عبارات مورد جستجو در ۴۶۷ گوهر پیدا شد:
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۷۸
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱۶۷
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳۰۱
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳۰۵
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۴۶۷
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۴۹۹
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۲۸۳
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۳۸۷
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۵۰۰
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۵۰۱
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۷۲۳
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۸۷۱
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۴۲۰
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۵۰۰
عطار نیشابوری : بخش دوازدهم
(۶) حکایت سلطان ملکشاه با پاسبان
شبی برفی عظیم افتاد در راه
سراپرده زده سلطان ملکشاه
ز سرما مرغ و ماهی آرمیده
همه در کوشَها سر درکشیده
براندیشید سلطان گفت امشب
غم سلطان که خواهد خورد یا رب
بباید رفت تا بینم نهفته
که در سرما بدین درکیست خفته
چو سلطان سر ازان خیمه بدر کرد
درو هم برف و هم سرما اثر کرد
ندید ازهیچ سو یک پاسبان را
مگر یک خفتهٔ بیدار جان را
قبائی از نمد افکند در بر
ز میخ خیمه بالش خاک بر سر
همه شب لالکا در پای مانده
ز دست برف بر یک جای مانده
ندانم تا شبی از درد دین تو
بدین درگاه بودستی چنین تو
اگر یک ذرّه دلسوزیت بودی
شبی آخر چنین روزیت بودی
ز بانگ پای سلطان مرد از راه
بجَست از جای و بانگی زد بران شاه
که هان تو کیستی شه گفت حالی
منم ای مهربان سلطانِ عالی
تو باری کیستی ای مرد کاری
که سلطان را چنین شب پاس داری
زبان بگشاد مرد و گفت ای شاه
منم مردی غریب بیوطنگاه
وطنگاهم به جز درگاه شه نیست
مرا جز خدمت شه هیچ ره نیست
مرا تا جان و تن همراه باشد
سرم آنجا که پای شاه باشد
شهش گفتا که فرمان دادمت من
عمیدی خراسان دادمت من
چو سلطان یک شب از مردی خبر یافت
ازو آن مرد نام معتبر یافت
اگر تو هم شبی بر درگه یار
بروز آری زهی دولت زهی کار
اگر یک شب به بیداری رسی تو
به سرحدّ وفاداری رسی تو
ز فقرت خلعتی بخشند جاوید
که یک یک ذرّه میبینی چو خورشید
گر آن دیده بدست آری زمانی
اگر کوری شوی صاحب قرانی
بزرگان را که شد کاری مهیّا
بچشم نیستی دیدند اشیا
چو چشم نیستی درکارت آید
شکر زهرت شود گل خارت آید
سراپرده زده سلطان ملکشاه
ز سرما مرغ و ماهی آرمیده
همه در کوشَها سر درکشیده
براندیشید سلطان گفت امشب
غم سلطان که خواهد خورد یا رب
بباید رفت تا بینم نهفته
که در سرما بدین درکیست خفته
چو سلطان سر ازان خیمه بدر کرد
درو هم برف و هم سرما اثر کرد
ندید ازهیچ سو یک پاسبان را
مگر یک خفتهٔ بیدار جان را
قبائی از نمد افکند در بر
ز میخ خیمه بالش خاک بر سر
همه شب لالکا در پای مانده
ز دست برف بر یک جای مانده
ندانم تا شبی از درد دین تو
بدین درگاه بودستی چنین تو
اگر یک ذرّه دلسوزیت بودی
شبی آخر چنین روزیت بودی
ز بانگ پای سلطان مرد از راه
بجَست از جای و بانگی زد بران شاه
که هان تو کیستی شه گفت حالی
منم ای مهربان سلطانِ عالی
تو باری کیستی ای مرد کاری
که سلطان را چنین شب پاس داری
زبان بگشاد مرد و گفت ای شاه
منم مردی غریب بیوطنگاه
وطنگاهم به جز درگاه شه نیست
مرا جز خدمت شه هیچ ره نیست
مرا تا جان و تن همراه باشد
سرم آنجا که پای شاه باشد
شهش گفتا که فرمان دادمت من
عمیدی خراسان دادمت من
چو سلطان یک شب از مردی خبر یافت
ازو آن مرد نام معتبر یافت
اگر تو هم شبی بر درگه یار
بروز آری زهی دولت زهی کار
اگر یک شب به بیداری رسی تو
به سرحدّ وفاداری رسی تو
ز فقرت خلعتی بخشند جاوید
که یک یک ذرّه میبینی چو خورشید
گر آن دیده بدست آری زمانی
اگر کوری شوی صاحب قرانی
بزرگان را که شد کاری مهیّا
بچشم نیستی دیدند اشیا
چو چشم نیستی درکارت آید
شکر زهرت شود گل خارت آید
عطار نیشابوری : بخش پایانی
(۱۲) حکایت رندی که ازدکانی چیزی میخواست
یکی رندی میان داغ ودردی
ستاده بود بر دکان مردی
ازو میخواست چیزی، می ندادش
بسی بر پیش دکان ایستادش
زبان بگشاد دکاندار پر پیچ
که تا تو زخم نکنی ندهمت هیچ
چو کردی زخم، از من نقد میجوی
وگر نه همچنین میباش و میگوی
برهنه کرد رند اندام حالی
بدو گفتا نگه کن از حوالی
اگر بر من ز سر درگیر تا پای
توانی دید بی صد زخم یک جای
بگو کانجایگه زخمی رسانم
که بی صد زخم جائی میندانم
اگر بی زخم هستم جایگاهی
نباشد چشم زخم از تو گناهی
چو نیست از پای تا سر بی جراحت
بده چیزی که یابم از تو راحت
تنم چون جمله مجروحست اکنون
ازین پس نوبة روحست اکنون
خدایا من چو آن رند گدایم
که بر تن نیست بی صد زخم جایم
ز سر تا پای من چندان که جوئی
جراحت پُر بوَد چندان که گوئی
دمی هرگز براحت برنیارم
که سر از صد جراحت بر نیارم
دمی گر صد جراحت مینیابم
ز عمر خویش راحت مینیابم
اگر خود پای تا سر عین دردم
ز دردی کافرم گر سیر گردم
غم تو بایدم از عالم تو
ندارم غم چو من دارم غم تو
دریغا جان ندارم صد هزاران
که در پای غمت ریزم چو باران
چو حرف ها و هو آید بگوشم
همه در ها و هو و در خروشم
ترا دیدم خودی خود ستُردم
بتو زنده شدم وز خویش مُردم
اگردایم چنین باشم کمالست
وگر با خویشتن رفتم زوالست
خدایا دست این شوریده دل گیر
خلاصم ده ازین زندان دلگیر
در آن ساعت که جان آید بحلقم
نماند هیچ امیدی بخلقم
تنم را روشنائی لحد بخش
دلم را آشنائی ابد بخش
چو زایل گردد این مُلک وجودم
مکن بی بهره از دریای جودم
ستاده بود بر دکان مردی
ازو میخواست چیزی، می ندادش
بسی بر پیش دکان ایستادش
زبان بگشاد دکاندار پر پیچ
که تا تو زخم نکنی ندهمت هیچ
چو کردی زخم، از من نقد میجوی
وگر نه همچنین میباش و میگوی
برهنه کرد رند اندام حالی
بدو گفتا نگه کن از حوالی
اگر بر من ز سر درگیر تا پای
توانی دید بی صد زخم یک جای
بگو کانجایگه زخمی رسانم
که بی صد زخم جائی میندانم
اگر بی زخم هستم جایگاهی
نباشد چشم زخم از تو گناهی
چو نیست از پای تا سر بی جراحت
بده چیزی که یابم از تو راحت
تنم چون جمله مجروحست اکنون
ازین پس نوبة روحست اکنون
خدایا من چو آن رند گدایم
که بر تن نیست بی صد زخم جایم
ز سر تا پای من چندان که جوئی
جراحت پُر بوَد چندان که گوئی
دمی هرگز براحت برنیارم
که سر از صد جراحت بر نیارم
دمی گر صد جراحت مینیابم
ز عمر خویش راحت مینیابم
اگر خود پای تا سر عین دردم
ز دردی کافرم گر سیر گردم
غم تو بایدم از عالم تو
ندارم غم چو من دارم غم تو
دریغا جان ندارم صد هزاران
که در پای غمت ریزم چو باران
چو حرف ها و هو آید بگوشم
همه در ها و هو و در خروشم
ترا دیدم خودی خود ستُردم
بتو زنده شدم وز خویش مُردم
اگردایم چنین باشم کمالست
وگر با خویشتن رفتم زوالست
خدایا دست این شوریده دل گیر
خلاصم ده ازین زندان دلگیر
در آن ساعت که جان آید بحلقم
نماند هیچ امیدی بخلقم
تنم را روشنائی لحد بخش
دلم را آشنائی ابد بخش
چو زایل گردد این مُلک وجودم
مکن بی بهره از دریای جودم
عطار نیشابوری : بخش چهاردهم
الحکایه و التمثیل
شنودم من که جایی بی دلی بود
نه از دل هم چو مابی حاصلی بود
زدندش کودکان سنگی زهر راه
تگرگی نیز پیدا گشت ناگاه
بسوی آسمان برداست سر را
که چون بردی دل این بی خبر را
تگرگ و سنگ کردی بر تنم بار
شدی تو نیز با این کودکان یار
چه میگویم برو ای غافل مست
که یار تو نیالاید بتو دست
نیی تو اهل یار و یار دورست
تو دور از کار وز تو کار دورست
یقین میدان که خورشید سرافراز
نخواهد شد بسوی کس سرانداز
بپیش آفتاب نام بردار
چه سارخک و چه پیل آید پدیدار
فراغت بین که در بنیاد کارست
مچخ کین کار ساز استادکارست
سخن در پرده گوی از پرده سازی
رها کن این خیال و پرده بازی
چو شادی نیست دل در غم فروبند
چوهم دم نیست بر لب دم فروبند
جوامردا سخن در پرده میدار
که با هر دون نشاید گفت اسرار
مرا عمریست تادر بند آنم
که تا با هم دمی رمزی برانم
نمییابم یکی هم دم موافق
فغان زین هم نشینان منافق
اگر این کار ما از هم نشین است
عذاب دوزخ از بئس القرینست
دلا خاموش چون محرم نیابی
مزن دم زانک یک هم دم نیابی
چو مردان خوی کن دایم سه طاعت
خموشی و صبوری و قناعت
طریق مرد عزلت جوی کن ساز
اگر مردی ز مردم خوی کن باز
ترا مردان دنیا ره زنانند
مگر مردان نیند ایشان زنانند
ز یک سو باده و زیک سوی شاهد
جیان خلق چون مانی توزاهد
یکی در سور دیگر در مصیبت
زفان و دل پر از تزویر و غیبت
جهان از گفت بیهوده برآمد
همه عالم درای استر آمد
درین ره صد هزاران سر چو گوییست
چه جای کار و بار و گفت و گوییست
اگر جان گویم اندر خون بماندست
وگر تن او ز در بیرون بماندست
چو جان سر باز نشناسید از پای
چه آید زین تن افتاده بر جای
چو در خونابه میگردند جانها
چه برخیزد ز بوده استخوانها
بزرگان را رخی پر اشک خونیست
چه جای خرده گیران کنونیست
کسی کز عقل صد کل را کلاه است
ز کوری همچو می مغزان راهست
چو موسی هرک کوران را عصا شد
ز فرعونان ره پیرش خطا شد
نه چندانست در ره ره زن تو
که گر گویم بگرید دشمن تو
ضرورت میبباید شد چه پیچی
توکل کن که او داند که هیچی
براه عاشقان بر زن قدم تو
چه باشی از سگی در راه کم تو
که آن سگ چون ازین ره شمهٔ یافت
بسنگ و چوب زین ره سر نمیتافت
نمیخورد و نه یک دم خواب میکرد
نگه بانی آن اصحاب میکرد
تو گرد مرد رهی در ره فرو شو
قدم در نه فدای راه او شد
گرت گویند سر در راه ما باز
بدین شادی تو دستاراند انداز
بصد حمله سپر گر بفکنی تو
چو آن دیوانه بس تر دامنی تو
نه از دل هم چو مابی حاصلی بود
زدندش کودکان سنگی زهر راه
تگرگی نیز پیدا گشت ناگاه
بسوی آسمان برداست سر را
که چون بردی دل این بی خبر را
تگرگ و سنگ کردی بر تنم بار
شدی تو نیز با این کودکان یار
چه میگویم برو ای غافل مست
که یار تو نیالاید بتو دست
نیی تو اهل یار و یار دورست
تو دور از کار وز تو کار دورست
یقین میدان که خورشید سرافراز
نخواهد شد بسوی کس سرانداز
بپیش آفتاب نام بردار
چه سارخک و چه پیل آید پدیدار
فراغت بین که در بنیاد کارست
مچخ کین کار ساز استادکارست
سخن در پرده گوی از پرده سازی
رها کن این خیال و پرده بازی
چو شادی نیست دل در غم فروبند
چوهم دم نیست بر لب دم فروبند
جوامردا سخن در پرده میدار
که با هر دون نشاید گفت اسرار
مرا عمریست تادر بند آنم
که تا با هم دمی رمزی برانم
نمییابم یکی هم دم موافق
فغان زین هم نشینان منافق
اگر این کار ما از هم نشین است
عذاب دوزخ از بئس القرینست
دلا خاموش چون محرم نیابی
مزن دم زانک یک هم دم نیابی
چو مردان خوی کن دایم سه طاعت
خموشی و صبوری و قناعت
طریق مرد عزلت جوی کن ساز
اگر مردی ز مردم خوی کن باز
ترا مردان دنیا ره زنانند
مگر مردان نیند ایشان زنانند
ز یک سو باده و زیک سوی شاهد
جیان خلق چون مانی توزاهد
یکی در سور دیگر در مصیبت
زفان و دل پر از تزویر و غیبت
جهان از گفت بیهوده برآمد
همه عالم درای استر آمد
درین ره صد هزاران سر چو گوییست
چه جای کار و بار و گفت و گوییست
اگر جان گویم اندر خون بماندست
وگر تن او ز در بیرون بماندست
چو جان سر باز نشناسید از پای
چه آید زین تن افتاده بر جای
چو در خونابه میگردند جانها
چه برخیزد ز بوده استخوانها
بزرگان را رخی پر اشک خونیست
چه جای خرده گیران کنونیست
کسی کز عقل صد کل را کلاه است
ز کوری همچو می مغزان راهست
چو موسی هرک کوران را عصا شد
ز فرعونان ره پیرش خطا شد
نه چندانست در ره ره زن تو
که گر گویم بگرید دشمن تو
ضرورت میبباید شد چه پیچی
توکل کن که او داند که هیچی
براه عاشقان بر زن قدم تو
چه باشی از سگی در راه کم تو
که آن سگ چون ازین ره شمهٔ یافت
بسنگ و چوب زین ره سر نمیتافت
نمیخورد و نه یک دم خواب میکرد
نگه بانی آن اصحاب میکرد
تو گرد مرد رهی در ره فرو شو
قدم در نه فدای راه او شد
گرت گویند سر در راه ما باز
بدین شادی تو دستاراند انداز
بصد حمله سپر گر بفکنی تو
چو آن دیوانه بس تر دامنی تو
عطار نیشابوری : باب یازدهم: در آنكه سرّ غیب و روح نه توان گفت و نه توان
شمارهٔ ۱۷
عطار نیشابوری : باب سیزدهم: در ذمِّ مردمِ بیحوصله و معانی كه تعلّق به
شمارهٔ ۲۰
عطار نیشابوری : باب سیزدهم: در ذمِّ مردمِ بیحوصله و معانی كه تعلّق به
شمارهٔ ۲۲