عبارات مورد جستجو در ۲۷۶۱ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۴
راحت ز طبیعت جهان مهجورست
ره سوی مراد عاقلان بس دورست
خوشتر ز عسل مخواه و شیرینتر از او
او نیز چو بنگری قی زنبورست
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۷۱
خصمت که عناد با تو آغاز کند
چون کوف بود که قصد شهباز کند
آندم که بلندی طلبد دانی چیست
مورست که جان در سر پرواز کند
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۷۹
پندم بشنو که هر که این پند شنود
شد حاصل عمر او بگیتی همه سود
هم زنگ غم از آینه دل بزدود
هم گوی مراد از همه اقران بربود
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۴۸
هر غم که گذشت شد بدلها همه سهل
ناآمده را غم نخورد مردم اهل
غافل مشو از یکدمه حالی که تراست
کین یکدمه را هم نبود چندان مهل
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۲۵
ایدل طلب وصل دلارام مکن
خو را و مرا سخره ایام مکن
سودای وصال یار تا چند پزی
ایسوخته آخر طمع خام مکن
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۷۰
یکچند چراغ آرزوها پف کن
قطع نظر از جمال هر یوسف کن
زین شهد یک انگشت بکامت در کش
از لذت اگر محو نگردی تف کن
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۶۰۵
شاهی که بود نرم دل و آهسته
باشد همه کارهای ملکش بسته
گر خسرو سیاره جهانگیر شدست
ز آنست که تیغ میزند پیوسته
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۶۱۵
ایخواجه توئی انک چو تو گرم روی
در مردی ورادی نبود هیچ گوی
دارم خرکی و هر شب از کاه دریغ
جو خواهد اگر چه می نیرزد بجوی
ابن یمین فَرومَدی : معمیات
شمارهٔ ۱۵ - ایضاً له
چیست آن پیکر پری کردار
گاه مینا برنگ و گه مرجان
گوی یاقوت را همی ماند
بسته اندر زمردین چوگان
رنگ او همچو گونه معشوق
که رخش گردد از حیا رخشان
هست برجی ز خلد پنداری
از پی حور ساخته رضوان
بهر حکمت مهندس تقدیر
بر ستونی نهاده آن بنیان
خارج او همه عقیق یمن
داخل او مذهب از عقیان
بر فرازش نهاده کنگره ها
راست چون تاج بر سر شاهان
کنگره نیست افسر لعل است
بر بیا کنده زر ساو میان
نازکانی همه جدا گانه
نا بسوده نه انسشان نه جان
همچو اطفال یک بیک دارند
از زر ناب در دهن پستان
هر یک از نازکی چنانکه خرد
گویدش ناردانه ایست عیان
فرقه فرقه نشسته همزانو
در بر یکدگر خزیده چنان
که سر موی در نمیگنجد
در میان از توافق ایشان
در میانشان ز زر ورق بسته
پرده ها دست قدرت یزدان
ناز کانند لیک سخت دلند
خود چنین اند نازکان جهان
هر یک از نازکی و لطف چنانک
بلب هر که در بری دندان
بینیش همچو چشم ابن یمین
از گزند زمانه خون افشان
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ١٣ - ایضاً
و ذی سفه یواجهنی بجهل
فاکره أن أکون له مجیبا
یزید سفاهه و أزید حلما
کعود زاده الأحراق طیبا
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ٢۵ - ایضاً
لا تودع السر الا عندذی کرم
و السر عند کرام الناس مکتوم
و السر عندی فی بیت له غلق
قد ضاع مفتاحه و الباب مختوم
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ٣٧ - ایضاً
اذا غدا ملک فی اللهو مشتغلا
فاحکم علی ملکه بالویل و الخرب
اما تری الشمس فی المیزان هابطه
لما غدا برج نجم اللهو و الطرب
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ٧٩ - قطعه
الا ان فعل المرء فی کل حاله
یدل مدی الدنیا علی حال أصله
فان تک من عرق کریم نجاده
فبا در الی نیل الامانی بوصله
و ان کان من أهل لئیم فلم ترم
من الله الا أن نفوز بفضله
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۴ - شکایت از روزگار
دگر باره چه صنعت کرد باما
سپهر سر کش فرتوت رعنا
بیک بازی سوی تحت الثری برد
برونق رفته کاری چون ثریا
چو گفتم کاستقامت یافت کارم
زگردون شد چو گردون زیر وبالا
جوانمردی غم ما خواست خوردن
لگد بر کار زد این پیر رسوا
دریغا آنچنان آزاد مردی
که گردونش نخواهد دید همتا
چو کشتی امید آمد بساحل
بدو وا خورد ناگه موج دریا
فلک بااهل معنی خود بکین است
نه بر من میرود این ظلم تنها
دل ریشم از او مرهم طلب کرد
مر او داغی نهادش بی محابا
مگر کار دل از مرهم گذشتست
بداغیش میکند اکنون مداوا
ندانم چرخ را با چه کینست
مگر با زهره بگرفته است مارا
بغارت برد عمرم نحس کیوان
هم از ادبار این هندوی لا لا
مکن ای چرخ با ما هم نظر کن
که هرکس از تو در کاریست الا
اگر بر جاهلان وقفست خیرت
نیم من هم بدین حد نیز دانا
مرا دی بر گذشت از عمر و امروز
ز دی بدتر گذشت ای وای فردا
سرمن چون سر چرخست گردان
دل من دل مهرست دروا
نه اندر رسم این ایام انصاف
نه اندر طبع این مردم مواسا
چنان سیرم زجان کز غصه هر روز
کنم صدره گذر بر مرگ عمدا
مرا گویی چرا صابر نباشی
که بر عمر اعتمادی نیست زیرا
تو از من عمر یکروزه ضمان کن
که من سالی بوم آنگه شکیبا
قبای عمر چون بر تن بدرد
نشاید کردنش دیگر مطرا
منم در کام این ایام شکر
چرا بر من کند بیهوده صفرا
چرا از بهر دانش رنج بردیم
چرا بیهوده می پختم سودا
قلم را با قلم زن خاک بر سر
چرا نه چنک زن بودم دریغا
چو موی رو بهست و ناف آهو
وبال عمر ما این دانش ما
هنر عیبست و فضل آفت چه تدبیر
که با کفرست این هردو مساوا
نه حکمت رست و نه یونان حکمت
نه شد بر طور سینا پور سینا
چه نقص از جهل چون از جهل باشد
دل آسوده و عیش منها
چه سود از فضل چون از فضل دارم
همه اسباب نا کامی مهیا
سگان را حشمت و مارا تحسر
خران را دولت و ما را تمنا
وجاهت در دروغست و تقدم
برای العین میبین آشکارا
که از بهر دروغی صبح کاذب
ز پیش صبح صادق گشت پیدا
دو روئی کن که تا جاهی بیابی
نبینی اوج خورشید است جوزا
بدی کن تا توانی و ددی کن
که تا از تو بترسد پیر و برنا
همیشه همچو کژدم جان گزا باش
که تا باشد چو مارت جامه دیبا
تما شا کن در این چرخ مشعبد
که هستش مهره زرین حله مینا
ولی جان خواهد از تو وقت بازی
که اینجا رایگان نبود تماشا
فلک چون دست یابد در خلد نیش
تو خواهی جنک خواهی مدارا
تو از من ایدل این یک پند بشنو
اگر هستی بکار خویش بینا
چو گردون سفله پرور گشت و خس طبع
خس و سفله توانی بود؟ حاشا
برو ملک قناعت جوی از یراک
در آن عالم نبینی فقر اصلا
تو گردر کوی حکمت خانه سازی
نباشد با جهانت هیچ پروا
ترا چون هیچ حقی بر قضا نیست
نه زشتست از قضا کردن تقاضا؟
ز درویشی ده آب کشت حکمت
ز خاموشی حیات جان گویا
مکن بر چرخ نیک و بد حوالت
که این از هیچ عاقل نیست زیبا
فلک سر گشته و بی اختیار است
چرا با او همی گیری محاکا
فلک را بر خلاف حکم تقدیر
بسعد و نحس گشتن نیست یا را
نه فعل چرخ و سعی انجم است این
که هست این کار دانای توانا
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۲۴ - شکایت از روزگار
درین مقرنس زنگار خورده ی دود اندود
مرا به کام بداندیش چند باید بود
به آه ازاین قفس آبگون برآرم گرد
به اشک از ین کره ی آتشین برآرم دود
به منجنیق بلاپشت عیش من بشکست
بداسغاله غم کشت عمر من بدرود
نماند تیری در ترکش قضا که فلک
سوی دلم به سر انگشت امتحان نگشود
چو خارپشتی گشتم زتیر آزارش
که موی برتن صبرم ز تیر او بشخود
همه بپیچم چون مار کرززخم درشت
زنیش کژدم کور از درون طاس کبود
رسید عمر به پایان و طرفة العینی
نه بخت شد بیدار و نه چشم فتنه غنود
نه پای همت من عرصه ی امید سپرد
نه دست نهمت من دامن مراد بسود
بر غم حاسد و بد خواه پیش دشمن و دوست
چو صبح چند زنم خنده های خون آلود
چو نام و ننگ فزاید عنانه ام و نه ننگ
چو زاد بود نماید جفا نه زاد و نه بود
چو نیست هیچ ممیز قصور عقل چه نقص
چو نیست هیچ سخندان وفور فضل چه سود
زبس تراکم احداث در سرای وجود
به جز به کتم عدم در نمی توان آسود
ز نور عقل مرا چشم بخت شد تیره
که جرم شمع هم از نور دل فرو پالود
به نزد من بخر شیر خوشتراست ازان
که خون آهو وسر گین گلو باید بود
به آفتاب سر من اگر فرود آید
بدین سرم که ز گردنش درربایم زود
مرا زهر چه بود مردرا زبان و دلیست
کزین دولاف بزرگی همی توان پیمود
نه وقت حرمان آن هیچ راد و ابد گفت
نه گاه بخشش این هیچ سفله را بستود
به حسن تدبیر از مه کلف توانم برد
نمیتوانم از تیغ بخت زنگ زدود
زتیغ گوهر دار ارنیام فر ساید
مرا زتیغ زبان این نیام تن فرسود
سلامتست صدف را میان غوطه ی بحر
ز بی زبانی و گوش از بلای گفت و شنود
مرا خدای تعالی عزیز عرضی داد
که جز به عز قناعت نمیشود خوشنود
همی گریزم از ینقوم چون پری زاهن
که می گریزند از من چودیو از قل اعوذ
محمد ای سره مرد آب خواه و دست بشوی
که روی فضل سیه کشت و کار جود ببود
چه بود با من اهل زمانه را که مرا
نه هیچ کس بخشید و نه هیچ کس بخشود
گهی ز دولت بی سبب شوم محروم
گهی به قبضه ی این بی گنه شوم مأخوذ
چو کرم پیله زمن اطلسی طمع دارند
اگر دهند به عمریم نیم برگی تود
به رنگ و بوی چو نرمادگان ننازم ازان
که من نهنگ دمانم پلنگ خشم آلود
به آفتاب و عطارد چه التفات کنم
گهی که تیغ و قلم کار بایدم فرمود
حسود کو شد تا فضل من بپوشد لیک
کجا تواند خورشید را بگل اندود
بدان خدای که بر خوان پادشاهی او
به نیم پشه رسد کاسه ی سر نمرود
که نزد همت من بس تفاوتی نکند
از آنچه به من داد یازمن بر بود
نه خاک نیستیم ز آتش غرور بکاست
نه آب هستی در باد نخوتم افزود
مرا تواضع طبعی عزیز آمد لیک
مذلتست تواضع به نزد سفله نمود
نه از تواضع باشد زبون دون بودن
نه حلم باشد خوردن قفاز دست جهود
اگر حکایت مسعود سعد و قلعه ی نای
شنیده که در آن بود سالها مأخوذ
بچشم عقل نظر کن ایا پسندیده
زمانه قلعه نایست و مادر آن مسعود
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۳۹ - گویا مدح مجیرالدین بیلقانی باشد بعد از ذم
ایکه موج سینه تو غوطه دریا دهد
پرتو طبعت فروغ عالم بالا دهد
گر ضمیر غیب گوی تو براندازد تتق
بسکه تشویر عروس کلبه خضر ادهد
ورزمنشور بیانت نقطه خواند فلک
بس که خط استوا قد را خم طغرادهد
خاطر آتش مثال تست و طبع آب وش
کاب و آتش را همی تبلرزو استسقادهد
سر تو وقت تفکر چون کند معراج عقل
آسمان آواز سبحان الذی اسری دهد
حسن رای تو دوار گنبد گردون برد
صیت فضل توصداع صخره صمادهد
نکته ا ز شرح فضلت پایه دانش نهد
قطره از رشح کلکت مایه دریا دهد
طبع تو وقت تصرف قلب گرداند زمان
گربراندیشد که دی که را صورت فردادهد
چونتو غواصی کنی در بحر فکرت آنزمان
ناطقه زهره ندارد پیش تو کاوادهد
مدح و ذمت زهره و مهره دردم افعی نهد
لطف و عنفت آب و آتش در دل خارادهد
پیش لطفت گر صبا از خوشدلی لافی زند
نکبت گردونش سر گردانی نکبادهد
در بنا نت چیست مرغی کزره منقار خویش
گوهر اندر بیضه های عنبر سارا دهد
کبک و طوطی سخن طاوس جلوه زاغ روی
کو بطفلی در نشان خانه عنقادهد
ازره صورت جمادی صامتست آری ولیک
گاه معنی خجلت هر زنده گویا دهد
راست چو نبر صفحه کافور گرددمشگبار
از رخ رضوان طراز طره حورادهد
گر زبانکار د چو نمیزان دوسرکردش رواست
کاسمانش زان کمر ماننده جوزادهد
لوح محفو ظست در دستت قلم ورنیست چون
از دل غیب اینهمه اسرار بر صحرا دهد
چون من از اعجاز کلک تو سخن رانم همی
جان فضل اقرار آمناوصدقنا دهد
دوشم از روی نصیحت گوشمالی دادعقل
عقل دایم گوشمال مردم دانا دهد
گفت کای ذره برو خورشید خودرا با ز جوی
تا زفیض نور خویشت رتبتی والادهد
رایت سلطان نظم و نثر اینک در رسید
تا سپاهان را شکوه جنت المأوا دهد
تو چنین دامن کشیده سر فرو برده که چه
فضل گو کت رخصت این یار نازیبا دهد
گر نئی خفاش از خورشید متواری مباش
تا مگر زین کنج محنت زایت استغنا دهد
او نه خورشید یچو موسی دیده پردازست کو
مرغ عیسی راهمه خاصیت حربادهد
بوکه بردارد سبل از دیده طبعت که او
چون دم عیسی جلای چشم نابینا دهد
خیز و بیتی چند بنویس و خدمت بربخوان
تا زحسن الستماعت قرب اوادنی دهد
خلعت تحسین فزون از قدر تو باشد ولیک
دور نبود از کرم کت منصب اصغادهد
هیبت او گر کند چاوشیی نفرت مگیر
لطف او خود جای تو در حضرت اعلادهد
پیش موسی ساحری اینمحض مالیخولیاست
نزد عیسی لاف طب این علت سودا دهد
گردشمعفضل چو نپروانه گرطوفی کنم
در لگن سوزد مرا ور خنده تنها دهد
آنکه شاخ سدره حکمت نهال باغ اوست
احمقی باشد که اورا بقلةالحمقا دهد
پیشخورشید ار نفس زدصبح خاصه ماه دی
معنی دیگر ندارد قوت سرمادهد
پیش طبع مهره بازش شعبده نتوان نمود
کوشه و شش بیش این نه حقه مینا دهد
لاف رویاروشدن بااو نباید زد از آنک
نیم بیتش مایه صد شاعر چون ما دهد
آنکه مایه زوبردبی او سخندانی شود
ورنه بااو ر یشخند خویشتن عمدادهد
ماه کاستمداد نور از چشمه خورشیدکرد
چون ازو دور اوفتد نور همه دنیا دهد
ورنه ازچشم همه عالم بیفتد چون سها
گرشبی خود را بر خورشید روشن وادهد
گوهر معنی بسی دزیده ام از نظم او
زان گهرهائیکه شرم لؤلولالا دهد
اختراز خدمتش زانست کو گردزدیافت
یاببرد دست او یا گوهر ش واجادهد
گفتم ای نورالهی ایکه فیض سایه ات
برملک تفضیل نسل آدم و حوا دهد
ایکه گرمه خوشه چیز خرمن فضلت شود
کمترینش خوشه پروین بود کورادهد
آمدم اینک بخدمت جزومدحت در بغل
زانکه عق لکل زمدحت رونق اجزادهد
گر چه الفاظش رکیکست و معانی س ضعیف
لیکن آنراتربیت هم لطف مولانادهد
از سلیمان یاد کن و زمور وز پای ملخ
این از ان دستست درد سر همی زیرا دهد
تا بدست شعشعه این خوش و شاق تیغ زن
بنگه لولوی شب را هر سحر یغما دهد
ساحت تو اهل معنی را پناهی باد وهست
کز حوادثشان پناه این عروة الوثقی دهد
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۴۹ - بیکی از بزرگان که اورا بسوی خود خوانده نگاشته است
ای سخا را از کف تو پیشخورد
وی خرد را پیش رایت چشم درد
خلق تواهل هنر را دستگیر
جود تو مرد خرد را پایمرد
تیز با حزم تو کوه کند سیر
کند با عزم تو چرخ تیز گرد
عرصه میدان تو گوی زمین
شمسه ایوانت چرخ لاجورد
جز بحکمت کعبتین سعد و نحس
نیست گردان از بر این تخت نرد
آفتاب اندر عرق گشته است غرق
بسکه او ازرای تو تشویر خورد
باشد آنگه کت بود رای عطا
گردد آنگه کت بود عزم نبرد
چهره خورشید از شرم تو سرخ
گونه مریخ از بیم تو زرد
بنده را لطف طلب کردست لیک
هیبتت میگویدش کز راه برد
ای سلیمان فر زبلبل یاد کن
زانکه از هدهد نخیزد هیچ گرد
از هنر بر وی گمانی برده
او نه آنست این بساط اندر نورد
چون معیدی میشنو اورا مبین
کاین گمان عکسست و عکسش نیست طرد
صبح پیش آفتاب ار دم زند
سرد باشد عاقلان دانند سرد
سوزش پروانه باشد وصل شمع
مرگ باشد مرجعل را بوی ورد
من چو خفاشم که عیب خود شناخت
پرده شب ستر عیب خود شمرد
نی چو نیلوفر که از تر دامنی
در بر خورشید بر خود جلوه کرد
زو سخن باید طلب کردن نه او
میوه جوی از شاخ او نه بیخ برد
کورو کر باشد صدف چون بنگری
در طلب کن گرد کور و کر مگرد
بنده سر تا پای آهو آمدست
مشک جو آهو مجو ای شیر مرد
تا چو آید خور سوی برج حمل
معتدل گردد هوا را حر وبرد
سایه ات پاینده باد و بخت جفت
ای بحسن رای چون خورشید فرد
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۵۷ - در مدح اقضی القضات صدرالدین صاعد مسعود
زهی موافق رای تو جنبش تقدیر
بدست بخت جوانت عنان عالم پیر
امام مشرق و اقضی القضاۀ روی زمین
که چشم عقل جهان بین ترا نیافت نظیر
ترا شگرف ثنائیست صاعد مسعود
چه حاجتست با قضی القضاۀ و صدر کبیر
ترا رسد که نهی از بر فلک مسند
ترا سزد که نهی بر فراز سدره سریر
غبار موکب تو چشم بخترا سرمه
لعاب خامه تو عین فضلرا اکسیر
نه رای حزم ترا جز موافقت درمان
نه امر جزم ترا جز مطاوعت تدبیر
زنعمت تو بسی یافت آرزو تشریف
ز رفعت تو بسی خورد آسمان تشویر
زبحر بخشش دست تو قطره ایست محیط
زتف آتش تو شعله ایست اثیر
هرآنچه رای تو تقریر آن براندیشد
فلک نیارد کردن بعرض آن تغییر
حسود جاه تو گر صدهزار حیله کند
بگل چگونه برانداید آفتاب منیر
اگر نه عکس تو ضرب المثل قبول کند
مثالت آینه چرخ چون کند تصویر
تو چون کمان عبارت کنی بزه گه نطق
دهان تیر فلک چون زره شود از تیر
برآدمی زره امن حلقه حلقه شود
در آن دیار که قهرت گشاد کشگنجیر
مرا زشوخی چرخ این عجب همی آید
که صبح اول در عهد تو کند تزویر
حدیث طوفان وان هولها که میگویند
که بادبرکند از اصل و بیخ کوه ثبیر
نعوذ بالله رمزی این سخن زانروز
که شیر خشم تو ناگاه بگسلد زنجیر
عدوت هست سیه روی و خاکسار چنان
که خاک پاشد برروی سطرهاش دبیر
هر آنچه بیش فزاید کم است قدر عدو
فزونی عدویت همچو یاست در تصغیر
چو هست پیش در تو نفیر مطلومان
چنان مکن که کنند از تو کان و بحر نفیر
ترا زبخشش کس باز داشت نتواند
مگر که عاجز گردد طبیعت از تأثیر
تبارک الله از ان کلک شرع پرور تو
که سر غیب سراید زبان او بصریر
امیر لشگر عقل است و پیک عالم علم
گره گشای خیالست و نقشبند ضمیر
بدست اوست اقاویل علم را تفصیل
بیمن اوست مقادیر رزق را تو فیر
همیشه اورا از آسمان فضل طلوع
همیشه اورا بر شاهراه شرع مسیر
بیان بی دهنش رمزوحی را تأویل
زبان بی سخنش سر غیب را تفسیر
بسعی او بود ادوار زرق را ترویج
بقول او بود احکام شرع را تقریر
بدانصفت که سرانگشت مانی نقاش
سواد مشگ کند نقش بر بیاض حریر
کنیزکی است چکن دو ز خوب دیباباف
که بر حریر ختائی همی کند تحریر
اگر برقص درآید رواست زنگی وار
از آن جهه که همی زنگیان دهندش شیر
مگر که مادرش از شیر باز خواهد کرد
ازین قبل سرپستان سیاه کرد چو قیر
چو شد سوار سه انگشت سحر پردازت
دو اسبه میرود اندر رکاب او تقدیر
چه بوسه ها که دهد مشتری بساط ترا
گرش مسلم دارد مقام خویش نصیر
سپهر قد را بشنو زحال من دو سه بیت
که شاعرانرا از حسب حال نیست گزیر
مر از چاکرت این هرزه گرد گردون نام
شکایتی است که از حد همیبرد تقصیر
مرا بعهد تو ایام وعده ها دادست
کنون همی کند اندر ادای آن تأخیر
فلک همی نهدم پایه ولی بدروغ
جهان همی دهدم نانکی ولی بر خیر
گهم طمع بفرونی همی کند تحریص
گهم خرد بقناعت همی کند تعصیر
مرازشکر فضل و هنر چو دل گرمست
چه مانده ام بکف نانکی فقیر و اسیر
منم که نسخت شیرم نه گربه پس گردون
چو موش چند فریبد مرا بنان و پنیر
همای سایه فکن استخوان خورد وانگاه
بغاث طیر تنقل کند بشاه انجیر
پیاز گنده بغل دق مصر میپوشد
بکاله جوشی من کوب مبخورم چون سیر
بحضرت تو همی لاف فضل نتوان زد
که پیش یوسف عیبب است دعوی تعبیر
دگر نیارم گفتن، که در جهان خرد
کمینه ریزه خورانم فرزدق است و جریر
حدیث فضل رها کن که خاک برسر فضل
من این طریق سپرده نیم قلیل و کثیر
ولی بشعر اگر به نیم زخاقانی
بهیچ حال تو دانی که کم نیم ز مجیر
فزون از ین نشناسم فضیلت ایشان
که آن امیر حکیم است و این حکیم امیر
چو کعبتین مرا کیسه هیچ و کاسه تهی
چو کعبه این دیگران رو در اطلس و تعبیر
همه جهان شعر ایندلیک نشناسند
بوقت شعر تفاوت میان شعر و شعیر
اگر چه هستند آواز لیک فرقی هست
میان زمزمه عندلیب و صوت حمیر
زشعر و شاعری اندر گذر که هم نقصست
تحری از پی کلپتر های هزل پذیر
حقوق خدمت دارم همین شرف بس نیست؟
هنر مگیر و فصاحت مگیر و شعر مگیر
مراز دهر ترو خشک مایه عمری بود
بخرج خدمت تو کردم ار چه بود حقیر
ثنا و مدحت تو خوانده ام گه وبیگه
دعای دولت تو گفته ام شب و شبگیر
شراب نعمت تو نوش و من گرفته خمار
تنور بخشش تو گرم و من سرشته خمیر
چه عذرسازم اگر بر نبندم از تو کمر
چه حجت آرم اگر در نبندم از تو فطیر
من آن نیم که باندک زتو شوم قانع
تو آن نئی که قبول افتداز تو کیل یسیر
زشکر نعمت تو عاجزم که بی حداست
به ازدعا نزند مرغ شکر هیچ صفیر
همیشه تا که نباشد زکوه بی نیت
همیشه تا که نباشد نماز بی تکبیر
بقای مدت عمر تو باد چندانی
که باشدش ابد اندر شمارعشر عشیر
همه سعادت گردون نثار جاه تو باد
فان رب تعالی لما یشاء قدیر
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۶۷ - خطاب بنجیب الدین
حکیم یونان ان فلسفی نجیب الدین
که واقفست بتحقیق برهمه اسرا ر
زمنطق و ز ریاضی و از طبیعیات
نجوم و هندسه و علم طب و موسیقار
همی فشاند گفتند روز و شب زروسیم
چنانکه آتش بارد قراضه های شرار
چه حکمتست عروس جوان بجاماندن
وزان نه عار بود مر ترا نه استشعار
مکن نصیحت من بشنو ار خردمندی
چنین سفر که برین حالتش بود گفتار
وگرنه رخصت خادم دهد که تا بروم
بساعتی بدر و بام بر زنم مسمار
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۰۹ - در مدح امام العالم اقضی القضاه رکن الدین
ای گذشته پایه قدرت زهفتم آسمان
وی رسیده صیت انصافت باقطار جهان
صدر عالم رکندین اقضی القضاة شرق و غرب
کز وجود تست تازه عدل را جان و روان
سورت جود بنانت آیتی از فیض حق
صورت امرروانت نسختی از کن فکان
چرخ هفتم پای کوب قدر تو همچون رکاب
سیرانجم دستمال حگم تو همچون عنان
چشم کس چو نتو ندیده حاکمی مسندنشین
گوش کس نشینده چون تو خواجه فتنه نشان
عفو تواز حاسدانت میخر دزلت بزر
حکم تو بردشمنانت می نهدمنت بجان
صعوه کو ازهمای فر تو سایه گرفت
در زمان بیرون کشد سیمرغ را از آشیان
هر که سربیرون کشد از چنبر فرمان تو
ریسمان در گردن او خوبتر از طیلسان
روی مسند پشت چون تو حاکمی هرگزندید
زابتدای دور عالم تا دم آخر زمان
هر که با تو راست رو نبود بهرحالی چو تیر
خود زره در کردن اوزه شود همچون کمان
ای دوام عمرتو افزون زحدلایزال
وی کمال قدرتو برتر زاوج لامکان
دردیاری کاندراو بگذشت نام خشم تو
عافیت آنجا بصدفرسنگ کس ندهد نشان
گرهمای فرتو یابد زحکمت زخصتی
برکشدزاندام بدخواهت بمنقار استخوان
قطره ها در قعر دریا شعله آتش شود
گر نهنگ خشم تو ناگاه بگشایددهان
هرکه بی تعظیم آرد برزبان نام ترا
میخ دندانهاش چون مسمارگرددبرزبان
شادباش ایحا کمی کزعدل شیرین کارتو
باز درزیر زره از کبک میجوید امان
از پی مدح و ثنایت حرفها برحرفهاست
وزپی نیل عطایت کاروان در کاروان
حرزایوان رفیعت چیست یاسین و القران
دود دهلیز عدویت چیست حامیم والدخان
آسمانی دولتی داری کراخوش نامدست
گوبکر کس برنشین و روبجنگ آسمان
شرع میگوید لهذالبیت رب ینصره
عقل میگوید و قاه الله و هوالمستعان
هر که او از حق بیفتد دیر برخیز دزجای
خصم راگومصلحت نبود بگفتم هان وهان
دشمن ارصدحیلت انگیزد مقابل کی بود
هیچ روبه بازیی با حمله شیر ژیان
صدگل بدعهد تردامن ببادی خشک شد
سرو سرسبزی تواند کردبا مابادخزان
ازره تلبیس نور روز چون بتوان نهفت
از دم حیلت چراغ شرع کی گردد نهان
هرفروغی کزدروغی زاید آن یکدم بود
صبح کاذب هم برافروزدولیکن یکزمان
هم پرپروانه گردد سوخته ازصدشمع
ورنه بودی شمع را از قصد پروانه زیان
چون علی الاطلاق قاضی مسلمانان توئی
هر که را تو نیستی قاضی مسلمانش مخوان
خود تو مسجد کن بوی و خصم مسجد کن بود
ابلهان این فرق نشناسند خاصه غافلان
شب زطاق لاجوردی دیو بهراستراق
گربدزدد چندحرفی تابرآشوبد جهان
رای عالی آن شهاب ثاقبست اندرپیش
کش بیکساعت برآرد موج دود از دودمان
دشمنت راگو مشوغره بحصن آهنین
آخر آهن بهرکاری دارد آتش درمیان
ورتوبهر مصلحت را حلم فرمائی همی
تا نگردد حاسد مغرور تو مغرور از ان
حلم تو چون زعفرانست ار چه دلراقوتست
چون زاندازه بدرشدزهر گردد زعفران
منصب ارکبراست ابلیست بس صدرکبیر
دولت ارفتنه است دجالست بس صاحبقران
بیدا گر خنجر کشد در پیشگل هم ره دهیست
خارباری کیست یارب تادر او یازد سنان
آرزوی خواجگیشان میکند مغروروار
مفلسانرا آرزو سرمایه باشد در دکان
خواجگی دانی چه باشد بنده بودن بردرت
دشمنان را راستین پیش تو سربر آستان
تا همی از شکرجوید مرغ نعمت پایدام
تاهمی از عدل خواهد بام دولت پاسبان
متصل باداترا تانفخ صور امداد لطف
منقطع هرگز مباد دولت این خاندان
دست حکم ازمنصب تو تا ابدمرئی العیون
کلک شرع از شکر عدلت جاودان رطب اللسان
چاربالش را بحد چارگانه عدل تو
کرده براولاد وبراعقاب وقف جاودان