عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۱ - موعظه در اجتناب از غرور و کبر و حرص
ای خداوندان مال الاعتبار الاعتبار
ای خداخوانان قال الاعتذار الاعتذار
پیش از آن کاین جان عذر آور فرو میرد ز نطق
پیش از آن کاین چشم عبرت بین فرو ماند ز کار
پند گیرید ای سیاهیتان گرفته جای پند
عذر آرید ای سپیدیتان دمیده بر عذار
ای ضعیفان از سپیدی مویتان شد همچو شیر
وی ظریفان از سیاهی رویتان شد همچو قار
پرده‌تان از چشم دل برداشت صبح رستخیز
پنبه تا از گوش بیرون کرد گشت روزگار
تا کی از دارالغروری ساختن دارالسرور
تا کی از دارالفراری ساختن دارالقرار
در فریب آباد گیتی چند باید داشت حرص
چشمتان چون چشم نرگس دست چون دست چنار
این نه آن صحراست کانجا بی جسد بینند روح
این نه آن بابست کآنجا بی خبر یابند بار
از جهان نفس بگریزید تا در کوی عقل
آنچه غم بودست گردد مر شما را غمگسار
در جهان شاهان بسی بودند کز گردون ملک
تیرشان پروین گسل بود و سنان جوزا فگار
بنگرید اکنون بنات‌النعش وار از دست مرگ
نیزه‌هاشان شاخ شاخ و تیرهاشان پارپار
می‌نبینید آن سفیهانی که ترکی کرده‌اند
همچو چشم تنگ ترکان گور ایشان تنگ و تار
بنگرید آن جعدشان از خاک چون پشت کشف
بنگرید آن رویشان از چین چو پشت سوسمار
سر به خاک آورد امروز آنکه افسر بود دی
تن به دوزخ برد امسال آنکه گردن بود پار
ننگ ناید مر شما را زین سگان پر فساد
دل نگیرد مر شما را زین خزان بی‌فسار
این یکی گه زین دین و کفر را زو رنگ و بوی
و آن دگر گه فخر ملک و ملک را زو ننگ و عار
این یکی کافی ولیکن فاش را ز اعتقاد
و آن دگر شافی ولیکن فاش را ز اضطرار
زین یکی ناصر عبادالله خلفی ترت و مرت
وز دگر حافظ بلادالله جهانی تار و مار
پاسبانان تو اند این سگ پرستان همچو سگ
هست مرداران ایشان هم بدیشان واگذار
زشت باشد نقش نفس خوب را از راه طبع
گریه کردن پیش مشتی سگ پرست و موشخوار
اندرین زندان برین دندان زنان سگ صفت
روزکی چند ای ستمکش صبر کن دندان فشار
تا ببینی روی آن مردم‌کشان چون زعفران
تا ببینی رنگ آن محنت‌کشان چون گل انار
گرچه آدم سیرتان سگ صفت مستولیند
هم کنون بینی که از میدان دل عیاروار
جوهر آدم برون تازد برآرد ناگهان
زین سگان آدمی کیمخت و خر مردم دمار
گر مخالف خواهی ای مهدی در آ از آسمان
ور موافق خواهی ای دجال یک ره سر برآر
یک طپانچه مرگ و زین مردارخواران یک جهان
یک صدای صور و زین فرعون طبعان صدهزار
باش تا از صدمت صور سرافیلی شود
صورت خوبت نهان و سیرت زشت آشکار
تا ببینی موری آن خس را که می‌دانی امیر
تا بینی گرگی آن سگ را که می‌خوانی عیار
در تو حیوانی و روحانی و شیطانی درست
در شمار هر که باشی آن شوی روز شمار
باش تا بر باد بینی خان رای و رای خان
باش تا در خاک بینی شر شور و شور شار
تا ببینی یک به یک را کشته در شاهین عدل
شیر سیر و جاه چاه و شور سوز و مال مار
ولله ار داری به جز بادی به دست ارمر ترا
جز به خاک پای مشتی خاکسارست افتخار
کز برای خاک پاشی نازنینی را خدای
کرددر پیش ساستگاه قهرش سنگسار
باش تا کل بینی آنها را که امروزند جزو
باش تا گل یابی آنها را که امروزند خار
آن عزیزانی که آنجا گلبنان دولتند
تا نداریشان بدینجا خیره همچون خار خوار
گلبنی کاکنون ترا هیزم نمود از جور دی
باش تا در جلوه‌ش آرد دست انصاف بهار
ژنده‌پوشانی که آنجا زندگان حضرتند
تا نداری خوارشان از روی نخوت زینهار
و آن سیاهی کز پی ناموس حق ناقوس زد
در عرب بواللیل بود اندر قیامت بونهار
پرده‌دار عشق دان اسم ملامت بر فقیر
پاسبان در شناس آن تلخ آب اندر بحار
ور بقا خواهی ز درویشان طلب زیرا که هست
بود درویشان قباهای بقا را پود و تار
تا ورای نفس خویشی خویشتن کودک شمار
چون فرود طبع ماندی خویشتن غافل بدار
کی شود ملک تو عالم تا تو باشی ملک او
کی بود اهل نثار آنکس که برچیند نثار
هست دل یکتا مجویش در دو گیتی زان که نیست
در نه و در هشت و هفت و در شش و پنج و چهار
نیست یک رنگی بزیر هفت چار از بهر آنک
ار گلست اینجای با خارست ور مل با خمار
بهر بیشی راست اینجا کم زدن زیرا نکرد
زیر گردون قمر پس مانده را هرگز قمار
در رجب خود روزه‌دار و «قل هوالله» خوان و پس
در صفر خوان «تبت» و در چارشنبه روزه‌دار
چند ازین رمز و اشارت راه باید رفت راه
چند ازین رنگ و عبارت کار باید کرد کار
همرهان با کوه‌هانان به حج رفتند و کرد
رسته از میقات و حرم و جسته از سعی و جمار
تو هنوز از راه رعنایی ز بهر لاشه‌ای
گاه در نقش هویدی گاه در رنگ مهار
چون به حکم اوست خواهی تاج خواهی پای بند
چون نشان اوست خواهی طیلسان خواهی غیار
تا به جان این جهانی زنده چون دیو و ستور
گر چه پیری همچو دنیا خویشتن کودک شمار
حرص و شهوت در تو بیدارند خوش خوش تو مخسب
چون پلنگی بر یمین داری و موشی بر یسار
مال دادی لیک رویست و ریا اندر بنه
کشت کردی لیک خوکست و ملخ در کشت‌زار
خشم را زیر آر در دنیا که در چشم صفت
سگ بود آنجا کسی کاینجا نباشد سگ سوار
خشم و شهوت مار و طاووسند در ترکیب تو
نفس را آن پایمرد و دیو را این دست یار
کی توانستی برون آورد آدم را ز خلد
گر نبودی راهبر ابلیس را طاووس و مار
عور کرد از کسوت عار ار ز دودهٔ آدمی
زان که اندر تخم آدم عاریت باشد عوار
حلم و خرسندی در آب و گل طلب کت اصل ازوست
کی بود در باد خرسندی و در آتش وقار
حلم خاک و قدر آتش جوی کآب و باد راست
گرت رنگ و بوی بخشد پیله‌ور صد پیلوار
تا تو اندر زیر بار حلق و جلقی چون ستور
پرده‌داران کی دهندت بار بر درگاه یار
گرد خرسندی و بخشش گرد زیرا طمع و طبع
کودکان را خربزه گرمست و پیران را خیار
راستکاری پیشه کن کاندر مصاف رستخیز
نیستند از خشم حق جز راست‌کاران رستگار
تا به جان لهو و لغوی زنده اندر کوی دین
از قیامت قسم تو نقشست و از قرآن نگار
حق همی گوید بده تا ده مکافاتت دهم
آن به حق ندهی و پس آسان بپاشی در شیار
این نه شرط مومنی باشد که در ایمان تو
حق همی خاین نماید خاک و سرگین استوار
گرد دین بهر صلاح دین به بی‌دینی متن
تخم دنیا در قرار تن به مکاری مکار
ای بسا غبنا کت اندر حشر خواهد بود از آنک
هست ناقد بس بصیر و نقدها بس کم عیار
سخت سخت آید همی بر جان ز راه اعتقاد
زشت زشت آید همی در دین ز راه اعتبار
بر در ماتم سرای دین و چندین نای و نوش
در ره رعناسرای دیو و چندان کار و بار
گرد خود گردی همی چون گرد مرکز دایره
ای پی اینی بسان خشک مغزان در دوار
از نگارستان نقاش طبیعی برتر آی
تا رهی از ننگ جبر و طمطراق اختیار
چون ز دقیانوس خود رستند هست اندر رقیم
به ز بیداری شما خواب جوانمردان غار
بازدان تایید دین را آخر از تلقین دیو
بازدان روح‌القدس را آخر از حبر نصار
عقل اگر خواهی که ناگه در عقیله‌ت نفکند
گوش گیرش در دبیرستان «الرحمان» در آر
عقل بی‌شرع آن جهانی نور ندهد مر ترا
شرع باید عقل را همچون معصفر را شخار
عقل جزوی کی تواند گشت بر قرآن محیط
عنکبوتی کی تواند کرد سیمرغی شکار
گر چه پیوستست بس دورست جان از کالبد
ور چه نزدیکست بس دورست گوش از گوشوار
پیشگاه دوست را شایی چو بر درگاه عشق
عافیت را سرنگون سار اندر آویزی بدار
عاشقان را خدمت معشوق تشریفست و بر
عاقلان را طاعت معبود تکلیف‌ست و بار
زخم تیغ حکم را چه مصطفا چه بوالحکم
ذوالفقار عشق را چه مرتضا چه ذوالخمار
هر چه دشوارست بر تو هم ز باد و بود تست
ورنه عمر آسان گذارد مردم آسان گذار
از درون جان برآمد نخوت و حقد و حسد
تا که از سیمرغ رستم گشت بر اسفندیار
تا ندانی کوشش خود بخشش حق دان از آنک
در مصاف دین ز بود خود نگشتی دلفگار
ورنه پیش ناوک اندازان غیرت کی بود
دست باف عنکبوتی زنده پیلی را حصار
چند جویی بی حیاتی صحو و سکر و انبساط
چند جویی بی مماتی محو و شکر و افتقار
جز به دستوری «قال الله» یا «قال الرسول»
ره مرو فرمان مده حاجت مگو حجت میار
چار گوهر چارپایهٔ عرش و شرع مصطفاست
صدق و علم و شرم و مردی کار این هر چار یار
چار یار مصطفا را مقتدا دار و بدان
ملک او را هست نوبت پنج نوبت زن چهار
پاس خود خود دار زیرا در بهار تر هوا
پاسبانت را تره کوکست و میوه کوکنار
از زبان جاه جویان تا نداری طمع بر
وز دو دست نخل بندان تا نداری چشم بار
کی توان آمد به راه حق ز راه جلق و حلق
درد باید حلق سوز و حلق دوز و حق گزار
نی از آن دردی که رخ مجروح دارد چون ترنج
بل از آن دردی که دلها خون کند در بر چو نار
نه چنان دردی که با جانان نگوید دردمند
بل از آن دردی که ناپرسا بگوید پیش یار
بر چنین بالا مپر گستاخ کز مقراض لا
جبرئیل پر بریدست اندرین ره صد هزار
هیزم دیگی که باشد شهپر روح‌القدس
خانه آرایان شیطانرا در آن مطبخ چه کار
علم و دین در دست مشتی جاه جوی مال دوست
چون بدست مست و دیوانه‌ست دره و ذوالفقار
زان که مشتی ناخلف هستند در خط خلاف
آب روی و باد ریش آتش دل و تن خاکسار
کز برای نام داند مرد دنیا علم دین
وز برای دام دارد ناک ده مشک تتار
ای نبوده جز گمان هرگز یقینت را مدد
وی نبوده جز حسد هرگز یمینت را یسار
شاعران را از شمار راویان مشمر که هست
جای عیسی آسمان و جای طوطی شاخسار
باد رنگین‌ست شعر و خاک رنگین‌ست زر
تو ز عشق این و آن چون آب و آتش بیقرار
ز آنچنین بادی و خاکی چون سنایی بر سر آی
تا چنو در شهرها بی‌تاج باشی شهریار
ورنه چون دیگر خسیسان زین خران عشوه خر
خاک رنگین می‌ستان و باد رنگین می‌سپار
نی که بیمار حسد را با شره در قحط سال
گرش عیسی خوان نهد بر وی نباشد خوشگوار
خاطر کژ را چه شعر من چه نظم ابلهی
کور عینین را چه نسناس و چه نقش قندهار
نکته و نظم سنایی نزد نادان دان چنانک
پیش کر بر بط سرای و نزد کور آیینه دار
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۲ - در مدح ابوالمعالی یوسف بن احمد
آبرویی کان شود بی علم و بی عقل آشکار
آتش دوزخ بود آن آبرو از هر شمار
پیشی آن تن را رسد کز علم باشد پیش دست
بیشی آن سر را رسد کز عقل باشد پایدار
وای آن علمی که از بی عقل باشد منتشر
وای آن زهدی که از بی علم یابد انتشار
ای که می قدر فلک جویی و نور آفتاب
یک شبه بیداریی چون چرخ و چون انجم بیار
لاف پنهانی مزن بی علم هر جا بیهده
علم خوان خود پیش از آن پنهان کند علم آشکار
مایه‌ای داری چو عمر از وی مدان جز علم سود
قوتی داری چو عقل از وی مکن جز جهد کار
عهدهٔ فتوای دین بی علم در گردن مگیر
وعدهٔ شاهی و شادی بی‌خرد در دل مدار
آلت رامش بگیر و جای آرامش مجوی
پردهٔ غفلت مپوش و تخم بی‌فضلی مکار
لابهٔ هر خاصه منگر بند دل بر طبع نه
یاوهٔ هر عامه مشنو پند من بر جان گمار
یادگاری ده ز بیداری شب خود را مگر
وقت رفتن نام بهروزیت ماند یادگار
افسر و فرق ای پسر بی‌رنج کی گردد قرین
سیری و خواب ای فتا با علم کی گیرد قرار
علم خواهی مرحلهٔ علم از مژه چشمت سپر
فضل جویی راه شب بر بحر بیداری گذار
ماه گردی گر بیابی آتشی از نور علم
بحر گردی گر بیابی در علم آبدار
در اگر خواهی چنین رو نزد آن دریای علم
نور اگر خواهی چنین شو سوی آن شمع تبار
بوالمعالی احمد بن یوسف بن احمد آنک
آسمان دانشست و آفتاب روزگار
نوربخشی چون سپهر و درفشانی چون سحاب
حقگزاری چون زمین و مایه‌داری چون بهار
آن گهر باری که چون بیدار شد از کتم عدم
ماند بی‌چونان گهر بحر عدم تا حشر خوار
لافگاه علم و دین از نجم پر کرد انجمن
دامن کتم عدم زین در تهی کردش کنار
شمع گردون نزد جودش مایهٔ بخلست بخل
اوج گردون پیش قدرش مایهٔ عارست عار
یار او گر چشم دارد روزگار اندر علوم
«لن ترانی» بانگ برخیزد ز خلق انتظار
خار با خرما بگاه طعم کس کی کرد جفت
لعل با خر مهره اندر عقد کس کی کرد یار
آب جویست آنکه جوید سوی هر ناجنس راه
جوهر آتش ز همت بر فلک باشد سوار
لاجرم زین دادهٔ گردون و زادهٔ چار طبع
این جهان در رامش ست و آن جهان در افتخار
پایهٔ پاییدن جان نزد لطفش یک به دست
مایهٔ بالیدن تن پیش رایش یک شرار
ای ز تاثیر مزاجت چارگوهر بر فزون
یافته قدر و بلندی صفوت و لطف و وقار
میل دانش سوی تو چون میل اجزا سوی کل
آب دولت سوی تو چون آب سیل از کوهسار
آتش طبع بی اصلان ز آب روی خود بکش
دود بی‌علمی ز خانهٔ مغز بی علمان برآر
لالهٔ دعوی ز کوه که دروغان نیست کن
آفت فتوی ببر از مفتیان جهل بار
جاهلان را چاره نیست از نسبت پست دروغ
مار مهره جوی نادان نیست دور از زهر مار
لنگی و رهواری اندر راه دین ناید نکو
اسب دانش باید ار نی دور شو زین رهگذار
فقر از آن خواهی که پاکی از بیان فقه و شرع
لاله‌زان جویی که دوری از میان مرغزار
قوت شرع از فقیهان می‌شناسم نز فقیر
لاف بوبکر از محمد می‌شناسم نه ز غار
یادگار مصطفا در راه دین علمست علم
هیچ جاهل بی تعلم فقر کی کرد اختیار
هول و خشم یوسفی باید درین ره بدرقه
فقه و فضل یوسفی باید درین ره غمگسار
ای جمال ملک و دانش سرفراز از بهر آنک
یوسفی اصلی و احمد خلق و حدادی تبار
لاله و کوهی بلون حلم بابویی و رنگ
آتش و آبی به قدر و لطف بی دود و بخار
کان دین را مایه‌ای همچون بدن را پنج حس
لشکری مر ملک عز را چون نبی را چار یار
تربیت یاب از پدر چون آفتاب از آسمان
علمها گیر از پدر چون بخردان از روزگار
ابتدا این رنجها می‌کش که در باغ شرف
زود یابی صد گل خوشبوی از یک نوک خار
صد هزاران چرخ بینی زین سپس برطرف کون
از تبرک نعل اسبت کرده چون مه گوشوار
عاقلان بینی به شادی بهر آن در هر مکان
ناقدان بینی به رنج از بهر این در هر دیار
دور مشتی جاهل ناشسته روی اندر گذشت
دور دور یوسف ست ای پادشا پاینده‌دار
همچو جانی خالی از اعراض و اشباه جهان
آفتاب و آسمانی بی کسوف و بی غبار
اینهمه ز اقبال و علم اوست ورنه در جهان
یوسفان بی خرد بسیار بینم دلفگار
لختکی چون چرخ بیداری گزین کز بهر تو
منبری کرد از شرف چون شمس گردون اختیار
لک لک ناموخته گر مار می‌گیرد چسود
باز علم آموخته از قدر و عز جوید شکار
هیبت و عز و بها با رنج تن باشد قرین
قدرت و قدر و شرف با علم دین دارد قرار
قاید چشم و چراغ عالمی گردد چو شمع
آنکه پیماید به دیده قامت شبهای تار
یافه کم گوی ای سنایی مدح گو کز روی عقل
هیچ پرخوابی نجستست از طبیبان کوکنار
او امام پند گویانست پندش می‌دهی
ویحک از گستاخی و ژاژ تو یارب زینهار
لولو اوصاف او بر صدر جاهش میفشان
گوهر افغال او بر یاد طبعش می شمار
دور شو زین پند دادن زان که زشت آید شدن
بی حساب و بی سپر با حیدر اندر کارزار
ابلهی باشد براختن تیغ چوبین بر کسی
کو به کمتر کس ببخشد در زمان صد ذوالفقار
روز تا نبود چو ماه و ماه تا نبود چو سال
علم تا نبود چو جهل و آب تا نبود چو نار
یمن بادت بر یسار و یسر بادت بر یمین
دانشت جفت یمین و دولتت جفت یسار
نوبهارت با امام دین مبارک باد و باد
این چنین تان هر زمان با عافیت سیصد بهار
باد نهصد سال عمرت روز از نهصد زمان
هر زمانی روز او چون روز محشر صد هزار
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۴ - در مدح علی بن محمد طبیب
ای گردن احرار به شکر تو گرانبار
تحقیق ترا همره و توفیق ترا یار
ای خواجهٔ فرزانه علی‌بن محمد
وی نایب عیسا به دو صد گونه نمودار
چندان که ترا جود و معالی‌ست به دنیا
نه نقطه سکون دارد و نه دایره رفتار
ذهن تو و سنگ تو به مقدار حقیقت
بر سخت همه فایدهٔ روح به معیار
مر جاه تو و علم ترا از سر معنی
آباء و سطقسات غلامند و پرستار
نخرید کسی جان بهایی به زر و سیم
تا نامدش اسراسر علوم تو پدیدار
برگ اجل از شاخ امل پاک فرو ریخت
تا شاخ علومت عمل آورد چنین بار
شد طبع جهان معتدل از تو که نیابی
در شهر یکی ذات گرانجان و سبکبار
از غایت آزادگی و فر بزرگیت
گشتند غلامان ستانهٔ درت احرار
گفتار فزونست ز هر چیز ولیکن
جود تو و مدح تو فزونست ز گفتار
عقلی که ز داروت مدد یافت به تحقیق
در تختهٔ تقدیر بخواند همه اسرار
شخصی که تر از شربت تو شد جگر او
لب خشک نماند به همه عمر چو سوفار
از عقل تو ای ناقد صراف طبیعت
شد عنصر ترکیب همه خلق چو طیار
آنکس که یکی مسهل و داروی تو خوردست
مانند فرشته نشود هرگز بیمار
هر چشم که از خاک درت سرمهٔ او بود
ز آوردن هر آب که آرد نشود تار
آنها که یکی حبه ز حب تو بخوردند
در دام اجل هیچ نگردند گرفتار
حذق تو چنانست که بی‌نبض و دلیلی
می باز نمایی غرض روح به هنجار
گر باد بفرخار بر دشمت داروت
از قوت او روح پذیرد بت فرخار
بر کار ز داروی تو شد شخص معطل
مانده ملک الموت ز داروی تو بیکار
ای طبع و علوم تو شفا بخش و سخاورز
وی دست و زبان تو درر پاش و گهربار
از مال تو جز خانهٔ تو کیست تهی‌دست
وز دست تو جز کیسهٔ تو کیست زیان‌کار
آراسته‌ای از شرف و جود همیشه
چون شاخ ز طیار و چو افلاک ز سیار
فعل تو چنانست که دیگر ز معاصی
واجب نشود بر تو یکی روز ستغفار
چون مردمک دیده عزیزی بر ما ز آنک
در چشم تو سیم و زر ما هست چنین خوار
چون نقطهٔ نقش‌ست دل آنکه ابا تو
دو روی و دو سر باشد چون کاغذ پرگار
ادیان به علی راست شد ابدان به تو زیراک
تو نافع مومن شدی او قامع کفار
تو دیگری و حاسد تو دیگر از آن کو
خار آمده بی‌گلبن تو گلبن بی‌خار
کی گردد مه مردم بد اصل به دعوی
کی گردد نو پیرهن کهنه به آهار
یک شهر طبیبند ولی از سر دعوی
کو چون تو یکی خواجهٔ دانندهٔ هشیار
عالم همه پر موسی و چوبست ولیکن
یک موسی از آن کو که ز چوبی بکند مار
کار چو تو کس نیست شدن نزد هر ابله
تا بار دهد یا ندهد حاجب و سالار
کز حشمت و جاه تو همی پیش نیاید
نور قمر و شمس به درگاه تو بی‌یار
خود دیده کنان جمله می‌آیند سوی تو
دیدار ترا از دل و جان گشته خریدار
تو کعبهٔ مایی و به یک جای بیاسای
این رفتن هر جای به هر بیهده بگذار
زوار سوی خانهٔ کعبه شده از طمع
هرگز نشود کعبه سوی خانهٔ زوار
دیدیم طبیبان و بدین مایه شناسیم
ما جعفر طیار ز بو جعفر طرار
بر چشمهٔ حیوان ز پی چون تو طبیبی
شاید که کند فخر شهنشاه جهاندار
کز جود تو و علم تو غزنین چو بهشتست
زیرا که درو نیست نه بیمار و نه تیمار
ای مرد فلک حشمت و فرزانهٔ مکرم
وی پیر جوان دولت مردانهٔ غیار
هستیم بر آنسان ز حکیمی که نگوید
اندر همه عالم ز من امروز کس اشعار
لیک آمده‌ام سیر ز افعال زمانه
هر چند هنوز از غرض خویشم ناهار
آن سود همی بینم از اشعار که هر شب
هش را ببرد سوش بماند بر من عار
خواریم از آنست که زین شهرم ازیرا
در بحر و صدف خوار بود لولو شهوار
هدهد کلهی دارد و طاووس قبایی
من بلبل و خواهان یکی درعه و دستار
زین محتشمانند درین شهر که همت
بر هیچ کسی می‌نتوان دوخت به مسمار
ای درت ز بی‌برگان چون شاخ در آذر
وی دلت ز بخشیدن چون باغ در آزار
از مکرمت تست که پیوسته نهفته‌ست
این شخص به دراعه و این پای به شلوار
پس چون تنم آراستهٔ پیرهن تست
این فرق مرا نیز بیارای به دستار
سود از تو بدان جویم کز مایهٔ طبعم
خود را بر تو دیده‌ام این قیمت و بازار
آثار نکو به که بماند چو ز مردم
می هیچ نماند ز پس مرگ جز آثار
تا جوهر دریا نبود چون گهر باد
تا مایهٔ مرکز نبود چون فلک نار
چون چار گهر فعل تو و ذات تو بادا
از محکمی و لطف و توانایی و مقدار
در عافیت خیر و سخا باد همیشه
اسباب بقای تو چو خیرات تو بسیار
جبار ترا از قبل نفع طبیبان
تا دیر برین مکرمت و جود نگهدار
جبار ترا باد نگهبان به کریمی
از مادح بدگوی و ز ممدوح جگرخوار
از فضل ملک باد به هر حال و به هر وقت
امروز تو از دی به و امسال تو از پار
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۵ - موعظه و نصیحت در اجتناب از زخارف دنیا
طلب ای عاشقان خوش رفتار
طرب ای شاهدان شیرین‌کار
تا کی از خانه هین ره صحرا
تا کی از کعبه هین در خمار
زین سپس دست ما و دامن دوست
بعد از این گوش ما و حلقهٔ یار
در جهان شاهدی و ما فارغ
در قدح جرعه‌ای و ما هشیار
خیز تا ز آب روی بنشانیم
گرد این خاک تودهٔ غدار
پس به جاروب «لا» فرو روبیم
کوکب از صحن گنبد دوار
ترکتازی کنیم و در شکنیم
نفس رنگی مزاج را بازار
وز پی آنکه تا تمام شویم
پای بر سر نهیم دایره‌وار
تا ز خود بشنود نه از من و تو
لمن الملک واحد القهار
ای هواهای تو هوا انگیز
وی خدایان تو خدای آزار
قفس تنگ چرخ و طبع و حواس
پر و بالت گسست از بن و بار
گرت باید کزین قفس برهی
باز ده وام هفت و پنج و چهار
آفرینش نثار فرق تو اند
بر مچین خون خسان ز راه نثار
چرخ و اجرام ساکنان تو اند
تو از ایشان طمع مدار مدار
حلقه در گوش چرخ و انجم کن
تا دهندت به بندگی اقرار
ورنه بر چارسوی کون و فساد
گاه بیمار بین و گه تیمار
گاهت اندر مزارعت فکند
جرم کیوان چو خوک در شد یار
گه کند اورمزدت از سر زهد
زین جهان سیر و زان جهان ناهار
گاه بر بنددت به تهمت تیغ
دست بهرام چون قلم زنار
گاه مهرت نماید از سر کین
مر ترا در خیال زر عیار
گاه ناهید لولی رعنا
کندت باد سار و باده گسار
گه کند تیر چرخت از سر امن
چون کمان گوشه کشته و زه‌وار
گه کند ماه نقشت اندر دل
در خزر هندو در حبش بلغار
گه ترا بر کند اثیر از تو
تا تهی زو شوی چو دود شرار
گاه بادت کند ز آز و نیاز
روح پر نار و روی چون گلنار
گاه آب لئیم دون همت
جاهل و کاهلت کند به بحار
گاه خاک فسرده از تاثیر
بر تو ویران کند ده و آثار
با چنین چار پای‌بند بود
سوی هفت آسمان شدن دشوار
چند از این آب و خاک و آتش و باد
این دی و تیر و آن تموز و بهار
بسکه نامرد و خشک مغزت کرد
بوی کافور و مشک و لیل و نهار
عمر امسال و پار ضایع کرد
هر که در بند یار ماند و دیار
دولتی مردی ار نپریدست
مرغ امسالت از دریچهٔ پار
شیب گردی به لفظ تازی ریش
قیر گردی به لفظ ترکی قار
برگذر زین جهان غرچه فریب
در گذر زین رباط مردم‌خوار
کلبه‌ای کاندرو نخواهی ماند
سال عمرت چه ده چه صد چه هزار
رخت برگیر ازین خراب که هست
بام سوراخ و ابر طوفان بار
از ورای خرد مگوی سخن
وز فرود فلک مجوی قرار
خویشتن را به زیر پی بسپر
چون سپردی به دست حق بسپار
بود بگذار زان که در ره فقر
تن حصارست و بود قفل حصار
نشود در گشاده تا تو به دم
بر نیاری ز قفل و پره دمار
بود تو شرع بر تواند داشت
زان که آن روشنست و بود تو تار
دین نیاید به دست تابودت
بر یمین و یسار یمین و یسار
نه فقیری چو دین به دنیا کرد
مر ترا پایمزد و دست افزار
نه فقیهی چو حرص و شهوت کرد
مر ترا فرع جوی و اصل گذار
ره رها کرده‌ای از آنی گم
عز ندانسته‌ای از آنی خوار
مشک و پشکت یکیست تا تو همی
ناک ده را ندانی از عطار
دل به صد پاره همچو ناری از آنک
خلق را سر شمرده‌ای چو انار
کار اگر رنگ و بوی دارد و بس
حبذا چین و فرخا فرخار
دعوی دل مکن که جز غم حق
نبود در حریم دل دیار
ده بود آن نه دل که اندر وی
گاو و خر باشد و ضیاع و عقار
نیست اندر نگارخانهٔ امر
صورت و نقش مومن و کفار
زان که در قعر بحرالاالله
لا نهنگی ست کفر و دین او بار
چه روی با کلاه بر منبر
چه شوی با زکام در گلزار
تر مزاجی مگرد در سقلاب
خشک مغزی مپوی در تاتار
خود کلاه و سرت حجاب تو اند
چه فزایی تو بر کله دستار
کله آن گه نهی که در فتدت
سنگ در کفش و کیک در شلوار
علم کز تو ترا بنستاند
جهل از آن علم به بود صدبار
آب حیوان چو شد گره در حلق
زهر گشت ار چه بود نوش و گوار
نه بدان لعنت‌ست بر ابلیس
کو نداند همی یمین ز یسار
بل بدان لعنت‌ست کاندر دین
علم داند به علم نکند کار
دوری از علم تا ز شهوت و خشم
جانت پر پیکرست و پر پیکار
نبرند از تو تشنگی و کنند
این دهان گنده و آن جگر افگار
تشنهٔ جاه و زر مباش که هست
جاه و زر آب پار گین و بحار
کی درآید فرشته تا نکنی
سگ ز در دور و صورت از دیوار
کی در احمد رسی در صدیق
عنکبوتی تنیده بر در غار
پرده بردار تا فرود آید
هودج کبریا به صفهٔ بار
با بخیلی مجوی ره که نبود
هیچ دینار مالکی دین دار
مالک دین نشد کسی که نشد
از سر جود مالک دینار
سرخرویی ز آب جوی مجوی
زان که زردند اهل دریا بار
گر چه از مال و گندم و یونجه
هم خزینه‌ت پرست و هم انبار
بس تفاخر مکن که اندر حشر
گندمت گژدمست و مالت مار
مال دادی به باد چون تو همی
گل به گوهری خری و خر به خیار
دولت آن را مدان که دادندت
بیش از ابنای جنس استظهار
تا تو را یار دولتست نه‌ای
در جهان خدای دولت یار
چون ترا از تو پاک بستانند
دولت آن دولتست و کار آن کار
چون دو گیتی دو نعل پای تو شد
بر سر کوی هر دو را بگذار
در طریق رسول دست آویز
بر بساط خدای پای افشار
پاک شو بر سپهر همچو مسیح
گشته از جان و عقل و تن بیزار
همچو نمرود قصد چرخ مکن
با دوتا کرکس و دوتا مردار
کز دو بال سریش کرده نشد
هیچ طرار جعفر طیار
عقل در کوی عشق ره نبرد
تو از آن کور چشم چشم مدار
کاندر اقلیم عشق بی‌کارند
عقلهای تهی رو پر کار
کی توان گفت سر عشق به عقل
کی توان سفت سنگ خاره به خار
گر نخواهی که بر تو خندد خلق
نقد خوارزم در عراق میار
راه توحید را به عقل مپوی
دیدهٔ روح را به خار مخار
زان که کردست قهر الاالله
عقل را بر دو شاخ لا بردار
به خدای ار کسی تواند بود
بی‌خدا از خدای برخوردار
هر که از چوب مرکبی سازد
مرکب آسوده‌دان و مانده سوار
نشود دل چو تیر تا نشوی
بی‌زبان چون دهانهٔ سوفار
تا زبانت خمش نشد از قول
ندهد بار نطقت ایزد بار
تا ز اول خمش نشد مریم
در نیامد مسیح در گفتار
گرت باید که مرکزی گردی
زیر این چرخ دایره کردار
پای بر جای باش و سرگردان
چون سکون و تحرک پرگار
در هوای زمانه مرغی نیست
چمن عشق را چو بوتیمار
زو کس آواز او بنشنودی
گر نبودی میان تهی مزمار
قاید و سایق صراط‌الله
به ز قرآن مدان و به ز اخبار
جز به دست و دل محمد نیست
حل و عقد خزانهٔ اسرار
چون دلت بر ز نور احمد بود
به یقین دان که ایمنی از نار
خود به صورت نگر که آمنه بود
صدف در احمد مختار
ای به دیدار فتنه چون طاووس
وی به گفتار غره چون کفتار
عالمت غافلست و تو غافل
خفته را خفته کی کند بیدار
همه زنهار خوار دین تو اند
دین به زنهارشان مده زنهار
غول باشد نه عالم آنکه ازو
بشنوی گفت و نشنوی کردار
بر خود آنرا که پادشاهی نیست
بر گیاهیش پادشا مشمار
افسری کن نه دین نهد بر سر
خواهش افسر شمار و خواه افسار
باش وقت معاشرت با خلق
همچو عفو خدای پذرفتار
هر چه نز راه دین خوری و بری
در شمارت کنند روز شمار
بره و مرغ را بدان ره کش
که به انسان رسند در مقدار
جز بدین ظلم باشد ار بکشد
بی‌نمازی مسبحی را زار
نکند عشق نفس زنده قبول
نکند باز موش مرده شکار
راه عشاق کسپرد عاشق
آه بیمار کشنود بیمار
از ره ذوق عشق بشناسی
آه موسا ز راه موسیقار
بیخ کنرا نشاند خرسندی
شاخ او بی‌نیاز آرد بار
عاشقان را ز عشق نبود رنج
دیدگان را ز نور نبود نار
جان عاشق نترسد از شمشیر
مرغ محبوس نشکهد ز اشجار
زان که بر دست عشق بازانند
ملک‌الموت گشته در منقار
گر شعار تو شعر آمده شرع
چکنی صبح کاذب اشعار
روی بنمود صبح صادق شرع
خاک زن بر جمال شعر و شعار
بر سر دار دان سر سرهنگ
در بن چاه بین تن بندار
تا نه بس روزگار خواهی دید
هم سپه مرده هم سپهسالار
وارهان خویش را که وارسته‌ست
خر وحشی ز نشتر بیطار
هیچ بی‌چشم دیدی از سر عشق
طالب شمع زیر و آینه دار
بهر مشتی مهوس رعنا
رنج بر جان و دین و دل مگمار
ای توانگر به کنج خرسندی
زین بخیلان کناره‌گیر کنار
یک زمان زین خسان ناموزون
از پی سختن تو با معیار
ریش و دامن به دستشان چه دهی
چون نه‌ای خصم و نه پذیر رفتار
خواجگان بوده‌اند پیش از ما
در عطا سخت مهر و سست مهار
این نجیبان وقت ما همه باز
راح خوارند مستراح انبار
جمله از بخل و مبخلی سرمست
همه از شر و ناکسی هشیار
ای سنایی ازین سگان بگریز
گوشه‌ای گیر ازین جهان هموار
زین چنین خواجگان بی معنی
رد افلاک و گفت بی‌کردار
دامن عافیت بگیر و بپوش
مر گریبان آز را رخسار
میوه‌ای کان به تیر ماه رسد
چه طمع داری از مه آزار
دل ازینان ببر که بی دریا
نکشد بار گیر چوبین بار
همچنین در سرای حکمت و شرع
آدمی سیر باش و مردم سار
هان و هان تا ترا چو خود نکنند
مشتی ابلیس ریزهٔ طرار
چون تو از خمر هیچ کس نخوری
کی ترا درد سر دهد خمار
طیرهٔ چون گردی و فسرده و کج
طیره از طیر گرد و از طیار
نشود شسته جز به بی‌طمعی
نقشهای گشاد نامهٔ عار
ملک دنیا مجوی و حکمت جوی
زان که این اندکست و آن بسیار
خدمتی کز تو در وجود آمد
هم ثناگوی و هم گنه پندار
در طریقت همین دو باید ورد
اول الحمد و آخر استغفار
گر سنایی ز یار ناهموار
گله‌ای کرد ازو شگفت مدار
آبرا بین که چون همی نالد
هردم از همنشین ناهموار
بر زمین مست همچو من بنشین
تا سمایی شوی سنایی وار
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۷ - در مدح یوسف‌بن حدادی
نیست عشق لایزالی را در آن دل هیچ کار
کو هنوز اندر صفات خویش ماندست استوار
تا بوی در زیر بار حلق و خلق و جلق و دلق
پرده‌داران کی دهندت بار بر درگاه یار
تا تو مرد صورتی از خود نبینی راستی
مرد معنی باش و گام از هر دو کشور در گذار
بندهٔ فضل خداوندیست و آزاد از همه
نه عبای خویش داند نه قبای شهریار
هیچ کس را نامدست از دوستان در راه عشق
بی زوال ملک صورت ملک معنی در کنار
صدهزاران کیسهٔ سوداییان در راه عشق
از پی این کیمیا خالی شد از زر عیار
هر که در میدان عشق نیکوان گامی نهاد
چار تکبیری کند بر ذات او لیل و نهار
و آنکه او اندر شکرریز بتان شادی نکرد
دان که روز مرگ ایشان هم نگردد سوگوار
طلعت زیبا نداری لاف مه رویی مزن
عدت عدت نداری دل ز شاهان بر مدار
طیلسان موسی ونعلین هارونت چه سود
چون به زیر یک ردا فرعون داری صد هزار
رو که در بند صفات و صورت خویشی هنوز
بر سوی تو عز منبر خوشترست از ذل دار
ای برآورده ز راه قدرت و تقدیر و قهر
زخم حکم لاابالیت از همه جانها دمار
عالمی در بادیهٔ قهر تو سرگردان شدند
تا که یابد بر در کعبهٔ قبولت بر بار
هرکجا حکم تو آمد پای بند آورد جبر
هر کجا قهر تو آمد سر فرو برد اختیار
یارب ار فانی کنی ما را به تیغ دوستی
مر فرشتهٔ مرگ را با ما نباشد هیچ کار
مهر ذات تست یارب دوستان را اعتقاد
یاد فضل تست یارب غمکشان را غمگسار
دست مایهٔ بندگانت گنج خانهٔ فضل تست
کیسهٔ امید از آن دوزد همی امیدوار
آب و گل را زهرهٔ مهر تو کی بودی اگر
هم ز لطف خود نکردی در ازلشان اختیار
دوستان حضرتت را تا چو تو ساقی بوی
هست یکسان نزد ایشان نوش نحل و زهر مار
هر که از جام تو روزی شربت شوق تو خورد
چون نراند آن شراب ار داند آن رنج خمار
کیست آنکو ساعتی در بحر مهرت غوطه خورد
کش بدست از آتش شوق تو یکساعت قرار
هرکه او نام از تو جوید ایمنست از نام و ننگ
هر که او فخر از تو آرد فارغست از فخر و عار
هر که از درگاه عزت یافت توقیع قبول
پیش درگاهش کمر بندد به خدمت روزگار
کیست آنکو عز خویش از خاک درگاه تو دید
کوشد اندر صدر دین در چشم کس یک روزخار
چون جمال گوهر حدادیان یوسف که زد
پتک حجت بر سر اعدای دین حدادوار
آن که چون در درس و مجلس دم زند در علم و دین
چون دم آخر نیابی در همه گیتیش یار
آن ز ترفیه و صیانت ملک را خیرات بخش
و آن ز توجیه و دیانت شرع را اندیشه خوار
پیشوا و واعظ دین محمد کز ورع
سنت همنام خود را هست دایم جانسپار
گر نبودی باغ رایش را نهالی بس قوی
این چنین شاخی ازو پیدا نگشتی در دیار
آنکه خاک تیره را بر چرخ فضل آمد بدو
کز چنان چرخی چنین خورشید دین گشت آشکار
گر ز چرخ آسمان آمد زمستانی چنین
بنگر از چرخ زمین اندر زمستان نوبهار
ور ز چرخ آسمان آید سحاب برف ریز
آمد از چرخ زمین دریای مروارید بار
هر کسی جزوی امامت نیز دعوی می‌کند
لیک پنهان نیست شاه ذوالفقار از ذوالخمار
فتویی کز خانهٔ حدادیان آمد برون
نص قرآن دارد آنرا از درستی استوار
هیچ جاهل در جهان مفتی نگشته‌ست از لباس
هیچ گنگ اندر جهان شاعر نگشته‌ست از شعار
خود گرفتم هر کسی برداشت چوبی چون کلیم
معجزی باری بباید تا شود آن چوب مار
دور مشتی مدعی نامعنوی اندر گذشت
دور دور یوسف‌ست ای پادشا پاینده‌دار
لفظ شیرینش غذای جان ما شد بهر آنک
گر غذای تن شدی بی زور ماندی روزه‌دار
از چنین شاخی چنین باری پدید آمد به شهر
پس درخت گل چه آرد جز گل خوشبوی بار
احمد محمود خصلت خواجه ای کامروز کرد
از سخن چشم عدوی احمد مختار تار
در چنین مجلس که او کردست آنک کرده‌اند
جبرئیل از سدره و حوران ز کنگرها نظار
از پی این تهنیت را عاملان آسمان
اختران ثابت آرند اندرین مجلس نثار
زیب معنی بایدت اینک شنیدی ای پسر
نقش مانی بایدت رو معتکف شو در بهار
چشم آن نادان که عشق آورد بر رنگ صدف
بالله ار دیدش رسد هرگز به در شاهوار
قد و منظر چنگری بنگر که در علم نظر
جان خصمان را همی چون دارد اندر اضطرار
هر که مردست او بود در جستجو معنی پرست
هر که زن طبعست خود ماندست در رنگ و نگار
کار صدق و معنی بوبکر دارد در جهان
ورنه در هر کوی بوبکرست و در هر کوه غار
کار کردار علی دارد وگرنه روز جنگ
هیچ کاری ناید از نقش علی و ذوالفقار
ای چو آتش در بلندی وی چو آب اندر صفا
وی چو باد اندر لطافت وی چو خاک اندر وقار
اینهمه حشمت ز یک تاثیر صبح بخت تست
باش تا خورشید اقبالت برآرد روزگار
تا ببینی کز برای عشق خاک درگهت
چرخ چون پیشت کمر بندد به رسم افتخار
نیز دولت را بسی شادی نباید کرد از آنک
هر که بالا زود گیرد زود میرد چون شرار
قطرهٔ آبی که آن را از هوا گیرد صدف
روزگار آن را تواند کرد در شاهوار
بستر از خار و خسک ساز ای پسر اکنون چو گل
تا چو دستنبوی بر دست شهان گیری قرار
روزها چشم و چراغ عالمی گردد چو شمع
هر که پیماید ز دیده قامت شبهای تار
از پی یک مه که برگ گل دمد بر وی همی
گرمی و سردی کشد در باغها یکسال خار
تا بهشت و چرخ باشد نزد عالم هشت و هفت
تا حواس و طبع باشد پیش دانا پنج و چار
یمن بادت بر یسار و یسر بادت بر یمین
دانشت جفت یمین و دولتت جفت یسار
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۹ - در تعزیت خواجه مسعود و تهنیت فرزند او خواجه احمد
کر ناگه گنبد بسیار سال عمر خوار
فخر آل گنبدی را بی‌جمال عمر خوار
خواجه مسعودی که هنگام سعادت مشتری
سعد کلی داشتی از بهر شخص او نثار
آن ز بیم مرگ بوده سالها در عین مرگ
و آن ز زخم چشم بوده هفته‌ها بیماروار
نرگسی کز بیم ایزد سالها یک رسته بود
خون حسرت کرده او را در لحد چون لاله‌زار
چشمها نشگفت اگر شد پر ستاره بی رخش
کاختران از غیبت خورشید گردند آشکار
چنبر گردون به گرد خاک از آن گردد همی
کاین چنین‌ها دارد این آسوده خاک اندر کنار
شاهی و شادی جز او فرزند نادیده هنوز
کرده مرگش همچو شاهان اسیر اندر حصار
تا گرفت او روزهٔ پیوسته در تابوت مرگ
خون همی گریند بهر او جهانی روزه‌دار
روی پر آژنگشان از اشک خون هست آن چنانک
در میان طبلهٔ شنگرف پشت سوسمار
لیک با این گرچه گنبد خانه‌ای کردش ز خشت
زین آل گنبدی را گنبد زنهار خوار
دوستان را جای شکر و تهنیت ماندست از آنک
ار صدف بشکست ازو برخاست در شاهوار
تا بود پر جوی و حوض و چشمه و دریا ز آب
در چمنها گر نبارد ابر نیسان گو مبار
مایهٔ حمد و سعادت احمد مسعود آنک
مر محامد را شعارست و سعادت را دثار
آن حکیم پای اصل و راد مرد معتبر
آن کریم دین پژوه و حق نیوش و حق گزار
آن اصیل خوش لقای مکرم درویش دوست
آن نبیل پارسای مفضل پرهیزگار
ای پدر را ناگهانی دیده در خاکی خموش
وی پدر را ناگهانی دیده بر چوبی سوار
نیک ناگاه از غریبی ماند چشمت پر ز آب
سخت بی وقت از یتیمی گشت فرقت پر غبار
لیکن از مرگ پدر یابند مردان نام و ننگ
نام بهمن بر نیامد تا نمرد اسفندیار
تا نگردد کوه مغرب پرده پیش آفتاب
از سوی مشرق جمال بدر ننماید شعار
ابتدا این رنجها میکش که در باغ شرف
زود بویی صد گل خوشبوی از یک نوک خار
تقویتها یابی اکنون از عطای ذوالجلال
تربیتها بینی اکنون از قبول شهریار
دولتت را فال نیک این بس که اندر شاعری
اختیار عالمی کردت ازینسان اختیار
یادگار خواجهٔ خود یافتی وقت است اگر
یادگاری خواهم ا زجودت ز چندان یادگار
تا بهشت و چرخ باشد نزد عالم هفت و هشت
تا حواس و طبع باشد نزد عاقل پنج و چار
یمن بادت بر یسار و یسر بادت بر یمین
دانشت جفت یمین و دولتت جفت یسار
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۱
ای دل از عقبات باید دست از دنیا بدار
پاکبازی پیشه گیر و راه دین کن اختیار
تخت و تاج و ملک و هستی جمله را در هم شکن
نقش و مهر نیستی و مفلسی بر جان نگار
پای بر دنیا نه و بر دوز چشم از نام و ننگ
دست بر عقبا زن و بر بنده راه فخر و عار
چون زنان تا کی نشینی بر امید رنگ و بوی
همت اندر راه بند و گام زن مردانه‌وار
عالم سفلی نه جای تست زینجا بر گذر
جهد آن کن تا کنی در عالم علوی قرار
تا نگردی فانی از اوصاف این ثانی سقر
بی‌نیازی را نبینی در بهشت کردگار
گر چو بوذر آرزوی تاج داری روز حشر
باش چون منصور حلاج انتظار دار دار
از حدیث عشق جانبازان مزن بر خیره لاف
تا تو اندر بند عشق خویش باشی استوار
باطن تو کی کند بر مرکب شاهان سفر
تا نگردد رای تو بر مرکب همت سوار
ای برادر روی ننماید عروس دین ترا
تا هوای نفس تو در راه دین شد ره سپار
چشم آن نادان که عشق آورد بر رنگ صدف
والله ار دیدش رسد هرگز به در شاه‌وار
تا تو مرد صورتی از خود نبینی راستی
مرد معنی باش و گام از هفت گردون در گذار
از پی یک مه که برگ گل دمد بر وی همی
گرمی و سردی کشد در باغها یک سال خار
گر غم دین داردت رو توتیای دیده ساز
گرد نعل مرکب این افتخار روزگار
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۲
زیر مهر پادشاه زری در آرد روزگار
گر نفاق اندرونی پاک آید در عیار
در سرای شرع سازد علم دارالضرب درد
در پناه شاه دارد مرد بیت المال کار
گلبنی باید که تا بلبل برو دستان زند
آبدار از چشمهٔ توفیق و پاک از شرک خار
مرد تا بر خویشتن زینت کند از کوی دیو
منقسم باشد درین ره ز اضطراب و ز اضطرار
بس محال آید ازین قسمت نهادن شکل روح
بس خطا باشد درین تهمت شنودن بوی بار
نالهٔ داوود هم برخاست از صحرای غیب
حضرت سیمرغ کو تا بشنود آن ناله زار
آفتاب اینک برآمد چند خسبم همچو کوه
در شعاع نور افتم بی سر و بن دره وار
شیر مردان در جهان چون ذره باشد نزد تو
دل برآورده به قهر از کلی جانشان دمار
وآن گهٔ باشد سزای آتش ترسا درخت
کبرویش رفته باشد در میان شاخسار
تا بود دل در فریب نقش جادو جای گیر
کی شود در حلقهٔ مردان میدان پایدار
برهمن تا بر نیاید از همه هستی خود
با خرد همخوابه کی دیدند او را اهل غار
دست در سنگی زده کی کوه بیند بت به دست
پای بر مرغی نهاده کی رسد کس بر مدار
نرد کی بازند با خورشید در پیش قمر
زرق چون سازند بی افلاس در کوی شمار
پیش از آن کادم نبود و نام آدم کس نبرد
در دمغ عاشقان بودست ازین سودا خمار
دم کجا زد آدم آن ساعت که بر اطراف عرش
درد بود ردا قلم میراند بر لوح نگار
عقل را تقدیر چون از پرده بیرون کرد گفت
گرد عشاقان مگرد ای مختصر هان زینهار
زان که ایشان در جهان دیوانگان حضرتند
بند ایشان را نشایی دست از ایشان باز دار
گر تو ز بندی بدی بر پای مجنون در عرب
عشق لیلی را ندادی جای در دل خوار خوار
لاجرم چون راه داد از درد در دل عشق را
برکشید از عشق لیلی تیغ بر وی صدهزار
گر چه کم دارد صفا نزدیک یزدان اهرمن
شب روی خود شور دیگر دارد اندر کار و بار
نیمشب بودست خلوتگاه معراج رسول
نیمشب گفتست موسا اهل را کنست نار
گر ز دولت بر دمد صبحی به ناگه در شبی
عالمی روشن شود در دم از آن نور شرار
گر شبی طلعت نماید در یمن نجم سهیل
صد هزاران پوست خلعت گردد اندر هر دیار
سمع کو تا بشنود امروز آواز اویس
خضر کو تا در شود غواص وار اندر بحار
نه ازو کم گشت یک ذره غریو درد دین
نه درین گمشد هنوز آن گوهر اسرار دار
تا دل لاله سیاهست و تن سیمرغ گم
طالبان را در قدم آبست و در آتش وقار
خاک بس باشد به آدم عاقلان را راهبر
باد بس باشد ز یوسف عاشقان را یادگار
کر بدین علمی بود حکمت پدید آید بسی
ور در آن دردی بود یوسف خود آید در کنار
مفردی باید ز مردم تا توان رفتن به دل
در میان چشم زخمی زین دو عالم سوگوار
دیده را هر خشت دامی هست بر باروی شهر
کی کند در گوش کیوان از بزرگی گوشوار
آهوی خود پیش افتد مرد باید چون عمر
چون عمر در زین نشیند بوالحسن باید سوار
تا نه این رحمت کند در حلقه‌های طاوها
تا نه این مردی نماید در حضور ذوالفقار
از خرد بس نادر افتند کز بن یک چوب گز
عزریائیلی برآید از پی اسفندیار
چشم چون بر دیدن افتد کی بود در ظرف حرف
باز تا بر دست باشد کی کند تیهو شکار
نی که دست شاه خوشتر باز را در شهر خصم
نی که روی ماه بهتر خاصه در دریا کنار
آنکه دید اسرار عالم خاک زد در روی فخر
و آنکه شد در کار دلبر آب خورد از جوی عار
عالمی وامانده‌اند از عدل اندر حبس خود
مفلسان بی‌گناهانند ای دل در گذار
تا چه خواهی کرد مشتی دیو مردم را مقیم
تا چه خواهی داد قومی رنگ داران را حصار
گر کسی دامی نهد بی پای شو واندر گذر
ور کسی زجری کند بی گفت شو و اندر گذار
نفس تا رنجور داری چاکر درگاه تست
باز چون میریش دادی گم کند چون تو هزار
دل گرفت احرام در بیت‌الحرام آب و نان
هم دل اندر محرم خلوت سرای شهریار
تا نشد خاص الخواص او دل اندر صدر شاه
کی شدند او را مطیع اندر بیابان شیر و مار
گر چه اندر کعبه‌ای بیدار باش و تیز رو
ور چه در بتخانه‌ای هشیار باش و پی فشار
مرد با زنار اگر سست آید اندر عین روم
بر خیال چشمهٔ معبودیه کرد اختصار
آب در بستان آدم می‌رود لیکن چه سود
از کلوخی گل برون آید ز دیگر سوی خار
ناله را نزدیک عزت گر جوی حرمت بدی
باغبان هرگز ندادی نیم جو را ده خیار
کار آن دارد که افتد در خم چوگان فقر
نام آن گیرد که باشد چون سها زرد و نزار
هر چه جز در دست دوزخ هر چه جز فقرست غیر
هر چه جز بندست زحمت هر چه جز زخمست عار
چون بدین هفت آسمان پویند با تر دامنی
چون کند نقش سلیمان دیو بر روی ازار
عندلیب خوش سماع او جاودان گویا بود
دست برد از همسران خویش و ز اهل و تبار
ور نه خود دست کفایت ز آستین کبریا
جون برون یازد کند در کام او چون خر فسار
تا ضیاع اندر دل مردست ضایع نیست کفر
آتشی باید که افتد در ضیاع و در عقار
عشق پیش از مرد باید تا سماع آرد وصال
عقل بعد از علم باید تا درست آید شمار
مانع آید جان معانی را چو عقل آمد مشیر
نافع آید دل محاسن را چو دین باشد شعار
در اوایل چار می‌گفتند بنیان جهان
دور ما آخر برآرد هم دمار از هر چهار
صبح محشر بر زد اینک نور بر دامان کوه
زینهار ای خفتگان بیدار باشید از قرار
موج خواهد زد زمین تا بر کنار افتد همه
هر چه ذر اندر یمین و هر چه سنگ اندر یسار
کشتی اینجا ساخت باید تا به نزد غرقه‌گاه
ایمنی باز آرد از تخلیط و تندی و بخار
چون نیابد در رباط از بهر عیسا عقل دون
گو برو اندر ریا از بهر خر گندم بکار
گر نخواهد خواست از اخلاص عذر عشق زلف
کسی مسلم باشدش جولان میدان عذار
غفلت اندر عاشقان چندان کدورت جمع کرد
کز رخ خورشید می‌بینند سرخی بر انار
از سپیدی اویس و از سیاهی بلال
مصطفا داند خبر دادن ز وحی کردگار
من چه دانم کز چه دارد نور از خورشید روز
من چه دانم کز چه بیند دزد در شبهای تار
سینهٔ شیرین خبر دارد ز خسرو بس بود
نالهٔ گردون کفایت باشد از تقدیر بار
یارب این در علم تست و کس نداند سر این
فضل کن بر عاشقان و راز هم در پرده دار
وز پی آن کز سنایی یک اشارت بد بدین
چون دگر گویندگان او را مفرما سنگسار
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۵ - تامل با خویشتن و راز و نیاز با پروردگار
ای سنایی جهد کن تا پیش سلطان ضمیر
از گریبان تاج سازی وز بن دامن سریر
تا بدین تاج و سریر از بهر مه رویان غیب
هر زمانی نو عروسی عقد بندی بر ضمیر
با بدین تاج و سریر از بهر دارالملک سر
بند پای سر شمر تاج و سریر اردشیر
دیو هم کاسه بود بر سفره تا وهم و خیال
در میان دین و عقلت در سفر باشد سفیر
جان بدین و عقل ده تا پاک ماند بهر آنک
وزر ورزد جان چو او را عقل و دین نبود وزیر
تا تو در زیر غبار آرزو داری قرار
در جهان دل نبینی چشم جان هرگز قریر
آدمی در جمله تا از نفس پر باشد چو گوز
هر زمانی آید از وی دیو را بوی پنیر
از حصار بود خود آنگاه برهی کز نیاز
پایمال مسجد و میخانه گردی چو حصیر
هست تا نفس نفیست باعث تعلیم دیو
بود هم فر فرزدق داعیهٔ جر جریر
گر خطر داری ز حق دان ور نداری زو طلب
کت زوال آید چو از از خود سوی خود باشی خطیر
آفتاب نوربخش آنگاه بستاندش نور
چون کند دعوی تمامی پیش او بدر منیر
هست آتش خشم و شهوت بخل و کین و طمع و آز
وردت این باد از چنین آتش که «اجرنا یامجیر»
مالک خود باش همچون مالک دوزخ از آنک
تا نگیرد نوزده اعوانش در محشر اسیر
وز بروج اختران بگذر سوی رضوان گرای
تا نه آتش زحمت آرد مر ترا نه زمهریر
ور نه بگریزی از اینها باز دارندت به قهر
این ده و نه در جهنم و آن ده و دو در اثیر
چار میخ چار طبعی شهر بند پنج حسن
از پی این دو جهان سه جانت ماند اندر زحیر
بیخ شهوت بر کن و شاخ شره کاندر بهشت
این بخواهد مرغ و میوه و آن دگر حور و حریر
در مصاف خشم و شهوت چشم‌دل پوشیده‌دار
کاندرین میدان ز پیکان بی‌ضرر باشد ضریر
نرم‌دار آواز بر انسان چو انسان زان که حق
«انکرالاصوات» خواند اندر نبی «صوت الحمیر»
در نعیم خلق خود را خوش سخن کن چون طبیب
در جحیم خشم چون گبران چه باشی باز فیر
میری از حرصست چون مور از تهور همچو مار
پی به روز حشر یک رنگند مور و مار و میر
خود همه عالم نقیری نیست پیش نیک و بد
چیست این چندین نقاره و نقرکی بهر نقیر
انقیاد آر ار مسلمانی به حکم او از آنک
بر نگردد ز اضطراب بنده تقدیر قدیر
بر امید رحم او بر زخم او زاری مکن
کاولت زان زد که تا آخرت بنوازد چو زیر
کز برای پخته گشتن کرد آدم را الاه
در چهل صبح الاهی طینت پاکش خمیر
چون ترا در دل ز بهر دوست نبود خارخار
نیست در خیر تو چیزی جان مکن بر خیر خیر
فاسقت خوانم نه عاشق ار چو مردان در سماع
ذوق سمعت بازداند نغمت بم را ز زیر
دین سلاح از بهر رفع دشمنان آتشیست
تو چرا پوشی بهر بادی زره چون آبگیر
از برای ذکر باقی بر صحیفهٔ روزگار
چون نکو خط نیستی زنهار تا نبوی دبیر
چونت عمر و زید باشد کارساز نیک و بد
در نبی پس کیست «نعم المولی و نعم النصیر»
میر میرت بر زبان بینند پس در وقت ورد
یا مخوان «فوضت امری» یا مگو کس را امیر
بامداد «ایاک نعبد» گفته‌ای در فرض حق
چاشتگه خود را مکن در خدمت دونی حقیر
تنگ میدان باش در صحرای صورت همچو قطب
تا به تدبیر تو باشد گشت چرخ مستدیر
ای خمیرت کرده در چل صبح تایید الاه
چون تنورت گرم شد آن به که بربندی فطیر
گویی ای اسم تو باری گویی ای فعل تو بار
گویی ای مهرت سهناگویی ای لطفت هژیر
جان ما را عقل بخش و عقل ما را رهنمای
کز برون تن غفوری وز درون جان خبیر
مرقد توفیق تو جان را رساند بر علو
موقف خذلان تو تن را گدازد در سعیر
تیغها از سکر قهرت کند نبود از سلیل
کلکها از شکر لطفت گنگ نبود از صریر
هم رضا جویان همه مردانت خوش خوش در خشوع
هم ثناگویان همه مرغانت صف صف در صفیر
از برای هدیهٔ معنی و کدیهٔ زندگی
بندهٔ درگاه تو جان جوان و عقل و پیر
هم درخت از تو چو پیکان و سنان وقت بهار
هم غدیر از تو چو شمشیر و سپر در ماه تیر
تیر چرخ ار در کمان یابد مثال حکمتت
در زمان همچون کمان کوژی پذیرد جرم تیر
پیش تو یکتن نکرد از بهر خدمت قد کمان
تا ندادی هم توشان از قوت و توفیق تیر
جان هر جانی که جفت تیر حکمت بشنود
با «سمعنا» و «اطعنا» پای کوبد پیش تیر
تف آه عاشقان ار هیچ زی بحر آمدی
تا به ماهی جمله بریان گرددی بحر قعیر
از برای پرورش در گاهوارهٔ عدل و فضل
عام را بستان سیری خاص را پستان شیر
هر که از خود رست و عریان گشت آن کس را به فضل
حلها پوشی طرازش «ذلک الفوز الکبیر»
و آنکه او پیوسته زیر پوست ماند چون پیاز
میدهیش از خوانچهٔ ابلیس در لوزینه سیر
از در کوفهٔ وصالت تا در کعبهٔ رجا
نیست اندر بادیهٔ هجران به از خوفت خفیر
از همه عالم گریزست ار همه جان و دل ست
آن تویی کز کل عالم ناگریزی ناگزیر
کم نگردد گنج خانهٔ فضلت از بدی‌ها ما
تو نکو کاری کن و بدهای ما را بد مگیر
صدق ما را صبح کاذب سوخت ما را صدق بخش
پای ما در طین لازب ماند ما را دستگیر
هیچ طاعت نامد از ما همچینن بی علتی
رایگانمان آفریدی رایگانمان در پذیر
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۶ - در مدح مسعود بن ابوالفتح
در کف خذلان و ذل فتح و ظفر گشتی اسیر
گر نبودی هر دو را اقبال خواجه دستگیر
نور چشم خواجهٔ بوالفتح مسعود آنکه او
چون ظفر با فتح و سعدست او همه ساله نظیر
آن به جود و زیب و کین و رای و عیش و قدر و ذهن
مهر و مه بهرام و کیوان زهره و برجیس و تیر
قدر او چرخ بلند و رای او شمس مضی
قدر او بحر محیط و جود او ابر مطیر
نیست گاه دانش و عقل و کفایت نزد عقل
کودکی چون او به صدر پادشاهی هیچ پیر
نیست او گر مردم چشم ای شگفتی پس چراست
دیدگان خواجه بوالفتح از قرار او قریر
گر چه خردست او جهان را بس عزیزست و بزرگ
مردم دیده عزیزست ار چه خردست و حقیر
شادباش ای گاه کوشش تیز عنصر چون حدید
دیر زی ای وقت بخشش نرم جوهر چون حریر
هرکس از دعوی عمیدند و خطیرند و بزرگ
تو ز معنی هم عمیدی هم بزرگی هم خطیر
گر کم از تو گاه شوخی صدر می‌دارد چه شد
دیو نه گاه سلیمان داشت یک چندی سریر
نه سها چون شمس بر چرخست لیکن گاه نور
صد فلک باید ترا زد تا جهان گردد منیر
نیک ماند سیر در ظاهر به سوسن لیک باز
چون ببویی دور باشد پایهٔ سوسن ز سیر
ای بزرگ اصلی که هرگز کرد نتواند تمام
حد بذلت را مهندس شرط وصفت را دبیر
فضل و دولت را مداری ملک و ملت را مشار
دین و دولت را پناهی عز و حشمت را مشیر
باش تا وقت آیدت اسباب دیوان ساختن
تا عطارد را ببینی پیش خویش اندر سفیر
خاور اکنون داد خواهد مهر عمرت را طلوع
مشرق اکنون دید خواهد ماه و سالت را مسیر
عمر اندک داری و بسیار داری منزلت
چون بجویندت بحاری چون ببینندت غدیر
چشم احسان بی بصر مانده‌ست تا روزی کجا
بشنواند کلک تو گوش مکارم را صریر
جود را شکری گزاری چون کسی بینی غنی
خویشتن مجرم شناسی گر کسی یابی فقیر
شاخ اگر از ابر اقبال تو یابد مایه‌ای
هر بری کز وی برآید اختری گردد منیر
ای بلند اصلی که کم دادست چون تو خاک پست
ای جوان بختی که کم دیدست چون تو چرخ پیر
روی زی صدرت نهادم با دل امیدوار
پشت کرده چون کمان از بیم تیر زمهریر
تا ز هر دستی بدانی آنکه در ایام خویش
اندرین صنعت ندارم در همه عالم نظیر
شعر چون نیکو نیاید کز صفای او دلم
هر زمان در طبع من گوهر همی گردد ضمیر
لیک عیبی دارم و آنست عیبم کز خرد
نیستم لت خوارگیر و قمرباز و باده‌گیر
نان آنکس پخته باشد نزد آنها کز خرد
نه خمیری دارد اندر راه فطرت نه فطیر
نه ز بد شعری به هر صدری ندارم اختلاط
لیک بی معنی همی در پیش هر خر خیر خیر
از برای لقمه‌ای نان بر نتوان آبروی
وز برای جرعه‌ای می‌رفت نتوان در سعیر
از خردمندی و حکمت هرگز این اندر خورد
کز پی نانی به دست فاسقی گردم اسیر
چون کریمان یک درم ندهند از روی کرم
تا ندارندم دو سال از انتظار اندر زحیر
ای سخنور تربیت کن مر مرا از نیکویی
تاجری گردد زبانم در مدیحت چون جریر
طوقم اندر گردن آور از سخا چون فاخته
تا چو قمری می‌زنم بر شاخ او صافت صفیر
گر چه من بنده ندارم خدمتی از فضل خویش
تو خداوندی بجا آر از کرم این در پذیر
پادشاه دانشی باشد وزیرت جود از آنک
پیکر بی‌روح باشد پادشاه بی‌وزیر
تا چو خورشید سپر کردار در برج کمان
در رود آخر بود مرتازیان را ماه تیر
بادت از چرخ کمان کردار هر دم نو به نو
نعمت و اسباب قسم و دولت و اقبال تیر
بد سگال بد سگالت باد چرخ کینه‌ور
دوستار دوستارت باید جبار قدیر
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۸ - در اندرز و ترغیب در طریق حقیقت
ای دل خرقه سوز مخرقه ساز
بیش ازین گردی کوی آز متاز
دست کوتاه کن ز شهوت و حرص
که به پایان رسید عمر دراز
بیش ازین کار تو چو بسته نمود
به قناعت بدوز دیدهٔ آز
دل بپرداز ازین خرابه جهان
پای در کش به دامن اعزاز
گه چو قارون فرو شدی به زمین
گه چو عیسی برآمدی به فراز
همچو خنثا مباش نر ماده
یا همه سوز باش یا همه ساز
یا برون آی همچو سیر از پوست
یا به پرده درون نشین چو پیاز
یا چو الیاس باش تنها رو
یا چو ابلیس شو حریف نواز
در طریقت کجا روا باشد
دل به بتخانه رفته تن به نماز
باطنی همچو بنگه لولی
ظاهری همچو کلبهٔ بزاز
سر متاب از طریق تا نشوی
هدف تیر و طعنهٔ طناز
عاشق پاک باش همچو خلیل
تا شوی چون کلیم محرم راز
زین خرابات برفشان دامن
تا شوی بر لباس فخر طراز
همه دزدان گنج دین تواند
این سلف خوارگان لحیه طراز
همه را رو بسوی کعبه و لیک
دل سوی دلبران چین و طراز
همه بر نقد وقت درویشان
همچو الماس کرده دندان باز
همه از بهر طمع و افزونی
در شکار اوفتاده همچو گراز
همه از کین و حرص و شهوت و خشم
در بن چاه ژرف سیصد باز
ای خردمند نارسیده بدان
گرگ درنده کی بود خراز
دین ز کرار جو نه از طرار
خز ز بزاز جو نه از خباز
راهبر شو ز عقل تا نبرد
غول رهزن ز راه دینت باز
بس که دادند مر ترا این قوم
بدل گاو روغن اشتر غاز
چشم بگشا و فرق کن آخر
عنبر از خاک و شکر از شیراز
گرت باید که طایران فلک
زیر پرت بپرورند به ناز
هر چه جز «لا اله الا الله»
همه در قعر بحر «لا» انداز
پس چو عیسی بپر دانش و عقل
زین پر آشوب کلبه بیرون تاز
وارهان این عزیز مهمان را
زین همه در دو داغ و رنج و گداز
رخت برگیر ازین سرای کهن
پیش از آن کیدت زمانه فراز
این خوش آواز مرغ عرشی را
بال بگشای تا کند پرواز
ای سنایی همه محال مگوی
باز پیچان عنان ز راه مجاز
همه دعوی مباش چون بلبل
گرد معنی گرای همچون باز
همچو شمشیر باش جمله هنر
چون تبیره مشو همه آواز
کاندرین راه جمله را شرطست
عشق محمود و خدمت ایاز
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۹
ای سنایی کی شوی در عشقبازی دیده باز
تا نگردی از هوای دل به راه دیده باز
زان که عاشق را نیاز آن گه شفیع آید به عشق
کز سر بینش ز کل کون گردد بی‌نیاز
نیست حکم عقل جایز یک دم اندر راه عشق
زان که بیرونست راه او ز فرمان و جواز
رنج عاشق باز کی گردد به دستان و فسون
شام عاشق صبح کی گردد به تسبیح و نماز
عاشق آن باشد که کوتاهی نجوید بهر روز
گر شب هجران شود جاوید بر جانش دراز
ای دل ار چون سرو یازان نیستی در راه عشق
دست را زی گلستان وصل معشوقان میاز
تا به وصف جان تو نازان باشی اندر راه خود
عشق جانان مر ترا هرگز نگردد دلنواز
جان شیرین بر بساط عاشقی بی تلخئی
در هوای مهر جانان پاکبازی کن بباز
یک زمان از گنج دانش وام نادانی بتوز
با خرد یک تک برآ بر مرکب همت بتاز
تا به معنی بگذری از منزل جان و خرد
گام در راه حقیقت نه در راه مجاز
تا درون سو جان تو یک دم نگردد عود سوز
خوش نکردی گر بوی دایم برون سو عود ساز
سر بنه در بی خودی چون آب و خاک اندر نشیب
تا چو باد و آتش از پاکی برآیی برفراز
تا نگردی چون بنفشه سوی پستی سرنگون
کی چو نیلوفر شود چشم تو بر خورشید باز
گر همی عمر ابد خواهی بپرهیز از ستم
زان که از روی ستمگاریست اندک عمر باز
تا به جان آسوده باشی هیچ کس را دل مسوز
تا ز بند آزاد باشی با کسی مکری مباز
آتش فکرت یکی در باطن خود بر فروز
تا مگر از نور باطن ظاهر آری در گداز
پای تا در راه ننهی کی شود منزل به سر
رنج تا بر تنت ننهی کی شود جان جفت ناز
زرکانی کی روایی بیند از روی کمال
تا تف و تابی نبیند ز آتش و خایسک و گاز
تا خردمندی شوی از بی خرد پرهیز کن
لیک چون مردم نه ای کی جویی از دیو احتراز
مال در دست بخیلان کی خرد مدح و ثنا
خال بر روی سیاهان کی دهد زیب و طراز
مرد دانا آن بود کو را بود با عقل قال
صبح روشن زان بود کو را بود با روز راز
ای نهنگ آسای در دریای پندار و غرور
روز وشب از روی مستی با خرام و با گراز
چون ندانی ویحک این معنی که در شست هوا
همچو ماهی دایمی مانده به چاه شست باز
آز و حرص آخر ترا یک روز بر پیچد ز راه
آرزو بگذار تا فارغ شوی از حرص و آز
نه ز روی آرزو بود آنکه در تیر از گزاف
«من» و «سلوی» را بدل کردند با سیر و پیاز
چون برآید روز تو شب را ببین از بهر آنک
زود روز تو کند شب روزگار دیرباز
روز و شب چون چینیان بر نقش خود عاشق مباش
تا شوی صافی ز وصف خوبرویان طراز
چون طراز آخته فردا بخواهی ریختن
گر کشد بر جامهٔ جاهت فلک نقش طراز
با هزاران حسرت از چنگ اجل کوتاه گشت
دست محمود جهانگیر آخر از زلف ایاز
جان به دانش کن مزین تا شوی زیبا از آنک
زیب کی گیرد عمارت بی نظام دست یاز
شاه معنی کی کند کابین مدح تو قبول
تا ز داد و دین عروس طبع را ندهی جهاز
راستی کن تا شود جان تو شاد از بهر آنک
جفت غم گردد شبان چون کج رود روزی نهاز
تا شوی اصل ستایش اهل معنی راستای
تا شوی عین نوازش مرد دانا را نواز
مرد کز روی خرد فخر آرد از زنگ و حبش
به که از روی نسب کبر آرد از شام و حجاز
ناز کم کن چون سنایی بر سر مشتی خسیس
تا شوی در گلستان وصل خوبان جفت ناز
ای سنایی گر سنا خواهی که باشد جفت تو
گام در راه حقیقت نه چو مردان دست یاز
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۰ - این قصیدهٔ را هم هنگام اقامت در سرخس سروده
درگه خلق همه زرق و فریبست و هوس
کار درگاه خداوند جهان دارد و بس
هر که او نام کسی یافت ز آن درگه یافت
ای برادر کس او باش و میندیش از کس
بندهٔ خاص ملک باش که با داغ ملک
روزها ایمنی از شحنه و شبها ز عسس
گر چه با طاعتی از حضرت او «لا تامن»
ور چه با معصیتی از در او «لا تیاس»
ور چه خوبی به سوی زشت به خواری منگر
کاندرین ملک چو طاووس بکارست مگس
ساکن و صلب و امین باش که تا در ره دین
زیرکان با تو نیارند زد از بیم نفس
کز گران سنگی گنجور سپهر آمد کوه
وز سبکساری بازیچهٔ باد آمد خس
تو فرشته شوی ار جهد کنی از پی آنک
برگ توتست که گشتست به تدریج اطلس
همره جان و خرد باش سوی عالم قدس
نه ستوری که ترا عالم حسست جرس
پوست بگذار که تا پاک شود دین تو هان
که چوبی پوست بود صاف شود جوز و عدس
عاشقی پرخور و پر شهوت و پر خواب چو خرس
نفس گویای تو ز آنست به حکمت اخرس
رو که استاد تو حرصست از آن در ره دین
سفرت هست چو شاگرد رسن تاب از پس
نام باقی طلبی گرد کم آزاری گرد
کز کم آزاری پر عمر بماند کرکس
در سر جور تو شد دین تو و دنیی تو
که نه شب پوش و قبابادت و نه زین نه فرس
چنگ در گفتهٔ یزدان و پیمبر زن و رو
کنچه قرآن و خبر نیست فسانه‌ست و هوس
اول و آخر قرآن ز چه «با» آمد و «سین»
یعنی ندر ره دین رهبر تو قرآن بس
آز بگذار که با آز به حکمت نرسی
ور بیان بایدت از حال سنایی بر رس
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۱
یکی بهتر ببینید ایها الناس
که می دیگر شود عالم به هر پاس
دمی از گردش حالات عالم
نمی‌یابم نجات از بند وسواس
چو دل در عقدهٔ وسواس باشد
چه دانم دیدن از انواع و اجناس
کجا ماند جهان را روشنایی
چو خورشید افتد اندر عقدهٔ راس
چو سود از آرزو چون نیست روزی
دهش ماند دهش جز یافه مشناس
یکی بین آرمیده در غنا غرق
یکی پویان و سرگشته ز افلاس
بدور طاس کس نتوان رسیدن
توان دور فلک پیمودن از طاس
ترا ندهند هرچ از بهر تو نیست
بهر کار این سخن را دار مقیاس
سکندر جست لیکن یافت بهره
ز آب زندگانی خضر و الیاس
بسی فربه نماید آنکه دارد
نمای فربهی از نوع آماس
به ریواس ار توان لعبت روان کرد
روان نتوان بدو دادن به ریواس
خلایق بر خلافند از طبایع
یکی عطار ودیگر باز کناس
چو رومی گوید از پوشش نپوشم
بجز ابریشمین پاک بی‌لاس
برهنهٔ زنگی بی غم بر افسوس
همی گوید: چه گردی گرد کرباس
ز سر بر کردن این کشت از دل و خاک
چه سودش چون کند سر در سر داس
چو دانه دیدی اندر خوشه رسته
ببین هم گشته زیر آسیا آس
سخن کز روی حکمت گفت خواهی
جدا کن ناس را اول ز نسناس
چو ناس آمد بگو حق ای سنایی
به حق گفتم ز هر نسناس مهراس
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۳ - در نکوهش اصحاب دعوا
ای جوان زیر چرخ پیر مباش
یا ز دورانش در نفیر مباش
یا برون شو ز چرخ چون مردان
ورنه با ویل و وای و ویر مباش
اثر دوزخ ار نمی‌خواهی
ساکن گنبد اثیر مباش
گر سعیدیت آرزوست به عدن
در سراپردهٔ سعیر مباش
تو ورای چهار و پنج و ششی
در کف هفت و هشت اسیر مباش
در سرا ضرب عقل و نفس و فلک
ناقدی باش و جز بصیر مباش
در میان غرور و وهم و خیال
بستهٔ دیو بسته گیر مباش
هر دمی با گشاد نامهٔ عقل
گر تو سلطان نه‌ای سفیر مباش
منی انداز باش چون مردان
گر نه‌ای زن منی پذیر مباش
گر ترا جان به وزر آلودست
داروی وزر کن وزیر مباش
از برای خلاف و استبداد
به سرو دنب جز بگیر مباش
ای به گوهر و رای طبع و فلک
بهر آز این چنین حقیر مباش
مار قانع بسی زید تو به حرص
گر نه‌ای مور زود میر مباش
از پی خرس حرص و موش طمع
گاه گوز و گهی پنیر مباش
«من» و «سلوی» چو هست اندر تیه
در نیاز پیاز و سیر مباش
از کمان یافت دور گشتن تیر
تو ز کژ دور شو چو تیر مباش
گر همی در و عنبرت باید
بحرها هست در غدیر مباش
گر خطر بایدت خطر کن جان
ورنه ایمن بزی خطیر مباش
چون ترا خاک تخت خواهد بود
گو کنون تخت اردشیر مباش
تا ز یک وصف خلق متصفی
شو فقیهی گزین فقیر مباش
فقه خوان لیک در جهنم جاه
همچو قابوس وشمگیر مباش
چون زفر درس و ترس با هم خوان
ورنه بیهوده در زفیر مباش
در ره دین چو بو حنیفه ز علم
چون چراغی به جز منیر مباش
چون تو طفلی و شرع دایهٔ تست
جز ازین دایه سیر شیر مباش
مجمع اکبر ار نخواهد بود
طالب جامع کبیر مباش
ور کنون سوی کعبه خواهی رفت
ره مخوفست بی‌خفیر مباش
با چنین غافلان نذر شکن
جز چو پیغمبران نذیر مباش
از پی ذکر بر صحیفهٔ عمر
چون نکو نه‌ای دبیر مباش
با تو در گورتست علم و عمل
منکر «منکر» و «نکیر» مباش
پاس پیوسته دار بر در حق
کاهلانه «بجه» «بگیر» مباش
خار خارت چو نیست در ره او
پس در آن کوی خیر خیر مباش
همه دل باش و آگهی نیاز
بی‌خبر بر در خبیر مباش
زیر بی‌آگهی کند زاری
پس تو گر آگهی چو زیر مباش
چون قلم هر دمی فدا کن سر
لیک از بن شکر بی‌صریر مباش
چون به پیش تو نیست یوسف تو
پس چو یعقوب جز ضریر مباش
ای سنایی تو بر نظارهٔ خلق
در سخن فرد و بی‌نظیر مباش
در زحیری ز سغبهٔ گفتن
گفت بگذار و در زحیر مباش
در هوای صفا چو بوتیمار
دردت ار هست گو صفیر مباش
با قرارست نور دیدهٔ سر
چشم سر گو: برو قریر مباش
شکر کن زان که شرع و شعرت هست
خرت ار نیست گو شعیر مباش
گر چه خصمت فرزدق ست به هجو
تو به پاداش او جریر مباش
خود نقیریست کل عالم و تو
در نقار از پی نقیر مباش
از پی یوسف کسان به غرض
گاه بشرا و گه بشیر مباش
همه بر کشتهای تشنه ز قحط
ابر باش و به جز مطیر مباش
هر کجا پای عاشقی‌ست روان
باد کشتیش باش و قیر مباش
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۴
ای سنایی خواجهٔ جانی غلام تن مباش
خاک را گر دوست بودی پاک را دشمن مباش
گرد پاکی گر نکردی گرد خاکی هم مگرد
مرد یزدان گر نباشی جفت اهریمن مباش
خاص را گر اهل نبوی عام را منکر مشو
جام را گرمی نباشی دام را ارزن مباش
کار خام دشمنان را آب شو آتش مباش
نقش نام دوستان را موم شو آهن مباش
یار خندان لب نباشی سرو سندان دل مباش
مرد دندان مزد نبوی درد دندان کن مباش
در میان نیکوان زهره طبع ماهروی
چون شکوفه روی بودی چون شکافه زن مباش
گر چو نرگس نیستی شوخ و چو لاله تیره دل
پس دو روی و ده زبان همچون گل و سوسن مباش
نیک بودی از برای گفتگویی بد مشو
مرد بودی از برای رنگ و بویی زن مباش
در لباس شیرمردان در صف کم کاستی
همچو نامردان گریبان خشک و تر دامن مباش
در سرای تیره‌رویان همچو جان گویا مشو
در میان خیره‌رایان همچو تن الکن مباش
دلبری داری به از جان اینت غم گو جان مباش
گر رانی هست فر به گو برو گردن مباش
گرد خرمن گشتی و خوی ستوری با تو بود
چون فرشته خو شدی مرد خر و خرمن مباش
همچو کژدم گر نداری چشم بی‌نیشی مرو
یا چو ماهی گر زبانت نیست بی‌جوشن مباش
ریسمان وار ار نخواهی پای چون سرسر چو پای
ده زبان چون سوسن و یک چشم چون سوزن مباش
در میان تیرگی از روشنایی چاره نیست
در جهان تیره‌ای بی‌بادهٔ روشن مباش
یوسفت محتاج شلواریست ای یعقوب چشم
با ضریری خو کن و در بند پیراهن مباش
از دو عالم یاد کردن بی گمان آبستنی‌ست
گر همی دعوی کنی در مردی آبستن مباش
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۷ - در ستایش یکی از بزرگان
ای به آرام تو زمین را سنگ
وی به اقبال تو زمان را ننگ
ای به نزد کفایت تو کفایت
باد پیمای و کژ چو نای و چو چنگ
ای دو عالم گرفته اندر دست
به کمال و صیانت و فرهنگ
با مجال سخات هفت اقلیم
تنگ میدان بسان هفتو رنگ
پر و بال ا زتو یافته رادی
فروهنگ ا زتو یافته فرهنگ
از بزرگیست در دماغ تو کبر
وز کریمیست در نهاد تو هنگ
نه به کبرست حلم تو چو جبال
نه به طبعست کبر تو چو پلنگ
ای گهر زای بی‌نشیب زوال
وی درر پاش بی‌نهیب نهنگ
درد دو عالم همی نگنجی از آنک
تو بزرگی و هر دو عالم تنگ
به تن و طبع تازه‌ای نه به روح
به دل و نام زنده‌ای نه به رنگ
نام تو در ازل نشانه نهاد
خوشدلی در مزاج مردم زنگ
دور از آن مجلس از حرارت دل
آن چنانم که نار با نارنگ
گه خروشان چو در نبرد تو نای
گاه نالان چو در نبرد تو چنگ
گاه در خوی چو اسبت اندر تک
گاه در خون چو تیغت اندر جنگ
کرده شیران حضرت تو مرا
سر زده همچو گاو آب آهنگ
گر نیایم به مجلس تو همی
از سر عجزدان نه از سر ننگ
خود به تو چون رسد رهی که تویی
از سنا و بلندی و اورنگ
روی تو آفتاب و چشمم درد
صدر تو آسمان و پایم لنگ
خود شگفتست از آنکه بشکیبد
از چنان طلعت و چنان فرهنگ
کز پی ضعف دیدگان خفاش
نکند با جمال صبح درنگ
مرغ عیسی کدام سگ باشد
که کند سوی جبرئیل آهنگ
کز چنان قلزم آنک روی بتافت
چشم بر پشت یافت چون خرچنگ
لعل در دست تست خوش می‌باش
سنگ اگر نیست خاک بر سنگ
چکنی ریش و سبلت مانی
چون بدیدی عجایب ارتنگ
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۸ - در مدح سرهنگ امیر محمد هروی
ای سنایی نشود کار تو امروز چو چنگ
تا به خدمت نشوی و نکنی قامت چنگ
سر سرهنگان سرهنگ محمد هروی
که سر آهنگان خوانند مر او را سرهنگ
آنکه روی همه هشیاران آمد به شتاب
آنکه پشت همه بیداران آمد به درنگ
نزد دیدارش که بوده بهای بهمن
پیش گفتارش جهل آمده هوش هوشنگ
گر بسقلاب برد باد نهیبش نشگفت
که سیه روی شود مردم سقلاب چو زنگ
باد لطفش بوزد گر بحد چین نه عجب
که از خاکش پس از آن زنده برآید سترنگ
بر پلنگ ار بنهد دست ز روی شفقت
نجم سیاره نماید نقط از پشت پلنگ
ای به علم و به سخا مفخر اهل غزنین
غزنی از فخر تو بر چرخ برآرد اورنگ
بنگ و افیون شود از بوی تو سرمایهٔ عقل
گر در آن کو که توباشی بود افیون یا بنگ
گر بسنجید به شاهین خرد حلم ترا
دایرهٔ مرکز و دریا بود آن را پا سنگ
دست جود تو چو جان ساخته با هفت اقلیم
پای قدر تو چو دل تاخته با هفتو رنگ
آنچه در وقعهٔ قنوج تو کردی از زور
و آنچه در پیش شهنشاه نمودی از جنگ
سود یک لشکر دین بود که آنروز چو شیر
کردی از کین سوی آن گاو زیان کار آهنگ
مار مردم‌کش در بحر نکرد آن از کام
شیر مردم‌کش در بیشه نکرد آن از چنگ
تاختی راست چو خورشید و بکندیش آن شاخ
که به آسانی سفتی سر او آهن و سنگ
بودی آن روز به کردار چو خورشید به ثور
هستی امروز به مقدار چو مه در خرچنگ
روز مردان بود آنجا که تو باشی بازی
جنگ ترکان بود آنجا که تو باشی نیرنگ
آنچه تنها تو به یک تیغ کنی صد یک از آن
نکند لشکری از ترک به صد تیر خدنگ
چو بنات‌النعش گردند پراکنده چو تو
دشمنان را کنی از نیزه چو پروین آونگ
عقل هر ترک در آن روز همی گوید هین
ترکش ای ترک به یکسو فکن و جامهٔ جنگ
بره بسیار در آویختی از چنگ و کنون
دشمن شاه درآویز چو مسلوخ از چنگ
چون حمایل به زر اندر کنف افگنی راست
همچو پیلی که کند گردن در کام نهنگ
پس خرامی سوی میدان و به جانت که شود
زردی روی عدویت چو حمایل از رنگ
تو چو خورشیدی و آن زرد ترا هست سزا
بر کتف پرور کز بچه ندارد کس ننگ
گر حسودی سخنی گوید ازین روی فراخ
پشت منمای و زان ژاژ مکن دل را تنگ
که ببینی پس از این از قبل خدمت تو
پشت‌اعدای تو چون پشت حمایل شده گنگ
آهنین گوهر شد روی من از آتش دل
همچو آبی که برو باد وزد از آژنگ
روشنست آینهٔ فضلم چون زنگ ولیک
آینهٔ بختم تاریک همی دارد زنگ
قدر چون بینم چون نیستم از گوهر هیز
صدر چون یابم چون نیستم از شوخی شنگ
دولت آن راست درین وقت که آبست از که
صلت آن راست درین شهر که نانست از سنگ
آب و قدر شعرا نزد تو ز آنست بزرگ
که نخوردستی در خردی نان بشتالنگ
مدح بی‌صلت آن راد نمی‌آید چست
شعر بی‌جامهٔ آن مرد نمی‌گیرد هنگ
جامه‌ای بخش مرا خاص خود ار سرو قدم
تا ز فر تو شود کار من امسال چو چنگ
شوم از شکر ثناهات چو قمری در دم
چو بوم من ز لباس تو چو طوطی بارنگ
من از آن رنگ جهان را کنم آگاه ز شکر
همچو اشتر که دهد آگهی از رنگارنگ
ای عزیزی اگر این باد که اندر سر هست
راه یابد سوی خانه کندم تنگ ز ننگ
چون کبوتر نشوم بهرهٔ کس بهر شکم
گردن افراشته ز آنم همالان چو کلنگ
تا سپهرست و فلک پایهٔ ماه و خورشید
تا به هندست و به چین معدن گنگ و ار تنگ
باد افراخته رای تو چو خورشید و چو ماه
باد آراسته جان تو چو ارتنگ و چو گنگ
روی زردان همه اعدای تو مانند ترنج
روی سرخان همه احباب تو همچون نارنگ
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۱ - شکایت از دگرگونی حال روزگار
بس کنید آخر محال ای جملگی اصحاب مال
در مکان آتش زنید ای طایفهٔ ارباب حال
زینهار و زینهار از گرم رفتن دم زنید
زین یجوز و لایجوز و خرقه و حال و محال
خرقه‌پوشان گشته‌اند از بهر زرق و مخرقه
دین فروشان گشته‌اند ار آرزوی جاه و مال
ای نظام‌الدین و فخر ملت ای شیخ الشیوخ
چند ازین حال و محال و چند ازین هجر و وصال
کی توان مر ذوالجلال و ذوالبقا را یافتن
در خط خوب تکین و در خم زلف ینال
پای بند خیر و شری کی شود در راه عشق
آنکه باشد تشنهٔ شوق و کمال ذوالجلال
از دو بیرون نیست الا شربتی یا ضربتی
گر نعیم آید مناز و گر جحیم آید منال
مردن آن باشد که متواری شود سیمرغ‌وار
هشت جنت زیر پر و هفت دوزخ زیر بال
نیست نقصانی ز نا آورده طاعت‌های خلق
هست مستغنی ز آب و گل، کمال لایزال
ای جنید و بایزید از خاک سرها برکنید
تا جهانی بر جدل بینید و قومی در جدال
این میان را بسته اندر راه معنی چون الف
و آن شده بی‌شک ز دعویهای بی‌معنی چو دال
ای دریغان صادقان گرم رو در راه دین
تیر ایشان دیده دوز و عشق ایشان سینه مال
کی خبر داری تو ای نامحرم نا اهل راه
از جفاهای صهیب و از بلاهای بلال
عالمی زاغ سیاه و نیست یک باز سپید
یک رمه افراسیاب و نیست پیدا پور زال
تا حشر گردند شاگردان دون‌الفلتین
پردگی گشتند زین غم اوستادان کمال
بی مزه شد عشقبازی زین جهان بی‌مزه
عاشقان را قحط آمد زین تباه تنگ سال
وین ظریفان بین کز ایشان تنگ شد پهنای عشق
وین جمیلان بین کز ایشان ننگ میدارد جمال
صف دیوان بینم اینک در مقام جبرییل
بیشهٔ شیران شرزه شد پناه هر شکال
عشق یعقوب ار نداری صبر ایوبیت کو
قدر بدر ار نیستت باری کم از قدر هلال
دولتی بود آن دوالی کش عمر در کف گرفت
ورنه عمر هست بسیاری نمی‌بینم دوال
یا همه جان باش یا جانان که اندر راه عشق
در یکی قالب نباشد جان و جانان را مجال
ناریان بین با سه دوزخ سرد مانده در تموز
ابلهان بین با دو دریا غرق گشته در سفال
در جهان آزاد مردی کو که با وی دم زنیم
محرم و شایسته و اهل و مرید و بی‌ملال
کوی صدیقان بدیده رفت باید نز قدم
راه صدیقان به طاعت رفت باید نه به بال
گر به عقبی دیده داری کوت زاد آخرت
ور به دنیا تکیه داری هست دنیا را زوال
صدهزاران رنج بوبکر از یکی این حرف بود
نوح نهصد سال نوحه کرد تا شد همچو نال
گردم بوبکر خواهی بخشش یک نانت کو
ور کمال نوح جویی نوحه‌ات کو نیم سال
بود آن گه وقت «کان الکاس مجریها الیمین»
هست اکنون گاه «کان الکاس مجریها الشمال»
کاسد و فاسد شد آن سحر حرام سامری
هست گفتار سنایی عشق را سحر حلال
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۲ - در نکوهش دنیاداران
ای گرفتار نیاز و آز و حرص و حقد و مال
ز امتحان نفس حسی چند باشی در وبال
چند در میدان قدس از خیره تازی اسب لاف
چون نداری داغ عشق از حضرت قدس جلال
باطن از معنیت پاک و ظاهر از دعوی پلید
چون تهی طبلی پر از آواز از زخم دوال
مرد باش و برگذار از هفت گردون پای خویش
تا شوی رسته ازین الفاظهای قیل و قال
روح را در عالم روحانیان کن آبخور
نفس را در سم اسب روح کن قطع المنال
جلوه ده طاووس سفلی را ز حکمت تا مگر
با عروس حضرت علوی کند رای وصال
چون مفصل گشتی از احداث نفسانی به علم
از همه اجساد نفسانی کند روح انفصال
جهد آن کن تا ببری منزل اندر نور روح
تا نمانی منقطع در اوسط ظل و ضلال
چون مصفا گشتی از اوصاف نفسانی ترا
دست تقدیر تعالی گوید: ای سید تعال
چون بترک نفس گفتی پس شوی او را یقین
چون ز خود بیزار گشتی روی بنماید جمال
گر بتقلیدی شدستی قانع از صانع رواست
همچنین میباش از انفاس نفس اندر جوال
رو به زیر سایهٔ «لا» خانهٔ «الا» بگیر
تا که از الات بنماید همه راه مجال
کی خبر داری ز صانع کی ازو واقف شوی
تا که خرسندی به مشتی علمهای پر محال