میرک سینا
جود عفرا و طبع او عروه است
بس به غایت رسید عشق و هوا
گر به جانش طمع کنی گوید
هان هلا باژگونه کن عفرا
لیکن ایزد نیافرید دلی
کاین طمع دارد اندر او ماوا
آسمان وسعود وی شده است
فتنه بر وی چو سعد بر اسما
تا چو باران براو همی بارد
هر زمان نو سعادتی ز سما
برج جوزا جواز او دارد
اوج خورشید از آن بود جوزا
فضل او بی کرانه چون دریاست
لفظ او گوهر بلند بها
سایل از لفظ او گهر یابد
نه بدیع است گوهر از دریا
هر کجا رفق او پدید آید
بدماند ز سنگ خاره گیا
هر کجا باس او نماید روی
موم گردد ز بیم او خارا
خلق او را صفت همی گفتم
خاک بوسید عنبر سارا
همتش را ثنا همی گفتم
سر فروبرد گنبد خضرا
خدمت بزم او کند شب و روز
طرب انگیز از آن بود صهبا
عنبر خلق او برد به دماغ
زان سبب خوش بود نسیم صبا
از جهان حصه مخالف اوست
رنج بی ناز و خار بی خرما
تا بود بهره موافق او
شب بی روز و صبح بی فردا
ای به هر خوبی از فلک در خور
ای به هر نیکی از زمانه سزا
که تواند سزا و در خور تو
گفتن از بندگان دعا و ثنا
تا بقا و فناست در گیتی
از بقای تو دور باد فنا
کمترین نعمت ولیت نشاط
بهترین راحت عدوت بلا
دیده دولت تو نادیده
هیچ روی شماتت اعدا
بر سر نامه سعادت تو
زده توقیع جاودانه بقا
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۷۴
فروغ لاله و بوی گل و نسیم سمن
بتان شدند و بتان را دماغ و دیده شمن
شمن به بتکده به کز نگار و نقش بهار
چمن به بتکده ماند چمانه گیر و چمن
بسوز خرمن اندیشه را که در نوروز
صبا همی زبر گل زگل زند خرمن
اگر به روز ندیدی بر آسمان پروین
به بوستان گذر و در نگر به شاخ سمن
گل سپید و گل لعل بر چمن گویی
یکی سهیل یمن شد یکی عقیق یمن
به هر کجا رسی از خوید سبز و لاله لعل
پر از عقیق و زمرد شده است پیرامن
اگر زبرجد سبز است دشت را چادر
پر از جواهر لعل است کوه را دامن
در این هوای لطیف این صبای مشک افشان
به من نمود که مشک از چمن برند به من
(به خون خضاب که کرده است لاله را رخسار
اگر در ابر بهاری نبود دیده من)
مگر خزینه بهمن در ابر بهمن بود
که از گریستن چشم ابر در بهمن
زگونه گونه ظرایف زنوع نوع طرف
شده است طرف چمن چون خزینه بهمن
همه دیار و دمن روضه های رضوان گشت
بدین بهار زآرایش زمین و زمن
چگونه نوحه نمایند عاشقان عرب
چو جای نوحه نیابند در دیار و دمن
میان ابر سیه نور برق را گویی
فرشته ای است مگر در لباس اهریمن
خروش رعدش از نور برق پنداری
همی ز عشق منیژه فغان کند بیژن
چمن نه روم و عدن شد در او چرا باشد
به رزمه دیبه رومی به توده در عدن
زگل میانه باغ و زلاله دامن راغ
پر از چراغ و پر از مشعله است بی روغن
زراغ گشته به هر جانبی یکی جنت
ز باغ کشته به هر گوشه ای یکی گلشن
اگر به گلشن و جنت همی وطن طلبی
به راغ ساز مقام و به باغ گیر وطن
صفات حسن چمن گر چو من نخواهد گفت
زبان زبهر چه آهیخت در چمن سوسن
زجور جامه بدرند و از فراق بتان
مراست جور چرا گل درید پیراهن
اگر نه خاطر من شد به مدح سید شرق
چراست شاخ گل نو به غنچه آبستن
حمایت و کنف دین و مجد مجدالدین
رسوم و عادت او دین و مجد را مامن
جلال آل پیمبر علی بن جعفر
که ذات کامل او چون علی است در هر فن
یگانه ای که دو دستش به یک عطا بدهد
هزار فایده با صد هزار پاداشن
سپهر منقبتی کافتاب روشن جرم
ز رای روشن او گشت بر فلک روشن
ستاره مرتبتی کز کمال خلعت او
در این زمانه برهنه نماند جز سوزن
زمانه منزلتی کز نهیب او پوشد
سپهر گرچه بلندست هر شبی جوشن
مزین است به ایام او زمان و زمین
مشرف است به اوصاف او سخا و سخن
ز عشق خدمت او شوق پیش هر خاطر
ز شکر نعمت او طوق گرد هر گردن
چو سال و مه اثر بر او به هر موضع
چو روز و شب خبر جود او به هر مکمن
(به عزم خدمت او جای جسته در تن جان
به نظم مدحت او فخر کرده جان بر تن)
زحرص مدحت او ماند نفس عاشق نطق
ز شوق خدمت او ماند روح جفت بدن
زهی به خلد روان کرده بر ثنات زبان
روان فاطمه و حیدر و حسین و حسن
نه ای رسول و کلام تو در مصالح شرع
همه چو معجزه مستبدع است و مستحسن
خدای عزوجل در دهن نهاد زبان
از انکه رهگذر مدحت تو بود دهن
(دهد عطای تو بیمار آز را صحت
نهد سخای تو درد نیاز را روغن)
تویی زمانه فضل و تویی نشانه عدل
تویی برات امید و تویی نجات محن
مگر که دشمن و زر در بر تو یکسانند
که هست روز نشاط تو هر دو را شیون
ز بهر دوستی زر ثنا نیافت بخیل
وگرچه نیست کسی در جهان ثنا دشمن
ثنا دلیل بود بر بقای ذکر جمیل
کری کند که ثنا راسخی خرد به ثمن
چو ذکر شکر نه حاصل کند چه زر و چه خاک
چو نام مدح تو (نه)باقی بود چه مرد و چه زن
تویی که تخم ثنا در جهان پراکندی
چو ارتیاح تو اندر سخاست بپرا کن
به نعمت تو همی بی غمی رسد ز فلک
به حرمت تو همی ایمنی بود ز فتن
ز خون ناب همی مشک ناب داند کرد
نسیم خلق تو در ناف آهوان ختن
و گرنه از قبل کشتن عدوت بود
ز عشق بخشش تو جمله زر شود آهن
چه راحت است خرد را ورای مدحت تو
چه نعمت است لب طفل را ورای لبن
ز بهر ناصح و حاسد تو را به کار شوند
وگر نه کی بود اندر جهان سرور و حزن
به خشم و حلم تویی مثل آسمان و زمین
از این شده است زمین رام و آسمان توسن
کنون که لشکر بلبل گرفتن منزل باغ
به باغ و راغ و لب جوی به بود مسکن
ز چشم نرگس و زلف بنفشه و رخ گل
بهار تازه چو بتخانه کرد هر برزن
به چشم جود تو گرچه جهان ندارد قدر
در این بهار یکی چشم بر جهان افکن
به روی نرگس مخمور خور شراب چو گل
که چشم نرگس مخمور باز شد روشن
چو بحر گشت زمین از هوای لولو بار
چو روم گشت چمن زین صبای دیبا تن
قبای سبز سهی سرو بین و باده طلب
زآفتاب قباپوش و سرو سیم ذقن
تو را به هر نظری دولتی است از گردون
تو را به هر نفسی منتی است از ذوالمن
کرا ستاره مثال بلا نبشت بدر
کرا زمانه نهال جفا نشاند بکن
ز جام جاه و شرف باده امید بچش
به تیغ جود و عطا گردن نیاز بزن
همیشه تا شکن زلف دلبران باشد
مباد جز همه در پشت دشمنانت شکن
گشاده چشم به رویت ستاره مسعود
نهاده گوش به امرت زمانه توسن
قرین ناصح تو نعمت و نشاط و طرب
رفیق حاسد تو نردبان و دار و رسن
بتان شدند و بتان را دماغ و دیده شمن
شمن به بتکده به کز نگار و نقش بهار
چمن به بتکده ماند چمانه گیر و چمن
بسوز خرمن اندیشه را که در نوروز
صبا همی زبر گل زگل زند خرمن
اگر به روز ندیدی بر آسمان پروین
به بوستان گذر و در نگر به شاخ سمن
گل سپید و گل لعل بر چمن گویی
یکی سهیل یمن شد یکی عقیق یمن
به هر کجا رسی از خوید سبز و لاله لعل
پر از عقیق و زمرد شده است پیرامن
اگر زبرجد سبز است دشت را چادر
پر از جواهر لعل است کوه را دامن
در این هوای لطیف این صبای مشک افشان
به من نمود که مشک از چمن برند به من
(به خون خضاب که کرده است لاله را رخسار
اگر در ابر بهاری نبود دیده من)
مگر خزینه بهمن در ابر بهمن بود
که از گریستن چشم ابر در بهمن
زگونه گونه ظرایف زنوع نوع طرف
شده است طرف چمن چون خزینه بهمن
همه دیار و دمن روضه های رضوان گشت
بدین بهار زآرایش زمین و زمن
چگونه نوحه نمایند عاشقان عرب
چو جای نوحه نیابند در دیار و دمن
میان ابر سیه نور برق را گویی
فرشته ای است مگر در لباس اهریمن
خروش رعدش از نور برق پنداری
همی ز عشق منیژه فغان کند بیژن
چمن نه روم و عدن شد در او چرا باشد
به رزمه دیبه رومی به توده در عدن
زگل میانه باغ و زلاله دامن راغ
پر از چراغ و پر از مشعله است بی روغن
زراغ گشته به هر جانبی یکی جنت
ز باغ کشته به هر گوشه ای یکی گلشن
اگر به گلشن و جنت همی وطن طلبی
به راغ ساز مقام و به باغ گیر وطن
صفات حسن چمن گر چو من نخواهد گفت
زبان زبهر چه آهیخت در چمن سوسن
زجور جامه بدرند و از فراق بتان
مراست جور چرا گل درید پیراهن
اگر نه خاطر من شد به مدح سید شرق
چراست شاخ گل نو به غنچه آبستن
حمایت و کنف دین و مجد مجدالدین
رسوم و عادت او دین و مجد را مامن
جلال آل پیمبر علی بن جعفر
که ذات کامل او چون علی است در هر فن
یگانه ای که دو دستش به یک عطا بدهد
هزار فایده با صد هزار پاداشن
سپهر منقبتی کافتاب روشن جرم
ز رای روشن او گشت بر فلک روشن
ستاره مرتبتی کز کمال خلعت او
در این زمانه برهنه نماند جز سوزن
زمانه منزلتی کز نهیب او پوشد
سپهر گرچه بلندست هر شبی جوشن
مزین است به ایام او زمان و زمین
مشرف است به اوصاف او سخا و سخن
ز عشق خدمت او شوق پیش هر خاطر
ز شکر نعمت او طوق گرد هر گردن
چو سال و مه اثر بر او به هر موضع
چو روز و شب خبر جود او به هر مکمن
(به عزم خدمت او جای جسته در تن جان
به نظم مدحت او فخر کرده جان بر تن)
زحرص مدحت او ماند نفس عاشق نطق
ز شوق خدمت او ماند روح جفت بدن
زهی به خلد روان کرده بر ثنات زبان
روان فاطمه و حیدر و حسین و حسن
نه ای رسول و کلام تو در مصالح شرع
همه چو معجزه مستبدع است و مستحسن
خدای عزوجل در دهن نهاد زبان
از انکه رهگذر مدحت تو بود دهن
(دهد عطای تو بیمار آز را صحت
نهد سخای تو درد نیاز را روغن)
تویی زمانه فضل و تویی نشانه عدل
تویی برات امید و تویی نجات محن
مگر که دشمن و زر در بر تو یکسانند
که هست روز نشاط تو هر دو را شیون
ز بهر دوستی زر ثنا نیافت بخیل
وگرچه نیست کسی در جهان ثنا دشمن
ثنا دلیل بود بر بقای ذکر جمیل
کری کند که ثنا راسخی خرد به ثمن
چو ذکر شکر نه حاصل کند چه زر و چه خاک
چو نام مدح تو (نه)باقی بود چه مرد و چه زن
تویی که تخم ثنا در جهان پراکندی
چو ارتیاح تو اندر سخاست بپرا کن
به نعمت تو همی بی غمی رسد ز فلک
به حرمت تو همی ایمنی بود ز فتن
ز خون ناب همی مشک ناب داند کرد
نسیم خلق تو در ناف آهوان ختن
و گرنه از قبل کشتن عدوت بود
ز عشق بخشش تو جمله زر شود آهن
چه راحت است خرد را ورای مدحت تو
چه نعمت است لب طفل را ورای لبن
ز بهر ناصح و حاسد تو را به کار شوند
وگر نه کی بود اندر جهان سرور و حزن
به خشم و حلم تویی مثل آسمان و زمین
از این شده است زمین رام و آسمان توسن
کنون که لشکر بلبل گرفتن منزل باغ
به باغ و راغ و لب جوی به بود مسکن
ز چشم نرگس و زلف بنفشه و رخ گل
بهار تازه چو بتخانه کرد هر برزن
به چشم جود تو گرچه جهان ندارد قدر
در این بهار یکی چشم بر جهان افکن
به روی نرگس مخمور خور شراب چو گل
که چشم نرگس مخمور باز شد روشن
چو بحر گشت زمین از هوای لولو بار
چو روم گشت چمن زین صبای دیبا تن
قبای سبز سهی سرو بین و باده طلب
زآفتاب قباپوش و سرو سیم ذقن
تو را به هر نظری دولتی است از گردون
تو را به هر نفسی منتی است از ذوالمن
کرا ستاره مثال بلا نبشت بدر
کرا زمانه نهال جفا نشاند بکن
ز جام جاه و شرف باده امید بچش
به تیغ جود و عطا گردن نیاز بزن
همیشه تا شکن زلف دلبران باشد
مباد جز همه در پشت دشمنانت شکن
گشاده چشم به رویت ستاره مسعود
نهاده گوش به امرت زمانه توسن
قرین ناصح تو نعمت و نشاط و طرب
رفیق حاسد تو نردبان و دار و رسن
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۸۵
صحن چمن که خرم و زیبا شود همی
چون درج در و رزمه دیبا شود همی
زیباتر است عشرت و خرم تر است عیش
تا باغ و سبزه خرم و زیبا شود همی
باغ از در تنعم و نزهت شود همی
راغ از در نشاط و تماشا شود همی
برنا و پیر قصد گل و مل همی کنند
زین دهر پیر گشته که برنا شود همی
از بهر زنده کردن گلهای نوبهار
باد صبا دعای مسیحا شود همی
هر کهربا که باد خزانی به باغ داد
آن کهربا زمرد و مینا شود همی
نرگس نشان تاج سکندر همی دهد
تا بوستان چو مسند دارا شود همی
دل یوسف است و گل چو زلیخا جوان شده
یوسف اسیر عشق زلیخا شود همی
رعنا بود هر آنکه دل عاشقان برد
گل دل زما ببرد که رعنا شود همی
تا شد شکفته همچو ثریا سر سمن
بوی خوش از ثری به ثریا شود همی
زلف بنفشه گرچه دو تا شد چو پشت من
او را دلم یگانه و یکتا شود همی
راز دلم ز سبزه به صحرا براوفتد
از دلبری که سبزه و صحرا شود همی
طرف چمن طرایف باغ بهشت یافت
تاگل به حسن صورت حورا شود همی
باغی که زاغ ناخوش از او آشیانه ساخت
ماوای عندلیب خوش اوا شود همی
ابر از هوا چو دیده وامق شد از سرشک
تا لاله همچو عارض عذرا شود همی
دارد فروغ شعله آتش میان دود
برق از میان ابر که پیدا شود همی
ماند به سایلان خداوند مجددین
آن ساعتی که ابر به دریا شود همی
سبط رسول سید مشرق که ذات او
فهرست فخر آدم و حوا شود همی
صدر زمانه تاج معالی علی که لفظ
اندر ثناش لولو لالا شود همی
بی طبع و خاطر از طرب مدح او سخن
موزون و معنوی و مقفا شود همی
مخدوم آل حیدر و زهرا که خدمتش
تاریخ آل حیدر و زهرا شود همی
جدش سوار دلدل شهباست، وز هنر
مثل سوار دلدل شهبا شود همی
ای کعبه شرف که طواف زمان هرا
گرد در تو مکه و بطحا شود همی
مبخل ز وصف جود تو معطی شود همی
نادان ز نعت علم تو دانا شود همی
ناز مخالفان ز تو گر رنج شد رواست
خار موافقان ز تو خرما شود همی
دریای بی کرانی و دریای بی کران
روز عطا زجود تو رسوا شود همی
عنقاست ناپدید و ز عدل تو نام ظلم
از عرصه زمانه چو عنقا شود همی
این عالم کهن شده هرسال در بهار
از بهر نزهت تو مطراشود همی
تا تو نشاط باده کنی در هوای خوش
تیره هوا زباده مصفا شود همی
تا بر جمال لاله به ساغر خوری شراب
لاله به شکل ساغر صهبا شود همی
امروز کن طرب که مهیاست عیش و عمر
باده ز جام عمر مهیا شود همی
فردای نارسیده چو امروز عمر توست
بس عمرها که در سر فردا شود همی
تا تن به عمر مایل و راغب بود همی
تا دل زعشق واله و شیدا شود همی
عمرت همیشه باد که اسباب عمر ما
از عمر و دولت تو مهنا شود همی
چون درج در و رزمه دیبا شود همی
زیباتر است عشرت و خرم تر است عیش
تا باغ و سبزه خرم و زیبا شود همی
باغ از در تنعم و نزهت شود همی
راغ از در نشاط و تماشا شود همی
برنا و پیر قصد گل و مل همی کنند
زین دهر پیر گشته که برنا شود همی
از بهر زنده کردن گلهای نوبهار
باد صبا دعای مسیحا شود همی
هر کهربا که باد خزانی به باغ داد
آن کهربا زمرد و مینا شود همی
نرگس نشان تاج سکندر همی دهد
تا بوستان چو مسند دارا شود همی
دل یوسف است و گل چو زلیخا جوان شده
یوسف اسیر عشق زلیخا شود همی
رعنا بود هر آنکه دل عاشقان برد
گل دل زما ببرد که رعنا شود همی
تا شد شکفته همچو ثریا سر سمن
بوی خوش از ثری به ثریا شود همی
زلف بنفشه گرچه دو تا شد چو پشت من
او را دلم یگانه و یکتا شود همی
راز دلم ز سبزه به صحرا براوفتد
از دلبری که سبزه و صحرا شود همی
طرف چمن طرایف باغ بهشت یافت
تاگل به حسن صورت حورا شود همی
باغی که زاغ ناخوش از او آشیانه ساخت
ماوای عندلیب خوش اوا شود همی
ابر از هوا چو دیده وامق شد از سرشک
تا لاله همچو عارض عذرا شود همی
دارد فروغ شعله آتش میان دود
برق از میان ابر که پیدا شود همی
ماند به سایلان خداوند مجددین
آن ساعتی که ابر به دریا شود همی
سبط رسول سید مشرق که ذات او
فهرست فخر آدم و حوا شود همی
صدر زمانه تاج معالی علی که لفظ
اندر ثناش لولو لالا شود همی
بی طبع و خاطر از طرب مدح او سخن
موزون و معنوی و مقفا شود همی
مخدوم آل حیدر و زهرا که خدمتش
تاریخ آل حیدر و زهرا شود همی
جدش سوار دلدل شهباست، وز هنر
مثل سوار دلدل شهبا شود همی
ای کعبه شرف که طواف زمان هرا
گرد در تو مکه و بطحا شود همی
مبخل ز وصف جود تو معطی شود همی
نادان ز نعت علم تو دانا شود همی
ناز مخالفان ز تو گر رنج شد رواست
خار موافقان ز تو خرما شود همی
دریای بی کرانی و دریای بی کران
روز عطا زجود تو رسوا شود همی
عنقاست ناپدید و ز عدل تو نام ظلم
از عرصه زمانه چو عنقا شود همی
این عالم کهن شده هرسال در بهار
از بهر نزهت تو مطراشود همی
تا تو نشاط باده کنی در هوای خوش
تیره هوا زباده مصفا شود همی
تا بر جمال لاله به ساغر خوری شراب
لاله به شکل ساغر صهبا شود همی
امروز کن طرب که مهیاست عیش و عمر
باده ز جام عمر مهیا شود همی
فردای نارسیده چو امروز عمر توست
بس عمرها که در سر فردا شود همی
تا تن به عمر مایل و راغب بود همی
تا دل زعشق واله و شیدا شود همی
عمرت همیشه باد که اسباب عمر ما
از عمر و دولت تو مهنا شود همی
محمد کوسج : برزونامه (بخش کهن)
بخش ۱۷ - آمدن سوسن جادو به ایران به گرفتن پهلوانان
زنی بود رامشگر آن جایگاه
چنین گفت در انجمن پیش شاه
ز یک تن فزونی چه آید کنون
چرا دیده کردی چو دریای خون
نگردد ز یک قطره کم رود نیل
چه سنجد همی پشه بر پشت پیل
تو را این همه ناله از یک تن است
همانا نه از روی وز آهن است
کنون گر مرا شاه یاور بود
همی بخت فرخنده چاکر بود
به دیان دادار و تخت و کلاه
به رخشنده خورشید و تابنده ماه
کز ایدر به تنها به ایران شوم
به افسون و نیرنگ شیران شوم
بزرگان ایران همه بیش و کم
چو گرگین و چون طوس و چون گستهم
جهاندار برزوی و دستان شیر
بیارم به نزدیک شاه دلیر
چو دیوانه در بند و بسته چو یوز
بیارم به پیش تو از نیمروز
به پشت هیونان چو باد دمان
بیارم به نزدیک شاه جهان
چو بشنید افراسیاب این سخن
دگرگونه اندیشه افگند بن
بدو گفت بنشین و خاموش باش
نباید که گردد چنین راز فاش
که دیده ست رامشگر جنگ جوی
نباشد بر کس چنین رای و روی
زن ار چند در کار دانا بود
چو مردی کند سخت رسوا بود
تو را کار جز بربط و چنگ نیست
همی چنگ تو در خور جنگ نیست
چو سوسن ز افراسیاب این شنید
به کردار دریا دلش بردمید
چنین گفت کای شاه ماچین و چین
مبیناد کس بی تو تاج و نگین
چنین گفت دانای پیشین زمان
مباشید ایمن ز مکر زنان
چو زن کرد بر دل در چاره باز
شود جان اهریمن اندرگداز
من این گفته خویش آرم به جای
چو فرمان دهد شاه توران خدای
که یاری ز مردان نخواهم به جنگ
به چاره چو من باز کردم دو چنگ
ولیکن یکی مرد باید دلیر
که در جنگ ماننده نره شیر
که هرگز همی روی رستم ندید
نه آوای او را به گیتی شنید
که با من بود اندرین کار یار
به مردی نتابد ز رزم سوار
که فرمان برد مر مرا روز جنگ
چه گویم به آورد بگشا دو چنگ
چو سوسن چنین گفت افراسیاب
ز دیده ببارید از کینه آب
بدو گفت ارین کینه آری به جای
نباشد کسی چون تو با هوش و رای
شوی مهتر بانوان جهان
سرافرازتر کس میان مهان
به ایران و توران شوی پادشا
بوی بر همه کار فرمانروا
ولیکن برین ره چه چاره کنی
چگونه برین کار آتش زنی
سر نامور پور دستان سام
نیاید به آسانی اندر به دام
بدو گفت سوسن که ای شهریار
دل نامور را به غم در مدار
بگو تا بیاید یکی کینه ور
که با پور دستان ببندد کمر
بفرمود افراسیاب آن زمان
بدان نامداران تورانیان
که آرند پیشش همی پیلسم
زند رای هر گونه بر بیش وکم
بیامد هم اندر زمان جنگ جوی
نگه کرد سوسن به بالای اوی
گوی دید همچون که بیستون
دو بازو به کردار ران هیون
به بالا بلند و به بازو قوی
بر و سینه و تن همه پهلوی
یکی گرزه گاو پیکر به دست
خروشنده بر جای چون پیل مست
بدو گفت سوسن که ای نامدار
توانی که فرزند سام سوار،
ببندی چو آرم به نزد تو مست
خود و نامداران خسرو پرست
بکوشی به کینه چو شیر ژیان
بر آوردگه بر ببندی میان
سپارم به دست تو او را چنان
که آریش ایدر به سان زنان
دگر نامداران چو گودرز و گیو
فریبرز کاوس و رهام نیو
به سوسن چنین گفت فرزانه شیر
که گر بینم این نامدار دلیر
چو بیند مر او را جهان بین من
ببینی به کین جستن آیین من
به پیکان بدوزم تن نامور
که سیمرغ گردد بدو مویه گر
ببند از پی راه رفتن میان
ببینیم تا بر چه گردد زمان
چنین گفت سوسن به شاه جهان
که آرند پیشم هیون در نهان
به پیران بفرمود افراسیاب
که ای نامور مرد با جاه و آب
بگو تا بیارند اشتر چهار
که باشد همه در خور نامدار
یکی خیمه دیبای چین پر نگار
بیاور بدین نامداران سپار
چنین گفت با سوسن افراسیاب
که آنچت بباید بگو در شتاب
بگو تا سپارند از بیش وکم
بدان تا نمانی ز چاره به غم
بدو گفت سوسن که از بخت تو
به گردون رسانم سر تخت تو
بگو تا ز هر گونه ای خوردنی
بیارند و هر گونه گستردنی
چنان چون بود در خور پهلوان
که گردند از آن شاد و روشن روان
همان سالخورده می چون گلاب
مرا زان فزاید همی جاه و آب
همین بزم و این ساز فرخنده شاه
چنین هم بیاراسته تاج وگاه
یکی پاره از داروی بیهشی
که رستم بتابد سر از سرکشی
بفرمود کارند پیشش فراز
چنان چون ببایست هر گونه ساز
چو سوسن برون آمد از پیش شاه
بیامد دوان تا به ایران سپاه
دو اشتر همه بار از خوردنی
دگر دو ز خرگاه و گستردنی
بیاورد با خود همی نای و چنگ
به ره بر نکرد هیچ گونه درنگ
همه کار سوسن شد آراسته
همی رفت با ساز و با خواسته
چنین گفت با نامور پیلسم
سر آریم برشاه اندوه و غم
به سوسن چنین گفت ارغنده شیر
به ایران نباید که مانیم دیر
به پیران بفرمود افراسیاب
که بشتاب ز ایدر به کردار آب
یکی باره ای از در پهلوان
که باشد به هر جای روشن روان
یکی جوشن و ترگ و زرین سپر
همان گرزه گاو پیکر به زر
بدو گفت افراسیاب دلیر
نباشد چو تو نامبردار شیر
به دارنده دادار و چرخ بلند
به خورشید رخشان و تیغ کمند
که ایران وتوران سراسر تو راست
زمانه چو گردد به دست تو راست
که چون نامور پور دستان سام
بدین چاره آری سرش را به دام
بدو گفت کای نامور شهریار
برآید ز بخت تو هر گونه کار
به فر و به بخت رد افراسیاب
ز ایران برانم به شمشیر آب
گر آید برم رستم پهلوان
نمانم بر آورد گاهش روان
گر آید برم رستم پهلوان
نمانم بر آوردگاهش روان
به خم کمندش ربایم ز زین
بیندازمش خوار بر دشت کین
به زاولستان آتش اندر زنم
همه بیخ دستان ز بن بر کنم
بدوزم فرامرز را چشم و دل
ز خونش کنم خاک آورد گل
ز ایران بر آرم به گردون خروش
دل خسرو آرم ز رستم به جوش
بگفت این و از کین میان را ببست
بر آن باره پیل پیکر نشست
بیامد بر سوسن چاره گر
بدو گفت جنگی گو نامور
بدین راه بی ره به ایران شویم
به ره گیری نامداران شویم
همی رفت سوسن به کردار باد
شده جانش از مکر و نیرنگ شاد
ندانست چاره گر نامور
که گردد همی خواست دیان دگر
چو از شهر پیران سر اندر کشید
دهم روز سوسن به ایران رسید
چو آمد دو ره پیش نیرنگ ساز
بدان راه دستان و خسرو فراز
بدان راه خالی یکی چشمه آب
یکی دز به نزدیک لیکن خراب
به نزدیک چشمه بیفکند رخت
بدان ساربان گفت کای نیک بخت
برین چشمه آب خیمه بزن
چنان چون بود در خور انجمن
به خیمه درون بزمگاهی بساز
بیاور ز هر گونه چیزی فراز
یکی سفره ازمرغ بریان و نان
بیاور به نزدیک من تا زنان
بیارای مجلس چو خرم بهار
چنان چون به توران بر شهریار
همان چنگ و طنبور و هم جام می
نباید به ره بر نهادنت پی
دگر بارها پیش خیمه فکن
نباید که آیی به نزدیک من
ز راه اشتران را به بی راه بر
همی باش بر دشت چون کینه ور
چو گویم که ای نامور ساروان
بیاور به نزدیک من کاروان
بیاور به زودی به نزدم فراز
درنگی مباش و به تیزی بتاز
وزان پس چنین گفت با پیلسم
براندیش ازین چاره از بیش و کم
از ایدر برو تا زنان سوی دز
نباید که آیی برین روی دز
ببند اسب و باش اندرو در نهان
چنان چون بود مرد روشن روان
به بر گستوان اسب خود را بپوش
به آواز من بر همی دار گوش
ز جوشن نباید گشادن میان
همی باش بر سان شیر ژیان
هرآنگه که گویم کای نامدار
تو بیرون فکن اسب را از حصار
چنین گفت در انجمن پیش شاه
ز یک تن فزونی چه آید کنون
چرا دیده کردی چو دریای خون
نگردد ز یک قطره کم رود نیل
چه سنجد همی پشه بر پشت پیل
تو را این همه ناله از یک تن است
همانا نه از روی وز آهن است
کنون گر مرا شاه یاور بود
همی بخت فرخنده چاکر بود
به دیان دادار و تخت و کلاه
به رخشنده خورشید و تابنده ماه
کز ایدر به تنها به ایران شوم
به افسون و نیرنگ شیران شوم
بزرگان ایران همه بیش و کم
چو گرگین و چون طوس و چون گستهم
جهاندار برزوی و دستان شیر
بیارم به نزدیک شاه دلیر
چو دیوانه در بند و بسته چو یوز
بیارم به پیش تو از نیمروز
به پشت هیونان چو باد دمان
بیارم به نزدیک شاه جهان
چو بشنید افراسیاب این سخن
دگرگونه اندیشه افگند بن
بدو گفت بنشین و خاموش باش
نباید که گردد چنین راز فاش
که دیده ست رامشگر جنگ جوی
نباشد بر کس چنین رای و روی
زن ار چند در کار دانا بود
چو مردی کند سخت رسوا بود
تو را کار جز بربط و چنگ نیست
همی چنگ تو در خور جنگ نیست
چو سوسن ز افراسیاب این شنید
به کردار دریا دلش بردمید
چنین گفت کای شاه ماچین و چین
مبیناد کس بی تو تاج و نگین
چنین گفت دانای پیشین زمان
مباشید ایمن ز مکر زنان
چو زن کرد بر دل در چاره باز
شود جان اهریمن اندرگداز
من این گفته خویش آرم به جای
چو فرمان دهد شاه توران خدای
که یاری ز مردان نخواهم به جنگ
به چاره چو من باز کردم دو چنگ
ولیکن یکی مرد باید دلیر
که در جنگ ماننده نره شیر
که هرگز همی روی رستم ندید
نه آوای او را به گیتی شنید
که با من بود اندرین کار یار
به مردی نتابد ز رزم سوار
که فرمان برد مر مرا روز جنگ
چه گویم به آورد بگشا دو چنگ
چو سوسن چنین گفت افراسیاب
ز دیده ببارید از کینه آب
بدو گفت ارین کینه آری به جای
نباشد کسی چون تو با هوش و رای
شوی مهتر بانوان جهان
سرافرازتر کس میان مهان
به ایران و توران شوی پادشا
بوی بر همه کار فرمانروا
ولیکن برین ره چه چاره کنی
چگونه برین کار آتش زنی
سر نامور پور دستان سام
نیاید به آسانی اندر به دام
بدو گفت سوسن که ای شهریار
دل نامور را به غم در مدار
بگو تا بیاید یکی کینه ور
که با پور دستان ببندد کمر
بفرمود افراسیاب آن زمان
بدان نامداران تورانیان
که آرند پیشش همی پیلسم
زند رای هر گونه بر بیش وکم
بیامد هم اندر زمان جنگ جوی
نگه کرد سوسن به بالای اوی
گوی دید همچون که بیستون
دو بازو به کردار ران هیون
به بالا بلند و به بازو قوی
بر و سینه و تن همه پهلوی
یکی گرزه گاو پیکر به دست
خروشنده بر جای چون پیل مست
بدو گفت سوسن که ای نامدار
توانی که فرزند سام سوار،
ببندی چو آرم به نزد تو مست
خود و نامداران خسرو پرست
بکوشی به کینه چو شیر ژیان
بر آوردگه بر ببندی میان
سپارم به دست تو او را چنان
که آریش ایدر به سان زنان
دگر نامداران چو گودرز و گیو
فریبرز کاوس و رهام نیو
به سوسن چنین گفت فرزانه شیر
که گر بینم این نامدار دلیر
چو بیند مر او را جهان بین من
ببینی به کین جستن آیین من
به پیکان بدوزم تن نامور
که سیمرغ گردد بدو مویه گر
ببند از پی راه رفتن میان
ببینیم تا بر چه گردد زمان
چنین گفت سوسن به شاه جهان
که آرند پیشم هیون در نهان
به پیران بفرمود افراسیاب
که ای نامور مرد با جاه و آب
بگو تا بیارند اشتر چهار
که باشد همه در خور نامدار
یکی خیمه دیبای چین پر نگار
بیاور بدین نامداران سپار
چنین گفت با سوسن افراسیاب
که آنچت بباید بگو در شتاب
بگو تا سپارند از بیش وکم
بدان تا نمانی ز چاره به غم
بدو گفت سوسن که از بخت تو
به گردون رسانم سر تخت تو
بگو تا ز هر گونه ای خوردنی
بیارند و هر گونه گستردنی
چنان چون بود در خور پهلوان
که گردند از آن شاد و روشن روان
همان سالخورده می چون گلاب
مرا زان فزاید همی جاه و آب
همین بزم و این ساز فرخنده شاه
چنین هم بیاراسته تاج وگاه
یکی پاره از داروی بیهشی
که رستم بتابد سر از سرکشی
بفرمود کارند پیشش فراز
چنان چون ببایست هر گونه ساز
چو سوسن برون آمد از پیش شاه
بیامد دوان تا به ایران سپاه
دو اشتر همه بار از خوردنی
دگر دو ز خرگاه و گستردنی
بیاورد با خود همی نای و چنگ
به ره بر نکرد هیچ گونه درنگ
همه کار سوسن شد آراسته
همی رفت با ساز و با خواسته
چنین گفت با نامور پیلسم
سر آریم برشاه اندوه و غم
به سوسن چنین گفت ارغنده شیر
به ایران نباید که مانیم دیر
به پیران بفرمود افراسیاب
که بشتاب ز ایدر به کردار آب
یکی باره ای از در پهلوان
که باشد به هر جای روشن روان
یکی جوشن و ترگ و زرین سپر
همان گرزه گاو پیکر به زر
بدو گفت افراسیاب دلیر
نباشد چو تو نامبردار شیر
به دارنده دادار و چرخ بلند
به خورشید رخشان و تیغ کمند
که ایران وتوران سراسر تو راست
زمانه چو گردد به دست تو راست
که چون نامور پور دستان سام
بدین چاره آری سرش را به دام
بدو گفت کای نامور شهریار
برآید ز بخت تو هر گونه کار
به فر و به بخت رد افراسیاب
ز ایران برانم به شمشیر آب
گر آید برم رستم پهلوان
نمانم بر آورد گاهش روان
گر آید برم رستم پهلوان
نمانم بر آوردگاهش روان
به خم کمندش ربایم ز زین
بیندازمش خوار بر دشت کین
به زاولستان آتش اندر زنم
همه بیخ دستان ز بن بر کنم
بدوزم فرامرز را چشم و دل
ز خونش کنم خاک آورد گل
ز ایران بر آرم به گردون خروش
دل خسرو آرم ز رستم به جوش
بگفت این و از کین میان را ببست
بر آن باره پیل پیکر نشست
بیامد بر سوسن چاره گر
بدو گفت جنگی گو نامور
بدین راه بی ره به ایران شویم
به ره گیری نامداران شویم
همی رفت سوسن به کردار باد
شده جانش از مکر و نیرنگ شاد
ندانست چاره گر نامور
که گردد همی خواست دیان دگر
چو از شهر پیران سر اندر کشید
دهم روز سوسن به ایران رسید
چو آمد دو ره پیش نیرنگ ساز
بدان راه دستان و خسرو فراز
بدان راه خالی یکی چشمه آب
یکی دز به نزدیک لیکن خراب
به نزدیک چشمه بیفکند رخت
بدان ساربان گفت کای نیک بخت
برین چشمه آب خیمه بزن
چنان چون بود در خور انجمن
به خیمه درون بزمگاهی بساز
بیاور ز هر گونه چیزی فراز
یکی سفره ازمرغ بریان و نان
بیاور به نزدیک من تا زنان
بیارای مجلس چو خرم بهار
چنان چون به توران بر شهریار
همان چنگ و طنبور و هم جام می
نباید به ره بر نهادنت پی
دگر بارها پیش خیمه فکن
نباید که آیی به نزدیک من
ز راه اشتران را به بی راه بر
همی باش بر دشت چون کینه ور
چو گویم که ای نامور ساروان
بیاور به نزدیک من کاروان
بیاور به زودی به نزدم فراز
درنگی مباش و به تیزی بتاز
وزان پس چنین گفت با پیلسم
براندیش ازین چاره از بیش و کم
از ایدر برو تا زنان سوی دز
نباید که آیی برین روی دز
ببند اسب و باش اندرو در نهان
چنان چون بود مرد روشن روان
به بر گستوان اسب خود را بپوش
به آواز من بر همی دار گوش
ز جوشن نباید گشادن میان
همی باش بر سان شیر ژیان
هرآنگه که گویم کای نامدار
تو بیرون فکن اسب را از حصار