عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
ادیب الممالک : مثنویات
شمارهٔ ۱۷
آن شنیدم که روبهی عیار
با بزی شد درون صحرا یار
روبهک سخت رند و دانا بود
در همه کارها توانا بود
گرم و سرد زمانه دیده بسی
تلخ و ترش جهان چشیده بسی
دامها بگسلیده از نیرنگ
پیرهن ها دریده رنگارنگ
هدف صد هزار تیر شده
کهنه تاریخ چرخ پیر شده
میخها کنده سیخها خورده
داستانها بخاطر آورده
لیگ بز گول و خوپسندی بود
در خور طنز و ریشخندی بود
ساده و بی خیال و خوش باور
متملق پرست و دون پرور
بیسبب مات و بی اراده به سیر
آلت پیشرفت مقصد غیر
می ندیده ز فرط خودبینی
در جهان جز بروی خودبینی
داشت ریشی دراز و شاخی سخت
ریش چون سبزه شاخ همچو درخت
این دو تن بر خلاف عادت انس
انس با هم گرفته چون همجنس
بی نزاع و جدال و چون و چرا
روبه اندر شکار و بز به چرا
راست گفتی که انس روبه وبز
انس آرامی است با پر توز
اتفاقا در آفتاب تموز
عطش افکندشان بسوگ و بسوز
هر طرف تاختند از پی آب
آب بود اندران زمین نایاب
بس دویدند تا در آخر کار
چشمه ای یافتند ز آب گوارا
راه آن چشمه در مغاکی بود
دره ژرف هولناکی بود
گاه رفتن چو بود رو بنشیب
بسهولت شدند و بی آسیب
آب خوردند و دست و رو شستند
سر و گردن در آب جو شستند
چون شکم سیر شد گلو سیرآب
چشمهاشان تهی ز سرمه خواب
آن دو یار موافق دمساز
خواستند از نشیب شد بفراز
راه پرپیچ بود و درهم و سخت
نه گیاه و نه سبزه و نه درخت
شکم از آب گشته همچون مشگ
دل ز خون مال مال و دیده ز اشگ
از اشرار تموز تن بگداز
مرغ اندیشه مانده از پرواز
دیرگاهی بخود فرو رفتند
هر دو از بخت بد برآشفتند
پس دیری مبادلات سخن
گفت روبه بدوستدار کهن
حیلتی بهر جستن از این دز
ساز کردم که دیو از آن عاجز
گر بهم دست اتفاق دهیم
هر دو از ورطه فنا برهیم
ورنه بی گفتگو در این زندان
هر دو باشیم طعمه رندان
گفت بز ای حکیم دانشمند
پیش رأی تو سرنهم بکمند
خاطرت گر هلاک من جوید
بنده سمعا و طاعتا گوید
که خداوند گیتی از کم و بیش
بتو داده است هوش و بر من ریش
شود از هوش آب و خاک آباد
ریش پشم است و پشم در خور باد
گفت روبه چو خاطرت گرم است
گوش تو سفته گردنت نرم است
حل این عقده سهل می بینم
چون تو را یار اهل می بینم
باید دیوسان بر این دیوار
شاخ خود را همی زنی ستوار
گنبدی سازی از سرین و سرون
رام باشی نه سرکش و نه حرون
تا کمین بنده ات شود گستاخ
پا نهد مرترا بشانه و شاخ
سوی بالا همی جهد چالاک
زان سپس برکشد ترا ز مغاک
پشت کن بر من ای گل خودرو
که مساوی است پشت گل بارو
گفت بز شکر دارم از ایزد
که توئی گنج هوش و کان خرد
در فراست شدی معلم من
اتقوا من فراسة المؤمن
مؤمن از هفت پرده شد آگاه
«انه ینظر بنورالله »
یار دانا ز گنج سیم به است
آدمی را خرد ندیم به است
مرحبا بک وحلت البرکة
همچو ماهی به در شو از شبکه
خیز و پا برفراز شاخم نه
از زمین سوی آسمان برجه
این همی گفت و خواست بر سر دست
منجنیقی بچرخ گردون بست
رفت روبه ز پشت بز بر شاخ
جست از آن تنگنا به دشت فراخ
جفته بر طاق آسمان انداخت
یللی گفت و تللی بنواخت
چون رها شد زدام گفت به بز
ای حریف یگانه گر بز
رفتم اینک خدا نگهدارت
تا ابد باد فضل حق یارت
من رهیدم بسی و حیلت خویش
تو هم البته حیلتی اندیش
تا مگر بشکنی بجهد طلسم
همچو جان وارهی ز محبس جسم
سعی کن تا بحیلهای شگرف
برهی زین مغاک تیره ژرف
بز بیچاره گفت ای «مسیو»
دوست را در بلا منه به گرو
هست شرط طریق مهر رفیق
«الرفیق الرفیق ثم طریق »
من ترا کرده ام ز بند آزاد
حق شناسی چرا شدت از یاد
کفر نعمت مکن که در کفران
نیست امید رحمت و غفران
ای رهیده بشاخ و شانه من
بمن خسته شاخ و شانه مزن
که بدین زیرکی و بز بازی
نه تومانی نه فخر دین رازی
گفت رو به بریش خویش بخند
که مرا دانشم رهاند از بند
گر تو داری بهوش خود برهان
خویشتن را از این بلا برهان
گفت بز چونکه حق شناس نه ای
دوستان را پی سپاس نه ای
رحمتی کن ز حق عوض بستان
گر شنیدی کماتدین تدان
که عمل را برابر آید مزد
گنج از پاسبان و رنج از دزد
گفت این راست است لیک از من
نکنی شمع آرزو روشن
اولا در نهایت افسوس
بایدت بودن از رهی مایوس
کوته آمد طناب حیله من
روشنی نیست در فتیله من
ثانیا در وزارت جنگل
چند روزی است گشته ام انگل
یافتم منصب و محل و مقام
سرفراز آمدم باستخدام
اینک آنجا اداره ای دارم
مختصر ماهواره ای دارم
گر رسم دیرسوی خدمت خویش
ثبت گردد به دفتر تفتیش
گاه اخذ وظیفه نصف حقوق
میرود بهر جرم در صندوق
زین سبب زود بایدم رفتن
تا نگردم دچار موج فتن
ثالثا وقت بنده می گذرد
بس عزیز است وقت اهل خرد
کار امروز چون بفردا رفت
کار فردا ز دست دانا رفت
حق نگهدارت ای برادر هان
چاره اندیش و جان خود برهان
که چو اینجا بمانی اندر قید
گر نمیری زجوع گردن صید
بز سوی آسمان فکند نگاه
گفت ای خالق ستاره و ماه
کاش دادی بجای لحیه و شاخ
بنده را عقل پهن و هوش فراخ
ای پسر این سخن مگیر بطنز
کت بود بهتر از خزانه و کنز
لختی اندیش در سفاهت بز
گاه تقدیم صدر و رد عجز
تا بدانی چگونه روبه پیر
کرد او را به دام حیله اسیر
پس زیار بد اجتناب کنی
خویشتن را چو زر ناب کنی
ریش خود را بدست کس ندهی
دل بیاران بوالهوس ندهی
آلت دست مغرضان نشوی
بی تفکر زره برون نروی
گر شنیدی کلام من رستی
ورنه در دام مرگ پا بستی
ادیب الممالک : مثنویات
شمارهٔ ۱۹
آن شنیدم که گفت پشه به کیک
بامدادان پس از سلام علیک
کای گرامی رفیق چابک چست
سر این نکته را بگو بدرست
من بدین بال و برز و سینه و شاخ
دست و پای دراز و گام فراخ
نطق شیرین و صوت روح افزا
خط و خال بدیع و قدرسا
روز تا شب گرسنه می گردم
روزی خود بکف نیاوردم
هر طرف بهتر توشه آرم رو
باد میراندم بدیگر سو
هر دم از جای خود فرو لغزم
بادبیزن زنند بر مغزم
هر کسی بر فراز بام بلند
دوخته بهر دفع من پشه بند
گاه با رختهای موئینه
که بپیچند بر سر و سینه
یال و کوپال من بهم شکنند
استخوانم چو پشم و پنبه کنند
گاه از دود زیبق و گوگرد
دست و پای دراز من شده گرد
گه بخم جهود یا ترسا
کشته گردم به زهر جان فرسا
از اروپا دوای مرگ پشه
رفته در زنگبار در حبشه
غوک با آن زبان وارونه
صید سازد مرا بدین گونه
که به یک دم هزار پشه به دم
درکشد ناورد بر ابرو خم
بارد اندر سرم بلا چو تگرگ
زندگی تلختر ز ساغر مرگ
گر چه در من نشان فرهی است
ساغر عشرتم ز می تهی است
تو بدین کوچکی و خردی حجم
فلک ناز را شدستی نجم
پهلوانان و پادشاهان را
تاجداران و کجکلاهان را
با لب بسته و زبان خموش
می روی در دهان و دیده و گوش
شاهدان طراز و خلخ را
سروقدان یاسمین رخ را
میگزی پشت و میمکی سینه
از تو نتوان کشید کس کینه
گلعذاری که زیر سایه بید
می نتابیده بر سرش خورشید
میخزی در میان پیرهنش
میمزی خون پاک از بدنش
چون درافتی به زیر شلواری
رستم زال را برقص آری
خون پاکان خوری چو باده ناب
ناف ترکان مکی چو جام شراب
میگزی زیر پرده عشاق
ساق پای بتان سیمین ساق
آنکه شیر ژیان به نیزه زند
یک تنه بر صف عنیزه زند
شکمش خسته از تلمبه تست
سینه نالان ز زخم سمبه تست
ای عجب من بدین سیه رختی
تو بدان فرهی و خوشبختی
سرنوشت مرا به پیشانی
بخت ننوشته جز پریشانی
سرنوشت تو راحت و طرب است
عیشت آماده ساغرت بلب است
تو چنانی و من چنین ز چه روی؟
تو طربناک و من غمین ز چه روی؟
پرده زین راز برفکن ای دوست
که نگنجم ز حیرت اندر پوست
کیک چون ماجرای پشه شنفت
زیر لب خنده ای زد آنگه گفت
من بهنگام کار خاموشم
بسته لب پای تا بسر گوشم
صوت پنهان و کام ناپیداست
کس نداند دهان من بکجاست
گر تو هم زیستی چو من خاموش
نشدی این چنین بجوش و خروش
گر بکردار این زبان بسته
می شدی نرم کار و آهسته
همه جا داشتی بخوبی راه
نشدی دستت از طلب کوتاه
روبکام اندرون زبان درکش
که تو چون پنبه ای و نطق آتش
آتش تیز چون به پنبه فتاد
سوخت آن پنبه برد خاکش باد
پشه چون این شنید شد خاموش
لب فرو بست و برگشاد دو گوش
گفت کردم نصیحتت را ورد
که تو استادی و منت شاگرد
ای پسر رو خموش باش چو کیک
تا نخواند کست مزن لبیک
همچو پشه مشو بلند آواز
که بناگه درافتی از پرواز
ای بسا کس که ابلهانه بداد
سر سبزش زبان سرخ بباد
گفت احمد سلامت انسان
بیقین بسته شد به حفظ لسان
ادیب الممالک : مثنویات
شمارهٔ ۲۳ - شرایط قضاوت
کسی بر حکم بین الناس بگزین
که گویندت نیایی خوبتر زین
سزای مسند است آن پاک طینت
که باشد فضلش افزون از رعیت
دم خصمش نسازد تار و تیره
بلغزش دل نیازد خار و خیره
چو خصمان در برش سازنده حجت
شود تاریک از هر سو محبت
قرین عصمت و پرهیزگاری
شریک حلم و جفت و بردباری
ببین اندر هنرهائی که ورزد
که هر مردی بکار خویش ارزد
نظر کن نیک و کار مزد بشناس
به قدر همتش می داد ازو پاس
ز رنج و سختیش اندازه برگیر
ز هر کارش حسابی تازه برگیر
مده رنج کسی نسبت بغیرش
که هر کس زاید از خود شر و خیرش
برفق آرند از ایشان بی سود
نیاز آید از ایشان دست فرسود
چو زنگه شبه در آیینه کار
فراز آید کند آیینه را تار
شتاب و عجله را از کف گذارد
به آرامی ز هر سو ره سپارد
مکن بهر از رشوت کار را بیع
که این حاصل ندارد در جهان ریع
ادیب الممالک : مثنویات
شمارهٔ ۲۵
شاعری گفت که در راه حجاز
بودم از شوق حرم در تک و تاز
در دل بادیه اشتر راندم
وز دل پاک خدا را خواندم
گشتمی رهسپر خانه چو پیک
گفتمی خانه خدا را لبیک
خواندمی هر نفس از قول کمیت
بیت در منقبت اهل البیت
از جوانان عراقی با من
همسفر بود درین ره دو سه تن
باده پیما و غزل خوان و حریف
شوخ و شنگول و سبک روح و ظریف
زین حریفان وفا پیشه تنی
داشت دربار ز می چند منی
همرهانش ز فلان و بهمان
همه بودند مر او را مهمان
هر کجا بار فرود آوردند
روی سوی لهو سرود آوردند
باده نوشیده و سرمست شدند
سرگران گشته و از دست شدند
روزی اندر سرآبی در دشت
رخت هشته ز اشتر پی گشت
آمدند از فرس سیر فرود
رفت بر چرخ برین بانگ سرود
قریه ای بود به یک فرسنگی
مردمش جمله دلیر و جنگی
کارشان بود بآیین عرب
کشتن مردم و تاراج سلب
تاخته بر سر یکدیگر جیش
فرق ننهاده یمانی ز قریش
زالی از مردم آن ده بشتاب
بر سرچشمه روان شد پی آب
قدش از گردش گردون شده خم
روزگارش سیه و حال دژم
در جگر خون و برخ ریخته اشگ
در دل اندوه و بدوش اندر مشک
آمد اندر سر آن چشمه نشست
شست در آب روان صورت و دست
خار با سوزن مژگان از پای
کند و نالید بدرگاه خدای
دید جمعی ز جوانان عرب
بر سر چشمه مهیای طرب
گفتی اندر لب جوی و برکشت
سایه گسترده درخشان بهشت
رخت عیش و هوس افکنده در آب
شده از ساغر می مست و خراب
چون جوانی و غرور و مستی
داشت در خاطرشان همدستی
زال را دیده و از دیدن وی
جوش زد در سرشان ساغر می
روی کردند بدان زال نوان
کای بگلزار طرب سرو روان
تا جمال تو فروغ افکن شد
از فروغت دل ما روشن شد
گر چه ما بی سر و پائیم و گدا
سر نهادیم تو را بر کف پا
از فقیران گدا چهره مپوش
بنشین بذله بگو باده بنوش
زانکه ما یکسره مهمان توایم
میهمان نمک خوان توایم
میهمان هدیه یزدان بوده است
اکر موالضیف نبی فرموده است
الغرض با سخن شورانگیز
شعر شیرین محبت آمیز
آتش دیمه و برفاب تموز
نرم کردند دل سنگ عجوز
زال بیچاره ندانست که هست
سخره و مسخره مردم مست
زد در دولت دیرینه خویش
دور کرد از نظر آیینه خویش
سخن اهل ریا باور کرد
خنده ای برزد و بازی سر کرد
پهن شد بر سر کشت و لب جو
گفت کو دل که منستم دلجو
نوجوانی قدح از می پر کرد
گنج چه یاقوت روان از در کرد
به ادب بر کف پتیاره نهاد
گفتش این باده بخور نوشت باد
زال بگرفت و بپرسید که چیست
از چه رو نوشم و این ساقی کیست
پس بلا جرعه فرو ریخت بکام
طشت پرهیز درافکند از بام
بعد از آن دست سوی خوان آورد
لقمه ای چند زد از یخنی سرد
خوردنی دید فزون از شش و هفت
سوسمار و وزغ از یادش رفت
تا توانست بتعجیل و شتاب
خورد از آن قلیه و بریان کباب
ساخت در مائده جولان فرسش
باز شد زان می گلگون هوسش
آنقدر خورد که شد معده وی
سیر از قلیه و سیراب از می
با می کهنه چو ناهار شکست
شرم را رونق بازار شکست
دخت جمشید کیانی افکند
زال تازی را از بام بلند
چهره اش سرخ و برافروخته شد
خانمان خردش سوخته شد
آتش عشق زدش شعله بجان
شهوت طبع شد اندر هیجان
گفت با خنده و با عشوه و ناز
به حریفان محبت پرداز
این چه آب است که دور از همه چیز
هست سوزنده تر از آتش تیز
گفتش آن یک بود این باده ناب
دشمن شرم و خرد مایه خواب
نفس را خانه بر انداز ورع
طبع را سلسله جنبان طمع
گفت در شهر شما پرد گیان
هیچ نوشند از این قوت روان
بزم عشرت چو شود آماده
ماده را هست نصیب از باده
جمله گفتند بلی ماده و نر
همه گیرند از این بستان بر
چون در شیشه می بگشائیم
بزنان نیز قدح پیمائیم
چون عجوز این سخن آورد بگوش
خنده ای برزد و آمد به خروش
گفت یزنین برب العکبة
گر نهانشان کنی اندر جعبه
سر زن چون شود از مستی گرم
بدرد بر تن خود جامه شرم
زن میخواره جگرخواره شود
اهرمن سیرت و پتیاره شود
زانکه می دشمن شرم و خرد است
زن بی شرم و خرد دیو و دد است
مادرت چون می گلگون نوشد
پدرت گو قدح خون نوشد
باده اندر قدح ماده مریز
پنبه را دور کن از آتش تیز
ادیب الممالک : رباعیات طنز
شمارهٔ ۲۴
خصم تو به راه خیر هرگز نرود
از کعبه کسی به دیر هرگز نرود
من کفش تو را به پای کردم اما
در کفش تو پای غیر هرگز نرود
ادیب الممالک : رباعیات طنز
شمارهٔ ۲۷ - روبنده
روبنده ز من بگیر گر می شنوی
از خلق بپوش چهره هر جا که روی
دل گفته بپوش رخ ز کوته نظران
ترسیده که مشتبه به خورشید شوی
ادیب الممالک : رباعیات طنز
شمارهٔ ۳۶
ای یار عزیز و عاشق قدرشناس
سوی تو روانه کردم این دسته یاس
از سیرت ناس بر حذر باش و بخوان
هنگام فراق دوستان سوره ناس
ادیب الممالک : رباعیات طنز
شمارهٔ ۵۰ - نارنگی
ای دوست بنه شرح غم دلتنگی
آغاز نما حکایت یکرنگی
از رنگ زمانه و ز نیرنگ خسان
غصه چه خوری بنوش از این نارنگی
ادیب الممالک : رباعیات طنز
شمارهٔ ۶۹
ای دوست مبر بر لب شیرین ترشی
مفروش به تلخکام چندین ترشی
من تندزبانی نکنم گر خواهی
تو کند کنی زبانم از این ترشی
ادیب الممالک : رباعیات طنز
شمارهٔ ۸۴ - تسبیح
ای کودک شیرین سخندان ملیح
دارم سخن کنایه مانند صریح
تسبیح ز من بگیر و از راه وفا
بر کوچه بود فرق شما با تسبیح
ادیب الممالک : رباعیات طنز
شمارهٔ ۸۵
ای آنکه برای من فرستی تسبیح
وانگاه کنی سوألکی خام و قبیح
چون دام پی دام نهی در ره خلق
زنار به تسبیح تو دارد ترجیح
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۱۷ - نامهای روز ماههای جلالی
روز اول باشد از ماه جلالی جشن ساز
روز دوم «رزم نه » دان روز سوم سرفراز
کش نشین و نوشخوار و غمزدا و رخ فروز
مال بخش و زرفشان و نامجوی ای دلنواز
رزم گیر و کینه کش پس تیغ زن هم داد ده
دین پژوه و دیوبند و ره گشای و اسب تاز
گوی باز و پایدار و مهر کار و دوست بین
جان فزای و دلفریب و کامران بشمار باز
شادباش و دیرزی پس شیر گیر و کامیاب
شهریار است آخرین روز این بت چین و طراز
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۳۳ - پایه آیین مازدیسی بر سه چیز است
دین زرتشت که روشن ز فروغش در و دشت
پایه اش بر همت و هوخت بود با هورشت
چم اینان «منشن » باشد و کوشن،کنشن
و این سخن ار همه جا گفته چو در گات و چه یشت
پاکی فکرت و قول و عملت جان تو را
پاک سازد ز بدی ورنه پلیدی و پلشت
آن بدیها که روان تیره و تن زشت کند
همه از «دژمت » و «دژهوخت » شد و دژهورشت
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۴۰
بیشرمی «سلجن » است و عفت «هیوند»
حقد است «سرول » و غدر باشد «نیوند»
«نیمول » عبوس و «نیوتور» آمد کبر
طیس است تپنک و فهم باشد «بیوند»
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۴۱
«گر تاج » بود عزم و یا هست «پچیو»
«ور سنگ » بود عجب و وقار است «رزیو»
«سیفود» تواضع و شهامت «سیفور»
«برکان » جهل است و کودنی هست «غلیو»
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۴۲
«تو سنگ » قناعت و ذکا باشد «نیراس »
هزالی و مایه سبکی دان «گیراس »
«فرساد» عدالت و سخا شد «رزواس »
میدان تو سخن چینی و غیبت «پرتاس »م
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۴۳
«هدمان » ایثار و نطق باشد «کردیز»
تنبار تقی ز تهمت و حلم «غریز»
«فیمان » تکمیل حسن و قول و عمل است
انفاق تحیرات بود «انور» نیز
ادیب الممالک : اضافات
شمارهٔ ۲ - در هجو استاد محمد دلاک
استاد محمد آنکه دلاک بود
همچون دم تیغ خویش ناپاک بود
مقراض اجل تسمه عمرش ببرد
وزنشتر من زخم دلش چاک بود
باید نگریست تیغ همچون نیشش
تا اجر دهم ز طبع خیراندیشش
گر کند شود کند نهم بر پایش
ور تیز بود تیز دهم بر ریشش
ادیب الممالک : اضافات
شمارهٔ ۱۵ - آیین نصیری
ابتدا هست یار و آخر نیز
حکم خاوندگار حی عزیز
آنچه بنوشته اندرین ورق است
شرط و اصل شدن باهل حق است
اهل حق را درین دوازده ماه
ده و دو خدمت است بی اکراه
هر که در راه حق نیاز برد
رو بدرگاه کارساز برد
تاج دولت بسر نهد او را
صد برابر عوض دهد او را
تو برو فیض دست خویش بپاش
کار با دین کس نداشته باش
که همه بندگان او باشند
گر بزرگند یا که او باشند
هر که داخل درین طریقت شد
قرض او روزه حقیقت شد
هست در روزه اولین آداب
شست و شوی تن و لباس در آب
گرچه تطهیر باطن است نخست
هم بظاهر در آب باید شست
پس زمال و طعام و کسوت خویش
کرد باید نیاز بر درویش
وانگهی غسل روزه باید کرد
دل چو می تن چو کوزه باید کرد
روزه تو بود سه روزه تمام
ده بیاران درین سه روزه طعام
از اناث و ذکور و خرد و کبیر
فرض باشد بهر تنی ده سیر
کز برنج لطیف ساز دهند
بر سر خوان دوستان بنهند
لیک بر هر نرینه واجب دان
که خروس همیکند قربان
بایدت این سه روزه برد بسر
شادمان چون بشاخ لاله تر
ز آنکه حق جو همیشه دلشاد است
خانه چون جای حق شد آباد است
چار شب خدمت چهار ملک
فرض باشد ترا درین مسلک
ز آنکه آنان عناصر فلکند
حامی حق و ناصر ملکند
بادبان سفینه عشقند
چار رکن مدینه عشقند
ملکوت خدای را شامل
عرش حق را همی شده حامل
قبض و بسط امور در یدشان
خارج از تخت و فوق مسندشان
آنچه کاری بعشقشان در باغ
روید از خاک جای لاله چراغ
اندرین چار شب زفکرت وهش
گوسفند ار نشد خروس بکش
مرد باید بقدر قوه خویش
فیض بخشد همیشه بر درویش
هر چه افزون دهد عطا و نیاز
حق مر او را زیاده بخشد باز
هشتمین خدمت ای ستوده سیر
هست از بهر میر اسکندر
که نر و ماده هر یکی ده سیر
پخته سازد برنج بهر فقیر
خانه یک خروس در این خبر
فرض باشد وان تزد لاضیر
نهمین دان کلوچه رزبار
آنکه رانده است و هم را ازبار
مایه این کلوچه آرد بود
مرغ و بره بزیر کارد بود
هر چه این خوان نکوتر و بهتر
گوسفند و خروس فربه تر
جای آن بهتری و نیکوئی
سبز گردد دگر چه میجوئی
دهمین خدمت تو قربان است
دادن جان براه جانان است
اهل حق را سزد که در همه سال
وقت محصول خود زمال حلال
بره تندرست و فربه و نر
در ره حق همی ببرد سر
بفقیران از آن نواله دهد
می کشان را در آن پیاله دهد
بر تن جانور دریدن دلق
هست بهر رفوی جامه خلق
جانور را همی کشد بنده
کادمی را از آن کند زنده
ورنه آنکس که جان نتاند داد
گر شود جانستان بود بیداد
خدمت یازده که لازم شد
خاص اسفندیار خادم شد
ده و دو خدمت ای نکو هنجار
هست زآن قلی، مصاحب یار
واجب است این دوازده خدمت
زین فزون خیر گشته نی سنت
خیر چون بیشتر اثر بیش است
چون درختت فزون ثمر بیش است
هر که در راه حق نیاز دهد
حق مر او را علاوه باز دهد
طالبا پیرزاده را بشناس
کار او را زکس مگیر قیاس
بپرستش که پیرزاده تست
بسوی حق در گشاده تست
خضر راه تو اوست در ظلمات
وز کف او بنوش آب حیات
هادی تست بر حقیقت عشق
پدر تست در طریقت عشق
چون پدر شد بدان که هیچ پسر
زن نگیرد زخاندان پدر
نیز باید که پیر زاده تو
نبرد زن زخانواده تو
بجز این هر کش اختیار بود
در خور عار و نار و دار بود
نکند طالب آنچه زشت و بدست
نخورد آنچه آفت خرد است
نشود جز زیاد مولا مست
جز بدامان حق نیازد دست
از ربا و دروغ پرهیزد
قول خود با قسم نیامیزد
نام حق را برایگان نبرد
پرده ننگ و نام کس ندرد
حسد و بغض و عجب و کبر و غرور
همگی راز خویش سازد دور
دور باشد زدزدی و تهمت
راست با هر گروه و هر ملت
نکند با کمند و تیر شکار
ترساند بجانور آزار
نشود بیوفا و حق نشناس
عصمت خلق را بدارد پاس
نظر بد بعرض کس نکند
بلواط و زنا هوس نکند
ور بناموس اهل حق بیند
مرگ را بر حیات بگزیند
قتل او واجب است بر باران
که بود در صف تبه کاران
یار بیگانه باش همچون خویش
منگر در نژاد و مذهب و کیش
که همه بندگان یار حقند
کلمات حقند و در ورقند
بهر حق جمله را ستایش کن
ذات حق را بدل نیایش کن
پاک می کن زبان و دیده و دل
دست و تن ظرف و جامه و منزل
همه را شست و شو ده از اخلاص
تا درائی درون خلوت خاص
پاک شو تا رهی زبند نجس
همچو زر وارهی از آهن و مس
نجس آن قی که شد زلب بدرون
هست آن کز دهان شود بیرون
هر چه شد در دهان رسید بدل
هرچه در دل بدوست شد واصل
پس بدل هرچه شد رسید بحق
پاک دان هر چه شد بحق ملحق
نجس آن که شد که از دهان ریزد
با دروغ و دغل در آمیزد
آنچه بیرون شد از دهان مردار
هست کز دوست نیست برخوردار
میوه باغ خلق را مربای
که نکردی تو آن درخت بپای
رایگان خوردن تو باشد زشت
از درختی که آن نه بهر تو کشت
لیک تسکین نفس را ز آن شاخ
اندکی خور ولی مبر در کاخ
از ستوران خود بکشت کسان
ضرر و آفت و زیان مرسان
تنگ بر اهلبیت خویش مگیر
که عیالت گرسنه باد و تو سیر
حق نباشد از آن کسی خرسند
که از او شاد نی زن و فرزند
هیچ زن را طلاق نتوان داد
مگر آن زن که عرض داده بباد
یا رود بی اجازه شوهر
از سرا آن پلید بدگوهر
یا خیانت بمال و نام کند
که حلال ترا حرام کند
آنزمان از وصال او بگریز
همچو خاشاک خشک از آتش تیز
دیده بربند از وصال عروس
چون کند ماکیان صدای خروس
زاده چو عاق بر پدر باشد
یا بمادر دمش هدر باشد
بایدش پند داد اگر از پند
به نشد کشت باید آن فرزند
با زن اجنبی بیک خانه
منشین ای ز داد بیگانه
ویژه چون خانه شد تهی از غیر
شر در آنجا مسلط است بخیر
هست شیطان بر آدمی دشمن
نار بجهد چو سنگ دید آهن
بشنو از من ز روی فکر سخن
بر زن اجنبی نگاه مکن
خور و خفتن مجو فسانه مگوی
خاصه آن بانوی که دارد شوی
همچنین واجب است بر هر زن
نرود رو گشاده در برزن
تن خود را ز چشم نامحرم
باز پوشد کند چو آهو رم
نزد صاحبدلان با گوهر
نیست محرم بزن مگر شوهر
بار سنگین منه به پشت ستور
که ز انصاف و عدل باشد دور
از علیق و علوفه شان تو مکاه
سیرشان کن در آخور از جو وکاه
زان حذر کن که او از بحق نالد
حق دو گوشت زقهر خود مالد
کم فروشی خلاف فرمان است
که ترازوی حق بمیزان است
آنکه با سنگ کم متاع فروخت
آتش از سنگ جست و ریشش سوخت
آب در شیر گاو کرد آن کرد
آمد آن آب و ماده گاو ببرد
میهمان چون درآید از درگاه
باش در پیش او چو خاک براه
با جبین گشاده اش بپذیر
یا گل و نقل و باده اش بپذیر
در برویش مبند و عذر مجوی
تا نبندد خدا درت بر روی
شرم ناداری از میان بردار
هرچه داری بیار و باک مدار
خانه گر از فلان و از بهمان
خانه صاحب حق است و ما مهمان
میهمان را چگونه می شاید
که در حق بدوست نگشاید
ذکر حق کن همیشه بر لب ورد
یاد استاد خود کن ای شاگرد
غم روزی مدار ای کودک
آنکه جان داد نان دهد بیشک
تا نبودی تو گردگار قدیر
کرد پستان مادرت پر شیر
آنکه در کودکیت را نگذاشت
هم پیری نگاه خواهد داشت
سخن مغز را بپوست مگوی
راز بیگانه را بدوست مگوی
همچو خم راز دار و سنگین باش
نه چو گلبن که راز گل زو فاش
دست در کاردار و دیده براه
مفکن جز بروی دوست نگاه
نظرت سوی راه حق باشد
تا تنت در پناه حق باشد
سیدی را که گوسفند و خروس
کرد قربان بده بدستش بوس
وآنگهی پنجشاهی از زر خویش
کن براهش نثار ای درویش
لیک سید چو خارج از ره شد
دستش از وصل دوست کوته شد
نه بر او نذر می رسد نه نیاز
بگل از وی بدیگری پرداز
چون نشینی درون صحبت جمع
همچو پروانه باش ناظر شمع
حرف دنیا مزن در آن محفل
کار تنها مکن بخلوت دل
لب فروبند و گوش هوش گشای
کینه ز آیینه درون بزدای
نظرت را بروی پیر افکن
شاخ انکار را ز ریشه بکن
باش یکباره پای تا سر گوش
دل پر از داستان و لب خاموش
با حریفان یکدل یکرنگ
شاد زی رخ گشاده نی دلتنگ
اهل انکار را بخلوت خاص
مبر ایجان که نیستش اخلاص
یار ما از میانه اغیار
دوست گیرد ولی نگیرد یار
ای پسر دستگیر یاران باش
ساقی بزم میگساران باش
زندگانی را عزیز دار و نکو
در بر زنده سوگ مرده مگو
صبر کن در عزای خویشاوند
شو شکیبا بماتم فرزند
شادمان باش از آنکه بتواند
آنچه بخشیده از تو بستاند
هم ببخشد ترا پس از ستدن
عبث است از تو دست و پای زدن
باش دایم ز قهر حق بهراس
هیچکس را بغیر حق مشناس
کابتدا یار و انتها یار است
حکم خاوندگار در کار است
ادیب الممالک : اضافات
شمارهٔ ۲۲
فضا و ساحت عدلیه یارب از چپ و راست
تهی ز مردم دین دار و دین پرست چراست
بنای کج نشود راست گفته اند ولیک
بدست کج منشان این بنای کج شده راست