عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۵ گوهر پیدا شد:
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۹۳ - فتلق سعددین
آفتاب مطلع اقبال قتلق سعد دین
ای بنور رای روشن کرده اسرار ازل
بر فراز بام قدرت هندوی چوبک زنست
پاسبان قلعه هفتم که خوانندش ز حل
چون بپرواز اندر آمد خامه سر سبز تو
تیغ طوطی رنگرا پرواز دادند از عمل
تیغ هندی گوهر تو خون بدخواهان بریخت
آسمان گفتا زهی لالایک میر اجل
آسمان از دور حلم ساکنت رادیدو گفت
دور بادا آفت چشم بد از نعم البدل
حاسدان درگهت را عقل شیطان میشمرد
مهتر فکرت ندا کردش که لابلهم اضل
دی در انوقتیکه آن سلطانسیم اندود چرخ
چونگفت میکرد خود را در زرافشانی مثل
هاتفی گفت ازورای چرخ در گوش دلم
کای ضمیرت مشکلات سرگردون کرده حل
آنکه گریکشعله در گردون فکندی خشم او
پوستین از شدت گرما برون کردی حمل
حاسدانش را که هستند از در صد پوستین
هر دم آسیبی رسد زین عالم رو به حیل
آسمان عزا ازینپس عزم آن میداشتم
تا براندازم طریق مدحت و رسم غزل
لیکن از بهر مدیح خاطر افروز تو باز
لفظ من در باب شیرینی سبق برداز عسل
خاک بادا اعتقادم گر زابنای زمان
هیچکس بیتی تواند گفت زینسان بیخلل
جمال‌الدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۴۲
جائی که غمت بقصد جان برخیزد
دل را چه زیان گر از میان برخیزد
دارم سر آن که تا بدستت نکنم
از پا ننشینم ار جهان برخیزد
جمال‌الدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۸۱
من آتش دشمنان به باد انگارم
بر خاک ز تیغ آبگون خون بارم
یا سر چو سر زلف تو بر باد دهم
یا آب به روی کار خود باز آرم
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۱ - آغاز
کس از پاسبانان نه آگاه بود
جهان جوی خفته نه خرگاه بود
نهفته به خرگه درآمد چو مار
نیامد بر نامور شهریار
شیرش گفت بردارم از یال من
برم هدیه نزدیک هیتال من
چو آمد به نزدیک تخت آن سیاه
که بیدار شد پهلوان سپاه
سیاهی بد استاده در پیش تخت
سیه تر ز روز نگون گشته بخت
یکی دشنه در دست آن بدسگال
چو در دست زنگی گردون هلال
برآمد ز جا نامدار سپاه
بیازید و بگرفت دست سیاه
برافروخت روی سیاه از شتاب
چو انگشت کز آتش آید بتاب
دگر پهلوان گفت کای دیوچهر
که بخت از تو امشب بریدست مهر
چه مردی و اینجا چه کار آمدی
که در خیمه پنهان چو مار آمدی
سیه گفت ای از تو روشن روان
بود دور چشم بد از پهلوان
نگهبان این قلعه ازبن منم
همه ساله بارای اهریمنم
بدان آمدم تا سری زین سپاه
ببرم برم نزد هیتال شاه
ولیکن چو بخت از کسی گشت دور
به پای خود آید روان سوی گور
بیفکند خنجر ز چنگ آن زمان
بگفتا ببندم هم اندر زمان
جهانجوی بربست دست سیاه
برون شد ز خرگه چو از ابر ماه
خروشید بر پاسبانان چو نای
سرآسیمه جستند یک سر ز جای
بگفتا ز گفتار بستید لب
چنین خواب کردید در تیره شب
به گله درون گرگ و چوپان به خواب
شب تیره نه تابش آفتاب
خردمند زد بر یکی داستان
نیوش ار تورا هست روشن روان
به جایی که دشمن بود خواب یاد
مکن ور کنی سر دهی خود به باد
بدیشان نمود آن سیاه دراز
که بگرفته بد آن یل سرفراز
پس آگاهی ازاین بارژنگ شد
برآشفت و از روی اورنگ شد
سراسیمه آمد به کردار مست
بدید آنکه بسته سیه را دو دست
بدان پاسبانان برآورد خشم
بدیشان بگرداند از کینه چشم
همی خواست کردن سیه را تباه
چنین گفت با نامدار سپاه
مرا گر بدارید در زیر بند
برآنم که باشد یکی سودمند
به جایی ازین پس به کار آیمت
به کاری که باید بیارایمت
بدو گفت شاه ای سیاه حسود
در قلعه بر من بباید گشود
سپاری به من گرد دزمال را
همان گنج اسباب هیتال را
به یزدان که چون دست بندم ورا
سپارم همه ملک و بخشم تو را
چنین پاسخ آورد با شاه غاس
همی از تو در دل مرا صد هراس
سپارم به تو گنج دزمال را
بیارم سر شاه هیتال را
به پیمان یکی خاطرم شاد کن
مرا در سراندیب داماد کن
ببخشی به من دخت هیتال را
بگیری چو زو تخت و کوپال را
وزآن پس تو را کمترین چاکرم
کمربسته پیش تو چون کهترم
بدوگفت ارژنگ بخشیدمت
مرآن دخت چون راستی دیدمت
زمین بوسه زد پیش تخت بلند
گشودند دست سیه را ز بند
برفت و در قلعه را کرد باز
بدانگه که خورشید شد سرفراز
سپهدار شه را بدان قلعه برد
همه مال هیتال شه را سپرد
شهش داد از آن گنج بسیار مال
رساندش به گردون گردنده بال
دگر روز بر پیل بستند کوس
شد از گرد پیلان جهان آبنوس
طلایه به پیش سپه برد نیو
ز پیلان جهان پر ز جوش و غریو
پس لشکرش گرد هیتال داشت
که در کینه در چنگ کوپال داشت
به قلب اندرون شاه ارژنگ بود
صدای دف وناله چنگ بود
برافراشته چتر هندی بسر
همی گوش گردون شد از کوس کر
زبس بانگ پیلان و آوای زنگ
شد از چهره مهر گل رنگ رنگ
سپهدار روشن شد اندر نهیب
شد از پس سرافراز کرد از نشیب
چه شد خور ازاین گنبد لاجورد
ز پیش سپه خواست بانگ نبرد
کنازنگ هیتال با ششهراز
بیامد برآمد غوگیرودار
چو از پیش برخاست بانگ غریو
بجنبید از جا سپهدار نیو
برآمد شب تیره آوای زنگ
بدشت سراندیب برخاست سنگ
شب تار و آوای روئینه خم
بتن زهره شید گردیده گم
کنازنگ غرید مانند دیو
گرفته ره گرد فرخنده نیو
برآویختند آندو سرکش بهم
یکی خشم و کین و یکی خود دژم
دو هندی بکردار دو نره دیو
کنازنگ و دیگر سرافراز نیو
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۲ - کشته شدن نیو بدست کنازنگ گوید
زمین را به خون لعل گون ساختند
تو گفتی فلک را نگون ساختند
کنازنگ زوبین هندی گرفت
بر نیو آمد چو دیو شکفت
چنان زدش بر سینه زخم درشت
چه زوبین برون رفت بازاو پشت
چه کوه از بر اسب غلطید نیو
به میدان روان شد کنازنگ دیو
چه شد کشته نیو اندران رزمگاه
سپاهش گریزان بشد پیش شاه
شنیدند آن نامدارن ازوی
برفتند پیش یل جنگجوی
بگفتند توپال خنجر گزار
پیام آوریده بر شهریار
چه فرمان دهد سرور انجمن
بگفتا کش آرید نزدیک من
ببردند آن را بر شاه نو
چه توپال آمد بر شاه کو
زمین را ببوسید گفتا بدوی
که ای نامورشاه آزاده خوی
درودت رسانم به هیتال شاه
همی گویدت ای سرافرازگاه
دو هفته است کاشوب جوئیم و جنگ
پی کین به هر سوی بربسته تنگ
دمی پهلوانان نیاسوده اند
یکی جام با هم نپیموده اند
نه با کام دل هیچ پرداختند
نه یک لحظه خوان خورش ساختند
نه از بستر خواب یک دم غنود
نه کس از میان تیغ کین برگشود
سپه را چنین جام می آرزوست
اگرچه بسی را شما تندخوست
دو هفته کنون رامش آریم و جام
وز آن پس بکوشیم از بهرنام
چه بشنید گفتار مرد دلیر
بدو گفت کای مرد برنای خیر
ز من شاه را گوی پاسخ چنین
که هر چند خواهی تو رامش گزین
به چنگ از سر کار خواهی سپاه
نپیچیم ما سر ز فرمان شاه
چه آن گفته بشنید توپال زود
بر شاه هیتال آمد چه دود
بیامد بر شاه و آن باز گفت
چه بشنید هیتال این درشگفت
بفرمود تا موبد آمد به پیش
نشاندش به نزدیکی تخت خویش
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۳ - نامه فرستادن هیتال شاه به نزد جمهور شاه در مغرب زمین گوید
یکی نامه فرمود اندر زمان
به نزدیک جمهور روشن روان
سخن در سرنامه آغاز کرد
ز گنج معانی درش باز کرد
بسیم اندر آنسیم عنبر فشاند
بقرب اندر آن سکه بر زر نشاند
چنین گفت کاین نامه نامدار
ز ما نزد جمهور خنجر گزار
بدان ای شهنشاه با رای داد
که از گاه جمشید تا کیقباد
نیاکان من جمله شاهان بدند
بزرگان و فرخ کلاهان بدند
دلیران که بودند در روزگار
چه در هند و سند و سرند و گشار
کس از رای فرمان ایشان نیافت
نه از بندگی کردن ما بتافت
من از نسل مهراج دارم نژاد
چه مهراج شاهی ز مادر بزاد
کنون کار بر من به تنگ آمد است
یکی نامدارم به جنگ آمد است
بود پور برزوی یل شهریار
دلیر است گردافکن کام کار
ندارد کسی تاب بازوی او
نبینم کسی هم ترازوی او
کنون گشته داماد ارژنگشاه
وزین برده ارژنگ بر مه کلاه
سپاهش همه گرد و نام آورند
دلیران و گردان مرز سرند
که جز او بهنگامه کارزار
نتابد گه رزم با شهریار
چو نامه بخوانی سوی ما خرام
ابا نامور شاه با رای و کام
بیاور سپهد ارززفام را
دلیر سرافراز خود کام را
بدین رزم اگر یاری من کنی
مرین لشکر بی شمر بشکنی
بهر رزم کاید تو را نیز پیش
بیایم ابامرد آزاده کیش
چه آئی صد و شصت پیل گزین
ببخشم ترا در گه رزم و کین
بهر فیل بر تختی از زر ناب
درخشنده تر از مه و آفتاب
چه نامه به مهر اندر آورد شاه
یکی مرد جست از سران سپاه
بدو گفت هیتال کای نامور
مراین نامه زین در به مغرب ببر
برو تازیان تا به مغرب زمین
به نزدیک جمهورشاه گزین
ببوسید روی زمین مرد گرد
روان شد سوی مغرب و نامه برد
چه آمد بنزدیک جمهور شاه
بدو داد آن نامه در پیشگاه
چه برخواند جمهور آن نامه شاد
سپه ساز کرد و بیامد چه باد
دوره صدهزار گرد جنگی سوار
همه نام داران خنجرگزار
بسوی سراندیب برداشت راه
همی راند منزل به منزل سپاه
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۴ - شکار رفتن ارژنگ شاه با شهریار گوید
جهان دیده دهقان چنین کرد یاد
که ارژنگ روزی گه بامداد
چنین گفت با نامور شهریار
مرا هست امروز رای شکار
سپهدار گفتا که فرمان کنم
سر شیر در خم چوکان کنم
که دیریست دارم هوای شکار
که چون گشت فرسوده از کارزار
بهامون کشیدند پس یوز و باز
هژیران شیرافکن سرفراز
به نخچیر کردن دلیر آمدند
بدنبال گوران چو شیر آمدند
چه شد گرم بازار به نخچیرگاه
برآمد غو طبل زرین بماه
یکی گور آمد بر شهریار
ز سر تا به دم پیکرش بدنگار
سرافراز برداشت پیمان کمند
بدان تا سر گور آرد بلند
به پیش اندرون گور میرفت تند
سپهبد ز رفتن نمیگشت کند
همی راند اسب و به دستش کمند
برانگیخت از جای سرکش سمند
ز لشکر جدا ماند نخچیرگاه
چنین تا بشد روی گیتی سیاه
چه شد دامن افشان شب تیره یاز
شد آن گور گم از یل سرفراز
شب تیره و دشت بیراه بود
سپهبد ز دشمن نه آگاه بود
در آن دشت می گشت آن نامدار
سرش برگذشته ز چرخ چهار
یکی دز بر افراز آن کوه دید
که بر مه سر کنگرش میرسید
رسیده در آن قلعه بی بدل
سر پاسبان تا بپای زحل
چه برداشت ترک ختن سر ز جای
شب تیره بنهاد سر زیر پای
یکی خانه تاریک آمد پدید
جهانجوی چون دخمه ریگ دید
تکاور بدان خانه ریگ راند
خدای جهانرا بیاری بخواند
یکی کوه دید آن یل نامدار
سرش برگذشته ز چرخ چهار
برافراز آن گر پریدی عقاب
شدی از تف خور هماندم کباب
اگر مرغ اندیشه صد سال پر
زند ناورد سوی بامش گذر
بدامان که بد یکی مرغزار
بدید آن سرافراز با گیر و دار
علف دید جای خور و خواب دید
عنان تکاور بدان سو کشید
فرودآمد از اسب برداشت زین
بیامد سرچشمه گرد گزین
شکم گرسنه بود و لب ناچران
جهانجوی را برد خواب گران
زمانی بدان چشمه سر بغنوید
چه بیدار شد گرد فرخنده دید
یکی مرد پیر ایستاده برش
بکف بر یکی خو(ا)ن سراسر خورش
بیاورد پیش سپهبد نهاد
بدو گفت کای گرد فرخ نژاد
بدین قلعه مأوای جای منست
چنین رسم و آئین ورای منست
که هرکس که آید بدین کوهسار
به مهمانی آرمش سوی حصار
سه روزش به این جای مهمان کنم
وزان پس روانش سوی خو(ا)ن کنم
بود نام من گرد پیران پیر
جهان دیده گرد روشن ضمیر
بسی کله دارم بدین کوهسار
زهر چار پاکاید اندر شمار
کنون ما حضر این خورش نوش کن
همه رنج انده فراموش کن
سپهبد بدو گفت فرمان تو راست
خورش پیش آور که جانم بکاست
نهاد آن خورش پیش آن پیر گرد
سپهدار چندانکه بایست خورد
ز خوردن چه پرداخت آن پیل مست
ببالای دژ رفت از راه پست
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۵ - افتادن شهریار در طلسم عنبر دز گوید
به پیش اندرون پیر و یل در قفا
همی رفت مانند باد صبا
چه لختی بدین کوه بنهاد گام
معطر شد او را ز عنبر مشام
به پیر آنزمان گفت گرد دلیر
که بختت جوان باد رای تو پیر
که این که مگر کوه عنبر بود
کزینسان مشامم معطر بود
سراینده شد پیر گفت ای جوان
مراین کوه را کوه عنبر بخوان
دو گاو اندرین کوه دارد نشست
نر و ماده هریک چو یک پیل مست
از آن هر دوان عنبر آید پدید
بفرمان یزدان ناهید و شید
کسانی که عنبر طلب میکنند
بدین کوه پایه به شب میکنند
که گر آدمی را ببینند روز
بدرند از هم بکردار یوز
مخوان گاو کایشان دو شیر نرند
ز پیلان جنگی به کین برترند
بشد شاد ازاین گفتگو شهریار
همی رفت با پیر سوی حصار
که در خان آن پیر مهمان شود
درآن در دمی شادمان بغنود
ندانست کش چه بره کنده اند
بچه اندرش ناگه افکنده اند
به دربند دز چون شد آن نامور
مرآن پیر شد ناپدید از نظر
در آن دز بگردید شیر یله
ندید اندر آن در نشان گله
از آن در همی خواست بیرون شود
از آن کوه سرسوی هامون شود
در دز شد از چشم او ناپدید
سپهداد آه از جگر برکشید
بهر خوانه ای کامدی نامور
بجز سیم و گوهر ندیدی دگر
در قلعه را دید بگشاده باز
شد آن نامور گرد گردنفراز
بدان تا بهامون رود نامور
دگر باره گم گشت از قلعه در
سپهدار از آن کار بگریست زار
چه دید آنکه برگشت ازو روزگار
یکی لوح زرین در آن قلعه یافت
که از روشنی همچو مه می بتافت
نوشته بدان لوح کای نام دار
چنین است آئین رسم گذار
که گاهت نشاند بر افراز گاه
که از گاه اندازدت زیر چاه
فتادی بدشتی که منزلت نیست
بماندی به بحری که ساحلت چیست
محالست ازین جای رفتن برون
که این جا طلسمست و گرداب خون
مر این قلعه را نام عنبر شده
بسی تن درین قلعه بی سر شده
مر این قلعه را ساخت هنگام خویش
جهانجوی جمشید فرخنده کیش
همه گنج ایران در این قلعه کرد
ز بیم گزند آن شه راد مرد
بدان تا ازین قلعه این زر برند
طلسمی چنین کرد اینجا بلند
چنین کرد جادوئی مرزکار
که یک مرد گردد رها زین حصار
که باشد جهانجوی از پشت زال
سرافراز گردنکش بی همال
بهنگام لهراسب این بشکند
مر این قلعه و باره ویران کند
زر و گوهرش را به ایران کشد
همه پیش شاه دلیران کشید
ولی برد خواهد بسی درد و رنج
بدان تا بدست آرد این مال گنج
که ناگه یکی بانگ برخواست سخت
بدان سان که لرزید یل چون درخت
بناگه یکی زنگی آمد برش
که تا ابر گفتی رسیده سرش
بدو گفت کای بدتن خیره سر
ز بهر چه کردی به اینجا گذر
همانا که از جانت سیرآمدی
که زین حصن عنبر دلیر آمدی
چه نر اژدها و چه شیر شکار
نکرده بدین حصن عنبر گذار
بگفت این و خنجر کشید از نیام
سوی شهریار آمد آن تیره فام
کشید از میان پهلوان سپاه
یکی تیغ زد بر میان سیاه
ز بر نیمه زنگی آمد بزیر
بیک تیغ آن پهلوان دلیر
تن قیر فامش درآمد به خاک
شد آن زنگی دیو چهره هلاک
بناگه یکی باد چون زمهریر
بر آمد که شد روی گیتی چو قیر
سپهدار برخود بلرزید سخت
بدان سان که لرزید یل از درخت
سه روز اندرین قلعه بی آب و نان
همی بود و میریخت از دیده خون
بروز چهارم یکی گنده پیر
بیامد برش روی مانند قیر
به گردن برافکنده قرصی ز زر
بدان سان که در شب بماند قمر
ز روی شب از رنگ اورنگ رفت
از او بوی بد تا بفرسنگ رفت
بر شهریار آمد آن دیوسار
چنین گفت کای نامور شهریار
بدام بلایت من افکنده ام
مر این چه ز بهر تو من کنده ام
مر آن گور کامد برت در شکار
ز سر تا به دم پیکرش در نگار
بدان ای جهانجو که من بوده ام
که از جستجویت نیاسوده ام
مرا نام مرجانه ساحراست
کز افسان من ساری ماهر است
مرا جفت بود آنکه کشتی به تیغ
نیابی ز چنگ من اکنون گریغ
کنون بامن امروز دلشاد شو
بیا جفت من باش داماد شو
رهائی اگر بایدت زین حصار
بده کام من ای یل نامدار
بگفت این بگرفت دستش بدست
به بردش از آنجا به جائی نشست
نخستین خورش برد جادو برش
چه بد گرسنه خورد یل آن خورش
پس آنگه بیامد بر شهریار
بگفتا که کام دلم رابرآر
بیا و بکن دست بر گردنم
بچین خوشه کام از خرمنم
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۷ - کشتن عباس هامان پسر هیتال شاه را گوید
وزآن روی بشنو سخن از سپاه
ز ارژنگ گردان زرین کلاه
چه رفت از پی گود یل شهریار
بگشتند گردان در آن مرغزار
پی اسب آن نامور یافتند
برآن سوی گردان عنان تافتند
بدیدند اسبش به آن کوهسار
گرفتند و بردند مردان کار
به نزدیک ارژنگشاه بزرگ
بگفتند کای نامدار سترک
بدیدیم اسب یل نامدار
که کردی چرا در لب جویبار
ندیدیم ما پهلوان را بدشت
ندانم چرخ از برش چون گذشت
چه ارژنگ ازین کار آگاه شد
بره درد و شادیش کوتاه شد
بفرمود کاید برش عاس تیز
که در کشته بودی چه الماس تیز
بدو گفت ای گرد والانسب
ز من دخت هیتال کردی طلب
سپارم بتو کشور و دخترش
بدانگه که از تن ببرم سرش
کنون گم شد از من یل نامدار
جهان پهلوان گرد خنجرگزار
بداند که این گرد هیتال شوم
نمانم بیک تن درین مرز و بوم
ز کین دست بر تیغ تیز آورد
به ما بر یکی رستخیز آورد
از آن پیش کآگاه گردد ازین
یکی چاره پیش آر ای گرد کین
بیاری برم گر سر شاه را
سپارم بتو کشور و ماه را
تو خود شرط کردی که از تن سرش
ببری بگیری ز من دخترش
بدو عاس گفت ای شه نام دار
کنون هست هنگامه گیر و دار
هرآن چیز گفتی بجای آورم
بخنجر سرش زیر پای آورم
بناگه برآمد غو کره نای
ابانای و سرغین و هندی درآی
همان نعره فیل و آوای کوس
ز درگاه هیتال با صد فسوس
چه خورشید برداشت از کوه سر
ز کارآگهان مردی آمد ز در
که شاها زمغرب در آمد سپاه
که از گردشان گشت گم مهر و ماه
ز مغرب سپاهی ز در در رسید
کشان کرد بر فرق مه بر رسید
همه عاد مانند مردان کار
همه شیره مردان خنجرگزار
سرانی که هر یک بروز نبرد
برآرند از فیل و از شیر گرد
چه جمهور زرفام با گیر و دار
رسیدند با لشکر بیشمار
چه ارژنگ بشنید دلتنگ شد
دلش سست و از روی اورنگ شد
بدو عاس گفت ای شه نامدار
مخور غم دل خویش رنجه مدار
همین شب روم سوی هیتال من
سراز کین ببرمش از یال من
چه هیتال را سر ببرم به تیغ
نمایند این لشکر ازماگریغ
بگفت این بیرون شد از پیش شاه
شب تیره آمد میان سپاه
نه آوای زنگ و نه نای جرس
نه های کشیک چی نه هوئی عسس
چه آمد بنزدیک خرگاه شاه
یکی اژدها دید در پیش گاه
کش از دم همی آتش آمد برون
نیارست از بیم رفتن درون
چنان بد که هیتال تیره روان
به جادوگری کرده بد آن نشان
که از دشمن ایمن بود گاه خواب
چنین تا برآمد ز که آفتاب
ز مرجانه این سحر آموخته
به شاگردیش دل برافروخته
چنین کرده مرجانه پیمان به شاه
که گر زی تو آید ز دشمن سپاه
بیایم بسازم همه کار تو
بهر کار باشم هوادار تو
چه دید اژدها را جهاندیده عاس
بگردید از آنجای دل پرهراس
بخرگاه ماهان برون رفت تفت
بخنجر سرش را ز تن برگرفت
روان برد نزدیک ارژنگشاه
نهاد آن سر بی بهایش بگاه
بپرسید شه کین سر از آن کیست
که بر جان او زار باید گریست
چنین داد پاسخ که ای شهریار
سر گرد هامان خنجرگزار
رسانیدم اینک بنزدیک تخت
ازو گشته بدبخت بد یاربخت
چه رفتم بنزدیک هیتال شاه
بدیدم یکی اژدهای سیاه
که بد خفته در پیش تخت بلند
بترسیدم آید به من زو گزند
چه ارژنگ بشنید ازو شاد شد
تو گفتی که از بند آزاد شد
سرش در سنان برد دربارگاه
زدند و بدیدند یکسر سپاه
چه روز دگر خسرو خاوری
برآمد بر این طاق نیلوفری
بهیتال گفتند جاوید مان
که هامانت بربست رخت از جهان
برافروخت هیتال بگریست زار
برو روز روشن چه شب گشت تار
تنش را بآتش فکندند زود
بماتم سه روز اندرون شاه بود
چهارم چو شد خاست آوای زنگ
که از مغرب آمد سپاهی به جنگ
جهاندار جمهور زرفام شیر
رسیدند زی شاه با دار و گیر
چه بشنید هیتال بربست کوس
جهان شد ز گرد سپه آبنوس
پذیره بیامد باین داد و دین
بر نامور شاه مغرب زمین
ورا دید شاد و بایوان شدند
برآمد خروش تبیره بلند
همه شب بدو داشت هیتال روی
ز ارژنگ بودش همه گفتگوی
بدو گفت جمهور کای نامور
بدان آمدم بسته کین را کمر
که تا این سپه را ز کین بشکنم
نه گر این کنم پس نه مردم زنم
بفرمای تا نای کین دردمند
که امروز مائیم خصم بلند
سر شاه ارژنگ آرم بچنگ
چه زی تیغ دست آورم روز جنگ
مر آن زابلی را سر آرم بدست
تنش را بخاک افکنم زار و پست
بخون سه فرزند هیتال من
سرانشان بکوبم بکوپال من
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۸ - صف آراستن دو لشکر در برابر همدیگر گوید
بشد شاد هیتال بر پیل کوس
ببست و جهان شد بگرد آبنوس
دلیران هندی پی کین همه
بروها بکردند پرچین همه
ز قطران یکی بحر آمد بجوش
بشد سر ز بانگ تبیره ز هوش
بلرزید کوه از دم گاودم
بتن زهره شیر گردیده گم
ببردند گردان بهامون درفش
شد از تیغ هامان سراسر بنفش
یلان صف کشیدند نیزه بکف
نیستان زمین گشته از هر طرف
غو بادپایان ز گردون گذشت
ز بانگ تبیره جهان خیره گشت
زمین سراندیب چون کوه شد
ز بس کشته در دشت انبوه شد
بقلب سپه شاه هیتال بود
به دستش ز کین تیغ کوپال بود
به یکدست جمهور زرین کلاه
جهان بود از گرد لشکر سپاه
به یکدست او گرد زرفام بود
که رزمش به ساطور خودکام بود
به پیش سپه داشت توپال جای
همی ناله آمد ز هند و درای
وزین روی ارژنگ صف برکشید
پی رزم هیتال لشکر کشید
به قلب سپه جای خود ساخت شاه
نهاد از بر کوهه پیل گاه
دو لشکر چو زین گونه بستند صف
یلان تیغ هندی گرفته به کف
ز گردان مغرب یکی شیره مرد
به میدان درآمد که جوید نبرد
دلیری ز لشکر برون راند اسب
بزین برخروشان چه آزرگشسب
سرافراز را نام فرهنگ بود
ورا رزم با فیل نر ننگ بود
چه آمد سر ره به شیرویه بست
یکی تیز زوبین گرفته بدست
به شیرویه گفت ای یل سرفراز
بگیر از من این حربه جانگداز
بگفت این و آمد بتنگ اندرش
برافروخت ژوبین زد بر سرش
چنان چونکه بیرون شد از پشت او
نماندش بجز باد در مشت او
ز بر زیر آمد سرتاج ور
سرش زیر پا گشت و پا زیر سر
چو شد کشته شیرویه رزمخواه
یکی دیگر آمد ز مغرب سپاه
ورا نیز فرهنگ آورد زیر
ز بالای زین بر بیک چوب تیر
یکی دیگر آمد ورا نیز کشت
همی کشت و در رزم ننمود پشت
چه هیتال ازقلب لشکر بدید
بلرزید از خود چه از باد بید
بدو گفت جمهور کای شهریار
ز رزم یلان رنجه خاطر مدار
و دیگر ز ما کشته شد یک دو مرد
چنین است آئین روز نبرد
من اکنون دلیری فرستم بجنگ
که جنگ آورد روز کین با نهنگ
یکی زین سپه زنده نگذارد او
چه نهصد منی گرز بردار او
وز آن پس نگه سوی زرفام کرد
که زی رزم رای آور ای شیره مرد
سراین دلاور بیاور برم
بدان تایکی رزم تو بنگرم
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۹ - کشته شدن فرهنگ بدست زرفام گوید
دلاور برون راند آن فیل زود
خروشان وجوشان بیامد چه دود
به فرهنگ بربست راه ستیز
به کف داشت از کینه ساطور تیز
به فرهنگ گفتن که اندر نبرد
ندیدی هنرهای مردان مرد
نمودی به مردان ما دستبرد
ولی کس ز من گوی مردی نبرد
به من در جهان کس هم آورد نیست
بمغرب زمین کس چه من مرد نیست
کنم پیکرت رابساطور نرم
که من چون پلنگم توئی همچو غرم
بدو گفت فرهنگ کای پرگزاف
ز مردان نه نیکوست آئین لاف
من امروز بینم یکی مرگ تو
بکوبم بگرز گران ترک تو
بگفت این و زی رزم آورد روی
برآمد ز گردان یکی های هوی
یکی تیر برداشت پیکان سترک
بزد بر بر زنده پیل بزرگ
نشد تیر بر فیل او کارگر
که بودی در آهن ز پا تا به سر
برافراخت زرفام ساطور کین
خروشان و بر ابرو افکنده چین
درآمد خروشان بتنگ اندرش
برافروخت به ساطور و زد بر سرش
زمن گفت مانا که برگشت بخت
زمن بخت خواهد بپرداخت رخت
بگفت این و یکباره جنگ آورید
مر این مغربی را بچنگ آورید
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۱۰ - رزم لشکر ارژنگشاه با زرفام گوید
بجنبید لشکر چه دریای چین
دمیدند در دم گره بر جبین
خروشیدن سنج و شیپور و کوس
همی گفت بر نامداران فسوس
وزین روی جمهور و هیتال شاه
کشیدند لشکر سوی رزمگاه
برانگیخت زرفام فیلش ز جای
برآمد غو طیل و آوای نای
ز بس کز دو رویه برآمد خروش
شد از جوش دریای بی بن خموش
تو گوئی بدرید گوش سپهر
درافتاد از طاق فیروزه مهر
ز بیم دم تیغ الماس رنگ
جگر آب شد در درون نهنگ
ز بس خون فرو ریخت روز نبرد
نه برخاست ز آن دشت تا حیزه گرد
به چشم دلیران و مردان جنگ
فزون از مژه بود تیر خدنگ
شکست از سوی شاه ارژنگ بود
سه روز اندرون رزمگه جنگ بود
فتاده تن نامداران بخاک
سر و پشت و پهلو به شمشیر چاک
چه ارژنگ دید آن چنان کارزار
بگرداند رو از دم گیر و دار
همی شد گریزان ز هیتال شاه
دمان و رمان از پس او سپاه
همه راه پرخسته و کشته شد
ز کشته بهر سوی صد پشته شد
یکی کوه پیش اندر آمد براه
بنه سوی که برد فرخنده شاه
یکی کنده در پیش که کرد زود
کز آنجای رفتن نبودش بسود
کز آن کوه ره دورند تا سرند
بکه جای گیرد یکی کنده کند
همه مردمش خسته و بسته دید
گهی دست و گه لب بدندان گزید
چه زد بر سرش گرد آن جام زر
شد از دود آن قلعه زیر و زبر
زمانی چه شد برطرف گشت دود
در دز بروی سپهبد گشود
ز در بند دز زود بیرون دوید
از آن کوه سر سوی هامون دوید
بیآمد بدان چشمه کامد نخست
تنش بود لرزان دلش بود سست
بدان چشمه سر یکدمی بغنوید
بناگه شد از دشت کردی پدید
سواری برون آمد از تیره کرد
که نعل مستورش جهان تیره کرد
فتاده ز سر خود و کیش از میان
نه برجای تیر و نه بر زه کمان
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۱۱ - رزم شهریار بافرانک و اظهار عاشقی فرانک گوید
تنش بود لرزان دلش بود سست
خروشان و جوشان بکردار کوس
سپهبد چه دیدش فرو ماند سخت
کزین مرد گویا که برگشته بخت
چه آمد بر شهریار آن سوار
فرود آمد از باره راه وار
به سرچشمه آمد رخی پر ز خوی
چه مردی که سرمست باشد ز می
چه روی سپهدار فرخنده دید
زمین بوسه داد آفرین گسترید
سپهبد بدو گفت حال تو چیست
چه مردی و دردت ز کردارکیست
چنین داد پاسخ که ای نامجوی
کنون نیست هنگام این گفتگوی
کنون برنشین این سمند مرا
نگه دار پیمان کمند مرا
بیا و ببین تا سرانجام چیست
فتاده ز سربخودم از دست کیست
چنین داد پاسخ بدو شهریار
بمن تا نگوئی نکردم سوار
جوان گفت ای گرد نیکو سیر
مرا نام بهزاد هندی شمر
یکی قلعه دارم بدین کوهسار
ز گردان جنگی در او صد هزار
برادر یکی هست مهتر ز من
جهانجوی شیرافکن صف شکن
جهانجوی را نام شیرافکن است
سرافراز در جنگ شیراوژن است
بدین دشت بهر شکار آمدیم
بدام بلا در گذار آمدیم
بدان سنگلاخی که بینی ز دور
چه نزدیک گشتیم برخاست شور
یکی نعره آمد از آن کوهسار
چه تندر که غرد بگاه بهار
سواری پدید آمد از سنگلاخ
میان تنگ و سر گرد و سینه فراخ
یکی تنگ حلقه زره در برش
برخ برقع و خود زر بر سرش
تو گوئی که شیر است در پشت بور
که دید است دشتی پر از نره گور
برآشفت ما را چه دید آن سوار
که ای نامور گرد خنجرگزار
خرد نیست ما ناشما را بسر
که کردید زی صیدگاهم گذر
ندانید کاین صیدگاه منست
بدین صیدگه جایگاه منست
به نخجیرگاه یلانتان چه کار
که چون شیر آئید بهر شکار
مگر آنکه نشنیدی این داستان
که میگفت با بچه شیر ژیان
که زی صیدگاه هژبران متاز
به نیروی بازوی مردی مناز
بجائی که شیران شکار افکنند
بدانجا یلان کی شکار افکنند
بگفت این و برکند از جای اسب
خروشان و جوشان چه ارزگشسب
بما بر یکی حمله کرد آن سوار
بشد راست هنگامه گیر و دار
برادرم شیرافکن آمد بجوش
برآورد گرزگران را بدوش
مرا شد از آن تندیش دست کند
برو بر یکی حمله آورد تند
سوار اندر آمد چه شیر ژیان
بزد دست بگرفت او را میان
درختی که بد اندرین کوهسار
دلاور ببستش بدان استوار
چه بردار بستش دلاور دو دست
سبکبار بر کوهه زین نشست
بمن بریکی حمله آورد سخت
بلرزیدم از بیم او چون درخت
گریزان شدم من به پیش دلیر
چه گوریکه بگریزد از نره شیر
فتاد از سرم خود و کیش از میان
گسسته کمر رفت رنگ از رخان
برادر کنون در کمند وی است
بر آن دشت در زیر بند وی است
کنون گرتو او را رهائی ز بند
سرم را رسانی به چرخ بلند
که تا بد ز تو فره پهلوان
جهانجو فرامرز پشت گوان
فرامرز را مانی ای نامور
گمانم ازآن تخمه داری گهر
ز هنگام کیخسرو تاجدار
فرامرز را دیده ام چندبار
چنین داد پاسخ بدو شهریار
که ای گرد بهزاد خنجرگزار
فرامرز را گر بمانم رواست
نشد کج گمانی که بردی تو راست
مرا هست گوهر ز سهراب گرد
که گوی دلیری ز گردان ببرد
جهانجوی برزوی باب من است
و زین تخمه در جوی آب من است
من او را هم اکنون رهانم ز بند
به نیروی بازوی چرخ بلند
ز گردان بهزاد کرد سه چار
رسیدند از راه با گیر و دار
سپهبد نشست از بر اسب زود
برانگیخت آن باره مانند دود
بدان سنگلاخ آمد از گرد راه
زنعل ستورش رخ مه سیاه
چه آمد یکی نامور دید سخت
یکی نره گوری زده بر درخت
همی پخت گور و همی خورد شیر
نبد آگه از شیر شمشیر گیر
چه آمد به نزدیک جنگی هژبر
یکی برخروشید مانند ببر
چو آن نعره بشنید برجست تفت
نشست از بر اسب و نیزه گرفت
دلیر اندر آمد سوی کارزار
خروشید کای نامدار سوار
چه نامی بگو و نژادت ز کیست
بدین دشت و این رزم کام تو چیست
هم اکنون چه شیرافکنت دست بخت
به بندم دودست و زنم بردرخت
بر آتش چو نخجیر بریان کنم
دل مادرت برتو گریان کنم
بدو پهلوان گفت کای جنگجوی
ز مردان نزیبد چنین گفتگوی
نه من از تو درگاه کین کمترم
نه تو کوه البرز من صرصرم
نخستین بگو نام ای نام دار
چرا بسته ای روی در کارزار
نزیبد که مردان ببندند روی
به میدان در آیند سر کینه جوی
چنین داد پاسخ سوارش که بس
نباشد برابر بعنقا مگس
پدر نام من کرد شاپور گرد
بسی کرده ام در جهان دستبرد
همیشه مرا رای نخجیر هست
کمند و کمان گرز و شمشیر هست
همه ساله در دشت شیر افکنم
به تیغ و کمند و به تیر افکنم
بگو با من اکنون تو را نام چیست
که مادر بجانت بخواهد گریست
سپهبد چنین گفت با آن سوار
مرا نام نامی بود شهریار
ز نسل جهانجوی برزو منم
به تیر و به شمشیر بازو منم
ز سهراب و برزو نژاد منست
فلک زیر اسب چو باد منست
برزمی که من دست یازم به تیغ
بجز خون نبارد ز بارنده میغ
برزم دلیران چو رای آورم
سر سروران زیرپای آورم
چو نام دلاور رسیدش بگوش
درآمد چو دریای جوشان خروش
بزد دست برداشت پیچان سنان
درآمد بکردار شیر ژیان
سرنیزه برنامور راست کرد
به یک حمله ز اسبش جدا خواست کرد
سپهبد به پیچید ز افزار اسب
بزد تیغ در دم چو آرزگشسب
به دو نیم کردش سنان بلند
بزد دست و برداشت پیچان کمند
برافکند و آمد سرش زیر دام
سپهبد بپیچید و بر پس لگام
ز بالا همی خواست کاردش زیر
جوان نعره ای زد بکردار شیر
بزد تیغ ببرید بند ورا
جدا کرد از خود کمند ورا
به تنگ اندرش رفت مانند شیر
برآورد شمشیر شیر دلیر
دو گرد دلاور بشمشیر تیز
نمودند در دشت کین رستخیز
ز گرد سواران فلک تیره شد
برایشان دو چشم ملک خیره شد
زمین شد سیه آسمان شد کبود
سپهبد ندانست کان یل که بود
سرانجام کامد بر نامور
بزد تیغ افکندش از اسب سر
سپهبد به تندی و تیزی چو شیر
فرو جست ازپشت آن بور زیر
جوان نیز آمد بزیر از سمند
چو شیری که در خشم آمد ز بند
میان جهانجوی بگرفت تنگ
جهانجوی هم تیز بارید چنگ
میان جوان را ببر درگرفت
جوان ماند ازآن زور بازو شگفت
بکشتی گرفتن درآویختند
ز پی گرد بر چرخ مه ریختند
سپهبد سرانجام یازید دست
گرفتش کمربند چون فیل مست
برآوردش از جای و زد بر زمین
بزد دست و برداشت خنجر ز کین
همی خواست کز تن ببرد سرش
بخون غرقه سازد بر و پیکرش
برآهیخت چون خنجر آبدار
جوان نعره ای زد چو ابر بهار
که تندی مکن ای جوان دلیر
چه گر تند باشد با نخجیر شیر
شکاری کزین گونه در قید تست
دلش مدتی شد که در صید تست
بدین دشت و نخجیر جویان بدم
ز بهر تو هر سو هراسان بدم
فرانک منم دخت هیتال شاه
که برد از رخم رشگ تابنده ماه
شنیدم بسی ازدلیریت من
برسم فسانه بهر انجمن
دلم آرزوی وصال تو کرد
قدم را فدای خیال تو کرد
ز لشکر چو ماندی جدا ای سوار
بدانگه که رفتی بسوی شکار
دلم خواست تا آرمت در کمند
نشینم برافراز سرکش سمند
کنون مدتی شد که در کوه و غار
گریزانم ای نامور شهریار
ز سر مغفر هندوئی کرد دور
نمایان شد از ابر رخشنده هور
سپهبد رخی دید کز آفتاب
گرو برده از خوبی و آب تاب
نه دختر که بودی چو حور و پری
کمین بنده اش زهره و مشتری
دو چوکان زلفش شده گوی باز
به میدان گل در نشیب و فراز
دو زلفش به گل سنبل مشکبوی
لبش غنچه دندان چو شبنم بروی
دو جادوی مستش فریبنده بود
به پیش رخش ماه شرمنده بود
چه گویم من از خوبی روی او
که مه بود هندوی هندوی او
نگاری پری چهره و سرو قد
برخ همچو لعل و به لب چون بسد
جهانجوی را دل براو گرم شد
پذیرنده شرم آزرم شد
بیفکند خنجر ز کف کامیاب
تذروی برون شد ز چنگ عقاب
فرانک چنین گفت کای نامور
درخت مراد من آمد ببر
دلیریکه اکنون به بند من است
سرش زیر خم کمند من است
کنون مدتی شد که از باب من
گریزان شدست او بدین انجمن
گرفتست یک قلعه در کوهسار
بدزدی گرفتست در که قرار
کنونش چنین بسته نزدیک شاه
فرستم چه کو نیست با من سپاه
بدان تابداند شه نامدار
که از دخت او شد هنر آشکار
کنون خیز تا سوی ایوان رویم
بشادی ابا همدگر بغنویم
که دنیا سپنجی ست نااعتبار
غنیمت بود دیدن روی یار
چنین داد پاسخ بدو شهریار
که ای از رخت مهر و مه شرمسار
نه خوب آمد از مردم باخرد
که بد را مکافات با بد سزد
خردمند آنست کز رای کیش
به جای بدی نیکی آرد به پیش
خرد را در این کار در کار بند
برون آور این مرد را از کمند
بود آنکه جائی بکار آیدت
درختی که کاری ببار آیدت
ز نیکی هر آنکس که رای آورد
سراسر بدی زیر پای آورد
فرانک چنین داد پاسخ بدوی
که ای شیر آشفته تندخوی
هر آن چیز گوئی بجان آن کنم
بفرمان تو جان کروکان کنم
ولیکن همی ترسم ای نامدار
که بد بینم آخر سرانجام کار
برفت و برون آوریدش ز بند
چو شیر افکن آن دید برساخت بند
که گر در سرای من آیند شاد
نگیرم ازین رزم و اندوه یاد
شود روشن از رویتان خان من
دو روزی بباشید مهمان من
همی خواست تا هر دوان را به بند
در آرد بافسون و نیرنگ و بند
وز آن پس برد هر دو را نزد شاه
بدان تا ببخشد شه او را گناه
جهانجوی گفتا نخستین بدوی
بیا در هیونی چو صرصر بپوی
که گنجی که در حصن عنبر بود
چه از سیم و لعل و چه از زر بود
ازین قلعه یکسر برون آوریم
وز آن پس به پشت هیون آوریم
به بهزاد شیرافکن آواز داد
که زی قلعه درتاز مانند باد
هیون آنچه در دست داری بیار
دلاور برفت و بیاراست کار
هیونان کفک افکن آورد چند
همه دشت پهلو و بالا بلند
برفتند گردان با گیر و دار
بدان قلعه با نامور شهریار
ز دربند دژ چون درآمد دلیر
یکی اژدها دید مانند قیر
سپهدار دانست کان اژدها
نباشد بجز جادوئی بی بها
زبان را بنام خدا برگشاد
خدای جهان را همی کرد یاد
سپهبد در گنج بگشود زود
برون برد از آن قلعه هر چیز بود
ز سیم و زر و لعل و یاقوت زرد
ز بیجاده و عنبر لاجورد
همه سوی هامون کشید از فراز
ابا کرد بهزاد گردن فراز
نماندند در قلعه جز سنگ و خشت
تهی کرد زآن قلعه چیزی به هشت
وز آن جایگه با فرانک چو باد
سوی خان بهزاد رفتند شاد
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۱۲ - آگاه شدن شهریار از مکر و دستان شیرافکن گوید
جهانجوی شیرافکن آمد ز راه
بدیبا بیاراست آن قلعه گاه
بهشتی شد از بس که دیبای زر
بهر کوی و برزن کشیدند در
برافراز هر روزن از داد نای
زن و مرد آن قلعه بربط سرای
دم نای کر کرد گوش سپهر
به نظاره آمد در آن قلعه مهر
سپهدار آمد در ایوان او
نبد آگه از مکر و دستان او
سه روز اندرون قلعه مهمان شدند
ز می خرم و شاد و خندان شدند
ولیکن نبد آگه آن نامجوی
که دام اوفکند است مهمان اوی
کش آرد بدام و به بند آورد
سر نامور در کمند آورد
ز دانا شنیدم من این داستان
که میگفت از گفته راستان
که هرکس که چه در سر ره کند
رهش را زمان سوی آن چه کند
ز گردان دو صد مرد جنگی گزید
بدیشان به پیمان سخن گسترید
چنین است پیمان که در جشن گاه
چه فردا نشیند سپهبد بگاه
چه سرگرم گردد هم آنکه ز می
زنم دست بردست گویم که هی
سران سربسر حمله آور شوید
یکایک بر این دلاور شوید
ز بالای تختش بزیر آورید
بخم کمندش بزیر آورید
ز فکرش چه بهزاد آگاه شد
دلش تیره زان کار بدخواه شد
بدل گفت این کای سزای منست
که این کپسوان در سرای منست
نباشد سزاوار زه دار و گیر
که دام افکنم در ره نره شیر
همان به کزین کارش آگه کنم
و زو دست بدخواه کوته کنم
بشد زود و این با سپهبد بگفت
سپهبد چو بشنید ماندش شگفت
چنین داد پاسخ بدان نامدار
که کردی نهان بدان آشکار
ترا باد سرسبز و فرخنده بخت
بود روشن از روی تو تاج و تخت
بشد تا به نزد فرانک چو باد
بدان ماه رخ کرد آن نیز یاد
فرانک بدو گفت ای نام دار
برآریم فردا از ایشان دمار
نگفتم که بیرون میارش ز بند
همان تا بماند بخم کمند
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۱۳ - رفتن شهریار بشکار و کشتن شیرافکن را گوید
چو خور سر زد از چتر فیروزه رنگ
سپهبد کمر کینه را بست تنگ
بفرمود تا اسب او زین کنند
یلان رابه نخجیر آئین کنند
نشست از بر اسب با ماهروی
برون شد ز قلعه سبک جنگجوی
جهانجوی بهزاد هم برنشست
برون آمد از قلعه چون فیل مست
چه شیرافکن آن رای نخجیر دید
تبه کردنش را نه تدبیر دید
همان نیز آمد برون از حصار
ابا باز شاهین برای شکار
سوار صد از دز بزیر آمدند
به نخجیر کردن دلیر آمدند
چو آمد به نزدیکی شهریار
ستمکاره شیرافکن کامکار
سپهبد چو دیدش برآشفت تند
کز آن تندیش رعد گردید کند
خروشان بدو گفت کای بیخرد
چه بد دیدی از من که کردی تو بد
ز مرد خردمند کی این سزاست
که رخ بربپیچی تواز راه راست
من آزاد کردم سرت را ز بند
بدی ورنه اکنون بخم کمند
بگفت این و از پی برانگیخت اسپ
کش از زین برآرد چو آذر گشسب
دگرباره آردش سر در کمند
چنانست کردار چرخ بلند
بدانست شیرافکن نامدار
که با وی نتابد بهنگام کار
عنان را بپیچید مرد دلیر
چو روبه گریزان شد از نره شیر
سپه دار برداشت پیچان کمند
چو باد از پسش راند سرکش سمند
خروشید کای مرد با نام ننگ
گریزان چرائی ز شیران جنگ
ترا گر بدی نام و ننگ و نژاد
نگشتی به مزدوری دیو شاد
ترا دیو و اژده ازراه برد
هرآن چه که کندی بدان چاه برد
ندانستی ای ابله بیخرد
که بد را مکافات بد میرسد
به تنگ اندرش چون درآمد فکند
خم خام آمد برش زیر بند
ز پشت تکاور کشیدش بزیر
فرود آمد و بست دستش چو شیر
سپردش به بهزاد کاو را بدار
و گرنه تو دانی بدارش برآر
بدو گفت بهزاد کای کامران
بگویم شگفتی یکی داستان
بدارم گر او راکنون زیر بند
از او بر من آید دمادم گزند
من و این دلاور ز یک مادریم
بدین قلعه با هم کنون یاوریم
پدرمان دو باشد ایا نامدار
شگفتی بسی هست در روزگار
ز عم من ای گرد فرخنده زور
یکی دختری مانده بهتر ز حور
کنون عاشق این کس بدان دختر است
بدین کین من در دلش اندر است
بدو در نیارد سر آن ماهروی
که مهرم بدل دارد آن نیکخوی
اگر یابد از من رها مرد کین
مرا می کشد ای سوار گزین
یکی آنکه کردمت آگاه نیز
ز مکر و ز دستان بدخواه نیز
دوم آنکه این دخت را دید شست
سرش رابباید ز تن کرد بست
چه دشمن بدست آیدت کش مدار
وگرنه پشیمانی آرد ببار
بگفت این و برداشت خنجر ز کین
نه شرم از برادر نه از راه دین
بزد تیغ از تن سرش را برید
تن نامدارش به خون در کشید
ز بهر زن او را چنان کشت زار
که گم باد نام زن از روزگار
که ناگه خروشی برآمد ز دشت
سواری صد از دشت دیدار گشت
همه خسته و رنجه و زخم دار
خروشان و جوشان چو ابر بهار
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۱۴ - رسیدن سپاه ارژنگ شاه و خبر دادن از حال او گوید
چه دیدند روی سپهدار شیر
فکندند تن را ز بالا بزیر
همه پیش او در خروش آمدند
چو دریای جوشان بجوش آمدند
که ای گرد ما را به فریاد رس
که هستیم یکسر در آتش چه خس
سپهدار از ایشان بپرسید راز
بگفتند کای گرد گردن فراز
دلیران ارژنگ شاهیم ما
که زاری ز بدخواه داریم ما
جهانجوی ارژنگشاه بزرگ
چه غر مست مانده به چنگال گرگ
بکوه اندرون مانده بی زاد و خورد
برآورده بدخواه از آنشاه گرد
یلان جهانجوی شاه سرند
بکوه سراندیب بیخور بدند
خورش جز گیا نیست در کوهسار
جهانجوی ماند است در کوه خوار
یکی را بفرمود تا در زمان
رود پیش ارژنگ شاه جهان
بگوید که شاها بدل غم مدار
که آمد جهانجوی یل شهریار
دلیریکه بد تندتر ز آن گروه
برون راند و شد تازیان سوی کوه
که شه را از آن کار آگه کند
یلان را دل از رنج کوته کند
سپهبد ازین روی برساخت کار
به بهزاد بسپرد گنج و حصار
وز آن بس چنین گفت با ماهروی
که ای برده روی تو از ماه گوی
تو با گرد بهزاد ایدر بمان
بدان تا من آیم زی آزادگان
فرانک بدو گفت ای نامدار
بکام تو گردد جهان پایدار
مرا بودن ایدر نه در خور بود
روم زی سراندیب بهتر بود
بدان تا ببینم سرانجام کار
ببخشید اگر یاریم کردگار
که دیگر ببینم رخ پهلوان
که پیشست بسیار رنج گران
بگفت این و شد زی سراندیب شاد
وزین رو سپهدار فرخ نژاد
ابا نامداران سوی کوه شد
شب تیره رو سوی انبوه شد
وزین روی آمد سوار از گروه
بشد پیش ارژنگ در بزر کوه
که شاها مخور غم که آمد براه
جهانجوی داماد فرخنده گاه
شه او را ببخشید سر تابپای
هرآن چیز پوشیده بد جابجای
که بر گو کجا دیدی آن شیر را
خداوند کوپال و شمشیر را
سراسر بشه گفت آن چیز دید
چه بشنید شه شادمانی گزید
بفرمود تا کوس بنواختند
پی رزم و کین گردن افراختند
برآمد خروش ازمیان گروه
بجنبید گوئی سراندیب کوه
دم نای شادی بدرید گوش
چو دریا شد آن کوه آمد بجوش
ز لشکر دلیران گروها گروه
ز شادی دویدند بر بزر کوه
چو از تیره شب پاسی اندر گذشت
یل نیو آمد خروشان بدشت
گدازان و تازان و خنجر بدست
چو ابر خروشان و چون فیل مست
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۱۵ - رسیدن شهریار بطلایه هیتال شاه و شکستن و رفتن پیش ارژنگ شاه گوید
طلایه برآمد سر راه نیو
گرفتند برخاست بانگ غریو
که برگو چه مردی بدین تیره شب
چرا بسته داری ز گفتار لب
سپهدار بگرفت برنده تیغ
میان سپاه اندر آمد چه میغ
کنون نام من گفت تیغ من است
که لرزان ازین نام اهریمن است
بگفت این و زد خویش را بر سپاه
شد از گرد گردان رخ مه سیاه
طلایه بگرد اندرش در ستیز
تو گفتی شد آنشب یکی رستخیز
سراسیمه لشکر شد از دار و گیر
برآمد غو کوس و بانگ نفیر
سپهبد ز خون دشت چون کرد جوی
بهرسو که از کین همی کرد روی
رخ شب ز خون کرد گلگون دلیر
وزآن جای درتاخت بیرون چه شیر
زکشته درو پشته انبوه کرد
چه شیر ژیان سوسوی کوه کرد
بیامد بنزدیک ارژنگ شاه
چه ارژنگ دیدش برآمد ز گاه
ببوسید روی و بر شهریار
به شاه آفرین کرد آن نامدار
که جاوید بخت و نشان تو باد
خرد همنشین با روان تو باد
بپرسید شاهش که ای نامدار
فتادی ز من دور روز شکار
ندانستم احوال کردار تو
سراسیمه بودم من از کار تو
بگویم چه پیش آمدت ز آسمان
که بختت جوان باد روشن روان
چه دیدم تو را شاد و خرم شدم
وز اندوه دیرینه بیغم شدم
ببارید ارژنگ از دیده آب
بدو گفت ای پهلو کامیاب
چه رفتی بیامد سپاهی به جنگ
ز مغرب زمین ای گو تیز چنگ
یکی اهرمن پیش لشکر بود
کاز دیو در رزم بدتر بود
بیامد بدرید آن رزمخواه
به نیروی ساطور قلب سپاه
بزد تند ساطور قلبم شکست
چه بختم بشد تیره دادم شکست
ازآن بدگهر مغز من خیره شد
همه روز برمن ازو تیره شد
بدو گفت آن گرد آورد خواه
که او را من آرم به نزدیک شاه
نه هیتال مانم نه جمهور را
بگیرم ز زرفام ساطور را
بشد شاد سالار بنواخت نای
بجوشید کوه از دم کره نای
غو نای شادی چه هیتال شاه
شنید از بر بزر کوه سیاه
به جمهور گفتا که آن زابلی
بیامد ابا خنجر کابلی
کزین سان خروشید چون کوهسار
بدو گفت زرفام دل بد مدار
که من زابلی را سرآرم بزیر
تو آرام جوی و لب جام گیر
که ناگه طلایه سراسر ز راه
برفتند تا پیش هیتال شاه
بگفتند یک شب چه و چون گذشت
کزآن دشت خون تا به جیحون گذشت
برآشفت هیتال چون او شنید
به زردی رخش گشت چون شمبلید
بگفتا مبادا که آن زابلی
بیاید ابا خنجر کابلی
چنین تا بیامد ز کوه آفتاب
بزد دزد شب راه سلطان بخواب
بشد پیش هیتال جمهور شاه
ز شبخون بپرسید وز رزمگاه
بدو گفت هیتال کای نام دار
طلایه شکستست شب یکسوار
گمانم که آن بچه دیوزاد
که از رستم زال دارد نژاد
پدید آمد است اندرین رزمگاه
شب تیره بگذشته ازاین سپاه
ندانم که تا کار ما چون بود
که از خون که و دشت گلگون بود
چنین پاسخ آورد جمهورشاه
که غمگین مباش از چنین رزمخواه
زیک تن چه آید بروز نبرد
کزین گونه کردی تو رخسار زرد
برآور سپاه و بیارای صف
دلیران بگیرند خنجر بکف
هم آورد اگر آید از کوهسار
به بینی ز گردان یل کارزار
دگر کس ازاین کوه ناید بدر
برم تابر کنده یکسر حشر
نگردانم از کین سمند نوند
بدان تا نگیریم کوه بلند
بفرمود تا در دمیدند نای
به یکباره برخاست لشکر ز جای
رسیدند صف یکسره پیش کوه
چکوه دکر گشت از هر کزوه
تو گفتی زمین آهن آورد بار
زبس کاندران دشت بد نیزه دار
زبس گرد بر رفت ازآن رزمگاه
بپوشید خورشید چتر سیاه
چو شب تیره شد روز روشن ز گرد
سپهر دگر گشت گرد نبرد
جهانجوی هیتال در قلبگاه
بایستاد بارای آئین راه
چه ارژنگ دید آن سپاه کشن
که هستند در جوش چون اهرمن
بفرمود تا ساز کین آورند
ز کین آسمان بر زمین آورند
بدان کوه دامن یلان صف کشند
که تا چیست کردار چرخ بلند
سر راهها را بگیرند تنگ
نمانند گردی که آید بجنگ
دلیران صف از روی کین ساختند
پی رزم گردن برافراختند
بر افراز که جای خود ساخت شاه
کمین دید از افراز آن رزمگاه
سپهبد به نزدیک شه داشت جای
همین آمدی ناله کره نای
دلیری که زرفام بد نام اوی
درآمد به میدان کین جنگجوی
سراپای میدان بگردید مرد
هم آورد میجست اندر نبرد
دلیری ز گردان ارژنگشاه
برون راند اسپ از میان سپاه
جهانجوی را نام سماک بود
دلیر و زبردست و چالاک بود
سر ره بدان مرد بگرفت تنگ
یکی تیغ هندی گرفته بچنگ
نخستین چه آمد بنزدیک وی
بزد تیغ و آن فیل را کرد پی
که از عاد بودیش گفتی نژاد
بپاشد مرآن پیل آن بدنژاد
بزد دست و دم ستورش گرفت
برآوردش از جا چکوی شگفت
بزد بر زمین مرد را با ستور
که با هم بجفتند یکجا بگور
یکی دیگر آمد سرش را بلند
به میدان کینش به خاک اوفکند
دوده مرد نامی ز گردان بکشت
چه از ضرب تیغ و چه از ضرب مشت
سپهبد چه دید آن برافراز کوه
که شد تنگ آن رزم برآن گروه
بپوشید گبر و بیامد بجنگ
کمر بر کمر کرده از کینه تنگ
خروشید کای مرد فیروز چنگ
هم آوردت آمد بیارای جنگ
چو آن مغربی دید یال و برش
نشست و نهیب و سر و افسرش
یلی دید ماننده شرزه شیر
کمر بسته آمد برزمش دلیر
بفرمود تا آورند از سپاه
دمان پیل نر تا شود رزمخواه
بفرمود هیتال تا فیلبان
یکی فیل زی او برد در میان
یکی فیل بردند چون اهرمن
نشست از بر فیل آن پیل تن
بیامد بنزدیکی شهریار
خروشان چو فیل و به فیلی سوار
نخستین بپرسید نام دلیر
که نامت بگو ای یل شیرگیر
که اکنون بگرید بمرگ تو زار
کسی کو بگیرد سرت در کنار
چنین پاسخش داد جنگی سوار
که کمتر بزن لاف در کارزار
گر از نام جستن ترا نام هست
برین خنجر کین مرا کام هست
بگیر و بخوان نام گردنکشان
که درخاک سایست گردن کشان
بدو مغربی گفت کای تاجور
نژادت مگرهست از زال زر
که بالت سطبر است بازو قوی
نشست و نشانت بود پهلوی
بدو پهلوان گفت کای رزمجوی
مپرس از نژاد و کنون رزم جوی
نیا خود مرا رستم زابلی است
نژادم چه پرسی که یالم قویست
پدر گرد برزوی شیر افکن است
کزو لرزه بر جان اهریمن است
بگفت این و برداشت گرز گران
گران شد رکاب و سبک شد عنان
چو آن مغربی دست گرزش بدید
چو آتش ز باد دمنده دمید
برآورد گرز و درآمد بجنگ
شد از روی گردون گردنده رنگ
بگرز گران هر دو آویختند
همی گرد بر چشم هم ریختند
همی دسته گرزشان خم گرفت
زمین زیر پاشان ز خوی نم گرفت
فکندند گرز گران را ز چنگ
بشمشیر کردند آهنگ جنگ
برآورد ساطور نهصد منی
مر آن مغربی همچو اهریمنی
زمین شد پر از آتش داد و گیر
برآمد ز لشکر صدای نفیر
بدان کوه دامن سپاه سرند
برافراز پیلان تبیره زدند
چنان بانگ از آن هر دو لشکر بخاست
که دل در بر شیر در بیشه کاست
گریزان از آن دشت پیلان شدند
دو لشکر کزین سان غریوان شدند
جهانجوی ارژنگ از افراز کوه
همی دید یل را میان گروه
که با مغربی بود اندر نبرد
سرخود سوی داور پاک کرد
که یارب تو او را نگهدار باش
نگه دارش ازشر اشرار باش
وزین رو سپهبد برآورد تیغ
ز تیغ آتش افشاند بر تیره میغ
برانگیخت آن مغربی پیل را
برآورد ساطور چون نیل را
غریو دو لشکر برآمد باوج
تو گفتی که قلزم برآورد موج
برآورد ساطور چون شد برش
بدین تاز کین آورد بر سرش
یل نیو آمد ز بالا بزیر
نینداخت شمشیر آمد بزیر
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۱۶ - کشته شدن زرفام بدست شهریار گوید
چو شیر اندر آمد روان زیر فیل
یکی برخروشید چون رود نیل
سراندر بر ناف آن فیل برد
برآوردش ازجای یک فیل برد
چنان برزمین کوفت فیل و سوار
میان دو صف آن یل نامدار
که چون سنگ در زیر پی پیل نرم
شود نرم شد استخوانش بچرم
ز بالا چو آن دید ارژنگشاه
ز شادی بیفکند از سر کلاه
برآمد از آن کوه سر بانگ نای
چسان چونکه خندان که بد نزد جای
سپهبد نشست ازبر باره شاد
همی تاخت تاپیش صف همچو باد
گواژه زنان گفت هیتال شاه
که اکنون بینداز کوپال راه
که آمد کت ازتن بسر بی بهاء
ببرم نهم دردم اژدها
همی تاخت تا قلب لشکر چو باد
بدیشان زکین گرز کینه نهاد
بهر حمله فیلی فکندی به خاک
که از کشته شد دشت و که بر مغاک
بهر حمله آوردی آن رزمخواه
فرو کوفتی کوس ارژنگشاه
چنین تا بر تخت هیتال شد
به تیغ و کمند و به کوپال شد
کمند خم اندر خم تاب دار
بیفکند زی او یل نامدار
درافتاد درگردن شه کمند
کمند از بر یال هیتال کند
همیخواست کش زیر آرد ز فیل
که ناگاه ابری بیامد چو نیل
بپیچید ابر سیه بر کمند
کمند از بر شاه هیتال کند
ورا برگرفت از بر فیل برد
برآمد خروشیدن دار و برد
چنان بد که مرجانه دیوسار
بیامد بیاورد این کارزار
چه ارژنگ دید آن برافراز کوه
بیامد تبیره زنان با گروه
چو سیل بلا درهم آویختند
زهر دو طرف مرکب انگیختند
بشمشیر برنده بردند دست
خروشان و جوشان چون پیل مست
زمین شد ز بس تیغ کین آهنین
همی آمد از آسمان گرز کین
فرو ریخت از باد برنده تیغ
سپرهای پی قبه چون لخت میغ
گرفتند شیران شمشیرزن
بکف کاوسرهای خارا شکن
زدند آنچنان سخت بر فرق هم
کزآن پشت گاو زمین یافت خم
فلک گشت از موج خون لاله گون
سرنامداران بخون شد نگون
چنان موج زد بحر تیغ و سپر
کز آن آب شد بستر شیر نر
شده باره کشتی دریا بخون
که شاید برد صاحبش را برون
ز جولان فیلان پولادپوش
محیط ضلالت درآمد بجوش
ز خون گشت گیتی چو دریای نیل
درو بد نهنگ ستیزنده فیل
نشستند فیلان بخون تا به ناف
پراز لاله شد دامن کوه قاف
کجک در کف پیلبان گشت آل
نمود از کف زنگی شب هلال
سپهبد چو (شیر) اندران رزم گاه
بشد تا بر تخت جمهور شاه
بیازید چنگ و گرفتش کمر
ربودش چو (موش) ازبر فیل نر
بزیر کش آورد بردش کشان
بنزدیک ارژنگ چون بیهشان
زدش بر زمین دست بستش چو سنگ
دگر ره درآمد به آهنگ جنگ
چو گرگ اندر آید میان گله
تو گفتی که بد شیر گشته یله
دلیران هندی چو دیدند آن
بگفتند با هم بهندی زبان
کزینگونه مردی ندیدیم ما
نه از نام داران شنیدیم ما
مگر ز اهرمن زاده این نامدار
که زینگونه شد آگهی کارزار
دلیران ارژنگ هریک چو شیر
به تیغ و کمند و بگرز به تیر
ز لشکر بکردند چون پشته دشت
نیارست کس پیش ایشان گذشت
بدین گونه بین رزم کرد آن درشت
برآن تا که بنمود خورشید برپشت
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۱۷ - برگشتن هر دو لشکر از همدیگر و آوردن شهریار جمهور رابه پیش ارژنگشاه گوید
دگرباره آن ابر آمد پدید
بیاورد هیتال را چون سزید
نشاند ازبر کوهه زنده پیل
دور و بد نهنگ ستیزنده پیل
بفرمود کز رزم دست آختند
تبیره زنان طبل بنواختند
دو لشکر چه از کین کشیدند دست
طلایه ز هر سو سر زه ببست
سپهبد به نزدیک ارژنگ شد
پر از خون چو شیران بدو چنک شد
بد از خون همه جوشنش لعلگون
تو گفتی که زد غوطه در بحر خون
ببوسید ارژنگ چشم و سرش
فشاندند یاقوت و رز بر سرش
به فرمود جمهور تا آورند
بنزدیک ارژنگ شاه سرند
بدان تا چه باشد بدو رای شاه
کشد مرد را یا ببخشد گناه
کشانش چنان بسته بردند پیش
سرافکنده در پیش و دل گشته ریش
چو ارژنگ دیدش برآشفت سخت
برآورد خنجر فرو شد ز تخت
که ریزد ز کین خون جمهور شاه
سپارد بکین پیکرش زیر چاه
بدو گفت جمهور کایشاه زوش
بدینگونه از خشم بر من مجوش
ترا گر ز من کینه در سر بود
بداریم در بند بهتر بود
که سالار خونریز کیفر بود
چه پوزش گنه را بداور بود
بفرمود ارژنگ تا درکشند
به بند و برندش بشهر سرند
ببردندش اندر زمان سروران
کشیدند در زیر بند گران
وزین رو چه برگشت هیتال شاه
نه سر دید پیدا نه تن با سپاه
نشست و سر آن سپه را بخواند
وزین درد از دیدگان خون چکاند
که چو نازم از دست این دیو زاد
که نفرین براین تخمه زال باد
کزین تخمه هرکس کمربست تنگ
ره از پردلی بریلان بست تنگ
کزین تخمه نفرین ز گردان سزاست
کزین تخمه مردی بدینسان نخواست
همه لشکر و کشورم کرد پست
چو بر دسته تیغ کین برد دست
که ناگاه مرجانه دیوسار
بیامد بنزدیک آن نامدار
چنین گفت کایشاه بادار و برد
از اندوه دلرا میاور بدرد
که امشب من او را بیارم به بند
سپارم بدست شه ارجمند
وزآن پس ازاین لشکر بیشمار
کشم کین دیرینه ای شهریار
بدو گفت اگر این بجای آوری
سر زابلی زیر پای آوری
ترا آنقدر بخشم از سیم و گنج
که آئی از آن زر کشیدن برنج
برون آمد آن جادوی دیو خوی
بدان لشکر از کینه بنهاد روی
برافروخت رخ را بجادوگری
بصد ناز و عشوه بصد دلبری
برخ چون فرانک شد از جادوئی
چنان چونکه نبود میانشان دوئی
چنانکه فرانک نشیند بناز
بر ماهرویان گردنفراز
یکی باره گلگون بزیر اندرش
برخ برقع و تاج رز برسرش
چنین تا به نزد طلایه رسید
سمندش یکی شیهه ای برکشید
دلیران شنیدند آواز اسب
بدیدند مردی چو آذر گشسب
که آمد به پیش اندر آن تیره شب
فرو بسته چون مه ز گفتار لب
بگفتند کای مرد آزاده خوی
چه مردی بگو نام بنمای روی
چنین پاسخ آورد مرجانه باز
که ای نامداران گردن فراز
مپرسید نامم میان یلان
نشانی دهیدم سوی پهلوان
که نامم جهانجوی دارد بیاد
مرا می شناسد باصل و نژاد
دلیران ببردند او راسوار
بنزدیکی خیمه شهریار
بدی پیش یل عاس خنجر گذار
کزو دخت شه کرده بد خواستار
دلیری بیامد ز خرگاه شاد
بدان یل سخن کرد از ماه یاد
که گردی بدین گونه آمد ز راه
که داند مرا پهلوان سپاه
بر پهلوان جهانم برید
وزین لشکر امشب نهانم برید
بگفتا بیارید او را برم
بدان تا یکی روی او بنگرم
ببردند او را بر نامجوی
سپهبد بدو گفت بنمای روی
برافکند مرجانه از رخ نقاب
جهانجو رخی دید چون آفتاب
فرانک مه گلرخان را بدید
ز شادی یکی ویله ای برکشید
بدو گفت امشب چسان آمدی
که زی ما چنان مهربان آمدی
بدو گفت مرجانه دیو سار
که بودم ز دوریت بس بی قرار
مرا رشته مهرت اینجا کشید
چنین مهرت ایدر مرا آورید
که بی تو مرا دیگر آرام نیست
مرا مرغ دل جز به تو رام نیست
سپهبد بشد شاد با وی نشست
گرفته سر دست جادو بدست
بدانست عاس یل اندر زمان
که هست او فرانک مه گلرخان
بدین گونه آمد سرکامیاب
نشستند با هم مه و آفتاب
بمن گفت بخشیده این دخت شاه
کنون شد مه پهلوان سپاه
چه او راجهانجوی شد خواستار
بمن گو بیارد ورا شهریار
روم این بگویم به ارژنگ شاه
بدان تا بداند شه نیکخواه
برون آمد از خرگه شهریار
دل آکنده از کین آن نامدار
جهانجوی گفتا بدان ماهروی
که پوشیده از شرم او ماه روی
مرا امشب از خاک برداشتی
که زی من چنین روی بگذاشتی
مرا بزم روشن ز روی تو شد
معطر دماغم ز بوی تو شد
یک امشب به هم شادمان می خوریم
غم روز فردا کنون کی خوریم
چنین گفت مرجانه نابکار
که ای نامور گرد پرهیزکار
نگردم جدا زین سپس از تو من
بنزد جهانجوی خواهم بدن
بگفت این و جامی پر از باده کرد
نگه سوی آن شیر آزاده کرد
که از دستم این جام را نوش کن
غم روزگاران فراموش کن
سهپد گرفت آن می لعل رنگ
کز آن میگرفتی بکان لعل رنگ
ورا نام مرجانه ساحر است
که در سحر و در جادوئی ماهر است
به مرگ وی این جام می میخوریم
غم روز دیرینه کی میخوریم
گر افتد بدست من آن دیو زوش
سرش را به تیغ افکنم من ز دوش
برآهیخت خواهم ز پیکرش چرم
بپرداخت خواهم ز دل کینه گرم
بگفت این آن جام را کرد نوش
ز کین خون مرجانه آمد بجوش
ز مرجانه گفتا چرا غم بود
که پیش من اواز خوی کم بود
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۱۸ - شناختن شهریار مرجانه جادو را گوید
تو امشب به می شاد با من نشین
که فردا منش بسته آرم برین
به پیش من او را نباشد درنگ
چه من دست بازم به شمشیر چنگ
سپهبد بدو گفت کای نازنین
زن ارچند باشد دلیر گزین
ز زن کار مردان نیاید پدید
در چاره رازن بود خود کلید
دمان پیر جادو ستمگر بود
مکانش درین کوه عنبر بود
دمش باز دارد زرفتار آب
به بندد ز افسون دم آفتاب
کشنده جز از من ورا نیست مرد
من او را سرآرم به کین زیر گرد
بگفت این برداشت آن جام زر
به مرجانه داد آن یل نامور
بگفتا بنوش این می و شاد باش
ز مرجانه و رنجش آزاد باش
ندانست آن یل که مرجانه است
کزین گونه اندر پی چاره است
ز مرجانه بگرفت آن جام می
بخورد آن بیاد سپهدار کی
سپهبد بروبر یکی بنگرید
ز دیدار او شادمانی گزید
بگفتا به یزدان سپاس ای نگار
که دارم چنین مه رخ گلعذار
چو یل یاد یزدان دارنده کرد
دگرگونه شد چهر جادو ز درد
برافروخت آن جادوی نابکار
چه بشنید زو نام پروردگار
سپهدار دانست جادوست او
فرانک نه آن دخت گلرو است او
ببازید چنگ گرفتش میان
خروشید مانند شیر ژیان
میان ستمگر چه بگرفت زود
بشد رنگ جادو به کردار دود
بدو گفت ای جادوی نابکار
تو بنما به من روی خود آشکار
چو نیکو فتادی تو در دام من
برآمد کنون از تو خود کام من
به بستش بنام خداوند دست
که آن بند را کس نیارد بدست
چه دستش ببست آن یل نامدار
بنام خداوند پروردگار
یکی پیر عفریت در بند دید
کزین گونه عفریت گیتی ندید
کزو زشت خو ریمن تند خوی
کزو تا به فرسنگ میرفت بوی
بزد دست برداشت تیغ آن دلیر
یکی برخروشید مانند شیر
زدش بر زمین بردو نیمه چو ابر
نگون اندر آمد لعین سطبر
دلیران چه زین آگهی یافتند
سوی خیمه گرد بشتافتند
بارژنگ شه آگهی شد ازین
بیامد بر پهلوان گزین
بدید آنکه جادوی افتاده خوار
ز جان آفرین خواند برنام دار
ز شادی تبیره فرو کوفتند
مران لشکر امشب برآشوفتند
ز شادی همه شب تبیره زنان
چنین تا برآمد خور از خاوران
خبر شد پس آنگه به هیتال شاه
که شد کشته آن جادوی با گناه
فرو ماند بر جای چون خر به گل
سرافکنده در پیش گشته خجل
ندانم کزین پس چه درمان کنم
که این زابلی را هراسان کنم
که از دست این زابلی کار من
سراسر تباهست کردار من
یکی نامه زی شاه ارژنگ گفت
نویسند با رای و تدبیر جفت
دبیر آمد و زد قلم بر حریر
یکی نامه بنوشت دانا دبیر
خردمند چون دست بر نامه کرد
نخستین ز یزدان سر نامه کرد
که این نامه از نزد هیتال شاه
بر شاه ارژنگ گیتی پناه
که ای شاه روشندل جانفزای
جهانجوی دانای کشورگشای
چه دیدی که با من برابر نه ای
برابر به این کشن لشکر نه ای
شدی از سراندیب سوی سرند
گرفتی بزرگی و گشتی بلند
از ایران یکی شوم آمیختی
دگر فتنه از سر برانگیختی
ازین رزم جستن تو را سود نیست
وزین آتشت جز دم و دود نیست
تو دانی که هست این زمین آن من
رسیده به من از نیکان من
برو ترک این رزم و پیکار کن
به چشم اندکی شرم دیدار کن
مشو ضامن خون هر بی گناه
کزین پس بریدند در کینه گاه
بروزی سرآمد بشادی نشین
بدادار یزدان جان آفرین
که دیگر نرانم سپه زی سرند
ز گردان هر آنکس که با من شدند
فرستم بنزدیک تو شادمان
بدان تا بباشند پیشت روان
تو نیز از سران سپه مرد چند
روان کن بنزدیک من ارجمند
فرانک فرستم بر تاجور
تو فرزند باشی و من چون پدر
چنان چونکه دانی نبر این ببند
مران زابلی را بگیر و ببند
سرش را ز تن کن به شمشیر دور
سپارش همانجای پیکر بگور
که ما هر دومان خویش یکدیگریم
به بیگانه کشور چرا بسپریم
نه بر آنکه رایت نه براین بود
دل آکنده و سر پر از کین بود
میان کینه را کن روان استوار
بر آرای با من یکی کارزار
مرا گر تو از کینه زیر آوری
شود کوته این فتنه و داوری
تو را باشد این کشور و بوم من
تو باشی ازین پس شه انجمن
وگر من تو را سر بزیر آورم
بهندوستان زین سپس داورم
مراباشد این کشور و ملک هند
ز مرز سراندیب تامرز سند
و گر من شوم کشته در رزم گاه
تو را زابلی باد پشت و پناه
همین است ما را سلام و پیام
بنزد تو ای شاه فرخنده کام
چو این نامه بنوشت پیش سپاه
نهاد ازبرش مهر هیتال شاه