عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
قاآنی شیرازی : قاآنی شیرازی
مثنوی
الا ای نیوشندهٔ هوشیار
یکی نغز گفت آرمت گوش دار
به گیتی بسی رفت گفت و شنید
که تا آفرینش چسان شد پدید
به اندازهٔ وهم خود هر کسی
سخن‌های بیهوده راند بسی
چو مرد از خرد ره نداند برون
خرد را شمارد همی رهنمون
گرش از خرد راه بیرون بدی
شناساییش لختی افزون بدی
نبینی مگرکودک شیرخوار
که بادام و جوزش نهی در کنار
ابا پوست بگذاردش در دهان
نداندکه مغزش بود در میان
همی خاید آن جوز و بادام را
به ناکام رنجه کندکام را
ولیکن پس از یک دو سال دگر
که لختی شود دانشش بیشتر
چو بادام و جوزش نهی در کنار
شود مغز را زان میان خواستار
بیندازد آن پوست را از برون
که تا مغز پیدا شود از درون
تو آن طفلی و وهم تو کام تو
زمین و زمان جوز و بادام تو
نبینی در آن بودنی‌های نغز
همی پوست خایی ابر جای مغز
مگر فیض عشقت شود رهنمون
که تا مغز از پوست آری برون
کس این مغز را باز داند ز پوست
که با خویش دشمن شود بهر دوست
کسی پا گذارد درین دایره
کش از عشق در جان فتد نایره
کسی راز این پرده داند درست
که بی‌پرده جان برفشاند نخست
تنی گردد آگه ز سرّ خدای
که از جان و دل سر نماید فدای
نیندیشد از تیغ و تیر و کمان
نپرهیزد از زخم گرز و سنان
ننالد گر از زخم تیر درشت
شود تنش بر گونهٔ خارپشت
نپرسد گرش تیر و خنجر زنند
نترسد گرش پتک بر سر زنند
و گر خیمه سوزندش و بارگاه
نگردد ز سوز درون دادخواه
پسر را اگرکشته بیند به پیش
غم دل نهان دارد از جان خویش
وگر خسته بیند برادر به تیغ
ببندد زبان از فسوس و دریغ
و گر دختران بسته بیند به بند
و یا خواهران را سر اندر کمند
نگوید به جز شکر پروردگار
نموید بر آن بستگان زار زار
و گر تیر بارند بر پیکرش
همان شور یزدان بود بر سرش
و گر اسب تازند بر پیکرش
بجنبد ز شادی دل اندر برش
چنین درد در خورد هر مرد نیست
کسی حز حسین اهل این درد نیست
ندیدی که در عرصهٔ کربلا
چسان بود صابر به چندین بلا
لب تشنه جان داد نزد فرات
چو اسکندر از شوق آب حیات
ز یکسو تنش گشته آماج تیر
ز یکسو زن و خواهرانش اسیر
زنان سیه‌پوش از خیمه گاه
سیه کرده آفاق از دود آه
ز یکسو بهشتی رخان دستگیر
درون دوزخ و آهشان زمهریر
سکینه به زنجیر و زینب به بند
رقیه بُغلّ عابدین در کمند
چو برک گل از غم خراشیده روی
چو اوراق سنبل پریشیده موی
رخ از خون چو تاج خروسان شده
نگارین چو کفّ عروسان شده
یکی را رخ از زخم سیلی فکار
یکی را کف از خون دل پرنگار
یکی را دو رخ نیلی از ضرب مشت
یکی را سر نیزه بالای پشت
یکی ژاله پاشید بر لاله برگ
یکی خسته عناب را از تگرگ
یکی بر رخ از زلف بگشوده تاب
چو دود پراکنده بر آفتاب
ولی این همه زجر بی‌اجر نیست
که زخمی که جانان زند زجر نیست
مگر دیده باشی به عشق مجاز
که معشوق با عاشق آید به راز
بخندد همی عاشق از زخم یار
کزین زخم زخمی قوی‌تر بیار
وگر جز به عاشق نماید ستم
دو چشمش شود خیره و دل دژم
به معشوق زیبا درشتی کند
بدان خوبرو ساز زشتی کند
پس ایدون ز آیین عشق مجاز
ز عشق حقیقی توان جست راز
که مشتاق یزدان بلاجو بود
خوشست از بلا چون بلازو بود
بلا هست تخم و ولا هست بر
به اندازهٔ تخم خیزد ثمر
هر آنکس که افزون بلاکش بود
فزون‌تر دلش در بلا خوش بود
بلاکش زرست و بلا آتشست
زر پاک بی‌غش در آتش خوشست
حیات روان در هلاک تنست
از آن رو که جان را بدن دشمنست
نفرساید ار دانه در زیر خاک
نیارد در آخر ثمرهای پاک
همان روشنست این سخن نزد جمع
که از سوز دل سرفرازست شمع
همان آهنست آنکه انجام کار
به چنگال حیدر شود ذوالفقار
ولیکن از آن پس که آهنگران
زنندش‌ا به سر بتکهای گران
اگر خون نگردد غذا در جگر
ز ادراک در مغز نبود اثر
نه آن نطفه است آدمی را نخست
که باید ز رجس تن خویش شست
کز اول شود خون به زهدان مام
از آن پس بنه ماه ماهی تمام
نه سنگست کاخر به چندین گداز
شود روشن آیینهٔ دلنواز
ولی نیست او را بلا سودمند
که طینت بود زشت و نادلپسند
نه هر دانه‌ای میوهٔ تر دهد
نه هر نی به بنگاله شکّر دهد
نه هر قطره‌ای در صدف دُر شود
نه هرگز ریاحی بود حر شود
نه هر زن بود در سعادت بتول
نه هر مردی اندر شرافت رسول
نه هر کس که شد کشته در کربلا
بود در قیامت ز اهل ولا
بسی بد حسین نام در کوفیان
که شد کشته و شد به دوزخ روان
نه هرکس که او را بود نام نیک
بود در قیامت سرانجام نیک
بانوی شه قبلهٔ اهل حرم
گلبن رضوان گل باغ ارم
مهرفلک شیفتهٔ چهر او
زهره و مه مشتری مهر او
زلفش گردون و رخش آفتا‌ب
موی همه چین و به چین مشک ناب
راهزن زهره دو هاروت او
لعل جگر خون ز دو یاقوت او
آینهٔ حسن عروسان بکر
پرده‌نشین‌تر ز عروسان فکر
پردگیان فلکی برده‌اش‌
پرده‌نشینان همه پرورده‌اش
لعلش در پرده ره جان زده
پردهٔ یاقوت به مرجان زده
در طرب قدش در بوستان
پردهٔ قمری زده سرو روان
خواجهٔ خاتون ختنی روی او
ترک فلک خال دو هندوی او
تابستان چون به شمیران چمید
درکنف خسرو ایران خزید
روزی از بس که هواگم شد
روهینا موم صفت نرم شد
خاطرش‌ از گرما بیتاب گشت
زآتش خورشید گلش آب گشت
از پی راحت سوی سرداب شد
آهوی چشمش به شکر خواب شد
مطبخی از بهر طعام سِرِه
داشت قضا را بره‌ای نادره
آهوی چین شیفتهٔ چشم او
نرم‌تر از موی بتان پشم او
دنبهٔ او چون کفل گور نر
بلکه به نسبت قدری چرب‌تر
تالی مشک ختنی پشک او
مغز جهان عطسه زن از مشک او
بی‌خبر از مطبخی آن شیر مست
رسته شد از بند و به سرداب جست
بره به خلوتگه خورشید شد
ثور به سر منزل ناهید شد
خورشید آرد به سوی بره‌رو‌ی
لیک ندیدم بره خورشید جوی
لاجرم آن برّهٔ آهو خرام
کرد چو در بنگه آهو مقام
چون بره کز گرگ فتد در گریز
هر طرفی آمد در جست و خیز
آهوی بزم ملک شیرگیر
آنکه کند شیران ز آهو اسیر
کرد بدو رو که دلیرت که کرد
راست بگو ای بره شیرت که کرد
تا که ترا گفت که شیدا شوی
در برگی گرگ زلیخا شوی
عادت گرگان بهل ای شیر مست
تا نرسد بر تو ز شیران شکست
غفلت خرگوشیت از سر بهل
همچو پلنگان چه شوی شیر دل
شیر نیی بگذر ازین فکر خام
کاهوی وامانده در آری به دام
شیر شود صید دو آهوی من
روبهکا خیره میا سوی من
شیر زنم ای برهٔ شیر مست
شیرزنان را که کند زیر دست
آن برهٔ نازک نغز سره
مات شد از آن سخنان یکسره
بار دگر از دو لب نوشخند
خواست که سازد بره را گرگ بند
گفت که ای انسی وحشی خرام
چشم تو آورده ددان را به دام
چند در این خانه چرا می‌کنی
جلوه درین طرفه سرا می‌کنی
بهر من این خانه خریدست شاه
تا نبرد کس سوی این خانه راه
فارغ از اندوه شد آمد شوم
روز و شب آسوده درا و بغنوم
خانه گر از تست من اینجا که‌ام
خفته به سرداب ز بهر چه‌ام
ور ز من این خانه تو پس کیستی
جلوه‌کنان هر طرف از چیستی
بره کش از هوش تهی بود مغز
گوش فرا ده بدان گفت نغز
آن سخنان را چو ز خاتون شنود
یک‌ دو سه عسطه زد و برجست زود
همچو کسی کز پی تقلید کس
بجهد و خنبک زند از پیش و پس
جُست ز هر سوی و همی زد عطاس
مهره در افکند تو گفتی به طاس‌
بانوی شه آهوک سیمبر
خیره شدش چشم پلنگی به سر
گفتش کای برّه ز بس ریمنی
مانا کز تخمهٔ اهریمنی
روبهکا بس کن ازین مکر و بند
شیر ژیان را چه کنی ریشخند
خرس نیی خرسک بازی چرا
خصم نیی دوست گدازی چرا
این همه تقلید چو عنتر چه بود
عطسه‌ئی مغز مکرّر چه بود
تا که ترا گفت که موذی نیی
بره نیی لاشک بوزینه‌ای
عطسه‌زنان چند ز جا می‌جهی
گه به زمین گه به هوا می‌جهی
بس کن ازین گرگ دلی‌ ای بره
چند به خورشید کنی مسخره
تا کی چون موش نمایی دغل
گربهٔ حیلت بفکن از بغل
بار خدایی که ترا برّه کرد
گرگ صفت از چه ترا غرّه کرد
الغرض از شومی‌ات ای شوم بخت
من کشم این لحظه ازین خانه رخت
این تو و این خانه و این جایگاه
این من و از کید تو جستن پناه
سگ بسرایی چو نماید قرار
نیست در آن خانه ملک را گذار
طوطی همدم نشود با غراب
شب چو درآید برود آفتاب
گیرم این خانه بهشتی بود
چون تو کنی جای کنشتی بود
گر تو درین خانه نمایی مقر
گرچه بهشتست نماید سقر
جنت از آن گشته مهذّب بسی
زانکه در او نیست معذّب کسی
هرکه به مردم برساند گزند
گرگش‌ دان گرچه بود گوسفند
ای دل از معنی هر قصه‌ای
کوش که باری ببری حصه‌ای
قصدم ازین قصه نبد یکسره
صحبت بانو و سرا و بره
بانو روحست و سرا روزگار
بره همان سیرت ناسازگار
جا چو کند سیرت بد در بدن
روح گریزد به ضرورت ز تن
کوش که از سیرت بد وارهی
تا به سرای ابدی پا نهی
هرکه به جان سیرت بد ترک کرد
صحبت نیکان جهان درک کرد
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۴
ای پسر درکار دنیا تا توانی دل مبند
کز پی هر سود او چندین زیان آید تو را
چند گویی شب بهل کز می دماغی تر کنم
صبحدم ترسم خماری ناگهان آید تو را
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۶
چون به عشق مجاز نیست نیاز
به دوگیتی هواپرستان را
ظلم باشد که سر فرود آید
به دوگیتی خداپرستان را
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۸
حل معمای حکمتش نتواند
آنکه کند حل صدهزار معمّا
فهم شناساییش‌ چگونه کند کس
مشت نشاید زدن به صخرهٔ صمّا
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۱۰
در شب تاریک شمع ما بود پروانه‌سوز
لیک چون شد روز سوزد پا و سر بیگانه را
شمع را هم نور و هم نارست سوزد لاجرم
نار او بیگانه را و نور او پروانه را
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۱۳
بسکه سرگرم حجت خویشند
غافلند از خدا اولوالالباب
ای خوشا حال عارفی که ز شوق
همچو دیوانه بر درد جلباب
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۱۶
مر آن خدای که پیمانه را نگهدارد
به زی‌ر خاک چو پیمان اهل عشق درست
ز روی صدق دگر به کام شیر روی
به رهروان طریقت قسم که حافظ تو ست
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۱۷
ای که از عشق و عقل می‌لافی
هست نیمی دروع و نیمی راست
عقل داری ولی نداری عشق
زان وجودت اسیر خوف و رجاست
عشق را با امید و بیم چکار
بیم و امید اهل عشق خداست
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۱۹
چو زنی در دام شهوت شد اسیر
خر به چشمش به ز طاوس‌ نرست
همچنان در چشم شهوت مرد را
دیو با حور بهشتی همبرست
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۲۰
عاقل از دیدار معنی غافلست
زانکه هر حجت که گوید آفلست
لااحب الآفلین فرمود حق
این سخن آسان‌نمای و مشکلست
در گذر از خویش و واصل شو به دوست
کانکه واصل شد مرادش حاصلست
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۲۳
خازن میر معظم راوی اشعار من
آنکه می گوید بلا مفتون بالای منست
راوی شعر منست اما چو نیکو بنگری
راوی اشعار نبود دزد کالای منست
طبع موزون مرا دزدید و چون پرسم سبب
گویدم کاین قامت موزون زیبای منست
شعر شیرین مرا بر دست ‌و چون جویم دلیل
گویدم کاین خنده لعل شکرخای منست
حالت ‌بخت‌ مرا در چشم‌ خود دادست ‌جای
گو‌یدم کاین خواب چشم نرگس‌‌آسای منست
هر پریشانی که من یک عمر در دل داشتم
درکله جا داده کان زلف چلیپای منست
رای رخشان مرا دزدیده اندر زیر زلف
فاش می‌گویدکه این روی دلارای منست
دزد کالای امیرست او نه‌ تنها دزد من
میر را آگه کنم زیرا که مولای منست
تیرها دزدیده است از ترکش میر جهان
گوید این‌مژگان‌ خونریز جگرخای منست
در میان سینه خود میر را دادست جای
گوید این ‌سنگین ‌دل ‌چون کوه‌خارای منست
نرم ‌نرمک هشته درع میر را زیر کلاه
واشکارا گوید این زلف سمن ‌سای منست
کرده اندر جامه پنهان رایت منصور میر
نیک می‌بالد به خودکاین قد رعنای منست
گوش تا گوش او کشد هر دم کمان میر را
گوید این ابروی ‌خونریز کمانسای منست
بسته ‌است ‌اندر ازار خویش شوشهٔ سیم میر
گوید این ساق سپید روح‌بخشای منست
لیک او با اینهمه دزدی امین حضرتست
بندهٔ میر و امیر حکم‌فرمای منست
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۲۶
نفس اماره تو دشمن توست
چون شود کشته، دوست گردد دوست
تن تو پوست هست و مغز تو جان
مغزت ار آرزوست بفکن پوست
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۲۹
ای دل از جویی که جز احمد کسش‌ میراب نیست
چون شوی سیراب چون میراب خود سیراب نیست
جو چه باشد بحر بی‌پایان که هر یک‌قطره‌اش
صدهزاران لجهٔ ژرفست کش پایاب نیست
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۳۱
ای کعبه به ما از ما نزدیکتری امّا
در چشم شترداران دورست بیابانت
ما زخم مغیلانت مرهم شمریم امّا
بس کس که نهد مرهم بر زخم مغیلانت
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۳۳
چو از نعمت حق شود بنده غافل
خداوند بر وی بلایی فرستد
تو گویی بلا نعمتی هست دیگر
که غافل ز بیمش خدا را پرستد
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۳۴
آه مظلوم تیر دلدوزیست
که ز شست قضا رهاگردد
گر رسد بر نشان عجب نبود
تیر از آن شست کی رها گردد
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۳۹
مست کز بول خود وضو گیرد
از چه آن را طهارت انگارد
حال احمق به دوستیست چنانک
بدکند با تو نیک پندارد
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۴۱
ای داورگیتی که بود شهرهٔ آفاق
چون مهر فلک هرکه به حان مهر تو و‌رزد
دارد رخم از خون جگر رنگ طبرخون
با آنکه بود شعر مرا طعم طبر زد
این پارسیان راکه به صد بیت ستودم
مسکین تنم از همت این طایفه لرزد
صد بیت که هر بیتش ارزد به دوصد ملک
گویا بر ایشان به یکی ملک نیرزد
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۴۲
کار خود را به کردگار گذار
تا ترا مصلحت بیاموزد
لطف او بی‌سبب سبب سازد
قهر او با سبب سبب سوزد
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۴۸
بارخدایا ثنای همچو تویی را
همچو تویی هم مگر قیام تواند
اینقدر از ماکفایتست که گوییم
همچو تویی هم مگر ثنای تو خواند