عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
نظامی گنجوی : شرف نامه
بخش ۱۰ - فرو گفتن داستان به طریق ایجاز
بیا ساقی آن راحت‌انگیز روح
بده تا صبوحی کنم در صبوح
صبوحی که بر آب کوثر کنم
حلالست اگر تا به محشر کنم
جهان در بدو نیک پروردنست
بسی نیک و بدهاش در گردنست
شب و روز از این پرده نیلگون
بسی بازی چابک آرد برون
گر آید ز من بازیی دلپذیر
هم از بازی چرخ گردنده گیر
ز نیرنگ این پرده دیر سال
خیالی شدم چون نبازم خیال
برآنم که این پرده خالی کنم
درین پرده جادو خیالی کنم
خیالی برانگیزم از پیکری
که نارد چنان هیچ بازیگری
نخست آنچنان کردم آغاز او
که سوز آورد نغمه ساز او
چنان گفتم از هر چه دیدم شگفت
که دل راه باور شدش برگرفت
حسابی که بود از خرد دوردست
سخن را نکردم بر او پای بست
پراکنده از هر دری دانه‌ای
برآراستم چون صنم خانه‌ای
بنا به اساسی نهادم نخست
که دیوار ان خانه باشد درست
به تقدیم و تأخیر بر من مگیر
که نبود گزارنده را زان گزیر
در ارتنگ این نقش چینی پرند
قلم نیست برمانی نقشبند
چو می‌کردم این داستان را بسیچ
سخن راست رو بود و ره پیچ پیچ
اثرهای آن شاه آفاق گرد
ندیدم نگاریده در یک نورد
سخنها که چون گنج آگنده بود
به هر نسختی در پراکنده بود
ز هر نسخه برداشتم مایه‌ها
برو بستم از نظم پیرایه‌ها
زیادت ز تاریخهای نوی
یهودی و نصرانی و پهلوی
گزیدم ز هر نامه‌ای نغز او
ز هر پوست پرداختم مغز او
زبان در زبان گنج پرداختم
از آن جمله سر جمله‌ای ساختم
ز هر یک زبان هر که آگه بود
زبانش ز بیغاره کوته بود
در آن پرده کز راستی یافتم
سخن را سر زلف بر تافتم
وگر راست خواهی سخنهای راست
نشاید در آرایش نظم خواست
گر آرایش نظم از او کم کنم
به کم مایه بیتش فراهم کنم
همه کردهٔ شاه گیتی خرام
درین یک ورق کاغذ آرم تمام
سکندر که شاه جهان گرد بود
به کار سفر توشه پرورد بود
جهان را همه چارحد گشت و دید
که بی چار حد ملک نتوان خرید
به هر تختگاهی که بنهاد پی
نگهداشت آیین شاهان کی
به جز رسم زردشت آتش پرست
نداد آن دگر رسمها را ز دست
نخستین کس او شد که زیور نهاد
بروم اندرون سکه بر زر نهاد
به فرمان او زرگر چیره دست
طلی‌های زر بر سر نقره بست
خرد نامه‌ها را ز لفظ دری
به یونان زبان کرد کسوت گری
همان نوبت پاس در صبح و شام
ز نوبتگه او برآورد نام
به آیینه شد خلق را رهنمون
ز تاریکی آورد جوهر برون
ز دود از جهان شورش زنگ را
ز دارا ستد تاج و اورنگ را
ز سودای هندو ز صفرای روس
فروشست عالم چو بیت العروس
شد آیینهٔ چینیان رای او
سر تخت کیخسروی جای او
چو عمرش ورق راند بر بیست سال
به شاهنشهی بر دهل زد دوال
دویم ره که بر بیست افزود هفت
به پیغمبری رخت بر بست و رفت
از آن روز کوشد به پیغمبری
نبشتند تاریخ اسکندری
چو بر دین حق دانش‌آموز گشت
چو دولت بر آفاق پیروز گشت
بسی حجت انگیخت بر دین پاک
عمارت بسی کرد بر روی خاک
به هر گردشی گرد پرگار دهر
بنا کرد چندین گرانمایه شهر
ز هندوستان تا به اقصای روم
برانگیخت شهری به هر مرز و بوم
هم او داد زیور سمرقند را
سمرقند نی کان چنان چند را
بنا کرد شهری چو شهر هری
کز آنان کند شهر کردن کری
در و بند اول که در بند یافت
به شرط خرد زان خردمند یافت
ز بلغار بگذر که از کار اوست
به ناگاه اصلش بن غار اوست
همان سد یاجوج ازو شد بلند
که بست آنچنان کوه تا کوه بند
جز این نیز بسیار بنیاد کرد
کزین بیش نتوان از او یاد کرد
چو عزم آمد آن پیکر پاک را
که بخشش کند پیکر خاک را
صلیبی خطی در جهان برکشید
از آن پیش کاید صلیبی پدید
بدان چارگوشه خط اطلسی
برانگیخت اندازهٔ هندسی
یکی نوبتی چارحد بر فراخت
که بر نه فلک پنج نوبت نواخت
به قطب شمالی یکی میخ اوی
به عرض جنوبی دگر بیخ اوی
طنابی ازین سوی مشرق کشید
طنابی دگر زو به مغرب رسید
بدین طول و عرض اندرین کارگاه
که را بود دیگر چنان بارگاه
چو عزم جهان گشتن آغاز کرد
به رشته زدن رشتها ساز کرد
ز فرسنگ و از میل و از مرحله
به دستی زمین را نکردی یله
مساحت گران داشت اندازه گیر
بران شغل بگماشته صد دبیر
رسن بسته اندازه پیدا شده
مقادیر منزل هویدا شده
ز خشکی به هر جا که زد بارگاه
ز منزل به منزل بپیمود راه
وگر راه بر روی دریاش بود
طریق مساحت مهیاش بود
دو کشتی بهم باز پیوسته داشت
میان دو کشتی رسن بسته داشت
یکی را به لنگرگه خویش ماند
یکی را به قدر رسن پیش راند
دگر باره این بسته را پای داد
شتابنده را در سکون جای داد
گه آن را گه این را رسن تاختی
خطر بین کزین سان رسن باختی
بدین گونه مساح منزل شناس
ز ساحل به ساحل گرفتی قیاس
جهان را که از غم به راحت کشید
بدین هندسه در مساحت کشید
زمین را که چندست و ره تا کجاست
ترازوی تدبیر او کرد راست
همان ربع مسکون ازو شد پدید
بدان مسکن از ما که داند رسید
به هر مرز و هر بوم کو راند رخش
از آبادی آن بوم را داد بخش
همه چاره ای کرد در کوه و دشت
چو مرگ آمد از مرگ بیچاره گشت
ز تاریخ آن خسرو تاجدار
به کار آمد اینست که آمد به کار
جز این هر چه در خارش آرد قلم
سبک سنگیی باشد از بیش و کم
چو نظم گزارش بود راه گیر
غلط کرد ره بود ناگزیر
مرا کار با نغز گفتاریست
همه کار من خود غلط کاریست
بلی هر چه ناباورش یافتم
ز تمکین او روی بر تافتم
گزارش چنان کردمش در ضمیر
که خوانندگان را بود دلپذیر
بسی در شگفتی نمودن طواف
عنان سخن را کشد در گزاف
وگر بی‌شگفتی گزاری سخن
ندارد نوی نامه‌های کهن
سخن را به اندازه‌ای دار پاس
که باور توان کردنش در قیاس
سخن گر چو گوهر برآرد فروغ
چو ناباور افتد نماید دروغ
دروغی که ماننده باشد به راست
به از راستی کز درستی جداست
نظامی سبکباش یاران شدند
تو ماندی و غم غمگساران شدند
سکندر شه هفت کشور نماند
نماند کسی چون سکندر نماند
مخور می به تنها بر این طرف جوی
حریفان پیشینه را باز جوی
گر آیند حاضر میت نوش باد
وگر نی حسابت فراموش باد
نظامی گنجوی : شرف نامه
بخش ۱۳ - دانش آموختن اسکندر از نقوماجس حکیم پدر ارسطو
بیا ساقی آن راح ریحان سرشت
به من ده که بر یادم آمد بهشت
مگر ز آن می آباد کشتی شوم
وگر غرقه گردم بهشتی شوم
خوشا روزگارا که دارد کسی
که بازار حرصش نباشد بسی
به قدر بسندش یساری بود
کند کاری ار مرد کاری بود
جهان می‌گذارد به خوشخوارگی
به اندازه دارد تک بارگی
نه بذلی که طوفان برآرد ز مال
نه صرفی که سختی درآرد به حال
همه سختی از بستگی لازمست
چو در بشکنی خانه پر هیزم است
چنان زی کزان زیستن سالیان
تو را سود و کس را نباشد زیان
گزارنده درج دهقان نورد
گزارندگان را چنین یاد کرد
که چون شاه یونان ملک فیلقوس
برآراست ملک جهان چون عروس
به فرزانه فرزند شد سر بلند
که فرخ بود گوهر ارجمند
چو فرزند خود را خردمند یافت
شد ایمن که شایسته فرزند یافت
ندارد پدر هیچ بایسته‌تر
ز فرزند شایسته شایسته‌تر
نشاندش به دانش در آموختن
که گوهر شود سنگ از افروختن
نقوماجس آنکو خردمند بود
ارسطوی داناش فرزند بود
به آموزگاری برو رنج برد
بیاموختش آنچه نتوان شمرد
ادبهای شاهی هنرهای نغز
که نیروی دل باشد و نور مغز
ز هر دانشی کو بود در قیاس
وزو گردد اندیشه معنی شناس
برآراست آن گوهر پاک را
چو انجم که آراید افلاک را
خبر دادش از هر چه در پرده بود
کسی کم چنان طفل پرورده بود
همه ساله شهزاده تیزهوش
به جز علم را ره ندادی به گوش
به باریک بینی چو بشتافتی
سخن‌های باریک دریافتی
ارسطو که هم‌درس شهزاده بود
به خدمتگری دل به دو داده بود
هر آنچ از پدر مایه اندوختی
گزارش کنان دروی آموختی
چو استاد دانا به فرهنگ ورای
ملک زاده را دید بر گنج پای
به تعلیم او بیشتر برد رنج
که خوش‌دل کند مرد را پاس گنج
چو منشور اقبال او خواند پیش
درو بست عنوان فرزند خویش
به روزی که طالع پذیرنده بود
نگین سخن مهر گیرنده بود
به شهزاده بسپرد فرزند را
به پیمان در افزود سوگند را
که چون سر براری به چرخ بلند
ز مکتب به میدان جهانی سمند
سر دشمنان بر زمین آوری
جهان زیر مهر نگین آوری
همایون کنی تخت را زیر تاج
فرستندت از هفت کشور خراج
بر آفاق کشور خدائی کنی
جهان در جهان پادشائی کنی
به یاد آری این درس و تعلیم را
پرستش نسازی زر و سیم را
نظر بر نداری ز فرزند من
به جای آوری حق پیوند من
به دستوری او شوی شغل سنج
که دستور دانا به از تیغ و گنج
تو را دولت او را هنر یاور است
هنرمند با دولتی در خور است
هنر هر کجا یافت قدری تمام
به دولت خدائی برآورد نام
همان دولتی کارجمندی گرفت
ز رای بلندان بلندی گرفت
چو خواهی که بر مه رسانی سریر
ازین نردبان باشدت ناگزیر
ملک زاده با او بهم داد دست
به پذرفتگاری بر آن عهد بست
که شاهی چو بر من کند شغل راست
وزیر او بود بر من ایزد گواست
نتابم سر از رأی و پیمان او
نبندم کمر جز به فرمان او
سرانجام کاقبال یاری نمود
برآن عهد شاه استواری نمود
چو استاد دانست کان طفل خرد
بخواهد ز گردنکشان گوی برد
از آن هندسی حرف شکلی کشید
که مغلوب و غالب درو شد پدید
بدو داد کین حرف را وقت کار
به نام خود و خصم خود برشمار
اگر غالب از دایره نام توست
شمار ظفر در سرانجام توست
وگر ز آنکه ناغالبی در قیاس
ز غالب‌تر از خویشتن در هراس
شه آن حرف بستد ز دانای پیر
شد آن داوری پیش او دلپذیر
چو هر وقت کان حرف بنگاشتی
ز پیروزی خود خبر داشتی
بر اینگونه می‌زیست بارای و هوش
ز هر دانش آورده دیگی به جوش
هم او همتی زیرک اندیش داشت
هم اندیشه زیرکان بیش داشت
به فرمان کار آگهان کار کرد
بدین آگهی بخت را یار کرد
هنر پیشه فرزند استاد او
که هم‌درس او بود و هم‌زاد او
عجب مهربان بود بر مرزبان
دل مرزبان هم بدو مهربان
نکردی یکی مرغ بر بابزن
کارسطو نبودی بر آن رای زن
نجستی ز تدبیر او دوریی
بهر کار ازو خواست دستوریی
چو پرگار چرخ از بر کوه و دشت
برین دایره مدتی چند گشت
ملک فیلقوس از جهان رخت برد
جهان را به شاهنشه نو سپرد
جهان چیست بگذر ز نیرنگ او
رهائی به چنگ آور از چنگ او
درختی است شش پهلو و چاربیخ
تنی چند را بسته بر چار میخ
یکایک ورقهای ما زین درخت
به زیر اوفتد چون وزد باد سخت
مقیمی نبینی درین باغ کس
تماشا کند هر یکی یک نفس
در او هر دمی نوبری می‌رسد
یکی می‌رود دیگری می‌رسد
جهان کام و ناکام خواهی سپرد
به خود کامگی پی چه خواهی فشرد
درین چارسو هیچ هنگامه نیست
که کیسه بر مرد خودکامه نیست
به دام جهان هستی از وام او
بده وام او رستی از دام او
شبی نعلبندی و پالانگری
حق خویشتن خواستند از خری
خر از پای رنجیده و پشت ریش
بیفکندشان نعل و پالان به پیش
چو از وام‌داری خر آزاد گشت
بر آسود و از خویشتن شاد گشت
تو نیز ای به خاکی شده گردناگ
بده وام و بیرون چه از گرد و خاک
نظامی گنجوی : شرف نامه
بخش ۱۶ - پیکار اسکندر با لشگر زنگبار
بیا ساقی آن می‌که رومی وشست
به من ده که طبعم چو زنگی خوشست
مگر با من این بی محابا پلنگ
چو رومی و زنگی نباشد دو رنگ
فریبنده راهی شد این راه دور
که بر چرخ هفتم توان دید نور
درین ره فرشته زره می‌رود
که آید یکی دیو و ده می‌رود
به معیار این چارسو رهروی
نسنجد دو جو تا ندزدد جوی
قراضه قراضه رباید نخست
ربایند ازو چون که گردد درست
بجو می‌ستاند ز دهقان پیر
به من می‌فرستند به دیوان میر
ز من رخت این همرهان دور باد
زبانم بر این نکته معذور باد
از این آشنایان بیگانه خوی
دوروئی نگر یک زبانی مجوی
دو سوراخ چون رو به حیله ساز
یکی سوی شهوت یکی سوی آز
ولیکن چو کژدم به هنگام هوش
نه سوراخ دیده نه سوراخ گوش
گزارش گر رازهای نهفت
ز تاریخ دهقان چنین باز گفت
که چون شاه چین زین برابرش نهاد
فلک نعل زنگی بر آتش نهاد
سپهر از کمین مهر بیرون جهاند
ستاره ز کف مهره بیرون فشاند
جهان از دلیران لشکر شکن
کشیده چو انجم بسی انجمن
از آیینه پیل و زنگ شتر
صدف را شبه رست بر جای در
ز پویه که پی بر زمین می‌فشرد
در اندام گاو استخوان گشت خرد
شه روم رسم کیان تازه کرد
ز نوبت جهان را پرآوازه کرد
بر آراست لشگر به آیین روم
چو آرایش نقش بر مهر موم
ز رومی تنی بود بس مهربان
زبان آوری آگه از هر زبان
دلیر و سخنگوی و دانش پرست
به تیر و به شمشیر گستاخ دست
کشیده دمش طوطیان را به دام
سخن پروری طوطیا نوش نام
به شیرین سخن‌های مردم فریب
ربوده نیوشندگان را شکیب
ندیم سکندر به بی گاه و گاه
محاسب در احکام خورشید و ماه
سکندر به حکم پیام آوری
بر خویش خواندش به نام آوری
بفرمود تا هیچ نارد درنگ
شتابان شود سوی سالار زنگ
رساند بدو بیم شمشیر شاه
مگر بشنود باز گردد ز راه
به زنگی زبان رهنمونی کند
که آهن در آتش زبونی کند
جوانمرد گل‌چهره چون سرو بن
ز رومی به زنگی رساند این سخن
که دارنده تاج و شمشیر و تخت
روان کرد رایت به نیروی بخت
جوان دولت و تیز و گردنکشست
گه خشم سوزنده چون آتشست
چو بر شاه آهو کشد چرم گور
بدوزد سر مور بر پای مور
چنان به که با او مدارا کنی
بنالی و عذر آشکارا کنی
نباید که آن آتش آید به تاب
که ننشیند آنگه به دریای آب
به مهرش روان باید آراستن
مبارک نشد کین ازو خواستن
جهانش گه صلح و جنگ آزمود
ز جنگش زیان دید و از صلح سود
شه زنگ چون گوش کرد آن سخن
بپیچید بر خود چو مار کهن
دماغش ز گرمی برآمد به جوش
برآورد چون رعد غران خروش
بفرمود تا طوطیا نوش را
کشند و برنداز تنش هوش را
ربودنش آن دیوساران ز جای
چو که برگ را مهرهٔ کهربای
بریدند در طشت زرین سرش
به خون غرقه شد نازنین پیکرش
چو پرخون شد آن طشت زرین چه کرد
بخوردش چو آبی و آبی نخورد
کسانی که بودند با او به راه
شدند آب در دیده نزدیک شاه
نمودند کان رومی خوب چهر
چه بد دید از آن زنگی سرد مهر
شه از بهر آن سرو شمشاد رنگ
چنان سوخت کز تاب آتش خدنگ
به خون ریختن شد دل انگیخته
ز خون چنان بی گنه ریخته
شد از رومیان رنگ یکبارگی
که دیدند از آنگونه خونخوارگی
سیاهان ازان کار دندان سفید
ز خنده لب رومیان ناامید
شب آن به که پوشیده دندان بود
که آن لحظه میرد که خندان بود
سکندر به آهستگی یک دو روز
گذشت از سر خشم اندیشه سوز
شباهنگ چون برزد از کوه دود
برآهنگ شب مرغ دستان نمود
برآویخت هندوی چرخ از کمر
به هارونی شب حرسهای زر
جلاجل زنان گفت هارون شاه
که شه تاجور باد و دشمن تباه
طلایه برون شد بره داشتن
یتاقی به نوبت نگه داشتن
دگر روز کاورد گردون شتاب
برون زد سر از کنج کوه آفتاب
بغرید کوس از در شهریار
جهان شد ز بانگ جرس بی‌قرار
تبیره زن از خارش چرم خام
لبیشه درافکند شب را به کام
در آمد به شورش دم گاو دم
به خمبک زدن خام روئینه خم
ترازوی پولاد سنجان به میل
ز کفه به کفه همی راند سیل
سنان سرخشت خفتان شکاف
برون رفت از فلکه پشت و ناف
ز قاروره و یاسج و بید برگ
قواره قواره شده درع و ترک
زهرین حمله زهرای تیغ
شده آب خون در دل تند میغ
چو لشگر به لشگر درآورد روی
مبارز برون آمد از هر دو سوی
بسی یک به دیگر درآویختند
بسی خون بناورد گه ریختند
سبق برد بر لشگر روم زنگ
چو بر گور پی بر کشیده پلنگ
خرابی درآورد زنگی به روم
ز هر بوم افغان برآورد بوم
که رومی بترسید از آن پیش خورد
که با طوطیا نوش زنگی چه کرد
درافکند خون دلاور به جام
بخورد از سر خامی آن خون خام
چو زنگی نمود آنچنان بازیی
ز رومی نیامد عنان تازیی
بدانست سالار لشگر شناس
که در رومی از زنگی آمد هراس
چو لشگر هراسان شود در ستیز
سگالش نسازد مگر بر گریز
وزیر خردمند را خواند پیش
خبر دادش از راز پنهان خویش
که بددل شدند این سپاه دلیر
ز شمشیر ناخورده گشتند سیر
به لشگر توان کردن این کارزار
به تنها چه برخیزد از یک سوار
ز خون خوردن طوطیا نوش گرد
همه لشگر از بیم خواهند مرد
کند هر یک آیین ترس آشکار
نیابد ز ترسندگان هیچ کار
چو بد دل شد این لشگر جنگجوی
بیار آب و دست از دلیری بشوی
همان زنگیان چیره دستی کنند
چو پیلان آشفته مستی کنند
چه دستان توان آوریدن به دست
کزان زنگیان را درآید شکست
برانداز رایی که یاری دهد
ازین وحشتم رستگاری دهد
جهاندیده دستور فریاد رس
گشاد از سر کاردانی نفس
که شاها خرد رهنمون تو باد
ظفر یار و دشمن زبون تو باد
جهان داور آفرینش پناه
پناه تو باد ای جهانگیر شاه
به هر جا که روی آری از کوه و دشت
بهی بادت از چرخ پیروز گشت
سیاهان که ماران مردم زنند
نه مردم همانا که اهریمنند
اگر رومی اندیشد از جنگ زنگ
عجب نیست کاین ماهیست آن نهنگ
ز مردم کشی ترس باشد بسی
ز مردم خوری چون نترسد کسی
گر آزرم خواهیم از این سگدلان
نخوانندمان عاقلان عاقلان
وگر جای خالی کنیم از نبرد
ز گیتی برآرند یکباره گرد
بلی گر زما داشتندی هراس
میانجی برایشان نهادی سپاس
میانجی که باشد که بس بیهشند
وگر راست خواهی میانجی کشند
یکی چاره باید برانداختن
به تزویر مردم خوری ساختن
گرفتن تنی چند زنگی ز راه
گرفتار کردن در این بارگاه
نشستن تو را خامش و خشمناک
درانداختن زنگیان را به خاک
یکی را سر از تن بریدن به درد
به مطبخ فرستادن از بهر خورد
به زنگی زبان گفتن این را بشوی
بپز تا خورد خسرو نامجوی
بفرمای تا مطبخی در نهفت
نهد جفته و آن را کند خاک جفت
بجوشد سر گوسپندی سیاه
تهی ز استخوان آورد نزد شاه
شه آن چرم ناپختهٔ نیم خام
بدرد بخاید به حرصی تمام
بگوید که مغزش بیارید نیز
کزین نغزتر کس نخوردست چیز
اگر هیچ دانستمی در نخست
که زنگی خوری داردم تندرست
اسیران رومی نپروردمی
همه زنگی خوش نمک خوردمی
چو آن آدمی خواره یابد خبر
که هست آدمی‌خواره‌ای زو بتر
بدین ترس بگذارد آن کین گرم
که آهن به آهن توان کرد نرم
گر این چاره سازی به دست آوریم
بر آن چیره دستان شکستن آوریم
به گرگی ز گرگان توانیم رست
که بر جهل جز جهل نارد شکست
بفرمود شه تا دلیران روم
نمایند چالش در آن مرز و بوم
کمین بر گذرگاه زنگ آورند
تنی چند زنگی به چنگ آورند
شدند آن دلیران فرمان پذیر
گرفتند از آن زنگیی چند اسیر
به نوبتگه شاه بردند شان
به سرهنگ نوبت سپردند شان
درآوردشان نوبتی دار شاه
قفائی ز خون سرخ و روئی سیاه
شه از خشمناکی چو غرنده شیر
که آرد گوزن گران را به زیر
یکی را بفرمود تا زان گروه
ببرند سر چون یکی پاره کوه
به مطبخ سپردند کین را بگیر
بساز آنچه شه را بود ناگزیر
دگرگونه با مطبخی رفته راز
که چون ساز می‌باید آن ترکتاز
دگر زنگیان پیش خسرو به پای
فرومانده عاجز در آن رسم و رای
چو فرمود خسرو که خوان آورند
بساط خورش در میان آورند
بیاورد خوان زیرک هوشمند
بر او لفچهای سر گوسپند
شه از هم درید آنخورش را به زور
چو شیری که او بردرد چرم گور
بیایستگی خورد و جنباند سر
که خوردی ندیدم بدین سان دگر
چو زنگی بخوردن چنین دلکشست
کبابی دگر خوردنم ناخوشست
همه ساق زنگی خورم در شراب
کزان خوش نمک‌تر نیابم کباب
به رغم سیاهان شه پیل بند
مزور همی خورد از آن گوسفند
چو ترسنده اژدها کردشان
چو ماران به صحرا رها کردشان
شدند آن سیاهان بر شاه زنگ
خبر باز دادند از آن روز تنگ
که این اژدها خوی مردم خیال
نهنگی است کاورده بر ما زوال
چنان می‌خورد زنگی خام را
که زنگی خورد مغز بادام را
سر لفجنان را که آرد ببند
خورد چون سرو لفجه گوسفند
دل زنگیان را درآمد هراس
که از پرنیان سر برون زد پلاس
فرو پژمرید آتش انگیزشان
ز گرمی نشست آتش تیزشان
چو روز دگر مرغ بگشود بال
تهی شد دماغ سپهر از خیال
به غول سیه بانگ برزد خروس
در آمد به غریدن آواز کوس
شغبهای شیپور از آهنگ تیز
چو صور اسرافیل در رستخیز
ز نعره برآوردن گاو دم
شده ز آسمان زهرهٔ گاو گم
دهلهای گرگینه چرم از خروش
درآورده مغز جهان را به جوش
ز شوریدگی تنبک زخم ریز
دماغ فلک سفته از زخم تیز
دل ترکتازان در آن داروگیر
برآورده از نای ترکی نفیر
زمین لرزه مقرعه در دماغ
زده آتشین مقرعه چون چراغ
روارو زنان تیر پولاد سای
در اندام شیران پولاد خای
پلارک چنان تاف از روی تیغ
که در شب ستاره ز تاریک میغ
دو لشگر دگر باره برخاستند
دگرگونه صفها برآراستند
دو ابر از دو سو در خروش آمدند
دو دریای آتش به جوش آمدند
برآمیخته لشگر روم و زنگ
سپید و سیه چون گراز دو رنگ
سم باد پایان پولاد نعل
به خون دلیران زمین کرده لعل
ترنگ کمانهای بازو شکن
بسی خلق را برده از خویشتن
درفشیدن تیغ آیینه تاب
درفشان‌تر از چشمهٔ آفتاب
زده لشگر روم رایت بلند
زمین در کمان آسمان در کمند
به قلب اندر اسکندر فیلقوس
جناحی بر آراسته چون عروس
ز پیش سپه زنگی قیرگون
جناحی برآورده چون بیستون
صف زنده پیلان به یک‌جا گروه
چو گرد گریوه کمرهای کوه
مژه چون سنان چشمها چون عقیق
ز خرطوم تا دم در آهن غریق
دگرگونه بر هر یکی تخت عاج
برو زنگیی بر سر از مشک تاج
چو آواز بر پیل سرکش زدی
زدی آتش ارخود بر آتش زدی
ز پس پیل کامد به چالش برون
شد از پای پیلان زمین نیلگون
پیاده روان گرد پیل بلند
به هر گوشه‌ای کرده صد پیل بند
چو آیین پیکار شد ساخته
منش‌ها شد از مهر پرداخته
ستمگر سیاهی زراجه بنام
ز لشگر گه زنگ بگشاد گام
در آمد چو پیل استخوانی به دست
کزو پیل را استخوان می‌شکست
سیه ماری افسون گرگی در او
سرآماسی از سر بزرگی در او
دهانش فراخ و سیه چون لوید
کزو چشم بیننده گشتی سپید
خمی از خماهن برانگیخته
به خمها سکاهن برو ریخته
برو سینه‌ای همچو پولاد ترس
حدیث تنومندی آن خود مپرس
علم دیده‌ای پرچمی بر سرش؟
نمی‌گشت یک موی از آن پیکرش
گر آنجا بود طاسکی سرنگون
دو دیده برو همچو دو طاس خون
بسی خویشتن را به زنگی ستود
که سوزان‌تر از آتشم زیر دود
زراجه منم پیل پولاد خای
که بر پشت پیلان کشم پیل پای
چو در پیل پای قدح می‌کنم
به یک پیل پا پیل را پی کنم
چو در معرکه برکشم تیغ تیز
به کوهه کنم کوه را ریزریز
گرم شیر پیش آیدو گر هزبر
براو سیل بارم چو غرنده ابر
فرس بفکند جوش من نیل را
رخ من پیاده نهد پیل را
سلاح از تنم رسته چو شیر نر
ز پولاد دارم سلاحی دگر
چو الماس و آهن رگ تن مرا
چه حاجت به الماس و آهن مرا
چو گردن برآرم به گردن کشی
نه زابی هراسم نه از آتشی
درم پهلوی پهلوانان به تیغ
خورم گرده گردنان بی دریغ
به مردم کشی اژدها پیکرم
نه مردم کشم بلکه مردم خورم
مرا در جهان از کسی شرم نیست
ستیزه بسی هست و آزرم نیست
ستیزنده را دارد آزرم سست
خر از زیر پالان برآید درست
چو من زنگی آنگه که خندان بود
سیه شیری الماس دندان بود
بگفت این و برزد به ابرو شکنج
چو ماری که پیچد ز سودای گنج
ز رومی سواری توانا و چست
بر آن آتش افکند خود را نخست
به آتش کشی باز مالید گوش
چو پروانه‌ای کایدش خون بجوش
درآمد برو زنگی جنگ سود
به یک ضربت از تن سرش را ربود
دگر کینه خواهی درآمد به جنگ
فلک هم درآورد پایش به سنگ
چنین تا به مقدار هفتاد مرد
به تیغ آمد از رومیان در نبرد
دگر هیچکس را نیامد نیاز
که با آن زبانی شود رزم ساز
دل از جای شد لشگر روم را
چو از کورهٔ آتشین موم را
چو کرد آن زبانی سپه را زبون
نیامد بناورد او کس برون
سر گردنان شاه گردون گرای
ز پرگار موکب تهی کرد جای
بر آراست بر جنگ زنگی بسیچ
به زنگی کشی نیزه را داد پیچ
زده بر میان گوهر آگین کمر
در آورده پولاد هندی به سر
به تن بر یکی آسمان گون زره
چو مرغول زنگی گره به گره
یمانی یکی تیغ زهر آبجوش
حمایل فروهشته از طرف دوش
کمندی چو ابروی طمغاچیان
به خم چون کمان گوشه چاچیان
لحیفی برافکنده بر پشت بور
درآمد بزین آن تن پیل زور
عنان تکاور به دولت سپرد
نمود آن قوی دست را دستبرد
به کبک دری چون درآید عقاب
چگونه جهد بر زمین آفتاب؟
از آن تیزتر خسرو پیلتن
به تندی درآمد به آن اهرمن
بزد بانگ بر وی که‌ای زاغ پیر
عقاب جوان آمد آرام گیر
اگر بر نتابی عنان را ز راه
کنم بر تو عالم چو رویت سیاه
سیه روی ازانی که از تیغ تیز
درین حربگه کرد خواهی گریز
مرو تا به خون سرخ رویت کنم
مسلسل‌تر از جعد مویت کنم
فتد زنگ بر تیغ آیینه رنگ
من آئینه‌ام کز من افتاد زنگ
سپیده برد روی از چشم درد
برد تیغ من سرخی از روی زرد
چه لافی که من دیو مردم خورم
مرا خور که از دیو مردم برم
ندانی تو پیگار شمشیر سخت
بیاموزمت من به بازوی بخت
گر آیی ز جایی نگهدار جای
و گرنه سرت بسپرم زیر پای
من آن روم سالار تازی هشم
که چون دشنه صبح زنگی کشم
چو هندی زنم بر سر زنده پیل
زند پیلیان جامه در خم نیل
چو ز آهن کنم حلقه در گوش سنگ
به زنگه رود گوش سالار زنگ
چو گفت این سخن در رکاب ایستاد
برآورد باز و عنان برگشاد
برو حمله‌ای برد چون شیر مست
یکی گرزهٔ شیر پیکر به دست
ز سختی که زد بر سرش گرز را
برافتاد تب لرزه البرز را
به یک زخم آن گرز پولاد لخت
ستد جان از آن آبنوسی درخت
سرو گردن و سینه و پای و دست
ز پا تا به خرد درهم شکست
چو کار زراجه ز راحت برید
یکی محنت دیگر آمد پدید
سیاهی به کردار نخل بلند
هراسان ازو دیدهٔ نخل بند
به خسرو درآمد چو تند اژدها
بر او کرد زخمی چو آتش رها
نشد کارگر تیغ بر درع شاه
بغرید زنگی چو ابر سیاه
چو دارای روم آن سیه را بدید
نهنگ سیاه از میان برکشید
چنان ضربتی زد بر آن نخل بن
که شیر جوان بر گوزن کهن
سر زنگی نخل بالا فتاد
چو زنگی که از نخل خرما فتاد
دگر زنگیی رفت سوی مصاف
زبان برگشاده به مشتی گزاف
که ابری سیاه آمد از کوه زنگ
نبارد مگر اژدها و نهنگ
سیه کولهٔ گرد بازو منم
گران کوه را هم ترازو منم
ز تن برکنم گردن پیل را
به دم درکشم چشمهٔ نیل را
بر آن کس که جانش به آهن گزم
بسی جامها در سکاهن رزم
جهان جوی چون دید کان یافه گوی
ز خون ناف خود را کند نافه بوی
سر تیغ بر گردن افراختش
در آن یافه گفتن سرانداختنش
از آن سهمگن‌تر سیاهی قوی
عنان راند بر چالش خسروی
چنان زد برو تیغ زنگار خورد
که زنگی ز گردش درآمد به گرد
سیاهی دگر زین بر ادهم نهاد
به زخمی دگر دیده بر هم نهاد
دگر تا شب از نامداران زنگ
نیامد کسی را تمنای جنگ
جهاندار با فتح دمساز گشت
شبانگه به آرامگه بازگشت
چو گلنارگون کسوت آفتاب
کبودی گرفت از خم نیل آب
نگهبان این مار پیکر درفش
زر اندود بر پرنیان بنفش
رقیبان لشگر به آیین پاس
نگهبان‌تر از مرد انجم شناس
یزکداری از دیده نگذاشتند
یتاقی که رسمی است می‌داشتند
سحرگه که آمد به نیک اختری
گل سرخ بر طاق نیلوفری
سکندر برون آمد از خوابگاه
برآراست بر حرب دشمن سپاه
روان کرد رخش عنانتاب را
برانگیخت چون آتش آن آب را
به قلب اندرون پای خود را فشرد
بهر پهلوی پهلوی را سپرد
چپ و راست را بست از آهن حصار
فرو برد چون کوه بیخ استوار
همان لشگر زنگ و خیل حبش
به هر گوشه‌ای گشته شمشیرکش
حبش بریمین بربری بریسار
به قلب اندرون زنگی دیوسار
چو نوبت زن شاه زد کوس جنگ
جرس دار زنگی بجنباند زنگ
در آمد به غریدن ابر سیاه
ز ماهی تف تیغ برشد به ماه
چنان آمد از هر دو لشگر غریو
کزان هول دیوانه شد مغز دیو
گره بر گلوها فروبست گرد
ز بی خونی اندامها گشت زرد
ز گرز گران سنگ و شمشیر تیز
میانجی همی جست راه گریز
ز بس شورش رق روئینه طاس
به گردون گردان در آمد هراس
ز خر مهرهٔ مغز پرداخته
زمین مغز کوه از سر انداخته
ز روئین دز کوس تندر خروش
به دزهای روئین درافتاد جوش
ز نای دمیده بر آهنگ دور
گمان بود کامد سرافیل و صور
ز بس کوفتن بر زمین گرز و تیغ
ز هر غار بر شد غباری به میغ
ز منقار پولاد پران خدنگ
گره بسته خون در دل خاره سنگ
کمان کج ابرو به مژگان تیر
ز پستان جوشن برآورده شیر
کمند گره دادهٔ پیچ پیچ
به جز گرد گردن نمی‌گشت هیچ
چو هندوی بازیگر گرم خیز
معلق زنان هندوی تیغ تیز
ز موزونی ضربهای سنان
به رقص آمده اسب زیر عنان
به زنبورهٔ تیر زنبور نیش
شده آهن و سنگ را روی ریش
زمین خسته از خون انجیدگان
هوا بسته از آه رنجیدگان
برآراسته قلب شاه از نبرد
چو کوهی که انباشد از لاجورد
همان تیغزن زنگی سخت کوش
برآورده چون زنگ زنگی خروش
کفیده دل و بر لب آورده کف
دهن باز کرده چو پشت کشف
چو از هر دو سو گشت قلب استوار
ز هر دو سپه رفت بیرون سوار
نمودند بسیار مردانگی
هم از زیرکی هم ز دیوانگی
برآورد زنگی ز رومی هلاک
که این نازنین بود و آن هولناک
شه از نازنین لشگر اندیشه کرد
که از نازنینان نیاید نبرد
به دل گفت آن به که شیری کنم
درین ترسناکان دلیری کنم
چو لشگر زبون شد در این تاختن
به خود باید این رزم را ساختن
برون شد دگر باره چون آفتاب
که آرد به خونریزی شب شتاب
تنی چند را زان سپاه درشت
به یک زخم یک زخم چون سگ بکشت
کسی کان چنان دید بنیاد او
تهی کرد پهلو ز پولاد او
سپهدار رومی چو بی جنگ ماند
تکاور سوی لشگر زنگ راند
پلنگر که او بود سالار زنگ
بدانست کامد ز دریا نهنگ
به یاران خود گفت کاین صید خام
کجا جان برد چون در آید به دام
سلیحی ملک وار ترتیب کرد
به جوشن بر از تیغ ترکیب کرد
به پوشید خفتانی از کرگدن
مکوکب به زر زاستین تا بدن
یکی خود پولاد آیینه فام
نهاد از بر فرق چون سیم خام
درفشان یکی تیغ چون چشم گور
پلارک درو رفته چون پای مور
برآهیخت و آمد بر تند شیر
نشاید شدن سوی شیران دلیر
بغرید کای شیر صید آزمای
هماوردت آمد مشو باز جای
مرو تا نبرد دلیران کنیم
درین رزمگه جنگ شیران کنیم
به بینیم کز ما بلندی کراست
درین کار فیروزمندی کراست
ز جوشیدن زنگی خامکار
بجوشید خون در دل شهریار
چو بدخواه کین در خروش آورد
ستیزنده را خون به جوش آورد
سکندر بدو گفت چندین ملاف
مران بیهده پیش مردان گزاف
ز مردانگی لاف چندین مزن
هراسان شو از سایهٔ خویشتن
بترس ار چه شیری ز شیرافکنان
دلیری مکن با دلیر افکنان
تنی را که نتوانی از جای برد
به پرخاش او پی چه خواهی فشرد
به پهلوی شیر آنگهی دست کش
که داری به شیر افکنی دستخوش
به تاراج خود ترکتازی کنی
که گنجشک باشی و بازی کنی
بیا تا بگردیم میدان خوشست
ببینیم کز ما که سختی کشست
گرفته مزن در حریف افکنی
گرفته شوی گر گرفته زنی
بر آشفت زندگی ز گفتار شاه
به چالش درآمد چو دود سیاه
فروهشت بر ترک شه تیغ را
ز برق آتشی کی رسد میغ را
برآشفته شد شاه از آن زشت روی
چو تیغ از تنش سر برآورد موی
به تندی یکی تیغ زد بر تنش
نشد کارگر زخم بر جوشنش
بسی جمله بر یکدیگر ساختند
یکی زخم کاری نینداختند
بدینگونه تا شب درآمد بسر
نشد زخم کس در میان کارگر
چو زنگی شد از جنگ خسرو ستوه
بدو گفت خورشید شد سوی کوه
شب آمد شبیخون رها کردنیست
به میعاد فردا وفا کردنیست
سیه کار شب چون شود شحنه سود
برون آید آتش ز گردنده دود
کنم با تو کاری در این کارزار
که اندر گریزی به سوراخ مار
به شرطی که چون صبح راند سپاه
تو را نیز چون صبح بینم پگاه
بگفت این و از حربگه بازگشت
برین داستان شاه دمساز گشت
به مهلت ز شب عذر خواه آمدند
ز میدان سوی خوابگاه آمدند
چو روز دگر چشمهٔ آفتاب
برانگیخت آتش ز دریای آب
دو لشگر به هم برکشیدند کوس
چو شطرنجی از عاج و از آبنوس
تذروان رومی و زاغان زنگ
شده سینهٔ باز یعنی دو رنگ
سیاهان چو شب رومیان چون چراغ
کم و بیش چون زاغ و چون چشم زاغ
برآمد یکی ابر زنگار گون
فرو ریخت از دیده دریای خون
در آن سیل کز پای شد تا به فرق
یکی تشنه مانده یکی گشته غرق
جهان خسرو آهنگ پیکار کرد
به بدخواه بر چشم بد کار کرد
برآراست بازار ناورد را
برانگیخت ز آب روان گرد را
کژ اکندی از گور چشمه حریر
بپوشید و فارغ شد از تیغ و تیر
یکی درع رخشندهٔ چشمه دار
که در چشم نامد یکی چشمه وار
سنان کش یکی نیزهٔ سی ارش
به آب جگر یافته پرورش
حمایل یکی تیغ هندی چو آب
به گوهرتر از چشمهٔ آفتاب
کلاهی ز پولاد چین بر سرش
که گوهر به رشک آمد از گوهرش
برآویخته ناچخی زهردار
به وقت زدن تلخ چون زهر مار
نشست از بر بارهٔ کوه فش
به دیدن همایون به رفتار خوش
روان کرد مرکب به میعادگاه
پذیره که دشمن کی آید ز راه
نیامد پلنگر که پژمرده بود
به اندیشه لنگر فرو برده بود
دگر زنگیی را چو عفریت مست
فرستاد تا گوهر آرد به دست
به یک ناچخ شه که بر وی رسید
ز زنگی رگ زندگانی برید
دگر دیوی آمد چو یکپاره کوه
کزو چشم بینندگان شد ستوه
همان خورد کان ناسزای دگر
چنین چند را خاک خارید سر
سیه روی‌تر زان یی دیو سار
به پیچش درآمد چو پیچنده مار
بر او نیز شه ناچخی راند زود
به زخمی برآورد ازو نیز دود
سیاهی دگر زان ستمگاره‌تر
به حرب آمد از شیر خونخواره‌تر
همان شربت یار پیشینه خورد
زمانه همان کار پیشینه کرد
نیامد دگر کس به میدان دلیر
که ترسیده بودند از آن تند شیر
عنان داد خسرو سوی خیل زنگ
برون خواست بدخواه خود را به جنگ
پلنگر چو دید آن چنان دستبرد
شد اندامش از زخم ناخورده خرد
اگر خواست ورنه جنیبت جهاند
سوی حربگه کام و ناکام راند
عنان بر شه افکند چالش کنان
به صد خاریش بخت مالش کنان
بسی زخمها زد به نیروی سخت
نشد کارگر بر خداوند بخت
شه شیر زهره بر آن پیل زور
بجوشید چون شیر بر صید گور
پناهنده را یاد کرد از نخست
نیت کرد بر کامگاری درست
طریدی بناورد زنگی نمود
که بر نقطه پرگار تنگی نمود
به چالشگری سوی او راند رخش
برابر سیه خنده زد چون درخش
چنان زد بر او ناچخ نه گره
که هم کالبد سفته شد هم زره
به یک باد شد کشتی خصم خرد
فرو ماند لنگر پلنگر به مرد
بفرمود شاه از سربارگی
که لشگر بجنبد به یکبارگی
سپاه از دو سو جنبش انگیختند
شب و روز را درهم آمیختند
ز بیم چکاچک که آمد ز تیر
کفن گشت در زیر جوشن حریر
ترنگا ترنگ درفشنده تیغ
به مه درقها را برآورده میغ
تنوره ز تفتیدن آفتاب
به سوزندگی چون تنوری بتاب
ز جوشیدن سر به سرسام تیز
جهان کرده از روشنائی گریز
ز بس زنگی کشته بر خاک راه
زمین گشته در آسمان رو سیاه
عقیق از شبه آتش افروخته
شبه گشته در آسمان سیه سوخته
سبک شد شبه گشت گوهر گران
چنین است خود رسم گوهر گران
اسیر سمنبرک شد مشک بید
غراب سی صید باز سپیده
سراسیمگی در منش تاخته
ز رخت خرد خانه پرداخته
ز دلدادن چاوشان دلیر
دلاور شده گور بر جنگ شیر
زگفتن که هوی و دگر باره‌هان
برآورده سر های و هوی از جهان
ستیز دو لشگر چو از حد گذشت
زمانه یکی را ورق در نوشت
قوی دست را فتح شد رهنمون
به زنهار خواهی درآمد زبون
در آن تاختن لشگر رومیان
به زنگی کشی بسته هر سو میان
سکندر به شمشیر بگشاد دست
به بازار زنگی در آمد شکست
چو زنگی درآمد به زنگانه رود
ز شهرود رومی برآمد سرود
سر رایت شاه بر شد به ماه
ز غوغای زنگی تهی گشت راه
فرو ریخت باران رحمت ز میغ
فرو نشست زنگار زنگی ز تیغ
ستاده ملک زیر زرین درفش
ز سیفور بر تن قبای بنفش
ز هر سو کشان زنگیی چون نهنگ
به گردن در افسار یا پالهنگ
کسی را که زیر علم تاختند
به فرمان خسرو سر انداختند
در آن وادی از زنگیان کس نماند
وگر ماند جز بخش کرکس نماند
گروهی که بر پیل کردند زور
فتادند چون پیله در پای مور
کری بنده کو بار مردم کشد
گهی شم کشد گه بریشم کشد
چو خصمان گرفتار خواری شدند
حبش در میان زینهاری شدند
شه آن وحشیان را که بود از حبش
نفرمود کشتن در آن کشمکش
ببخشود بر سختی کارشان
به شمشیر خود داد زنهارشان
بفرمود تا داغشان برکشند
حبش زین سبب داغ بر آتشند
فروزنده‌شان کرد از آن گرم داغ
کز آتش فروزنده گردد چراغ
ز بس غارت آورردن از بهر شاه
غنیمت نگنجید در عرضگاه
چو شاه آن متاع گران سنج دید
چو دریا یکی دشت پر گنج دید
به جز گوهرین جام و زرین عمود
به خروار عنبر به انبار عود
هم از زر کانی هم از لعل و در
بسی چرم و قنطارها کرده پر
ز کافور چون سیم صحرا ستوه
ز سیم چو کافور صدر پاره کوه
همان زنده پیلان گنجینه کش
همان تازی اسبان طاووس وش
همان برده بومی و بربری
سبق برده بر ماه و بر مشتری
ز برگستوانهای گوهر نگار
همان چرم زرافهٔ آبدار
همه روی صحرا پر از خواسته
به گنجینه و گوهر آراسته
شه از فتح زنگی و تاراج گنج
برآسود ایمن شد از درد و رنج
به عبرت در آن کشتگان بنگریست
بخندید پیدا و پنهان گریست
که چندین خلایق در این داروگیر
چرا کشت باید به شمشیر و تیر
خطا گر بر ایشان نهم نارواست
ور از خود خطا بینم اینهم خطاست
فلک را سر انداختن شد سرشت
نشاید کشیدن سر از سرنوشت
چو دود از پی لاجوردی نقاب
سر از گنبد لاجوردی متاب
فلکها که چون لاجوردی خزند
همه جامه لاجوردی رزند
درین پردهٔ کج سرودی مگوی
در این خاک شوریده آبی مجوی
که داند که این خاک انگیخته
به خون چه دلهاست آمیخته
همه راه اگر نیست بیننده کور
ادیم گوزنست و کیمخت گور
نظامی گنجوی : شرف نامه
بخش ۱۸ - سگالش نمودن اسکندر بر جنگ دارا
بیا ساقی آن می‌که فرخ پیست
به من ده که داروی مردم میست
میی کوست حلوای هر غم کشی
ندیده به جز آفتاب آتشی
جهان بینم از میل جوینده پر
یکی سوی دریا یکی سوی در
نه بینم کسی را در این روزگار
که میلش بود سوی آموزگار
چو من بلبلی را بود ناگزیر
کز این گوش گیران شوم گوشه‌گیر
به مشغولی نغمهٔ این سرود
شوم فارغ از شغل دریا و رود
چو بیرون جهم گه گه از کنج باغ
ترنجی به دستم چو روشن چراغ
نبینم کس از هوشیاران مست
که دادن توان آن ترنجش به دست
دگر باره از دست این دوستان
گریز آورم سوی آن بوستان
تماشای این باغ دلکش کنم
بدو خاطر خویش را خوش کنم
گزارشگر کارگاه سخن
چنین گوید از موبدان کهن
که چون شاه روم از شبیخون زنگ
برآسود و آمد مرادش به چنگ
پذیره شد آسایش و خواب را
روان کرد بر کف می ناب را
به نوروز بنشست و می نوش کرد
سرود سرایندگان گوش کرد
نبودی ز شه دور تا وقت خواب
مغنی و ساقی و رود و شراب
حسابی به جز کامرانی نداشت
از آن به کسی زندگانی نداشت
نشسته جهاندار گیتی فروز
به فیروزی آورده شب را به روز
به پیرامنش فیلسوفان دهر
جهان را به داد و دهش داد بهر
ارسطو به ساغر فلاطون به جام
می خام ریزنده بر خون خام
مغنی سراینده بر بانگ رود
به نوروزی شه نو آیین سرود
که دولت پناها جوان بخت باش
همه ساله با افسر و تخت باش
گرو کن به عمر ابد جام را
گرو گیر کن باده خام را
بساط می ارغوانی بنه
طرب ساز و داد جوانی بده
چو داری جوانی و اقبال هست
به رود و به می شاد باید نشست
چو ترتیب شمشیر کردی تمام
بر آرای مجلس به ترتیب جام
جهان گیر در سایه تاج و تخت
نگیرد جهان با تو این کار سخت
سیاهی گرفتی سپیدی بگیر
چنین ابلقی با شدت ناگزیر
علم بر فلک زن که عالم تراست
به دولت در آویز کان هم تراست
شه از نصرت مصر و تاراج زنگ
به چهره در آورده بود آب و رنگ
زبون کردن دشمن آسان گرفت
حساب خراج از خراسان گرفت
به هم سنگی خویش در روم و شام
نیامد کسش در ترازو تمام
به دارا نداد آنچه داد از نخست
همان داده را نیز ازو باز جست
از آنجا که روز جوانیش بود
تمنای کشور ستانیش بود
کمربند ایرانیان سست کرد
به ایران گرفتن کمر چست کرد
درختی که او سر برآرد بلند
به دیگر درختان رساند گزند
به نخجیر شد شاه یک روز کش
هم او خوش‌منش بود و هم‌روز خوش
شکار افکنان دشتها در نوشت
همی کرد نخجیر در کوه و دشت
فلک وار می‌شد سری پر شکوه
گهی سوی صحرا گهی سوی کوه
گذشت از قضا بر یکی کوهسار
که بود از بسی گونه در وی شکار
دو کبک دری دید بر خاره سنگ
به آیین کبکان جنگی به جنگ
گه آن مغز این را به منقار خست
گه این بال آنرا به ناخن شکست
در آن معرکه راند شه بارگی
همی بود بر هر دو نظارگی
ز سختی که کبکان در آویختند
ز نظارهٔ شاه نگریختند
شگفتی فرومانده شه زان شمار
که در مغز مرغان چه بود آن خمار
یکی را نشان کرد بر نام خویش
برو بست فال سرانجام خویش
دگر مرغ را نام دارا نهاد
بر آن فال چشم آشکارا نهاد
دو مرغ دلاور در آن داوری
زمانی نمودند جنگ آوری
همان مرغ شد عاقبت کامگار
که بر نام خود فال زد شهریار
چو پیروز دید آنچنان حال را
دلیل ظفر یافت آن فال را
خرامنده کبک ظفر یافته
پرید از برکبک بر تافته
سوی پشتهٔ کوه پرواز کرد
عقابی درآمد سرش باز کرد
چو بشکست کبک دری را عقاب
ملک کبک بشکست و آمد به تاب
ز پرواز پیروزی خویشتن
نبودش همانا غم جان و تن
بدانست کاقبال یاری دهد
به دارا در کامگاری دهد
ولیکن در آن دولت کامگار
نباشد بسی عمر او پایدار
شنیدم که بود اندر آن خاره کوه
مقرنس یکی طاق گردون شکوه
که پرسندگان زو به آواز خویش
خبر باز جستندی از راز خویش
صدائی شنیدندی از کوه سخت
بر انسان که بودی نمودار بخت
بفرمود شه تا یکی هوشمند
خبر باز پرسد ز کوه بلند
که چون در جهان ریزش خون بود
سرانجام اقبال او چون بود
بپرسید پرسندهٔ نغز فال
که چون می‌نماید سرانجام حال؟
سکندر شود بر جهان چیره دست؟
به دارای دارا درآرد شکست؟
صدائی برآورد کوه از نهفت
همان را که او گفته بدباز گفت
از آن فال فرخ دل خسروی
چو کوه قوی یافت پشت قوی
به خرم دلی زان طرف بازگشت
سوی بزمگاه آمد از کوه و دشت
به تدبیر بنشست با انجمن
چو سرو سهی در میان چمن
سخن راند ز اندازه کار خویش
ز پیروزی صلح و پیکار خویش
که چون من به نیروی گیتی پناه
به گردون گردان رساندم کلاه
گزیت رباخوارگان چون دهم
به خود بر چنین خواریی چون نهم
به دارا چرا داد باید خراج
کزو کم ندارم نه گوهر نه تاج
گر او تاج دارد مرا تیغ هست
چو تیغم بود تاجم آید به دست
گر او لشگر آرد به پیکار من
نگهدار من بس نگهدار من
مرا نصرت ایزدی حاصلست
که رایم قوی لشگرم یکدلست
سپه را که فیروزمندی رسد
ز یاران یک دل بلندی رسد
دو درزی ز دل بشکند کوه را
پراکندگی آرد انبوه را
امیدم چنان شد به نیروی بخت
که بستانم از دشمنان تاج و تخت
چه باید رصدگاه دارا شدن
به جزیت دهی آشکارا شدن
شما زیرکان از سریاوری
چه گوئید چون باشد این داوری
چه حجت بود پیش دارا مرا
نهانی کند آشکارا مرا
شناسندگان سرانجام کار
دعا تازه کردند بر شهریار
که تا چرخ گردنده و اخترست
وزین هر دو آمیزش گوهرست
چراغ جهان گوهر شاه باد
رخ شاه روشن‌تر از ماه باد
توئی آنکه نیروی بینش به توست
برومندی آفرینش به توست
به هر جا که باشی خداوند باش
ز تخمی که کاری برومند باش
چو پرسیدی از ما به فرخنده رای
بگوئیم چون بخت شد رهنمای
چنانست رخصت برای صواب
که شه بر مخالف نیارد شتاب
تو بنشین گر او با تو جنگ آورد
بر او تیغ تو کار تنگ آورد
ز دست تو یک تیغ برداشتن
ز دشمن سر و تیغ بگذاشتن
گوزنی که با شیر بازی کند
زمین جای قربان نمازی کند
ز دارا نیاید به جز نای و نوش
گر آید به تو خونش آید به جوش
تو زو بیش در لشگر آراستن
خراج از زبونان توان خواستن
شبیخون تو تا بیابان زنگ
تماشای او تا شبستان تنگ
تو دین پروری خصم کین پرورست
فرشته دگر اهرمن دیگرست
تو شمشیرگیری و او جام گیر
تو بر سر نشینی و او بر سریر
تو با دادی او هست بیدادگر
تو میزان زور او ترازوی زر
تو بیداری او بی خودی می‌کند
تو نیکی کنی او بدی می‌کند
بدآن بد که از جمله شهر و سپاه
ز نیکان ندارد کسی نیکخواه
ببینی که روزی هم آزار او
کسادی در آرد به بازار او
نوازشگری های بد رام تو
برآرد به هفتم فلک نام تو
ز حق دشمنی چند باطل ستیز
مکن چون کند باطل از حق گریز
کمربند بیداری بخت گیر
کله داریی کن سر تخت گیر
نباید که بندد تو را این خیال
که دولت به ملک است و نصرت به مال
سری کردن مردم از مردمیست
وگرنه همه آدمی آدمیست
همه مردمی سرفرازی کند
سر آن شد که مردم نوازی کند
دد و دام را شیر از آنست شاه
که مهمان نوازست در صیدگاه
جهان خوش بدان نیست کری به دست
به زنجیر و قفلش کنی پای بست
ز عیش خوش آنگه نشانش دهی
کز اینش ستانی به آنش دهی
جوانمرد پیوسته با کس بود
کس آن را نباشد که ناکس بود
بدان کس که او را خمیریست خام
همه کس دهد نان پخته به وام
مروت تو داری و مردی تو راست
بداندیش را گنج با اژدهاست
گر او تندر آمد تو هستی درخش
گر او گنجدان شد توئی گنج بخش
پدر گرچه با قوت شیر بود
به کین خواستن نرم شمشیر بود
تو آن شیرگیری که در وقت جنگ
ز شمشیر تو خون شود خاره سنگ
چگوئی سیاهان زنگی سرشت
که بودند چون دیو دژخیم زشت
چو با تیغ تو سرکشی ساختند
به جز سر چه در پایت انداختند
چو زان سیلها بر نگشتی چو کوه
از این قطره‌ها هم نداری شکوه
نهنگی که او پیل را پی کند
از آهو بره عاجزی کی کند
هژبر ژیان کی شود صید گور
سیه مارکی روی تابد ز مور
عقابی که نخجیر سازی کند
به فروجکان دست بازی کند
دگر کاختران نیک خواه تواند
همان خاکیان خاک راه تواند
نمودار گیتی گشائی تراست
خلل خصم را مومیائی تراست
به چندین نشانهای فیروزمند
بداندیش را چون نباید گزند
به فالی کز اختر توان برشمرد
توداری درین داوری دستبرد
همان در حروف خط هندسی
تو غالب‌تری گر سخن بررسی
پلنگر که لشکرکش زنگ بود
به وقتی که با قوت چنگ بود
به مغلوبم و غالب چو بشتافتیم
در آن فتح غالب تو را یافتیم
چو پیروز بود آن نمونش به فال
در این هم توان بود پیروز حال
شه از نصرت رهنمایان خویش
حساب جهانگیری آورد پیش
به هر جا که شمشیر و ساغر گرفت
به نیک اختری فال اختر گرفت
به فرخندگی فال زن ماه و سال
که فرخ بود فال فرخ به فال
مزن فال بد کاورد حال بد
مبادا کسی کو زند فال بد
نظامی گنجوی : شرف نامه
بخش ۱۹ - آیینه ساختن اسکندر
بیا ساقی که لعل پالوده را
بیاور بشوی این غم آلوده را
فروزنده لعلی که ریحان باغ
ز قندیل او برفروزد چراغ
چو فرخ بود روزی از بامداد
همه مرد را نیکی آید به یاد
به خوبی نهد رسم بنیادها
ز دولت به نیکی کند یادها
سر از کوی نیک اختری برزند
به نیک اختری فال اختر زند
به هنگام سختی مشو ناامید
کز ابر سیه بارد آب سپید
در چاره‌سازی به خود در مبند
که بسیار تلخی بود سودمند
نفس به کز امید یاری دهد
که ایزد خود امیدواری دهد
گره در میاور بر ابروی خویش
در آیینه فتح بین روی خویش
گزارنده نقش دیبای روم
کند نقش دیباچه را مشک بوم
که چون شد سکندر جهان را کلید
ز شمشیرش آیینه آمد پدید
عروس جهان را که شد جلوه‌ساز
بدان روشن آیینه آمد نیاز
نبود آینه پیش از او ساخته
به تدبیر او گشت پرداخته
نخستین عمل کاینه ساختند
زرو نقره در قالب انداختند
چو افروختندش غرض برنخاست
در و پیکر خود ندیدند راست
رسید آزمایش به هر گوهری
نمودند هر یک دگر پیکری
سرانجام کاهن درآمد به کار
پذیرنده شد گوهرش را نگار
چو پرداخت رسام آهنگرش
به صیقل فروزنده شد پیکرش
همه پیکری را بدان سان که هست
درو دید رسام گوهر پرست
به هر شکل می‌ساختندش نخست
نمی‌آمد از وی خیالی درست
به پهنی شدی چهره را پهن ساز
درازیش کردی جبین را دراز
مربع مخالف نمودی خیال
مسدس نشان دور دادی ز حال
چو شکل مدور شد انگیخته
تفاوت نشد با وی آمیخته
به عینه ز هر سو که برداشتند
نمایش یکی بود بگذاشتند
بدین هندسه ز آهن تیره مغز
برافروخت شاه این نمودار نغز
تو نیز ار در آن آینه بنگری
به دست آری آیین اسکندری
چو آن گرد روی آهن سخت پشت
به نرمی درآمد ز خوی درشت
سکندر درو دید پیش از گروه
ز گوهر به گوهر درآمد شکوه
چو از دیدن روی خود گشت شاد
یکی بوسه بر پشت آیینه داد
عروسی که این سنت آرد به جای
دهد بوسه آیینه را رو نمای
نظامی گنجوی : شرف نامه
بخش ۲۰ - خراج خواستن دارا از اسکندر
بیا ساقی آن جام آیینه فام
به من ده که بر دست به جای جام
چو زان جام کیخسرو آیین شوم
بدان جام روشن جهان بین شوم
بیا تا ز بیداد شوئیم دست
که بی داد نتوان ز بیداد رست
چه بندیم دل در جهان سال و ماه
که هم دیو خانست و هم غول راه
جهان وام خویش از تو یکسر برد
به جرعه فرستد به ساغر بود
چو باران که یک یک مهیا شود
شود سیل و آنگه به دریا شود
بیا تا خوریم آنچه داریم شاد
درم بر درم چند باید نهاد
نهنگی به ما برگذر کرده گیر
همه گنج ناخورده را خورده گیر
از آن گنج کاورد قارون به دست
سرانجام در خاک بین چون نشست
وزان خشت زرین شداد عاد
چه آمد به جز مردن نامراد
درین باغ رنگین درختی نرست
که ماند از قفای تبرزن درست
گزارش کن زیور تاج و تخت
چنین گفت کان شاه فیروز بخت
یکی روز فارغ دل و شاد بهر
بر آسوده بود از هوسهای دهر
می‌ناب در جام شاهنشهی
گهی پر همی کرد و گاهی تهی
حکیمان هشیار دل پیش او
خردمند مونس خرد خویش او
به هر نسبتی کامد از بانگ چنگ
سخن شد بسی در نمطهای تنگ
به هر جرعه می‌که شه می‌فشاند
مهندس درختی در او می‌نشاند
درخشان شده می‌چو روشن درخش
قدح شکر افشان و می‌نوش بخش
دماغ نیوشنده را سرگران
ز نوش می‌و رود رامشگران
سرشک قدح نالهٔ ارغنون
روان کرده از رودها رود خون
زهی زخم کز زخمهٔ چون شکر
شود رود خشکی بدو رود تر
در آن بزم آراسته چون بهشت
گل افشان‌تر از ماه اردیبهشت
سکندر جهانجوی فرخ سریر
نشسته چو بر چرخ بدر منیر
ز دارا درآمد فرستاده‌ای
سخنگوی و روشن‌دل آزاده‌ای
چو خسرو پرستان پرستش نمود
هم او را و هم شاه خود را ستود
چو کرد آفرین بر جهان پهلوان
شنیده سخن کرد با او روان
ز دارا درود آوریدش نخست
نداده خراج کهن باز جست
که چون بود کز گوهر و طوق و تاج
ز درگاه ما واگرفتی خراج
زبونی چه دیدی تو در کار ما
که بردی سر از خط پرگار ما
همان رسم دیرینه را کاربند
مکن سرکشی تا نیابی گزند
سکندر ز گرمی چنان برفروخت
که از آتش دل زبانش بسوخت
کمان گوشهٔ ابرویش خم گرفت
ز تندیش گوینده را دم گرفت
چنان دید در قاصد راه سنج
که از جوش دل مغزش آمد به رنج
زبان چون ز گرمی بر آشفته شد
سخن‌های ناگفتنی گفته شد
فرو گفت لختی سخنهای سخت
چو گوید خداوند شمشیر و تخت
که را در خرد رای باشد بلند
نگوید سخن‌های ناسودمند
زبان گر به گرمی صبوری کند
ز دوری کن خویش دوری کند
سخن گر چه با او زهازه بود
نگفتن هم از گفتنش به بود
چو خوش گفت فرزانهٔ پیش بین
زبان گوشتین است و تیغ آهنین
نباشد به خود بر کسی مرزبان
که گوید هر آنچ آیدش بر زبان
گزارنده پیر کیانی سرشت
گزارش چنین کرد از آن سرنبشت
که وقتی که از گوهر و تیغ و تاج
ز یونان شدی پیش دارا خراج
در آن گوهرین گنج بن ناپدید
بدی خایهٔ زر خدای آفرید
منقش یکی خسروانی بساط
که بیننده را تازه کردی نشاط
چوقاصد زبان تیغ پولاد کرد
خراج کهن گشته را یاد کرد
برو بانگ زد شهریار دلیر
که نتوان ستد غارت از تندشیر
زمانه دگرگونه آیین نهاد
شد آن مرغ کو خایه زرین نهاد
سپهر آن بساط کهن در نوشت
بساطی دگر ملک را تازه گشت
همه ساله گوهر نخیزد ز سنگ
گهی صلح سازد جهان گاه جنگ
به گردن کشی بر می‌آور نفس
به شمشیر با من سخن گوی بس
تو را آن کفایت که شمشیر من
نیارد سر تخت تو زیر من
چو من با رکابی که برداشتم
عنان جهان بر تو بگذاشتم
تو با آنکه داری چنان توشه‌ای
رها کن مرا در چنین گوشه‌ای
بر آنم میاور که عزم آورم
به هم پنجه‌ای با تو رزم آورم
به یک سو نهم مهر و آزرم را
به جوش آورم کینهٔ گرم را
مگر شه نداند که در روز جنگ
چه سرها بریدم در اقصای زنگ
به یک تاختن تا کجا تاختم
چه گردنکشان را سرانداختم
کسی کارمغانی دهد طوق و تاج
چو زنهاریان چون فرستد خراج
ز من مصر باید نه زر خواستن
سخن چون زر مصری آراستن
ببین پایگاه مرا تا کجاست
بدان پایه باید ز من مایه خواست
مینگیز فتنه میفروز کین
خرابی میاور در ایران زمین
تو را ملکی آسوده بی داغ و رنج
مکن ناسپاسی در آن مال وگنج
مشوران به خودکامی ایام را
قلم درکش اندیشهٔ خام را
ز من آنچه بر نایدت در مخواه
چنان باش با من که با شاه شاه
فرستاده کاین داستان گوش کرد
سخنهای خود را فراموش کرد
سوی شاه شد داغ بر دل کشان
شتابنده چون برق آتش فشان
فرو گفت پیغامهای درشت
کزو سروبن را دو تا گشت پشت
چو دارا جواب سکندر شنید
یکی دور باش از جگر بر کشید
که بی سکه‌ای را چه یارا بود
که هم سکهٔ نام دارا بود
به تندی بسی داستان یاد کرد
گزان شد نیوشنده را روی زرد
بخندید و گفت اندر آن زهر خند
که افسوس بر کار چرخ بلند
فلک بین چه ظلم آشکارا کند
که اسکندر آهنگ دارا کند
سکندر نه گر خود بود کوه قاف
که باشد که من باشمش هم مصاف
چنان پشه‌ای را به جنگ عقاب
که از قطره‌دان پیش دریای آب
سبک قاصدی را به درگاه او
فرستاد و شد چشم بر راه او
یکی گوی و چوگان به قاصد سپرد
قفیزی پر از کنجد ناشمرد
در آموختنش راز آن پیشکش
بدان تعبیه شد دل شاه خوش
سوی روم شد قاصد تیزگام
ز دارا پذیرفته با خود پیام
زره چون در آمد بر شاه روم
فروزنده شد همچو آتش ز موم
سرافکنده در پایه بندگی
نمودش نشان پرستندگی
نخستین گره کز سخن باز کرد
سخن را به چربی سرآغاز کرد
که فرمان دهان حاکم جان شدند
فرستادگان بنده فرمان شدند
چه فرمایدم شاه فیروز رای
که فرمان فرمانده آرم به جای؟
سکندر بدانست کان عذر خواه
پیامی درشت آرد از نزد شاه
به بی غاره گفتا بیاور پیام
پیام‌آور از بند بگشاد کام
متاعی که در سله خویش داشت
بیاورد و یک یک فرا پیش داشت
چو آورده پیش سکندر نهاد
به پیغام دارا زبان برگشاد
ز چوگان و گوی اندر آمد نخست
که طفلی تو بازی به این کن درست
وگر آرزوی نبرد آیدت
ز بیهودگی دل به درد آیدت
همان کنجد ناشمرده فشاند
کزین بیش خواهم سپه بر تو راند
سکندر جهان داور هوشمند
درین فالها دید فتحی بلند
مثل زد که هر چه آن گریزد ز پیش
به چوگان کشیدش توان پیش خویش
مگر شاه از آن داد چوگان به من
که تا زو کشم ملک بر خویشتن
همان گوی را مرد هیئت شناس
به شکل زمین می نهد در قیاس
چو گوی زمین شاه ما را سپرد
بدین گوی خواهم ازو گوی برد
چو زین گونه کرد آن گزارشگری
به کنجد در آمد در داوری
فرو ریخت کنجد به صحن سرای
طلب کرد مرغان کنجد ربای
به یک لحظه مرغان در او تاختند
زمین را ز کنجد بپرداختند
جوابیست گفتا درین رهنمون
چو روغن که از کنجد آید برون
اگر لشکر از کنجد انگیخت شاه
مرا مرغ کنجد خور آمد سپاه
پس آنگه قفیزی سپندان خرد
به پاداش کنجد به قاصد سپرد
که شه گر کشد لشگری زان قیاس
سپاه مرا هم بدینسان شناس
چو قاصد جوابی چنین دید سخت
به پشت خر خویش بربست رخت
به دارا رساند از سکندر جواب
جوابی گلوگیر چون زهر ناب
برآشفت از آن طیرگی شاه را
که حجت قوی بود بدخواه را
جهاندار دارا دران داوری
طلب کرد از ایرانیان یاوری
ز چین و ز خوارزم و غزنین و غور
زمین آهنین شد ز نعل ستور
سپاهی بهم کرد چون کوه قاف
همه سنگ فرسای و آهن شکاف
چو عارض شمار سپه برگرفت
فرو ماند عقل از شمردن شگفت
ز جنگی سواران چابک رکاب
به نهصد هزار اندر آمد حساب
جهانجوی چون دید کز لشگرش
همی موج دریا زند کشورش
سپاهی چو آتش سوی روم راند
کجا او شد آن بوم را بوم خواند
به ارمن درآمد چو دریای تند
صبا را شد از گرد او پای کند
زمین در زمین تا به اقصای روم
بجوشید دریا بلرزید بوم
علف در زمین گشت چون گنج گم
ز نعل ستوران پیگانه سم
پی شاه اگر آفتابی کند
به هر جا که تابد خرابی کند
نظامی گنجوی : شرف نامه
بخش ۲۲ - رای زدن دارا با بزرگان ایران
بیا ساقی آن آتش توبه سوز
به آتشگه مغز من برفروز
به مجلس فروزی دلم خوش بود
که چون شمع بر فرقم آتش بود
خردمند را خوبی از داد اوست
پناه خدا ایمن آباد اوست
کسی کو بدین ملک خرسند نیست
به نزدیک دانا خردمند نیست
خرد نیک همسایه شد آن بدست
که همسایهٔ کوی نابخردست
چو در کوی نابخردان دم زنی
به ار داستان خرد کم زنی
دراین ده کسی خانه آباد کرد
که گردن ز دهقانی آزاد کرد
تو نیز ار نهی بار گردن ز دوش
ز گردن زنان برنیاری خروش
چو دریا به سرمایهٔ خویش باش
هم از بود خود سود خود برتراش
به مهمانی خویش تا روز مرگ
درختی شو از خویشتن ساز برگ
چو پیله ز برگ کسان خورد گاز
همه تن شد انگشت و قی کرد باز
گزارنده‌تر پیری از موبدان
گزارش چنین کرد با بخردان
که چون شاه روم آمد آراسته
همش تیغ در دست و هم خواسته
خبر گرم شد در همه مرز و بوم
که آمد برون اژدهائی ز روم
به پرخاش دارا سر افراخته
همه آلت داوری ساخته
جهان را بدین مژده نوروز بود
که بیداد دارا جهانسوز بود
ازو بوم و کشور به یکبارگی
ستوه آمدند از ستمکارگی
ز دارا پرستی منش خاسته
به مهر سکندر بیاراسته
چو دارای دریا دل آگاه گشت
که موج سکندر ز دریا گذشت
ز پیران روشن‌دل رای زن
برآراست پنهان یکی انجمن
ز هر کاردانی برای درست
در آن داوری چاره‌ای باز جست
که بدخواه را چون درآرد شکست
بد چرخ را چون کند باز بست
چه افسون درآموزد از رهنمون
که آید ز کار سکندر برون
چو در جنگ پیروزیش دیده بود
ز پیروز جنگیش ترسیده بود
نکردش در آن کار کس چاره‌ای
نخوردش غمی هیچ غمخواره‌ای
چو دانسته بودند کو سرکشست
به سوزندگی گرم چون آتشست
سخنهای کس درنیارد به گوش
در آن کار بودند یکسر خموش
به تخمه در از زنگه شاوران
سری بود نامی ز نام آوران
فریبرز نامی که از فر و برز
تن جوشنش بود و بازوی گرز
به بیعت در آن انجمن گاه بود
ز احوال پیشینه آگاه بود
ثنا گفت بر گاه و بر بزم شاه
که آباد باد از تو این بزمگاه
مبادا تهی عالم از نام تو
همان جنبش دور از آرام تو
گذشته نیای من از عهد پیش
چنین گفت با من در اندرز خویش
که چون کرد کیخسرو آهنگ غار
خبر داد از آن جام گوهر نگار
که در طالع زود ماتانه دیر
فرود آید اختر ز بالا به زیر
برون آید از روم گردنکشی
زند در هر آتشکده آتشی
همه ملک ایران بدست آورد
به تخت کیان برنشست آورد
جهان گیرد و هم نماند به جای
سرانجام روزی درآید ز پای
مبادا که این مرد رومی نژاد
در آن قالب افتد که هرگز مباد
به ار شاه بر یخ زند نام او
نیارد در این کشور آرام او
نباید کزو دولت آید به رنج
که مفلس به جان کوشد از بهر گنج
فریبی فرستد که طاعت کند
به یک روم تنها قناعت کند
فریب خوش از خشم ناخوش بهست
برافشاندن آب از آتش بهست
مکن تکیه بر زور بازوی خویش
نگهدار وزن ترازوی خویش
برآتش میاور که کین آورد
سکاهن بر آهن کمین آورد
اگر سهم شیری بیفتد ز شیر
حرون استری مغزش آرد به ریز
به ناموس شاید جهان داشتن
و زان جاست رایت برافراشتن
برون آرش از دعوی همسری
کزین پایه دارا کند سروری
هر آن جو که با زر بود هم عیار
به نرخ زر آرندش اندر شمار
بسا شیر درندهٔ سهمناک
که از نوک خاری درآید به خاک
چو با کژدمی گرم کینی کنی
مبین خردش ار خرده بینی کنی
بیندیش از آن پشهٔ نیش دار
که نمرود را گفت سر پیش دار
جهان آن کسی راست کاندر نبرد
پی مرد بگذاشت بر هیچ مرد
گرسنه چو با سیر خاید کباب
به فربه‌ترین زخمی آرد شتاب
نه بیگانه گر هست فرزند وزن
چو هم جامه گردد شود جامه کن
چو شد جامه بر قد فرزند راست
نباید دگر مهر فرزند خواست
چو بالا برآرد گیاه بلند
سهی سرو را باشد از وی گزند
ز پند برزگان نباید گذشت
سخن را ورق در نباید نوشت
که چون آزموده شود روزگار
به یاد آیدت پند آموزگار
سگالش گری کو نصیحت شنید
در چاره را در کف آرد کلید
شه ار پند آن پیر پالوده مغز
هراسان شد از کار آن پای لغز
ولیکن نکشت آتش گرم را
به سر کوچکی داشت آزرم را
شد از گفتهٔ رایزن خشمناک
بپیچید چون مار بر روی خاک
گره برزد ابروی پیوسته را
گشاد از گره چشم در بسته را
درو دید چون اژدها در گوزن
به چشمی که دور افتد از سنگ وزن
که در من چه نرم آهنی دیده‌ای
که پولاد او را پسندیده‌ای
نمائی به من مردی اهل روم
ره کوه آتش برآری به موم
عقابان به بازی و کبکان به چنگ
سر بازبازان درآرد به ننگ
چه بندم کمر در مصاف کسی
که دارم کمر بسته چون او بسی
دلیری کند با من آن نادلیر
چو گور گرازنده با شرزه شیر
سرش لیکن آنگه در آید ز خواب
که شیر از تنش خورده باشد کباب
بود خایهٔ مرغ سخت و گران
نه با پتک و خایسک آهنگران
که دانست کین کودک خردسال
شود با بزرگان چنین بدسگال
به اول قدح دردی آرد به پیش
گذارد شکوه من و شرم خویش
بخود ننگ را رهنمونی کنم
که پیش زبونان زبونی کنم
اگر خود شود غرقه در زهر مار
نخواهد نهنگ از وزغ زینهار
ز رومی کجا خیزد آن دست زور
که کشتی برون راند از آب شور
بشوراند اورنگ خورشید را
تمنا کند جای جمشید را
به تاراج ایران برآرد علم
برد تخت کیخسرو و جام جم
شکوه کیان بیش باید نهاد
قدم در خور خویش باید نهاد
سگ کیست روباه نا زورمند
که شیر ژیان را رساند گزند
ز شیران بود روبهان را نوا
نخندد زمین تا نگرید هوا
تهی دست کو مایه داری کند
چو لنگی است کو راهواری کند
تو خود نیک دانی که با این شکوه
ز یک طفل رومی نیایم ستوه
به دست غلامان مستش دهم
به چوب شبانان شکستش دهم
هزبری که از سگ زبونی کند
خر پیر با او حرونی کند
عقابی که از پشه گیرد گریز
گر افتادنش هست گو بر مخیز
پلنگی که ترسد ز روباه پیر
بشوراد مغزش به سرسام تیر
ببینی که فردا من پیل زور
سرش چون سپارم به سم ستور
که باشد زبونی خراجی سری
که همسر بود نابلند افسری
نشیننده بر بزمگاه کیان
منم تاج بر سر کمر بر میان
که را یارگی کز سر گفتگوی
ز من جای آبا کند جستجوی
کلاه کیان هم کیان را سزد
درین خز تن رومیان کی خزد
من از تخمهٔ بهمن و پشت کی
چرا ترسم از رومی سست پی
ز روئین دز و درع اسفندیار
بر اورنگ زرین منم یادگار
اگر باز گردد به پیشینه راه
بر او روز روشن نگردد سیاه
وگر کشتی آرد به دریای من
سری بیند افکنده در پای من
چو دریا به تلخی جوابش دهم
ز خاکش ستانم به آبش دهم
از آن ابر عاصی چنان ریزم آب
که نارد دگر دست بر آفتاب
ستیزنده چون روستائی بود
شکستش به از مومیائی بود
خر از زین زر به که پالان کشد
که تا رخت خر بنده آسان کشد
من آن صید را کرده‌ام سربلند
منش باز در گردن آرم کمند
تو ای مغز پوسیده سالخورد
ز گستاخی خسروان باز گرد
نه چابک شد این چابکی ساختن
کمندی به کوهی در انداختن
چراغی به صحرا برافروختن
فلک را جهانداری آموختن
مکش جز به اندازه خویش پای
که هر گوهری را پدیدست جای
قبا کو نه در خورد بالا بود
هم انگاره دزدیده کالا بود
تو را فترت پیری از جای برد
کهن گشتگیت از سر رای برد
چو پیر کهن گردد آزرده پشت
ز نیزه عصا به که گیرد به مشت
ز پیری دگرگون شود رای نغز
فراموش کاری درآید به مغز
ز پیران دو چیزست با زیب و ساز
یکی در ستودان یکی در نماز
جهان بر جوانان جنگ آزمای
رها کن فروکش تو پیرانه پای
تن ناتوان کی سواری کند
سلیح شکسته چه یاری کند
سپه به که برنا بود زان که پیر
میانجی کند چون رسد تیغ و تیر
به هنگام خود گفت باید سخن
که بی‌وقت بر ناورد ناربن
خروسی که بیگه نوا بر کشید
سرش را پگه باز باید برید
زبان بند کن تا سر آری بسر
زبان خشگ به تا گلوگاه‌تر
سر بی‌زبان کو به خون تر بود
بهست از زبانی که بی سر بود
زبان را نگهدار در کام خویش
نفس بر مزن جز به هنگام خویش
زبان به که او کام‌داری کند
چو کامش رسد کامگاری کند
زبان ترازو که شد راست نام
از آن شد که بیرون نیاید ز کام
چو از کام خود گامی آید برون
به هر سو که جنبد شود سرنگون
بسا گفتنیها که باشد نهفت
به دیگر زبان بایدش باز گفت
به گفتن کسی کو شود سخت کوش
نیوشنده را درنیاید به گوش
سخن به که با صاحب تاج و تخت
بگویند سخته نگویند سخت
چو زین‌گونه تندی بسی کرد شاه
پشیمان شد آن پیر و شد عذرخواه
خطرهاست در کار شاهان بسی
که با شاه خویشی ندارد کسی
چو از کینه‌ای بر فروزند چهر
به فرزند خود بر نیارند مهر
همانا که پیوند شاه آتشست
به آتش در از دور دیدن خوشست
نصیحت موافق بود شاه را
گر از کبر خالی کند راه را
نصیحت گری با خداوند زور
بود تخمی افکنده در خاک شور
چو آگاه گشت آن نصیحت گزار
که از پند او گرم شد شهریار
سخن را دگرگونه بنیاد کرد
به شیرین زبان شاه را یاد کرد
که دارای دور آشکارا توئی
مخالف چه دارد چو دارا توئی
که باشد سکندر که آرد سپاه
ز دارای دولت ستاند کلاه
ترا این کلاه آسمان دوختست
ستاره چراغ تو افروختست
کلوخی که با کوه سازد نبرد
به سنگی توان زو برآورد کرد
درخت کدو تانه بس روزگار
کند دعوی همسری با چنار
چو گردد ز دولابهٔ نال سیر
رسن بسته در گردن آید به زیر
کدوئی است او گردن افراخته
ز ساق گیائی رسن ساخته
رسن زود پوسد چو باشد گیاه
دگر باره دلوش درافتد به چاه
چو خورشید مشعل درآرد به باغ
به پروانگی پیش میرد چراغ
به هنگام سر پنجه روباه لنگ
چگونه نهد پای پیش پلنگ
گره ز ابروی خویش بر گوشه نه
که بر گوشه بهتر کمان را گره
به آهستگی کار عالم برار
که در کار گرمی نیاید به کار
چراغ ار به گرمی نیفروختی
نه خود را نه پروانه را سوختی
خمیر آمده و آتش اندر تنور
نباشد زنان تا دهن راه دور
شکیب آورد بندها را کلید
شکیبنده را کس پشیمان ندید
نه نیکوست شطرنج بد باختن
فرس در تک و پیل در تاختن
بسا رود کز زخم خوردن شکست
که تا زخمه رودی آمد بدست
تو شاهی قیاس تو افزون کنم
حساب تو با دیگران چون کنم
به تعظیم دارا جهان‌دیده مرد
بسی گونه زین داستان یاد کرد
جهاندار دارای جوشیده مغز
نشد نرم دل زان سخنهای نغز
در آن تندی و آتش افروختن
کز او خواست مغز سخن سوختن
طلب کرد کاید ز دیوان دبیر
به کار آورد مشک را با حریر
دبیر نویسنده آمد چو باد
نوشت آنچه دارا بدو کرد یاد
روان کرد کلک شبه رنگ را
ببرد آب مانی و ارژنگ را
یکی نامهٔ نغز پیکر نوشت
به نغزی به کردار باغ بهشت
سخنهائی از تیغ پولادتر
زبان از سخن سخت بنیادتر
چو شد نامه نغز پرداخته
بر او مهر شاهانه شد ساخته
رسانندهٔ نامهٔ خسروان
ز دارا به اسکندر آمد روان
بدو داد نامه چو سر باز کرد
دبیر آمد و خواندن آغاز کرد
نظامی گنجوی : شرف نامه
بخش ۲۴ - پاسخ نامه دارا از جانب اسکندر
سرنامه نام جهاندار پاک
برازنده رستنیها ز خاک
بلندی ده آسمان بلند
گشایندهٔ دیدهٔ هوشمند
جهان آفرین وز جهان بی نیاز
به هنگام بیچارگی چاره‌ساز
زمین را به مردم برآراست چهر
کمر بست گردش ز گردان سپهر
نیام زمین را به شمشیر آب
برافروخت چون چشمهٔ آفتاب
خداوند بی نسبت بندگی
نه پیری در او نه پراکندگی
یکی گونه ماننده هر یکیست
همه هستی از ملک او اندکیست
قوی حجت از هر چه‌گیری شمار
بری حاجت از هر چه آید به کار
مرا و تو را مایه باید نخست
که تا زو بسازیم چیزی درست
هر آنچ آفرید او به اسباب نیست
به دریافتن عقل را تاب نیست
خرد دانش‌آموز تعلیم اوست
دل از داغداران تسلیم اوست
پر از حکمت و حکم او شد جهان
به حکم آشکارا به حکمت نهان
فرشته پران را برین ساده دشت
ازو آمدن هم بدو بازگشت
دل و دیده را روشنائی ازوست
مرا و ترا پادشائی ازوست
ز فرمان او نیست کس را گزیر
خدای اوست ما بنده فرمان پذیر
مرا گر کند در جهان تاجدار
عجب نیست از بخشش کردگار
تو نیز ای جهاندار پیروز بخت
نه کز مادر آورده‌ای تاج و تخت
خدا دادت این چیره‌دستی که هست
مشو بر خدا دادگان چیره دست
سپاس خدا کن که بر ناسپاس
نگوید ثنا مرد مردم شناس
مبادا به هشیاری و بیهشی
کسی را ز فرمان او فرمشی
مرا گر خدوند یاری دهد
عجب نیست گر شهریاری دهد
توانم که گردن فرازی کنم
به شمشیر با شیر بازی کنم
به تیغ افسر و گاه خواهم گرفت
بدین اژدها ماه خواهم گرفت
نخواندی ز تاریخ جمشید شاه
که آن اژدها چون فرو برد ماه
فریدون بدان اژدها باره مرد
هم از قوت اژدهائی چه کرد
به دارندهٔ آسمان و زمین
کزو مایه دارد همان و همین
خدائی کزو هر که آگاه نیست
خرد را بدان بی خرد راه نیست
به راه نیاگان پیشین ما
که بودند پیغمبر دین ما
بصحف براهیم ایزد شناس
کزان دین کنم پیش یزدان سپاس
که گر دست یابم بر ایرانیان
برم دین زردشت را از میان
نه آتش گذارم نه آتشکده
شود آتش از دستم آتش زده
چنین رسم پاکیزه و راه راست
ره ما و رسم نیاکان ماست
برین مشک خاشاک نتوان فشاند
که بوی خوش مشک پنهان نماند
کسی راست خرما ز نخل بلند
که بر نخل خرما رساند کمند
به بستان گلی راست گردن فراز
که بوئی و رنگی دهد دلنواز
ز گوران سرافراز گوری بود
که با فحلیش دست زوری بود
ز شیران همان شیر خونریزتر
که دندان و چنگش بود تیزتر
دو شیر گرسنه است و یکران گور
کباب آن کسی راست کو راست زور
دو پیلند خرطوم درهم کشان
ز بردن یکی بود خواهد نشان
تو مردی و من مرد وقت نبرد
به مردی پدید آید از مرد مرد
من آنگه عنان باز پیچم ز راه
که یا سر نهم یا ستانم کلاه
چه پنداشتی در جهان نیست کس
جهاندار تنها تو باشی و بس
به هر زیر برگی شتابنده‌ایست
به هر منزلی راه یابنده ایست
به ماری چو من مهره بازی مکن
نبرد آر و نیرنگ سازی مکن
ز ملک من اقطاع من میدهی
برات سهیل از یمن میدهی
پنیراب دادن نشاید به میش
که یابد درو قطرهٔ خون خویش
مزن بیش از این لاف گردنکشی
که خاکی به گوهر نه از آتشی
بیارام و تندی رها کن ز دست
که الماس از ارزیز باید شکست
همان شیشه می‌که داری به چنگ
نگهدار و مستیز با خاره سنگ
جهانی چنین پرز نفط سپید
ز طوفان آتش نگهدار بید
به آسودگی عیش خوش میگذار
جهانجوی را با جزیت چه کار
یکی داد باغی به بی توشه‌ای
ندادش ز باغ آن دگر خوشه‌ای
زبونتر ز من صیدی آور به زیر
که چربی نخیزد ز پهلوی شیر
به شاخی چه باید درآویختن
که نتوان ازو میوه‌ای ریختن
تمنای شه آنگه آید به دست
که در روی دریا توان پول بست
چه باید غروری برآراستن
نه بر جای خویش آرزو خواستن
چو بهمن جوانی بران داردت
که تند اژدهائی بیو باردت
زند دیو راهت چو اسفندیار
که با رستم آیی سوی کارزار
چو با دیو دارد سلیمان نشست
کند یاوه انگشتری را ز دست
بترس از غلط کاری روزگار
که چون ما بسی را غلط کرد کار
حسابی که با خود برانداختی
چنان نیست بازی غلط باختی
عنان باز کش زین تمنای خام
که سیمرغ را کس نیارد به دام
ز زنگی نه‌ای آدمی خوارتر
نه از بربری مردم آزارتر
ببین تا به هنگام کین گستری
چه خون راندم از زنگی و بربری
مدارا کن از کین کشی باز گرد
که مردم نیازارد آزاد مرد
نه من بستم اول بدین کین کمر
تو افکندی از سله مارسر
به خونریز من لشگری ساختی
شبیخون کنان سوی من تاختی
بدان تا به‌هم‌بر زنی جای من
ستانی ز من ملک آبای من
مرا نیز بایست برخاستن
کمر بستن و لشگر آراستن
سپه راندن از ژرف دریا برون
گشادن به شمشیر دریای خون
تو گر هوشیاری نه من بی‌خودم
همان هوشیارم همان بخردم
گر افکند بر کار تو بخت نور
من از بختیاری نیم نیز دور
جهان گر تو را داد کاری بدست
مرا نیز دستی در این کار هست
تو را تاج یاور مرا تیغ یار
کنم تیغزن گر توئی تاجدار
مزن تکیه بر مسند و تخت خویش
که هر تخت را تخته‌ای هست پیش
مبین گنبد کوه را سنگ بست
مگو سنگ را کی درآید شکست
چو آرد زمین لرزه ناگه نبرد
برآرد به آسانی از کوه گرد
چو دوران ملکی به پایان رسد
بدو دست جوینده آسان رسد
جهان چون نباشد به جان آمده
منی و توئی در میان آمده
جز این از منت هیچ واخواست نیست
که در یک ترازو دو من را ست نیست
به هم سنگی خود مرا بر مسنج
که از اژدها بهمن آمد به رنج
گرم سنگ و آبی نهی در جواب
چو کوه افکنم سنگ خود را در آب
زره پوشم ار تیغ بازی کنی
کمر بندم ار صلح سازی کنی
به هر چه آن نمائی تو از گرم و سرد
پذیرنده‌ام ز آشتی و نبرد
بیا تا چه داری ز شمشیر و جام
که دارم درین هر دو دستی تمام
جهاندار چون نامه را کرد گوش
دماغش ز گرمی درآمد به جوش
فرستاد و بر جنگ تعجیل جست
سکندر نیامد در آن کار سست
در آورد لشگر به بیگار تنگ
بر آراسته یک به یک ساز جنگ
چو دارا خبر یافت کان اژدها
نخواهد پی شیر کردن رها
بجنبید جنبیدنی با شکوه
چو از زلزله کالبدهای کوه
رسیدند لشگر به لشگر فراز
زمانه در کینه بگشاد باز
زمین جزیره که او موصل است
خوش آرامگاهست و خوش منزلست
مصاف دو خسرو در آن مرز بود
کز آشوبشان کوه در لرز بود
هنوز ار بجویند آن خسروان
توان یافتن در زمین استخوان
نظامی گنجوی : شرف نامه
بخش ۲۶ - کشتن سرهنگان دارا را
بیا ساقی از من مرا دور کن
جهان از می‌لعل پر نور کن
میی کو مرا ره به منزل برد
همه دل برند او غم دل برد
جهان گر چه آرامگاهی خوشست
شتابنده را نعل در آتشست
دو در دارد این باغ آراسته
در و بند ازین هر دو برخاسته
درا از درباغ و بنگر تمام
ز دیگر در باغ بیرون خرام
اگر زیرکی با گلی خو مگیر
که باشد بجا ماندنش ناگزیر
در ایندم که داری به شادی بسیچ
که آینده و روفته هیچست هیچ
نه‌ایم آمده از پی دلخوشی
مگر کز پی رنج و سختی کشی
خزان را کسی در عروسی نخواند
مگر وقت آن کاب و هیزم نماند
گزارندهٔ نظم این داستان
سخن راند بر سنت راستان
که چون آتش روز روشن گذشت
پر از دود شد گنبد تیز گشت
شب از ماه بربست پیرایه‌ای
شگفتی بود نور بر سایه‌ای
طلایه ز لشگرگه هر دو شاه
شده پاس دارنده تا صبحگاه
یتاقی به آمد شدن چون خراس
نیاسود دراجه از بانگ پاس
بسا خفته کز هیبت پیل مست
سراسیمه هر ساعت از خواب جست
غنوده تن مرد از رنج و تاب
نظر هر زمانی درآمد ز خواب
نیایش کنان هر دو لشگر به راز
که‌ای کاشکی بودی امشب دراز
مگر کان درازی نمودی درنگ
به دیری پدید آمدی روز جنگ
سگالش چنان شد دو کوشنده را
که ریزند صفرای جوشنده را
چو خورشید روشن برآرد کلاه
پدیدار گردد سپید از سیاه
دو خسرو عنان در عنان آورند
ره دوستی در میان آورند
به آزرم خشنودی از یکدیگر
بتابند و زان برنتابند سر
چو دارا دران داوری رای جست
دل رای زن بود در رای سست
سوی آشتی کس نشد رهنمون
نمودند رایش به شمشیر و خون
که ایرانی از رومی بیش خورد
به قایم کجا ریزد اندر نبرد
چو فردا فشاریم در جنگ پای
ز رومی نمانیم یک تن بجای
بدین عشوه دادند شه را شکیب
یکی بر دلیری یکی بر فریب
همان قاصدان نیز کردند جهد
که بر خون او بسته بودند عهد
سکندر ز دیگر طرف چاره ساز
که چون پای دارد دران ترکتاز
خیال دو سرهنگ را پیش داشت
جز آن خود که سرهنگی خویش داشت
چنین گفت با پهلوانان روم
که فردا درین مرکز سخت بوم
بکوشیم کوشیدنی مردوار
رگ جان به کوشش کنیم استوار
اگر دست بردیم ماراست ملک
وگر ما شدیم آن داراست ملک
قیامت که پوشیدهٔ رای ماست
بود روزی آن روز فردای ماست
به اندیشه‌هائی چنین هولناک
دو لشگر غنودند با ترس و باک
چو گیتی در روشنی باز کرد
جهان بازی دیگر آغاز کرد
به آتش به دل گشت مشتی شرار
کلیچه شد آن سیم کاووس وار
درآمد به جنبش دو لشگر چو کوه
کز آن جنبش آمد جهان را ستوه
فریدون نسب شاه بهمن نژاد
چو برخاست از اول بامداد
همه ساز لشگر به ترتیب جنگ
برآراست از جعبه نیم لنگ
ز پولاد صد کوه بر پای کرد
به پائین او گنج را جای کرد
چو بر میمنه سازور گشت کار
همان میسره شد چو روئین حصار
جناح از هوا در زمین برد بیخ
پس آهنگ شد چون زمین چار میخ
جهاندار در قلبگه کرد جای
درفش کیانیش بر سر به پای
سکندر که تیغ جهان‌سوز داشت
چنان تیغی از بهر آن روز داشت
برانگیخت رزمی چو بارنده میغ
تگرگش ز پیکان و باران ز تیغ
جناح سپه را به گردون کشید
سم بارکی بر سر خون کشید
گرانمایگان را بدانسان که خواست
بفرمود رفتن سوی دست راست
گروهی که پرتابیان ساختشان
چپ انداز شد بر چپ انداختشان
همان استواران درگاه را
کز ایشان بدی ایمنی شاه را
به قلب اندرون داشت با خویشتن
چو پولاد کوهی شد آن پیلتن
برآمد ز قلب دو لشگر خروش
رسید آسمان را قیامت به گوش
تبیره بغرید چون تند شیر
درآمد به رقص اژدهای دلیر
ز شوریدن ناله کر نای
برافتاد تب لرزه بر دست و پای
ز فریاد روئین خم از پشت پیل
نفیر نهنگان برآمد ز نیل
ز بس بانگ شیپور زهره شکاف
بدرید زهره بپیچید ناف
ز غریدن کوس خالی دماغ
زمین لرزه افتاد در کوه و راغ
درآمد ز بحران سر بید برگ
گشاده بر او روزن درع و ترگ
ز بس تیر باران که آمد به جوش
فکند ابر بارانی خود ز دوش
گران تیر باران کنون آمدی
بجای نم از ابر خون آمدی
خروشیدن کوس روئینه کاس
نیوشنده را داد بر جان هراس
جلاجل زنان از نواهای زنگ
برآورده خون از دل خاره سنگ
به جنبش درآمد دو دریای خون
شد از موج آتش زمین لاله گون
زمین کو بساطی شد آراسته
غباری شد از جای برخاسته
به ابرو درآمد کمان را شکنج
شتابان شده تیر چون مار گنج
ستیزنده از تیغ سیماب ریز
چو سیماب کرده گریزا گریز
ز پولاد پیکان پیکر شکن
تن کوه لرزنده بر خویشتن
ز نوک سنان چرخ دولاب رنگ
ز پرگار گردش فرو مانده لنگ
ز بس زخم کوپال خارا ستیز
زمین را شده استخوان ریز ریز
ز بس در دهن ناچخ انداختن
نفس را نه راه برون تاختن
سنان در سنان رسته چون نوک خار
سپر بر سپر بسته چون لاله‌زار
گریزندگان را در آن رستخیز
نه روی رهائی نه راه گریز
سواران همه تیر پرداخته
گهی تیر و گه ترکش انداخته
در آن مسلخ آدمیزادگان
زمین گشته کوه از بس افتادگان
به جان برد خود هر کسی گشته شاد
کس از کشته خود نیاورده یاد
ندارد کسی سوک در حربگاه
نه کس جز قراکند پوشد سپاه
سخن گو سخن سخت پاکیزه راند
که مرگ به انبوه را جشن خواند
چو مرگ از یکی تن برارد هلاک
شود شهری از گریه اندوهناک
به مرگ همه شهر ازین شهر دور
نگرید کس ارچه بود ناصبور
ز بس کشته بر کشته مردان مرد
شده راه بر بسته بر ره نورد
بران دجله خون بلند آفتاب
چو نیلوفر افکنده زورق دراب
سنان سکندر دران داوری
سبق برده از چشمه خاوری
شراری که شمشیر دارا فکند
تبش در دل سنگ خارا فکند
چو لشگر به لشگر درآمیختند
قیامت ز گیتی برانگیختند
پراکندگی در سپاه اوفتاد
برینش در آزرم شاه اوفتاد
سپه چون پراکنده شد سوی جنگ
فراخی درآمد به میدان تنگ
کس از خاصگان پیش دارا نبود
کزو در دل کس مدارا نبود
دو سرهنگ غدار چون پیل مست
بر آن پیلتن بر گشادند دست
زدندش یکی تیغ پهلو گذار
که از خون زمین گشت چون لاله‌زار
درافتاد دارا بدان زخم تیز
ز گیتی برآمد یکی رستخیز
درخت کیانی درآمد به خاک
بغلطید در خون تن زخمناک
برنجد تن نازک از درد و داغ
چه خویشی بود باد را با چراغ
کشنده دو سرهنگ شوریده رای
به نزد سکندر گرفتند جای
که آتش ز دشمن برانگیختیم
به اقبال شه خون او ریختیم
ز دارا سر تخت پرداختیم
سرتاج اسکندر افراختیم
به یک زخم کردیم کارش تباه
سپردیم جانش به فتراک شاه
بیا تا ببینی و باور کنی
به خونش سم بارگی ترکنی
چو آمد ز ما آنچه کردیم رای
تو نیز آنچه گفتی بیاور بجای
به ما بخش گنجی که پذرفته‌ای
وفا کن به چیزی که خود گفته‌ای
سکندر چو دانست کان ابلهان
دلیرند بر خون شاهنشهان
پشیمان شد از کرده پیمان خویش
که برخاستش عصمت از جان خویش
فرو میرد امیدواری ز مرد
چو همسال را سر درآید بگرد
نشان جست کان کشور آرای کی
کجا خوابگه دارد از خون و خوی
دو بیداد پیشه به پیش اندرون
به بیداد خود شاه را رهنمون
چو در موکب قلب دارا رسید
ز موکب روان هیچ‌کس را ندید
تن مرزبان دید در خاک و خون
کلاه کیانی شده سرنگون
سلیمانی افتاده در پای مور
همان پشهٔ کرده بر پیل زور
به بازوی بهمن برآموده مار
ز روئین در افتاده اسفندیار
بهار فریدون و گلزار جم
به باد خزان گشته تاراج غم
نسب نامه دولت کیقباد
ورق بر ورق هر سوئی برده باد
سکندر فرود آمد از پشت بور
درآمد به بالین آن پیل زور
بفرمود تا آن دو سرهنگ را
دو کنج زخمه خارج آهنگ را
بدارند بر جای خویش استوار
خود از جای جنبید شوریده‌وار
به بالینگه خسته آمد فراز
ز درع کیانی گره کرد باز
سر خسته را بر سر ران نهاد
شب تیره بر روز رخشان نهاد
فرو بسته چشم آن تن خوابناک
بدو گفت برخیز ازین خون و خاک
رها کن که در من رهائی نماند
چراغ مرا روشنائی نماند
سپهرم بدانگونه پهلو درید
که شد در جگر پهلویم ناپدید
تو ای پهلوان کامدی سوی من
نگهدار پهلو ز پهلوی من
که با آنکه پهلو دریدم چو میغ
همی آید از پهلویم بوی تیغ
سر سروران را رها کن ز دست
تو مشکن که ما را جهان خود شکست
چو دستی که بر ما درازی کنی
به تاج کیان دست‌یازی کنی
نگهدار دستت که داراست این
نه پنهان چو روز آشکاراست این
چو گشت آفتاب مرا روی زرد
نقابی به من درکش از لاجورد
مبین سرو را در سرافکندگی
چنان شاه را در چنین بندگی
درین بندم از رحمت آزاد کن
به آمرزش ایزدم یاد کن
زمین را منم تاج تارک نشین
ملرزان مرا تا نلرزد زمین
رها کن که خواب خوشم میبرد
زمین آب و چرخ آتشم میبرد
مگردان سر خفته را از سریر
که گردون گردان برآرد نفیر
زمان من اینک رسد بی‌گمان
رها کن به خواب خوشم یک زمان
اگر تاج خواهی ربود از سرم
یکی لحظه بگذار تا بگذرم
چو من زین ولایت گشادم کمر
تو خواه افسر از من ستان خواه سر
سکندر بنالید کای تاجدار
سکندر منم چاکر شهریار
نخواهم که بر خاک بودی سرت
نه آلودهٔ خون شدی پیکرت
ولیکن چه سودست کاین کار بود
تأسف ندارد درین کار سود
اگر تاجور سر برافراختی
کمر بند او چاکری ساختی
دریغا به دریا کنون آمدم
که تا سینه در موج خون آمدم
چرا مرکبم را نیفتاد سم
چرا پی نکردم درین راه گم
مگر ناله شاه نشنیدمی
نه روزی بدین روز را دیدمی
به دارای گیتی و دانای راز
که دارم به بهبود دارا نیاز
ولیکن چو بر شیشه افتاد سنگ
کلید در چاره ناید به چنگ
دریغا که از نسل اسفندیار
همین بود و بس ملک را یادگار
چه بودی که مرگ آشکارا شدی
سکندر هم آغوش دارا شدی
چه سودست مردن نشاید به زور
که پیش از اجل رفت نتوان به گور
به نزدیک من یکسر موی شاه
گرامیتر از صد هزاران کلاه
گر این زخم را چاره دانستمی
طلب کردمی تا توانستمی
نه تاج و نه اورنگ شاهنشهی
که ماند ز دارای دولت تهی
چرا خون نگریم بران تاج و تخت
که دارنده را بر درافکند رخت
مباد آن گلستان که سالار او
بدین خستگی باشد از خار او
نفیر از جهانی که دارا کشست
نهان پرور و آشکارا کشست
به چاره‌گری چون ندارم توان
کنم نوحه بر زاد سرو جوان
چه تدبیر داری مراد تو چیست
امید از که داری و بیمت ز کیست
بگو هر چه داری که فرمان کنم
به چاره‌گری با تو پیمان کنم
چو دارا شنید این دم دل‌نواز
به خواهشگری دیده را کرد باز
بدو گفت کای بهترین بخت من
سزاوار پیرایه و تخت من
چه پرسی ز جانی به جان آمده
گلی در سموم خزان آمده
جهان شربت هرکس از یخ سرشت
بجز شربت ما که بر یخ نوشت
ز بی آبیم سینه سوزد درون
قدم تا سرم غرق دریای خون
چوبرقی که در ابر دارد شتاب
لب از آب خالی و تن غرق آب
سبوئی که سوراخ باشد نخست
به موم و سریشم نگردد درست
جهان غارت از هر دری میبرد
یکی آورد دیگری میبرد
نه زو ایمن اینان که هستند نیز
نه آنان که رفتند رستند نیز
ببین روز من راستی پیشه کن
تو تیز از چنین روزی اندیشه کن
چو هستی به پند من آموزگار
بدین روز ننشاندت روزگار
نه من به ز بهمن شدم کاژدها
بخاریدن سر نکردش رها
نه ز اسفندیار آن جهانگیر گرد
که از چشم زخم جهان جان نبرد
چو در نسل ما کشتن آمد نخست
کشنده نسب کرد بر ما درست
تو سرسبز بادی به شاهنشهی
که من کردم از سبزه بالین تهی
چو درخواستی کارزوی تو چیست
به وقتی که بر من بباید گریست
سه چیز آرزو دارم اندر نهان
براید به اقبال شاه جهان
یکی آنکه بر کشتن بی‌گناه
تو باشی درین داوری دادخواه
دویم آنکه بر تاج و تخت کیان
چو حاکم تو باشی نیاری زیان
دل خود بپردازی از تخم کین
نپردازی از تخمه ما زمین
سوم آنکه بر زیردستان من
حرم نشکنی در شبستان من
همان روشنک را که دخت منست
بدان نازکی دست پخت منست
بهم خوابی خود کنی سربلند
که خوان گردد از نازکان ارجمند
دل روشن از روشنک برمتاب
که با روشنی به بود آفتاب
سکندر پذیرفت ازو هر چه گفت
پذیرنده برخاست گوینده خفت
کبودی و کوژی درآمد به چرخ
که بغداد را کرد به کاخ و کرخ
درخت کیان را فرو ریخت بار
کفن دوخت بر درع اسفندیار
چو مهر از جهان مهربانی برید
شبه ماند و یاقوت شد ناپدید
سکندر بدان شاه فرخ نژاد
شبانگاه بگریست تا بامداد
درو دید و بر خویشتن نوحه کرد
که او را همان زهر بایست خورد
چو روز آخور صبح ابلق سوار
طویله برون زد بر این مرغزار
سکندر بفرمود کارند ساز
برندش بجای نخستینه باز
ز مهد زر و گنبد سنگ بست
مهیاش کردند جای نشست
چو خلوتگهش آن چنان ساختند
ازو زحمت خویش پرداختند
تنومند را قدر چندان بود
که در خانه کالبد جان بود
چو بیرون رود جوهر جان ز تن
گریزی ز هم‌خوابه خویشتن
چراغی که بادی درو دردمی
چه بر طاق ایوان چه زیر زمی
اگر بر سپهری وگر بر مغاک
چو خاکی شوی عاقبت باز خاک
بسا ماهیا کو شود خورد مور
چو در خاک شور افتد از آب شور
چنینست رسم این گذرگاه را
که دارد به آمد شد این راه را
یکی را درارد به هنگامه تیز
یکی را ز هنگامه گوید که خیز
مکن زیر این لاجوردی بساط
بدین قلعهٔ کهر باگون نشاط
که رویت کند کهرباوار زرد
کبودت کند جامه چون لاجورد
گوزنی که در شهر شیران بود
به مرگ خودش خانه ویران بود
چو مرغ از پی کوچ برکش جناح
مشو مست راح اندرین مستراح
بزن برق‌وار آتشی در جهان
جهان را ز خود واره و وارهان
سمندر چو پروانه آتش روست
ولیک این کهن لنگ و آن خوشروست
اگر شاه ملکست و گر ملک شاه
همه راه رنجست و با رنج راه
که داند که این خاک دیرینه‌وار
بهر غاری اندر چه دارد ز غور
کهن کیسه شد خاک پنهان شکنج
که هرگز برون نارد آواز گنج
زر از کیسهٔ نو برارد خروش
سبوی نو از تری آید به جوش
که داند که این زخمهٔ دام و دد
چه تاریخها دارد از نیک و بد
چه نیرنگ با بخردان ساختست
چه گردنکشان را سر انداختست
فلک نیست یکسان هم آغوش تو
طرازش دورنگست بر دوش تو
گهت چون فرشته بلندی دهد
گهت با ددان دستبندی دهد
شبانگه بنانیت نارد به یاد
کلیچه به گردون دهد بامداد
چه باید درین هفت چشمه خراس
ز بهر جوی چند بردن سپاس
چو خضر از چنین روزیی روزه گیر
چو هست آب حیوان نه خرما نه شیر
ازین دیو مردم که دام و ددند
نهان شو که هم‌صحبتان بدند
پی گور کز دشتبانان گمست
ز نامردمیهای این مردمست
گوزن گرازنده در مرغزار
ز مردم گریزد سوی کوه و غار
همان شیر کو جای در بیشه کرد
ز بد عهدی مردم اندیشه کرد
مگر گوهر مردمی گشت خرد
که در مردمان مردمیها بمرد
اگر نقش مردن بخوانی شگرف
بگوید که مردم چنینست حرف
به چشم اندرون مردمک را کلاه
هم از مردم مردمی شد سیاه
نظامی به خاموشکاری بسیچ
به گفتار ناگفتنی در مپیچ
چو هم رستهٔ خفتگانی خموش
فرو خسب یا پنبه درنه به گوش
بیاموز ازین مهره لاجورد
که با سرخ سرخست و با زرد زرد
شبانگه که صد رنگ بیند بکار
براید به صد دست چون نوبهار
سحرگه که یک چشمه یابد کلید
به آیین یک چشمه آید پدید
نظامی گنجوی : شرف نامه
بخش ۳۱ - فرستادن اسکندر روشنک را به روم
بیا ساقی آن صرف بیجاده رنگ
به من ده که پایم درآمد به سنگ
مگر چاره سازم در این سنگریز
چو بیجاده از سنگ یابم گریز
فلک ناقه را زان سبک رو کند
که هر روز و شب بازیی نو کند
کند هر زمان صلح و جنگی دگر
خیالی نماید به رنگی دگر
همه بودنیها که بود از نخست
نه اینست اگر بازجوئی درست
هم از پرورشهای پروردگار
دگرگونه شد صورت هر نگار
سرشغل ما گر درآید به خواب
مپندار کین خانه گردد خراب
بسا کس که از روی عالم گمست
همانا که عالم همان عالمست
چه سازیم چون سازگاران شدند
رفیقان گذشتند و یاران شدند
به هنگام خود توشهٔ ره بساز
که یاران ز یاران نمانند باز
سرانجام اگر چه بد بد رود
خر لنگ وا آخور خود رود
گزارش چنین کرد گویای دور
که اورنگ شاهان نشد جای جور
سکندر که او ملک عالم گرفت
پی جستن کام خود کم گرفت
صلاح جهان جست از آن داوری
جهان زین سبب دادش آن یاوری
جهان بایدت شغل آن شاه کن
همان کن که او کرد و کوتاه کن
چو بر ملک آفاق شد کامگار
همی گشت بر کام او روزگار
حبش تا خراسان و چین تا به غور
به فرمان او گشت بی دست زور
بهر کشوری قاصدان تاختند
همه سکه بر نام او ساختند
جهاندار اگر چه دل شیر داشت
جهان جمله در زیر شمشیر داشت
نبود اعتمادش بر آن مرز وبوم
که هست ایمن آباد رومی به روم
شبی کاسمان طالعی داد چست
کزان طالع آید ضمیری درست
فرستاد و دستور خود را بخواند
سخنهای پوشیده با او براند
که چون ملک ایرانم آمد به دست
نخواهم به یک جا شدن پای بست
به گردندگی چون فلک مایلم
جز آفاق گردی نخواهد دلم
ببینم که در گرد آفاق چیست
تواناتر از من در آفاق کیست
چنان بینم از رای روشن صواب
که چون من کنم گرد گیتی شتاب
زر و زیور خود فرستم به روم
که هست استواری دران مرز و بوم
نباید که ما را شود کار سست
سبو ناید از آب دایم درست
بداندیش گیرد سر تخت ما
به تاراج دشمن شود رخت ما
جهان را چنین درد سرها بسیست
و زینگونه در ره خطرها بسیست
تو نیز ار به یونان شوی باز جای
پسندیده باشد به فرهنگ و رای
همان ملک را داری از فتنه دور
که مه نایب مهر باشد به نور
همان روشنک را که بانوی ماست
بری تا شود کار آن ملک راست
برایی که دستور باشد خرد
نگهداری اندازهٔ نیک و بد
نیابت بجای آری از دین و داد
نیاری ز من جز به نیکی به یاد
ترا از بزرگان پسندیده‌ام
به چشم بزرگیت از آن دیده‌ام
وزیر از هنرمندی رای خویش
چنین گفت با کارفرمای خویش
که فرمانروا باد شاه جهان
به فرمان او رای کار آگهان
زمان تا زمان قدر او بیش باد
غرض با تمنای او خویش باد
حسابی که فرمود رای بلند
کس از پیش بینی نبیند گزند
به فرخنده شغلی که فرمود شاه
کمربندم و سرنپیچم ز راه
ولی شاه باید که در کار خویش
پژوهش نماید به مقدار خویش
چو پایان رفتن فراز آیدش
سوی بازگشتن نیاز آیدش
به فرماندهی سر ندارد گران
جهان را سپارد به فرمانبران
نشاید به یک تن جهان داشتن
همه عالم آن خود انگاشتن
جهان قسمت ملک دارد بسی
وز او هست هر قسمتی با کسی
چو قسم خدا را کنی رام خویش
بر آن قسمت افتاده دان نام خویش
طرفدار چون شد به فرمان تو
طرف بر طرف هست ملک آن تو
چو ملک تو شد خانه دشمنان
بدو باز مگذار یکسر عنان
در این بوم بیگانه کم کن نشست
مکن خویشتن را بدو پای بست
تو نتوانی این ملک را داشتن
نه بر وارثان نیز بگذاشتن
که بر ملک این خانه دعوی بسی است
همان حجت ملک با هر کسی است
در این مرز و بوم از پی سروری
ز رومی مده هیچکس را سری
زمین عجم گور گاه کیست
در و پای بیگانه وحشی پیست
در این سالها کایمنی از گزند
برار از جهان نام شاهی بلند
چو آیی سوی کشور خویش باز
مکن کار کوتاه بر خود دراز
ملکزادگان را برافروز چهر
که تا بر تو فیروز گردد سپهر
به هر کشوری پادشائی فرست
طلبکار جائی به جائی فرست
طرفها به شاهان گرفتار کن
به هر سو یکی را طرفدار کن
که ترسم دگر باره ایرانیان
ببندند بر خون دارا میان
درآرند لشگر به یونان و روم
خرابی درآید در آن مرز و بوم
چو هر یک جداگانه شاهی کنند
ز یکدیگران کینه خواهی کنند
ز مشغولی ملک خود هر کسی
ندارد سوی ما فراغت بسی
چو دشمن درآرد به تاراج دست
بدین چاره شاید بدو راه بست
دگر کین مینگیز در هیچ بوم
سر کینه خواهان مکش روی روم
به خونریزی شهریاران مکوش
که تا فتنه را خون نیاید به جوش
مپندار کز خون گردنکشان
چو خون سیاوش نماند نشان
مکش تیغ بر خون کس بی دریغ
ترا نیز خونست و با چرخ تیغ
چه خوش داستانی زد آن هوشمند
که بر ناگزاینده ناید گزند
کم آزار شو کز همه داغ و درد
کم آزار یابد کم آزار مرد
کم خود نخواهی کم کس مگیر
ممیران کسیرا و هرگز ممیر
چو دستور ازین گونه بنمود راه
سخن کارگر شد پذیرفت شاه
چو گردون سر طشت سیمین گشاد
غراب سیه خایه زرین نهاد
مگر موبد پیر در باستان
بدین طشت و خایه زد آن داستان
جهاندار فرمود کاید وزیر
برفتن نشست از بر بارگیر
کتب خانه پارسی هر چه بود
اشارت چنان شد که آرند زود
سخنهای سربسته از هر دری
ز هر حکمتی ساخته دفتری
به یونان فرستاد با ترجمان
نبشت از زبانی به دیگر زبان
چو دستور آمد به دستور شاه
که گیرد دو اسبه سوی روم راه
برد روشنک را برآراسته
همان دفتر و گوهر و خواسته
به فرمان شه جای بگذاشتند
به یونان زمین راه برداشتند
ز شاه جهان روشنک بار داشت
صدف در شکم در شهوار داشت
چو موکب درآمد به یونان زمین
گرانبار شد گوهر نازنین
چو نه ماهه شد کان گوهر گشاد
جهان بر گهر گوهری نو نهاد
نهادند نامش پس از مهد بوس
به فرمان اسکندر اسکندروس
ارسطو که دستور درگاه بود
به یونان زمین نایب شاه بود
ملک زاده را در خرام و خورش
همی داد چون جان خود پرورش
نگارین رخش را به ناز و به نوش
نوآیین دلش را به فرهنگ و هوش
برآورده گیر این چنین صد نگار
فرو برده خاکش سرانجام کار
نظامی گنجوی : شرف نامه
بخش ۳۵ - رفتن اسکندر به کوه البرز
باید ساقی آن شیر شنگرف گون
که عکسش درآرد به سیماب خون
به من ده که سیماب خون گشته‌ام
به سیماب خون ناخنی رشته‌ام
برآنم من ای همت صبح خیز
که موج سخن را کنم ریز ریز
به زرین سخن گوهر آرم به چنگ
سر زیر دستان درآرم به سنگ
زر آن زور و زهره کی آرد به دست
که دارای دین را کند زیردست
زر از بهر مقصود زیور بود
چو بندش کنی بندی از زر بود
توانگر که باشد زرش زیر خاک
ز دزدان بود روز وشب ترسناک
تهی دست کاندیشهٔ زر کند
تمنای گنجش توانگر کند
چو از زر تمنای زر بیشتر
توانگرتر آنکس که درویش تر
جهان آن جهان شد که درویش راست
که هم خویشتن را و هم خویش راست
شب و روز خوش میخورد بی‌هراس
نه از شحنه بیم و نه از دزد پاس
فراوان خزینه فراوان غمست
کمست انده آن را که دنیا کمست
گزارنده عقد گوهر کشان
خبر داد از آن گوهر زر فشان
که چون کرد سالار جمشید هوش
میی چند بر یاد نوشابه نوش
به ریحان و ریحانی دل‌فروز
بسر برد با خسروان چند روز
یکی روز بنشست بر عزم کار
بساطی برآراست چون نوبهار
حصاری چنان ز انجمن برکشید
که انجم در آن برج شد ناپدید
گرانمایگان سپه را بخواند
گرامی کنان هر یکی را نشاند
شدند انجمن کاردانان دهر
ز فرهنگ شه برگرفتند بهر
شه از قصهٔ آرزوهای خویش
سخنها ز هر دستی آورد پیش
که دوشم چنان در دل آمد هوس
که جز با شما برنیارم نفس
به نیروی رای شما مهتران
جهان را نبینم کران تا کران
سوی روم ازین پیش بودم بسیچ
عنان مرا داد از آن چرخ پیچ
بر آنم که تا جملهٔ مرز و بوم
نگردم نگردد سرم سوی روم
در آباد و ویران نشست آورم
همه ملک عالم به دست آورم
کنم دست پیچی به سنجابیان
زنم سکه بر سیم سقلابیان
به هر بوم و هر کشوری گر زمیست
ببینم که خوشدل کدام آدمیست
از آن خوشدلی بهره یابم مگر
که آهن بر آهن شود کارگر
نخستین خرامش در این کوچگاه
به البرز خواهم برون برد راه
وزان کوچ فرخ درآیم به دشت
ز صحرا به دریا کنم بازگشت
تماشای دریای خزران کنم
ز جرعه بر او گوهر افشان کنم
چو موکب درآرم به دریا کنار
کنم هفته‌ای مرغ و ماهی شکار
ببینم که تا عزم چون آیدم
زمانه کجا رهنمون آیدم
چه گوئید هر یک بر این داستان
که دولت نپیچد سر از راستان
زمین بوسه دادند یکسر سپاه
که تدبیر ما هست تدبیر شاه
کجا او نهد پای ما سر نهیم
ز فرمان او بر سر افسر نهیم
اگر آب و آتش کند جای ما
نگردد ز فرمان او رای ما
گر اندازد از کوه ما را به خاک
بیفتیم و در دل نداریم باک
ز شاه جهان راه برداشتن
ز ما خدمت شاه بگذاشتن
شه آسوده دل شد ز گفتارشان
نوازشگری کرد بسیارشان
بسیچید ره را به آهستگی
گشاد از خزینه در بستگی
غنی کرد گردنکشان را ز گنج
ز گوهر کشی لشگر آمد به رنج
جهاندار چون دید کز گنج و زر
غنیمت کشان را گران گشت سر
در آن پیش بینی خرد پیشه کرد
که لختی ز چشم بد اندیشه کرد
ز بس گنج و گوهر که دربار داشت
بهر جا که شد راه دشوار داشت
به کوه و به صحرا و سختی و رنج
سپاهش به گردون کشیدند گنج
چو در خاطر آمد جهانجوی را
که در چنبر آرد گلین گوی را
زمین را شود میل و منزل شناس
به تری و خشگی رساند قیاس
بداند زمین را که پست و بلند
درازاش چند است و پهناش چند
ز هر داد و بیدادی آگه شود
به راه آرد آن را که از ره شود
فرو شوید از دور بیداد را
رهاند ز خون خلق آزاد را
بهر بیم‌گاهی حصاری کند
ز بهر سرانجام کاری کند
ز دوری در آن ره شد اندیشناک
که دارد ره دور درد و هلاک
نباید که ضایع شود رنج او
شود روزی دشمنان گنج او
سپاه از غنیمت گرانبار دید
بترسید چون گنج بسیار دید
یکی آنکه سیران نکوشند سخت
که ترسند از ایشان ستانند رخت
دگر آنکه ناسیری آید به جنگ
دو دستی زند تیغ بر بوی رنگ
ز فرزانگان الهی پناه
صد و سیزده بود با او براه
همه انجمن ساز و انجم شناس
به تدبیر هر شغل صاحب قیاس
از آن جمله در حضرت شهریار
بلیناس فرزانه بود اختیار
بهر کار ازو چاره درخواستی
کزو کردن چاره برخاستی
ز دشواری را ه وگنجی چنان
سخن راند با کارسنجی چنان
جوابش چنان آمد از پیش بین
که شه گنج پنهان کند در زمین
سپه نیز با شاه فرمان کنند
به ویرانها گنج پنهان کنند
ز بهر گواهی بهر گنجدان
طلسمی کند هریک از خود نشان
بدان تا چو آیند از راه دور
ز هر تیره چاهی برآرند نور
گواهی که بر گنج خویش آورند
نمودار پیشینه پیش آورند
شه این رای را عالم آرای دید
سپه را ملامت در این رای دید
به زیر زمین گنج را جای کرد
طلسمی بر آن گنج بر پای کرد
بفرمود تا هر کرا گنج بود
نهان کرد کز بردنش رنج بود
پراکنده هر یک در آن کوه و دشت
به گل گنج پوشید و خود بازگشت
جدا هر یکی برسر مال خویش
برانگیخت شکلی ز تمثال خویش
چنان بود شب بازی روزگار
که شه را دگرگون شد آموزگار
ز هنجار دیگر درآمد به روم
فرو ماند گنج اندران مرز و بوم
همان لشگرش را ز بس برگ و ساز
بدان گنج پنهان نیامد نیاز
ز بس گنح پیدا که دریافتند
سوی گنج پوشیده نشتافتند
چو در خانه روم کردند جای
ز شغل جهان در کشیدند پای
یکی دیگر سنگین برافراختند
به جمهور طاعتگهش ساختند
همه نسخت گنج‌نامه که بود
به دارنده دیر دادند زود
که تا هرکه اوباشد ایزد پرست
از آن نامه‌ها گنجی آرد به دست
هنوز اندران دیر دیرینه سال
بسی گنجنامه است از آن گنج و مال
کسانی که از راه خدمتگری
کنند آن صنم‌خانه را چاکری
از آن گنج‌نامه دهندش یکی
اگر بیش باشد وگر اندکی
بیایند و آن گنجدان بشکنند
وزان گنج پارنج خود برکنند
مگر داد دولت مرا پای رنج
که پایم فرو رفت ازینسان به گنج
نظامی گنجوی : شرف نامه
بخش ۳۷ - رفتن اسکندر به دز سریر
بیا ساقی از می‌دلم تازه کن
در این ره صبوری به اندازه کن
چراغ دلم یافت بی روغنی
به می‌ده چراغ مرا روشنی
چو روز سپید از شب زاغ رنگ
برآمد چو کافور از اقصای زنگ
فروزنده روزی چو فردوس پاک
برآورده سرگنج قارون ز خاک
هوا صافی از دود و گیتی ز گرد
فک روی خود شسته چون لاجورد
به عزلت کمر بسته باد خزان
نسیم بهاری ز هر سو وزان
همه کوه گلشن همه دشت باغ
جهان چشم روشن به زرین چراغ
زمانه به کردار باغ بهشت
زمین را گل و سبزه مینو سرشت
به فیروز رائی شه نیک‌بخت
به تخت رونده برآمد ز تخت
سر تاج بر زد به سفت سپهر
برافراخت رایت برافروخت چهر
زمین خسته کرد از خرام ستور
گران کوه را در سرافکند شور
سپه راند از آنجابه تخت سریر
که تا بیند آن تخت را تخت‌گیر
سریری خبر یافت کان تاجدار
برآن تختگه کرد خواهد گذار
ز فرهنگ فرومانده آگاه بود
که فیروز و فرخ جهانشاه بود
ز تخم کیان هیچکس را نکشت
همه راستان را قوی کرد پشت
سران را رسانید تارک به تاج
بسی خرجها داد ونستد خراج
ز شادی دو منزل برابر دوید
به فرسنگها فرش دیبا کشید
ز نزلی که بودش بدان دسترس
به حدی که حدش ندانست کس
ز هر موینه کان چو گل تازه بود
گرانمایه‌ها بیش از اندازه بود
سمور سیه روبه سرخ تیغ
همان قاقم و قندز بی دریغ
وشق نیفه‌هائی چو برگ بهار
بنفشه برو ریخته صد هزار
غلامان گردن برافراخته
یکایک همه رزم را ساخته
وشاقان موکب رو زود خیز
به دیدار تازه به رفتار تیز
چو نزلی چنین خوب و آراسته
روان کرد و با او بسی خاسته
به استاد گاران درگه سپرد
که عاجز شد آنکس که آنرا ببرد
درآمد به درگاه شاه جهان
دو تا کرد قامت چو کارآگهان
جهانشاه برخاست نامیش کرد
به شرط نشاندن گرامیش کرد
چو دادش ز دولت درودی تمام
بپرسیدش از قصه تخت و جام
که جام جهان بین و تخت کیان
چگونست بی فر فرخ بیان
سریری ملک پاسخش داد باز
که ای ختم شاهان گردن فراز
کیومرث از خیل تو چاکری
فریدون ز ملک تو فرمانبری
ستاره کمان ترا تیر باد
کمندت سپهر جهانگیر باد
کلیدی که کیخسرو از جام دید
در آیینهٔ دست تست آن کلید
جز این نیست فرقی که ناموس و نام
تو ز آیینه بینی و خسرو ز جام
چو رفتند شاهان بیدار تخت
ترا باد جاوید دیهیم و تخت
به تخت تو آفاق را باد نور
مباد از سرت سایه تاج دور
چه مقصود بد؟ شاه آفاق را
که نو کرد نقش این کهن طاق را
پی بارگی سوی این مرز راند
بر و بوم ما را به گردون رساند
جهان خسروش گفت کای نامدار
ز کیخسروان تخت را یادگار
چو شد تخت من تخت کاوس کی
همان خوردم از جام جمشید می
بدین جام و این تخت آراسته
دلی دارم از جای برخاسته
دگر نیز بینم که چون خفت شاه
در آن غار چون ساخت آرامگاه
پژوهنده راز کیخسروم
تو اینجا نشین تا من آنجا روم
بگریم بر آن تخت بدرام او
زنم بوسه‌ای بر لب جام او
ببینم که آن تخت خسرو پناه
چه زاری کند با من از مرگ شاه
وز آنجام نا جانور بشنوم
درودی کزین جانور بر شوم
شد آیینه جان من زنگ خورد
ز دایم بدان زنگ از آیینه گرد
بدان دیده دل را هراسان کنم
به خود بر همه کاری آسان کنم
سریری ز گفتار صاحب سریر
بدان داستان گشت فرمان پذیر
فرستاد پنهان به دزدار خویش
که پیش آورد برگ از اندازه بیش
کمر بندد و چرب دستی کند
به صد مهر مهمان پرستی کند
اشارت کند تا رقیبان تخت
بسازند با شاه پیروز بخت
به گنجینه تخت بارش دهند
چو خواهد می‌خوشگوارش دهند
فشانند بر تخت کیخسروش
فشانند بر سر نثار نوش
در آن جام فیروزه ریزند می
به فیروزی آرند نزدیک وی
بهرچ آن خوش آید به دندان او
نتابند گردن ز فرمان او
چو با استواران بپرداخت راز
به شه گفت کاهنگ رفتن بساز
من اینجا نشینم به فرمان شاه
چو شاه از ره آید کنم عزم راه
شهنشه پذیرا شد آن خانه را
به همخانگی برد فرزانه را
تنی چار پنج از غلامان خاص
چو زری که آید برون از خلاص
سوی تخت خانه زمین در نبشت
به بالا شدن ز آسمان برگذشت
برآمد بر آنسان که ناسود هیچ
بدان چرخ پیچان به صد چرخ و پیچ
دزی دید با آسمان هم نورد
نبرده کسی نام او در نبرد
عروسان دز شربت آمیختند
در آن شربت از لب شکر ریختند
نهادند شاهان خوان زرش
همان خوردنیها که بد درخورش
پریچهرگان سرائی چو ماه
همه صف کشیدند بر گرد شاه
فرو مانده حیران در آن فر و زیب
که سیمای دولت بود دل فریب
چو شه زان خورش خورد و شربت چشد
سوی تخت کیخسروی سر کشید
سرافکنده و برکشیده کلاه
درآمد به پائین آن تختگاه
ز دیوار و در گفتی آمد خروش
که کیخسرو خفته آمد به هوش
چنان بود فرمان فرمان‌گزار
که بر تخت بنشیند آن تاجدار
سر تاجداران برآمد به تخت
چو سیمرغ بر شاخ زرین درخت
نگهبان آن تخت زرین ستون
ز کان سخن ریخت گوهر برون
که پیروزی شاه بر تخت شاه
نماید به پیروزی بخت راه
همان گوهری جام یاقوت سنج
کلیدیست بر قفل بسیار گنج
بدین تخت و این جام دولت پرست
بسا جام و تختا که آری بدست
رقیبی دگر گفت کای شهریار
ندیده چو تو شاه چندین دیار
چو بر تخت کیخسروی تاختی
سر از تخت گردون برافراختی
دگر نغز گوئی زبان برگشاد
که تا چند کیخسرو و کیقباد
چو زین تخت بازوی شه شد قوی
کند کیقبادی و کیخسروی
همه فال خسرو در آن پیش تخت
به پیروز بختی برآورد تخت
شه آن تخت را چون به خود ساز داد
به کیخسرو مرده جان باز داد
بر آن تخت بنشست یکدم نه دیر
ببوسید بر تخت و آمد به زیر
ز گوهر بر آن تخت گنجی فشاند
که گنجور خانه در آن خیره ماند
بفرمود تا کرسی زر نهند
همان جام فرخ برابر نهند
چو کرسی نهاندند و خسرو نشست
به جام جهان بین کشیدند دست
چو ساقی چنان دید پیغام را
ز باده برافروخت آن جام را
بر خسرو آورد با رای و هوش
که بر یاد کیخسرو این می بنوش
بخور کاختر فرخت یار باد
بدین جام دستت سزاوار باد
چو شه جام را دید بر پای خاست
بخورد آن یکی جام و دیگر نخواست
بر آن جام عقدی ز بازوی خویش
برافشاند و بنشست و بنهاد پیش
در آن تخت بی تاجور بنگریست
بر آن جام می بی باده لختی گریست
گه از بی شرابی گه از بی شهی
مثل زد بر آن جام و تخت تهی
که بی تاجور تخت زرین مباد
چو می نیست جام جهان بین مباد
به می روشنائی بود جام را
بلندی به شه تخت بد رام را
چو شه رفت گو تخت بشکن تمام
چو می ریخت گو بر زمین افت جام
شهی را بدین تخت باشد نیاز
که بر تخت مینو نخسبد به ناز
کسی کو به مینو کشد رخت را
به زندان شمارد چین تخت را
بسا مرغ را کز چمن گم کنند
قفس عاج و دام از بریشم کنند
چو از شاخ بستان کند طوق و تاج
نه ز ابریشمش یاد باشد نه عاج
از آنیم در جستن تاج و ترگ
که فارغ دلیم از شبیخون مرگ
بهار چمن شاخ از آن برکشید
که شمشیر باد خزان را ندید
کفل گرد کردند گوران دشت
مگر شیر ازین گور گه در گذشت
گوزنان به بازی برآشفته‌اند
هزبران هایل مگر خفته‌اند
همان نافهٔ آهوان مشک بست
مگر چنگ و دندان یوزان شکست
بدین غافلی میگذاریم روز
که در ما زنند آتش رخت سوز
چه سازیم تختی چنین خیره خیر
که بر وی شود دیگری جای گیر
کنیم از پی دیگری جام گرم
که ما را ز جایی چنین باد شرم
چه سود این چنین تخت کردن به پای
که تخته ست ما را نه تختست جای
نه تخت زرست اینکه او جای ماست
کز آهن یکی کنده بر پای ماست
چو بر تخت جاوید نتوان نشست
ز تن پیشتر تخت باید شکست
چو در جام کیخسرو آبی نماند
بجای آبگینش نباید فشاند
نظامی گنجوی : شرف نامه
بخش ۴۰ - رفتن اسکندر به هندوستان
بیا ساقی آن زر بگداخته
که گوگرد سرخست ازو ساخته
به من ده که تا زو دوائی کنم
مس خویش را کیمیائی کنم
فرس خوشترک ران که صحرا خوشست
عنان درمکش بارگی دلکشست
به نیکوترین نام از این جای زشت
بباید شدن سوی باغ بهشت
نباید نهادن بر این خاک دل
کزو گنج قارون فرو شد به گل
ره رستگاری در افکندگیست
که خورشید جمع از پراکندگیست
همی تا بود را پر نیشتر
درو سود بازارگان بیشتر
چو ایمن شود ره ز خونخوارگان
درو کم بود سود بازارگان
در آن گنج‌خانه که زر یافتند
ره از اژدها پر خطر یافتند
همان چرب کو مرد شیرین گزار
چنین چربی انگیخت از مغز کار
که چون شه به غزنین درآمد ز بلخ
به یکسو شد از آب دریای تلخ
ز بس سرکه بر آستان آمدش
تمنای هندوستان آمدش
درین شغل با زیرکان رای زد
که دولت مرا بوسه بر پای زد
همه ملک ایران مرا شد تمام
به هندوستان داد خواهم لکام
چو من سر سوی کید هندو نهم
ازو کینه و کید یکسو نهم
گر آید به خدمت چو دیگر کسان
نباشم بر او جز عنایت رسان
وگر با من او در سر آرد ستیز
من و گردن کید و شمشیر تیز
ز پهلو به پهلو بگردانمش
نشیند بجائی که بنشانمش
چو مرکب سوی راه دور آورم
سرتیغ بر فرق فور آورم
چو از فور فوران ربایم کلاه
سوی خان خانان گرایم سپاه
وز آنجا شوم سوی چاچ و طراز
زمین را نوردم به یک ترکتاز
دلیران لشکر بزرگان بزم
پذیرا شدندش بدان رای و عزم
به روزی که نیک اختری یار بود
نمودار دولت پدیدار بود
سکندر برافراخت سریر سپهر
روان کرد مرکب چو رخشنده مهر
ز غزنین درآمد به هندوستان
ره از موکبش گشت چون بوستان
بر آن شد که در مغز تاب آورد
سوی کید هندو شتاب آورد
به تاراج ملکش درآید چو میغ
دهد ملک او را به تاراج تیغ
دگر ره به فرمان فرزانگان
نکرد آنچه آید ز دیوانگان
جریده یکی قاصد تیزگام
فرستاد و دادش به هندو پیام
که گر جنگ رائی برون کش سپاه
که اینک رسیدم چو ابر سیاه
وگر بر پرستش میان بسته‌ای
چنان دان که از تیغ من رسته‌ئی
سرنرگس آنگه درآید ز خواب
که ریزد بر او ابر بارنده آب
گل آنگه عماری درآرد به باغ
که خورشید را گرم گردد دماغ
بجوشم بجوشد جهان از شکوه
بجنبم بجنبد همه دشت و کوه
بجائی نخسبد عقاب دلیر
که آبی توان بستن او را به زیر
گر آنجا ز سر موئی انگیختست
بدین جا سر از موئی آویختست
وگر هست کوه شما تیغ دار
کند تیغ من کوه را غارغار
گر از بهر گنج آرم آنجا فریش
به مغرب زر مغربی هست بیش
گرم هست بر خوبرویان شتاب
به خوارزم روشنترست آفتاب
جواهر نجویم در این مرز و بوم
کزین مایه بسیار دارم به روم
به هند آمدن تیغ هندی به دست
کباب ترم باید از پیل مست
مخور عبرهٔ هند بی‌یاد من
که هندوتر از توست پولاد من
چوسر بایدت سر متاب از خراج
وگر نه نه سر با تو ماند نه تاج
فرستاده آمد به درگاه کید
سخن در هم افکند چون دام صید
فرو گفت با او سخنهای تیز
گدازان‌تر از آتش رستخیز
چو کید آنچنان آتش تیز دید
ازو رستگاری به پرهیز دید
که خوابی در آن داوری دیده بود
ز تعبیر آن خواب ترسیده بود
دگر کز جهانگیری شهریار
خبر داشت کورا سپهرست یار
گه کینه با شاه دارا چه کرد
ز حد حبش تا بخارا چه کرد
نه رای آمدش روی از او تافتن
ز فرمان سوی فتنه بشتافتن
بدانست کو را دران تاب تیز
چگونه ز خود باز دارد ستیز
به خواهش نمودن زبان بر گشاد
بسی آفرین شاه را کرد یاد
که چون در جهان اوست هشیارتر
جهانداری او را سزاوارتر
همش پایهٔ تخت بر ماه باد
هم آزرم را سوی او راه باد
نبودست جز مهر او کار من
سبب چیست کاید به پیکار من
اگر گنج خواهد فدا سازمش
گر افسر هم از سر بیندازمش
وگر میل دارد به جان خوشم
به دندان گرفته به خدمت کشم
وگر بنده‌ای را فرستد ز راه
سپارم بدو گنج و تخت و کلاه
ز مولائی و چاکری نگذرم
سکندر خداوند و من چاکرم
گر او نازش آرد من آرم نیاز
مگر گردد از بنده خشنود باز
وگر باژگونه بود داوری
که شه میل دارد به کین آوری
ز پرخاش او پیش گیرم رحیل
نیندازم این دبه در پای پیل
چو من سر بگردانم از رزم او
شود باطل از خون من عزم او
اگر رای دارد که کم گیردم
بپایم چه درد شکم گیردم
گر آرد سپه پای من لنگ نیست
دگر سو گریزم جهان تنگ نیست
بلی گر کند عهد با من نخست
به شرطی که آن عهد باشد درست
که نارد به من غدر و غارتگری
وزین در به یکسو نهد داوری
دهم چار چیزش که بی پنجمند
به نوباوگی برتر از انجمند
یکی دختر خود فرستم به شاه
چه دختر که تابنده خورشید و ماه
دویم نوش جامی ز یاقوت ناب
کزو کم نگردد بخوردن شراب
سوم فیلسوفی نهانی گشای
که باشد به راز فلک رهنمای
چهارم پزشگی خردمند و چست
که نالندگان را کند تندرست
بدین تحفه شه را شوم حق شناس
اگر شه پذیرد پذیرم سپاس
فرستاده پذیرفت کین هر چهار
اگر تحفه سازی بر شهریار
در این کشورت شاه نامی کند
به پیوند خویشت گرامی کند
ز نام آوران برکشد نام تو
نتابد سر از جستن کام تو
چو هندو ملک دیدگان پاک مغز
ندارد بدین کار در پای لغز
ز پیران هندو یکی نامدار
فرستاد با قاصد شهریار
بدین شرط پیمانی انگیخته
سخن چرب و شیرین برآمیخته
فرستادگان بازگشتند شاد
همان قاصد پیر هندو نژاد
سوی درگه شهریار آمدند
در آن باغ چون گل به بار آمدند
چو هندو سراپردهٔ شاه دید
مه خیمه بر خیمهٔ ماه دید
درآمد زمین را به تارک برفت
پیامی که آورد با شاه گفت
چو پیشینه پیغامها گفته شد
سخن راند از آنها که پذیرفته شد
صفت کرد از آن چار پیکر به شاه
که کس را نبود آنچنان دستگاه
دل شه در آن آرزو جوش یافت
طلب کرد چشم آنچه در گوش یافت
به عزمی که آن تحفه آرد به چنگ
نبود از شتابش زمانی درنگ
پس آنگاه با هندوی نرم گوی
به سوگند و پیمان شد آزرم جوی
بلیناس را با دگر مهتران
فرستاد و سربسته گنجی گران
یکی نامهٔ کالماس را موم کرد
همه هند را هندوی روم کرد
نبشت از سکندر به کید دلیر
ز تند اژدهائی به غرنده شیر
فریبندگیها درو بی شمار
که آید نویسندگان را به کار
بسی شرط بر عذر آزرم او
برانگیخته با دل گرم او
چو نامه نویس این وثیقت نوشت
مثالی به کافور و عنبر سرشت
بلیناس با کاردانان روم
سوی کید رفتند از آن مرز و بوم
چو دانای رومی در آن ترکتاز
به لشگرگه هندو آمد فراز
دل کید هندو پر از نور یافت
ز کیدی که هندو کند دور یافت
پرستش نمودش به آیین شاه
که صاحب کمر بود و صاحب کلاه
ببوسید بر نامه و پیش برد
کلید خزانه به هندو سپرد
فرو خواند نامهٔ دبیر دلیر
که از هیبت افتاد گردون به زیر
نظامی گنجوی : شرف نامه
بخش ۴۱ - رسیدن نامهٔ اسکندر به کید هندو
چنین بود در نامهٔ شاه روم
به لفظی کزو گشت خارا چو موم
پس از نام دارندهٔ مهر و ماه
که اندیشه را سوی او نیست راه
خداوند فرمان و فرمانبران
فرستندهٔ وحی پیغمبران
ز فرمان او زیر چرخ کبود
بسی داده بر نیکنامان درود
سخن رانده آنگه که ای پهلوان
که پشتت قوی باد و بختت جوان
بر آن بود رایم که عزم آورم
به کوپال با پیل رزم آورم
نمایم به گیتی یکی دستبرد
که گردد ز کوپال من کوه خرد
به هندوستان در زنم آتشی
نمانم در آن بوم گردنکشی
کمند افکنم در سر ژنده پیل
ز خون بیخ روین برآرم ز نیل
همه خاک او را به خون‌تر کنم
همان آب را خاک بر سر کنم
چو تو روی در آشتی داشتی
عنان بر نپیچیدم از آشتی
به شیرین سخنهای جان پرورت
خداوند بودم شدم چاکرت
دلم را به زنهار زه برزدی
به جادو زبانی گره بر زدی
چنان کن که این عهد نیکو نمای
در ابنای ما دیر ماند بجای
گر آن چار گوهر فرستی به من
کنم با تو عهدی در این انجمن
که گر هفت کشور شود پر سپاه
نگردد ز ملک تو موئی تباه
بهر نیک وبد با تو یاری کنم
بدین گفته‌ها استواری کنم
فرستاد چون نامه بر کید خواند
درود فرستنده بر وی رساند
ز افسون و افسانه دلنواز
در جادوئیها بر او کرد باز
ز کید و فسونهای جادوی او
شده کید یکباره هندوی او
شنیدم که جادوی هندو بسیست
نخواندم که جادوی هندو کسیست
چو لختی سخن راند بر جای خویش
ره آورد آورده آورد پیش
دل کید هندو بر آمد ز جای
جهانجوی را شد پرستش نمای
بسی کرد بر شهریار آفرین
که بی او مبادا زمان و زمین
فرستادهٔ کاردان را نواخت
زمان خواست یک هفته تا کار ساخت
چو شد هفته و کار شد ساخته
به سیچنده ازکار پرداخته
به فرمانبری شاه را سجده برد
پذیرفته‌ها را به قاصد سپرد
جز آن چار پیرایهٔ ارجمند
گرانمایهای دگر دلپسند
ز گنج و زر و زیور و لعل و در
بسی پشت پیلان ز گنجینه پر
ز پولاد هندی بسی بارها
ز عود و ز عنبر به خروارها
چو کوه رونده چهل ژنده پیل
که نگذشتی از نافشان رود نیل
سه پیل سپید از پی تخت شاه
کز ایشان شدی روز دشمن سیاه
بلیناس را نیز گنجی تمام
هم از مشک پخته هم از عود خام
پریدخت را در یکی مهد عود
که مهد فلک بردی او را سجود
روان کرد با این چنین گنجها
جهان برده بر هر یکی رنجها
بلیناس ازین سان زر و زیوری
که بودند هر یک به از کشوری
به نزد جهان داور خویش برد
جهانداوری بین که چون پیش برد
چو شه دید گنج فرستاده را
چهار آرزوی خدا داده را
بدان گنجها آن چنان شاد شد
که گنجینهٔ رومش از یاد شد
فکند آزمایش بدان چار چیز
چنان بود کو گفت و زان بیش نیز
چو در آب جام جهانتاب دید
ز یک شربتش خلق سیرآب دید
چو با فیلسوف آمد اندر سخن
خبر یافت از کارهای کهن
پزشک مبارک برزد نفس
ز تن برد بیماری از دل هوس
چو نوبت بدان گنج پنهان رسید
ز هندوستان چینی آمد پدید
از آن خوبتر دید کاندازه گیر
صفتهای او را کند دلپذیر
گلی دید خشبوی و نادیده گرد
بهاری نیازرده از باد سرد
پری پیکری چون بت آراسته
پری و بت از هندوان خاسته
دهن تنگ و سر گرد و ابرو فراخ
رخی چون گل سرخ بر سبز شاخ
به شیرینی از گل‌شکر نوش تر
به نرمی ز گل نازک آغوش‌تر
گره بر گره چین زلفش چو دام
همه چینیان چین او را غلام
چو آهو به چین مشک پرورده بود
قرنقل به هندوستان خورده بود
نه گیسو که زنجیری از مشک ناب
فرو هشته چون ابری از آفتاب
از آن مشگبر ابر گل ریخته
مه از سنبله سنبل انگیخته
بر آن گونهٔ گندمی رنگ او
چو مشک سیه خال جو سنگ او
نموده جو از گندم مشک سای
نه چون جو فروشان گندم نمای
مهی ترک رخساره هندو سرشت
ز هندوستان داده شه را بهشت
نه هندو که ترک خطائی به نام
به دزدیدن دل چو هندو تمام
ز رومی رخ هندوی گوی او
شه رومیان گشته هندوی او
شکر خنده‌ای راست چون نی شکر
لطیف و خوش و سبز وشیرین و تر
نگاری بدان خوبی و دلکشی
به گوهر هم آبی و هم آتشی
چو شه دید در پیشباز آمدش
عروسی چنان دلنواز آمدش
به آیین اسحاق فرخ نیا
کزو یافت چشم خرد توتیا
طراز عروسی بر او بست شاه
پس آنگه منش را بدو داد راه
به نزل سپهدار هندوستان
بساطی برآراست چون بوستان
جواهر به خروار و دیبا به تخت
پلنگینه خرگاه و زرینه تخت
ز تاج مرصع به یاقوت و لعل
ز تازی سمندان پولاد نعل
ز چینی غلامان حلقه به گوش
ز رومی کنیزان زر بفت پوش
از آن بیش کارد کسی در ضمیر
فرستاد و شد کید منت پذیر
جهان خسرو اسکندر فیلقوس
ز پیوند آن ماه پیکر عروس
بر آسود کالحق بتی نغز بود
همه مغز و پالودهٔ مغز بود
چو انگشت بر صحن پالوده راند
ز پالوده انگشتش آلوده ماند
نسفته دری ناشکفته گلی
همائی بر او فتنه چون بلبلی
گل از غنچه خندید و در سفته شد
سخن بین که در پرده چون گفته شد
جهاندار چون از جهان کام یافت
در آن جنبش از دولت آرام یافت
فرستاد از آموزگاران کسی
به اصطخر و کرد استواری بسی
نبشت آن سخنها که بودش مراد
ز پیروزی مرز مشگین سواد
که کار آنچنان شد به هندوستان
که باشد مراد دل دوستان
زکین خواهی کید پرداختم
چو شد دوست با دوست در ساختم
به قنوج خواهم شدن سوی نور
خدا یار بادم در این راه دور
ببینم کز آنجا چه پیش آیدم
مگر کار بر کام خویش آیدم
توئی نایب ما به هر مرز و بوم
ز دریای چین تا به دریای روم
جهان را به پیروزی آواز ده
ز ما مژدهٔ خرمی باز ده
سپاهی و شهری و برنا و پیر
که از ملک ما هستشان ناگزیر
دل هر یکی را ز ما شاد کن
دعا خواه و دانش ده و داد کن
نبشت این چنین نامه از هر دری
فرستاد پیکی به هر کشوری
عروس گرانمایه را نیز کار
برآراست تا شد به یونان دیار
سپه دادش از استواران خویش
همان استواری ز حد کرد بیش
به پایین آن مهد پیرایه سنج
فرستاد چندین شتر بار گنج
دگر گنج را در زمین کرد جای
نمونش نگهداشت با رهنمای
به دستور دانا وثیقت نوشت
که از دانش و داد بودش سرشت
خبر دادش از جملهٔ نیک و بد
ز پیروزی نیکخواهان خود
به فارغ دلی چون بر آسود شاه
سوی فوریان زد در بارگاه
ره و رسم شاهان چنان تازه کرد
که هندوستان را پر آوازه کرد
به داد و دهش در جهان پی فشرد
بدین دستبرد از جهان دست برد
می‌نوش می‌خورد بر یاد کی
چو شاهان این دور بر یاد وی
نظامی گنجوی : شرف نامه
بخش ۴۳ - سگالش خاقان در پاسخ اسکندر
بیا ساقی آن بادهٔ چون گلاب
بر افشان به من تا درآیم ز خواب
گلابی که آب جگرها به دوست
دوای همه درد سرها به دوست
رقیب مناخیز و در پیش کن
تو شو نیز و اندیشهٔ خویش کن
ز تشویق خاطر جدا کن مرا
به اندیشهٔ خود رها کن مرا
ندارم سر گفتگوی کسی
مرا گفتگو هست با خود بسی
گرآید خریداری از دوردست
که با کان گوهر شود هم نشست
تماشای گنج نظامی کند
به بزم سخن شادکامی کند
بگو خواجهٔ خانه در خانه نیست
وگر هست محتاج بیگانه نیست
خطا گفتم ای پی خجسته رقیب
که شد دشمنی با غریبان غریب
در ما به روی کسی در مبند
که در بستن در بود ناپسند
چو ما را سخن نام دریا نهاد
در ما چو دریا بباید گشاد
در خانه بگشای و آبی بزن
چو مه خیمه‌ای در خرابی بزن
رها کن که آیند جویندگان
ببینند در شاه گویندگان
که فردا چو رخ در نقاب آورم
ز گیله به گیلان شتاب آورم
بسا کس که آید خریدار من
نیابد رهی سوی دیدار من
مگر نقشی از کلک صورتگری
نگارنده بینند بر دفتری
سخن بین کزو دور چون مانده‌ام
کجا بودم ادهم کجا رانده‌ام
گزارندهٔ گنج آراسته
جواهر چنین داد از آن خواسته
که چون وارث ملک افراسیاب
سر از چین برآورد چون آفتاب
خبر یافت کامد بدان مرز و بوم
دمنده چنان اژدهائی ز روم
همان نامهٔ شاه بر خوانده بود
در آن کار حیران فرو مانده بود
به اندیشهٔ پاک و رای درست
سررشتهٔ کار خود باز جست
نخستین چنان دید رایش صواب
که میثاق شه را نویسد جواب
بفرمود تا کاغذ و کلک و ساز
نویسندهٔ چینی آرد فراز
جوابی نویسد سزاوار شاه
سخن را در او پایه دارد نگاه
ز ناف قلم دست چابک دبیر
پراکند مشک سیه بر حریر
سخنهای پروردهٔ دلفریب
که در مغز مردم نماید شکیب
خطابی که امیدواری دهد
عتابی که بر صلح یاری دهد
فسونی که بندد ره جنگ را
فریبی که نرمی دهد سنگ را
زبان بندهائی چو پیکان تیز
دری در تواضع دری در ستیز
طراز سر نامه بود از نخست
به نامی کزو نامها شد درست
خداوند بی یار و یار همه
به خود زنده و زنده‌دار همه
جهان آفرین ایزد کارساز
توانا کن ناتوانا نواز
علم برکش روشنان سپهر
قلم در کش دیو تاریک چهر
روش بخش پرگار جنبش پذیر
سکونت ده نقطهٔ جای گیر
پدید آور هر چه آمد پدید
رسانندهٔ هر چه خواهد رسید
ز گویا و خاموش و هشیار و مست
کسی بر اسرار او نیست دست
به جز بندگی ناید از هیچکس
خداوندی مطلق اوراست بس
بس از آفرین جهان آفرین
کزو شد پدید آسمان و زمین
سخن رانده در پوزش شهریار
که باد آفرین بر تو از کردگار
ز هر شاه کامد جهانرا پدید
بدست تو داد آفرینش کلید
ز دریا به دریا تو گردی نشست
بر ایران و توران تو را بود دست
ز پرگار مغرب چو پرداختی
علم بر خط مشرق انداختی
گرفتی جهان جمله بالا و زیر
هنوزت نشد دل ز پیگار سیر
عنان بازکش کاژدها بر رهست
فسانه دراز است و شب کوتهست
سکندر توئی شاه ایران و روم
منم کار فرمای این مرز و بوم
تو را هست چون من بسی سفته گوش
یکی دیگرم من به تندی مکوش
من و تو ز خاکیم و خاک از زمی
همان به که خاکی بود آدمی
همه سروری تا به خاکست و بس
کسی نیست در خاک بهتر ز کس
چو قطره به دریا درانداختند
دگر قطره زو باز نشناختند
حضور تو در صوب این سنگلاخ
دیار مرا نعمتی شد فراخ
بهر نعمتی مرد ایزد شناس
فزونتر کند نزد ایزد سپاس
چو ایزد به من نعمتی بر فزود
سپاس ایزدم چون نباید نمود
کنم تا زیم شکر ایزد بسیچ
کزین به ندارد خردمند هیچ
شنیدم ز چندین خداوند راز
که هر جا که آری تو لشگر فراز
فرستی تنی چند از اهل روم
به بازارگانی بدان مرز و بوم
بدان تا خرند آنچه یابند خورد
طعامی که پیش آید از گرم و سرد
بسوزند و ریزند یکسر به چاه
ندارند تعظیم نعمت نگاه
ذخیره چو زان شهر گردد تهی
تو چون اژدها سر بدانجا نهی
ستانی ز بی برگی آن بوم را
چو آتش که عاجز کند موم را
من از بهر آن آمدم پیشباز
که گردانم از شهر خود این نیاز
اگر چه به زرق و فسون ساختن
نشاید ز چین توشه پرداختن
ولیک آشتی ز پرخاش و جنگ
که این داغ و درد آرد آن آب و رنگ
مکن کشتهٔ چینیان را خراب
که افتد تو را نیز کشتی در آب
قوی دل مشو گرچه دستت قویست
که حکم خدا برتر از خسرویست
خردمند را نیست کز راه تیز
کند با خداوند قوت ستیز
به کار آمده عالمی چون خرد
به حکم تو هر کاری از نیک و بد
کسی کو کسی را نیاید به کار
شمارنده زو برنگیرد شمار
به اصل از جهان پادشاهی تراست
که فرمان و فر الهی تراست
همه چیز را اصل باید نخست
که باشد خلل در بناهای سست
زر از نقره کردن عقیق از بلور
رسانیدن میوه باشد به زور
کند هر کسی سیب را خانه رس
ولی خوش نباشد به دندان کس
تو را ایزد از بهر عدل آفرید
ستم ناید از شاه عادل پدید
ستمکارگان را مکن یاوری
که پرسند روزیت ازین داوری
نکو رای چون رای را بد کند
خرابی در آبادی خود کند
چو گردد جهان گاه گاه از نورد
به گرمای گرم و به سرمای سرد
در آن گرم و سردی سلامت مجوی
که گرداند از عادت خویش روی
چنان به که هر فصلی از فصل سال
به خاصیت خود نماید خصال
ربیع از ربیعی نماید سرشت
تموز از تموز آورد سرنبشت
هر آنچ او بگردد ز تدبیر کار
بگردد بر او گردش روز گار
سکندر به انصاف نام آورست
وگرنی ز ما هر یک اسکندرست
مپندار کز من نیاید نبرد
برارم به یک جنبش از کوه گرد
چو بر پشت پیلان نهم تخت عاج
ز هندوستان آورندم خراج
هژبر ژیان را درآرم به زیر
زنم طاق خر پشته بر پشت شیر
ولیکن به شاهی و نام آوری
نیم با تو در جستن داوری
گر از بهر آن کردی این ترکتاز
که چون بندگان پیشت آرم نماز
به درگاه تو سر نهم بر زمین
نه من جملهٔ کشور خدایان چین
بهر آرزو کاوری در قیاس
به فرمان پذیری پذیرم سپاس
در این داوری هیچ بیغاره نیست
ز مهمان پرستی مرا چاره نیست
جوابی چنین خوب و خاطر نواز
به قاصد سپردند تا برد باز
چو بر خواند پاسخ شه شیر زور
شکیبنده‌تر شد به نخجیر گور
سپهدار چین از شبیخون شاه
نبود ایمن از شام تا صبحگاه
به روزی که از روزها آفتاب
بهی جلوه‌تر بود بر خاک و آب
سپهدار چین از سر هوش و رای
سگالشگری کرد با رهنمای
جهاندیده‌ای بود دستور او
جهان روشن از رای پر نور او
حسابی که خاقان برانداختی
به فرمان او کار او ساختی
دران کار از آن کاردان رای جست
که درکارها داشت رای درست
که چون دارم این داوری را بسیچ
چگونه دهم چرخ را چرخ پیچ
چو مهره برآمایم از مهر و کین
بدین چین که آمد به ابروی چین
اگر حرب سازم مخالف قویست
به تارک برش تاج کیخسرویست
وگر در ستیزش مدارا کنم
زبونی به خلق آشکارا کنم
ندانم که مقصود این شهریار
چه بود از گذر کردن این دیار
به خاقان چین گفت فرخ وزیر
که هست از نصیحت تو را ناگزیر
براندیشم از تندی رای تو
که تندی شود کارفرمای تو
به گنج و به لشگر غرور آیدت
زبون گشتن از کار دور آیدت
جهانداری آمد چنین زورمند
در دوستی را بر او در مبند
به هر جا که آمد ولایت گرفت
نشاید در این کار ماندن شگفت
چه پنداشتی کار بازیست این
همه نکته کار سازیست این
بدینگونه کاری خدائی بود
خصومت خدای آزمائی بود
نشاید زدن تیغ با آفتاب
نه البرز را کرد شاید خراب
پذیره شو ارنی سپهر بلند
به دولت گزایان درآرد گزند
نه اقبال را شاید انداختن
نه با مقبلان دشمنی ساختن
میاویز در مقبل نیکبخت
که افکندن مقبلانست سخت
چو مقبل کمر بست پیش آر کفش
طپانچه نشاید زدن با درفش
به یک ماه کم و بیش با او بساز
که بیگانه این‌جا نماند دراز
مزن سنگ بر آبگینه نخست
که چون بشکند دیر گردد درست
درستی بود زخمها را ز خون
ولی زخمگه موی نارد برون
در آن کوش کین اژدهای سیاه
به آزرم یابد درین بوم راه
به چینی بر آن روز نفرین رسید
که این اژدها بر در چین رسید
مپندار کز گنبد لاجورد
رسد جامه‌ای بی کبودی به مرد
نوای جهان خارج آهنگیست
خلل در بریشم نه در چنگیست
درین پرده گر سازگاری کنی
هماهنگ را به که یاری کنی
طرفدار چین چون در آن داوری
به کوشش ندید از فلک یاوری
از آن کارها کاختیار آمدش
پرستشگری در شمار آمدش
بر آن عزم شد کاورد سر به راه
به رسم رسولان شود نزد شاه
ببیند جهانداری شاه را
همان سرفرازان درگاه را
سحرگه که زورق کش آفتاب
ز ساحل برافکند زورق بر آب
سپهدار چین شهریار ختن
رسولی براراست از خویشتن
به لشگرگه شاه عالم شتافت
بدانگونه کان راز کس درنیافت
چو آمد به درگاه شاهنشهی
از آن آمدن یافت شاه آگهی
که خاقان رسولی فرستاده چست
به دیدن مبارک به گفتن درست
بفرمود خسرو که بارش دهند
به جای رسولان قرارش دهند
درآمد پیام آور سرفراز
پرستش کنان برد شه را نماز
بفرمود شه تا نشیند ز پای
سخنهای فرموده آرد بجای
به فرمان شاه آن سخنگوی مرد
نشست و نشاننده را سجده کرد
زمانی شد و دیده برهم نزد
به نیک و بد خویشتن دم نزد
ز پرگار آن حلقه مدهوش ماند
در آن حلقه چون نقطه خاموش ماند
اشارت چنان آمد از شهریار
که پیغامی ار نیک داری بیار
مه روی پوشیده در زیر میغ
به گوهر زبانی در آمد چو تیغ
کز آمد شد شاه ایران و روم
برومند بادا همه مرز و بوم
ز چین تا دگر باره اقصای چین
به فرمان او باد یکسر زمین
جهان بی دربارگاهش مباد
سریر جهان بی پناهش مباد
نهفته سخنهاست دربار من
کز آن در هراسست گفتار من
فرستندهٔ من چنان دید رای
که خالی کند شه ز بیگانه جای
نباشد کس از خاصگان پیش او
جز او کافرین باد بر کیش او
اگر یک تن آنجا بود در نهفت
نباید تو را راز پوشیده گفت
شه از خلوتی آنچنان خواستن
شکوهید در خلوت آراستن
بفرمود کز زر یکی پای بند
نهادند بر پای سرو بلند
همان ساعدش را به زرین کمر
کشیدند در زیر نخجیر زر
سرای آنگه از خلق پرداختند
همان خاصگان سوی در تاختند
ملک ماند خالی در آن جای خویش
نهاده یکی تیغ الماس پیش
فرستاده را گفت خالیست جای
نهفته سخن را گره بر گشای
به فرمان شه مرد پوشیده راز
ز راز نهفته گره کرد باز
چو برقع ز روی سخن برفکند
سرآغاز آن از دعا درفکند
که تا سبزه روینده باشد به باغ
گل سرخ تابد چو روشن چراغ
رخت باد چون گل برافروخته
جهان از تو سرسبزی آموخته
نگین فلک زیر نام تو باد
همه کار دولت به کام تو باد
برآنم که گربنده را شهریار
شناسد نیایش نباید به کار
گر از راز پوشیده آگاه نیست
به از راستی پیش او راه نیست
من آن قاصد خود فرستاده‌ام
کزان پیش کافکندی افتاده‌ام
منم شاه خاقان سپهدار چین
که در خدمت شاه بوسم زمین
سکندر ز گستاخی کار او
پسندیده نشمرد بازار او
به تندی بر او بانگ برزد درشت
که پیدا بود روی دیبا ز پشت
شناسم من از باز گنجشک را
همان از جگر نافهٔ مشک را
ولیکن نگهدارم آزرم و آب
ز پوشیدگان برندارم نقاب
چه گستاخ روئی بر آن داشتت
که در پرده پوشیده نگذاشتت
چه بی هیبتی دیدی از شاه روم
که پولاد را نرم دانی چو موم
نترسیدی از زور بازوی من
که خاک افکنی در ترازوی من
گوزن جوان گر چه باشد دلیر
عنان به که برتابد از راه شیر
جوابش چنین داد خاقان چین
که‌ای درخور صد هزار آفرین
بدین بارگه زان گرفتم پناه
که بی زینهاری ندیدم ز شاه
چو من ناگرفته درآیم ز در
نبرد مرا هیچ بدخواه سر
سیه شیر چندان بود کینه ساز
که از دور دندان نماید گراز
چو دندان کنان گردن آرد به زیر
ز گردن کند خون او تند شیر
ز من چو دل شاه رنجور نیست
جوانمردی شیر ازو دور نیست
مرا بیم شمشیر چندان بود
که شمشیر من تیز دندان بود
چو من با سکندر ندارم ستیز
کجا دارم اندیشهٔ تیغ تیز
دگر کان خیانت نکردم نخست
که بر من گرفتاری آید درست
تو آورده‌ای سوی من تاختن
مرا با تو کفرست کین ساختن
خصومتگری برگرفتم ز راه
بدین اعتماد آمدم نزد شاه
چو من مهربانی نمایم بسی
نبرد سر مهربانان کسی
وگر نیز کردم گناهی بزرگ
غریبی بود عذرخواهی بزرگ
نوازنده‌تر زان شد انصاف شاه
که رحمت کند خاصه بر بی گناه
پناهنده را سر نیارد به بند
ز زنهاریان دور دارد گزند
اگر من بدین بارگاه آمدم
به دستوری عدل شاه آمدم
که شاه جهان دادگر داورست
خدایش بهر کار از آن یاورست
از آن چرب گفتار شیرین زبان
گره بر گشاد از دل مرزبان
بدو گفت نیک آمدی شاد باش
چو بخت از گرفتاری آزاد باش
حساب تو زین آمدن بر چه بود
چو گستاخی آمد بباید نمود
پناهنده گفت ای پناه جهان
ندارم ز تو حاجت خود نهان
بدان آمدم سوی درگاه تو
که بینم رضای تو و راه تو
کزین آمدن شاه را کام چیست
در این جنبش آغاز و انجام چیست
گرم دسترس باشد از روزگار
کنم بر غرض شاه را کامگار
گر آن کام نگشاید از دست من
همان تیر دور افتد از شست من
زمین را ببوسم به خواهشگری
مگر دور گردد شه از داروی
چو من جان ندارم ز خسرو دریغ
چه باید زدن چنگ در تیر و تیغ
گهر چون به آسانی آید به چنگ
به سختی چه باید تراشید سنگ
مرادی که در صلح گردد تمام
چه باید سوی جنگ دادن لگام
اگر تخت چین خواهی و تاج تور
ز فرمانبری نیست این بنده دور
وگر بگذری از محابای من
نبخشی به من جای آبای من
پذیرندهٔ مهر نامت شوم
درم ناخریده غلامت شوم
زیانی ندارد که در ملک شاه
زیاده شود بندهٔ نیکخواه
به چین در قبا بستهٔ کین مباش
قبای تو را گو یکی چین مباش
ز جعد غلامان کشور بها
بهل بر چو من بندهٔ چینی رها
گرفتار چین کی بود روی ماه
ز چین دور به طاق ابروی شاه
شهنشاه گفت ای پسندیده رای
سخنها که پرسیدی آرم به جای
سپه زان کشیدم به اقصای چین
که آرم به کف ملک توران زمین
بداندیش را سر درآرم به خاک
کنم گیتی از کیش بیگانه پاک
به فرمان پذیری به هر کشوری
نشانم جداگانه فرمانبری
چو تو بی شبیخون شمشیر من
نهادی به تسلیم سر زیر من
سرت را سریر بلندی دهم
ز تاج خودت بهره‌مند دهم
نه تاج از تو خواهم نه کشور نه تخت
نگیرم در این کارها بر تو سخت
ولیکن به شرطی که از ملک خویش
کشی هفت ساله مرا دخل بیش
چو آری به من عبرهٔ هفت سال
دگر عبره‌ها بر تو باشد حلال
نیوشنده فرهنگ را ساز داد
جوابی پسندیده‌تر باز داد
که چون خواهد از من خداوند تاج
به عمری چنین هفت ساله خراج
چنان به که پاداش مالم دهد
خط عمر تا هفت سالم دهد
جهانجوی را پاسخ نغز او
پسند آمد و گرم شد مغز او
بدو گفت شش ساله دخل دیار
به پامزد تو دادم ای هوشیار
چو دیدم تو را زیرک و هوشمند
به یکساله دخل از تو کردم پسند
چو سالار ترکان ز سالار دهر
بدان خرمی گشت پیروز بهر
به نوک مژه خاک درگاه رفت
پس از رفتن خاک با شاه گفت
که شه گر چه گفتار خود را بجای
بیارد که نیروش باد از خدای
مرا با چنین زینهاری نخست
خطی باید از دست خسرو درست
که چون من کشم دخل یکساله پیش
شهم برنینگیزد از جای خویش
به تعویذ بازو کنم خط شاه
ز بهر سر خویش دارم نگاه
دهم خط به خون نیز من شاه را
که جز بر وفا نسپرم راه را
برین عهدشان رفت پیمان بسی
که در بیوفائی نکوشد کسی
نجویند کین تازه دارند مهر
مگر کز روش بازماند سپهر
بفرمود شه تا رقیبان بار
کنند آن فرو بسته را رستگار
ز بند زرش پایهٔ برتر نهند
به تارک برش تاج گوهر نهند
چو شد کار خاقان ز قیصر بساز
به لشگرگه خویش برگشت باز
چو سلطان شب چتر بر سر گرفت
سواد جهان رنگ عنبر گرفت
ستاره چنان گنجی از زر فشاند
که مهد زمین گاو بر گنج راند
سکندر منش کرد بر باده تیز
ز می‌کرد یاقوت را جرعه ریز
نشست از گه شام تا صبحدم
روان کرد بر یاد جم جام جم
خسک ریخته بر گذر خواب را
فراموش کرده تک و تاب را
دل از کار دشمن شده بی‌هراس
نه بازار لشگر نه آوای پاس
صبوحی ملوکانه تا صبح راند
همی داشت شب زنده تا شب نماند
چو یاقوت ناسفته را چرخ سفت
جهان گشت با تاج یاقوت جفت
درآمد ز در دیدبانی پگاه
که غافل چرا گشت یکباره شاه
رسید اینک از دور خاقان چین
بدانسان که لرزد به زیرش زمین
جهان در جهان لشگر آراسته
ز بوق و دهل بانگ برخاسته
ز بس پای پیلان که آزرده راه
شده گرد بر روی خورشید و ماه
سپاهی که گر باز جوید بسی
نبیند به یکجای چندان کسی
همه آلت جنگ برداشته
چو دریائی از آهن انباشته
نشسته ملک بر یکی زنده پیل
ز ما تا بدو نیست بیش از دو میل
چو زین شعبده یافت شاه آگهی
فرود آمد از تخت شاهنشهی
نشست از بر بارهٔ ره نورد
برآراست لشگر به رسم نبرد
به پرخاش خاقان کمر بست چست
که نشمرد پیمان او را درست
بفرمود تا کوس روئین زدند
به ابرو دراز چینیان چین زنند
برآراست لشگر چو کوه بلند
به شمشیر و گرز و کمان و کمند
سر آهنگ تا ساقه از تیر و تیغ
برآورد کوهی ز دریا به میغ
چو خاقان خبر یافت از کار او
که آمد سکندر به پیکار او
برون آمد از موکب قلبگاه
به آواز گفتا کدامست شاه
بگوئید کارد عنان سوی من
ندارد نهان روی از روی من
سکندر چو آواز چینی شنید
قبای کژآگن به چین درکشید
برون راند پیل افکن خویش را
رخ افکند پیل بداندیش را
به نفرین ترکان زبان برگشاد
که بی فتنه ترکی ز مادر نزاد
ز چینی به جز چین ابرو مخواه
ندارند پیمان مردم نگاه
سخن راست گفتند پیشینیان
که عهد و وفا نیست در چینیان
همه تنگ چشمی پسندیده‌اند
فراخی به چشم کسان دیده‌اند
وگر نه پس از آنچنان آشتی
ره خشمناکی چه برداشتی
در آن دوستی جستن اول چه بود
وزین دشمنی کردن آخر چه سود
مرا دل یکی بود و پیمان یکی
درستی فراوان و قول اندکی
خبر نی که مهر شما کین بود
دل ترک چین پر خم و چین بود
اگر ترک چینی وفا داشتی
جهان زیر چین قبا داشتی
مرا بسته عهد کردی چو دیو
به بدعهدی اکنون برآری غریو
اگر کوه پولاد شد پیکرت
وگر خیل یاجوج شد لشگرت
نجنبد ز یاجوج پولاد خای
سکندر چو سد سکندر ز جای
تذروی که بر وی سرآید زمان
به نخجیر شاهینش آید گمان
ملخ چون پرسرخ را ساز داد
به گنجشک خطی به خون باز داد
اگر سر گرائی ربایم کلاه
وگر پوزش آری پذیرم گناه
مرا زیت و زنبوره در کیش هست
چو زنبور هم نوش و هم نیش هست
سپهدار چین گفت کای شهریار
نپیچیده‌ام گردن از زینهار
همان نیکخواهم که بودم نخست
به سوگند محکم به پیمان درست
چو گشتم پذیرای فرمان تو
نبندم کمر جز به پیمان تو
از این جنبش آن بود مقصود من
که خوشبو کنی مجمر از عود من
بدانی که من با چنین دستگاه
که بر چرخ انجم کشیدم سپاه
نباشم چنین عاجز و روز کور
که برگردم از جنگ بی دست زور
بدین ساز و لشگر که بینی چو کوه
ز جوشنده دریا نیایم ستوه
ولیکن تو را بخت یاریگرست
زمینت رهی آسمان چاکرست
ستیزندگی با خداوند بخت
ستیزنده را سر برد بر درخت
تو را آسمان می‌کند یاوری
مرا نیست با آسمان داوری
چو گفت این فرود آمد از پشت پیل
سوی مصر شه رفت چون رود نیل
چو شد دید کان خسرو عذر ساز
پیاده به نزدیک او شد فراز
به هرا یکی مرکبش درکشید
ز سر تا کفل زیر زر ناپدید
چو بر بارگی کامرانیش داد
به هم پهلوی پهلوانیش داد
جز آتش دگر داد بسیار چیز
رها کرد آن دخل یکساله نیز
چو شد شاه را خان خانان رهی
خصومت شد از خاندانها تهی
دو لشگر یکی شد در آن پهن جای
دو لشگر شکن را یکی گشت رای
سلاح از تن و خوی ز رخ ریختند
به داد و ستد درهم آمیختند
سپهدار چین هر دم از چین دیار
فرستاد نزلی بر شهریار
که درگه نشینان شه را تمام
کفایت شد آن نزل در صبح و شام
به هم بود رود و می و جامشان
همان نزد یکدیگر آرامشان
چو از می‌به نخچیر پرداختند
به یک جای نحچیر می‌ساختند
نخوردند بی یکدگر باده‌ای
به آزادی از خود هر آزاده‌ای
نظامی گنجوی : شرف نامه
بخش ۵۸ - نشاط کردن اسکندر با کنیزک چینی
بیا ساقی آن آب آتش خیال
درافکن بدان کهرباگون سفال
گوارنده آبی کزین تیره خاک
بدو شاید اندوه را شست پاک
شبی روشن از روز و رخشنده‌تر
مهی ز آفتابی درفشنده‌تر
ز سرسبزی گنبد تابناک
زمرد شده لوح طفلان خاک
ستاره بران لوح زیبا ز سیم
نوشته بسی حرف از امید و بیم
دبیری که آن حرفها را شناخت
درین غار بی غور منزل نساخت
به شغل جهان رنج بردن چه سود
که روزی به کوشش نشاید فزود
جهان غم نیرزد به شادی گرای
نه کز بهر غم کرده‌اند این سرای
جهان از پی شادی و دلخوشیست
نه از بهر بیداد و محنت کشیست
در این جای سختی نگیریم سخت
از این چاه بی بن برآریم رخت
می شادی آور به شادی نهیم
ز شادی نهاده به شادی دهیم
چو دی رفت و فردا نیامد پدید
به شادی یک امشب بباید برید
چنان به که امشب تماشا کنیم
چو فردا رسد کار فردا کنیم
غم نامده خورد نتوان به زور
به بزم اندرون رفت نتوان به گور
مکن جز طرب در می اندیشه‌ای
پدید است بازار هر چه پیشه‌ای
چه باید به خود بر ستم داشتن
همه ساله خود را به غم داشتن
چه پیچیم در عالم پیچ پیچ
که هیچست ازو سود و سرمایه هیچ
گریزیم از این کوچگاه رحیل
از آن پیش کافتیم درپای پیل
خوریم آنچه از ما به گوری خورند
بریم آنچه از ما به غارت برند
اگر برد خواهی چنان مایه بر
که بردند پیشینگان دگر
اگر ترسی از رهزن و باج خواه
که غارت کند آنچه بیند به راه
به درویش ده آنچه داری نخست
که بنگاه درویش را کس نجست
نبینی که ده یک دهان خراج
به دهلیز درویش دزدند باج
چه زیرک شد آن مرد بنیاد سنج
که ویرانه را ساخت باروی گنج
چو تاریخ یک‌روزه دارد جهان
چرا گنج صد ساله داری نهان
بیا تا نشینیم و شادی کنیم
شبی در جهان کیقبادی کنیم
یک امشب ز دولت ستانیم داد
زدی و ز فردا نیاریم یاد
بترسیم از آنها کزو سود نیست
کزین پیشه اندیشه خوشنود نیست
بدانچ آدمی را بود دسترس
بکوشیم تا خوش برآید نفس
به چاره دل خویشتن خوش کنیم
نه چندان که تن نعل آتش کنیم
دمی را که سرمایه از زندگیست
به تلخی سپردن نه فرخندگیست
چنان بر زن این دم که دادش دهی
که بادش دهی گر به بادش دهی
فدا کن درم خوش‌دلی را بسیچ
که ارزان بود دل خریدن به هیچ
ز بهر درم تند و بدخو مباش
تو باید که باشی درم گو مباش
مشو در حساب جهان سخت گیر
همه سخت‌گیری بود سخت میر
به آسان گذاری دمی می شمار
که آسان زید مرد آسان گذار
شبی فرخ و ساعتی ارجمند
بود شادمانی درو دلپسند
گزارش چنین می‌کند جوهری
سخن را به یاقوت اسکندری
که اسکندر آن شب به مهر تمام
به یاد لب دوست پر کرد جام
به نوشین لب آن جام را نوش کرد
ز لب جام را حلقه در گوش کرد
نشسته به کردار سرو جوان
که گه لاله ریزد گهی ارغوان
ز عنبر خطی بر گل انگیخته
بر گل جهان آب گل ریخته
هم از فتح دشمن دلش شاد بود
هم از دوستیش خانه آباد بود
طلب کرد یار دلارام را
پری پیکر نازی اندام را
ز نامحرمان کرد خرگه تهی
سماع و سماع آور خرگهی
بتی فرق و گیسو برآراسته
مرادی به صد آرزو خواسته
لب از ناردانه دلاویزتر
زبان از طبرزد شکر ریزتر
دهانی و چشمی به اندازه تنگ
یکی راه دل زد یکی راه چنگ
سر آغوش و گیسوی عنبر فشان
رسن وار در عطف دامن کشان
طرازندهٔ مجلس و بزمگاه
نوازندهٔ چنگ در چنگ شاه
به فرمان شه چنگ را ساز کرد
در درج گوهر ز لب باز کرد
که از شادی امشب جهان را نویست
همه شادی از دولت خسرویست
به هنگام گل خوش بود روزگار
بخندد جهان چون بخندد بهار
چو خورشید روشن برآید به اوج
ز روشن جهان برزند نور موج
صبا چون درآید به دیبا گری
زمین رومی آرد هوا ششتری
گل سرخ چون کله بندد به باغ
فروزد ز هر غنچه‌ای صد چراغ
سکندر چو پیروزی آرد به چنگ
نه زیبا بود آینه زیر زنگ
چو کیخسرو ار می‌شود جام گیر
چرا جام خالی بود بر سریر
ملک گر ز جمشید بالاترست
رخ من ز خورشید والاتر است
شه ار شد فریدون زرینه کفش
به فتحش منم کاویانی درفش
شه ار کیقباد بلند افسرست
مرا افسر از مشک و از عنبرست
شه ار هست کاوس فیروزه تاج
ز من بایدش خواستن تخت عاج
شه ار چون سلیمان شود دیو بند
مرا در جهان هست دیوانه چند
شه ار زانکه عالم گرفت ای شگفت
من آنرا گرفتم که عالم گرفت
اگر چه کمند جهانگیر شاه
فتاد است بر گردن مهر و ماه
کمندی من از زلف برسازمش
نترسم به گردن دراندازمش
گر او را کمندی بود ماه گیر
مرا هم کمندی بود شاه گیر
گر او ناوک اندازد از زوردست
مرا غمزهٔ ناوک انداز هست
گر او حربه دارد به خون ریختن
من از چهره خون دانم انگیختن
گر او قصد شمشیر بازی کند
زبانم به شمشیر بازی کند
گر او لختی از زر برآرد به دوش
دو لختی است زلفین من گرد گوش
گر او را یکی طوق بر مرکبست
مرا بین که ده طوق بر غبغبست
گر او حقه‌ها دارد از لعل و در
مرا حقه‌ای خست از لعل پر
گر ایدون که یاقوت او کانیست
مرا لب چو یاقوت رمانیست
گر او چرخ را هست انجم شناس
مرا انجم چرخ دارند پاس
گر او را علم هست بالای سر
مرا صد علم هست بیرون در
گر او شاه عالم شد از سروری
منم شاه خوبان به جان پروری
چو برقع براندازم از روی خویش
ندارم جهان را به یک موی خویش
چو بر مه کشم گیسوی عنبرین
به گیسو کشم ماه را بر زمین
چو تنگ شکر در عقیق آورم
ز پسته شراب رحیق آورم
رحیقم به رقص آورد آب را
عقیقم مفرح دهد خواب را
ز مه طوق خواهی ببین غبغبم
ز قند ار نمک باید اینک لبم
بدین قند کو با شکر خندیست
در بوسه بین چون سمرقندیست
اگر کیمیا سنگ را زر کند
نسیم من از خاک عنبر کند
سهیل یمن تاب را با ادیم
همان شد که بوی مرا با نسیم
به چشمی دل خسته بریان کنم
به چشمی دگر غارت جان کنم
از این سو کنم صید و بنوازمش
وز آنسو به دریا دراندازمش
فریبم به درمان و سوزم به درد
منم کاین کنم جز من این کس نکرد
اگر راهبم بیند از راه دور
برد سجده چون هیربد پیش نور
وگر زاهدی باشد از خاره سنگ
درآرم به رقصش به یک بانگ چنگ
کنم سیم‌کاری که سیمین تنم
ولی قفل گنجینه را نشکنم
در باغ ما را که شد ناپدید
بجز باغبان کس نداند کلید
رطبهای‌تر گرچه دارم بسی
بجز خار خشگم نبیند کسی
گلابم ولی دردسر می‌دهم
نمک خواه خود را جگر می‌دهم
مگر دید شب ترکی روی من
که چون خال من گشت هند ویمن
مگر ماه نو کان هلالی کند
به امید من خانه خالی کند
چو زلفم درآید به بازیگری
به دام آورد پای کبک دری
بنا گوشم ار برگشاید نقاب
دهان گل سرخ گردد پر آب
زنخ را چو سازم از زلف بند
به آب معلق درارم کمند
چو پیدا کنم لطف اندام را
سرین بشکنم مغز بادام را
چو ساعد گشایم ز بازوی نرم
سمن را ورق درنوردم ز شرم
شکر چاشنی گیر نوش منست
گهر حلقه در گوش گوش منست
دهانم گرو بست با مشتری
گرو برد کو دارد انگشتری
جنابی که با گل خورم نوش باد
مرا یاد و گل را فراموش باد
یک افسون چشمم به بابل رسید
کزو آمد آن جادوئیها پدید
ز جعدم یکی موی بر چین گذشت
کزو مشک شد ناف آهو به دشت
چو حلقه کنم زلف بر طرف گوش
بیا تا دل رفته بینی ز هوش
کرشمه چو در چشم مست آورم
صد از دست رفته به دست آورم
دلی را که سر سوی راه افکنم
نمایم زنخ تا به چاه افکنم
ز موئی به عاشق دهم طوق و تاج
به بوئی ز خلج ستانم خراج
به سلطانی چین نهم مهر موم
زنم پنج نوبت به تاراج روم
جگر گوشه چینیانم به خال
چراغ دل رومیانم به فال
طبرزد دهم چون شوم خواب خیز
طبر خون زنم چون کنم غمزه تیز
لبم لعل را کارسازی کند
خیالم به خورشید بازی کند
مغ دیر سیمین صنم خواندم
صنم خانهٔ باغ ارم داندم
چو شد نار پستانم انگیخته
ز بستان دل نار شد ریخته
ز نارم که نارنج نوروزیست
که را بخت گوئی که را روزیست
مبارک درختم که بر دوستم
برآور گلم گر چه در پوستم
من و آب سرخ و سر سبز شاه
جهان گو فرو شو به آب سیاه
برآنم که دستان به کار آورم
چو چنگ خودش در کنار آورم
گهی بوسه بر چشم مستش دهم
گهی زلف خود را به دستش دهم
به شرطی کنم جان خود جای او
که هرگز نتابم سر از پای او
چنان خسبم از مهر آن آفتاب
که سر در قیامت برآرم ز خواب
گر آبیست گو زندگانی دهد
وگر سایه‌ای گو جوانی دهد
کند وصل من زندگانی دراز
جوانی دهم چون درآیم به ناز
سکندر به حیوان خطا می‌رود
من این‌جا سکندر کجا می‌رود
اگر راه ظلمات می‌بایدش
سرزلف من راه بنمایدش
وگر زانکه جوید ز یاقوت رنگ
همان آورد آب حیوان به چنگ
لب من که یاقوت رخشان در اوست
بسی چشمه چون آب حیوان در اوست
جهان خسروا چند گردن کشی
بر این آب حیوان مشو آتشی
پریرویم و چون پری در پرند
چو دل بسته‌ای در پری در مبند
مرا با تو در باد و بستن مباد
شکن باد لیکن شکستن مباد
بس این سنگ سخت از دل انگیختن
به نازک دلان در نیامیختن
مکن ترکی ای میل من سوی تو
که ترک توام بلکه هندوی تو
بدین آسمانی زمین توام
ز چینم ولی درد چین توام
گل من گلی سایه پروردنیست
که سایه به خورشید درخورد نیست
چو من میوه در سایهٔ خانه بس
که ناخوش بود میوهٔ خانه رس
مرا خود تو ریحان خوشبوی گیر
ز ریحان بود خانه را ناگزیر
رها کن به نخجیر این کبک باز
بترس از عقابان نخجیر ساز
رطب کو رسیده بود بر درخت
به سستی رسد گر نگیریش سخت
نیابی ز من به جگر خواره‌ای
جگر خواره‌ای نه شکر باره‌ای
چه دلها که خون شد ز خون خوردنم
چه خونها که ماندست در گردنم
به داور شدم با شکر بارها
مرا بیش از او بود بازارها
به آواز و چهره کش و دلکشم
همان خوش همین خوش خوش اندر خوشم
چو ساقی شوم می‌نباشد حرام
چو مطرب شوم نوش ریزد ز جام
چو بر رود دستان کنم دست خوش
کنم مست وانگه شوم مست کش
ز دور این چنین دلبریها کنم
در آغوش جان پروریها کنم
برابر دهم دیده را دل‌خوشی
چو در برکشندم کنم دل کشی
من و نالهٔ چنگ و نوشینه می
ز من عاشقان کی شکیبندکی
چو تو شهریاری بود یار من
چه باشد به جز خرمی کار من
چو من نیست اندر جهان کس به کام
ازان نیست اندر جهانم به نام
چو بر زد دلاویز چنگی به چنگ
چنین قولی از قند عناب رنگ
درآمد شه از مهر آن نوشناز
بدان جره کبک چون جره باز
تذرو بهاری درآمد به غنج
برون آمد از مهد زرین ترنج
سرا بود خالی و معشوقه مست
عنان رفت یک باره دل را ز دست
شبی خلوت و ماهروئی چنان
ازو چون توان درکشیدن عنان
گوزن جوان را بیفکند شیر
به تاراجگاهش درآمد دلیر
به صید حواصل درآمد عقاب
به مهمانی ماه رفت آفتاب
زمانی چو شکر لبش می‌گزید
زمانی چو نیشکرش می‌مزید
به بر در گرفت آن سمن سینه را
ز در مهر برداشت گنجینه را
نخورده میی دید روشن گوار
یکی باغ در بسته پر سیب و نار
عقیقی نیازرده بر مهر خویش
نگینی به الماس ناگشته ریش
نچیده گلی خار برچیده‌ای
بجز باغبان مرد نادیده‌ای
از آن گرمی و آتش افزون شدن
ز جوشنده خون خواست بیرون شدن
ز شیرین زبان شکر انگیختند
چو شیر و شکر درهم آویختند
به هم درخزیده دو سرو بلند
به بادام و روغن درافتاده قند
دو پی هر دو چون لاف الف خم زده
دو حرف از یکی جنس درهم زده
چو لولوی ناسفته را لعل سفت
هم آسود لولو و هم لعل خفت
سکندر بدان چشمه زندگی
بسی کرد شادی و فرخندگی
چنین چند شب دل به شادی سپرد
وزان مرحله رخت بیرون نبرد
نظامی گنجوی : شرف نامه
بخش ۵۹ - افسانه آب حیوان
بیا ساقی آن جام رخشنده می
به کف گیر بر نغمهٔ نای و نی
میی کو به فتوای میخوارگان
کند چاره ی کار بیچارگان
چو بانگ خروس آمد از پاسگاه
جرس در گلو بست هارون شاه
دوال دهل زن در آمد به جوش
ز منقار مرغان برآمد خروش
پرستش کنان خلق برخاستند
پرستشگری را بیاراستند
شه از خواب دوشینه سر برگرفت
نیایش گری کردن از سر گرفت
به نیکی ز نیکی دهش یاد کرد
بدان پرورش عالم آباد کرد
چو آورد شرط پرستش بجای
به شغل می‌و مجلس آورد رای
گهی خورد می‌با نواهای رود
گهی داد بر نیک عهدان درود
به گلگون می تازه همچون گلاب
ز سر درد می‌برد و از مغز تاب
در لهو بگشاد بر همدمان
ز در دور غوغای نامحرمان
سخن می‌شد از هر دری در نهفت
کس افسانه‌ای بی شگفتی نگفت
یکی قصه کرد از خراسان و غور
کز آنجا توان یافتن زر و زور
یکی از سپاهان و ری کرد یاد
که گنج فریدون از آنجا گشاد
یکی داستان زد ز خوارزم و چین
که مشگش چنانست و دیبا چنین
یکی گفت قیصور به زین دیار
که کافور و صندل دهد بی شمار
یکی گفت هندوستان بهترست
که هیمش همه عود و گل عنبرست
در آن انجمن بود پیری کهن
چو نوبت بدو آمد آخر سخن
همیدون زبان بر شگفتی گشاد
چو دیگر بزرگان زمین بوسه داد
که از هر سواد آن سیاهی بهست
که آبی درو زندگانی دهست
به گنج گران عمر خود بر مسنج
که خاکست پر گنج و حمال گنج
چو خواهی که یابی بسی روزگار
سر از چشمه زندگانی بر آر
شدند انجمن با سرافکندگی
که چون در سیاهی بود زندگی
سکندر بدو گفت کای نیک‌مرد
مگر کان سیاهی بر آن آب خورد
سواد حروفیست دست آزمای
همان آب او معنی جان‌فزای
وگرنه که بیند زمینی سیاه
همان چشمه کز مرگ دارد نگاه
دگر باره پیر جهان‌دیده گفت
که بیرون از این رمزهای نفهت
حجابیست در زیر قطب شمال
درو چشمه‌ای پاک از آب زلال
حجابی که ظلمات شد نام او
روان آب حیوان از آرام او
هر آنکس کزان آب حیوان خورد
ز حیوان خوران جهان جان برد
وگر باورت ناید از من سخن
بپرس از دگر زیرکان کهن
ملک را ز تشویش آن گفتگوی
پدید آمد اندیشهٔ جستجوی
بپرسید از او کان سیاهی کجاست
نماینده بنمود کز دست راست
ز ما تا بدان بوم راه اندکیست
ازین ره که پیمودی از ده یکیست
چو شه دید کان چشمهٔ خوشگوار
به ظلمت توان یافتن صبح وار
در بارگه سوی ظلمات کرد
به رفتن سپه را مراعات کرد
چو شد منزلی چند و در کار دید
ز لشگر بسی خلق بیمار دید
جهانی روان بود لشگرگهش
جهانی دگر خاص بر درگهش
ز بازار لشگر در آن کوچگاه
به بازار محشر همی ماند راه
سوی شیر مرغ از عنان تافتند
به بازار لشگر گهش یافتند
به هر خشکساری که خسرو رسید
ببارید باران گیا بردمید
پی خضر گفتی در آن راه بود
همانا که خود خضر با شاه بود
ز بسیاری لشگر اندیشه کرد
صبوری در آن تاختن پیشه کرد
یکی غارگه بود نزدیک دشت
که لشگرگه خسرو آنجا گذشت
بنه هر چه با خود گران داشتند
به نزدیک آن غار بگذاشتند
از آن جمع کانجای شد جای گیر
شد آن بوم ویران عمارت پذیر
بن غار خواندش نگهبان دشت
به نام آن بن غار بلغار گشت
کسانی که سالار آن کشورند
رهی زاده شاه اسکندرند
چو شه دید کان لشگر بی قیاس
دران ره نباشند منزل شناس
تنی چند بگزید عیاروش
کماندار و سختی کش و سخت کش
دلیر و تنومند و سخت استخوان
شکیبنده و زورمند و جوان
بفرمود تا هیچ بیمار و پیر
نگردد دران راه جنبش پذیر
که پیر کهن کو بود سالخورد
ز دشواری منزل آمد به درد
نشستند پیران جوانان شدند
ره دور بیراه دانان شدند
جهان خسرو از مردم آن دیار
طلب کرد کارآگهی هوشیار
به ره بردن لشگرش پیش داشت
دو منزل به هر منزلی می‌گذاشت
همه توشهٔ ره ز شیرین و شور
روان کرد بر بیسراکان بور
دو اسبه سپه سوی ظلمات راند
بر آن ماندگان نایبی برنشاند
به اندرز گفتن همه گفتنی
که جائی چنین هست ناخفتنی
چو یک ماهه ره رفت سوی شمال
گذرگاه خورشید را گشت حال
ز قطب فلک روشنائی نمود
برآمد فرو شد به یک لحظه بود
خط استوا بر افق سرنهاد
میانجی به قطب شمال اوفتاد
به جائی رسیدند کز آفتاب
ندیدند بیش از خیالی به خواب
سوی عطفگاه زمین تاختند
در آن سایبان رایت افراختند
زمین از هوا روشنائی ربود
حجاب سیاهی سیاست نمود
ز یکسو سیاهی براندود حرف
دگر سو گذر بست دریای ژرف
همی برد ره رهبر هوشمند
به یکسو ز پرگار چرخ بلند
چو گشت اندک اندک ز پرگار دور
به هر دوریی دورتر گشت نور
چنین تا گذرگه به جائی رسید
که یکباره شد روشنی ناپدید
سیاهی پدید آمد از کنج راه
جهان خوش نباشد که گردد سیاه
فرو ماند خسرو که تدبیر چیست
نمایندهٔ رسم این راه کیست
سگالش نمودند کارآگهان
که هست این سیاهی حجابی نهان
درون رفت شاید بهر سان که هست
به باز آمدن ره که آرد بدست
به چاره‌گری هر کسی می‌شتافت
به سامان چاره کسی ره نیافت
چو آمد شب آن نیم روشن دیار
سیه مشک بر عود کرد اختیار
برآشفت گردون چو زنجیریی
به زنگی بدل گشت کشمیریی
شد آن راه از موی باریک‌تر
ز تاریکی شام تاریک‌تر
به بنگاه خود هر کسی رفت باز
در اندیشه آن شغل را چاره ساز
نبرده جوانی جوانمرد بود
که روشن دلش مهر پرورد بود
پدر داشت پیری نود ساله‌ای
ز رنج تنش هر زمان ناله‌ای
در آن روز اول که فرمود شاه
که ناید ز پیران کسی سوی راه
جوانمرد بود از پدر ناشکیب
چو بیمار نالنده از بوی سیب
نگهداشت آن پیر فرتوت را
چو دیگر کسان سرخ یاقوت را
به صندوق زادش نهان کرده بود
به نرخ ره آوردش آورده بود
دران شب که از رای برگشتگی
درآمد به اندیشه سرگشتگی
جوان آن در بسته را باز کرد
وزین در سخن با وی آغاز کرد
کز این آمدن شه پشیمان شدست
ز سختی کشی سست پیمان شدست
ز تاریکی آمد دلش را هراس
که هنجار خود را نداند قیاس
تواند درون رفت بی رهنمون
برون آمدن را نداند که چون
جوانمرد را پیر دیرینه گفت
که هست اندرین پرده رازی نهفت
چو هنگام رفتن رسد شاه را
بدان تا برون آورد راه را
یکی مادیان بایدش تندرست
که زادن همان باشد او را نخست
چو زاده شود کره باد پای
سرش باز برند حالی بجای
همانجا که باشد بریده سرش
نپوشند تا بنگرد مادرش
دل مادیان زو بتاب آورند
وزانجا به رفتن شتاب آورند
چو آید گه بازگشتن ز راه
بود مادیان پیشرو در سپاه
به پویه سوی کره نغز خویش
برون آورد ره به هنجار پیش
از آن راه بی رهنمون آمدن
بدین چاره شاید برون آمدن
جوان کاین حکایت شنید از پدر
به چاره گری رشته را یافت سر
سحرگه که مشگین پرند طراز
به دیبای عودی بدل گشت باز
شهنشاه بنشست با انجمن
به رفتن شده هر یکی رای زن
ز هر گونه‌ای چاره می ساختند
دگر سان فسونی برانداختند
شه افسون کس را خریدار نی
در چاره بر کس پدیدار نی
جوان خردمند آهسته رای
سخن راند از اندیشهٔ رهنمای
حدیثی که از پیر دانا شنید
به چاره گری کرد با شه پدید
چو بشنید شه دل‌پذیر آمدش
به نزد خرد جایگیر آمدش
بدو گفت کای زاد مرد جوان
چنین رای از خود زدن چون توان
تو این دانش از خود نیندوختی
بگو راست تا از که آموختی
اگر گفتی آماده گشتی به گنج
وگرنه ز کج گفتن آیی به رنج
جوان گفت اگر زینهارم دهی
کنم محمل از بار آوخ تهی
شهنشه چو فرمود روز نخست
که ناید به ره پیر ناتندرست
پدر داشتم پیر دیرینه سال
ز گردون بسی یافته گو شمال
من از شفقت پیر بابای خویش
فراموش کردم محابای خویش
به پوشیدگی با خود آوردمش
نه بد بود اگر چه بد آوردمش
سخنهای ره رفتن شاه دوش
رسانیدم او را یکایک به گوش
به تعلیم او دل برافروختم
چنین چاره‌ای زو درآموختم
شه از رای آن رهنمون در نهفت
بر افروخت وین نکته نغز گفت
جوان گر چه شاه دلیران بود
گه چاره محتاج پیران بود
کدو گر به نو شاخ بازی کند
به شاخ کهن سرفرازی کند
جوان گر به دانش بود بی نظیر
نیاز آیدش هم به گفتار پیر
درین گفتگو بود شاه جهان
که آن مرد وحشی ز در ناگهان
درآمد درآورد نزدیک شاه
یکی پشته وار از سمور سیاه
ازو هر یک از قندزی تام‌تر
به جوهر یک از یک به اندام‌تر
چو شه نزل او را خریدار گشت
دگر ره ز شه ناپدیدار گشت
به تاریکی اندر نهان کرد رخت
عجب ماند شه اندران کار سخت
به اندیشهٔ روشنائی نمای
دو اسبه سوی ظلمت آورد رای
بفرمود تا مادیانی چو باد
کز آبستنی باشدش وقت زاد
بیارند از آن گونه کان پیر گفت
شود زادهٔ باد با خاک جفت
چو کردند کاری که فرمود شاه
سوی آب حیوان گرفتند راه
نظامی گنجوی : شرف نامه
بخش ۶۰ - رفتن اسکندر به ظلمات
بیا ساقی آن خاک ظلمات رنگ
بجوی و بیار آب حیوان به چنگ
بدان آب روشن نظر کن مرا
وزین زندگی زنده‌تر کن مرا
درین فصل فرخ ز نو تا کهن
ز تاریخ دهقان سرایم سخن
گزارنده دهقان چنین درنوشت
که اول شب ازماه اردی بهشت
سکندر به تاریکی آورد رای
که خاطر ز تاریکی آید بجای
نبینی کزین قفل زرین کلید
به تاریکی آرند جوهر پدید
کسی کاب حیوان کند جای خویش
سزد گر حجابی برآرد ز پیش
نشینندهٔ حوضهٔ آبگیر
ز نیلی حجابی ندارد گزیر
سکندر چو آهنگ ظلمات کرد
عنایت به ترک مهمات کرد
عنان کرد سوی سیاهی رها
نهان شد چو مه در دم اژدها
چنان داد فرمان در آن راه نو
که خضر پیمبر بود پیشرو
شتابنده خنگی که در زیر داشت
بدو داد کو زهره شیر داشت
بدان تا بدان ترکتازی کند
سوی آب‌خور چاره سازی کند
یکی گوهرش داد کاندر مغاک
به آب آزمودن شدی تابناک
بدو گفت کاین راه را پیش و پس
تویی پیش‌رو نیست پیش از تو کس
جریده به هرسو عنان تاز کن
به هشیار مغزی نظر باز کن
کجا آب حیوان برآرد فروغ
که رخشنده گوهر نگوید دروغ
بخور چون تو خوردی به نیک اختری
نشان ده مرا تا ز من برخوری
به فرمان او خضر خضرا خرام
به آهنگ پیشینه برداشت گام
ز هنجار لشگر به یک سو فتاد
نظرها به همت ز هر سو گشاد
چو بسیار جست آب را در نهفت
نمی شد لب تشنه با آب جفت
فروزنده گوهر ز دستش بتافت
فرو دید خضر آنچه می جست یافت
پدید آمد آن چشمهٔ سیم رنگ
چو سیمی که پالاید از ناف سنگ
نه چشمه که آن زین سخن دور بود
وگر بود هم چشمهٔ نور بود
ستاره چگونه بود صبحگاه
چنان بود اگر صبح باشد پگاه
به شب ماه ناکاسته چون بود
چنان بود اگر مه به افزون بود
ز جنبش نبد یک دم آرام گیر
چو سیماب بردست مفلوج پیر
ندانم که از پاکی پیکرش
چو مانندگی سازم از جوهرش
نیاید ز هر جوهر آن نور و تاب
هم آتش توان خواند یعنی هم آب
چو با چشمهٔ خضر آشنائی گرفت
بدو چشم او روشنایی گرفت
فرود آمد و جامه برکند چست
سر و تن بدان چشمهٔ پاک شست
وزو خورد چندانکه بر کار شد
حیات ابد را سزاوار شد
همان خنگ را شست و سیراب کرد
می ناب در نقرهٔ ناب کرد
نشست از بر خنگ صحرا نورد
همی داشت دیده بدان آب خورد
که تا چون شه آید به فرخنگی
بگوید که هان چشمهٔ زندگی
چو در چشمه یک چشم زد بنگرید
شد آن چشمه از چشم او ناپدید
بدانست خضر از سر آگهی
که اسکندر از چشمه ماند تهی
ز محرومی او نه از خشم او
نهان گشت چون چشمه از چشم او
در این داستان رومیان کهن
به نوعی دگر گفته‌اند این سخن
که الیاس با خضر همراه بود
در آن چشمه کو بر گذرگاه بود
چوبا یکدگر هم درود آمدند
بدان آب چشمه فرود آمدند
گشادند سفره بران چشمه سار
که چشمه کند خورد را خوشگوار
بران نان کو بویاتر از مشک بود
نمک یافته ماهیی خشک بود
ز دست یکی زان دو فرخ همال
درافتاد ماهی در آب زلال
بسیچنده در آب پیروزه رنگ
بسیچید تا ماهی آرد به چنگ
چو ماهی به چنگ آمدش زنده بود
پژوهنده را فال فرخنده بود
بدانست کان چشمهٔ جان فرای
به آب حیات آمدش رهنمای
بخورد آب حیوان به فرخندگی
بقای ابد یافت در زندگی
همان یار خود را خبردار کرد
که او نیز خورد آب ازان آب خورد
شگفتی نشد کاب حیوان گهر
کند ماهی مرده را جانور
شگفتی در آن ماهی مرده بود
که بر چشمهٔ زندگی ره نمود
ز ماهی و آن آب گوهر فشان
دگر داد تاریخ تازی نشان
که بود آب حیوان دگر جایگاه
مجوسی و رومی غلط کرد راه
گر آبیست روشن در این تیره خاک
غلط کردن آبخوردش چه باک
چو الیاس و خضر آب‌خور یافتند
از آن تشنگان روی برتافتند
ز شادابی کام آن سرگذشت
یکی شد به دریا یکی شد به دشت
ز یک چشمه رویا شده دانه شان
دو چشمه شده آسیا خانه شان
سکندر به امید آب حیات
همی کرد در رنج و سختی ثبات
سر خویش را سبزی از چشمه جست
که سیراب‌تر سبزی از چشمه رست
چهل روز در جستن چشمه راند
بر او سایه نفکند و در سایه ماند
مگر کرمیی در دل تنگ داشت
که بر چشمه و سایه آهنگ داشت
ز چشمه نه سایه رسد بلکه نور
ولی کم بود چشمه از سایه دور
اگر چشمه با سایه بودی صواب
کجا سایه با چشمهٔ آفتاب
چو چشمه ز خورشید شد خوشگوار
چرا زیرسایه شدآن چشمه سار
بلی چشمه را سایه بهتر ز گرد
کزان هست شوریده زین هست سرد
فرو ماند خسرو در آن سایگاه
چو سایه شده روز بر وی سیاه
به امید آن کاب حیوان خورد
که هر کس که بینی غم جان خورد
از آن ره که او عمر پرداز گشت
چو نومید شد عاقبت بازگشت
در آن غم که تدبیر چون آورد
کز آن سایه خود را برون آورد
سروشی در آن راهش آمد به پیش
بمالید بر دست او دست خویش
جهان گفت یکسر گرفتی تمام
نئی سیر مغز از هوسهای خام
بدو داد سنگی کم از یک پشیز
که این سنگرا دار با خود عزیز
در آن کوش از این خانهٔ سنگ بست
که همسنگ این سنگی آری بدست
همانا کز آشوب چندین هوس
به هم سنگ او سیر گردی و بس
ستد سنگ ازو شهریار جهان
سپارندهٔ سنگ از او شد نهان
شتابنده می شد در آن تیرگی
خطر در دل و در نظر خیرگی
یکی هاتف از گوشه آواز داد
که روزی به هر کس خطی باز داد
سکندر که جست آب حیوان ندید
نجسته به خضر آب حیوان رسید
سکندر به تاریکی آرد شتاب
ره روشنی خضر یابد بر اب
به حلوا پزی صد کس آتش کند
به حلوا دهان را یکی خوش کند
دگر هاتفی گفت کای اهل روم
فروزنده ریگیست این ریگ بوم
پشیمان شود هر که بردارش
پشیمان‌تر آنکس که بگذاردش
ازان هر کس افکند در رخت خویش
به اندازهٔ طالع و بخت خویش
شگفتی بسی دید شه در نهفت
که نتوان ازان ده یکی باز گفت
حدیث سرافیل و آوای صور
نگفتم که ده میشد از راه دور
چو گوینده دیگر آن کان گشاد
اساسی دگر باره نتوان نهاد
چو با چشمه شه آشنائی نیافت
سوی چشمهٔ روشنایی شتافت
سپه نیز بر حکم فرمان شاه
به باز آمدن برگرفتند راه
همان پویه در راه نوشد که بود
همان مادیان پیشرو شد که بود
چهل روز دیگر چو رفت از شمار
پدید آمد آن تیرگی را کنار
برون آمد از زیر ابر آفتاب
ز بی آبی اندام خسرو در آب
دوید از پس آنچه روزی نبود
چو روزی نباشد دویدن چه سود
به دنبال روزی چه باید دوید
تو بنشین که خود روزی آید پدید
یکی تخم کارد یکی بدرود
همایون کسی کاین سخن بشنود
نشاید همه کشتن از بهر خویش
که روزی خورانند از اندازه بیش
ز باغی که پیشینگان کاشتند
پس آیندگان میوه برداشتند
چو کشته شد از بهر ما چند چیز
ز بهر کسان ما بکاریم نیز
چو در کشت و کار جهان بنگریم
همه ده کشاورز یکدیگریم
نظامی گنجوی : شرف نامه
بخش ۶۲ - باز آمدن اسکندر به روم
بیا ساقی آن باده بردار زود
که بی باده شادی نشاید نمود
به یک جرعه زان باده یاریم ده
ز چنگ اجل رستگاریم ده
مژه تا به‌هم بر زنی روزگار
به صد نیک و بد باشد آموزگار
سری را کند بر زمین پای بند
سری را برآرد به چرخ بلند
درآرد ز منظر یکی را به چاه
برآرد ز ماهی یکی را به ماه
کند هر زمان چند بازی بسیچ
سرانجام بازیش هیچست هیچ
از این توسنی به که باشیم رام
که سیلی خورد مرکب بد لگام
چو تازی فرس بدلگامی کند
خر مصریان را گرامی کند
جهان در جهان خلق بسیار دید
رمید از همه با کسی نارمید
جهان آن کسی راست کاندر جهان
شود آگه از کار کارآگهان
گزارش چنین شد درین کارآگاه
که چون زد در آن غار شه بارگاه
بسی گنج در کار آن غار کرد
وزان غار شهری چو بلغار کرد
ز بلغار فرخ درآمد به روس
براراست آن مرز را چون عروس
وز آنجا درآمد به دریای روم
برون برد کشتی به آباد بوم
بزرگان روم آگهی یافتند
سوی رایت شاه بشتافتند
به شکرانه جان را کشیدند پیش
چو دیدند روی خداوند خویش
همه خاک روم از ره آورد شاه
برافروخت چون شب به رخشنده ماه
چو یاقوت شد روی هر جوهری
ز یاقوت ظلمات اسکندری
در آرایش آمد همه روی شهر
زمین یافت از گنج پوشیده بهر
بهشتی ز هر قصری انگیختند
زر و سیم را بر زمین ریختند
شکستند قفل در گنج را
جهان قفل بر زد در رنج را
به برج خود آمد فروزنده ماه
بسر بر چو خورشید چینی کلاه
شه از روم شد با زمین خویش بود
به روم آمد از آسمان بیش بود
چو آبی که ابرش به بالا برد
به باز آمدن در به دریا برد
نشست از بر تخت یونان به ناز
برآسود ازان رنج و راه دراز
ز دل دامن هفت کشور گذاشت
به هر کشوری نایبی برگماشت
ملوک طوایف به فرمان او
کمر بسته بر عهد و پیمان او
به تشریف او سرفراز آمدند
سوی کشور خویش باز آمدند
جداگانه هرکس به کبر و کشی
برآورده گردن به گردن کشی
کسی گردن خود کسی را نداد
به خود هر کسی گردنی برگشاد
به یاد سکندر گرفتند جام
جز او هیچکس را نبردند نام
چو شه باز بر تخت یونان رسید
بدو داد گنج سعادت کلید
ز دانش بسی مایها ساز کرد
در حکمت ایزدی باز کرد
چو فرمان رسیدش به پیغمبری
نپیچید گردن ز فرمانبری
دگر باره زاد سفر برگرفت
حساب جهان گشتن از سر گرفت
دو نوبت جهان را جهاندار گشت
یکی شهر و کشور یکی کوه و دشت
بدین نوبت آن بود کاباد بوم
همه یک به یک دید و آمد به روم
دگر نوبت آن شد که بی‌راه و راه
روان کرد رایت چو خورشید و ماه
چو زین بزمگه باز پرداختم
شکر ریز بزمی دگر ساختم
سخنهای بزمی درین نیم درج
بسی کردم از بکر اندیشه خرج
گر آن در که یک یک در او بسته‌ام
بهر مطلعی باز پیوسته‌ام
به یک جای در رشته آرند باز
پر از در شود رشتهٔ عقد ساز
جداگانه فهرست هر پیکری
ز قانون حکمت بود دفتری
همان ساقیان و گزارشگران
که بر هم نشاندم کران تا کران
نشیننده هر یک ز روی قیاس
چو بر گنج گوهر نگهبان پاس
که داند چنین نقشی انگیختن
بدین دلبری رنگی آمیختن
چنان بستم ابریشم ساز او
که از زهره خوشتر شد آواز او
به جائی که ناراستی یافتم
بر او زیور راستی بافتم
سخن کان نه بر راستی ره برد
بود خوار اگر پایه بر مه برد
کجا پیش پیرای پیر کهن
غلط رانده بود از درستی سخن
غلط گفته را تازه کردم طراز
بدین عذر وا گفتم آن گفته باز
چو شد نیمه‌ای ز این بنا مهره بست
مرا نیمهٔ عالم آمد به دست
دگر نیمه را گر بود روزگار
چنان گویم از طبع آموزگار
که خواننده را سر برآرد ز خواب
به رقص آورد ماهیان را در آب
زمانه گرم داد خواهد امان
چنین آمد اندیشه را در گمان
که در باغ این نقش رومی نورد
گل سرخ رویانم از خاک زرد
کنم گنجی از سفته طبع پر
چو فیروزه فیروز و دری چو در
ز هر باغی آرم گلی نغز بوی
ز هر گل گلابی درآرم به جوی
گر اقبال شه باشدم دستگیر
سخن زود گردد گزارش پذیر
نظامی گنجوی : خردنامه
بخش ۱ - به نام ایزد بخشاینده
خرد هر کجا گنجی آرد پدید
ز نام خدا سازد آنرا کلید
خدای خرد بخش بخرد نواز
همان ناخردمند را چاره ساز
رهائی ده بستگان سخن
توانا کن ناتوانان کن
نهان آشکارا درون و برون
خرد را به درگاه او رهنمون
برارندهٔ سقف این بارگاه
نگارنده نقش این کارگاه
ز دانستنش عقل را ناگزیر
بزرگی و دانائیش دلپذیر
به حکم آشکارا به حکمت نهفت
ستاینده حیران ازو وقت گفت
سزای پرستش پرستنده را
تولا بدو مرده و زنده را
ورای همه بوده‌ای بود او
همه رشته‌ای گوهر آمود او
یکی کز دوئی حضرتش هست پاک
نه از آب و آتش نه از باد و خاک
همه آفریدست در هفت پوست
بدو آفرین کافریننده اوست
همه بود را هست ازو ناگزیر
به بود کس او نیست نسبت پذیر
بدو هیچ پوینده را راه نیست
خردمند ازین حکمت آگاه نیست
گرت مذهب این شد که بالا بود
ز تعظیم او زیر تنها بود
وگر ذات او زیر گوئی که هست
خدا را نخواند کسی زیردست
چو از ذات معبود رانی سخن
به زیر و به بالا دلیری مکن
چو در قدرت آید سخن زان دلیر
که بی قدرتش نیست بالا و زیر
به هرچ آرد از زیر و بالا پدید
سر از خط فرمان نباید کشید
یکی را ز گردون دهد بارگاه
یکی را ز کیوان درآرد به چاه
دلی را فروزان کند چون چراغ
نهد بر دل دیگر از درد داغ
همه بیشیی پیش او اندکیست
بزرگی و خردی به پیشش یکیست
چه کوهی بر او چه یک کاه برگ
چه با امر او زندگانی چه مرگ
نه گوینده خاکی کس آرد بدست
نه بر آب نقشی توان نیز بست
جز او کیست کز خاک آدم سرشت
بر آب این چنین نقش داند نوشت
چو ره یاوه گردد نماینده اوست
چو در بسته باشد گشاینده اوست
تواناست بر هر چه او ممکنست
گر آن چیز جنبنده یا ساکنست
تنومند ازو جمله کاینات
بدو زنده هر کس که دارد حیات
همه بودی از بود او هست نام
تمام اوست دیگر همه ناتمام