عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۷۶ - در مدح ملک اتسز
هست دولت را اساس و هست ملت را پناه
حضرت خوارزمشاه و خدمت خوارزمشاه
خسرو عادل ، علاء دولت ، آن کز عدل اوست
هم خلایق را امان و هم شرایع را پناه
مسند خوارزمشاهی تا مسلم شود بدو
شرع را بفزود قدر و ملک را بفزود جاه
داعیان کینه را تأیید او خستست جان
ساعیان فتنه را تهدید او بستست راه
در پناه دولت او کاه گردد همچو کوه
وز شکوه هیبت او کوه گردد همچو کاه
گر چه بی مهرست عالم، کی کند مهرش رها ؟
ور چه بد عهدست ، گیتی کی کند عهدش تباه؟
ماه تیره گردد از شرم جمالش وقت وقت
ابر نوحه گیرد از رشک نوالش گاه گاه
دست جود او گشاده مایهٔ دریا و کوه
پای قدر او سپرده تارک خورشید و ماه
یک پیام او نهد بر خصم بار صد حسام
یک غلام او کند در حرب کار صد سپاه
از نهیب او منقض گشته عمر بدسگال
وز عطای او مهنا گشته عیش نیک خواه
لفظ او چون لفظ یوسف فارغ از زرق و دروغ
ذات او چوت ذات یحیی خالی از لغو و گناه
جان دشمن وقت فرمانش چو فرمانش روان
پشت گردون پیش ایوانش چو ایوانش دو تاه
همت او را نماید ، گر بپستی بنگرد
چشمهٔ خورشید همچون چشم مور از قعر چاه
ای خداوندی که اطراف ممالک را هنوز
دارد از هر آفتی اطراف تیغ تو نگاه
دستگاه بحر داری پایگاه آسمان
اینت کامل دستگاه و اینت کامل پایگاه!
گر تو با اهل جهان موجود گشستسی چه شد؟
نه شود موجود گل با خار و لاله با گیاه ؟
تا که باشد عاقلی را از معالی افتخار
تا که افتد عالمی را در معانی اشتباه
تو کلاه خسروی دار و قبای عدل پوش
تو نظام مملکت افزای و جان خصم کاه
گاه طبع تو ز وصل نیکوان دیده طرب
گاه چشم تو بروی دلبران کرده نگاه
از قباه و از کلاه تو نصیب دشمنان
باد تصحیف قبا و باد مقلوب کلاه
همچو روی دلبران چشم عدوی تو سپید
همچو چشم نیکوان روز حسود تو سیاه
حضرت خوارزمشاه و خدمت خوارزمشاه
خسرو عادل ، علاء دولت ، آن کز عدل اوست
هم خلایق را امان و هم شرایع را پناه
مسند خوارزمشاهی تا مسلم شود بدو
شرع را بفزود قدر و ملک را بفزود جاه
داعیان کینه را تأیید او خستست جان
ساعیان فتنه را تهدید او بستست راه
در پناه دولت او کاه گردد همچو کوه
وز شکوه هیبت او کوه گردد همچو کاه
گر چه بی مهرست عالم، کی کند مهرش رها ؟
ور چه بد عهدست ، گیتی کی کند عهدش تباه؟
ماه تیره گردد از شرم جمالش وقت وقت
ابر نوحه گیرد از رشک نوالش گاه گاه
دست جود او گشاده مایهٔ دریا و کوه
پای قدر او سپرده تارک خورشید و ماه
یک پیام او نهد بر خصم بار صد حسام
یک غلام او کند در حرب کار صد سپاه
از نهیب او منقض گشته عمر بدسگال
وز عطای او مهنا گشته عیش نیک خواه
لفظ او چون لفظ یوسف فارغ از زرق و دروغ
ذات او چوت ذات یحیی خالی از لغو و گناه
جان دشمن وقت فرمانش چو فرمانش روان
پشت گردون پیش ایوانش چو ایوانش دو تاه
همت او را نماید ، گر بپستی بنگرد
چشمهٔ خورشید همچون چشم مور از قعر چاه
ای خداوندی که اطراف ممالک را هنوز
دارد از هر آفتی اطراف تیغ تو نگاه
دستگاه بحر داری پایگاه آسمان
اینت کامل دستگاه و اینت کامل پایگاه!
گر تو با اهل جهان موجود گشستسی چه شد؟
نه شود موجود گل با خار و لاله با گیاه ؟
تا که باشد عاقلی را از معالی افتخار
تا که افتد عالمی را در معانی اشتباه
تو کلاه خسروی دار و قبای عدل پوش
تو نظام مملکت افزای و جان خصم کاه
گاه طبع تو ز وصل نیکوان دیده طرب
گاه چشم تو بروی دلبران کرده نگاه
از قباه و از کلاه تو نصیب دشمنان
باد تصحیف قبا و باد مقلوب کلاه
همچو روی دلبران چشم عدوی تو سپید
همچو چشم نیکوان روز حسود تو سیاه
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۸۲ - در مدح ملک اتسز
ای علم تو دین را نظام داده
حلم تو زمین را قوام داده
اسباب معالی و محمدت را
طبع و دل تو نظام داده
نصرت بر تو مقام جسته
دولت بکف تو زمام داده
در شرع مروت کف جوادت
فتوای حلال و حرام داده
از گنبد بیدادگر بمردی
انصاف تو داد کرام داده
خلق تو بگل بوی سفته کرده
رای تو همه نور وام داده
اخلاق تو را خالق خلایق
اوصاف معلی تمام داده
افلاک سوی خاک بارگاهت
بر موجب طاعت پیام داده
قدر تو علو چون سپهر جسته
دست تو عطا چون غمام داده
ترتیب مهمات هفت کشور
رای تو بیک احتمام داده
اقرار بشاگردی رشادت
در منهج دین هر امام داده
احباب و اعادیت را جلالت
هم نصرة و هم انهزام داده
آنرا بصف اختصاص برده
وین را بکف انتقام داده
ای رانده بتعجیل و طاغیان را
پندی بزبان حسام داده
بیجاده صفت کسوت زمین را
از خنجر فیروزه فام داده
در معرکه صبح مخالفان را
تیغ تو سیاهی شام داده
دست همه گردان ببند بسته
پای همه شیران بدام داده
از خون و تن خصم دام و دد را
در دشت شراب و طعام داده
بگرفته مهینه ولایتی را
وانگه بکهینه غلام داده
بدخواه تو از ملک و ملک رفته
انصار ترا بوم و بام داده
شد سوخته خرمن ، که داشت مسکین
دل را بطمع های خام داده
ای از لب سیحون نهیب جیشت
آشوب بکفار شام داده
آورده همه مال آل یافث
پس تحفه باولاد سام داده
زین فتح جلیل الخطر ، سعادت
مژده بعراق و بشام داده
باز آمده سوی سرای دولت
اعلام هدی را نظام داده
تدبیر همه شرق و غرب کرده
روزی همه خاص و عام داده
خلقت همه حمد و مدیح گفته
بختت همه کام و مرام داده
ای قبلهٔ اقبال تو قبولت
زوار ترا نان و نام داده
ای جاه مرا ز جور گیتی
در منزل عصمت مقام داده
از حلهٔ راحات جامه کرده
وز بادهٔ لذات جام داده
جان را و روان را سوی امانی
سعی تو نوید خرام داده
من بر تو سلام امید گفته
جود تو جواب سلام داده
در روضهٔ عدل توام زمانه
امروز دلی شاد کام داده
وز بعد پراکندگی ، نوالت
احوال مرا التیام داده
در غالب من خون و مغز برت
تحفه بعروق و عظام داده
تا خیل ضیاهست هر شبانگاه
نوبت بسپاه ظلام داده
بادی تو بناز و بکام و لطفت
احباب ترا ناز و کام داده
ساقی نوایب مخالفت را
از جام مصایب مدام داده
وز چرخ وز انجم موافقت را
اقبال تو اسب و مقام داده
بر اسم تو ورسم ملکت ، ایزد
منشور بقا بر دوام داده
حلم تو زمین را قوام داده
اسباب معالی و محمدت را
طبع و دل تو نظام داده
نصرت بر تو مقام جسته
دولت بکف تو زمام داده
در شرع مروت کف جوادت
فتوای حلال و حرام داده
از گنبد بیدادگر بمردی
انصاف تو داد کرام داده
خلق تو بگل بوی سفته کرده
رای تو همه نور وام داده
اخلاق تو را خالق خلایق
اوصاف معلی تمام داده
افلاک سوی خاک بارگاهت
بر موجب طاعت پیام داده
قدر تو علو چون سپهر جسته
دست تو عطا چون غمام داده
ترتیب مهمات هفت کشور
رای تو بیک احتمام داده
اقرار بشاگردی رشادت
در منهج دین هر امام داده
احباب و اعادیت را جلالت
هم نصرة و هم انهزام داده
آنرا بصف اختصاص برده
وین را بکف انتقام داده
ای رانده بتعجیل و طاغیان را
پندی بزبان حسام داده
بیجاده صفت کسوت زمین را
از خنجر فیروزه فام داده
در معرکه صبح مخالفان را
تیغ تو سیاهی شام داده
دست همه گردان ببند بسته
پای همه شیران بدام داده
از خون و تن خصم دام و دد را
در دشت شراب و طعام داده
بگرفته مهینه ولایتی را
وانگه بکهینه غلام داده
بدخواه تو از ملک و ملک رفته
انصار ترا بوم و بام داده
شد سوخته خرمن ، که داشت مسکین
دل را بطمع های خام داده
ای از لب سیحون نهیب جیشت
آشوب بکفار شام داده
آورده همه مال آل یافث
پس تحفه باولاد سام داده
زین فتح جلیل الخطر ، سعادت
مژده بعراق و بشام داده
باز آمده سوی سرای دولت
اعلام هدی را نظام داده
تدبیر همه شرق و غرب کرده
روزی همه خاص و عام داده
خلقت همه حمد و مدیح گفته
بختت همه کام و مرام داده
ای قبلهٔ اقبال تو قبولت
زوار ترا نان و نام داده
ای جاه مرا ز جور گیتی
در منزل عصمت مقام داده
از حلهٔ راحات جامه کرده
وز بادهٔ لذات جام داده
جان را و روان را سوی امانی
سعی تو نوید خرام داده
من بر تو سلام امید گفته
جود تو جواب سلام داده
در روضهٔ عدل توام زمانه
امروز دلی شاد کام داده
وز بعد پراکندگی ، نوالت
احوال مرا التیام داده
در غالب من خون و مغز برت
تحفه بعروق و عظام داده
تا خیل ضیاهست هر شبانگاه
نوبت بسپاه ظلام داده
بادی تو بناز و بکام و لطفت
احباب ترا ناز و کام داده
ساقی نوایب مخالفت را
از جام مصایب مدام داده
وز چرخ وز انجم موافقت را
اقبال تو اسب و مقام داده
بر اسم تو ورسم ملکت ، ایزد
منشور بقا بر دوام داده
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۸۸ - لغز تیغ در مدح اتسز گوید
پیکری روشن چو جان ، لیکن بلای جان شده
زاده از کان و پر از گوهر بسان کان شده
مملکت را همچو جان بایسته قالب را ولیک
صد هزاران قالب از تأثیر او بی جان شده
مشرب لذات جباران ازو تیره شده
خانهٔ اعمار غمازان ازو ویران شده
باس او هنگام ضربت در مضا و اقتدار
با قضا و با قدر هم عهد و هم پیمان شده
گشته پیدا مایهٔ او از زمین وز زخم او
صورت شیران هیجا در زمین پنهان شده
او بنفشه رنگ و از وی خاک چون لاله شده
او زمرد فام و از وی سنگ چون مرجان شده
نکبت ارواح ابنای جهان را در وغا
عهدهٔ بهرام گشته، قدرت کیوان شده
در صفا مانند نفس عیسی مریم شده
در ضیا مانند دست موسی عمران شده
از فراوان کاتش و آبست مضمر اندرو
مستقر صاعقهٔ، ماوی گه توفان شده
عون او روز ظفر پیرایهٔ دولت شده
قهر او وقت ضرر سرمایهٔ خذلان شده
هیئت او چون زبان وز دفتر اسرار چرخ
واصف نقش مسرات و خط احزان شده
چون کند اتلاف، ازو بسیارها اندک شده
چون دهد انصاف، ازو دشوارها آسان شده
او شده خندان چو برق و سرکشان رزم را
همچو ابراز خندهٔ او دیدها گریان شده
گشته بر سندان کمال حسن او ظاهر ولیک
حد او هنگام ضربت آفت سندان شده
جان شرک و بدعت از وی پر غم و انده شده
باغ فتح و نصرة از وی پر گل و ریحان شده
بر دوام دولت خوارزمشاهی تا بحشر
نزد ابنای خرد واضح ترین برهان شده
اتسز غازی، که از احداث عالم تیغ اوست
حافظ اسلام گشته، راعی ایمان شده
او چو موسی باید بیضا بهر بابی و رمح
دریده بیضای او مانندهٔ ثعبان شده
گشته شادروان صدر او فلک وندر قتال
پیش او شیر فلک چون شیر شادروان شده
پیکر اقبال را اوصاف او اعضا شده
عالم تأیید را اقبال او ارکان شده
مرکبان لشکرش را کمترینه پایگاه
حلقهٔ فغفور گشته خانهٔ خاقان شده
با وجود سلسبیل مکرمات از دست او
زایران را مجلس او روضهٔ رضوان شده
حاسدان را کینه او رنج بی راحت شده
دشمنان را هیبت او درد بیدرمان شده
وقت سرعت پیش سیر مرکب میمون او
عرصهٔ کل جهانی کمترین میزان شده
قدرت و امکان نموده جاه او وز بیم او
بدسگال جاه او بی قدرت و امکان شده
ملک را آثار او آثار افریدون شده
عدل را ایام او ایام نوشروان شده
ای حسام و رمح را وقت ملاقات عدو
حیدر کرار گشته ، رستم دستان شده
با تو عالم راست همچون تیر و زیر گرز تو
خصم تو سر کوفته مانندهٔ پیکان شده
ذکر اوصاف تو روح و قوت مرد و زن شده بود
مدح درگاه تو انس جان انس و جان شده
گشته فرمان تو نافذ در بلاد شرق و غرب
اختران آسمان منقاد آن فرمان شده
کسری و دارا برغبت صدر درگاه ترا
کمترین فراش گشته، کهترین دربان شده
گردن ملک ترا عقد شرف زیور شده
نامهٔ عون ترا نام ظفر عنوان شده
نیستی یزدان ولیکن اندر حل و عقد
در همه اطراف عالم نایب یزدان شده
حرمت درگاه تو چون حرمت کعبه شده
آیت فرمان تو چون آیت قرآن شده
هر که بیند مر ترا داند که هست اخلاق تو
معنی روح الامین و صورت انسان شده
ذست تو اندر ایادی، طبع تو اندر حکم
بحر بی پاباب گشته ، گنج بی پایان شده
از تو باسامان شده احوال ابنای هدی
لیکن احوال بداندیش تو بی سامان شده
هر که با گردون همی خوایید دندان از عناد
هست اکنون سخرهٔ تو از بن دندان شده
آن زمان کایام بیند بر شعاب سیل خون
آسیای مرگ گردان وغا گردان شده
همچو شیر شرزه در صف باره ها شیهه زده
همچو مار گرزه در کف نیزه ها پیچان شده
از غریو گیر و دار و از نهیب طعن و ضرب
اختران مدهوش گشته، آسمان حیران شده
چهرهها از اشکها پر لؤلؤ لالا شده
تیغها از شخصها چون لالهٔ نعمان شده
اندر آن ساعت تو باشی در صمیم کارزار
خنجر اندر دست زرافشان لعل افشان شده
با نکوه خواه تو هامون وغا روضه شده
بداندیشان تو صحرای بقا زندان شده
یک جهان سرها ز زخم و پشت ها از بیم تو
در میان معرکه چون گوی و چون میدان شده
خسروا، صاحب قرانی و ثنا خوان درت
از قبول حضرت تو صاحب اقران شده
تو چو پیغمبر شده اندر وفا و حسن عهد
بنده اندر اوصاف تو چون حسان شده
گاه شعرم از قبولت قبلهٔ تحسین شده
که دستم از توالت منزل احسان شده
بودهام بی نام و بی نانی من اندر دست چرخ
وز مبرات تو هم لا نام و هم با نان شده
خاطر پژمردهٔ من در ظلال جاه تو
از ریاحین ثناهای تو چون بستان شده
تا بود افلاک دوار و بصنع ایزدی
ثابت و سیاره بر اطراف او تابان شده
سال و مه بادا ز تف آتش احداث چرخ
سینهٔ خصم جناب فرخت بریان شده
باد ویران بقعهای شرک از شمشیر تو
وز مساعی تو قصر ملت آبادان شده
خسروا، گیتی زباست بر عدو زندان شده
روز هیجا رستم از دیدار تو حیران شده
زاده از کان و پر از گوهر بسان کان شده
مملکت را همچو جان بایسته قالب را ولیک
صد هزاران قالب از تأثیر او بی جان شده
مشرب لذات جباران ازو تیره شده
خانهٔ اعمار غمازان ازو ویران شده
باس او هنگام ضربت در مضا و اقتدار
با قضا و با قدر هم عهد و هم پیمان شده
گشته پیدا مایهٔ او از زمین وز زخم او
صورت شیران هیجا در زمین پنهان شده
او بنفشه رنگ و از وی خاک چون لاله شده
او زمرد فام و از وی سنگ چون مرجان شده
نکبت ارواح ابنای جهان را در وغا
عهدهٔ بهرام گشته، قدرت کیوان شده
در صفا مانند نفس عیسی مریم شده
در ضیا مانند دست موسی عمران شده
از فراوان کاتش و آبست مضمر اندرو
مستقر صاعقهٔ، ماوی گه توفان شده
عون او روز ظفر پیرایهٔ دولت شده
قهر او وقت ضرر سرمایهٔ خذلان شده
هیئت او چون زبان وز دفتر اسرار چرخ
واصف نقش مسرات و خط احزان شده
چون کند اتلاف، ازو بسیارها اندک شده
چون دهد انصاف، ازو دشوارها آسان شده
او شده خندان چو برق و سرکشان رزم را
همچو ابراز خندهٔ او دیدها گریان شده
گشته بر سندان کمال حسن او ظاهر ولیک
حد او هنگام ضربت آفت سندان شده
جان شرک و بدعت از وی پر غم و انده شده
باغ فتح و نصرة از وی پر گل و ریحان شده
بر دوام دولت خوارزمشاهی تا بحشر
نزد ابنای خرد واضح ترین برهان شده
اتسز غازی، که از احداث عالم تیغ اوست
حافظ اسلام گشته، راعی ایمان شده
او چو موسی باید بیضا بهر بابی و رمح
دریده بیضای او مانندهٔ ثعبان شده
گشته شادروان صدر او فلک وندر قتال
پیش او شیر فلک چون شیر شادروان شده
پیکر اقبال را اوصاف او اعضا شده
عالم تأیید را اقبال او ارکان شده
مرکبان لشکرش را کمترینه پایگاه
حلقهٔ فغفور گشته خانهٔ خاقان شده
با وجود سلسبیل مکرمات از دست او
زایران را مجلس او روضهٔ رضوان شده
حاسدان را کینه او رنج بی راحت شده
دشمنان را هیبت او درد بیدرمان شده
وقت سرعت پیش سیر مرکب میمون او
عرصهٔ کل جهانی کمترین میزان شده
قدرت و امکان نموده جاه او وز بیم او
بدسگال جاه او بی قدرت و امکان شده
ملک را آثار او آثار افریدون شده
عدل را ایام او ایام نوشروان شده
ای حسام و رمح را وقت ملاقات عدو
حیدر کرار گشته ، رستم دستان شده
با تو عالم راست همچون تیر و زیر گرز تو
خصم تو سر کوفته مانندهٔ پیکان شده
ذکر اوصاف تو روح و قوت مرد و زن شده بود
مدح درگاه تو انس جان انس و جان شده
گشته فرمان تو نافذ در بلاد شرق و غرب
اختران آسمان منقاد آن فرمان شده
کسری و دارا برغبت صدر درگاه ترا
کمترین فراش گشته، کهترین دربان شده
گردن ملک ترا عقد شرف زیور شده
نامهٔ عون ترا نام ظفر عنوان شده
نیستی یزدان ولیکن اندر حل و عقد
در همه اطراف عالم نایب یزدان شده
حرمت درگاه تو چون حرمت کعبه شده
آیت فرمان تو چون آیت قرآن شده
هر که بیند مر ترا داند که هست اخلاق تو
معنی روح الامین و صورت انسان شده
ذست تو اندر ایادی، طبع تو اندر حکم
بحر بی پاباب گشته ، گنج بی پایان شده
از تو باسامان شده احوال ابنای هدی
لیکن احوال بداندیش تو بی سامان شده
هر که با گردون همی خوایید دندان از عناد
هست اکنون سخرهٔ تو از بن دندان شده
آن زمان کایام بیند بر شعاب سیل خون
آسیای مرگ گردان وغا گردان شده
همچو شیر شرزه در صف باره ها شیهه زده
همچو مار گرزه در کف نیزه ها پیچان شده
از غریو گیر و دار و از نهیب طعن و ضرب
اختران مدهوش گشته، آسمان حیران شده
چهرهها از اشکها پر لؤلؤ لالا شده
تیغها از شخصها چون لالهٔ نعمان شده
اندر آن ساعت تو باشی در صمیم کارزار
خنجر اندر دست زرافشان لعل افشان شده
با نکوه خواه تو هامون وغا روضه شده
بداندیشان تو صحرای بقا زندان شده
یک جهان سرها ز زخم و پشت ها از بیم تو
در میان معرکه چون گوی و چون میدان شده
خسروا، صاحب قرانی و ثنا خوان درت
از قبول حضرت تو صاحب اقران شده
تو چو پیغمبر شده اندر وفا و حسن عهد
بنده اندر اوصاف تو چون حسان شده
گاه شعرم از قبولت قبلهٔ تحسین شده
که دستم از توالت منزل احسان شده
بودهام بی نام و بی نانی من اندر دست چرخ
وز مبرات تو هم لا نام و هم با نان شده
خاطر پژمردهٔ من در ظلال جاه تو
از ریاحین ثناهای تو چون بستان شده
تا بود افلاک دوار و بصنع ایزدی
ثابت و سیاره بر اطراف او تابان شده
سال و مه بادا ز تف آتش احداث چرخ
سینهٔ خصم جناب فرخت بریان شده
باد ویران بقعهای شرک از شمشیر تو
وز مساعی تو قصر ملت آبادان شده
خسروا، گیتی زباست بر عدو زندان شده
روز هیجا رستم از دیدار تو حیران شده
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۹۱ - وله فی المدح
ای سال و ماه پیشهٔ تو رادی
در هر دلی ز رادی تو شادی
گشتی ستوده نزد همه گیتی
زین سنت ستوده که بنهادی
بار دگر بعهد تو شده تازه
منسوخ گشته قاعدهٔ رادی
بی حد دقیقهای هنر دیدی
بی مر خزانهای درم دادی
دارند از خصار تو پیوسته
آزادگان عالمی آبادی
نگزید هیچ عاقل و نگزیند
در بندگی صدر تو آزادی
عدل تو از بسیط جهان یکسر
اندر نوشت مفرش بیدادی
بس فتنهای دهر که بنشاندی
بس عقدهای چرخ که بگشادی
از تو همیشه فضل و کرم زاید
گویی ز بهر فضل و کرم زادی
هنگام وقفه کردن چون کوهی
هنگام حمله بردن چون بادی
جاوید باد مدت تو ، زیرا
اسلام را اساسی و بنیادی
در هر دلی ز رادی تو شادی
گشتی ستوده نزد همه گیتی
زین سنت ستوده که بنهادی
بار دگر بعهد تو شده تازه
منسوخ گشته قاعدهٔ رادی
بی حد دقیقهای هنر دیدی
بی مر خزانهای درم دادی
دارند از خصار تو پیوسته
آزادگان عالمی آبادی
نگزید هیچ عاقل و نگزیند
در بندگی صدر تو آزادی
عدل تو از بسیط جهان یکسر
اندر نوشت مفرش بیدادی
بس فتنهای دهر که بنشاندی
بس عقدهای چرخ که بگشادی
از تو همیشه فضل و کرم زاید
گویی ز بهر فضل و کرم زادی
هنگام وقفه کردن چون کوهی
هنگام حمله بردن چون بادی
جاوید باد مدت تو ، زیرا
اسلام را اساسی و بنیادی
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۹۶ - نیز در مدح ملک اتسز گوید
هدی را ز سر تازه شد روزگاری
پدیدد آمد اسلام را کار و بار ی
بشاه جهانگیر اتسز ، که گیتی
ندید و نبیند چنو شهریاری
نه چون او در ایوان بخشش جوادی
نه چون او بمیدان کوشش سواری
دهد بر کفش بوسه هر کامرانی
برد بر درش سجده هر نامداری
ظفر را اعلام او اعتدادی
هنر را بایام او افتخاری
نهیب سر تیغ کشور ستانش
جهان کرده بر دشمنان چون حصاری
سحاب کف راد گوهر فشانش
خزان کرده بر بوستان چون بهاری
کف مشتری بر سر او فشاند
چو آرد ز گنج سعادت نثاری
فلک سرمهٔ چشم اقبال سارد
چو برخیزد از سم اسبس غباری
ایا کامگاری ، که گشت زمانه
نیاورده مانند تو کامگاری
ولی را ز آفاق سازنده آبی
عدو را ز اخلاق سوزنده ناری
نه چون تو برزم اندرون کینه توزی
نه چون تو ببزم اندرون بردباری
شب انتقام ترا نیست روزی
گل اصطناع ترا نیست خاری
چو نیلوفری از خون گردان
کند عرصهٔ معرکه لاله زاری
ز غاری کند پیکر کشته کوهی
ز کوهی کند طعنهٔ نیزه غاری
ز خون دلیران جهان گشته بحری
کزان بر نخیزد بجز جان بخاری
بهر سو سر سرکشی او فتاده
بخون در دهان باز چون کفته ناری
هنر بر فنا پنجه بر کار کرده
نجوید بجز زندگانی شکاری
تو آثار مردانگی کرده پیدا
در آن صعب روزی ، در آن هول کاری
خرامان بزیر اندرت باد پایی
فروزان بدست اندرت آبداری
بدلها در از تف رمحت لهیبی
بسرها در از جام تیغت خماری
ترا عصمت ایزدی یار بوده
به از عصمت ایزدی نیست یاری
الا تا بود اختری را مسیری
الا تا بود گنبدی را مداری
مبادا ز مهر تو فارغ ضمیری
مبادا ز نام تو خالی بیاری
ترا باد نصرة کهین کارسازی
ترا باد دولت کمین پیشکاری
پدیدد آمد اسلام را کار و بار ی
بشاه جهانگیر اتسز ، که گیتی
ندید و نبیند چنو شهریاری
نه چون او در ایوان بخشش جوادی
نه چون او بمیدان کوشش سواری
دهد بر کفش بوسه هر کامرانی
برد بر درش سجده هر نامداری
ظفر را اعلام او اعتدادی
هنر را بایام او افتخاری
نهیب سر تیغ کشور ستانش
جهان کرده بر دشمنان چون حصاری
سحاب کف راد گوهر فشانش
خزان کرده بر بوستان چون بهاری
کف مشتری بر سر او فشاند
چو آرد ز گنج سعادت نثاری
فلک سرمهٔ چشم اقبال سارد
چو برخیزد از سم اسبس غباری
ایا کامگاری ، که گشت زمانه
نیاورده مانند تو کامگاری
ولی را ز آفاق سازنده آبی
عدو را ز اخلاق سوزنده ناری
نه چون تو برزم اندرون کینه توزی
نه چون تو ببزم اندرون بردباری
شب انتقام ترا نیست روزی
گل اصطناع ترا نیست خاری
چو نیلوفری از خون گردان
کند عرصهٔ معرکه لاله زاری
ز غاری کند پیکر کشته کوهی
ز کوهی کند طعنهٔ نیزه غاری
ز خون دلیران جهان گشته بحری
کزان بر نخیزد بجز جان بخاری
بهر سو سر سرکشی او فتاده
بخون در دهان باز چون کفته ناری
هنر بر فنا پنجه بر کار کرده
نجوید بجز زندگانی شکاری
تو آثار مردانگی کرده پیدا
در آن صعب روزی ، در آن هول کاری
خرامان بزیر اندرت باد پایی
فروزان بدست اندرت آبداری
بدلها در از تف رمحت لهیبی
بسرها در از جام تیغت خماری
ترا عصمت ایزدی یار بوده
به از عصمت ایزدی نیست یاری
الا تا بود اختری را مسیری
الا تا بود گنبدی را مداری
مبادا ز مهر تو فارغ ضمیری
مبادا ز نام تو خالی بیاری
ترا باد نصرة کهین کارسازی
ترا باد دولت کمین پیشکاری
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۲۱۱ - در مدح اتسز
گر هیچ گونه حال دل من بدانییی
تنها مرا بکلبهٔ احزان نمانییی
از من بقهر صورت وصلت نپوشیبی
بر من بجور سورهٔ حجرت نخوانییی
چون آفتاب کم روییی از من و مرا
مانند سایه در طلبت کم دوانییی
جستم ترا بخون دل و از تو کس نداد
جز در میان خون دل من نشانییی
بردم گمانییی که وفادارایی کنی
هرگز دروغ تر نبود زین گمانییی
چندان که می توانی بد می کنی بمن
ور خواهییی که کم کنییی هم توانییی
من کی بتن نمونهٔ نالی نوانمی ؟
گر نه بقد قرینهٔ سرو رانییی
گر من ترا که چنانکه جهان را بجویمی
از من بر آن صفت که جهانی جهانییی
گر چون سگان بگرد در تو بگردمی
از در مرا ، چنان که سگان را ، برانییی
شخص مرا ذلیل بدین سان نداریی
گر عز من بمجلس خسرو بدانییی
خوارزمشاه ، اتسز غازی ، که هر زمان
از رأی پیر اوست جهان را جوانییی
آن خسرو یگانه ، که اندر کمال مجد
او را ز خسروان جهان نیست ثانییی
ارباب شرع و اهل هدی را بعهد او
نا یافته نماند امان و امانییی
هر ساعت از سرایر نصرة زمانه را
کرده زبان نصرة او ترجمانییی
چرخی ، که او مدیر همه چرخ ها شدست
با امر نافذش نکند هم عنانییی
نی کوه را چو حزم متینش متانتی
نی باد را چو عزم روانش روانییی
رأیش چنان حجاب زهر کار بر گرفت
کز وی نهان نماند فلک را نهانییی
شاها ، تویی قرینی و هرگز بهیچ قرن
کس را نبود مثل تو صاحب قرانییی
ننموده دهر مثل تو در هر معالییی
ناورده چرخ شبه تو در هر معانییی
تیغ تو کرده هر نفسی وحش و طیر را
از شخص دشمنان هدی میزبانییی
بس خان شده ز قهر تو بی جان و یافته
بی جانی از قبول تو هر لحظه جانییی
شاها ، هنروری تو ، که هست از مکارمت
هر ساعتی بر اهل هنر مهربانییی
ابنای فضل می گذرانند سخت خوش
در سایهٔ عنایت تو زندگانییی
حلمت سبک شمارد اگر چند آورند
هر لحظه ای بصدر رفیعت گرانییی
تا در جهان کمال نیابد ز مینییی
الا بیمن تربیت آسمانییی
بادی تو شادمان و مبادا بهیچ وقت
از عمر بدسگال ترا شادمانانییی
آخرترین مباد ز تو هیچ باغییی
والا ترین مباد ز تو هیچ فانییی
تنها مرا بکلبهٔ احزان نمانییی
از من بقهر صورت وصلت نپوشیبی
بر من بجور سورهٔ حجرت نخوانییی
چون آفتاب کم روییی از من و مرا
مانند سایه در طلبت کم دوانییی
جستم ترا بخون دل و از تو کس نداد
جز در میان خون دل من نشانییی
بردم گمانییی که وفادارایی کنی
هرگز دروغ تر نبود زین گمانییی
چندان که می توانی بد می کنی بمن
ور خواهییی که کم کنییی هم توانییی
من کی بتن نمونهٔ نالی نوانمی ؟
گر نه بقد قرینهٔ سرو رانییی
گر من ترا که چنانکه جهان را بجویمی
از من بر آن صفت که جهانی جهانییی
گر چون سگان بگرد در تو بگردمی
از در مرا ، چنان که سگان را ، برانییی
شخص مرا ذلیل بدین سان نداریی
گر عز من بمجلس خسرو بدانییی
خوارزمشاه ، اتسز غازی ، که هر زمان
از رأی پیر اوست جهان را جوانییی
آن خسرو یگانه ، که اندر کمال مجد
او را ز خسروان جهان نیست ثانییی
ارباب شرع و اهل هدی را بعهد او
نا یافته نماند امان و امانییی
هر ساعت از سرایر نصرة زمانه را
کرده زبان نصرة او ترجمانییی
چرخی ، که او مدیر همه چرخ ها شدست
با امر نافذش نکند هم عنانییی
نی کوه را چو حزم متینش متانتی
نی باد را چو عزم روانش روانییی
رأیش چنان حجاب زهر کار بر گرفت
کز وی نهان نماند فلک را نهانییی
شاها ، تویی قرینی و هرگز بهیچ قرن
کس را نبود مثل تو صاحب قرانییی
ننموده دهر مثل تو در هر معالییی
ناورده چرخ شبه تو در هر معانییی
تیغ تو کرده هر نفسی وحش و طیر را
از شخص دشمنان هدی میزبانییی
بس خان شده ز قهر تو بی جان و یافته
بی جانی از قبول تو هر لحظه جانییی
شاها ، هنروری تو ، که هست از مکارمت
هر ساعتی بر اهل هنر مهربانییی
ابنای فضل می گذرانند سخت خوش
در سایهٔ عنایت تو زندگانییی
حلمت سبک شمارد اگر چند آورند
هر لحظه ای بصدر رفیعت گرانییی
تا در جهان کمال نیابد ز مینییی
الا بیمن تربیت آسمانییی
بادی تو شادمان و مبادا بهیچ وقت
از عمر بدسگال ترا شادمانانییی
آخرترین مباد ز تو هیچ باغییی
والا ترین مباد ز تو هیچ فانییی
رشیدالدین وطواط : ترجیعات
شمارهٔ ۲ - در مدح شروانشاه فخرالدین ابوالهیجا منوچهر بن افریدون
طلعت تو آفتاب دیگرست
زلف مشکینت سحاب دیگرست
یار مشکین زلفی و هر لحظه ات
با من مسکین عتاب دیگرست
از سر زلف بتابت هر نفس
در دل عشاق تاب دیگرست
وعدهٔ تو در بیابان امید
وصل جویان را سراب دیگرست
کس نیاید وصل تو ، کز هر طرف
پیش وصل تو حجاب دیگرست
در دلم آتش مزن ، کاکنون مرا
پیش شاه شرق آب دیگرست
آسمان بر کام شروانشاه باد
تا قیامت نام شروانشاه باد
ای بطلعت همچو ماه آسمان
از تو روشن هم زمین و هم زمان
همچو ماه آسمانی و ز غمت
من نمی دانم زمین از آسمان
از برای کشتن من گشته اند
غمزه و ابروی تو تیر و کمان
هست چشم و گردن آهو ترا
لاجرم چون آهویی از من رمان
روی تو از روشنی همچو یقین
حال من در تیرگی همچو گمان
هر چه با فرزانگان گردون کند
تو کنی با بیدلان خود همان
جز جوار شاه عالم کی بود
بیدلان را از جفای چرخ امان؟
فخر دین ، شروانشه عالم که ، هست
عدل او در کشور دین قهرمان
آسمان بر کام شروانشاه باد
تا قیامت نام شروانشاه باد
ای شده با عزم تو مقرون ظفر
همت تو کرده از گردون گذر
نامه و نام ترا عالی محل
رایت و رأی ترا میمون اثر
با جلال تو بود گردون زمین
با نوال تو بود جیحون شمر
کی شود از امر تو یکسو قضا ؟
کی رود از حکم تو بیرون قدر ؟
پیش دست تو ندارد وقت جود
صدهزاران نعمت قارون خطر
در مضا عزم شریفت چون قضا
در ضیا رأی رفیعت چون قمر
از بنان تو شده پیدا کرم
وز بیان تو شده مضمون هنر
چرخ می گوید: نیارم تا بحشر
چون منوچهر شه افریدون دگر
آسمان بر کام شروانشاه باد
تا قیامت نام شروانشاه باد
ای مزین از فعال تو رسوم
وی مبین از مثال تو علوم
در خواطر از ثنای تو نقوش
بر دفاتر از عطای تو رقوم
یمن اطراف تو تا حد یمن
حسن آثار تو تا اکناف روم
در وحل مانده ز صف تو اسود
در خجل مانده ز کف تو غیوم
از وفاق تو نزاید جز طرب
وز نفاق تو نیابد جز هموم
کر گارت عاصمی گشته قوی
روزگارت خادمی گشته خدوم
آسمان بر کام شروانشاه باد
تا قیامت نام شروانشاه باد
سیرت تو هست عین سروری
صورت تو هست محض صفدری
مملکت چون جسم و تو چون دیده ای
محمدت چون بحر و تو چون گوهری
در علو قدر و در کنه شرف
بر ملوک مشرق و مغرب سری
تو همه بیخ مضرت بر کنی
تو همه فرش مسرت گستری
بر ولی همچون نسیم جنتی
بر عدو همچون سموم محشری
خیر و شر جمله گیتی پیش تست
پس تو زین معنی سپهر دیگری
جز حدیث حرب و کوشش نشنوی
جز طریق جود و بخشش نسپری
یک تنی در مسند دولت ولیک
چون شوی در معرکه صد لشکری
آسمان بر کام شروانشاه باد
تا قیامت نام شروان شاه باد
ای مکارم را یمینت رهنما
وی اکابر را بصدرت التجا
چون تو ناورده ستاره شهریار
چون تو نادیده زمانه پادشا
آسمان از قصر تو گیرد علو
آفتاب از رأی تو گیرد ضیا
قصرک المیمون عالی جنة
مستقر را للا نامی و العلا
مثل تو در دورهٔ آدم کدام ؟
شبه تو عرصهٔ عالم کجا
راس اهل الفضل فی اقدامه
صانک الرحمن من فوق الردا
آسمان بر کام شروانشاه باد
تا قیامت نام شروانشاه باد
ای ز دولت دست جاهت را سوار
هیچ میدان چون تو نادیده سوار
عدل تو بفزود زینت ملک را
زینت ساعد بیفزاید سوار
حزم تو چون خاک و عزم تو چو باد
لطف تو چون باد و عنف تو چو نار
حاسدان را دل ز رشک ملک تو
پر شده از قطره های خون چو نار
همچو بحری در مقام مکرمت
همچو شیری از مضیق کارزار
دشمن دین و عدوی شرع را
گشته از تیغ و سنانت کارزار
در بسیط مشرق و مغرب تویی
پادشاه تاج بخش و تاجدار
تاجداری و ز خلاف تو شدند
قاصدان دولت تو تاج دار
آسمان بر کام شروانشاه باد
تا قیامت نام شروانشاه باد
تاج فرشست از تو بر فرق هدی
هست دنیا خاک پایت را فدی
ملک و دین را ، کافتخار هر دویی
یک ملک چون تو نبوده در هدی
فیض بحر از جود تو زاید ، چنانک
نظم ملک از عدل تو زاید همی
ای تو سید گشته از روی شرف
بر سلاطین جهان وقت سری
هست مغرب را باسمت افتخار
هست مشرق را برسمت اقتدی
خصم شروان از تو بر نطع هلاک
همچو شاهست او فتاده در عری
ای ابو الهیجا ، تویی و تخت ملک
چون فریدون از جلال و از علی
تو نصیر حقی و داری بحق
از امیرالمؤمنین عهد اللوی
آسمان بر کام شروانشاه باد
تا قیامت نام شروانشاه باد
آفتاب از روی تو بر دست تاب
خود ازین رویست فخر آفتاب
در سحاب از جود تو آمد اثر
زان بود خیرات عالم در سحاب
زور و تاب خسروان سهم تو بود
پیش سهم تو که آرد زور و تاب
صاب گردد از رفاق تو چو شهد
شهد گردد از خلاف تو چو صاب
در عذابند از کفت اعدای دین
کی سزند اعدای دین جز در عذاب
آب لطف از رقت خلق تو یافت
زان شدست اصل حیات خلق آب
خواب شمشیر تو بر دست از عدو
فتنه را کردست عدلت مست خواب
اضطراب افگنده تو در ملک خصم
باد فارغ ملک تو از اضطراب
آسمان بر کام شروانشاه باد
تا قیامت نام شروانشاه باد
بخت در پیمان شروانشاه باد
تخت در ایوان شروانشاه باد
عرصه گاه لشکر فتح و ظفر
عرصهٔ میدان شروانشاه باد
هر کجا اعدای دینرا غرقه ایست
غرقهٔ توفان شروانشاه باد
خلق عالم ، عالم و جاهل همه
تابع فرمان شروانشاه باد
هر که در چین و ختن بربالشست
بندهٔ دربان شروانشاه باد
در زیادت از تو ملک و آسمه
ملک بی نقصان شروانشاه باد
رحمت ایزد، که روح روح اوست
بر تن و بر جان شروانشاه باد
آسمان بر کام شروانشاه باد
تا قیامت نام شروانشاه باد
زلف مشکینت سحاب دیگرست
یار مشکین زلفی و هر لحظه ات
با من مسکین عتاب دیگرست
از سر زلف بتابت هر نفس
در دل عشاق تاب دیگرست
وعدهٔ تو در بیابان امید
وصل جویان را سراب دیگرست
کس نیاید وصل تو ، کز هر طرف
پیش وصل تو حجاب دیگرست
در دلم آتش مزن ، کاکنون مرا
پیش شاه شرق آب دیگرست
آسمان بر کام شروانشاه باد
تا قیامت نام شروانشاه باد
ای بطلعت همچو ماه آسمان
از تو روشن هم زمین و هم زمان
همچو ماه آسمانی و ز غمت
من نمی دانم زمین از آسمان
از برای کشتن من گشته اند
غمزه و ابروی تو تیر و کمان
هست چشم و گردن آهو ترا
لاجرم چون آهویی از من رمان
روی تو از روشنی همچو یقین
حال من در تیرگی همچو گمان
هر چه با فرزانگان گردون کند
تو کنی با بیدلان خود همان
جز جوار شاه عالم کی بود
بیدلان را از جفای چرخ امان؟
فخر دین ، شروانشه عالم که ، هست
عدل او در کشور دین قهرمان
آسمان بر کام شروانشاه باد
تا قیامت نام شروانشاه باد
ای شده با عزم تو مقرون ظفر
همت تو کرده از گردون گذر
نامه و نام ترا عالی محل
رایت و رأی ترا میمون اثر
با جلال تو بود گردون زمین
با نوال تو بود جیحون شمر
کی شود از امر تو یکسو قضا ؟
کی رود از حکم تو بیرون قدر ؟
پیش دست تو ندارد وقت جود
صدهزاران نعمت قارون خطر
در مضا عزم شریفت چون قضا
در ضیا رأی رفیعت چون قمر
از بنان تو شده پیدا کرم
وز بیان تو شده مضمون هنر
چرخ می گوید: نیارم تا بحشر
چون منوچهر شه افریدون دگر
آسمان بر کام شروانشاه باد
تا قیامت نام شروانشاه باد
ای مزین از فعال تو رسوم
وی مبین از مثال تو علوم
در خواطر از ثنای تو نقوش
بر دفاتر از عطای تو رقوم
یمن اطراف تو تا حد یمن
حسن آثار تو تا اکناف روم
در وحل مانده ز صف تو اسود
در خجل مانده ز کف تو غیوم
از وفاق تو نزاید جز طرب
وز نفاق تو نیابد جز هموم
کر گارت عاصمی گشته قوی
روزگارت خادمی گشته خدوم
آسمان بر کام شروانشاه باد
تا قیامت نام شروانشاه باد
سیرت تو هست عین سروری
صورت تو هست محض صفدری
مملکت چون جسم و تو چون دیده ای
محمدت چون بحر و تو چون گوهری
در علو قدر و در کنه شرف
بر ملوک مشرق و مغرب سری
تو همه بیخ مضرت بر کنی
تو همه فرش مسرت گستری
بر ولی همچون نسیم جنتی
بر عدو همچون سموم محشری
خیر و شر جمله گیتی پیش تست
پس تو زین معنی سپهر دیگری
جز حدیث حرب و کوشش نشنوی
جز طریق جود و بخشش نسپری
یک تنی در مسند دولت ولیک
چون شوی در معرکه صد لشکری
آسمان بر کام شروانشاه باد
تا قیامت نام شروان شاه باد
ای مکارم را یمینت رهنما
وی اکابر را بصدرت التجا
چون تو ناورده ستاره شهریار
چون تو نادیده زمانه پادشا
آسمان از قصر تو گیرد علو
آفتاب از رأی تو گیرد ضیا
قصرک المیمون عالی جنة
مستقر را للا نامی و العلا
مثل تو در دورهٔ آدم کدام ؟
شبه تو عرصهٔ عالم کجا
راس اهل الفضل فی اقدامه
صانک الرحمن من فوق الردا
آسمان بر کام شروانشاه باد
تا قیامت نام شروانشاه باد
ای ز دولت دست جاهت را سوار
هیچ میدان چون تو نادیده سوار
عدل تو بفزود زینت ملک را
زینت ساعد بیفزاید سوار
حزم تو چون خاک و عزم تو چو باد
لطف تو چون باد و عنف تو چو نار
حاسدان را دل ز رشک ملک تو
پر شده از قطره های خون چو نار
همچو بحری در مقام مکرمت
همچو شیری از مضیق کارزار
دشمن دین و عدوی شرع را
گشته از تیغ و سنانت کارزار
در بسیط مشرق و مغرب تویی
پادشاه تاج بخش و تاجدار
تاجداری و ز خلاف تو شدند
قاصدان دولت تو تاج دار
آسمان بر کام شروانشاه باد
تا قیامت نام شروانشاه باد
تاج فرشست از تو بر فرق هدی
هست دنیا خاک پایت را فدی
ملک و دین را ، کافتخار هر دویی
یک ملک چون تو نبوده در هدی
فیض بحر از جود تو زاید ، چنانک
نظم ملک از عدل تو زاید همی
ای تو سید گشته از روی شرف
بر سلاطین جهان وقت سری
هست مغرب را باسمت افتخار
هست مشرق را برسمت اقتدی
خصم شروان از تو بر نطع هلاک
همچو شاهست او فتاده در عری
ای ابو الهیجا ، تویی و تخت ملک
چون فریدون از جلال و از علی
تو نصیر حقی و داری بحق
از امیرالمؤمنین عهد اللوی
آسمان بر کام شروانشاه باد
تا قیامت نام شروانشاه باد
آفتاب از روی تو بر دست تاب
خود ازین رویست فخر آفتاب
در سحاب از جود تو آمد اثر
زان بود خیرات عالم در سحاب
زور و تاب خسروان سهم تو بود
پیش سهم تو که آرد زور و تاب
صاب گردد از رفاق تو چو شهد
شهد گردد از خلاف تو چو صاب
در عذابند از کفت اعدای دین
کی سزند اعدای دین جز در عذاب
آب لطف از رقت خلق تو یافت
زان شدست اصل حیات خلق آب
خواب شمشیر تو بر دست از عدو
فتنه را کردست عدلت مست خواب
اضطراب افگنده تو در ملک خصم
باد فارغ ملک تو از اضطراب
آسمان بر کام شروانشاه باد
تا قیامت نام شروانشاه باد
بخت در پیمان شروانشاه باد
تخت در ایوان شروانشاه باد
عرصه گاه لشکر فتح و ظفر
عرصهٔ میدان شروانشاه باد
هر کجا اعدای دینرا غرقه ایست
غرقهٔ توفان شروانشاه باد
خلق عالم ، عالم و جاهل همه
تابع فرمان شروانشاه باد
هر که در چین و ختن بربالشست
بندهٔ دربان شروانشاه باد
در زیادت از تو ملک و آسمه
ملک بی نقصان شروانشاه باد
رحمت ایزد، که روح روح اوست
بر تن و بر جان شروانشاه باد
آسمان بر کام شروانشاه باد
تا قیامت نام شروانشاه باد
رشیدالدین وطواط : ترکیبات
شمارهٔ ۳ - هم در مدح اتسز گوید
ای برده آتش رخ تو آب روی من
رفته دل از محبت و رفته ز کوی من
با روی نیکوی تو نماندست هیچ بد
کز روی نیکوی تو نیامد بروی من
نی از تو هیچ وقت سلامی بنزد من
نی از تو هیچ گونه پیامی بسوی من
من بی تو وز برای تو بر خاسته مقیم
شهری بجستجوی من و گفتگوی من
آبم مبر ، که بارد گر در پناه شاه
خواهد روان شد آب سعادت بجوی من
خوارزمشاه ، اتسز غازی ، علاء دین
پشت و پناه ملت تازی ، علاء دین
جانا ، ز مهر مگذر و آهنگ کین مکن
بر جان من ز لشکر هجران کمین مکن
اندر فراق آن دهن همچو خاتمت
از گوهر سرشک رخم پر نگین مکن
تو ماه آسمانی و ما را بدست ظلم
در زیر پای هجر چو خاک زمین مکن
با خصم من مساز و بآتش مرا مسوز
با من رهی ز بهر چنین مکن
آن دل که مدح خسرو صاحب قران دروست
او را تو با جفای زمانه قرین مکن
آن خسروی که بر همه اعدا مظفرست
خورشید دین و داد ، ملک بوالمظفرست
شاهی ، کزو ممالک دنیا شرف گرفت
تیرش صمیم سینهٔ اعدا هدف گرفت
او هست از سلف خلف صدق ، لاجرم
عهد و لوا و مسند و تخت سلف گرفت
اسلام در جوار امانش پناه یافت
و اقبال در ظلال جلالش کنف گرفت
او در دولتست و گرفتست ملک ازو
آن رتبت و جلال که از در صدف گرفت
افزود جاه لشکر ایمان بعون او
تا او بحرب تیغ یمانی بکف گرفت
گیتی همیشه بستهٔ پیمان او بود
چرخ آن کند که موجب فرمان او بود
شاها ، تویی که دولت و دین در کنار تست
اقبال تابع تو و تأیید یار تست
در هیچ روزگار نبودیت ملک را
این قدر و این جلال که در روزگارست
قهر عدو بنصرة اسلام شغل تست
کسب ثنا ببخشش اموال کار تست
چرخ ارچه مسرعست ، اسیر مضای تست
کوه ارچه ساکنست ، غلام وقار تست
فخر تبار خویشی و جاوید باد فخر
گر چه تفاخر همه خلق از تبار تست
ای رأی پیر تو همه اسلام کرده شاد
بخت جوان موافق آن رأی پیر باد
آن صفدری ، که نیست همال تو صفدری
در کان چون تو نیودست گوهری
هر نقطه ای ز جاه عریض تو عالمی
هر شعله ای ز رأی منبر تو اختری
صدر تو خلد و مدحت من آب کوثرست
مر خلد را گزیر نباشد ز کوثری
آراسته بمدح ستایشگران بود
هر جایکه که هست سریری و افسری
این دولت مبارک و این بارگاه را
دانی که نیست چاره ز چون من ثناگری
ای بس خزانه ها که بمداح داده اند
تا این خزانه های مدایح نهاده اند
ای آنکه از کمال تو در روزگار تو
همچون بهشت گشته بلاد و دیار تو
انصاف کی بود که کشد جور روزگار
مداح پایگاه تو در روزگار تو ؟
بازی کزو شکار تو مرغی بود حقیر
باشد عزیز در کنف زینهار تو
بر دست دولت تو من آن باز فرخم
کز من بود ثنای مخلد شکار تو
انصاف آن بود که: مرا همچو دیگران
امنی بود ز جور فلک در جوار تو
جورست پیشه گنبد فیروزه فام را
آخر غلام توست، ادب کن غلام را
در دولت تو اسب معالی بتاختم
وز نعمت تو نرد امانی بباختم
در صدرها بمدحت تو رخ فروختم
بر سروران بخدمت تو سر فراختم
تو حق من بمکارم شناختی
من حق صدر تو مدایح شناختم
گفتم ترا ثنای چو شهد و روان خویش
چون موم اندر آتش فکرت گداختم
خاطر بسوختم بشبان، تا بمدح تو
چندین هزار عقد جواهر بساختم
بر جامهٔ ثنای تو کردم من آن تراز
کز حسن آن برشک بود لعبت طراز
قومی، که در تتبع احوال بنده اند
نام وفا ز دفتر مردی فگنده اند
پیوسته در محاسد فضل خادمند
همواره در منازعت کار بنده اند
از هیبت تغیر رأی رفیع تو
من روز و شب بگریه و ایشان بخنده اند
پازهر التفات تو باید همی مرا
کین طایفه بفعل چو زهر گزنده اند
از چاه غم بر آیم، اگر دست گیرم
وین ها در او فتند بچاهی که کنده اند
آن کس که مدح خان چو تو پادشاه بود
ترسان ز کید هرکس و ناکس چرا بود؟
شاها، بنام نیک یکی شمع برفروز
پروانه وار نقش بدیها بدان بسوز
مقبل کسا! که مدح و ثنا جست، پیش از انک
عاجز شد از مصایب این عالم عجوز
گرچه عطا کند بمکافات یک ثنا
والله گزارده نشود حق او هنوز
چون نان روز روز بمادح همی دهند
یابند جاودانه ازو نام دل فروز
دادند زیرکان که: بود بنزد عقل
این نام جاودانه از آن نان روز روز
جز سوی نام نیک خردمند ننگرد
نام نکو بماند و این عمر بگذرد
شاها، ز حضرت تو حوادث تو بعید باد
و اوقات تو بیمن چو فرخنده عید باد
در تیغ تست باس شدید وز خشم تو
بر خصم دولت تو عذاب شدید باد
چون اوج چرخ گوشهٔ قصرت رفیع گشت
تا روز حشر مدت عمرت مدید باد
از دست فتنه در صف بازار اضطراب
ارواح دشمنان تو در من یزید باد
ای گشته کار کرد تو عنوان مملکت
عنوان مدح های تو شعر رشید باد
رفته دل از محبت و رفته ز کوی من
با روی نیکوی تو نماندست هیچ بد
کز روی نیکوی تو نیامد بروی من
نی از تو هیچ وقت سلامی بنزد من
نی از تو هیچ گونه پیامی بسوی من
من بی تو وز برای تو بر خاسته مقیم
شهری بجستجوی من و گفتگوی من
آبم مبر ، که بارد گر در پناه شاه
خواهد روان شد آب سعادت بجوی من
خوارزمشاه ، اتسز غازی ، علاء دین
پشت و پناه ملت تازی ، علاء دین
جانا ، ز مهر مگذر و آهنگ کین مکن
بر جان من ز لشکر هجران کمین مکن
اندر فراق آن دهن همچو خاتمت
از گوهر سرشک رخم پر نگین مکن
تو ماه آسمانی و ما را بدست ظلم
در زیر پای هجر چو خاک زمین مکن
با خصم من مساز و بآتش مرا مسوز
با من رهی ز بهر چنین مکن
آن دل که مدح خسرو صاحب قران دروست
او را تو با جفای زمانه قرین مکن
آن خسروی که بر همه اعدا مظفرست
خورشید دین و داد ، ملک بوالمظفرست
شاهی ، کزو ممالک دنیا شرف گرفت
تیرش صمیم سینهٔ اعدا هدف گرفت
او هست از سلف خلف صدق ، لاجرم
عهد و لوا و مسند و تخت سلف گرفت
اسلام در جوار امانش پناه یافت
و اقبال در ظلال جلالش کنف گرفت
او در دولتست و گرفتست ملک ازو
آن رتبت و جلال که از در صدف گرفت
افزود جاه لشکر ایمان بعون او
تا او بحرب تیغ یمانی بکف گرفت
گیتی همیشه بستهٔ پیمان او بود
چرخ آن کند که موجب فرمان او بود
شاها ، تویی که دولت و دین در کنار تست
اقبال تابع تو و تأیید یار تست
در هیچ روزگار نبودیت ملک را
این قدر و این جلال که در روزگارست
قهر عدو بنصرة اسلام شغل تست
کسب ثنا ببخشش اموال کار تست
چرخ ارچه مسرعست ، اسیر مضای تست
کوه ارچه ساکنست ، غلام وقار تست
فخر تبار خویشی و جاوید باد فخر
گر چه تفاخر همه خلق از تبار تست
ای رأی پیر تو همه اسلام کرده شاد
بخت جوان موافق آن رأی پیر باد
آن صفدری ، که نیست همال تو صفدری
در کان چون تو نیودست گوهری
هر نقطه ای ز جاه عریض تو عالمی
هر شعله ای ز رأی منبر تو اختری
صدر تو خلد و مدحت من آب کوثرست
مر خلد را گزیر نباشد ز کوثری
آراسته بمدح ستایشگران بود
هر جایکه که هست سریری و افسری
این دولت مبارک و این بارگاه را
دانی که نیست چاره ز چون من ثناگری
ای بس خزانه ها که بمداح داده اند
تا این خزانه های مدایح نهاده اند
ای آنکه از کمال تو در روزگار تو
همچون بهشت گشته بلاد و دیار تو
انصاف کی بود که کشد جور روزگار
مداح پایگاه تو در روزگار تو ؟
بازی کزو شکار تو مرغی بود حقیر
باشد عزیز در کنف زینهار تو
بر دست دولت تو من آن باز فرخم
کز من بود ثنای مخلد شکار تو
انصاف آن بود که: مرا همچو دیگران
امنی بود ز جور فلک در جوار تو
جورست پیشه گنبد فیروزه فام را
آخر غلام توست، ادب کن غلام را
در دولت تو اسب معالی بتاختم
وز نعمت تو نرد امانی بباختم
در صدرها بمدحت تو رخ فروختم
بر سروران بخدمت تو سر فراختم
تو حق من بمکارم شناختی
من حق صدر تو مدایح شناختم
گفتم ترا ثنای چو شهد و روان خویش
چون موم اندر آتش فکرت گداختم
خاطر بسوختم بشبان، تا بمدح تو
چندین هزار عقد جواهر بساختم
بر جامهٔ ثنای تو کردم من آن تراز
کز حسن آن برشک بود لعبت طراز
قومی، که در تتبع احوال بنده اند
نام وفا ز دفتر مردی فگنده اند
پیوسته در محاسد فضل خادمند
همواره در منازعت کار بنده اند
از هیبت تغیر رأی رفیع تو
من روز و شب بگریه و ایشان بخنده اند
پازهر التفات تو باید همی مرا
کین طایفه بفعل چو زهر گزنده اند
از چاه غم بر آیم، اگر دست گیرم
وین ها در او فتند بچاهی که کنده اند
آن کس که مدح خان چو تو پادشاه بود
ترسان ز کید هرکس و ناکس چرا بود؟
شاها، بنام نیک یکی شمع برفروز
پروانه وار نقش بدیها بدان بسوز
مقبل کسا! که مدح و ثنا جست، پیش از انک
عاجز شد از مصایب این عالم عجوز
گرچه عطا کند بمکافات یک ثنا
والله گزارده نشود حق او هنوز
چون نان روز روز بمادح همی دهند
یابند جاودانه ازو نام دل فروز
دادند زیرکان که: بود بنزد عقل
این نام جاودانه از آن نان روز روز
جز سوی نام نیک خردمند ننگرد
نام نکو بماند و این عمر بگذرد
شاها، ز حضرت تو حوادث تو بعید باد
و اوقات تو بیمن چو فرخنده عید باد
در تیغ تست باس شدید وز خشم تو
بر خصم دولت تو عذاب شدید باد
چون اوج چرخ گوشهٔ قصرت رفیع گشت
تا روز حشر مدت عمرت مدید باد
از دست فتنه در صف بازار اضطراب
ارواح دشمنان تو در من یزید باد
ای گشته کار کرد تو عنوان مملکت
عنوان مدح های تو شعر رشید باد
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۵۰ - در مدح عمر بن عبدالعزیز
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۷۴ - در تهنیت وزارت
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۷۶ - در وصف قصر خوارزمشاه اتسز
زهی ! قصر خوارزمشاهی ، که دولت
ندارد مگر سوی او رخ نهاده
ز سقفش ستاره بعبرت بمانده
ز وهمش زمانه بحیرت فتاده
چو او چشم گردون بخوبی ندیده
چو او دست گیتی بخوشی نداده
هزاران صف از لهو در وی کشیده
هزاران در از خلد در وی گشاده
همه خاکها اندر آن مشک سوده
همه چوبها اندر آن عود ساده
درو شادمانی و تأیید رسته
وزو کامگاری و اقبال زاده
همه تا چو شیری که از روی پشته
نباشد گه جنگ روباه ماده
درو باد خسرو بشادی نشسته
بخدمت شهان پیش او ایستاده
مه گوش هوشش سوی لحن مطرب
همه میل دستش سوی جام باده
چو شاه و چو فرزین ملک با وزیرش
خدم چون رخ و اسب و پیل و پیاده
ندارد مگر سوی او رخ نهاده
ز سقفش ستاره بعبرت بمانده
ز وهمش زمانه بحیرت فتاده
چو او چشم گردون بخوبی ندیده
چو او دست گیتی بخوشی نداده
هزاران صف از لهو در وی کشیده
هزاران در از خلد در وی گشاده
همه خاکها اندر آن مشک سوده
همه چوبها اندر آن عود ساده
درو شادمانی و تأیید رسته
وزو کامگاری و اقبال زاده
همه تا چو شیری که از روی پشته
نباشد گه جنگ روباه ماده
درو باد خسرو بشادی نشسته
بخدمت شهان پیش او ایستاده
مه گوش هوشش سوی لحن مطرب
همه میل دستش سوی جام باده
چو شاه و چو فرزین ملک با وزیرش
خدم چون رخ و اسب و پیل و پیاده
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۹۳ - در مرثیۀ نصرة الدین
رشیدالدین وطواط : رباعیات
شمارهٔ ۶ - سلطان تکش بن اتسز در دوشنبه ۲۲ربع الاخر سنۀ ۵۶۸ در خوارزم بر تخت نشست رشید این رباعی بر وی بخواند
رشیدالدین وطواط : رباعیات
شمارهٔ ۲۶ - در مدح ملک اتسز
جامی : دفتر اول
بخش ۸ - گفتار در اظهار دولتخواهی و مدحت گزاری حضرت خلافت پناهی سلطنت شعاری خلدالله تعالی ملکه و سلطانه و علا امره و شأنه
حق چو داد از پی اطیعواالله
به اطیعواالرسول ما را راه
حرف دیگر نزد به لوح بیان
جز اولواالامر منکم از پی آن
چون اولواالامر ساخت پیرایه
شرع و دین با نبی ست همسایه
بلکه حق راست سایه ممدود
واندر آن سایه عالمی خوشنود
خلق را عدل شاه دین پرور
سایه فضل حق بود بر سر
خاصه این شهریار عالی رای
کش بود بر سر اعالی پای
تاجداران مسند تمکین
جمله ظل اللاه ند فی الارضین
لیک ظل مطابق کامل
نیست جز شاه مفضل عادل
گوهر افسر سرافرازی
قبله مقبلان ابوالغازی
شاه سلطان حسین آن که ببست
چرخ را عدلش از تعدی دست
حق تعالی ز فیض لطف و جمال
بهر اظهار کبریا و جلال
ساخت آیینه و بداد جلا
منعکس شد در او صفا علا
دید در وی خرد به نور قدم
سلطنت را قرین حسن شیم
داد نامش ازین دو اسم شگرف
درج در وی رموز حرف به حرف
بر سر اسنان سین او زده وصف
شرف کاخ دولت است و شرف
جعد لامش چو زلف خوبان خم
بر لوای ظفر بود پرچم
طا که هست از عطای شه حرفی
بست حاتم به جود ازان طرفی
دهر چون طائیش لقب کرده ست
شد معین کزان سبب کرده ست
هست در ضمن این سه حرف دفین
نقد اسماء تسعه و تسعین
الفش راستی ز نون برتر
تیر فتح است بر کمان ظفر
غنچه حاش نقد هشت نان
سینش از شاخ سدره داده نشان
یاش عشر است و شرع و عرش مجید
از تقالیبش آمده ست پدید
نون او نیم دایره ست به طبع
سبقت آن را بر این دوایر سبع
زیر این نه رواق مینا فام
چون شود گفته این همایون نام
آید از هر یکی به جای صدا
خلدالله ملکه ابدا
چرخ در خدمتش رضا جوی است
بر در دولتش دعاگوی است
تا سزای رضای او گردد
گرد دولتسرای او گردد
گر چه آمد ساپه او بسیار
چون نجوم ثوابت و سیار
چشم امید بر سپاهش نیست
جز در حق امیدگاهش نیست
گر رعیت و گر سپاه وی اند
همه آسوده در پناه وی اند
چون برآمد به عدل و جودش نام
چشم دارم که در همین ایام
گیرد از یمن طالع مسعود
همه عالم چو مهدی موعود
آنچنان کز ظلام ظلم و ضلال
عرصه دهر بود مالامال
نور عدلش ز مطلع احسان
همه آفاق را رسد یکسان
باز و تیهو شوند همبازی
گرگ و آهو کشند همرازی
پای رنگ ار درآید اندر سنگ
دستگیری طمع کند ز پلنگ
بس کند شیر شرزه از شر و شور
خوارد از پنجه پشت و گردن گور
بوم بر وصل روز یابد دست
شب پره گردد آفتاب پرست
طی شود زین بساط بوقلمون
صورت اختلاف گوناگون
همه اضداد سازگار شوند
یکدگر را معین و یار شوند
ظلم ازین کارگه ببندد رخت
کار بر اهل ظلم گردد سخت
چون بود لفظ سیم گاه رقم
پیش اهل قلم شبیه ستم
جود او سیم را براندازد
گنج ها را ازان بپردازد
پر کند از نواله های نوال
شکم حرص و معده آمال
مستحق ناکشیده ذل طمع
جوع آزش رسد به حد شبع
سایل از جست و جو بیاساید
روزیش بی سؤال پیش آید
سازد القصه فر دولت شاه
کارها را به موجب دلخواه
دولت شاه جان فرخنده ست
که جهان زان چو تن بجان زنده ست
باد آن جان همیشه پاینده
زان جهان و جهانیان زنده
به اطیعواالرسول ما را راه
حرف دیگر نزد به لوح بیان
جز اولواالامر منکم از پی آن
چون اولواالامر ساخت پیرایه
شرع و دین با نبی ست همسایه
بلکه حق راست سایه ممدود
واندر آن سایه عالمی خوشنود
خلق را عدل شاه دین پرور
سایه فضل حق بود بر سر
خاصه این شهریار عالی رای
کش بود بر سر اعالی پای
تاجداران مسند تمکین
جمله ظل اللاه ند فی الارضین
لیک ظل مطابق کامل
نیست جز شاه مفضل عادل
گوهر افسر سرافرازی
قبله مقبلان ابوالغازی
شاه سلطان حسین آن که ببست
چرخ را عدلش از تعدی دست
حق تعالی ز فیض لطف و جمال
بهر اظهار کبریا و جلال
ساخت آیینه و بداد جلا
منعکس شد در او صفا علا
دید در وی خرد به نور قدم
سلطنت را قرین حسن شیم
داد نامش ازین دو اسم شگرف
درج در وی رموز حرف به حرف
بر سر اسنان سین او زده وصف
شرف کاخ دولت است و شرف
جعد لامش چو زلف خوبان خم
بر لوای ظفر بود پرچم
طا که هست از عطای شه حرفی
بست حاتم به جود ازان طرفی
دهر چون طائیش لقب کرده ست
شد معین کزان سبب کرده ست
هست در ضمن این سه حرف دفین
نقد اسماء تسعه و تسعین
الفش راستی ز نون برتر
تیر فتح است بر کمان ظفر
غنچه حاش نقد هشت نان
سینش از شاخ سدره داده نشان
یاش عشر است و شرع و عرش مجید
از تقالیبش آمده ست پدید
نون او نیم دایره ست به طبع
سبقت آن را بر این دوایر سبع
زیر این نه رواق مینا فام
چون شود گفته این همایون نام
آید از هر یکی به جای صدا
خلدالله ملکه ابدا
چرخ در خدمتش رضا جوی است
بر در دولتش دعاگوی است
تا سزای رضای او گردد
گرد دولتسرای او گردد
گر چه آمد ساپه او بسیار
چون نجوم ثوابت و سیار
چشم امید بر سپاهش نیست
جز در حق امیدگاهش نیست
گر رعیت و گر سپاه وی اند
همه آسوده در پناه وی اند
چون برآمد به عدل و جودش نام
چشم دارم که در همین ایام
گیرد از یمن طالع مسعود
همه عالم چو مهدی موعود
آنچنان کز ظلام ظلم و ضلال
عرصه دهر بود مالامال
نور عدلش ز مطلع احسان
همه آفاق را رسد یکسان
باز و تیهو شوند همبازی
گرگ و آهو کشند همرازی
پای رنگ ار درآید اندر سنگ
دستگیری طمع کند ز پلنگ
بس کند شیر شرزه از شر و شور
خوارد از پنجه پشت و گردن گور
بوم بر وصل روز یابد دست
شب پره گردد آفتاب پرست
طی شود زین بساط بوقلمون
صورت اختلاف گوناگون
همه اضداد سازگار شوند
یکدگر را معین و یار شوند
ظلم ازین کارگه ببندد رخت
کار بر اهل ظلم گردد سخت
چون بود لفظ سیم گاه رقم
پیش اهل قلم شبیه ستم
جود او سیم را براندازد
گنج ها را ازان بپردازد
پر کند از نواله های نوال
شکم حرص و معده آمال
مستحق ناکشیده ذل طمع
جوع آزش رسد به حد شبع
سایل از جست و جو بیاساید
روزیش بی سؤال پیش آید
سازد القصه فر دولت شاه
کارها را به موجب دلخواه
دولت شاه جان فرخنده ست
که جهان زان چو تن بجان زنده ست
باد آن جان همیشه پاینده
زان جهان و جهانیان زنده
جامی : دفتر اول
بخش ۹۹ - در بیان آنکه چون تالی کلام حق را سبحانه به واسطه دوام مراقبه متکلم عز شأنه دولت جمیعت خاطر و سعادت مشاهده دست دهد می باید که به ملاحظه تفاصیل معانی مشغول نشود تا ازدولت مشاهده باز نماند بلکه به ملاحظه اجمالی اکتفا کند و اگر نعوذبالله آن معنی در حجاب شود و خواطر پراکنده مستولی گردد به تأمل و تدبر در تفاصیل معانی بر وجهی که موافق شرع و سنت و مطابق اشارت کبراء امت باشد دفع آن خواطر بکند و در مذمت آنان که نه به این طریق در معانی آن غور کنند
بار دیگر چو برد حضرت شاه
از خراسان سوی عراق سپاه
گفت من بعد شاه فرخنده
به خراسان نمی رسد زنده
شاه آمد به تخت بار دگر
مرد شهزاده پیشتر ز پدر
بعد ازو شاه سالهای دراز
زیست بر تختگاه حشمت و ناز
هر دو حکمش خلاف واقع شد
محنت و رنج خواجه ضایع شد
این و امثال این بسی احکام
منعکس شد ز گردش ایام
لیک قطعا خجل نمی گردند
زین صفت منفعل نمی گردند
شد مبین ز جرئت اینان
کالحیاء شعبه من الایمان
جفر اگر هست حکمت نبویست
مقتبس از چراغ مصطفویست
جز به نور متابعت حاشا
که شود از جمال پرده گشا
جفر دان زمانه مست و جنب
پیش بنهاده زین مقوله کتب
نه ز احوال عاقبت ترسان
نه ز اسباب عافیت پرسان
چند حرفی نوشته پهلوی هم
وز عدد زیرشان نهاده رقم
بسته بر خود تخیلی باطل
یکسر از حیله خرد عاطل
مر ورا دقت اهل دل را دق
چیست این جفر جعفر صادق
جعفر صادق از تو بیزار است
صادقان را ز کاذبان عار است
صدق زین است و کذب شین و چه شین
هر دو ضدین غیر مجتمعین
طرفه تر آنکه اهل جاه و جلال
که ندارند در زمانه مثال
به خرد گر چه در جهان سمراند
این زخارف ازین خران بخرند
آن جواهر که فاضلان سفتند
وان معارف که عارفان گفتند
همه در گوش هوششان باد است
طبعشان ز اجتناب ازان شاد است
کهنه خوانند جمله را و قدید
کی بود در قدید ذوق جدید
چند خاییدن قدید کسان
لب به نوباوه جدید رسان
من ندانم که این جدید کجاست
ذوق نوباه جدید که راست
مدعی کز جدید می لافد
تار و پود جدید می بافد
کهنه بگذاشت نا رسیده به نو
کهنه را ریخت نو نکرده درو
بی نو و کهنه بر زمین مانده
هم ازان رانده هم ازین مانده
در تلاوت اگر به چشم شهود
متکم تو را شود مشهود
مده از نفس ضال و دیو مضل
به تفاصیل لفظ و معنی دل
بلکه چشم شهود بر حق دوز
وز فروغش چراغ جان افروز
خوش نباشد که یار پیش نظر
تو نظر افکنی به جای دگر
با تو معشوق خفته در آغوش
تو سپاری به نامه او هوش
نامه در هجر نزهت بصر است
لیک یوم التلاق درد سر است
چون رسد روز وصل دست به یار
نامه را جای به سر دستار
ور شوی از جمال او محجوب
فکر در نامه کردن آید خوب
لیک فکری که در سراچه روح
بگشاید هزار باب فتوح
از عهود قدیم یاد دهد
صد در فیض را گشاد دهد
یوسف جانت را به رفع حجب
برهاند از این غیابه جب
شوق دیرینه را بجنباند
رویت از ماسوا بگرداند
بر تو تابد سرائر توحید
بر تو ریزد جواهر تفرید
گنج اسرار را شوی گنجور
دست احرار را شوی دستور
پی به دروازه نجات بری
می ز پیمانه حیات خوری
نه که از نهر عذب دور افتی
مرغ کوری به آب شور افتی
همچو این ابلهان بی فرجام
که به زرق فسون درین ایام
دم خبرت ز علم جفر زنند
تار تزویر گرد جفر تنند
می دهند از کمال بی عونی
صد خبر از حوادث کونی
همه مستنبط از کتاب خدای
همه مستخرج از بواطن آی
نه بر آنها ز روی عقل دلیل
نه بدان ها ز کوی نقل سبیل
سر به سر ز اقتضای فهم ردی
مبتنی بر قواعد عددی
ابتنایی تهی ز جزم و ز ظن
بلکه از بیت عنکبوت اوهن
هیچ از آنها به وفق واقع نه
وز یکی نور صدق لامع نه
قدوه این فریق بی توفیق
که سپرده ست شیوه تحقیق
سالها محنت و عنا برده
واندر این فن کتابها کرده
از کلام مجید کرد آگاه
که فلان شاهزاده بعد از شاه
وارث ملک و مال خواهد بود
عمر او دیر سال خواهد بود
بلکه گیرد به طالع میمون
چند کشور دگر ز شاه فزون
واندر این باب فصلی آماده
کرد و آورد پیش شهزاده
از خراسان سوی عراق سپاه
گفت من بعد شاه فرخنده
به خراسان نمی رسد زنده
شاه آمد به تخت بار دگر
مرد شهزاده پیشتر ز پدر
بعد ازو شاه سالهای دراز
زیست بر تختگاه حشمت و ناز
هر دو حکمش خلاف واقع شد
محنت و رنج خواجه ضایع شد
این و امثال این بسی احکام
منعکس شد ز گردش ایام
لیک قطعا خجل نمی گردند
زین صفت منفعل نمی گردند
شد مبین ز جرئت اینان
کالحیاء شعبه من الایمان
جفر اگر هست حکمت نبویست
مقتبس از چراغ مصطفویست
جز به نور متابعت حاشا
که شود از جمال پرده گشا
جفر دان زمانه مست و جنب
پیش بنهاده زین مقوله کتب
نه ز احوال عاقبت ترسان
نه ز اسباب عافیت پرسان
چند حرفی نوشته پهلوی هم
وز عدد زیرشان نهاده رقم
بسته بر خود تخیلی باطل
یکسر از حیله خرد عاطل
مر ورا دقت اهل دل را دق
چیست این جفر جعفر صادق
جعفر صادق از تو بیزار است
صادقان را ز کاذبان عار است
صدق زین است و کذب شین و چه شین
هر دو ضدین غیر مجتمعین
طرفه تر آنکه اهل جاه و جلال
که ندارند در زمانه مثال
به خرد گر چه در جهان سمراند
این زخارف ازین خران بخرند
آن جواهر که فاضلان سفتند
وان معارف که عارفان گفتند
همه در گوش هوششان باد است
طبعشان ز اجتناب ازان شاد است
کهنه خوانند جمله را و قدید
کی بود در قدید ذوق جدید
چند خاییدن قدید کسان
لب به نوباوه جدید رسان
من ندانم که این جدید کجاست
ذوق نوباه جدید که راست
مدعی کز جدید می لافد
تار و پود جدید می بافد
کهنه بگذاشت نا رسیده به نو
کهنه را ریخت نو نکرده درو
بی نو و کهنه بر زمین مانده
هم ازان رانده هم ازین مانده
در تلاوت اگر به چشم شهود
متکم تو را شود مشهود
مده از نفس ضال و دیو مضل
به تفاصیل لفظ و معنی دل
بلکه چشم شهود بر حق دوز
وز فروغش چراغ جان افروز
خوش نباشد که یار پیش نظر
تو نظر افکنی به جای دگر
با تو معشوق خفته در آغوش
تو سپاری به نامه او هوش
نامه در هجر نزهت بصر است
لیک یوم التلاق درد سر است
چون رسد روز وصل دست به یار
نامه را جای به سر دستار
ور شوی از جمال او محجوب
فکر در نامه کردن آید خوب
لیک فکری که در سراچه روح
بگشاید هزار باب فتوح
از عهود قدیم یاد دهد
صد در فیض را گشاد دهد
یوسف جانت را به رفع حجب
برهاند از این غیابه جب
شوق دیرینه را بجنباند
رویت از ماسوا بگرداند
بر تو تابد سرائر توحید
بر تو ریزد جواهر تفرید
گنج اسرار را شوی گنجور
دست احرار را شوی دستور
پی به دروازه نجات بری
می ز پیمانه حیات خوری
نه که از نهر عذب دور افتی
مرغ کوری به آب شور افتی
همچو این ابلهان بی فرجام
که به زرق فسون درین ایام
دم خبرت ز علم جفر زنند
تار تزویر گرد جفر تنند
می دهند از کمال بی عونی
صد خبر از حوادث کونی
همه مستنبط از کتاب خدای
همه مستخرج از بواطن آی
نه بر آنها ز روی عقل دلیل
نه بدان ها ز کوی نقل سبیل
سر به سر ز اقتضای فهم ردی
مبتنی بر قواعد عددی
ابتنایی تهی ز جزم و ز ظن
بلکه از بیت عنکبوت اوهن
هیچ از آنها به وفق واقع نه
وز یکی نور صدق لامع نه
قدوه این فریق بی توفیق
که سپرده ست شیوه تحقیق
سالها محنت و عنا برده
واندر این فن کتابها کرده
از کلام مجید کرد آگاه
که فلان شاهزاده بعد از شاه
وارث ملک و مال خواهد بود
عمر او دیر سال خواهد بود
بلکه گیرد به طالع میمون
چند کشور دگر ز شاه فزون
واندر این باب فصلی آماده
کرد و آورد پیش شهزاده
جامی : دفتر اول
بخش ۱۴۲ - حکایت بر سبیل تمثیل
جامی : دفتر اول
بخش ۱۵۷ - خبر یافتن زین العابدین از مدیح فرزدق و دوازده هزار درم فرستادن برای وی و گفتن فرزدق که من اشعار بسیار گفته بودم و مدایح دروغ آورده این ابیات بهر کفارت بعضی از آنها گفتم برای خدای عز و جل و دوستی فرزندان رسول الله صلی الله علیه و سلم
قصه مدح بوفراس رشید
چون بدان شاه حق شناس رسید
از درم بهر آن نکو گفتار
کرد حالی روان ده و دو هزار
بوفراس آن درم نکرد قبول
گفت مقصود من خدا و رسول
بود ازان مدح نی نوال و عطا
زانکه عمر شریف را ز خطا
همه جا از برای هر همجی
کرده ام صرف در مدیح و هجی
تافتم سوی این مدیح عنان
بهر کفارت چنان سخنان
قلته خالصا لوجه الله
لا لان استعیض ما اعطاه
قال زین العباد و العباد
مانؤدیه عوض لا نرتاد
زانکه ما اهل بیت احسانیم
هر چه دادیم باز نستانیم
ابر جودیم بر نشیب و فراز
قطره از ما به ما نگردد باز
آفتابین بر سپهر علا
نفتد عکس ما دگر سوی ما
چون فرزدق به آن وفا و کرم
گشت بینا قبول کرد درم
از برای خدای بود و رسول
هر چه آمد ازو چه رد چه قبول
بود ازان هر دو قصدش الحق حق
می کنم من هم از فرزدق دق
رشحه ای زان سحاب لطف و نوال
که رسیدش ازان خجسته مال
زان حریفم اگر رسد حرفی
بندم از دولت ابد طرفی
صادقی از مشایخ حرمین
چون شنید آن نشید دور از شین
گفت نیل مراضی حق را
بس بود این عمل فرزدق را
کز جز اینش ز دفتر حسنات
برنیاید نجات یافت نجات
مستعد شد رضای رحمان را
مستحق شد ریاض رضوان را
زانکه نزدیک حاکم جائر
کرد حق را برای حق ظاهر
چون بدان شاه حق شناس رسید
از درم بهر آن نکو گفتار
کرد حالی روان ده و دو هزار
بوفراس آن درم نکرد قبول
گفت مقصود من خدا و رسول
بود ازان مدح نی نوال و عطا
زانکه عمر شریف را ز خطا
همه جا از برای هر همجی
کرده ام صرف در مدیح و هجی
تافتم سوی این مدیح عنان
بهر کفارت چنان سخنان
قلته خالصا لوجه الله
لا لان استعیض ما اعطاه
قال زین العباد و العباد
مانؤدیه عوض لا نرتاد
زانکه ما اهل بیت احسانیم
هر چه دادیم باز نستانیم
ابر جودیم بر نشیب و فراز
قطره از ما به ما نگردد باز
آفتابین بر سپهر علا
نفتد عکس ما دگر سوی ما
چون فرزدق به آن وفا و کرم
گشت بینا قبول کرد درم
از برای خدای بود و رسول
هر چه آمد ازو چه رد چه قبول
بود ازان هر دو قصدش الحق حق
می کنم من هم از فرزدق دق
رشحه ای زان سحاب لطف و نوال
که رسیدش ازان خجسته مال
زان حریفم اگر رسد حرفی
بندم از دولت ابد طرفی
صادقی از مشایخ حرمین
چون شنید آن نشید دور از شین
گفت نیل مراضی حق را
بس بود این عمل فرزدق را
کز جز اینش ز دفتر حسنات
برنیاید نجات یافت نجات
مستعد شد رضای رحمان را
مستحق شد ریاض رضوان را
زانکه نزدیک حاکم جائر
کرد حق را برای حق ظاهر
جامی : اعتقادنامه
بخش ۲۱ - اشارت به فضیلت امت و شرف آل و اصحاب او صلی الله علیه و علی آله و سلم
امت احمد از میان امم
باشد از جمله افضل و اکرم
اولیایی کز امت اویند
پیرو شرع و سنت اویند
رهبران ره هدی باشند
بهتر از غیر انبیا باشند
خاصه آل پیمبر و اصحاب
کز همه بهترند در هر باب
وز میان همه نبود حقیق
به خلافت کسی به از صدیق
وز پی او نبود ازان احرار
کس چو فاروق لایق آن کار
بعد فاروق جز به ذی النورین
کار ملت نیافت زینت و زین
بود بعد از همه به علم و وفا
اسدالله خاتم الخلقا
جز به آل کرام و صجب عظام
سلک دین نبی نیافت نظام
نامشان جز به احترام مبر
جز به تعظیم سویشان منگر
همه را اعتقاد نیکو کن
دل ز انکارشان به یک سو کن
هر خصومت که بودشان با هم
به تعصب مزن در آنجا دم
بر کس انگشت اعتراض منه
دین خود رایگان ز دست مده
حکم آن قصه با خدای گذار
بندگی کن تو را به حکم چه کار
وان خلافی که داشت با حیدر
در خلافت صحابی دیگر
حق در آنجا به دست حیدر بود
جنگ با او خطا و منکر بود
آن خلاف از مخالفان مپسند
لیکن از طعن و لعن لب دربند
گر کسی را خدای لعنت کرد
نیست لعن من و تواش در خورد
ور به احسان و فضل شد ممتاز
لعن ما جز به ما نگردد باز
باشد از جمله افضل و اکرم
اولیایی کز امت اویند
پیرو شرع و سنت اویند
رهبران ره هدی باشند
بهتر از غیر انبیا باشند
خاصه آل پیمبر و اصحاب
کز همه بهترند در هر باب
وز میان همه نبود حقیق
به خلافت کسی به از صدیق
وز پی او نبود ازان احرار
کس چو فاروق لایق آن کار
بعد فاروق جز به ذی النورین
کار ملت نیافت زینت و زین
بود بعد از همه به علم و وفا
اسدالله خاتم الخلقا
جز به آل کرام و صجب عظام
سلک دین نبی نیافت نظام
نامشان جز به احترام مبر
جز به تعظیم سویشان منگر
همه را اعتقاد نیکو کن
دل ز انکارشان به یک سو کن
هر خصومت که بودشان با هم
به تعصب مزن در آنجا دم
بر کس انگشت اعتراض منه
دین خود رایگان ز دست مده
حکم آن قصه با خدای گذار
بندگی کن تو را به حکم چه کار
وان خلافی که داشت با حیدر
در خلافت صحابی دیگر
حق در آنجا به دست حیدر بود
جنگ با او خطا و منکر بود
آن خلاف از مخالفان مپسند
لیکن از طعن و لعن لب دربند
گر کسی را خدای لعنت کرد
نیست لعن من و تواش در خورد
ور به احسان و فضل شد ممتاز
لعن ما جز به ما نگردد باز
جامی : دفتر سوم
بخش ۳ - قصه قاصد فرستادن قیصر روم به نوشیروان تا معلوم کند که با وی در چه مقام است درصدد صلح است یا در معرض جنگ و انتقام است
قیصر روم سوی نوشیروان
قاصدی هوشمند کرد روان
قاصد شاه هوشمند سزد
تا ز خامی خیال کج نپزد
چون فرستاد از خرد زنده ست
آن خردمندی فرستنده ست
بعد ماهی که رنج راه کشید
به در بارگاه شاه رسید
دید شاهی به عدل بنشسته
در به روی ستمگران بسته
می فرستاد سوی هر کشور
عاملی زیرک و خرد پرور
نکته های گرانبها می سفت
هر یکی را جداجدا می گفت
که چو منزل به هر دیار کنید
با رعایا به رفق کار کنید
مرد دهقان چو تنگدست بود
وز لگدکوب فاقه پست بود
نامراد و امین نهید او را
تخم و گاو و زمین دهید او را
آبیاری کنید کشتش را
نعمت خوبی دهید زشتش را
کشت او را رسد چو وقت درو
مکنیدش درون به غصه گرو
دانه را چون کند جدا از کاه
از سر راستی کنید نگاه
حق او زانچه هست کم مکنید
به جوی خاطرش دژم مکنید
قوت جان و تن ز دهقان است
قوت روح و بدن ز دهقان است
گر نیابد جهان ز دهقان بهر
قحط خیزد ز کارخانه دهر
ور رسد تاجری به شهر شما
در تردد ز لطف و قهر شما
کار او را به لطف پیش آیید
بار او را به قهر مگشایید
تاجران منهیان اخبارند
از بد و نیکتان خبر دارند
با همه کارتان به نیکی باد
تا کنند از شما به نیکی یاد
اهل جمعیتند پیشه وران
بهر نظم معاش کارگران
آب ایشان به خیر و شر مبرید
سلک ایشان ز یکدگر مدرید
نرخ ها را نهید میزانی
خالی از هر قصور و نقصانی
تا در این تگنای جانفرسای
کم نهد کس ز نرخ بیرون پای
به سخای یمین و بذل یسار
ببرید از دل غریبان بار
جامه کودکان بیارایید
خانه بیوگان بیندایید
چون شود تازه عالم از نوروز
سبزه و گل شود جهان افروز
دعوت خلق را سماط نهید
عشرت و عیش را نشاط نهید
ببرید از دل فقیران زنگ
به نوای نی و نوازش چنگ
تا به آنها چو گوش بگشایند
از غم و رنج دی بیاسایند
چون گشایید دست جود و کرم
بر تهی کیسگان به بذل درم
هر زمان شرح آن کرم مدهید
منت بذل آن درم منهید
که ز منت کرم شود مفقود
در عداد ستم شود معدود
نیست منت خورای نفس کریم
باشد آن مقتضای طبع لئیم
قاصد روم را چو این سخنان
گشت مسموع شد شگفت ازان
شاه ازو آن شگفت را دریافت
پرده در رفع آن شگفت شکافت
گفت ما را خدایگان خوانند
چون خدا مالک جهان دانند
در رسوم خدایگانی ما
مهربانی بود نشانی ما
گر نه بر خلق مهربان باشیم
نایبان خدا چه سان باشیم
قاصد روم چون به روم رسید
وان سخن شاه روم ازو بشنید
گفت الحق که شاه شاهان اوست
سرور تاج ملکخواهان اوست
رمه ماییم و او شبان رمه
در بد و نیک پاسبان همه
به که بر خاک پاش تاج نهیم
بنده او شویم و باج دهیم
قاصدی هوشمند کرد روان
قاصد شاه هوشمند سزد
تا ز خامی خیال کج نپزد
چون فرستاد از خرد زنده ست
آن خردمندی فرستنده ست
بعد ماهی که رنج راه کشید
به در بارگاه شاه رسید
دید شاهی به عدل بنشسته
در به روی ستمگران بسته
می فرستاد سوی هر کشور
عاملی زیرک و خرد پرور
نکته های گرانبها می سفت
هر یکی را جداجدا می گفت
که چو منزل به هر دیار کنید
با رعایا به رفق کار کنید
مرد دهقان چو تنگدست بود
وز لگدکوب فاقه پست بود
نامراد و امین نهید او را
تخم و گاو و زمین دهید او را
آبیاری کنید کشتش را
نعمت خوبی دهید زشتش را
کشت او را رسد چو وقت درو
مکنیدش درون به غصه گرو
دانه را چون کند جدا از کاه
از سر راستی کنید نگاه
حق او زانچه هست کم مکنید
به جوی خاطرش دژم مکنید
قوت جان و تن ز دهقان است
قوت روح و بدن ز دهقان است
گر نیابد جهان ز دهقان بهر
قحط خیزد ز کارخانه دهر
ور رسد تاجری به شهر شما
در تردد ز لطف و قهر شما
کار او را به لطف پیش آیید
بار او را به قهر مگشایید
تاجران منهیان اخبارند
از بد و نیکتان خبر دارند
با همه کارتان به نیکی باد
تا کنند از شما به نیکی یاد
اهل جمعیتند پیشه وران
بهر نظم معاش کارگران
آب ایشان به خیر و شر مبرید
سلک ایشان ز یکدگر مدرید
نرخ ها را نهید میزانی
خالی از هر قصور و نقصانی
تا در این تگنای جانفرسای
کم نهد کس ز نرخ بیرون پای
به سخای یمین و بذل یسار
ببرید از دل غریبان بار
جامه کودکان بیارایید
خانه بیوگان بیندایید
چون شود تازه عالم از نوروز
سبزه و گل شود جهان افروز
دعوت خلق را سماط نهید
عشرت و عیش را نشاط نهید
ببرید از دل فقیران زنگ
به نوای نی و نوازش چنگ
تا به آنها چو گوش بگشایند
از غم و رنج دی بیاسایند
چون گشایید دست جود و کرم
بر تهی کیسگان به بذل درم
هر زمان شرح آن کرم مدهید
منت بذل آن درم منهید
که ز منت کرم شود مفقود
در عداد ستم شود معدود
نیست منت خورای نفس کریم
باشد آن مقتضای طبع لئیم
قاصد روم را چو این سخنان
گشت مسموع شد شگفت ازان
شاه ازو آن شگفت را دریافت
پرده در رفع آن شگفت شکافت
گفت ما را خدایگان خوانند
چون خدا مالک جهان دانند
در رسوم خدایگانی ما
مهربانی بود نشانی ما
گر نه بر خلق مهربان باشیم
نایبان خدا چه سان باشیم
قاصد روم چون به روم رسید
وان سخن شاه روم ازو بشنید
گفت الحق که شاه شاهان اوست
سرور تاج ملکخواهان اوست
رمه ماییم و او شبان رمه
در بد و نیک پاسبان همه
به که بر خاک پاش تاج نهیم
بنده او شویم و باج دهیم