عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 ادیب الممالک : مقطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۶۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        تا سپهدار به شطرنج هنر
                                    
چیره بر دشمن خونخوار شده
ماحی سیرت ناهنجاران
حامی زمره احرار شده
چتر استبداد از صرصر داد
پست و وارون و نگونسار شده
با عدالت همه جا بود رفیق
با خرد در همه جا یار شده
شهر ری از قدمش خرم و شاد
خوشتر از خلخ و فرخار شده
شه محمدعلی از هیبت او
خوار و شرمنده ز کردار شده
شبش از برق چو روز روشن
روزش از دود شب تار شده
آخرالامر ز دیهیم و سریر
گشته مستعفی و بیزار شده
جستم از طبع امیری تاریخ
گفت «شه مات سپهدار شده »
                                                                    
                            چیره بر دشمن خونخوار شده
ماحی سیرت ناهنجاران
حامی زمره احرار شده
چتر استبداد از صرصر داد
پست و وارون و نگونسار شده
با عدالت همه جا بود رفیق
با خرد در همه جا یار شده
شهر ری از قدمش خرم و شاد
خوشتر از خلخ و فرخار شده
شه محمدعلی از هیبت او
خوار و شرمنده ز کردار شده
شبش از برق چو روز روشن
روزش از دود شب تار شده
آخرالامر ز دیهیم و سریر
گشته مستعفی و بیزار شده
جستم از طبع امیری تاریخ
گفت «شه مات سپهدار شده »
                                 ادیب الممالک : مقطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۶۲
                            
                            
                            
                        
                                 ادیب الممالک : مقطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۶۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای ملک ملک فضل ای که خرد را
                                    
از کلماتت ذخیرتست و مؤنه
اشراق ار پرتوی ز شرق دیدی
تیره نمودی روان ابن کمونه
یک دو سه مثقال چای لعل مصفا
زی تو فرستادم از برای نمونه
تا که بنوشی و با مذاق شکر بار
نیک بسنجی که هست چون و چگونه
تا ببر قلزم است رحل ینابیع
تا بدر، بنطس است بندر تو نه
تا که نه باز هر مار باشد هلیون
تا که نه با نیش کژدم است درونه
یار ترا سبز باد تارک و افسر
خصم ترا زرد باد چهره و گونه
روزت فردا به فال خوشتر از امروز
حالت آینده سال به ز کنونه
شاطر عباس چون خمیر سخن را
مشت زند در تغار و گیرد چونه
ریش عطارد بکون وی رودار کرد
در فن دانش چو من پیازش کونه
                                                                    
                            از کلماتت ذخیرتست و مؤنه
اشراق ار پرتوی ز شرق دیدی
تیره نمودی روان ابن کمونه
یک دو سه مثقال چای لعل مصفا
زی تو فرستادم از برای نمونه
تا که بنوشی و با مذاق شکر بار
نیک بسنجی که هست چون و چگونه
تا ببر قلزم است رحل ینابیع
تا بدر، بنطس است بندر تو نه
تا که نه باز هر مار باشد هلیون
تا که نه با نیش کژدم است درونه
یار ترا سبز باد تارک و افسر
خصم ترا زرد باد چهره و گونه
روزت فردا به فال خوشتر از امروز
حالت آینده سال به ز کنونه
شاطر عباس چون خمیر سخن را
مشت زند در تغار و گیرد چونه
ریش عطارد بکون وی رودار کرد
در فن دانش چو من پیازش کونه
                                 ادیب الممالک : مقطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۷۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        خلق گویندم با بار گنه بر در میر
                                    
چون دوی هست برون از در دوراندیشی
گفتم ارمیر به جان من مسکین تازد
گر دریغ آرم از او، هست ز نادرویشی
ریگ صحرا را بر جرم من افزونی نیست
لیک بخشایش او راست به جرمم بیشی
عفو او برق و گناه من شرمنده چو ابر
برق از ابر پدید است که گیرد پیشی
میر خصم است به بدخواه شهنشاه و مراست
با عدوی شه نه دوستی و نه خویشی
شه پرست است دل وی نه خود و خویش پرست
گرچه باشد بری از بی خودی و بی خویشی
به خدا سوگند ای میر که از خجلت تو
رگ و پی بر تن ماری کندم مونیشی
ایزدت دست قوی داد و دل روشن پاک
که بدان نیکوئی آری و نکو اندیشی
زین دل و دست محال است بدی زاید و شر
نرود کعبه پرست از پی آذر کیشی
میش در جامه گرگان نشود هرگز لیک
بارها دیده ام از گرگ بیابان میشی
فطرت و کیش تو بخشایش و فضل و هنر است
توئی آنکس که نکو فطرت و نیکو کیشی
به دل و پنجه و نیرو نه ز کبر و جبروت
به دلیران همه غالب ز امیران پیشی
دل تو منبع لطف و دل ما مخزن غم
ز تو دلجوئی شایان و ز ما دلریشی
آمدم سوی تو میرا که به پاداش گنه
کشیم ور نکشی، می بکشد درویشی
ای سپهسالار اینک سپه موت و حیات
تابع تو است که چون گوئی و چون اندیشی
                                                                    
                            چون دوی هست برون از در دوراندیشی
گفتم ارمیر به جان من مسکین تازد
گر دریغ آرم از او، هست ز نادرویشی
ریگ صحرا را بر جرم من افزونی نیست
لیک بخشایش او راست به جرمم بیشی
عفو او برق و گناه من شرمنده چو ابر
برق از ابر پدید است که گیرد پیشی
میر خصم است به بدخواه شهنشاه و مراست
با عدوی شه نه دوستی و نه خویشی
شه پرست است دل وی نه خود و خویش پرست
گرچه باشد بری از بی خودی و بی خویشی
به خدا سوگند ای میر که از خجلت تو
رگ و پی بر تن ماری کندم مونیشی
ایزدت دست قوی داد و دل روشن پاک
که بدان نیکوئی آری و نکو اندیشی
زین دل و دست محال است بدی زاید و شر
نرود کعبه پرست از پی آذر کیشی
میش در جامه گرگان نشود هرگز لیک
بارها دیده ام از گرگ بیابان میشی
فطرت و کیش تو بخشایش و فضل و هنر است
توئی آنکس که نکو فطرت و نیکو کیشی
به دل و پنجه و نیرو نه ز کبر و جبروت
به دلیران همه غالب ز امیران پیشی
دل تو منبع لطف و دل ما مخزن غم
ز تو دلجوئی شایان و ز ما دلریشی
آمدم سوی تو میرا که به پاداش گنه
کشیم ور نکشی، می بکشد درویشی
ای سپهسالار اینک سپه موت و حیات
تابع تو است که چون گوئی و چون اندیشی
                                 ادیب الممالک : مقطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۸۴
                            
                            
                            
                        
                                 ادیب الممالک : مقطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۸۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        خدایگانا تا کار ملک راست کنی
                                    
بپاستادی و دیری ز پای ننشستی
ز بس که رنج کشیدی به روزگار دراز
فسرده شد دل و روشن روان خود خستی
زریر گشتت گلنار و کوژ شد قد سرو
ز بس که در ره دولت، چونی، کمر بستی
کنون چو شاخ گل اندر کنار جوی بروی
که همچو سرو ز آسیب مهرگان رستی
چو شیر نر بکمد او فتاده بودی و باز
چو شیر نر همه تار کمند بگسستی
نگویمت که بجستی چو شیر نر ز کمند
که چون فرشته ز نیرنگ اهرمن جستی
خدای بر تو ببخشود و دست همت حق
گره گشود کزین بند جاودان رستی
به چوب و تیشه فکرت چو موسی و چو خلیل
هزار جادو و چندین طلسم بشکستی
اسیر شست تو شد عافیت درین دریا
که همچو ماهی آزاد گشته، از شستی
اگر چه قدر تو پوشیده ماند بر دونان
تو قدر مردم صاحب نظر بدانستی
پزشک دانا بودی برای این بیمار
که چاره همه دردش نکو توانستی
جلالت تو نه زین دست و پایگاه بود
که پایدار و قوی پنجه و زبردستی
حضیض و اوج مه و مهر در سپهر یکی است
مقام تست برون از بلندی و پستی
کسان ز جام هوی مست و سرخوشند ولی
تو از می خرد و جام معرفت مستی
بمان به عیش و طرب جاودانه در گیتی
که مایه طرب عالمی تو تا هستی
                                                                    
                            بپاستادی و دیری ز پای ننشستی
ز بس که رنج کشیدی به روزگار دراز
فسرده شد دل و روشن روان خود خستی
زریر گشتت گلنار و کوژ شد قد سرو
ز بس که در ره دولت، چونی، کمر بستی
کنون چو شاخ گل اندر کنار جوی بروی
که همچو سرو ز آسیب مهرگان رستی
چو شیر نر بکمد او فتاده بودی و باز
چو شیر نر همه تار کمند بگسستی
نگویمت که بجستی چو شیر نر ز کمند
که چون فرشته ز نیرنگ اهرمن جستی
خدای بر تو ببخشود و دست همت حق
گره گشود کزین بند جاودان رستی
به چوب و تیشه فکرت چو موسی و چو خلیل
هزار جادو و چندین طلسم بشکستی
اسیر شست تو شد عافیت درین دریا
که همچو ماهی آزاد گشته، از شستی
اگر چه قدر تو پوشیده ماند بر دونان
تو قدر مردم صاحب نظر بدانستی
پزشک دانا بودی برای این بیمار
که چاره همه دردش نکو توانستی
جلالت تو نه زین دست و پایگاه بود
که پایدار و قوی پنجه و زبردستی
حضیض و اوج مه و مهر در سپهر یکی است
مقام تست برون از بلندی و پستی
کسان ز جام هوی مست و سرخوشند ولی
تو از می خرد و جام معرفت مستی
بمان به عیش و طرب جاودانه در گیتی
که مایه طرب عالمی تو تا هستی
                                 ادیب الممالک : مقطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۹۸
                            
                            
                            
                        
                                 ادیب الممالک : مقطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۰۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        عمید سلطنه سردار امجد آنکه ندید
                                    
دو چشم گیتی چون او یکی سپهبد راد
دو چیز بنده فرمان اوست خامه و تیغ
دو چیز زنده بگفتار اوست دانش و داد
از آن دو چیز شود پایه هنر ستوار
ازین دو چیز بود خانه خرد آباد
بدان دو خرگه بیداد را زند آتش
بدین دو بنگه فرهنگ را نهد بنیاد
هزار آزاد او را بمهر بنده شود
هزار بنده زبند ستم کند آزاد
امیدوار چنانم ز کردگار جهان
که جاودانه تنش زنده باد و جانش شاد
                                                                    
                            دو چشم گیتی چون او یکی سپهبد راد
دو چیز بنده فرمان اوست خامه و تیغ
دو چیز زنده بگفتار اوست دانش و داد
از آن دو چیز شود پایه هنر ستوار
ازین دو چیز بود خانه خرد آباد
بدان دو خرگه بیداد را زند آتش
بدین دو بنگه فرهنگ را نهد بنیاد
هزار آزاد او را بمهر بنده شود
هزار بنده زبند ستم کند آزاد
امیدوار چنانم ز کردگار جهان
که جاودانه تنش زنده باد و جانش شاد
                                 ادیب الممالک : مقطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۱۰ - نیز در مدح مظفرالدین شاه
                            
                            
                            
                        
                                 ادیب الممالک : مقطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۱۱ - باقای دبیر الملک نوشتم که باقای ذکاء الملک وزیر عدلیه برساند
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        خدایگانا میرا ز حال خود قدری
                                    
به حضرت تو سرایم که جان کتمان نیست
همه پزشکان از من کناره می جویند
مگر که درد مرا ای حکیم درمان نیست
همه دلیران پیش قضا سپر فکنند
بغیر من که چو من پهلوان میدان نیست
دلم چنان پریان خسته اند از غم خویش
که در جهان هیچ اعتنا بدیوان نیست
برای نان نروم زیر بار منت خلق
که آب و نانم جز با خدای منان نیست
ولی ز خجلت یاران خویش در ستهم
که خانه بهر من امروز کم ز زندان نیست
روا نباشد ای خواجه سنگ خائیدن
بویژه بهر کسی کش بکام دندان نیست
قسم بجان تو کز جان دلم به تنگ آمد
اگرچه این تن فرسوده زنده با جان نیست
من آن بهشت کمالم که سرو باغم را
طمع بیاد بهاران و ابر نیسان نیست
هوی و شهوت و آز است زیر فرمانم
چرا که عقلم فرمان پذیر شیطان نیست
چهار طبع مخالف موافقند مرا
کدام گله که در زیر حکم چوپان نیست
وزیر عدلیه از من بغفلت است آری
سرشت انسان هرگز تهی ز نسیان نیست
اگر بزلف بتانش نظر بدی دیدی
چو روز من سر زلف بتی پریشان نیست
تو دانی آنکه بغیر از تعاون و شفقت
یکی عبادت در معبد سلیمان نیست
جهانیان همه آلات کار یکدگرند
جز این در آیه تو ریه و صحف و فرقان نیست
اگر مسلمان بیند ز نوع خویش یکی
زبون و دست نگیرد ورا مسلمان نیست
کرامت و شفقت گر نباشد انسان را
اگر چه زیبا دارد شمایل انسان نیست
ز من بگوی مر او را که همتی فرمای
کنون که کار جهان جاودانه یکسان نیست
من از قضای فلک جاودان ادیبستم
ولی بجان تو سلطان همیشه سلطان نیست
همی نه تنها سلطان همیشه نیست بتخت
که آسیای فلک هم هماره گردان نیست
بفضل و احسان دیوان شدند خادم جم
که هیچ بند گرانتر ز فضل و احسان نیست
اگر تو وارث آن خاتم سلیمانی
چه شد که دیو دل منت زیر فرمان نیست
بزن لگامش و رامش کن ای حکیم بزرگ
که کشتنی است ترا گر سزای قربان نیست
مرا بمنت کیوان و تیر در مفکن
که کلک طبعم کمتر ز تیر و کیوان نیست
بروت کیوان از باد من فسرده چنانک
که هیچ گونه ورا موی در زنخدان نیست
دلم بدام خود افکن چو گوی در چوگان
که امتحانی بهتر ز گوی و چوگان نیست
مهل طرازم عنوان بدانکس از غم خود
که در دفاتر خلقش طراز و عنوان نیست
بدست خویش مرا وارهان ز غم مگذار
به دیگری که بهر کس ارادت آسان نیست
ترا طریق تعاون نبایدم آموخت
که هیچ نکته پوشیده بر تو پنهان نیست
                                                                    
                            به حضرت تو سرایم که جان کتمان نیست
همه پزشکان از من کناره می جویند
مگر که درد مرا ای حکیم درمان نیست
همه دلیران پیش قضا سپر فکنند
بغیر من که چو من پهلوان میدان نیست
دلم چنان پریان خسته اند از غم خویش
که در جهان هیچ اعتنا بدیوان نیست
برای نان نروم زیر بار منت خلق
که آب و نانم جز با خدای منان نیست
ولی ز خجلت یاران خویش در ستهم
که خانه بهر من امروز کم ز زندان نیست
روا نباشد ای خواجه سنگ خائیدن
بویژه بهر کسی کش بکام دندان نیست
قسم بجان تو کز جان دلم به تنگ آمد
اگرچه این تن فرسوده زنده با جان نیست
من آن بهشت کمالم که سرو باغم را
طمع بیاد بهاران و ابر نیسان نیست
هوی و شهوت و آز است زیر فرمانم
چرا که عقلم فرمان پذیر شیطان نیست
چهار طبع مخالف موافقند مرا
کدام گله که در زیر حکم چوپان نیست
وزیر عدلیه از من بغفلت است آری
سرشت انسان هرگز تهی ز نسیان نیست
اگر بزلف بتانش نظر بدی دیدی
چو روز من سر زلف بتی پریشان نیست
تو دانی آنکه بغیر از تعاون و شفقت
یکی عبادت در معبد سلیمان نیست
جهانیان همه آلات کار یکدگرند
جز این در آیه تو ریه و صحف و فرقان نیست
اگر مسلمان بیند ز نوع خویش یکی
زبون و دست نگیرد ورا مسلمان نیست
کرامت و شفقت گر نباشد انسان را
اگر چه زیبا دارد شمایل انسان نیست
ز من بگوی مر او را که همتی فرمای
کنون که کار جهان جاودانه یکسان نیست
من از قضای فلک جاودان ادیبستم
ولی بجان تو سلطان همیشه سلطان نیست
همی نه تنها سلطان همیشه نیست بتخت
که آسیای فلک هم هماره گردان نیست
بفضل و احسان دیوان شدند خادم جم
که هیچ بند گرانتر ز فضل و احسان نیست
اگر تو وارث آن خاتم سلیمانی
چه شد که دیو دل منت زیر فرمان نیست
بزن لگامش و رامش کن ای حکیم بزرگ
که کشتنی است ترا گر سزای قربان نیست
مرا بمنت کیوان و تیر در مفکن
که کلک طبعم کمتر ز تیر و کیوان نیست
بروت کیوان از باد من فسرده چنانک
که هیچ گونه ورا موی در زنخدان نیست
دلم بدام خود افکن چو گوی در چوگان
که امتحانی بهتر ز گوی و چوگان نیست
مهل طرازم عنوان بدانکس از غم خود
که در دفاتر خلقش طراز و عنوان نیست
بدست خویش مرا وارهان ز غم مگذار
به دیگری که بهر کس ارادت آسان نیست
ترا طریق تعاون نبایدم آموخت
که هیچ نکته پوشیده بر تو پنهان نیست
                                 ادیب الممالک : مقطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۲۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        داورا ای که بهنگام مدیحت بورق
                                    
بیزد از خامه مه و مهر و سهیل یمنم
تا بحدیکه همه مدعیان پندارند
مالک مرسله زهره و عقد پرنم
تو همه ماهی و خورشیدی و ابری و نسیم
من خزان دیده و پژمرده گلی در چمنم
آفتابی که بگردون شده تابنده توئی
سایه کافتد از آن، بر زبر خاک منم
خرد بودم من و دادیم بزرگی چندان
که نگنجد بتن ای خواجه دگر پیرهنم
پیرهن بر تن سهل است که از وجد و طرب
جای آنست که بیرون شود از پوست تنم
شیوه بوالحسنی داری وجود علوی
ویژه با من که ز نسل علی «ع » بوالحسنم
برگزیدی ز خردمندان در بارگهم
برکشیدی زسخن سنجان در انجمنم
کرمت ماء معین ریخت بجام هوسم
سخنت در ثمین داد بجای ثمنم
چون تو آوردی و اینجا تو نگهداشتیم
هم تو بردی بر شاهنشه با خویشتنم
می نترسم زبد چرخ و نباشم حیران
کانکه آورده مرا باز برد در وطنم
بیژن آسا ز چه غصه برون آرد باز
رستم فضل تو بی منت دلو و رسنم
تو پرستنده حقی و گر این بنده ترا
نپرستم ز سر صدق کم از برهمنم
ور ترا نیک پرستم همه دانند که من
بنده حقم و از جان عدوی اهرمنم
تو بنامیزد نقاد سخن باشی و من
نیست در مخزن دانش گهری جز سخنم
گر سخن راست سرودم دهنم شیرین کن
ورنه شاید که دو صد مشت زنی بر دهنم
                                                                    
                            بیزد از خامه مه و مهر و سهیل یمنم
تا بحدیکه همه مدعیان پندارند
مالک مرسله زهره و عقد پرنم
تو همه ماهی و خورشیدی و ابری و نسیم
من خزان دیده و پژمرده گلی در چمنم
آفتابی که بگردون شده تابنده توئی
سایه کافتد از آن، بر زبر خاک منم
خرد بودم من و دادیم بزرگی چندان
که نگنجد بتن ای خواجه دگر پیرهنم
پیرهن بر تن سهل است که از وجد و طرب
جای آنست که بیرون شود از پوست تنم
شیوه بوالحسنی داری وجود علوی
ویژه با من که ز نسل علی «ع » بوالحسنم
برگزیدی ز خردمندان در بارگهم
برکشیدی زسخن سنجان در انجمنم
کرمت ماء معین ریخت بجام هوسم
سخنت در ثمین داد بجای ثمنم
چون تو آوردی و اینجا تو نگهداشتیم
هم تو بردی بر شاهنشه با خویشتنم
می نترسم زبد چرخ و نباشم حیران
کانکه آورده مرا باز برد در وطنم
بیژن آسا ز چه غصه برون آرد باز
رستم فضل تو بی منت دلو و رسنم
تو پرستنده حقی و گر این بنده ترا
نپرستم ز سر صدق کم از برهمنم
ور ترا نیک پرستم همه دانند که من
بنده حقم و از جان عدوی اهرمنم
تو بنامیزد نقاد سخن باشی و من
نیست در مخزن دانش گهری جز سخنم
گر سخن راست سرودم دهنم شیرین کن
ورنه شاید که دو صد مشت زنی بر دهنم
                                 ادیب الممالک : مقطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۳۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        خداوندا شنیدستم که چون یوسف به مصر اندر
                                    
فراز مسند عزت همی کرسی نشین آمد
بسالی کز درون خلق دود اندر هوا می شد
ز کنعان نامه یعقوب بر یوسف چنین آمد
که ما را در پی روزی بدست تو است چشم اینک
اگرچه رازق کل فضل خیرالرازقین آمد
فقیران را بده از خرمن خود خوشه زیرا
که اندر خرمن جود تو پروین خوشه چین آمد
سپرد این نامه را یعقوب اندر دست فرزندی
که اندر جمع فرزندانش سالاری امین آمد
چو در مصر آمدند اخوان شدند اندر بر یوسف
وز ایشان بر رخ خوبش هزار از آفرین آمد
ولی نشناختند آن شاه یکتا را ز کژبینی
خلاف شه که از یزدانش چشمی راست بین آمد
بر ایشان مهربانی کرد و رحم آورد و بخشایش
که قلبش با کرم همراه و با رأفت قرین آمد
جواب نامه یعقوب را بنوشت بس شایان
که جاری از بیانش چشمه ماء معین آمد
سپس با هر یک از اخوان خوان از در رحمت
عنایتهای گوناگون از آن شاه مبین آمد
بجای آن همه خواری که بر وی آمد از آنان
کرامت کرد و تعلیمش ز رب العالمین آمد
من از تاریخ و تفسیر و حدیث این داستان خوانم
که نقل راستان اندر کتاب راستین آمد
ندیدم کس که همچون یوسف صدیق با اخوان
کند نیکی بدستوری کش از روح الامین آمد
بجز شخص همایون تو کت دستور جاویدان
زفضل و دانش و تقوی و عقل و داد و دین آمد
بزیر سایه ات هر یک از اخوان شاد چون مؤمن
بزیر سایه طوبی بفردوس برین آمد
ولی در جمع اخوانت امیرالملک پنداری
درون گله همچون آن بز لنگ پسین آمد
همانند قریش از رحله صیف و شتا دیری
دوان در دشت و کوه از دور ایام و سنین آمد
گهی با ترکمانان گاه با ترکان در آلاچق
گهی در خیمه با کرد و لر صحرانشین آمد
بجای آنکه مرسومش ز سیمین بیشتر باشد
چرا ایدون کم از ستین و بیش از اربعین آمد
بجای آنکه دامانش شود زین آستان پرزر
حقوقش کاسته دستش تهی در آستین آمد
امید ارتقا می داشت ناگه در تنزل شد
هوای آسمانش بود ناگه بر زمین آمد
نگویم جور کردی یا ستم کردی معاذالله
که نیشت نوش و قهرت مهر و زهرت انگبین آمد
ولی بشنو حدیث مصطفی را زآنکه فرماید
که قطع رزق همچون قطع حلقوم و وتین آمد
خداوندی کن ای مولا بر آن بیچاره مسکینی
که فضلت شد کفیل رزق و احسانت ضمین آمد
بطفلی رحمت آور کو طفیل آمد بدرگاهت
یسارش ده که در طاعت ترا طوع یمین آمد
                                                                    
                            فراز مسند عزت همی کرسی نشین آمد
بسالی کز درون خلق دود اندر هوا می شد
ز کنعان نامه یعقوب بر یوسف چنین آمد
که ما را در پی روزی بدست تو است چشم اینک
اگرچه رازق کل فضل خیرالرازقین آمد
فقیران را بده از خرمن خود خوشه زیرا
که اندر خرمن جود تو پروین خوشه چین آمد
سپرد این نامه را یعقوب اندر دست فرزندی
که اندر جمع فرزندانش سالاری امین آمد
چو در مصر آمدند اخوان شدند اندر بر یوسف
وز ایشان بر رخ خوبش هزار از آفرین آمد
ولی نشناختند آن شاه یکتا را ز کژبینی
خلاف شه که از یزدانش چشمی راست بین آمد
بر ایشان مهربانی کرد و رحم آورد و بخشایش
که قلبش با کرم همراه و با رأفت قرین آمد
جواب نامه یعقوب را بنوشت بس شایان
که جاری از بیانش چشمه ماء معین آمد
سپس با هر یک از اخوان خوان از در رحمت
عنایتهای گوناگون از آن شاه مبین آمد
بجای آن همه خواری که بر وی آمد از آنان
کرامت کرد و تعلیمش ز رب العالمین آمد
من از تاریخ و تفسیر و حدیث این داستان خوانم
که نقل راستان اندر کتاب راستین آمد
ندیدم کس که همچون یوسف صدیق با اخوان
کند نیکی بدستوری کش از روح الامین آمد
بجز شخص همایون تو کت دستور جاویدان
زفضل و دانش و تقوی و عقل و داد و دین آمد
بزیر سایه ات هر یک از اخوان شاد چون مؤمن
بزیر سایه طوبی بفردوس برین آمد
ولی در جمع اخوانت امیرالملک پنداری
درون گله همچون آن بز لنگ پسین آمد
همانند قریش از رحله صیف و شتا دیری
دوان در دشت و کوه از دور ایام و سنین آمد
گهی با ترکمانان گاه با ترکان در آلاچق
گهی در خیمه با کرد و لر صحرانشین آمد
بجای آنکه مرسومش ز سیمین بیشتر باشد
چرا ایدون کم از ستین و بیش از اربعین آمد
بجای آنکه دامانش شود زین آستان پرزر
حقوقش کاسته دستش تهی در آستین آمد
امید ارتقا می داشت ناگه در تنزل شد
هوای آسمانش بود ناگه بر زمین آمد
نگویم جور کردی یا ستم کردی معاذالله
که نیشت نوش و قهرت مهر و زهرت انگبین آمد
ولی بشنو حدیث مصطفی را زآنکه فرماید
که قطع رزق همچون قطع حلقوم و وتین آمد
خداوندی کن ای مولا بر آن بیچاره مسکینی
که فضلت شد کفیل رزق و احسانت ضمین آمد
بطفلی رحمت آور کو طفیل آمد بدرگاهت
یسارش ده که در طاعت ترا طوع یمین آمد
                                 ادیب الممالک : مقطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۳۵
                            
                            
                            
                        
                                 ادیب الممالک : مقطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۴۲
                            
                            
                            
                        
                                 ادیب الممالک : مقطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۵۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        خدایگانا تا دیده ام در این کشور
                                    
یکی چنانکه توئی راد و نیکخواه نبود
درین زمانه بمقصد کسی نبردی راه
اگر عنایت و فضلت رفیق راه نبود
درین تزلزل اگر همتت نهشتی گام
بهیچ تن سر و در هیچ سر کلاه نبود
نشان صدق و صفا از زمانه محو شدی
اگر مساعدت پیر خانقاه نبود
ور آب لطف تو خامش نکردی این آتش
درین بساط بهم خورده غیر آه نبود
یکی نگر که بلا زآسمان فرو بارید
که جز در تو از آسیب آن پناه نبود
سه ماه رفت به گیتی چو صد هزار آنسال
درین سه ماه فروغی به مهر و ماه نبود
گیاه را سر جنبیدن از نسیم نماند
نسیم را دل بوئیدن گیاه نبود
مقام یونس دل شد درون کام نهنگ
قرار یوسف جان جز بقعر چاه نبود
خیال خلق همه سوی حفظ خویش بدی
ولی خیال تو جز پیش پادشاه نبود
شگفتم آید از آن دل که بدبشه مشغول
چنانکه بیخبر از کشور و سپاه نبود
تو در سحرگه بیدار بوده ای همه شب
ستاره گاهی بیدار بود و گاه نبود
گمان و شبهه و تردید از تو دورستند
که فکرت تو سزاوار اشتباه نبود
بآستان تو دور از ریا سخن گویم
که در شریعت من غیر ازین گناه نبود
من آنکسم که دلم با وجود مرحمتت
به هیچگونه طلبکار مال و جاه نبود
نگاه دار امیدم بفضل و رحمت خویش
که آرزوی دلم جز یکی نگاه نبود
                                                                    
                            یکی چنانکه توئی راد و نیکخواه نبود
درین زمانه بمقصد کسی نبردی راه
اگر عنایت و فضلت رفیق راه نبود
درین تزلزل اگر همتت نهشتی گام
بهیچ تن سر و در هیچ سر کلاه نبود
نشان صدق و صفا از زمانه محو شدی
اگر مساعدت پیر خانقاه نبود
ور آب لطف تو خامش نکردی این آتش
درین بساط بهم خورده غیر آه نبود
یکی نگر که بلا زآسمان فرو بارید
که جز در تو از آسیب آن پناه نبود
سه ماه رفت به گیتی چو صد هزار آنسال
درین سه ماه فروغی به مهر و ماه نبود
گیاه را سر جنبیدن از نسیم نماند
نسیم را دل بوئیدن گیاه نبود
مقام یونس دل شد درون کام نهنگ
قرار یوسف جان جز بقعر چاه نبود
خیال خلق همه سوی حفظ خویش بدی
ولی خیال تو جز پیش پادشاه نبود
شگفتم آید از آن دل که بدبشه مشغول
چنانکه بیخبر از کشور و سپاه نبود
تو در سحرگه بیدار بوده ای همه شب
ستاره گاهی بیدار بود و گاه نبود
گمان و شبهه و تردید از تو دورستند
که فکرت تو سزاوار اشتباه نبود
بآستان تو دور از ریا سخن گویم
که در شریعت من غیر ازین گناه نبود
من آنکسم که دلم با وجود مرحمتت
به هیچگونه طلبکار مال و جاه نبود
نگاه دار امیدم بفضل و رحمت خویش
که آرزوی دلم جز یکی نگاه نبود
                                 ادیب الممالک : مثنویات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳ - نکوهش بیطرفی ایران
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        در مجانی الادب شماره نخست
                                    
این چنین خواندم آشکار و درست
که امیری بشاه یاغی شد
نعمت افزوده دید و طاغی شد
پادشه لشکری فراز آورد
نامزد بهر گوشمالش کرد
بود در آن سپه یکی سره مرد
که هماوردش آسمان ناورد
پهلوانی مبارز و خونخوار
مایل جنگ و عاشق پیکار
هر زمان می سرود با دل تنگ
که مرا نیست آرزو جز جنگ
ای خوشا پهنه مصاف و نبرد
که در آنجا شود شناخته مرد
ای خوشا جنگ را پذیره شدن
روز روشن به ابر تیره شدن
زین قبل می سرود و میزد گام
مرگ را گوش هشته بر پیغام
چون رسیدند سوی بنگه خصم
تنگ شد از هجومشان ره خصم
تیره کردند روز بر دشمن
بسته شد باب صلح و راه سخن
پهلوان در طلیعه لشگر
پای می کوفت هم چو رامشگر
ناگهان تیری از کمان عدو
گشت پران نشست بر سر او
پهلوان را هنر برفت از یاد
ناله ای زد و بر زمین افتاد
یاورانش گرفته بر سر دست
می کشیدند همچو مردم مست
تا به بیمار خانه بردندنش
به پزشکان همی سپردندش
آمد از در پزشک دانشمند
بر نشاندش بجایگاه بلند
زخم را با گلاب و دارو شست
واندران ژرف بنگریست درست
تیغ و مسبار و میل و نشتر خواست
عرض و طولش بدید از چپ و راست
امتحان ها همه بکار آورد
آنچه پنهان شد آشکار آورد
پس بدو گفت کاری آمده پیش
که گرفتار حیرتم زین ریش
در دماغ تو تیر را شده نوک
واندر آنجا خلیده هم چون شوک
گر کشم مغز را برون آرد
زانکه پیکان به مغز جا دارد
اندکی مغز اگر برون آید
دل نهادن بمرگ می باید
می ندانم چکار باید کرد؟
چه علاج اختیار باید کرد؟
پهلوان چون شنید این ترتیب
خاست از جای و کرد رو به طبیب
گفت مشغول کار باش و ملغز
که در این کله نیست یکجو مغز
مغز اگر در کدوی من بودی
کی تنم راه جنگ پیمودی
سر بی مغز ساز جنگ کند
عاقل اندر غزا درنگ کند
جنگ ننگ است در شریعت من
جز پی پاس دین و حفظ وطن
درد دین و وطن چو نیست ترا
صلح کل شو مدار چون و چرا
جنگ باشد طریق عمروالعاص
صلح از بوهریوه مصلح خاص
آن شنیدم که در صف صفین
چو علی خواست از معاویه کین
بوهریره ز یاوران نبی
که بر او مخلصند شیخ وصبی
درگه نیم روز و شام و سحر
بود اندر نماز با حیدر
لیک در موقع شراب و طعام
جستی از سفره معاویه کام
تهی از فکر و خالی از نیرنگ
با همه صلح بود در صف جنگ
آن یکی گفتش ای رفیق کهن
در شگفتم بسی ز کار تو من
که بگاه نماز و طاعت و ورد
مرتضی را همی شوی شاگرد
چون ز کار نماز پردازی
بر سماط معاویه تازی
دل در آنجا صفاپذیر کنی
شکم اینجا ز لقمه سیر کنی
با همه صلحی و بعرضه جنگ
نکنی سوی هیچ یک آهنگ
گفت آن را که در نماز آید
اقتدا بر علی همی باید
کیست غیر از علی اما وری؟
اوست بیت العتیق و ام قری
کلم طیب از طریق شهود
بر در او کند عروج و صعود
زو گسستن بغیر پیوستن
باشد از وجه حق نظر بستن
با علی هر که ایستد به نماز
با خدای یگانه گوید راز
لیک در سفره علی بطعام
نتوان شد که نیست خیز و ادام
از لباس پلاس و نان سبوس
که کند جز علی طعام و لبوس؟
لوت چرب و غذای عنبر بو
از در مطبخ معاویه جو
ور طعام علی بشوی دو دست
گر چه قوتش ز مطبخ احداست
لقمه در سفره معاویه زن
که شکر آب گشته در روغن
دل بمهر علی بنه محکم
وز معاویه ساز کار شکم
باز گفتی چرا بعرصه رزم
سوی کین توختن نداری عزم
زانکه این جان بکالبد جفت است
مایه روح و جسم هنگفت است
نیست بیمی بجنگ ناکردن
که جدائی کند سر از گردن
لیک در جنگ بس خطر باشد
بیم تفریق تن ز سر باشد
عاقل اندر خطر قوم نزند
مرد دانا ز جنگ دم نزند
مرمرا با نبرد کاری نیست
در صف جنگیان شماری نیست
با معاویه و علی دائم
بسته ام عقد آشتی قائم
تا بود نان گرم و لقمه چرب
نکنم حرب با نبیره حرب
تا دلم شد بذکر حق پابست
سوی دست خدا نیازم دست
بر علی جنگ نیست صعب و مهم
و یدالله فوق ایدیهم
مسلک من طریق بیطرفی است
بر همه آشکار و بر تو خفیست
ای پسر بوهریره را میدان
پیشوا و امام بی طرفان
بی طرف را کس نیارد خست
مگر آنکو اساس عهد شکست
اعتمادی بیار عهد شکن
نکند هیچ کس چو مرد و چو زن
ما که خواهان عزت و شرفیم
لله الحمد جمله بیطرفیم
                                                                    
                            این چنین خواندم آشکار و درست
که امیری بشاه یاغی شد
نعمت افزوده دید و طاغی شد
پادشه لشکری فراز آورد
نامزد بهر گوشمالش کرد
بود در آن سپه یکی سره مرد
که هماوردش آسمان ناورد
پهلوانی مبارز و خونخوار
مایل جنگ و عاشق پیکار
هر زمان می سرود با دل تنگ
که مرا نیست آرزو جز جنگ
ای خوشا پهنه مصاف و نبرد
که در آنجا شود شناخته مرد
ای خوشا جنگ را پذیره شدن
روز روشن به ابر تیره شدن
زین قبل می سرود و میزد گام
مرگ را گوش هشته بر پیغام
چون رسیدند سوی بنگه خصم
تنگ شد از هجومشان ره خصم
تیره کردند روز بر دشمن
بسته شد باب صلح و راه سخن
پهلوان در طلیعه لشگر
پای می کوفت هم چو رامشگر
ناگهان تیری از کمان عدو
گشت پران نشست بر سر او
پهلوان را هنر برفت از یاد
ناله ای زد و بر زمین افتاد
یاورانش گرفته بر سر دست
می کشیدند همچو مردم مست
تا به بیمار خانه بردندنش
به پزشکان همی سپردندش
آمد از در پزشک دانشمند
بر نشاندش بجایگاه بلند
زخم را با گلاب و دارو شست
واندران ژرف بنگریست درست
تیغ و مسبار و میل و نشتر خواست
عرض و طولش بدید از چپ و راست
امتحان ها همه بکار آورد
آنچه پنهان شد آشکار آورد
پس بدو گفت کاری آمده پیش
که گرفتار حیرتم زین ریش
در دماغ تو تیر را شده نوک
واندر آنجا خلیده هم چون شوک
گر کشم مغز را برون آرد
زانکه پیکان به مغز جا دارد
اندکی مغز اگر برون آید
دل نهادن بمرگ می باید
می ندانم چکار باید کرد؟
چه علاج اختیار باید کرد؟
پهلوان چون شنید این ترتیب
خاست از جای و کرد رو به طبیب
گفت مشغول کار باش و ملغز
که در این کله نیست یکجو مغز
مغز اگر در کدوی من بودی
کی تنم راه جنگ پیمودی
سر بی مغز ساز جنگ کند
عاقل اندر غزا درنگ کند
جنگ ننگ است در شریعت من
جز پی پاس دین و حفظ وطن
درد دین و وطن چو نیست ترا
صلح کل شو مدار چون و چرا
جنگ باشد طریق عمروالعاص
صلح از بوهریوه مصلح خاص
آن شنیدم که در صف صفین
چو علی خواست از معاویه کین
بوهریره ز یاوران نبی
که بر او مخلصند شیخ وصبی
درگه نیم روز و شام و سحر
بود اندر نماز با حیدر
لیک در موقع شراب و طعام
جستی از سفره معاویه کام
تهی از فکر و خالی از نیرنگ
با همه صلح بود در صف جنگ
آن یکی گفتش ای رفیق کهن
در شگفتم بسی ز کار تو من
که بگاه نماز و طاعت و ورد
مرتضی را همی شوی شاگرد
چون ز کار نماز پردازی
بر سماط معاویه تازی
دل در آنجا صفاپذیر کنی
شکم اینجا ز لقمه سیر کنی
با همه صلحی و بعرضه جنگ
نکنی سوی هیچ یک آهنگ
گفت آن را که در نماز آید
اقتدا بر علی همی باید
کیست غیر از علی اما وری؟
اوست بیت العتیق و ام قری
کلم طیب از طریق شهود
بر در او کند عروج و صعود
زو گسستن بغیر پیوستن
باشد از وجه حق نظر بستن
با علی هر که ایستد به نماز
با خدای یگانه گوید راز
لیک در سفره علی بطعام
نتوان شد که نیست خیز و ادام
از لباس پلاس و نان سبوس
که کند جز علی طعام و لبوس؟
لوت چرب و غذای عنبر بو
از در مطبخ معاویه جو
ور طعام علی بشوی دو دست
گر چه قوتش ز مطبخ احداست
لقمه در سفره معاویه زن
که شکر آب گشته در روغن
دل بمهر علی بنه محکم
وز معاویه ساز کار شکم
باز گفتی چرا بعرصه رزم
سوی کین توختن نداری عزم
زانکه این جان بکالبد جفت است
مایه روح و جسم هنگفت است
نیست بیمی بجنگ ناکردن
که جدائی کند سر از گردن
لیک در جنگ بس خطر باشد
بیم تفریق تن ز سر باشد
عاقل اندر خطر قوم نزند
مرد دانا ز جنگ دم نزند
مرمرا با نبرد کاری نیست
در صف جنگیان شماری نیست
با معاویه و علی دائم
بسته ام عقد آشتی قائم
تا بود نان گرم و لقمه چرب
نکنم حرب با نبیره حرب
تا دلم شد بذکر حق پابست
سوی دست خدا نیازم دست
بر علی جنگ نیست صعب و مهم
و یدالله فوق ایدیهم
مسلک من طریق بیطرفی است
بر همه آشکار و بر تو خفیست
ای پسر بوهریره را میدان
پیشوا و امام بی طرفان
بی طرف را کس نیارد خست
مگر آنکو اساس عهد شکست
اعتمادی بیار عهد شکن
نکند هیچ کس چو مرد و چو زن
ما که خواهان عزت و شرفیم
لله الحمد جمله بیطرفیم
                                 ادیب الممالک : مثنویات
                            
                            
                                شمارهٔ ۴ - آزمند خسیس
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        آزمندی هواپرست و خسیس
                                    
در دهی بود کدخدا و رئیس
داشت مرغی ظریف و زرین بال
تیز پرهمچو شاهباز خیال
هر زمان زاغ شب بچرخ بلند
خایه زر بطشت سیم افکند
مرغ او هم در آشیان زمین
هشتی از مهر بیضه زرین
وزن آن بیضه از هزار درم
نه فزون آمدی بسنگ و نه کم
آزمند سفیه و ابله خام
یافت زین مایه ثروتی بدوام
هر سحرگه ز خواب بر می خواست
بخت دادی نویدش از چپ و راست
چون خروس سحر گشودی پر
بود در زیر مرغ بیضه زر
خواجه آن بیضه را باستعجال
برگرفتی ز مرغ زرین بال
سوی بازار برده می بفروخت
هر چه افزون ز خرج بود اندوخت
روزی آن آزمند با خود گفت
چند باشم بدین قناعت جفت
تا بکی زین شکار دست آموز
بستانم وظیفه روز بروز
تا بکی آب برکشم از چاه
جست باید بسوی دریا راه
بیشک این مرغ را بخانه دل
کارگاهی است ما از آن غافل
بیشک از چینه دان و قلب و جگر
راه دارد بسوی معدن زر
گنجها را بگنجخانه نهد
تخمی از آن در آشیانه نهد
در دل اندوخته است مایه زر
می فریبد مرا بخایه زر
باید آن گنج خانه را دریافت
شکمش بر درید و سینه شکافت
تا بکان زر درست رسم
سوی انجام از نخست رسم
پس دل مرغ را درید از هم
جستجو کرد از اندرون و شکم
دید جز رودهای پرخم و پیچ
نیست وز زر خبر ندارد هیچ
طمع خام را زدم دامن
آتشش سوخت نان پخته من
این مثل با تو گفتم ای فرزند
تا نیندازدت طمع دربند
تا نیفتی چو غافلان در راه
بهوای هریسه اندر چاه
گر فتادی درون چنبر آز
نرهی زان بروزگار دراز
تا توانی بگرد آز مگرد
که سیه روزی آرد آز بمرد
دل بزنجیر حرص و آز مبند
ریسمان طمع دراز مبند
بامید خزانه وهمی
زرت از کف مده ز کج فهمی
با کم خود بساز تا ز طمع
نشوی مبتلای سوک و جزع
میوه شاخ حریص بی برگی است
اشتها مایه جوانمرگی است
مصطفی عز من قنع فرمود
هم چنین ذل من طمع فرمود
کز قناعت بزرگوار شوی
وز طمع رو سیاه و خوار شوی
                                                                    
                            در دهی بود کدخدا و رئیس
داشت مرغی ظریف و زرین بال
تیز پرهمچو شاهباز خیال
هر زمان زاغ شب بچرخ بلند
خایه زر بطشت سیم افکند
مرغ او هم در آشیان زمین
هشتی از مهر بیضه زرین
وزن آن بیضه از هزار درم
نه فزون آمدی بسنگ و نه کم
آزمند سفیه و ابله خام
یافت زین مایه ثروتی بدوام
هر سحرگه ز خواب بر می خواست
بخت دادی نویدش از چپ و راست
چون خروس سحر گشودی پر
بود در زیر مرغ بیضه زر
خواجه آن بیضه را باستعجال
برگرفتی ز مرغ زرین بال
سوی بازار برده می بفروخت
هر چه افزون ز خرج بود اندوخت
روزی آن آزمند با خود گفت
چند باشم بدین قناعت جفت
تا بکی زین شکار دست آموز
بستانم وظیفه روز بروز
تا بکی آب برکشم از چاه
جست باید بسوی دریا راه
بیشک این مرغ را بخانه دل
کارگاهی است ما از آن غافل
بیشک از چینه دان و قلب و جگر
راه دارد بسوی معدن زر
گنجها را بگنجخانه نهد
تخمی از آن در آشیانه نهد
در دل اندوخته است مایه زر
می فریبد مرا بخایه زر
باید آن گنج خانه را دریافت
شکمش بر درید و سینه شکافت
تا بکان زر درست رسم
سوی انجام از نخست رسم
پس دل مرغ را درید از هم
جستجو کرد از اندرون و شکم
دید جز رودهای پرخم و پیچ
نیست وز زر خبر ندارد هیچ
طمع خام را زدم دامن
آتشش سوخت نان پخته من
این مثل با تو گفتم ای فرزند
تا نیندازدت طمع دربند
تا نیفتی چو غافلان در راه
بهوای هریسه اندر چاه
گر فتادی درون چنبر آز
نرهی زان بروزگار دراز
تا توانی بگرد آز مگرد
که سیه روزی آرد آز بمرد
دل بزنجیر حرص و آز مبند
ریسمان طمع دراز مبند
بامید خزانه وهمی
زرت از کف مده ز کج فهمی
با کم خود بساز تا ز طمع
نشوی مبتلای سوک و جزع
میوه شاخ حریص بی برگی است
اشتها مایه جوانمرگی است
مصطفی عز من قنع فرمود
هم چنین ذل من طمع فرمود
کز قناعت بزرگوار شوی
وز طمع رو سیاه و خوار شوی
                                 ادیب الممالک : مثنویات
                            
                            
                                شمارهٔ ۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بنام پدید آور هست و بود
                                    
که این جامه را بافت بی تار و پود
بگسترد بر آب فرشی زمی
بر آن آب زد خیمه آدمی
ز خاک آدمی کرد و از نار دیو
جدا کرد دانش ز نیرنگ و ریو
خرد یار کرد آدمیزاده را
که خم گلین پرورد باده را
نخستین گهر کافریدش خدای
خرد بود کامد بحق رهنمای
در انبان دانای گوهر فروش
ندیده است کس گوهری چون سروش
که روشن دلان را برد در بهشت
بدوزخ کند روی پتیاره زشت
شریعت ازین گنج سرمایه یافت
طریقت ازین عقد پیرایه یافت
مه و مهر از این آسمان سایه ایست
سپهر اندرین نردبان پایه ایست
بدانش سرانجام ده کار خویش
که هر کس بیرزد بکردار خویش
ز یزدان بر آن خواجه بادا درود
که در کار دین شد ز بالا فرود
فرو شد بفرمان یزدان پاک
ز افلاک دامن کشان سوی خاک
برافروخت در شام یلدا چراغ
صف باغ پرداخت از بوم و زاغ
یکی نامه آسمانی بدست
نبشة در او راز بالا و پست
همه رازها در دل یکدیگر
نهفته چو شیرینی اندر شکر
سر رازها بسته با آن طلسم
که جان را گشاید ز زندان جسم
کلید در این فروزنده گنج
سپرده نهان در کف هفت و پنج
که هستند فرمان گذاران وی
همه از صفا راز داران وی
نخستین پسر عم والا گهرش
که خاک رهش بود دیهیم عرش
علی آنکه فرزند بوطالب است
بدیوان و اهریمنان غالب است
نبیند ستاره چنو روشنی
ندارد چنو چرخ شیر اوژنی
شگفت آیدم کان مه تابناک
چسان پرتو افکند بر تیره خاک
چسان جا درین قصر پیروزه کرد
که نتوان کسی بحر در کوزه کرد
چسان با دد و دیو و پتیاره زیست
چسان رنجها برد و خون ها گریست
ای آن شهریاری که دیهیم و تخت
ندیده چو تو شاه پیروز بخت
بدین گیتی اندر توئی کدخدای
توئی نیز داور به دیگر سرای
درود خدا بر سرشت تو باد
بر آن باغ و بستان و کشت تو باد
بر آن لاله و سوسن و شنبلید
بر آن سرو و شمشاد و ناژ و بید
به بهرام و کیوان و خورشید تو
مه و تیر و برجیس و ناهید تو
بر آن جفت پاکیزه مقبلت
بر آن شکرین میوهای دلت
بر آن نه چراغی که از چهار سوی
نمودند روشن درو بام و کوی
بویژه خداوند اقلیم دین
شه هشتمین قبله هفتمین
علی بن موسی بن جعفر که مهر
نتابد چو رخسار او در سپهر
سمن برگی از گلشن کوی او
ختن بوئی از ناف آهوی او
بهشت از مقامات او گوشه ای
بهار از کرامات او توشه ای
ایا شاه بخشنده داد ده
که بند هوا را گشودی گره
دو سال است کاین بنده در خاک تو
زند بوسه بر تربت پاک تو
تنش خفته در سایه بید تو
دلش شاد و خرم بامید تو
کنون سال سوم فراز آمده است
که بر درگهت با نیاز آمده است
ندارد بکف تحفه غیر از درود
نیابد سرش جز بخاکت فرود
درین هر دو سال ای همایون درخت
که گستردم اندر پناه تو رخت
ز زندان غم بود جانم رها
برستم ز دندان نر اژدها
ندیدم یکی روز تاریک زشت
همه فرودین بود و اردی بهشت
دو نامه بیاراستم چون بهار
پر از رنگ و نیرنگ و بوی و نگار
بدین نامها کار دین ساختم
هم از خامه ارژنگ چین ساختم
گسستم ز دیوان سرشته را
رهاندم ز اهریمن افرشته را
بتصدیق آیین پیغمبران
گرفتم جهان از کران تا کران
کنون سومین نامه آغاز شد
لبم با سیاست هم آواز شد
تو باب المرادی و کهف الرجا
من آورده ام بر درت التجا
مرانم که جز تو پناهیم نیست
بیار کسی جز تو راهیم نیست
در این کعبه زنهار جوی آمدم
پی سبزه و برطرف جوی آمدم
پناهی، که دشمن برآهیخت تیغ
چراغی، که ماهم فروشد بمیغ
ز آسیب اهریمن تیره بخت
نگهدار جانم در این روز سخت
تو دانی که باغ مرا سایه نیست
بکنجم جز امید سرمایه نیست
لب بسته را جفت گفتار کن
دل خسته را عافیت یار کن
بر این کشته از فضل باران فرست
بر این گل شمیم بهاران فرست
                                                                    
                            که این جامه را بافت بی تار و پود
بگسترد بر آب فرشی زمی
بر آن آب زد خیمه آدمی
ز خاک آدمی کرد و از نار دیو
جدا کرد دانش ز نیرنگ و ریو
خرد یار کرد آدمیزاده را
که خم گلین پرورد باده را
نخستین گهر کافریدش خدای
خرد بود کامد بحق رهنمای
در انبان دانای گوهر فروش
ندیده است کس گوهری چون سروش
که روشن دلان را برد در بهشت
بدوزخ کند روی پتیاره زشت
شریعت ازین گنج سرمایه یافت
طریقت ازین عقد پیرایه یافت
مه و مهر از این آسمان سایه ایست
سپهر اندرین نردبان پایه ایست
بدانش سرانجام ده کار خویش
که هر کس بیرزد بکردار خویش
ز یزدان بر آن خواجه بادا درود
که در کار دین شد ز بالا فرود
فرو شد بفرمان یزدان پاک
ز افلاک دامن کشان سوی خاک
برافروخت در شام یلدا چراغ
صف باغ پرداخت از بوم و زاغ
یکی نامه آسمانی بدست
نبشة در او راز بالا و پست
همه رازها در دل یکدیگر
نهفته چو شیرینی اندر شکر
سر رازها بسته با آن طلسم
که جان را گشاید ز زندان جسم
کلید در این فروزنده گنج
سپرده نهان در کف هفت و پنج
که هستند فرمان گذاران وی
همه از صفا راز داران وی
نخستین پسر عم والا گهرش
که خاک رهش بود دیهیم عرش
علی آنکه فرزند بوطالب است
بدیوان و اهریمنان غالب است
نبیند ستاره چنو روشنی
ندارد چنو چرخ شیر اوژنی
شگفت آیدم کان مه تابناک
چسان پرتو افکند بر تیره خاک
چسان جا درین قصر پیروزه کرد
که نتوان کسی بحر در کوزه کرد
چسان با دد و دیو و پتیاره زیست
چسان رنجها برد و خون ها گریست
ای آن شهریاری که دیهیم و تخت
ندیده چو تو شاه پیروز بخت
بدین گیتی اندر توئی کدخدای
توئی نیز داور به دیگر سرای
درود خدا بر سرشت تو باد
بر آن باغ و بستان و کشت تو باد
بر آن لاله و سوسن و شنبلید
بر آن سرو و شمشاد و ناژ و بید
به بهرام و کیوان و خورشید تو
مه و تیر و برجیس و ناهید تو
بر آن جفت پاکیزه مقبلت
بر آن شکرین میوهای دلت
بر آن نه چراغی که از چهار سوی
نمودند روشن درو بام و کوی
بویژه خداوند اقلیم دین
شه هشتمین قبله هفتمین
علی بن موسی بن جعفر که مهر
نتابد چو رخسار او در سپهر
سمن برگی از گلشن کوی او
ختن بوئی از ناف آهوی او
بهشت از مقامات او گوشه ای
بهار از کرامات او توشه ای
ایا شاه بخشنده داد ده
که بند هوا را گشودی گره
دو سال است کاین بنده در خاک تو
زند بوسه بر تربت پاک تو
تنش خفته در سایه بید تو
دلش شاد و خرم بامید تو
کنون سال سوم فراز آمده است
که بر درگهت با نیاز آمده است
ندارد بکف تحفه غیر از درود
نیابد سرش جز بخاکت فرود
درین هر دو سال ای همایون درخت
که گستردم اندر پناه تو رخت
ز زندان غم بود جانم رها
برستم ز دندان نر اژدها
ندیدم یکی روز تاریک زشت
همه فرودین بود و اردی بهشت
دو نامه بیاراستم چون بهار
پر از رنگ و نیرنگ و بوی و نگار
بدین نامها کار دین ساختم
هم از خامه ارژنگ چین ساختم
گسستم ز دیوان سرشته را
رهاندم ز اهریمن افرشته را
بتصدیق آیین پیغمبران
گرفتم جهان از کران تا کران
کنون سومین نامه آغاز شد
لبم با سیاست هم آواز شد
تو باب المرادی و کهف الرجا
من آورده ام بر درت التجا
مرانم که جز تو پناهیم نیست
بیار کسی جز تو راهیم نیست
در این کعبه زنهار جوی آمدم
پی سبزه و برطرف جوی آمدم
پناهی، که دشمن برآهیخت تیغ
چراغی، که ماهم فروشد بمیغ
ز آسیب اهریمن تیره بخت
نگهدار جانم در این روز سخت
تو دانی که باغ مرا سایه نیست
بکنجم جز امید سرمایه نیست
لب بسته را جفت گفتار کن
دل خسته را عافیت یار کن
بر این کشته از فضل باران فرست
بر این گل شمیم بهاران فرست
                                 ادیب الممالک : مثنویات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        سهی سروی از تخم شاهان کی
                                    
چو گلبن بروئید در خاک ری
بیاراست رخسار و بالا فراشت
گل و لاله از چهره در باغ کاشت
بتان سر نهادند بر پای او
سر سروران گرم سودای او
ز بیگانه و خویش و نزدیک و دور
بدان لعل شیرین برآورد شور
چو گیتی ز سودای او مست شد
ز پای اندر افتاد و از دست شد
ز آه سحر بر درش پیک راند
بر آن کعبه از عشق لبیک راند
بت نازنین چهره پرشرم داشت
بسر کبر و در دیده آزرم داشت
نه رخسار او شمع هر خانه بود
نه برگرد هر شمع پروانه بود
نشد پخته از جوش آن مرد خام
ز افسون نگشت آن دل آرام رام
چو دیوانه گشت از پری ناامید
نیامد به و سیبش از سرو و بید
شنیدم شبی گفت در انجمن
که موم من است آهن سیمتن
همه شب مرا خسبد اندر کنار
به دل غمگسار و به لب میگسار
بخوانمش روزی درین بوستان
که شادان شوند از رخش دوستان
مشام از شمیمش معنبر کنند
بگردن ز گیسوش چنبر کنند
مگر باد این قصه را در نهفت
بدزدید ازین لب در آن گوش گفت
پریچهره پاکیزه گفتار بود
خردمند و بیدار و هوشیار بود
بجنبید چون بید ازین باد سخت
ولیکن نیفتاد برگ از درخت
چو سنبل شد آن لاله پرتاب و پیچ
ولی شکوه بر لب نیاورد هیچ
دلش گرچه با درد و غم گشت جفت
پراکنده و ناسزا برنگفت
همی گفت کاین بس مر او را سزا
که داند بود گفته اش ناروا
چه کیفر توانمش ازین داد بیش
که رسواست در پیش انصاف خویش
گر انصاف باشد سخن کوته است
که بر پاکی من دلش آگه است
زبان زشت راند سخن لیک دل
همی گویدش کز بدی در گسل
یقولون بافواههم را بخوان
درستی ز دل شد کژی در زبان
زبان گر نگردد بگفتار راست
دل و مغز و جان بر دروغش گواست
چو او خود بداند که بندد دروغ
اگر ماه باشد بود بی فروغ
بدین نکته پرداخت آن سیمتن
برآمد بر او آفرین ز انجمن
به یکباره گفتند احسنت زه
که بگشودی از بند فکرت گره
سرودند نفرین بر آن مرد خام
که با زهر آلوده می را بجام
فزودند خواری بر آن شوخ چشم
که از گفته اش غیرت آید بخشم
کسی نام نیکان بزشتی برد
که با نام بد جامه بر تن درد
                                                                    
                            چو گلبن بروئید در خاک ری
بیاراست رخسار و بالا فراشت
گل و لاله از چهره در باغ کاشت
بتان سر نهادند بر پای او
سر سروران گرم سودای او
ز بیگانه و خویش و نزدیک و دور
بدان لعل شیرین برآورد شور
چو گیتی ز سودای او مست شد
ز پای اندر افتاد و از دست شد
ز آه سحر بر درش پیک راند
بر آن کعبه از عشق لبیک راند
بت نازنین چهره پرشرم داشت
بسر کبر و در دیده آزرم داشت
نه رخسار او شمع هر خانه بود
نه برگرد هر شمع پروانه بود
نشد پخته از جوش آن مرد خام
ز افسون نگشت آن دل آرام رام
چو دیوانه گشت از پری ناامید
نیامد به و سیبش از سرو و بید
شنیدم شبی گفت در انجمن
که موم من است آهن سیمتن
همه شب مرا خسبد اندر کنار
به دل غمگسار و به لب میگسار
بخوانمش روزی درین بوستان
که شادان شوند از رخش دوستان
مشام از شمیمش معنبر کنند
بگردن ز گیسوش چنبر کنند
مگر باد این قصه را در نهفت
بدزدید ازین لب در آن گوش گفت
پریچهره پاکیزه گفتار بود
خردمند و بیدار و هوشیار بود
بجنبید چون بید ازین باد سخت
ولیکن نیفتاد برگ از درخت
چو سنبل شد آن لاله پرتاب و پیچ
ولی شکوه بر لب نیاورد هیچ
دلش گرچه با درد و غم گشت جفت
پراکنده و ناسزا برنگفت
همی گفت کاین بس مر او را سزا
که داند بود گفته اش ناروا
چه کیفر توانمش ازین داد بیش
که رسواست در پیش انصاف خویش
گر انصاف باشد سخن کوته است
که بر پاکی من دلش آگه است
زبان زشت راند سخن لیک دل
همی گویدش کز بدی در گسل
یقولون بافواههم را بخوان
درستی ز دل شد کژی در زبان
زبان گر نگردد بگفتار راست
دل و مغز و جان بر دروغش گواست
چو او خود بداند که بندد دروغ
اگر ماه باشد بود بی فروغ
بدین نکته پرداخت آن سیمتن
برآمد بر او آفرین ز انجمن
به یکباره گفتند احسنت زه
که بگشودی از بند فکرت گره
سرودند نفرین بر آن مرد خام
که با زهر آلوده می را بجام
فزودند خواری بر آن شوخ چشم
که از گفته اش غیرت آید بخشم
کسی نام نیکان بزشتی برد
که با نام بد جامه بر تن درد
                                 ادیب الممالک : مثنویات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۴ - طلیعه روزنامه نیم رسمی آفتاب
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        خداوندان دانش را بشارت
                                    
که از گردون بخاک آمد اشارت
ز نور آفتاب بامدادی
گشایش یافت اینک باب شادی
جریده آفتاب از مطلع نور
فشاند مشک تر به لوح کافور
رهی کز خادمان شرع پاکم
ز احمد شه نژاد تابناکم
سلیل فرخ قائم مقامم
محمد صادق است از صدق نامم
ز کلک تیره و گفتار روشن
ادیبم خوانده استادان این فن
لسان الصدقم اندر صحت ابرار
نشان از راستی دارد به گفتار
پی ترویج دین و دانش و داد
همی خواهم کنون داد سخن داد
ز یاران وطن دارم تمنی
که بی ضنت بعون الله تعالی
ز این اوراق روشن بهره گیرند
قصوری گر شود عذرم پذیرند
                                                                    
                            که از گردون بخاک آمد اشارت
ز نور آفتاب بامدادی
گشایش یافت اینک باب شادی
جریده آفتاب از مطلع نور
فشاند مشک تر به لوح کافور
رهی کز خادمان شرع پاکم
ز احمد شه نژاد تابناکم
سلیل فرخ قائم مقامم
محمد صادق است از صدق نامم
ز کلک تیره و گفتار روشن
ادیبم خوانده استادان این فن
لسان الصدقم اندر صحت ابرار
نشان از راستی دارد به گفتار
پی ترویج دین و دانش و داد
همی خواهم کنون داد سخن داد
ز یاران وطن دارم تمنی
که بی ضنت بعون الله تعالی
ز این اوراق روشن بهره گیرند
قصوری گر شود عذرم پذیرند