عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : باب چهل و چهارم: در قلندریات و خمریات
شمارهٔ ۴۸
روزی که بود روز هلاک من و تو
از تن برهد روانِ پاک من و تو
ای بس که نباشیم وزین طاق کبود
مه میتابد بر سر خاک من و تو
عطار نیشابوری : باب چهل و چهارم: در قلندریات و خمریات
شمارهٔ ۵۲
گل جلوه همی کند به بستان ای دوست
دریاب چنین وقت گلستان ای دوست
بنشین چو ز هر چه هست برخواهی خاست
روزی دو ز عیشْ داد بستان ای دوست
عطار نیشابوری : باب چهل و چهارم: در قلندریات و خمریات
شمارهٔ ۵۴
آن لحظه که از اجل گریزان گردیم
چون برگ ز شاخ عمر ریزان گردیم
عالم ز نشاط دل به غربال کنید
زان پیش که خاکِ خاک بیزان گردیم
عطار نیشابوری : باب چهل و چهارم: در قلندریات و خمریات
شمارهٔ ۵۷
صبح از پس کوه روی بنمود ای دوست
خوش باش و بدان که بودنی بود ای دوست
هر سیم که داری به زیان آر که عمر
چون درگذرد نداردت سود ای دوست
عطار نیشابوری : باب چهل و چهارم: در قلندریات و خمریات
شمارهٔ ۵۹
می خور که فلک بهر هلاک من و تو
قصدی دارد به جان پاک من و تو
بر سبزه نشین که عمر بسیار نماند
تا سبزه برون دمد ز خاک من و تو
عطار نیشابوری : باب چهل و چهارم: در قلندریات و خمریات
شمارهٔ ۷۰
دل در غم همدمی بفرسود و نیافت
میجست مراد و مینیاسود و نیافت
فرمان بر و باده خور که عمری است که دل
در آرزوی چنین دمی بود و نیافت
عطار نیشابوری : باب چهل و چهارم: در قلندریات و خمریات
شمارهٔ ۷۳
جانا! می خور که چون گل تازه شکفت
بلبل ره خارکش کنون خواهد گفت
تنها منشین و شمع منشان که بسی
تنهات به خاک تیره میباید خفت
عطار نیشابوری : باب چهل و پنجم: در معانیی كه تعلق به گل دارد
شمارهٔ ۱
بنگر ز صبا دامنِ گل چاک شده
بلبل ز جمال گل طربناک شده
در سایهٔ گل نشین که بس گل که ز باد
بر خاک فرو ریزد و ما خاک شده
عطار نیشابوری : باب چهل و پنجم: در معانیی كه تعلق به گل دارد
شمارهٔ ۲۴
گل گفت: نقاب برگشادیم و شدیم
از دست به دسته اوفتادیم و شدیم
چون عمر وفا نکرد هم بر سرِ پای
ما دستهٔ خویش باز دادیم و شدیم
عطار نیشابوری : باب چهل و پنجم: در معانیی كه تعلق به گل دارد
شمارهٔ ۳۹
گرچه گل تر درآمدن سر تیز است
چه سود که در وقت شدن خونریز است
تاروی نمود گل همی پشت بداد
دردا که وصال گل فراق آمیز است
عطار نیشابوری : باب چهل و پنجم: در معانیی كه تعلق به گل دارد
شمارهٔ ۴۵
گل گفت که در خاک چرا ننشینم
چون از زر خود دست تهی می‌بینم
زر بر کف دست داشتم باد بریخت
در خاک فتادهام زرم میچینم
عطار نیشابوری : باب چهل و پنجم: در معانیی كه تعلق به گل دارد
شمارهٔ ۵۱
بشکفت گل و رونق شمشاد ببرد
آرام دل بنده و آزاد ببرد
بلبل گل را جملهٔ شب دم میداد
تا لاجرمش زان همه دم باد ببرد
عطار نیشابوری : باب چهل و ششم: در معانیی كه تعلّق به صبح دارد
شمارهٔ ۷
بیهمدم اگر دمی زنی نقصان است
زیرا که تو را همدم مطلق جان است
چون صبح نیافت همدمی در همه عمر
دم گر چه به صدق میزنی تاوان است
عطار نیشابوری : باب چهل و ششم: در معانیی كه تعلّق به صبح دارد
شمارهٔ ۸
چون هم نفسِ همه کسی هر جاییست
پس هم نفست خموشی و تنهاییست
در صدق ز صبح نیستی روشنتر
اول که نفس زند دوم رسواییست
عطار نیشابوری : باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد
شمارهٔ ۲۸
هر دل که ره چنان جمالی یابد
گر خورشیدی بود زوالی یابد
با هجر بساختم که پروانه ز شمع
ناکام بسوزد چو وصالی یابد
عطار نیشابوری : باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد
شمارهٔ ۳۴
چون عین بریدگی بود دوختنم
پس بی خبریم به ز آموختنم
چه سود چو شمع اول افروختنم
چون خواهدْ بود آخرش سوختنم
عطار نیشابوری : باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد
شمارهٔ ۴۱
ای دل دیدی که هر که شد زنده بمُرد
جاوید خدای ماند ار بنده بمُرد
جان آتش و تن چوموم شمع است مرا
چون موم بسوخت آتش سوزنده بمُرد
عطار نیشابوری : باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد
شمارهٔ ۵۴
داری سرِ عشق کار از سردرگیر
گر مست نیی خمار از سر درگیر
ور نرم نشد چو موم این رمز تُرا
چون شمع هزار بار از سر درگیر
عطار نیشابوری : باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد
شمارهٔ ۶۱
آن را که درین حبسِ فنا باید مُرد
چون برق جهنده کم بقا باید مُرد
منشین ز سر پای که تا چشم زنی
همچون شمعت بر سر پا باید مُرد
عطار نیشابوری : باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد
شمارهٔ ۶۲
در عشق چو شمع با خطر نتوان زیست
چون شمع شدی نیز به سر نتوان زیست
دل مُرده چو مرد بی خبر نتوان مُرد
در نزع چو شمع در سحر نتوان زیست