عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۳۳ - در مدح اقصی القضاه رکن الدین صاعد
روی یارم ز افتاب اکنون نکوتر میشود
تا بگرد ماه از مشک چنبر میشود
مرگز شمشاد او از لعل و یاقوت آمدست
پروزدیبای او از مشک و عنبر میشود
خانه دل از رخ خوبش شود روشن همی
عالم جان از سر زلفش معطر میشود
سرو بین کزرشک قدش کشتیش بر خشک ماند
گل نگر کز شرم رویش در عرق تر میشود
هر که او با حلقه زلف وی اندر حلقه شد
از میان جان و دل چون حلقه بر در میشود
د ردو عالم سایه بر خورشید هرگز نفکند
هرکه را سودای او یک ذره در سر میشود
جان بطوع دل فدای خاک پایش کرده ام
نیست در خوردش ولی دستم بدین در میشود
گر چه لعلش همچو عیشم تلخ میراند سخن
چونکه بر شکر گذر یابد چو شکر میشود
گفت لعل او کنم از وصل کارت همچوزر
اینچنین ساده نیم کم عشوه باور میشود
هر متاعی کان مرا باشد زجنس جان و دل
در بهای یک نظر در کار دلبر میشود
عیدی از من شعر میخواهد که بهر تهنیت
سوی صدر خواجه هر هفت کشور میشود
صدر عالم رکن دین اقضی القضا ة شرق و غرب
آنکه چرخش بنده و ایام چاکر میشود
صدق بوبکریش جفت عدل فاروقی شدست
شرم عثمانیش یار علم حیدر میشود
آسمان از قدر جاه او بلندی میبرد
و افتاب از نور رای او منور میشود
دست او گاه سخاوت شرم طوبی میدهد
لفظ او وقت عذوبت رشک کوثر میشود
سروری را سروری از وی بحاصل آمدست
آرزو را آرزو ازوی میسر میشود
توشه جان از حدیثش نیک فربه شد ولی
کیسه کان از سخایش سخت لاغر میشود
عقل در سودای جاه اوزخود بیگانه شد
وهم در دریای علمش آشناور میشود
صدر شرع از فرجاه او مزین شد چنانک
نوک کلک ازرشح خلق او میشود معنبر
حکم و حلمش همرکاب بادو خاک کند از صفت
لطف و عنفش همعنان آب و آذر میشود
مشتری تاگشت صاحب طالع مسعود او
نزد دانا کنیت او سعد اکبر میشود
در رکاب خدمتش گردون پیاپی میدود
باقضای آسمان حکمش برابر میشود
بحر چون خوانم مراورا چون بگاه مکرمت
هر سرانگشتی از و صد بحر اخضر میشود
عدل او آسایش مظلوم و ظالم میدهد
مدح او آرایش دیوان و دفتر میشود
از بنانش هر کسی جز بحر شادی میکند
وزسخایش هر کس جز کان توانگر میشود
مشکل شرع از بنان او همه حل کرده شد
روزی خلق از سر کلکش مقدر میشود
آفتاب از شرم رای او شبانگاهان بین
تا چه سر گردان و حیران سوی خاور میشود
بادخلق او مگر بگذشت بر خاک تبت
خون از آن در ناف آهو مشک اذفر میشود
پیش لفظ او صدف چون من همه تن گوش شد
لاجرم در سینه لو قطره گوهر میشود
ابر را گویند کز تأثیر جذب آفتاب
چون بخار از روی دریا بر فلک بر میشود
نزد من تحقیقش ان باشد که هنگام سخا
آفتاب از شرم رایش زیر چادر میشود
قول صدق او چو قرآنست و قرآن گه گهی
ظاهر اندر بندسیم و حلقه زر میشود
روز درس او ملک گردد چو سوسن ده زبان
گاه وعظ او فلک نه پایه منبر میشود
مدت عمرش بخواهد ماند تا دورزمان
با قضا از غیب این معنی برابر میشود
اعتدال عدل او برداشت علتها چنانک
خانه بیمار بیزار از مزور میشود
هر چه اندر حقه سینه کسی تضمین کند
جمله در آیینه طبعش مصور میشود
نصرت ایزد بهر حالی قرین جاه اوست
لاجرم برکافه خصمان مظفر میشود
ای ترا گشته مسلم منصبی کزروی شرع
هرکه گردد منکر حکم تو کافر میشود
تیغ کوه و تیغ خورشید ایمنند از یکدیگر
تا میان هردو انصاف تو داور میشود
دست کوته کرد مقناطیس زاهن تابدید
کز چگونه عدل تو خصم ستمگر میشود
اندر ایام تو ظالم می بترسد آنچنانک
باز در زیر زره نزد کبوتر میشود
بانگ بر ظالم چنان زدهیبت انصاف تو
کز نهیبش کهربا که را مسخر میشود
بخل و ظلم از شرم جود و بیم عدلت درجهان
آن چو سیمرغ این دگر کبریت احمر میشود
چرخ بر بستست در عهد ت در ظلم و ستم
از کواکب زان قبل گردون مسمر میشود
آسمان در پیش حکمت حلقه در گوش آمدست
و افتاب از بهر جودت کیمیاگر میشود
ذره پیش لطف تو گردد گران سایه چو کوه
کوه با حلم تو چون ذره سبک سر میشود
هرکه چون سوسن بمدح تو زبان تر میکند
در زمان او رازبان پر زر چو عبهر میشود
از تو چشم فضل روشن گشت و جان علم شاد
کیست کاندر عهد تو نه علم پرور میشود
خصم تو گر از تو برگردون گریزد فی المثل
از نهیب تو دو نیمه چون دو پیکر میشود
تیغ از ننگ عدوی تو برآسودست از آنک
خود نفس در حنجر خصم تو خنجر میشود
معنی مدحت ندارد هیچ پایانی پدید
این زعجزماست گر لفظی مکرر میشود
مدح چون تو فاضلی سان توانگفتن از آنک
خود زبان کلک در مدحت سخنور میشود
تا چو تو در هر بهاری ابر گوهر میدهد
تا چو من در هر خزانی بادزرگر میشود
این نفاذ حکم تاروز قضا پاینده باد
کز تو روز بدعت و شبهت مکدر میشود
بر تو عید فطر باداخرم و میمون که خود
مرگ اعدای تو همچون عید دیگر میشود
موسی بادت قوام الدین همیشه پیش رو
تا چو هارون قوت پشت برادر میشود
تا بگرد ماه از مشک چنبر میشود
مرگز شمشاد او از لعل و یاقوت آمدست
پروزدیبای او از مشک و عنبر میشود
خانه دل از رخ خوبش شود روشن همی
عالم جان از سر زلفش معطر میشود
سرو بین کزرشک قدش کشتیش بر خشک ماند
گل نگر کز شرم رویش در عرق تر میشود
هر که او با حلقه زلف وی اندر حلقه شد
از میان جان و دل چون حلقه بر در میشود
د ردو عالم سایه بر خورشید هرگز نفکند
هرکه را سودای او یک ذره در سر میشود
جان بطوع دل فدای خاک پایش کرده ام
نیست در خوردش ولی دستم بدین در میشود
گر چه لعلش همچو عیشم تلخ میراند سخن
چونکه بر شکر گذر یابد چو شکر میشود
گفت لعل او کنم از وصل کارت همچوزر
اینچنین ساده نیم کم عشوه باور میشود
هر متاعی کان مرا باشد زجنس جان و دل
در بهای یک نظر در کار دلبر میشود
عیدی از من شعر میخواهد که بهر تهنیت
سوی صدر خواجه هر هفت کشور میشود
صدر عالم رکن دین اقضی القضا ة شرق و غرب
آنکه چرخش بنده و ایام چاکر میشود
صدق بوبکریش جفت عدل فاروقی شدست
شرم عثمانیش یار علم حیدر میشود
آسمان از قدر جاه او بلندی میبرد
و افتاب از نور رای او منور میشود
دست او گاه سخاوت شرم طوبی میدهد
لفظ او وقت عذوبت رشک کوثر میشود
سروری را سروری از وی بحاصل آمدست
آرزو را آرزو ازوی میسر میشود
توشه جان از حدیثش نیک فربه شد ولی
کیسه کان از سخایش سخت لاغر میشود
عقل در سودای جاه اوزخود بیگانه شد
وهم در دریای علمش آشناور میشود
صدر شرع از فرجاه او مزین شد چنانک
نوک کلک ازرشح خلق او میشود معنبر
حکم و حلمش همرکاب بادو خاک کند از صفت
لطف و عنفش همعنان آب و آذر میشود
مشتری تاگشت صاحب طالع مسعود او
نزد دانا کنیت او سعد اکبر میشود
در رکاب خدمتش گردون پیاپی میدود
باقضای آسمان حکمش برابر میشود
بحر چون خوانم مراورا چون بگاه مکرمت
هر سرانگشتی از و صد بحر اخضر میشود
عدل او آسایش مظلوم و ظالم میدهد
مدح او آرایش دیوان و دفتر میشود
از بنانش هر کسی جز بحر شادی میکند
وزسخایش هر کس جز کان توانگر میشود
مشکل شرع از بنان او همه حل کرده شد
روزی خلق از سر کلکش مقدر میشود
آفتاب از شرم رای او شبانگاهان بین
تا چه سر گردان و حیران سوی خاور میشود
بادخلق او مگر بگذشت بر خاک تبت
خون از آن در ناف آهو مشک اذفر میشود
پیش لفظ او صدف چون من همه تن گوش شد
لاجرم در سینه لو قطره گوهر میشود
ابر را گویند کز تأثیر جذب آفتاب
چون بخار از روی دریا بر فلک بر میشود
نزد من تحقیقش ان باشد که هنگام سخا
آفتاب از شرم رایش زیر چادر میشود
قول صدق او چو قرآنست و قرآن گه گهی
ظاهر اندر بندسیم و حلقه زر میشود
روز درس او ملک گردد چو سوسن ده زبان
گاه وعظ او فلک نه پایه منبر میشود
مدت عمرش بخواهد ماند تا دورزمان
با قضا از غیب این معنی برابر میشود
اعتدال عدل او برداشت علتها چنانک
خانه بیمار بیزار از مزور میشود
هر چه اندر حقه سینه کسی تضمین کند
جمله در آیینه طبعش مصور میشود
نصرت ایزد بهر حالی قرین جاه اوست
لاجرم برکافه خصمان مظفر میشود
ای ترا گشته مسلم منصبی کزروی شرع
هرکه گردد منکر حکم تو کافر میشود
تیغ کوه و تیغ خورشید ایمنند از یکدیگر
تا میان هردو انصاف تو داور میشود
دست کوته کرد مقناطیس زاهن تابدید
کز چگونه عدل تو خصم ستمگر میشود
اندر ایام تو ظالم می بترسد آنچنانک
باز در زیر زره نزد کبوتر میشود
بانگ بر ظالم چنان زدهیبت انصاف تو
کز نهیبش کهربا که را مسخر میشود
بخل و ظلم از شرم جود و بیم عدلت درجهان
آن چو سیمرغ این دگر کبریت احمر میشود
چرخ بر بستست در عهد ت در ظلم و ستم
از کواکب زان قبل گردون مسمر میشود
آسمان در پیش حکمت حلقه در گوش آمدست
و افتاب از بهر جودت کیمیاگر میشود
ذره پیش لطف تو گردد گران سایه چو کوه
کوه با حلم تو چون ذره سبک سر میشود
هرکه چون سوسن بمدح تو زبان تر میکند
در زمان او رازبان پر زر چو عبهر میشود
از تو چشم فضل روشن گشت و جان علم شاد
کیست کاندر عهد تو نه علم پرور میشود
خصم تو گر از تو برگردون گریزد فی المثل
از نهیب تو دو نیمه چون دو پیکر میشود
تیغ از ننگ عدوی تو برآسودست از آنک
خود نفس در حنجر خصم تو خنجر میشود
معنی مدحت ندارد هیچ پایانی پدید
این زعجزماست گر لفظی مکرر میشود
مدح چون تو فاضلی سان توانگفتن از آنک
خود زبان کلک در مدحت سخنور میشود
تا چو تو در هر بهاری ابر گوهر میدهد
تا چو من در هر خزانی بادزرگر میشود
این نفاذ حکم تاروز قضا پاینده باد
کز تو روز بدعت و شبهت مکدر میشود
بر تو عید فطر باداخرم و میمون که خود
مرگ اعدای تو همچون عید دیگر میشود
موسی بادت قوام الدین همیشه پیش رو
تا چو هارون قوت پشت برادر میشود
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۳۵ - در مدح پادشاه ارسلان بن طغرل
نگار من زبر من همی چنان بجهد
که تیر وقت گشاد از برکمان بجهد
چنان بگریم در فرفتش که مردم چشم
مثال قطره خونم زدیدگان بجهد
گمان برم که مگر بوی زلف جانانست
سحر گهی که نسیمی زبوستان بجهد
بدین صفت که دل من بدست عشق در است
عظیم کاری باشد اگر بجان بجهد
خطا فتاده دلم را اگر گمان بردست
که جز بمرگ زدست غم فلان بجهد
دلی که از همه علم گزیده ی ایجان
براو زحد بمبرجورهان و هان بجهد
چه سود زارزویش دام مشک و دانه خال
که مرغ جانم از ین تنک آشیان بجهد
تنم بعشق تواندر دلی زیان کردست
چه سود بهتر ازین گر بدین زیان بجهد
دو دیده من اگر خون شود زغم شاید
مگر زدست دل این جان ناتوان بجهد
چو دل بواسطه دیده خون همی گردد
دریغ باشد اگر دیده رایگان بجهد
همی نبینم دل را خلاصی از غم عشق
مگر بدولت و فر خدایگان بجهد
سر ملوک جهان ارسلان بن زطغرل
که زربحرص کف وی همی ز کان بجهد
چنان برون جهد از حادثات رأی قویش
که تیر سخت کمانی زپرنیان بجهد
زسهم زخمش مریخ راز پنجم حصن
بجای قطره خون مغزاز استخوان بجهد
بفرعدلش عالم چنان شدست که شیر
بصد عقیله زدست سگ شبان بجهد
سموم هیبتش ار بگذرد بصحرا بر
زشاخ قطره خون همچو ارغوان بجهد
زشیر رایتش آن لرزه اوفتد بر چرخ
که گاو گردون از راه کهکشان بجهد
پرآب گردد از لفظ او دهان صدف
چنانکه گوهر او ازره دهان بجهد
بچرخ گفت عدویت که تا کی این خواری
بخشم گفت که تا چشم قلتبان بجهد
خدایگانا نا معذور دار بنده خویش
که شاعران را زین جنس از دهان بجهد
اگر تو گوئی مه را که هین پیاده برو
بحکم فرمان از ابلق زمان بجهد
زسهم خشم تو هر خون که در دل خصمست
بزیر هر بن موئی چو ناردان بجهد
چنان زعدل تو آفاق سرخ روی شدست
که زردی ازرخ بیمار زعفران بجهد
بشکر آنکه نهدروی پیش تو برخاک
زبامدادان خورشید زرفشان بجهد
سپهر پیرچنین سرنگون نماند اگر
براو نسیمی از ین دولت جوان بجهد
از آن بحرب تو آید عدوی تو که مگر
بسعی تیغ تو از ننگ جاودان بجهد
چو شاه شطرنج ارچه قویست دشمن تو
تو یک پیاده بران تا زخانمان بجهد
تبارک الله از آن باد سیر کوه قرار
که همچو صاعقه در حمله ناگهان بجهد
تکاوری که بیک طفره در یکی طرفه
چووهم زیرک از عرصه جهان بجهد
بوقت حمله چو آن شه گران رکاب شود
زپوست گرش نگیری سبک عنان بجهد
زباختر بدمی سوی خاور آید زود
زقیران بتکی تا بقیروان بجهد
سوی نشیب چو آب روان کند آهنگ
سوی فراز چنان کاتش از دخان بجهد
چنان دودکه قضا در پیش گسسته شود
چنان جهد که قدررا ززیرران بجهد
چو ابر از کمر کوه تند برگذرد
چو باد از سر دریای بیکران بجهد
در آنزمان که بخیزد غبار معرکه گاه
چو عکس خنجرشاه ملک نشان بجهد
غریو کوس چو آواز رعد بخروشد
رسول مرگ چو برق از خم کمان بجهد
امل زقبضه آن تیغ صف شکن برمد
اجل زهیبت آن کزسرگران بجهد
زبیم زهره شیران جنگ خون گردد
زترس هوش زگردان رزم دان بجهد
دلاوران ویلان گشته زرد و لرزنده
چو برگ بید که بروی دم خزان بجهد
قدر بحیلت از ان تیغ سرگرا برهد
قضا بجهد از آن رمح سرگران بجهد
فتاده باشد چندان زکشتگان برهم
که باد آنجا خیزان و اوفتان بجهد
اجل زعرصه آن رزمگاه نیز بجان
اگر تواند جستن بغل زنان بجهد
بجز ظفر که بگیرد دوال فتراکت
گمان مبرکه کسی زنده زانمبان بجهد
در آن مصاف اگر کوه آهن آیدپیش
چنان زنی که چو خون از سرسنان ببجهد
زگاو ساری گرزت چنان بلرزدچرخ
که گاوگردون ازراه کهکشان بجهد
زبیم زهره شیران جنک خون گردد
زترس هوش زگردان رزم دان بجهد
زغایت کرم و عفو شاملت انجا
اگر عدوی تو گوید شهاامان، بجهد
خدایگانا گفتم بفر مدحت تو
چو آب و آتش شعری،ردیف آن بجهد
زامتحانش اگر ممتحن شدم چه عجب
که تا بعذرچنین گونه زامتحان بجهد
همیشه تا که چو یرفان زده شوند برنگ
بنات بستان چون باد مهرکان بجهد
نصیب خصم تو زایام رنگ زردی باد
بتن همیشه ورا باد جان ستان بجهد
عدوی جاه ترا روز فتح چونان باد
که زیر چادر مرگ از برت نهان بجهد
که تیر وقت گشاد از برکمان بجهد
چنان بگریم در فرفتش که مردم چشم
مثال قطره خونم زدیدگان بجهد
گمان برم که مگر بوی زلف جانانست
سحر گهی که نسیمی زبوستان بجهد
بدین صفت که دل من بدست عشق در است
عظیم کاری باشد اگر بجان بجهد
خطا فتاده دلم را اگر گمان بردست
که جز بمرگ زدست غم فلان بجهد
دلی که از همه علم گزیده ی ایجان
براو زحد بمبرجورهان و هان بجهد
چه سود زارزویش دام مشک و دانه خال
که مرغ جانم از ین تنک آشیان بجهد
تنم بعشق تواندر دلی زیان کردست
چه سود بهتر ازین گر بدین زیان بجهد
دو دیده من اگر خون شود زغم شاید
مگر زدست دل این جان ناتوان بجهد
چو دل بواسطه دیده خون همی گردد
دریغ باشد اگر دیده رایگان بجهد
همی نبینم دل را خلاصی از غم عشق
مگر بدولت و فر خدایگان بجهد
سر ملوک جهان ارسلان بن زطغرل
که زربحرص کف وی همی ز کان بجهد
چنان برون جهد از حادثات رأی قویش
که تیر سخت کمانی زپرنیان بجهد
زسهم زخمش مریخ راز پنجم حصن
بجای قطره خون مغزاز استخوان بجهد
بفرعدلش عالم چنان شدست که شیر
بصد عقیله زدست سگ شبان بجهد
سموم هیبتش ار بگذرد بصحرا بر
زشاخ قطره خون همچو ارغوان بجهد
زشیر رایتش آن لرزه اوفتد بر چرخ
که گاو گردون از راه کهکشان بجهد
پرآب گردد از لفظ او دهان صدف
چنانکه گوهر او ازره دهان بجهد
بچرخ گفت عدویت که تا کی این خواری
بخشم گفت که تا چشم قلتبان بجهد
خدایگانا نا معذور دار بنده خویش
که شاعران را زین جنس از دهان بجهد
اگر تو گوئی مه را که هین پیاده برو
بحکم فرمان از ابلق زمان بجهد
زسهم خشم تو هر خون که در دل خصمست
بزیر هر بن موئی چو ناردان بجهد
چنان زعدل تو آفاق سرخ روی شدست
که زردی ازرخ بیمار زعفران بجهد
بشکر آنکه نهدروی پیش تو برخاک
زبامدادان خورشید زرفشان بجهد
سپهر پیرچنین سرنگون نماند اگر
براو نسیمی از ین دولت جوان بجهد
از آن بحرب تو آید عدوی تو که مگر
بسعی تیغ تو از ننگ جاودان بجهد
چو شاه شطرنج ارچه قویست دشمن تو
تو یک پیاده بران تا زخانمان بجهد
تبارک الله از آن باد سیر کوه قرار
که همچو صاعقه در حمله ناگهان بجهد
تکاوری که بیک طفره در یکی طرفه
چووهم زیرک از عرصه جهان بجهد
بوقت حمله چو آن شه گران رکاب شود
زپوست گرش نگیری سبک عنان بجهد
زباختر بدمی سوی خاور آید زود
زقیران بتکی تا بقیروان بجهد
سوی نشیب چو آب روان کند آهنگ
سوی فراز چنان کاتش از دخان بجهد
چنان دودکه قضا در پیش گسسته شود
چنان جهد که قدررا ززیرران بجهد
چو ابر از کمر کوه تند برگذرد
چو باد از سر دریای بیکران بجهد
در آنزمان که بخیزد غبار معرکه گاه
چو عکس خنجرشاه ملک نشان بجهد
غریو کوس چو آواز رعد بخروشد
رسول مرگ چو برق از خم کمان بجهد
امل زقبضه آن تیغ صف شکن برمد
اجل زهیبت آن کزسرگران بجهد
زبیم زهره شیران جنگ خون گردد
زترس هوش زگردان رزم دان بجهد
دلاوران ویلان گشته زرد و لرزنده
چو برگ بید که بروی دم خزان بجهد
قدر بحیلت از ان تیغ سرگرا برهد
قضا بجهد از آن رمح سرگران بجهد
فتاده باشد چندان زکشتگان برهم
که باد آنجا خیزان و اوفتان بجهد
اجل زعرصه آن رزمگاه نیز بجان
اگر تواند جستن بغل زنان بجهد
بجز ظفر که بگیرد دوال فتراکت
گمان مبرکه کسی زنده زانمبان بجهد
در آن مصاف اگر کوه آهن آیدپیش
چنان زنی که چو خون از سرسنان ببجهد
زگاو ساری گرزت چنان بلرزدچرخ
که گاوگردون ازراه کهکشان بجهد
زبیم زهره شیران جنک خون گردد
زترس هوش زگردان رزم دان بجهد
زغایت کرم و عفو شاملت انجا
اگر عدوی تو گوید شهاامان، بجهد
خدایگانا گفتم بفر مدحت تو
چو آب و آتش شعری،ردیف آن بجهد
زامتحانش اگر ممتحن شدم چه عجب
که تا بعذرچنین گونه زامتحان بجهد
همیشه تا که چو یرفان زده شوند برنگ
بنات بستان چون باد مهرکان بجهد
نصیب خصم تو زایام رنگ زردی باد
بتن همیشه ورا باد جان ستان بجهد
عدوی جاه ترا روز فتح چونان باد
که زیر چادر مرگ از برت نهان بجهد
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۳۸ - در مدح صدر اجل شرف الدین علی
جانم از جام می شکر یابد
گر لب لعل آن پسر یابد
چرخ باروی همچو خورشیدش
حلقه مه برون در یابد
در رخش تیز اگر نگاه کنی
رویش از نازکی اثر یابد
دیده گر قصد آن کند که مگر
زانمیان و دهان خبر یابد
از دهانش اثر سخن بیند
وز میانش نشان کمر یابد
باد از رشک حلقه زلفش
بند و زنجیر بر شمر یابد
یارب از چیست تلخ پاسخ او
چون همی بر شکر گذر یابد
ای مهی کز ستاره دندانت
مه شب تیره راهبر یابد
چشم تو مست گشت وزلف همی
می از آن لعل چون شکر یابد
مهر باتو کم از مهی که فلک
دم طاوس جلوه گر یابد
عاشقت زان امیدتاچو رباب
بر کنارتو سر مگر یابد
با تو رگ راست تر بود هرچند
گوشمال از تو بیشتر یابد
آه ترسم که غصه من خوردم
راحت از تو کسی دگر یابد
دود جان منست اینکه فلک
چون کلف بررخ قمر یابد
دل بگوید شکایت تو اگر
رخصت از صدر نامور یابد
شرف الدین جهان فضل و هنر
که جهان زوشکوه و فر یابد
فلک از عفو و خشم او داند
هر چه زاسباب نفع و ضر یابد
ملک از لطف و عنف او بیند
هر چه زانواع خیر و شر یابد
همتش از علو چو در نگرد
چرخ چون ذره مختصر یابد
عزم او قوت از قضا گیرد
حزم او قدرت از قدر یابد
کوه در خدمتش کمر زان بست
تا زخورشید طرف زر یابد
خرج یکروزه اش وفا نکند
هر چه ایام ما حضر یابد
زاتش خشم جانگدازش خصم
مدت عمر چون شرر یابد
چرخ از شرم زر فشاندن او
چشمه آفتاب تر یابد
مثل خود زیر چرخ آینه فام
هم در آیینه یابد ار یابد
سعد گردد چو مشتری کیوان
اگر از طالعش نظر یابد
نیش در خصم او خلد عقرب
گر ز اکلیل تاج زر یابد
گر صبا لطف طبع او گیرد
چشم نرگس ازو بصر یابد
نی میان بست پیش اوده جای
زین سبب در دهان شکر یابد
بثتایش دهان گشاد صدف
لاجرم دل پر از گهر یابد
جان بخندد زخلق او چون گل
که نسیم دم سحر یابد
حکم او با قضا زند پهلو
رای او از قدر حذر یابد
بودیعت زجود او دارند
تروخشک آنچه بحروبر یابد
عالم السر نخوانمش لیکن
همه رمز نهفته در یابد
دیده خیمه حباب بر آب؟
دشمنش عمر آنقدر یابد
کرد دولت ضمان که تا جاوید
بر همه آرزو ظفر یابد
گی رسد سوی مرد تیغ اجل
اگر از حزم او سپر یابد
سخن از مدح او بها گیرد
زانکه تیغ از گهر خطر یابد
ای بزرگی که در مناقب تو
گوش گردون بسی عبر یابد
کی گمان برد طبع کز عدلت
آتش و آب در شجر یابد
روز رزمت فلک فضای هوا
پر زارواح جانور یابد
جگر خصم تو چو تشنه شود
زاتش تیغت آبخور یابد
تیغت ارنیست عقل و جان بصفا
از چه در مغزودل مقریابد
پیک دیوان تست ماه فلک
زان همه رونق از سفر یابد
تا بزرگی واصل همچو گهر
شرف از ذات پر هنر یابد
شرف از اصل تو شرف گیرد
هنر از ذات تو گهر یابد
بسته سوفار تیر تو بر زه
خصم پیکانش در جگر یابد
تا فلک بر جهان گذر دارد
تا قمر بر فلک ممر یابد
باد خصمت چنانکه هر روزی
محنت ازروز دی بتر یابد
گر لب لعل آن پسر یابد
چرخ باروی همچو خورشیدش
حلقه مه برون در یابد
در رخش تیز اگر نگاه کنی
رویش از نازکی اثر یابد
دیده گر قصد آن کند که مگر
زانمیان و دهان خبر یابد
از دهانش اثر سخن بیند
وز میانش نشان کمر یابد
باد از رشک حلقه زلفش
بند و زنجیر بر شمر یابد
یارب از چیست تلخ پاسخ او
چون همی بر شکر گذر یابد
ای مهی کز ستاره دندانت
مه شب تیره راهبر یابد
چشم تو مست گشت وزلف همی
می از آن لعل چون شکر یابد
مهر باتو کم از مهی که فلک
دم طاوس جلوه گر یابد
عاشقت زان امیدتاچو رباب
بر کنارتو سر مگر یابد
با تو رگ راست تر بود هرچند
گوشمال از تو بیشتر یابد
آه ترسم که غصه من خوردم
راحت از تو کسی دگر یابد
دود جان منست اینکه فلک
چون کلف بررخ قمر یابد
دل بگوید شکایت تو اگر
رخصت از صدر نامور یابد
شرف الدین جهان فضل و هنر
که جهان زوشکوه و فر یابد
فلک از عفو و خشم او داند
هر چه زاسباب نفع و ضر یابد
ملک از لطف و عنف او بیند
هر چه زانواع خیر و شر یابد
همتش از علو چو در نگرد
چرخ چون ذره مختصر یابد
عزم او قوت از قضا گیرد
حزم او قدرت از قدر یابد
کوه در خدمتش کمر زان بست
تا زخورشید طرف زر یابد
خرج یکروزه اش وفا نکند
هر چه ایام ما حضر یابد
زاتش خشم جانگدازش خصم
مدت عمر چون شرر یابد
چرخ از شرم زر فشاندن او
چشمه آفتاب تر یابد
مثل خود زیر چرخ آینه فام
هم در آیینه یابد ار یابد
سعد گردد چو مشتری کیوان
اگر از طالعش نظر یابد
نیش در خصم او خلد عقرب
گر ز اکلیل تاج زر یابد
گر صبا لطف طبع او گیرد
چشم نرگس ازو بصر یابد
نی میان بست پیش اوده جای
زین سبب در دهان شکر یابد
بثتایش دهان گشاد صدف
لاجرم دل پر از گهر یابد
جان بخندد زخلق او چون گل
که نسیم دم سحر یابد
حکم او با قضا زند پهلو
رای او از قدر حذر یابد
بودیعت زجود او دارند
تروخشک آنچه بحروبر یابد
عالم السر نخوانمش لیکن
همه رمز نهفته در یابد
دیده خیمه حباب بر آب؟
دشمنش عمر آنقدر یابد
کرد دولت ضمان که تا جاوید
بر همه آرزو ظفر یابد
گی رسد سوی مرد تیغ اجل
اگر از حزم او سپر یابد
سخن از مدح او بها گیرد
زانکه تیغ از گهر خطر یابد
ای بزرگی که در مناقب تو
گوش گردون بسی عبر یابد
کی گمان برد طبع کز عدلت
آتش و آب در شجر یابد
روز رزمت فلک فضای هوا
پر زارواح جانور یابد
جگر خصم تو چو تشنه شود
زاتش تیغت آبخور یابد
تیغت ارنیست عقل و جان بصفا
از چه در مغزودل مقریابد
پیک دیوان تست ماه فلک
زان همه رونق از سفر یابد
تا بزرگی واصل همچو گهر
شرف از ذات پر هنر یابد
شرف از اصل تو شرف گیرد
هنر از ذات تو گهر یابد
بسته سوفار تیر تو بر زه
خصم پیکانش در جگر یابد
تا فلک بر جهان گذر دارد
تا قمر بر فلک ممر یابد
باد خصمت چنانکه هر روزی
محنت ازروز دی بتر یابد
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۴۳ - در مدح بدرالین عمر
رخ خوب تو ناموس قمر برد
لب لعل تو بازار شکر برد
بنفشه گر چه بازاری همیداشت
چو زلف دید سردر یکدیگربرد
گل سرخ از تو می بربست طرفی
که رویت آب گل از یانظر برد
چو خورشبد از رخ تو نور برداشت
قمر زو بردو پس گل از قمر برد
بلعلت کردم از زلف تظلم
که از صبر و دل و جانم اثر برد
بزیر لب همی خندید و میگفت
برو سهلست اگر خود اینقدر برد
نپرسی زین دل مسکینم آخر
که باخوی تو عمری چون بسر برد
هر آنکو برزبان نام تو آورد
چو لاله در دهان خون جگر برد
چه جوئی از من مسکین تو باری
که هجران تو از من خشک و تر برد
بقصد جان من رنجه مکن دست
که جان خودرخت خویش اینک بدرد
ترا این بنده دانی بد نبودست
وگربد بودرفت و دردسر برد
بدم نزدیک تو چون حلقه در گوش
غمت چون حلقه ام زانسوی در برد
زباغ حسن تو کمتر خورد بر
کسی کو رنج برتو بیشتر برد
دلم چون عاجز از کارتو درماند
زتو شکوه ببدرالدین عمر برد
هنر مندی که گردون با همه قدر
زطبع گوهر پاکش هنر برد
جوان بختی که خورشید سعادت
زفرطالع سعدش نظر برد
صبا از بوی خلق اومدد یافت
صدف از نظم لفظ او گهر برد
بمجلس جلوه همچون زهره آورد
بمیدان حمله همچون شیر نر برد
بمیدان هنر اسب کرم تاخت
بچوگان وغا گوی ظفر برد
بنات النغش را خود منصبی ساخت
که در پیشش کمر شمشیر زر برد
چو سوی لب برد جام می لعل
تو گوئی ماه را نزدیک خور برد
نخیزد زان بزرگی این تواضع
که صد سجده برهر مختصر برد
نهال نو رسیده از بزرگی
که خلقش رونق باد سحر برد
چو رای صیدش آمد شیر گردون
بحیلت جانی از دستش بدر برد
بروز عرض او بهرتفاخر
مه و خورشید در پیشش سپر برد
اجل چون کرد قصد جان خصمش
سر پیکان اورا راهبر برد
ثبات حزم او سنک از قضا یافت
نفاذ امر تک از قدر برد
چه دستست اینکه از بس بخشش و جود
بچشم هر کسی را خطر برد
همیشه تا بگویند اینکه خورشید
زخاور رخت سوی باختر برد
تو مطر بخوان و مهماندار و می خور
که خصمت نوحه خوان و مویه گر برد
لب لعل تو بازار شکر برد
بنفشه گر چه بازاری همیداشت
چو زلف دید سردر یکدیگربرد
گل سرخ از تو می بربست طرفی
که رویت آب گل از یانظر برد
چو خورشبد از رخ تو نور برداشت
قمر زو بردو پس گل از قمر برد
بلعلت کردم از زلف تظلم
که از صبر و دل و جانم اثر برد
بزیر لب همی خندید و میگفت
برو سهلست اگر خود اینقدر برد
نپرسی زین دل مسکینم آخر
که باخوی تو عمری چون بسر برد
هر آنکو برزبان نام تو آورد
چو لاله در دهان خون جگر برد
چه جوئی از من مسکین تو باری
که هجران تو از من خشک و تر برد
بقصد جان من رنجه مکن دست
که جان خودرخت خویش اینک بدرد
ترا این بنده دانی بد نبودست
وگربد بودرفت و دردسر برد
بدم نزدیک تو چون حلقه در گوش
غمت چون حلقه ام زانسوی در برد
زباغ حسن تو کمتر خورد بر
کسی کو رنج برتو بیشتر برد
دلم چون عاجز از کارتو درماند
زتو شکوه ببدرالدین عمر برد
هنر مندی که گردون با همه قدر
زطبع گوهر پاکش هنر برد
جوان بختی که خورشید سعادت
زفرطالع سعدش نظر برد
صبا از بوی خلق اومدد یافت
صدف از نظم لفظ او گهر برد
بمجلس جلوه همچون زهره آورد
بمیدان حمله همچون شیر نر برد
بمیدان هنر اسب کرم تاخت
بچوگان وغا گوی ظفر برد
بنات النغش را خود منصبی ساخت
که در پیشش کمر شمشیر زر برد
چو سوی لب برد جام می لعل
تو گوئی ماه را نزدیک خور برد
نخیزد زان بزرگی این تواضع
که صد سجده برهر مختصر برد
نهال نو رسیده از بزرگی
که خلقش رونق باد سحر برد
چو رای صیدش آمد شیر گردون
بحیلت جانی از دستش بدر برد
بروز عرض او بهرتفاخر
مه و خورشید در پیشش سپر برد
اجل چون کرد قصد جان خصمش
سر پیکان اورا راهبر برد
ثبات حزم او سنک از قضا یافت
نفاذ امر تک از قدر برد
چه دستست اینکه از بس بخشش و جود
بچشم هر کسی را خطر برد
همیشه تا بگویند اینکه خورشید
زخاور رخت سوی باختر برد
تو مطر بخوان و مهماندار و می خور
که خصمت نوحه خوان و مویه گر برد
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۴۷ - کتب الیه رشید الدین الوطواط
چون روی تو ماه سمانباشد
چون زلطف تو مشک ختانباشد
فاجابه رحمه الله
چون دلبر من بیوفا نباشد
کش هیچ غم کار ما نباشد
اندر دل او جز ستم نیاید
وندر سر او جز جفا نباشد
د رسایه آن آفتاب رخشان
یک ذره دلم بی هوا نباشد
آنرا که زدست افعی دوزلفش
بهتر زلبش مومیا نباشد
یک بوسه بجانی قرار دادیم
آه ار لب اورا رضا نباشد
گفتم که چرا دل همی بری گفت
در مذهب عاشق چرا نباشد
ایدل تو همه برگ عیش سازی
زان کار تو جز بینوا نباشد
جان میدهی آنرا من ندانم
کو باشد یار تو یا نباشد
عاشق شده تن فرا بلا ده
کاین عشق بتان بی بلا نباشد
ایدوست روا داری اینکه هرگز
یک حاجتم از تو روا نباشد
صد وعده که دادی یکی وفا کن
یا با رخ نیکو وفا نباشد
بر زلف تو رشک آیدم از انروی
کز روی تو یکدم جدا نباشد
خواهی که نباشدبشهر فتنه
آن روی نهان دار تا نباشد
خنده مزن ایجان زگریه من
کاین لایق آنخوش لقا نباشد
ا زخنده شنیدی که دل بمیرد
زانست که گل را بقا نباشد
بیگانه مشو چون دلست و جانست
بیگانه چنین آشنا نباشد
یک بوسه بده خونبهایم آْخر
هر چند مرا خونبها نباشد
جز جور مکن گر کنی که انصاف
در سنت خوبان روا نباشد
گفتی که مخورغم که من ترایم
این دولت دانم مرا نباشد
روی تو تمنای مقبلانست
شایسته چون من گدا نباشد
وصل تو چو شعر رشید دینست
کو محرم هر ناسزا نباشد
رادی که بجز بهر خدمت او
گردون خمیده دوتا نباشد
بحری که نکوتر زگفته او
الا سخن انبیا نباشد
چون خط شریفش نگار نبود
چون طبع لطیفش هوا نباشد
چون رای وی از روشنی و رفعت
خورشید بوسط السما نیاشد
زان داد سخن میدهد که در شعر
قادر تر ازو پادشا نباشد
وقتی که کند عقل حل اشکال
جز رای ویش مقتدا نباشد
ای آنکه ببالای مدحت تو
از کسوه دانش قبا نباشد
چون لفظ تو آب حیات نبود
چون خلق تو باد صبا نباشد
چون تو یدبیضا نمائی از کلک
ناموس کلیم و عصا نباشد
از روی شرف جز زخاکپایت
در چشم خرد توتیا نباشد
بی سایه کلک تو نیست علمی
چون گنج که بی اژدها نباشد
گر گویم بحری محال نبود
ور گویم ابری خطا نباشد
کاین چون تو بوقت سخن نبارد
وان چون تو بگاه سخا نباشد
جز شعر تو خواندن حلال نبود
جز مدح تو گفتن روا نباشد
نزدیک من آن یک قصیده تو
ملکی است که آنرا فنا نباشد
جاوید بماناد صیت فضلت
دردست من الادعا نباشد
آری بعا اقتصار باید
چون قوت مدح و ثنا نباشد
چون زلطف تو مشک ختانباشد
فاجابه رحمه الله
چون دلبر من بیوفا نباشد
کش هیچ غم کار ما نباشد
اندر دل او جز ستم نیاید
وندر سر او جز جفا نباشد
د رسایه آن آفتاب رخشان
یک ذره دلم بی هوا نباشد
آنرا که زدست افعی دوزلفش
بهتر زلبش مومیا نباشد
یک بوسه بجانی قرار دادیم
آه ار لب اورا رضا نباشد
گفتم که چرا دل همی بری گفت
در مذهب عاشق چرا نباشد
ایدل تو همه برگ عیش سازی
زان کار تو جز بینوا نباشد
جان میدهی آنرا من ندانم
کو باشد یار تو یا نباشد
عاشق شده تن فرا بلا ده
کاین عشق بتان بی بلا نباشد
ایدوست روا داری اینکه هرگز
یک حاجتم از تو روا نباشد
صد وعده که دادی یکی وفا کن
یا با رخ نیکو وفا نباشد
بر زلف تو رشک آیدم از انروی
کز روی تو یکدم جدا نباشد
خواهی که نباشدبشهر فتنه
آن روی نهان دار تا نباشد
خنده مزن ایجان زگریه من
کاین لایق آنخوش لقا نباشد
ا زخنده شنیدی که دل بمیرد
زانست که گل را بقا نباشد
بیگانه مشو چون دلست و جانست
بیگانه چنین آشنا نباشد
یک بوسه بده خونبهایم آْخر
هر چند مرا خونبها نباشد
جز جور مکن گر کنی که انصاف
در سنت خوبان روا نباشد
گفتی که مخورغم که من ترایم
این دولت دانم مرا نباشد
روی تو تمنای مقبلانست
شایسته چون من گدا نباشد
وصل تو چو شعر رشید دینست
کو محرم هر ناسزا نباشد
رادی که بجز بهر خدمت او
گردون خمیده دوتا نباشد
بحری که نکوتر زگفته او
الا سخن انبیا نباشد
چون خط شریفش نگار نبود
چون طبع لطیفش هوا نباشد
چون رای وی از روشنی و رفعت
خورشید بوسط السما نیاشد
زان داد سخن میدهد که در شعر
قادر تر ازو پادشا نباشد
وقتی که کند عقل حل اشکال
جز رای ویش مقتدا نباشد
ای آنکه ببالای مدحت تو
از کسوه دانش قبا نباشد
چون لفظ تو آب حیات نبود
چون خلق تو باد صبا نباشد
چون تو یدبیضا نمائی از کلک
ناموس کلیم و عصا نباشد
از روی شرف جز زخاکپایت
در چشم خرد توتیا نباشد
بی سایه کلک تو نیست علمی
چون گنج که بی اژدها نباشد
گر گویم بحری محال نبود
ور گویم ابری خطا نباشد
کاین چون تو بوقت سخن نبارد
وان چون تو بگاه سخا نباشد
جز شعر تو خواندن حلال نبود
جز مدح تو گفتن روا نباشد
نزدیک من آن یک قصیده تو
ملکی است که آنرا فنا نباشد
جاوید بماناد صیت فضلت
دردست من الادعا نباشد
آری بعا اقتصار باید
چون قوت مدح و ثنا نباشد
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۵۲ - در مدح طغرل شاه سلجوقی
عشقت سوی هر که راه بر گیرد
اول غم تو گواه برگیرد
گر عکس رخت برآسمان افتد
مه وای فضیحتاه بر گیرد
بنمای خود آن چه زنخدان را
تا یوسف راه چاه برگیرد
بگشای چو گل قبای زنگاری
تا لاله ز سر کلاه بر گیرد
مشاطه تست چرخ ازآن هر روز
آیینه خود پکاه بر گیرد
ترسد که از آه عاشقان تو
آیینه چرخ آه برگیرد
گر رنجه شود شبی خیال تو
سوی رهی تو راه بر گیرد
رنجی ز تن ضعیف بردارد
دردی ز دل تباه بر گیرد
لیکن نتواند از سرشک من
الا که ره شناه بر گیرد
دل چون زغمت تسلی جوید
اندیشه مدح شاه بر گیرد
سلطان زمین شه زمان طغرل
کش گردون بارگاه بر گیرد
در موکب او فلک تفاخر را
چتری ز شب سیاه بر گیرد
فرمان وی ا ربحواهد از گردون
این جنبش عمر کاه برگیرد
عدلش پی آن رود که در عالم
رسم بد داد خواه بر گیرد
ای آنکه سخایت ارتفاع کان
هر روز هزار راه بر گیرد
گردون کبودکی دلش آید
کش مثل تو پادشاه برگیرد
این دلق کبود چیست بگذارش
تا خادم خانقاه بر گیرد
مبداء بسلام تو کند خورشید
پهلو چو ز خوابگاه بر گیرد
گر رأی تو بر فلک زند شعله
مه زحمت خود زراه برگیرد
ور خود غلط افتد آفتاب ازوی
خود پرده اشتباه بر گیرد
سیاره ز بهر توتیای چشم
خاک درت از جباه بر گیرد
جود تو همه سؤال بر تابد
عفو تو همه گناه بر گیرد
خشم تو کمر زکوه بگشاید
رأی تو کلف زماه بر گیرد
حلم تو بقوت ثبات خویش
گردون و ومأسواه برگیرد
والله که اگر حساب جود تست
لا از سر لااله بر گیرد
گر عدل تو بر ستم زند بانگی
بیچاره چگونه کاه بر گیرد
طرفه نبود اگر بعدل تو
آتش رمش از گیاه بر گیرد
هر کس که بجاه تو بد اندیشد
دل زود زمال و جاه بر گیرد
با حمله تو عدو کم از کاهست
ور کوه ز جایگاه بر گیرد
در رزم اگرش بجان امان دادی
زان باید کانتباه بر گیرد
شطرنجی اگر چه چربدست آمد
عادت نبود که شاه بر گیرد
تا چرخ مشعبد اندرین حقه
گه بنهد مهره گاه بر گیرد
بادات جهان بکام تا حظی
زین دولت و تاج و گاه بر گیرد
اول غم تو گواه برگیرد
گر عکس رخت برآسمان افتد
مه وای فضیحتاه بر گیرد
بنمای خود آن چه زنخدان را
تا یوسف راه چاه برگیرد
بگشای چو گل قبای زنگاری
تا لاله ز سر کلاه بر گیرد
مشاطه تست چرخ ازآن هر روز
آیینه خود پکاه بر گیرد
ترسد که از آه عاشقان تو
آیینه چرخ آه برگیرد
گر رنجه شود شبی خیال تو
سوی رهی تو راه بر گیرد
رنجی ز تن ضعیف بردارد
دردی ز دل تباه بر گیرد
لیکن نتواند از سرشک من
الا که ره شناه بر گیرد
دل چون زغمت تسلی جوید
اندیشه مدح شاه بر گیرد
سلطان زمین شه زمان طغرل
کش گردون بارگاه بر گیرد
در موکب او فلک تفاخر را
چتری ز شب سیاه بر گیرد
فرمان وی ا ربحواهد از گردون
این جنبش عمر کاه برگیرد
عدلش پی آن رود که در عالم
رسم بد داد خواه بر گیرد
ای آنکه سخایت ارتفاع کان
هر روز هزار راه بر گیرد
گردون کبودکی دلش آید
کش مثل تو پادشاه برگیرد
این دلق کبود چیست بگذارش
تا خادم خانقاه بر گیرد
مبداء بسلام تو کند خورشید
پهلو چو ز خوابگاه بر گیرد
گر رأی تو بر فلک زند شعله
مه زحمت خود زراه برگیرد
ور خود غلط افتد آفتاب ازوی
خود پرده اشتباه بر گیرد
سیاره ز بهر توتیای چشم
خاک درت از جباه بر گیرد
جود تو همه سؤال بر تابد
عفو تو همه گناه بر گیرد
خشم تو کمر زکوه بگشاید
رأی تو کلف زماه بر گیرد
حلم تو بقوت ثبات خویش
گردون و ومأسواه برگیرد
والله که اگر حساب جود تست
لا از سر لااله بر گیرد
گر عدل تو بر ستم زند بانگی
بیچاره چگونه کاه بر گیرد
طرفه نبود اگر بعدل تو
آتش رمش از گیاه بر گیرد
هر کس که بجاه تو بد اندیشد
دل زود زمال و جاه بر گیرد
با حمله تو عدو کم از کاهست
ور کوه ز جایگاه بر گیرد
در رزم اگرش بجان امان دادی
زان باید کانتباه بر گیرد
شطرنجی اگر چه چربدست آمد
عادت نبود که شاه بر گیرد
تا چرخ مشعبد اندرین حقه
گه بنهد مهره گاه بر گیرد
بادات جهان بکام تا حظی
زین دولت و تاج و گاه بر گیرد
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۶۲ - خطاب بشهاب الدین که یکی دیگر از دوستان اوست
خلاصه همه عالم اجل شهاب الدین
که روشنند زرای تو ثابت وسیار
بریز سایه رای تو چشمه خورشید
فرود پایه قدر تو گنبد دوار
کمینه قطره زجود تو آب در قلزم
کهینه شمه زخلق تو مشک در تاتار
دعا و خدمت خادم قبول فرمایند
فزون زلشگر ذرات و قطره امطار
یقین شناس که گر شرح اشتیاق دهم
دراز گردد و آنگه ملالت آرد بار
بیاض روز اگر فی المثل شود کاغذ
دگر مداد شود جمله آبهای بحار
شوند موی بر اندامهای من همه دست
قلم شود بجهان در هر آنچه هست اشجار
من آن نویسم تا جملگی زمن پرشد
هنوز گفته نباشم مگر یکی زهزار
توئی که مر کز عقلی و دوستدارانت
مدام گرد تو باشند حلقه دایره وار
منم زحلقه برون مانده وزپی مرکز
بسر همی دوم از گرد خویش چون پرگار
چنان بذکر تو آراسته است محفلها
که نام عبدلطیف آید از در و دیوار
سرای تو که درآن نظم داشتیم اکنون
در آن دیار نگردد زغیبتت دیار
شدند جمله پراکنده چون بنات النعش
جماعتی که چو پروین بدند پیش تو پار
تو همچو شمعی و اصحاب جمله پروانه
بشمع جمع توانند آمدن ناچار
بدوستی و بنان و نمک که عزم آن بود
که بر سبیل تماشا کنم سوی تو گذار
ولی توقفم از ضعف چارپایانست
که بیش از انکه توانگفت لاغر ندونزار
خدای داند و دانم تو نیز میدانی
که بی تو نیستم از عیش خویش بر خوردار
رخم چو آبی زردست و بروی از غم گرد
فسرده از دم سرد اشک من چو دانه نار
سپیده دم که نسیم آورد بمن بویت
کنم براو زدل خوش روان خویش نثار
هزار جان گرامی بناز پرورده
فداش بادکه بوی آورد مرا ازیار
که روشنند زرای تو ثابت وسیار
بریز سایه رای تو چشمه خورشید
فرود پایه قدر تو گنبد دوار
کمینه قطره زجود تو آب در قلزم
کهینه شمه زخلق تو مشک در تاتار
دعا و خدمت خادم قبول فرمایند
فزون زلشگر ذرات و قطره امطار
یقین شناس که گر شرح اشتیاق دهم
دراز گردد و آنگه ملالت آرد بار
بیاض روز اگر فی المثل شود کاغذ
دگر مداد شود جمله آبهای بحار
شوند موی بر اندامهای من همه دست
قلم شود بجهان در هر آنچه هست اشجار
من آن نویسم تا جملگی زمن پرشد
هنوز گفته نباشم مگر یکی زهزار
توئی که مر کز عقلی و دوستدارانت
مدام گرد تو باشند حلقه دایره وار
منم زحلقه برون مانده وزپی مرکز
بسر همی دوم از گرد خویش چون پرگار
چنان بذکر تو آراسته است محفلها
که نام عبدلطیف آید از در و دیوار
سرای تو که درآن نظم داشتیم اکنون
در آن دیار نگردد زغیبتت دیار
شدند جمله پراکنده چون بنات النعش
جماعتی که چو پروین بدند پیش تو پار
تو همچو شمعی و اصحاب جمله پروانه
بشمع جمع توانند آمدن ناچار
بدوستی و بنان و نمک که عزم آن بود
که بر سبیل تماشا کنم سوی تو گذار
ولی توقفم از ضعف چارپایانست
که بیش از انکه توانگفت لاغر ندونزار
خدای داند و دانم تو نیز میدانی
که بی تو نیستم از عیش خویش بر خوردار
رخم چو آبی زردست و بروی از غم گرد
فسرده از دم سرد اشک من چو دانه نار
سپیده دم که نسیم آورد بمن بویت
کنم براو زدل خوش روان خویش نثار
هزار جان گرامی بناز پرورده
فداش بادکه بوی آورد مرا ازیار
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۶۳ - خطاب بفخر الدین
دعا و خدمت مخدوم خویش فخرالدین
همی رسانم اگر آمد او زدریا بار
ربیع آمد لیکن ربیع ما نامد
توئی ربیع ربیع جهان خزان انگار
بجان تو که اگر شرح اشتیاق دهم
زصد یکی نشود گفته درد وصد طومار
توئی ربیع دل ما ولی چو گل بدعهد
که بی ثبات بود عهد تو بوقت بهار
خیال تست شب و روز پیش دیده من
چنانکه گوئی گشتست در دو دیده نگار
چو مدتی است که از تو نیافتم تشریف
همی ندانم تا چیست موجب آزار
بدیع باشد این از رفیع رای ربیع
که بی سبب زچو من دوستی شود بیزار
مکن اگر چه حریفان تو خودبسی داری
زدوستان کهن نیز گه گهی یاد آر
همی رسانم اگر آمد او زدریا بار
ربیع آمد لیکن ربیع ما نامد
توئی ربیع ربیع جهان خزان انگار
بجان تو که اگر شرح اشتیاق دهم
زصد یکی نشود گفته درد وصد طومار
توئی ربیع دل ما ولی چو گل بدعهد
که بی ثبات بود عهد تو بوقت بهار
خیال تست شب و روز پیش دیده من
چنانکه گوئی گشتست در دو دیده نگار
چو مدتی است که از تو نیافتم تشریف
همی ندانم تا چیست موجب آزار
بدیع باشد این از رفیع رای ربیع
که بی سبب زچو من دوستی شود بیزار
مکن اگر چه حریفان تو خودبسی داری
زدوستان کهن نیز گه گهی یاد آر
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۷۴ - درمدح رکن الدین مسعود
در آمد ازدرم آنشمع بررخان آتش
مرا فتاد چو پروانه بر روان آتش
نشست پیشم سرمست و جام می بردست
میی که شعله او زد بقیروان آتش
بدان صفت که بود دربلور لعل مذاب
برآن نسق که بود آب را میان آتش
چو لعل دلبر نوشین چو عیش عاشق تلخ
چو آب صافی و سرخیش همچنان آتش
نگاه کردم و دیدم قدی چو سرو بلند
دو زلف مشک و دو لب ورخان آتش
بمهر گفتم باز این تهورت زچه خاست
چنین شکر که نهادست برچنان آتش
بخشم گفت که دیوانه؟ چه میگوئی؟
کجا رساند یاقوت را زیان آتش
گرفتمش بکنار اندر و همی گفتم
که ای مرا زتو اندر میان جان آتش
فزود از دم سرد من آتش دل از آن
که بیش باید در فصل مهرگان آتش
وصال تو زبرم رفت و ماند آتش عشق
بلی بماند لابد زکاروان آتش
زبسکه از تف دل ناله های زار کنم
مرا چو شمع زبان گشت در دهان آتش
ببوی زلف تو هرگز کجا تو اندبود
وگر بسوزد صد سال مشک و بان آتش
چنانکه خال تو برروی تو نباشد هم
اگر بستر سازند هندوان آتش
مرا بسوختی و پس بماندیم تنها
بدین صفت بگذارد بلی شبان آتش
رخم چو آبی شدزرد و خاکساراز غم
دلم چو نارودر آن نار ناردان آتش
چو من ز لعل تو بوسی طلب کنم گوید
دوزلف تو بنصیحت که هان و هان آتش
زخاک پای تو گردر گریز نیست چو آب
بدست باد چرا میدهد عنان آتش
وگر زغارض چون آب تو ندارد شرم
چرا شدست بسنگ اندرون نهان اتش
فسون شکر تو گر بخواندی یکبار
نداردی تب لرزاندر استخوان آتش
مرا بخصم مکن بیم از انکه نندیشم
اگر شوند مرا جمله دشمنان آتش
بخا کپای تو گر جز بباد انکارم
اگر چو آب ببارد ز آسمان آتش
مرا چه باک چو گویم مدیح صدر جهان
اگر بگیرد از ینپس همه جهان آتش
ستوده خواجه آفاق رکن دین مسعود
که هست از غضبش کمترین نشان آتش
بپیش قطره جودش کم از بخار بحار
بنزد شعله خشمش کم از دخان آتش
بهر کجا که رسد خشم او بر آرد گرد
که گشت همره خشمش عنان زنان آتش
مگر که خواست که تا شکل کلک او گیرد
که زرد روی شدست و سیه زبان آتش
زبان چو ثعبان در کام از چه جنباند
اگر نخواهد از خشم او امان آتش
زهی چو طبع لطیف گه مناظره آب
خهی چو خاطر تیزت گه بیان آتش
ترا ست مایه لطف و تر است قوت عنف
چنین بود بهمه جای بیگمان آتش
نفاذامر تو چون باد دید معذورست
اگر بلرزد چون آب هر زمان آتش
از ین جهه که نگین ترا سزد یاقوت
همی نیارد گشتن بگرد آن آتش
بنامت ازره تصعید نسبتی دارد
از ان بر ارکان گشتست قهرمان آتش
طبایع ارنه بنام تو خطبه خواهد کرد
زبان دراز چرا کرده چون سنان آتش
نهاده روی ببالا و تیغ کین در دست
خطیب وار بر افکنده طیلسان آتش
زخاک پای توگردد سموم آب حیات
بباد لطف تو گردد چو ضمیران آتش
شراب عفو ترا گشت نایب آب حیات
زبان خشم ترا گشت ترجمان آتش
چنانکه خاک شود در کف ولی تو زر
شود بدست عدوی تو ارغوان آتش
مکر که نام تو کردست نقش برتن خویش
که بر سمندرگردد چو گلستان آتش
مگر که دیدگه خشم از تو صفرائی
که زرد باشد دایم چو زعفران آتش
نسیم لطف تو گرسوی دوزخ آردروی
چنان شود که بنوروز بوستان آتش
سموم قهر تو گر بگذرد بدریا بار
چو ابر گرددازو بر فلک روان آتش
از آنسپس که همی خورد خویشتن از خود
چو می نیافت غذائی زدیگران آتش
زیمن عدل تو بگذاشت طبع را چونان
که گشت بر تن گو گرد مهربان آتش
بروزگار تو چو نین لطیف طبع شدست
که گرد پیرهن خود رپرنیان آتش
ا زآنسبب که چو خصم تو زرد و لرزانست
سیاه موی همی میرد و جوان آتش
اگر تو باشی بر خصم حکمران چه عجب
همیشه باشد بر پنبه حکمران آتش
زباد باشد با حزم تو سبکتر خاک
چو آب باشد باعزم تو گران آتش
زشرم آن کف گوهر فشانت ابرهمی
بجای آب ببارد ز دیدگان آتش
بسوخت قهر تو در چرخ راه کاهکشان
چنین بودچو درافتد بکاهدان آتش
بزرگوارا صدرا قصیده گفتم
که خواستند ردیفش بامتحان آتش
بران نهاد که گفتند اشرف و طواط
ازین نمط دو قصیده ردیفشان آتش
زنظم بنده هنوز این قصیده دومست
که تا بحشرزند زین دوداستان آتش
ببحر مدح تو اندر فکندم این کشتی
که خاک پای وی آبست و بادبان آتش
اگر بیابم مهلت چنان کنم زینپس
که در ترقی گیرد ز من کران آتش
همیشه تا که ببوید بنو بهاران گل
همیشه تا که فروزند در خزان آتش
تو جاودانه بزی شاد همچو گل خندان
که دشمنان تراهست جاودان آتش
نشسته بردر احباب تو کمین اقبال
گرفته در دل اعدای تو مکان آتش
زعید دولت تو گشته دشمنان قربان
بنزد قدرت تو مانده ناتوان آتش
همیشه روز توچو نعید و خصم تو چو نعود
که بادلش همه ساله کند قرآن آتش
مرا فتاد چو پروانه بر روان آتش
نشست پیشم سرمست و جام می بردست
میی که شعله او زد بقیروان آتش
بدان صفت که بود دربلور لعل مذاب
برآن نسق که بود آب را میان آتش
چو لعل دلبر نوشین چو عیش عاشق تلخ
چو آب صافی و سرخیش همچنان آتش
نگاه کردم و دیدم قدی چو سرو بلند
دو زلف مشک و دو لب ورخان آتش
بمهر گفتم باز این تهورت زچه خاست
چنین شکر که نهادست برچنان آتش
بخشم گفت که دیوانه؟ چه میگوئی؟
کجا رساند یاقوت را زیان آتش
گرفتمش بکنار اندر و همی گفتم
که ای مرا زتو اندر میان جان آتش
فزود از دم سرد من آتش دل از آن
که بیش باید در فصل مهرگان آتش
وصال تو زبرم رفت و ماند آتش عشق
بلی بماند لابد زکاروان آتش
زبسکه از تف دل ناله های زار کنم
مرا چو شمع زبان گشت در دهان آتش
ببوی زلف تو هرگز کجا تو اندبود
وگر بسوزد صد سال مشک و بان آتش
چنانکه خال تو برروی تو نباشد هم
اگر بستر سازند هندوان آتش
مرا بسوختی و پس بماندیم تنها
بدین صفت بگذارد بلی شبان آتش
رخم چو آبی شدزرد و خاکساراز غم
دلم چو نارودر آن نار ناردان آتش
چو من ز لعل تو بوسی طلب کنم گوید
دوزلف تو بنصیحت که هان و هان آتش
زخاک پای تو گردر گریز نیست چو آب
بدست باد چرا میدهد عنان آتش
وگر زغارض چون آب تو ندارد شرم
چرا شدست بسنگ اندرون نهان اتش
فسون شکر تو گر بخواندی یکبار
نداردی تب لرزاندر استخوان آتش
مرا بخصم مکن بیم از انکه نندیشم
اگر شوند مرا جمله دشمنان آتش
بخا کپای تو گر جز بباد انکارم
اگر چو آب ببارد ز آسمان آتش
مرا چه باک چو گویم مدیح صدر جهان
اگر بگیرد از ینپس همه جهان آتش
ستوده خواجه آفاق رکن دین مسعود
که هست از غضبش کمترین نشان آتش
بپیش قطره جودش کم از بخار بحار
بنزد شعله خشمش کم از دخان آتش
بهر کجا که رسد خشم او بر آرد گرد
که گشت همره خشمش عنان زنان آتش
مگر که خواست که تا شکل کلک او گیرد
که زرد روی شدست و سیه زبان آتش
زبان چو ثعبان در کام از چه جنباند
اگر نخواهد از خشم او امان آتش
زهی چو طبع لطیف گه مناظره آب
خهی چو خاطر تیزت گه بیان آتش
ترا ست مایه لطف و تر است قوت عنف
چنین بود بهمه جای بیگمان آتش
نفاذامر تو چون باد دید معذورست
اگر بلرزد چون آب هر زمان آتش
از ین جهه که نگین ترا سزد یاقوت
همی نیارد گشتن بگرد آن آتش
بنامت ازره تصعید نسبتی دارد
از ان بر ارکان گشتست قهرمان آتش
طبایع ارنه بنام تو خطبه خواهد کرد
زبان دراز چرا کرده چون سنان آتش
نهاده روی ببالا و تیغ کین در دست
خطیب وار بر افکنده طیلسان آتش
زخاک پای توگردد سموم آب حیات
بباد لطف تو گردد چو ضمیران آتش
شراب عفو ترا گشت نایب آب حیات
زبان خشم ترا گشت ترجمان آتش
چنانکه خاک شود در کف ولی تو زر
شود بدست عدوی تو ارغوان آتش
مکر که نام تو کردست نقش برتن خویش
که بر سمندرگردد چو گلستان آتش
مگر که دیدگه خشم از تو صفرائی
که زرد باشد دایم چو زعفران آتش
نسیم لطف تو گرسوی دوزخ آردروی
چنان شود که بنوروز بوستان آتش
سموم قهر تو گر بگذرد بدریا بار
چو ابر گرددازو بر فلک روان آتش
از آنسپس که همی خورد خویشتن از خود
چو می نیافت غذائی زدیگران آتش
زیمن عدل تو بگذاشت طبع را چونان
که گشت بر تن گو گرد مهربان آتش
بروزگار تو چو نین لطیف طبع شدست
که گرد پیرهن خود رپرنیان آتش
ا زآنسبب که چو خصم تو زرد و لرزانست
سیاه موی همی میرد و جوان آتش
اگر تو باشی بر خصم حکمران چه عجب
همیشه باشد بر پنبه حکمران آتش
زباد باشد با حزم تو سبکتر خاک
چو آب باشد باعزم تو گران آتش
زشرم آن کف گوهر فشانت ابرهمی
بجای آب ببارد ز دیدگان آتش
بسوخت قهر تو در چرخ راه کاهکشان
چنین بودچو درافتد بکاهدان آتش
بزرگوارا صدرا قصیده گفتم
که خواستند ردیفش بامتحان آتش
بران نهاد که گفتند اشرف و طواط
ازین نمط دو قصیده ردیفشان آتش
زنظم بنده هنوز این قصیده دومست
که تا بحشرزند زین دوداستان آتش
ببحر مدح تو اندر فکندم این کشتی
که خاک پای وی آبست و بادبان آتش
اگر بیابم مهلت چنان کنم زینپس
که در ترقی گیرد ز من کران آتش
همیشه تا که ببوید بنو بهاران گل
همیشه تا که فروزند در خزان آتش
تو جاودانه بزی شاد همچو گل خندان
که دشمنان تراهست جاودان آتش
نشسته بردر احباب تو کمین اقبال
گرفته در دل اعدای تو مکان آتش
زعید دولت تو گشته دشمنان قربان
بنزد قدرت تو مانده ناتوان آتش
همیشه روز توچو نعید و خصم تو چو نعود
که بادلش همه ساله کند قرآن آتش
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۸۸ - در مدح صدر اجل رکن الدین
زهی دهان تو میم و زلعل حلقه میم
زهی دو زلف تو جیم و زمشک نقطه جیم
ز مهر میم تو وز جور جیم تو هستم
فراخ حوصله چون جیم و تنگدل چون میم
چو جیم یکدله ام با تو پس چرا با من
زمیم بسته دهانی همی کنی تعلیم
شدآتش رخ تو بر دو زلف تو بستان
مگر که زلف و رخت آتشست و ابراهیم
اسیر شد دل مسکین بدام عشق چو دید
بزیر دانه نار آن دو رسته در یتیم
زده است افعی زلفت دل مرا و هنوز
امید وصل همیدارد اینت قلب سلیم
سیه گلیمی من شد زعارض تو پدید
زند ازین پس حسن تو طبل زیر گلیم
ازان ستیزد بیگانه وار با من یار
که میگریزد سیماب وار از من سیم
چوباد او همه تن جان چو شمع من گریان
بیک سلام ازو جان بدو کنم تسلیم
ززخم و زردی رویم چو روی اسطرلاب
زجوی خون همه خطش جدول تقویم
سخن چه رانم چندین دراز گشت حدیث
جفا کشیدن عشاق عادتی است قدیم
تراست جان، ببر و گرد دل مگرد از آن
که هست مدحت صدر جهان در او تصمیم
کریم مطلق و حرز زمانه رکن الدین
که شاید ارز کرم خوانیش رئوف و رحیم
سخای وافر داده لقبش بحر محیط
حیای مفرط نامش نهاده لطف جسیم
عبارتی بود از لفظ او دعای مسیح
اشارتی بود از کلک او عصای کلیم
بپیش قطره جودش کم از بخار بحار
بنزد شعله خشمش کم از شرار جحیم
مقدمست چو شرع رسول در تفضیل
مسلمست چو نام خدای در تقدیم
شهاب هست نسیمی زرای روشن او
کز آسمان شرف دور کرد دیو رجیم
از آن خزانه حکمت بدو سپرد خدای
که هست در سنن شرع و دین حفیظ و علیم
بزیر هر سخن او هزار گونه نکت
بزیر هر نعم او هزار گونه نعیم
خجل همی شود از جود دست او طوبی
عرق همیکند از شرم لفظ او تسنیم
تبارک الله از ان رمزو نکتهای سخن
که عقل مدرک عاجز بماند از تفهیم
زهی ز قدر تو سر زیر همچو آب آتش
زهی ز حلم تو سرکش چو باد خاک حلیم
تو نام فضل و سخا زنده کردۀ ورنی
سخا و فضل بیکباره گشته بود عدیم
زحکمت ار بکشد پای چرخ دست قضا
بتیغ صبح کند چرخ را میان بدو نیم
ز باد قهر تو کشته شود چراغ حیات
بآب لفظ تو زنده شود عظام رمیم
ز رای روشن تو گیرد ارتفاع فلک
چنانکه گیرند از آفتاب در تنجیم
اگر مجسم بودی جلال تو بمثل
نگنجدی بمکان و زمان دراز تعظیم
عطای سایل واجب شناختی چو نان
که باز می نشناسند سایلت ز غریم
بهار عدل تو است آن هوای خوش که در او
نه لاله است سیه دل نه نرگسست سقیم
فلک چو مرکب قدرت بزین کند سازد
زپوست خصم تو فتراکرا دوال ادیم
بزرگوارا صدرا ترا توانم گفت
شکایت از بد چرخ خسیس و دهر لئیم
تو کعبه فضلائی و خلق عالم را
جناب عالی تو از بد زمانه حریم
همیخورم ز جفای زمانه زخم درشت
همی کشم زعنای زمانه رنج عظیم
بنات فکرم هستند یکجهان همه بکر
نکرده خطبه ایشان سخای هیچ کریم
چه سود نکته بکرم چو شد کرم عنین
چه سود نطفه فکرم چو جود گشت عقیم
روا بود که بنازم بدینقصیده که هست
بدیعتر ز بهار و لطیف تر ز نسیم
سبک چو روح خفیف و سلس چو طبع لطیف
روان چو ماءمعین و قوی چو رای حکیم
بفردولت مدحت چنان شود سخنم
که چون صدای سخایت رسد بهفت اقلیم
همیشه تا نبود چون عقیق سنگ سیاه
همیشه تا نبود چون رحیق ماءحمیم
بآب حیوان بادات مشتری ساقی
بفر باقی بادات دور چرخ ندیم
میان جام نکو خواه تو شراب طهور
درون جان بداندیش تو عذاب الیم
شب عدوی تو بادا همی دراز و سیاه
که دم در او نزند صبح تیغ زن از بیم
زهی دو زلف تو جیم و زمشک نقطه جیم
ز مهر میم تو وز جور جیم تو هستم
فراخ حوصله چون جیم و تنگدل چون میم
چو جیم یکدله ام با تو پس چرا با من
زمیم بسته دهانی همی کنی تعلیم
شدآتش رخ تو بر دو زلف تو بستان
مگر که زلف و رخت آتشست و ابراهیم
اسیر شد دل مسکین بدام عشق چو دید
بزیر دانه نار آن دو رسته در یتیم
زده است افعی زلفت دل مرا و هنوز
امید وصل همیدارد اینت قلب سلیم
سیه گلیمی من شد زعارض تو پدید
زند ازین پس حسن تو طبل زیر گلیم
ازان ستیزد بیگانه وار با من یار
که میگریزد سیماب وار از من سیم
چوباد او همه تن جان چو شمع من گریان
بیک سلام ازو جان بدو کنم تسلیم
ززخم و زردی رویم چو روی اسطرلاب
زجوی خون همه خطش جدول تقویم
سخن چه رانم چندین دراز گشت حدیث
جفا کشیدن عشاق عادتی است قدیم
تراست جان، ببر و گرد دل مگرد از آن
که هست مدحت صدر جهان در او تصمیم
کریم مطلق و حرز زمانه رکن الدین
که شاید ارز کرم خوانیش رئوف و رحیم
سخای وافر داده لقبش بحر محیط
حیای مفرط نامش نهاده لطف جسیم
عبارتی بود از لفظ او دعای مسیح
اشارتی بود از کلک او عصای کلیم
بپیش قطره جودش کم از بخار بحار
بنزد شعله خشمش کم از شرار جحیم
مقدمست چو شرع رسول در تفضیل
مسلمست چو نام خدای در تقدیم
شهاب هست نسیمی زرای روشن او
کز آسمان شرف دور کرد دیو رجیم
از آن خزانه حکمت بدو سپرد خدای
که هست در سنن شرع و دین حفیظ و علیم
بزیر هر سخن او هزار گونه نکت
بزیر هر نعم او هزار گونه نعیم
خجل همی شود از جود دست او طوبی
عرق همیکند از شرم لفظ او تسنیم
تبارک الله از ان رمزو نکتهای سخن
که عقل مدرک عاجز بماند از تفهیم
زهی ز قدر تو سر زیر همچو آب آتش
زهی ز حلم تو سرکش چو باد خاک حلیم
تو نام فضل و سخا زنده کردۀ ورنی
سخا و فضل بیکباره گشته بود عدیم
زحکمت ار بکشد پای چرخ دست قضا
بتیغ صبح کند چرخ را میان بدو نیم
ز باد قهر تو کشته شود چراغ حیات
بآب لفظ تو زنده شود عظام رمیم
ز رای روشن تو گیرد ارتفاع فلک
چنانکه گیرند از آفتاب در تنجیم
اگر مجسم بودی جلال تو بمثل
نگنجدی بمکان و زمان دراز تعظیم
عطای سایل واجب شناختی چو نان
که باز می نشناسند سایلت ز غریم
بهار عدل تو است آن هوای خوش که در او
نه لاله است سیه دل نه نرگسست سقیم
فلک چو مرکب قدرت بزین کند سازد
زپوست خصم تو فتراکرا دوال ادیم
بزرگوارا صدرا ترا توانم گفت
شکایت از بد چرخ خسیس و دهر لئیم
تو کعبه فضلائی و خلق عالم را
جناب عالی تو از بد زمانه حریم
همیخورم ز جفای زمانه زخم درشت
همی کشم زعنای زمانه رنج عظیم
بنات فکرم هستند یکجهان همه بکر
نکرده خطبه ایشان سخای هیچ کریم
چه سود نکته بکرم چو شد کرم عنین
چه سود نطفه فکرم چو جود گشت عقیم
روا بود که بنازم بدینقصیده که هست
بدیعتر ز بهار و لطیف تر ز نسیم
سبک چو روح خفیف و سلس چو طبع لطیف
روان چو ماءمعین و قوی چو رای حکیم
بفردولت مدحت چنان شود سخنم
که چون صدای سخایت رسد بهفت اقلیم
همیشه تا نبود چون عقیق سنگ سیاه
همیشه تا نبود چون رحیق ماءحمیم
بآب حیوان بادات مشتری ساقی
بفر باقی بادات دور چرخ ندیم
میان جام نکو خواه تو شراب طهور
درون جان بداندیش تو عذاب الیم
شب عدوی تو بادا همی دراز و سیاه
که دم در او نزند صبح تیغ زن از بیم
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۲۲ - ولله در قائله
زهی وفای تو مانند نقش بر ناخن
فکنده دست جفای تو بر جگر ناخن
زخار خار غمت نیست بس عجب که بود
جوارحی که مرا هست سر بسر ناخن
ز درد فرقت تو بیخبر چنانم من
که باشد از الم گوشت بیخبر ناخن
نهیب غمزه جادو فریب تو گه سحر
هزار شعبده دارد بزیر هر ناخن
دراز کرده بآهنگ جان ببین انگشت
خضاب کرده بخون جگر نگر ناخن
وفا زوی طمع آنکس کند که پیوسته
امید رستن مو داشتست بر ناخن
بگفتمش که بچین ناخن جفا گفتا
برون ز مصلحتی نیست آنقدر ناخن
پی خراشش امعای خصم صاحب را
دراز کردم ازینسان چو نیشتر ناخن
خدیو مملکت عدل و داد شمس الدین
که دست رایش زد بر رخ قمر ناخن
خدایگان جهان صاحب زمان کامد
کف جوادش دریا در و گهر ناخن
ز بهر آنکه تشبه کند باو هر مه
هلال حسیدش از آسمان در ناخن
برای بندگی کلک او مگر بسته
بشرط خدمت چون بندگان کمر ناخن
بزخمه تارگ جان عدوزند بنمود
زنیش در رگ او فعل نیشتر ناخن
زدست بر سر ازینسان کی آمدی هرگز
اگر بخصم تو ننمودی آن هنر ناخن
هوای دولت تو دارد آنمزاج بطبع
که گر بخواهد رویاند از شجر ناخن
اساس مملکت تو قضا چنان افکند
که اندرو نتواند زدن قدر ناخن
هر آن بنان که بیان مدیح تو نکند
زمانه نی شکند هر زمانش در ناخن
خدایگانا هر چند میتوان بستن
درین قصیده بتأویل صد دیگر ناخن
ولیک چون سر دشمن بریده اولیتر
ازانکه خوش نبود زین دراز تر ناخن
فکنده دست جفای تو بر جگر ناخن
زخار خار غمت نیست بس عجب که بود
جوارحی که مرا هست سر بسر ناخن
ز درد فرقت تو بیخبر چنانم من
که باشد از الم گوشت بیخبر ناخن
نهیب غمزه جادو فریب تو گه سحر
هزار شعبده دارد بزیر هر ناخن
دراز کرده بآهنگ جان ببین انگشت
خضاب کرده بخون جگر نگر ناخن
وفا زوی طمع آنکس کند که پیوسته
امید رستن مو داشتست بر ناخن
بگفتمش که بچین ناخن جفا گفتا
برون ز مصلحتی نیست آنقدر ناخن
پی خراشش امعای خصم صاحب را
دراز کردم ازینسان چو نیشتر ناخن
خدیو مملکت عدل و داد شمس الدین
که دست رایش زد بر رخ قمر ناخن
خدایگان جهان صاحب زمان کامد
کف جوادش دریا در و گهر ناخن
ز بهر آنکه تشبه کند باو هر مه
هلال حسیدش از آسمان در ناخن
برای بندگی کلک او مگر بسته
بشرط خدمت چون بندگان کمر ناخن
بزخمه تارگ جان عدوزند بنمود
زنیش در رگ او فعل نیشتر ناخن
زدست بر سر ازینسان کی آمدی هرگز
اگر بخصم تو ننمودی آن هنر ناخن
هوای دولت تو دارد آنمزاج بطبع
که گر بخواهد رویاند از شجر ناخن
اساس مملکت تو قضا چنان افکند
که اندرو نتواند زدن قدر ناخن
هر آن بنان که بیان مدیح تو نکند
زمانه نی شکند هر زمانش در ناخن
خدایگانا هر چند میتوان بستن
درین قصیده بتأویل صد دیگر ناخن
ولیک چون سر دشمن بریده اولیتر
ازانکه خوش نبود زین دراز تر ناخن
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۲۶ - قصیده
ای ردای شب نقاب صبح صادق ساخته
وی ز سنبل پرده گرد شقایق ساخته
ز لفت از دیبا بضاعتهای زیبا بافته
لعلت از شکر حلاوتهای فایق ساخته
کوکب اشک من از دامن مغارب یافته
ماه رخسارت گریبانرا مشارق ساخته
چشم تو کش لعبت از غنچه بسی مستورتر
خویشتن چون نرگس مخمور فاسق ساخته
خال تو در زیر زلفت چون من دلسوخته
محرم اسرار خود شبهای غاسق ساخته
قدرت ایزد تعالی پیش کفر زلف تو
زانرخ روشن دلیل صنع خالق ساخته
چشم مستت ناوک مژگان نهاده در کمان
وانگهی آنرانشان از جان عاشق ساخته
بهر بوئی زلف تو بر آتش و ببریده سر
خویشتن را عرضه چندین علایق ساخته
مردم چشم تو از بس شعبده در دلبری
جای خویش اندر دل جادوی حاذق ساخته
لاله سیراب تو از ما گریزان وانگهی
زنگیان مست را یار معانق ساخته
من ز جور و طعنه خصم مخالف سوخته
تو دگر جا با حریفان موافق ساخته
یکشبه عشق من از عکس خیال روی تو
صد هزاران قصه عذرا و وامق ساخته
در دل من ساختی جای خود و چونین سزد
زانکه در دوزخ بود جای منافق ساخته
نی نشاید خواند دوزخ آندلیرا کاندروست
از مدیح صدر عالم صد حدایق ساخته
خواجه عالم قوام الدین که خلق و خلق اوست
خواجگیرا جملگی اسباب لایق ساخته
آنکه هست اهل هنر را در حریم حرمتش
عصمت پاینده یزدان سرادق ساخته
آنکه عزمش تا ابد حکم ازل پرداخته
وانکه با تدبیر او تقدیر سابق ساخته
آسمان بهر تقرب سوی خاک در گهش
خویشتن را از ره خدمت سوابق ساخته
لفظ گوهر بار شیرین کار او از ساحری
گوش گردون حقه سر حقایق ساخته
باد از عزمش مضای سیر گردون یافته
خاک از حزمش وقار کوه شاهق ساخته
مرکب آمال ارباب حوائج را بلطف
گه کرم را قائد و گه جود سایق ساخته
حسن عهد او همه رای مکارم داشته
فیض جود او همه کار خلایق ساخته
اصطناع حق شناس و طاعت حق پرورش
سابق انعام را زاحسان لواحق ساخته
عقل را اندر سرای شرع وقت حل و عقد
امر و نهیش گاه راتق گاه فاتق ساخته
ای رسیده همت عالیت جائی کز علو
شیر گردون زیر پی نقش نمارق ساخته
دانش از لفظ تو انواع فواید یافته
بخشش از جود تو اسباب مرافق ساخته
آسمان جاه ترا حصن حوادث داشته
عافیت مدح ترا حرز طوارق ساخته
همچو میزان دشمن تو باد پیموده ز عمر
همچو جوزاناصحت اززر مناطق ساخته
شرعرا شرح بیانت کشف واضح آمده
کلک را فر بنانت حی ناطق ساخته
خوف از عفو تو خود را سخت غافل بافته
حرص از جود تو خودرانیک واثق ساخته
آفتاب صدق رایت از شعاع نور خویش
بر فلک کمتر طلیعه صبح صادق ساخته
شادباش ای رحمت شامل که جودواسعت
خلقراشد عدت وقت مضائق ساخته
خاطر مشکل گشای ووهم دوراندیش تو
طفل دین را در شب شبهت مراهق ساخته
لمعه رایت بسی خورشید و ماه آراسته
شعله خشمت بسی سیل و صواعق ساخته
کجروی در عهد تو منسوخ گشتست آنچنانک
هست فرزین سیر خود سیر بیادق ساخته
تافلگراهست تقسیم بروجش ازدرج
تادرج راهست ترکیب از دقایق ساخته
باد آمالت بیمن نجح مقرون زانکه هست
سد اغراض عدویت از عوایق ساخته
در جفا با حاسدت گردون دغاها باخته
دروفابا ناصحت دولت و ثایق ساخته
من رهی در مدح تو پرداخته دیوان ها
لفظ های آن مجانس یا مطابق ساخته
وی ز سنبل پرده گرد شقایق ساخته
ز لفت از دیبا بضاعتهای زیبا بافته
لعلت از شکر حلاوتهای فایق ساخته
کوکب اشک من از دامن مغارب یافته
ماه رخسارت گریبانرا مشارق ساخته
چشم تو کش لعبت از غنچه بسی مستورتر
خویشتن چون نرگس مخمور فاسق ساخته
خال تو در زیر زلفت چون من دلسوخته
محرم اسرار خود شبهای غاسق ساخته
قدرت ایزد تعالی پیش کفر زلف تو
زانرخ روشن دلیل صنع خالق ساخته
چشم مستت ناوک مژگان نهاده در کمان
وانگهی آنرانشان از جان عاشق ساخته
بهر بوئی زلف تو بر آتش و ببریده سر
خویشتن را عرضه چندین علایق ساخته
مردم چشم تو از بس شعبده در دلبری
جای خویش اندر دل جادوی حاذق ساخته
لاله سیراب تو از ما گریزان وانگهی
زنگیان مست را یار معانق ساخته
من ز جور و طعنه خصم مخالف سوخته
تو دگر جا با حریفان موافق ساخته
یکشبه عشق من از عکس خیال روی تو
صد هزاران قصه عذرا و وامق ساخته
در دل من ساختی جای خود و چونین سزد
زانکه در دوزخ بود جای منافق ساخته
نی نشاید خواند دوزخ آندلیرا کاندروست
از مدیح صدر عالم صد حدایق ساخته
خواجه عالم قوام الدین که خلق و خلق اوست
خواجگیرا جملگی اسباب لایق ساخته
آنکه هست اهل هنر را در حریم حرمتش
عصمت پاینده یزدان سرادق ساخته
آنکه عزمش تا ابد حکم ازل پرداخته
وانکه با تدبیر او تقدیر سابق ساخته
آسمان بهر تقرب سوی خاک در گهش
خویشتن را از ره خدمت سوابق ساخته
لفظ گوهر بار شیرین کار او از ساحری
گوش گردون حقه سر حقایق ساخته
باد از عزمش مضای سیر گردون یافته
خاک از حزمش وقار کوه شاهق ساخته
مرکب آمال ارباب حوائج را بلطف
گه کرم را قائد و گه جود سایق ساخته
حسن عهد او همه رای مکارم داشته
فیض جود او همه کار خلایق ساخته
اصطناع حق شناس و طاعت حق پرورش
سابق انعام را زاحسان لواحق ساخته
عقل را اندر سرای شرع وقت حل و عقد
امر و نهیش گاه راتق گاه فاتق ساخته
ای رسیده همت عالیت جائی کز علو
شیر گردون زیر پی نقش نمارق ساخته
دانش از لفظ تو انواع فواید یافته
بخشش از جود تو اسباب مرافق ساخته
آسمان جاه ترا حصن حوادث داشته
عافیت مدح ترا حرز طوارق ساخته
همچو میزان دشمن تو باد پیموده ز عمر
همچو جوزاناصحت اززر مناطق ساخته
شرعرا شرح بیانت کشف واضح آمده
کلک را فر بنانت حی ناطق ساخته
خوف از عفو تو خود را سخت غافل بافته
حرص از جود تو خودرانیک واثق ساخته
آفتاب صدق رایت از شعاع نور خویش
بر فلک کمتر طلیعه صبح صادق ساخته
شادباش ای رحمت شامل که جودواسعت
خلقراشد عدت وقت مضائق ساخته
خاطر مشکل گشای ووهم دوراندیش تو
طفل دین را در شب شبهت مراهق ساخته
لمعه رایت بسی خورشید و ماه آراسته
شعله خشمت بسی سیل و صواعق ساخته
کجروی در عهد تو منسوخ گشتست آنچنانک
هست فرزین سیر خود سیر بیادق ساخته
تافلگراهست تقسیم بروجش ازدرج
تادرج راهست ترکیب از دقایق ساخته
باد آمالت بیمن نجح مقرون زانکه هست
سد اغراض عدویت از عوایق ساخته
در جفا با حاسدت گردون دغاها باخته
دروفابا ناصحت دولت و ثایق ساخته
من رهی در مدح تو پرداخته دیوان ها
لفظ های آن مجانس یا مطابق ساخته
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۲۷ - در وصف قاضی القضاة رکن الدین
ای غم تو چون سویدا جای در دل یافته
وی خیالت چون سوادا زدیده منزل یافته
نیست طرفه گر بود چشم و دلم جای تو زانک
هست ماه از طرف و قلب اسم منازل یافته
عارض چون شیر تو از زلف چونزنجیر تو
همچو آب از باد اشکال سلاسل یافته
لطف خلقت شمه باد سحر آموخته
سحر چشمت اندکی جادوی بابل یافته
سرو با آن سرکشی و آن تمایل کردنش
گوشمالی نیک ازان شکل و شمایل یافته
عشق اندر سایه و خورشید زلف ورویتو
صد هزاران جان و دل بی جان و بیدل یافته
ایفلک افتاده عشق ترا بر داشته
وی خرد دیوانه بند تو عاقل یافته
هم کمر گرد میانت نیک گمراه آمده
هم سخن راه دهانت سخت مشکل یافته
عشق تو اندیشه های وصل بازی داشته
هجر تو تدبیرهای صبر باطل یافته
کی بود یارب که بینم من ز ساعدهای خویش
گردن چون سیم تو از زر حمایل یافته
اینت شیرین عشقبازی کاندراوجان و دلم
خوشترین لذت ملامت از عواذل یافته
نی دل اندر وصل و هجر تو نبندم زانکه هست
راه سوی حضرت آن صدر عادل یافته
حرز مطلق رکندین اقضی القضاة شرق و غرب
آنکه دهرش منعم و ایام مفضل یافته
آنکه چرخش معدنجو و مکارم خوانده است
وانکه شرعش منبع فضل و فضایل یافته
آسمان در سایه جاهش پناهی ساخته
آفتاب از شعله رایش مشاعل یافته
جهان دردیجور شبهت از شعاع خاطرش
راه کشف معضل و حل مسائل یافته
ناصح او را ملک مقبول و مقبل داشته
حاسد او را اجل مغرور و غافل یافته
عقل او را در همه ابواب قدوة ساخته
چرخ او را در همه انواع کامل یافته
گاه وصف و نعت اخلاق و مکارم کاندروست
نطق سحبانی مزاج و طبع باقل یافته
خاطر و قادو ذهنش نیک آسان کرده حل
هرچه و هم و عقل آنرا صعب و هایل یافته
مکرمت از صادر و وارد درین عالیجناب
وفد در وفد و قوافل در قوافل یافته
ای زفر دولت بیدار تو فتنه مدام
خوابگه در سایه این عدل شامل یافته
شرع از انوار عقل تو حقایق خواسته
فضل از الفاظ عذب تو دلایل یافته
خاک از تأثیر حلم تو وقار آموخته
کوه از آسیب خشم تو زلازل یافته
روز منصب آسمان اجرام علوی را چو خاک
پیش قدر و رفعت تو سخت نازل یافته
نیست گردون باهزاران دیده در صد دور قرن
مثل تو شخصی بدین چندین خصایل یافته
نه کسی معیار انصاف تو ناقص داشته
جودوعلمت خوشترین معشوق سایل یافته
پیش چشم همتت کمتر بود از ذره
هر چه کان از داده خورشید حاصل یافته
شادباش ای قدر تو جائی رسیده کاسمان
وهم را زادراک جاهت پای در گل یافته
از ثنای تو مجامر در مجامع سوخته
وزشکوهت رونقی صدر محافل یافته
آزافزونخوار پیشی خواه بیشی جوی هست
عدت صد ساله از وجود تو فاضل یافته
از نم ابر سخایت خرمن ماه از نما
بر فلک چون خوشه پروین سنابل یافته
فرعدل و یمن انصاف تو طبع باز را
دوستی والف با کبک و حواصل یافته
از سخای کیسه پردازت سپهر لاجورد
کان که او گنجور خورشیدست عاطل یافته
جمله ارزاق و فتاوی خلق را روشن شود
چون شود کلک تو تشریف انامل یافته
طبع تو بحریست بی آسیب موج و غوطه
گوهر جودت طمع برطرف ساحل یافته
دشمنت گر برخلاف رای تو آبی خورد
آبرا در حلق طعم زهر قاتل یافته
هرچه رای روشنت تقریر آندیده صواب
آسمان وجه تعرضهاش زایل یافته
ای نفاذ حکم تو دور محیط نه فلک
در خط فرمان تو چون نقطه داخل یافته
جرم عفو شاملترا آب دندان ساخته
حرص جود مشرفت را خوش معامل یافته
هر ثنائی کان نه از بهر تو باشد عاقلان
صنعتش از زیور تحقیق عاطل یافته
هر که دارد چون دویت اندر دل از تو غالیه
چون قلم قط سر و قطع مفاصل یافته
هر که کرده اختیار خدمت درگاه تو
با ثواب آجل اکنون ملک عاجل یافته
این رهی کاندر مدیح تو چو صبح صادقست
زین قصیده سوی بهروزی وسایل یافته
در مدیحت از بنات فکر و معنی های بکر
مادر امید را از نجح حامل یافته
تا که باشد خلعت باغ از مه آزارودی
گه دم طاوس و گه پر حواصل یافته
متصل بادا ترا امداد لطف ایزدی
مدت عمر تو در آخر اوایل یافته
هر غرض کاعدای تو از بخت کرده التماس
مرگرا در پیش آنمقصود حایل یافته
وی خیالت چون سوادا زدیده منزل یافته
نیست طرفه گر بود چشم و دلم جای تو زانک
هست ماه از طرف و قلب اسم منازل یافته
عارض چون شیر تو از زلف چونزنجیر تو
همچو آب از باد اشکال سلاسل یافته
لطف خلقت شمه باد سحر آموخته
سحر چشمت اندکی جادوی بابل یافته
سرو با آن سرکشی و آن تمایل کردنش
گوشمالی نیک ازان شکل و شمایل یافته
عشق اندر سایه و خورشید زلف ورویتو
صد هزاران جان و دل بی جان و بیدل یافته
ایفلک افتاده عشق ترا بر داشته
وی خرد دیوانه بند تو عاقل یافته
هم کمر گرد میانت نیک گمراه آمده
هم سخن راه دهانت سخت مشکل یافته
عشق تو اندیشه های وصل بازی داشته
هجر تو تدبیرهای صبر باطل یافته
کی بود یارب که بینم من ز ساعدهای خویش
گردن چون سیم تو از زر حمایل یافته
اینت شیرین عشقبازی کاندراوجان و دلم
خوشترین لذت ملامت از عواذل یافته
نی دل اندر وصل و هجر تو نبندم زانکه هست
راه سوی حضرت آن صدر عادل یافته
حرز مطلق رکندین اقضی القضاة شرق و غرب
آنکه دهرش منعم و ایام مفضل یافته
آنکه چرخش معدنجو و مکارم خوانده است
وانکه شرعش منبع فضل و فضایل یافته
آسمان در سایه جاهش پناهی ساخته
آفتاب از شعله رایش مشاعل یافته
جهان دردیجور شبهت از شعاع خاطرش
راه کشف معضل و حل مسائل یافته
ناصح او را ملک مقبول و مقبل داشته
حاسد او را اجل مغرور و غافل یافته
عقل او را در همه ابواب قدوة ساخته
چرخ او را در همه انواع کامل یافته
گاه وصف و نعت اخلاق و مکارم کاندروست
نطق سحبانی مزاج و طبع باقل یافته
خاطر و قادو ذهنش نیک آسان کرده حل
هرچه و هم و عقل آنرا صعب و هایل یافته
مکرمت از صادر و وارد درین عالیجناب
وفد در وفد و قوافل در قوافل یافته
ای زفر دولت بیدار تو فتنه مدام
خوابگه در سایه این عدل شامل یافته
شرع از انوار عقل تو حقایق خواسته
فضل از الفاظ عذب تو دلایل یافته
خاک از تأثیر حلم تو وقار آموخته
کوه از آسیب خشم تو زلازل یافته
روز منصب آسمان اجرام علوی را چو خاک
پیش قدر و رفعت تو سخت نازل یافته
نیست گردون باهزاران دیده در صد دور قرن
مثل تو شخصی بدین چندین خصایل یافته
نه کسی معیار انصاف تو ناقص داشته
جودوعلمت خوشترین معشوق سایل یافته
پیش چشم همتت کمتر بود از ذره
هر چه کان از داده خورشید حاصل یافته
شادباش ای قدر تو جائی رسیده کاسمان
وهم را زادراک جاهت پای در گل یافته
از ثنای تو مجامر در مجامع سوخته
وزشکوهت رونقی صدر محافل یافته
آزافزونخوار پیشی خواه بیشی جوی هست
عدت صد ساله از وجود تو فاضل یافته
از نم ابر سخایت خرمن ماه از نما
بر فلک چون خوشه پروین سنابل یافته
فرعدل و یمن انصاف تو طبع باز را
دوستی والف با کبک و حواصل یافته
از سخای کیسه پردازت سپهر لاجورد
کان که او گنجور خورشیدست عاطل یافته
جمله ارزاق و فتاوی خلق را روشن شود
چون شود کلک تو تشریف انامل یافته
طبع تو بحریست بی آسیب موج و غوطه
گوهر جودت طمع برطرف ساحل یافته
دشمنت گر برخلاف رای تو آبی خورد
آبرا در حلق طعم زهر قاتل یافته
هرچه رای روشنت تقریر آندیده صواب
آسمان وجه تعرضهاش زایل یافته
ای نفاذ حکم تو دور محیط نه فلک
در خط فرمان تو چون نقطه داخل یافته
جرم عفو شاملترا آب دندان ساخته
حرص جود مشرفت را خوش معامل یافته
هر ثنائی کان نه از بهر تو باشد عاقلان
صنعتش از زیور تحقیق عاطل یافته
هر که دارد چون دویت اندر دل از تو غالیه
چون قلم قط سر و قطع مفاصل یافته
هر که کرده اختیار خدمت درگاه تو
با ثواب آجل اکنون ملک عاجل یافته
این رهی کاندر مدیح تو چو صبح صادقست
زین قصیده سوی بهروزی وسایل یافته
در مدیحت از بنات فکر و معنی های بکر
مادر امید را از نجح حامل یافته
تا که باشد خلعت باغ از مه آزارودی
گه دم طاوس و گه پر حواصل یافته
متصل بادا ترا امداد لطف ایزدی
مدت عمر تو در آخر اوایل یافته
هر غرض کاعدای تو از بخت کرده التماس
مرگرا در پیش آنمقصود حایل یافته
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۲۹ - قصیده
دارم زعشق روی تو پیوسته ترمژه
وزخون دل زفرقت تو بارور مژه
پیوسته شد بهم همه مژگان من بخون
زینسان کسی نبیند پیوسته تر مژه
گوئی که رنگرز شده اند این دو چشم من
هردم کنند رنگ بخون جگر مژه
از آب چشم من که جهانی فرو گرفت
هم دیده بر خطاست هم اندر خطر مژه
از من قرار و خواب ربوده شد آنچنانک
برهم نمیزنم همه شب تا سحر مژه
پیرامن دو چشم من اینک نظاره کن
صد دسته خون سوخته برطرف هر مژه
ازبسکه گشت بر مژه ام خون دیده جمع
کردم غلط که سیخ کبابست هر مژه
این حیف بین که میرود اندر جهان عشق
جرم از دودیده آمد و بیداد بر مژه
از جور یار و قصه احداث روزگار
در غصه که بینم ازین مختصر مژه
وقتست اگر کنم گله نزدیک سروری
کز فخر خاک پایش روید بسر مژه
دستور عصر و خواجه آفاق شمس دین
کز نور راش تیره شود سر بسر مژه
صاحبقران عصر محمد که رای او
مانند دیده ایست برو ماه و خورمژه
ای صاحبی که چرخ نبیند نظیر تو
بسیار اگر بر آرد گرد نظر مژه
باریک بین چنان شده ام در مدیح تو
کز دست من همی جهد اندر نظر مژه
از گریه چشم حاسد تو کرته بدوخت
کش ابره خون دیده شد و آسترمژه
هرک او خلاف دوستی اندر تو بنگرد
بر دیده اش آورد ز پی کین حشرمژه
اندر تموز گرم ز سردی حسود را
هنگام گریه گردد همچون شمر مژه
دشمن زیان نکرد گه اشک ریختن
میریخت سیم تا که شدش همچو زرمژه
در دیده مخالف نوک سنان تو
اندر جهد چنانکه ندارد خبر مژه
گردر کمان و هم نهی تیر امتحان
وقت نهیب آوری اندر نظر مژه
از چشم دشمنت بگه فرصت گشاد
زان سوی سر کند بتراجع گذر مژه
تا در جهان شیوه گری نیکوان زنند
از بهر صید دلها بر یکدیگر مژه
صید همای دولت تو باد نیکوئی
در چشم عدل و داد و بروزیب و فرمژه
وزخون دل زفرقت تو بارور مژه
پیوسته شد بهم همه مژگان من بخون
زینسان کسی نبیند پیوسته تر مژه
گوئی که رنگرز شده اند این دو چشم من
هردم کنند رنگ بخون جگر مژه
از آب چشم من که جهانی فرو گرفت
هم دیده بر خطاست هم اندر خطر مژه
از من قرار و خواب ربوده شد آنچنانک
برهم نمیزنم همه شب تا سحر مژه
پیرامن دو چشم من اینک نظاره کن
صد دسته خون سوخته برطرف هر مژه
ازبسکه گشت بر مژه ام خون دیده جمع
کردم غلط که سیخ کبابست هر مژه
این حیف بین که میرود اندر جهان عشق
جرم از دودیده آمد و بیداد بر مژه
از جور یار و قصه احداث روزگار
در غصه که بینم ازین مختصر مژه
وقتست اگر کنم گله نزدیک سروری
کز فخر خاک پایش روید بسر مژه
دستور عصر و خواجه آفاق شمس دین
کز نور راش تیره شود سر بسر مژه
صاحبقران عصر محمد که رای او
مانند دیده ایست برو ماه و خورمژه
ای صاحبی که چرخ نبیند نظیر تو
بسیار اگر بر آرد گرد نظر مژه
باریک بین چنان شده ام در مدیح تو
کز دست من همی جهد اندر نظر مژه
از گریه چشم حاسد تو کرته بدوخت
کش ابره خون دیده شد و آسترمژه
هرک او خلاف دوستی اندر تو بنگرد
بر دیده اش آورد ز پی کین حشرمژه
اندر تموز گرم ز سردی حسود را
هنگام گریه گردد همچون شمر مژه
دشمن زیان نکرد گه اشک ریختن
میریخت سیم تا که شدش همچو زرمژه
در دیده مخالف نوک سنان تو
اندر جهد چنانکه ندارد خبر مژه
گردر کمان و هم نهی تیر امتحان
وقت نهیب آوری اندر نظر مژه
از چشم دشمنت بگه فرصت گشاد
زان سوی سر کند بتراجع گذر مژه
تا در جهان شیوه گری نیکوان زنند
از بهر صید دلها بر یکدیگر مژه
صید همای دولت تو باد نیکوئی
در چشم عدل و داد و بروزیب و فرمژه
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۳۱ - در مدح قوام الدین صاعد
آن زلف نگر بدان پریشانی
وان روی نگر بدان درخشانی
زلفی که چو گرد گل برافشاند
تو دست زجان و دل برافشانی
روئی که کراکند که از دورش
می بینی و وان یکاد میخوانی
حسنی بکمال ای دریغ ار بود
خوی خوش و ذره مسلمانی
او گوید جان، ببر فدای تو
من گویم بوسه، هان گرانجانی
آخر بشناس وقت هر کاری
یارب که تو اینقدر نمیدانی
گرتن بزنم که این چه، زیبا نیست
ور دم نزنم که هم سخندانی
ای روز وصال تو شتابنده
شبهای فراق تو زمستانی
گفتی ز تو جان و از لبم بوسی
انصاف حریف آب دندانی
گر جان ببری ز من روا دارم
آنی که مرا تو جان و جانانی
من از تو بخون دیده گریانم
سودم چه ازین که ماه خندانی
عشق و رخ تو چو بلبل است و گل
غم با دل من چو بوم و ویرانی
در چشم امید من شکستی خار
پس من چکنم که تو گلستانی
درستی عهد بس کمان سختی
در تنگی خو فراخ میدانی
رویم ز غمت برنگ که گشتست
بر من بدو جو که سرو بستانی
روئی که جهان همه بدو دیدم
بی جرم چرا ز من بگردانی
سبحان الله ببخت کور ما
چونانکه نخواستیم چونانی
بر من متغیر از چه رو گشتی
تو هم بدل قوام دین مانی
حری که نبیندش جهان مانند
صدری که نیاردش فلک ثانی
ای مرکز جود و عالم معنی
وی صورت لطف و فر یزدانی
در برج شرف هزار خورشیدی
بر شاخ کرم هزار دستانی
از حکم ورای سیر گردونی
در قدر فراز اوج کیوانی
آثار خصایل تو قدوسی
اخلاق شمایل تو روحانی
از روی کمال جوهر عقلی
وز راه نهاد عالم جانی
یک ساعت خرج جود تو نبود
مجموع جهان نباتی و کانی
لفظست مروت و تو معنائی
دعویست بزرگی و تو برهانی
هم چشم و چراغ خانه صاعد
هم پشت و پناه آل نعمانی
در علم چو بر دور پایابی
در حلم چو کوه ثابت ارکانی
نه در تو کدورتیست ترکیبی
نه در تو کثافتیست جسمانی
از نعمت تست هر شبان روزی
در اند هزار خانه مهمانی
با این همه منصب این تواضع بین
نبود ز گزاف فیض ربانی
سوسن اگر از مدیحت اندیشد
یابد ز حواس نطق سحبانی
گر خشم تو بر فلک زند شعله
گردد بره سپهر بریانی
ور عدل تو بر فلک زند بانگی
مهتاب کند ز بیم کتانی
وقتی که تو زین عزم بربندی
منسوب شود فلک بکسلانی
جائی که لطافت تو تریاکست
از زهر چه آید؟ آب حیوانی
چون دست تو در سخا زرافشاند
نه باد خزان نه ابر نیسانی
از بهر صلاح عالم بالا
گر بر نگری بسقف ایوانی
خورشید بری شود ز غمازی
مریخ حذر کند ز فتانی
بدخواه تو هر که هست گومیباش
بالله که کم از سگی است کهدانی
بادند همه فدای تو یک یک
گر چه نکنند سگ بقربانی
ای خواجه خواجگان علی الاطلاق
بر جمله عراقی و خراسانی
دادم بده از تو داد میخواهم
زیرا که بر اهل علم سلطانی
تا چند قفا خورم زهر ناکس
آخر نه تو حاکم سپاهانی
تا چند بپیش طعنه خاموشی
تا چند بزیر پتک سندانی
بر من چو تو سر گران کنی لاشک
افسوس کنندم انسی و جانی
مرگیست مرا که هر کسم پرسد
کآخر تو چرا حریف حرمانی
نه با خود اضافتی توانم کرد
کز من خللی فتاد طغیانی
نه بر کرمت حواله شاید کرد
کانجا سببی برفت سهوانی
نه روی سخن نه برگ خاموشی
مسدود شده طریق عقلانی
بر مرد چو روزگار شد تیره
آنجا ناید بکار لقمانی
تدبیر صلاح کار من سهلست
دانی چه کنی؟ سری بجنبانی
بد نام مکن مرا که زشت آید
بر دوش ملک ردای شیطانی
گر بی گنهم تو مرد انصافی
ور با گنهم تو اهل احسانی
دانی که مرا ز روزگار تو
اندیشه نبود این پریشانی
گر از تو کسی علی المثل پرسد
از راه فضول طبع انسانی
گوید که فلان چه جرم کرد آخر
کز نزد خودش بقهر میرانی
آخر بچه حرف بر نهی انگشت
ترسم که درین «ازین» جواب درمانی
ز اول ز چه بی سوابق خدمت
بودیم بدان کرامت ارزانی
وانگه ز چه بی شوایب تهمت
ماندیم درین مقام حیرانی
گر اهل نیم چرام پروردی
ور اهل بدم چرا پشیمانی
واجب نکند ز بیخ بر کندن
شاخی که بدست خویش بنشانی
انگار که من خود از در اینم
انصاف بده تو لایق آنی؟
من خود کیم و زمن چه میآید
تا خاطر خود بدان برنجانی
خود گیر که من جنایتی کردم
یا از سر قصد یا ز نادانی
معصوم نیند آدمی از سهو
با آنکه نرفت و هم تو میدانی
در حلم و کرم چه فایدت باشد
گر خود نبود جنایت جانی
ور باز نمیتوانمش دادن
سیمی که ببردم از تو پنهانی
عمری که بخرج مدحتت کردم
تو نیزش باز داد نتوانی
ابروی ترا گره نمی زیبد
بگشای پس این گره ز پیشانی
از دولت تو بساکسان هستند
در حشمت و نعمت و تن آسانی
عیبست کز آن میانه من باشم
با این همه رنج و نابسامانی
والله که مبارکم دران خدمت
دانی تو که نیست لاف و لامانی
زاول که رسیده ام بدینحضرت
از بهر مراسم ثنا خوانی
هر چند که بود بر فلک جاهت
امروز ببین هزار چندانی
نه هر که جنیبتی خرد تازی
بیرون کند از طویله پالانی
گر اطلس زینتست کسوترا
پشمینه نکوست روز بارانی
من گر چه نیم سزای استیفا
دانم بپسندیم بدربانی
فی الجمله رضات گشته مقصودم
بی ملتمسات آبی و نانی
نی نی بخدا اگر عمل جویم
اینم هم از احمقی و نادانی
گر رای عنایتیست برهان بس
تا بو کم ازین شماته برهانی
ور قصد عقوبتیست فرمان ده
نه پادشهی بتیز فرمانی؟
زین پس نه اگر عنایتی بینم
لا شک منم و عصای و انبانی
هر چند صحیح لفظ انبانست
لیکن بضرورة گفته شد بانی
تا گردد شب زچرخ روزافزون
چون گردد آفتاب میزانی
تا ضد فنا بقاست در عالم
تو باقی مان ز عالم فانی
عمر تو ز عمر نوح افزون باد
در دولت و ملکت سلیمانی
تازه بسخات شاخ دانائی
زنده ببقات روح انسانی
وان روی نگر بدان درخشانی
زلفی که چو گرد گل برافشاند
تو دست زجان و دل برافشانی
روئی که کراکند که از دورش
می بینی و وان یکاد میخوانی
حسنی بکمال ای دریغ ار بود
خوی خوش و ذره مسلمانی
او گوید جان، ببر فدای تو
من گویم بوسه، هان گرانجانی
آخر بشناس وقت هر کاری
یارب که تو اینقدر نمیدانی
گرتن بزنم که این چه، زیبا نیست
ور دم نزنم که هم سخندانی
ای روز وصال تو شتابنده
شبهای فراق تو زمستانی
گفتی ز تو جان و از لبم بوسی
انصاف حریف آب دندانی
گر جان ببری ز من روا دارم
آنی که مرا تو جان و جانانی
من از تو بخون دیده گریانم
سودم چه ازین که ماه خندانی
عشق و رخ تو چو بلبل است و گل
غم با دل من چو بوم و ویرانی
در چشم امید من شکستی خار
پس من چکنم که تو گلستانی
درستی عهد بس کمان سختی
در تنگی خو فراخ میدانی
رویم ز غمت برنگ که گشتست
بر من بدو جو که سرو بستانی
روئی که جهان همه بدو دیدم
بی جرم چرا ز من بگردانی
سبحان الله ببخت کور ما
چونانکه نخواستیم چونانی
بر من متغیر از چه رو گشتی
تو هم بدل قوام دین مانی
حری که نبیندش جهان مانند
صدری که نیاردش فلک ثانی
ای مرکز جود و عالم معنی
وی صورت لطف و فر یزدانی
در برج شرف هزار خورشیدی
بر شاخ کرم هزار دستانی
از حکم ورای سیر گردونی
در قدر فراز اوج کیوانی
آثار خصایل تو قدوسی
اخلاق شمایل تو روحانی
از روی کمال جوهر عقلی
وز راه نهاد عالم جانی
یک ساعت خرج جود تو نبود
مجموع جهان نباتی و کانی
لفظست مروت و تو معنائی
دعویست بزرگی و تو برهانی
هم چشم و چراغ خانه صاعد
هم پشت و پناه آل نعمانی
در علم چو بر دور پایابی
در حلم چو کوه ثابت ارکانی
نه در تو کدورتیست ترکیبی
نه در تو کثافتیست جسمانی
از نعمت تست هر شبان روزی
در اند هزار خانه مهمانی
با این همه منصب این تواضع بین
نبود ز گزاف فیض ربانی
سوسن اگر از مدیحت اندیشد
یابد ز حواس نطق سحبانی
گر خشم تو بر فلک زند شعله
گردد بره سپهر بریانی
ور عدل تو بر فلک زند بانگی
مهتاب کند ز بیم کتانی
وقتی که تو زین عزم بربندی
منسوب شود فلک بکسلانی
جائی که لطافت تو تریاکست
از زهر چه آید؟ آب حیوانی
چون دست تو در سخا زرافشاند
نه باد خزان نه ابر نیسانی
از بهر صلاح عالم بالا
گر بر نگری بسقف ایوانی
خورشید بری شود ز غمازی
مریخ حذر کند ز فتانی
بدخواه تو هر که هست گومیباش
بالله که کم از سگی است کهدانی
بادند همه فدای تو یک یک
گر چه نکنند سگ بقربانی
ای خواجه خواجگان علی الاطلاق
بر جمله عراقی و خراسانی
دادم بده از تو داد میخواهم
زیرا که بر اهل علم سلطانی
تا چند قفا خورم زهر ناکس
آخر نه تو حاکم سپاهانی
تا چند بپیش طعنه خاموشی
تا چند بزیر پتک سندانی
بر من چو تو سر گران کنی لاشک
افسوس کنندم انسی و جانی
مرگیست مرا که هر کسم پرسد
کآخر تو چرا حریف حرمانی
نه با خود اضافتی توانم کرد
کز من خللی فتاد طغیانی
نه بر کرمت حواله شاید کرد
کانجا سببی برفت سهوانی
نه روی سخن نه برگ خاموشی
مسدود شده طریق عقلانی
بر مرد چو روزگار شد تیره
آنجا ناید بکار لقمانی
تدبیر صلاح کار من سهلست
دانی چه کنی؟ سری بجنبانی
بد نام مکن مرا که زشت آید
بر دوش ملک ردای شیطانی
گر بی گنهم تو مرد انصافی
ور با گنهم تو اهل احسانی
دانی که مرا ز روزگار تو
اندیشه نبود این پریشانی
گر از تو کسی علی المثل پرسد
از راه فضول طبع انسانی
گوید که فلان چه جرم کرد آخر
کز نزد خودش بقهر میرانی
آخر بچه حرف بر نهی انگشت
ترسم که درین «ازین» جواب درمانی
ز اول ز چه بی سوابق خدمت
بودیم بدان کرامت ارزانی
وانگه ز چه بی شوایب تهمت
ماندیم درین مقام حیرانی
گر اهل نیم چرام پروردی
ور اهل بدم چرا پشیمانی
واجب نکند ز بیخ بر کندن
شاخی که بدست خویش بنشانی
انگار که من خود از در اینم
انصاف بده تو لایق آنی؟
من خود کیم و زمن چه میآید
تا خاطر خود بدان برنجانی
خود گیر که من جنایتی کردم
یا از سر قصد یا ز نادانی
معصوم نیند آدمی از سهو
با آنکه نرفت و هم تو میدانی
در حلم و کرم چه فایدت باشد
گر خود نبود جنایت جانی
ور باز نمیتوانمش دادن
سیمی که ببردم از تو پنهانی
عمری که بخرج مدحتت کردم
تو نیزش باز داد نتوانی
ابروی ترا گره نمی زیبد
بگشای پس این گره ز پیشانی
از دولت تو بساکسان هستند
در حشمت و نعمت و تن آسانی
عیبست کز آن میانه من باشم
با این همه رنج و نابسامانی
والله که مبارکم دران خدمت
دانی تو که نیست لاف و لامانی
زاول که رسیده ام بدینحضرت
از بهر مراسم ثنا خوانی
هر چند که بود بر فلک جاهت
امروز ببین هزار چندانی
نه هر که جنیبتی خرد تازی
بیرون کند از طویله پالانی
گر اطلس زینتست کسوترا
پشمینه نکوست روز بارانی
من گر چه نیم سزای استیفا
دانم بپسندیم بدربانی
فی الجمله رضات گشته مقصودم
بی ملتمسات آبی و نانی
نی نی بخدا اگر عمل جویم
اینم هم از احمقی و نادانی
گر رای عنایتیست برهان بس
تا بو کم ازین شماته برهانی
ور قصد عقوبتیست فرمان ده
نه پادشهی بتیز فرمانی؟
زین پس نه اگر عنایتی بینم
لا شک منم و عصای و انبانی
هر چند صحیح لفظ انبانست
لیکن بضرورة گفته شد بانی
تا گردد شب زچرخ روزافزون
چون گردد آفتاب میزانی
تا ضد فنا بقاست در عالم
تو باقی مان ز عالم فانی
عمر تو ز عمر نوح افزون باد
در دولت و ملکت سلیمانی
تازه بسخات شاخ دانائی
زنده ببقات روح انسانی
جمالالدین عبدالرزاق : ترکیبات
شمارهٔ ۳ - در مدح علاءالدوله
با من آخر صنما جنگ چرا باید داشت
وز منت بیهده دل تنگ چرا باید داشت
با عدو مردمی و وصل چرا باید کرد
با من این عربده و جنگ چرا باید داشت
گر کنی سوی من آهنگ روا نیست و لیک
ببد اندیش من آهنگ چرا باید داشت
من باصحاب تظلم بدر نصرت دین
زده در دامن تو چنگ چرا باید داشت
آن خداوند که اقبال فلک بنده اوست
پیکر حادثه از پای در افکنده اوست
صنما دل ز تو مهجور نخواهم کردن
جان ز هجران تو رنجو نخواهم کردن
هر که مهجور شد از جور تومه جور نداشت
پس دل از روی تو مهجور نخواهم کردن
دل و جانرا که زهر چیز گرانمایه ترست
جز بر اندوه تو مقصور نخواهم کردن
خویشتن جز با یادی علاء دولت
بر صف هجر تو منصور نخواهم کردن
آن خداوند کز او روز ضلالت سیهست
خسرو تا جوران آنکه ز جمشید بهست
خسروا جز بر تو بار مرا خوش نبود
جز ثنای تو دگر کار مرا خوش نبود
خورده شد باده بفرمان تو یکبار و لیک
خوردن باده دگر بار مرا خوش نبود
خوردن آنچه تن من شود از خوردن آن
در خور طعنه اغیار مرا خوش نبود
مستی خارج از اندازه که بر باد دهد
موزه وجبه و دستار مرا خوش نبود
چون شود عدت پیمان تو اندک بر من
زین سپس عدت بسیار مرا خوش نبود
هر که او بنده این حضرت والا گردد
همچو من صاحب صد نعمت و آلا گردد
فصل نوروز ترا خرم و افروخته باد
چشم بد از تو و از جاه تو بردوخته باد
ساقی بزم تو نرگس شده با زرین جام
وز عطاهای توأش تاج زر اندوخته باد
چون رخ گل همه کارولیت ساخته باد
چوندل لاله همه دشمن تو سوخته باد
هر نوائی که زند بلبل بر شاخ کنون
همه در مدح و ثناهای تو آموخته باد
تابنوروز شود خرم و افروخته باغ
مجلس بزم بتو خرم و افروخته باد
وز منت بیهده دل تنگ چرا باید داشت
با عدو مردمی و وصل چرا باید کرد
با من این عربده و جنگ چرا باید داشت
گر کنی سوی من آهنگ روا نیست و لیک
ببد اندیش من آهنگ چرا باید داشت
من باصحاب تظلم بدر نصرت دین
زده در دامن تو چنگ چرا باید داشت
آن خداوند که اقبال فلک بنده اوست
پیکر حادثه از پای در افکنده اوست
صنما دل ز تو مهجور نخواهم کردن
جان ز هجران تو رنجو نخواهم کردن
هر که مهجور شد از جور تومه جور نداشت
پس دل از روی تو مهجور نخواهم کردن
دل و جانرا که زهر چیز گرانمایه ترست
جز بر اندوه تو مقصور نخواهم کردن
خویشتن جز با یادی علاء دولت
بر صف هجر تو منصور نخواهم کردن
آن خداوند کز او روز ضلالت سیهست
خسرو تا جوران آنکه ز جمشید بهست
خسروا جز بر تو بار مرا خوش نبود
جز ثنای تو دگر کار مرا خوش نبود
خورده شد باده بفرمان تو یکبار و لیک
خوردن باده دگر بار مرا خوش نبود
خوردن آنچه تن من شود از خوردن آن
در خور طعنه اغیار مرا خوش نبود
مستی خارج از اندازه که بر باد دهد
موزه وجبه و دستار مرا خوش نبود
چون شود عدت پیمان تو اندک بر من
زین سپس عدت بسیار مرا خوش نبود
هر که او بنده این حضرت والا گردد
همچو من صاحب صد نعمت و آلا گردد
فصل نوروز ترا خرم و افروخته باد
چشم بد از تو و از جاه تو بردوخته باد
ساقی بزم تو نرگس شده با زرین جام
وز عطاهای توأش تاج زر اندوخته باد
چون رخ گل همه کارولیت ساخته باد
چوندل لاله همه دشمن تو سوخته باد
هر نوائی که زند بلبل بر شاخ کنون
همه در مدح و ثناهای تو آموخته باد
تابنوروز شود خرم و افروخته باغ
مجلس بزم بتو خرم و افروخته باد
جمالالدین عبدالرزاق : ترکیبات
شمارهٔ ۶ - در مدح صدر والاقدر
باز این چه عربده است که با ماهمی کنی
باز این چه شعبده است که پیدا همیکنی
از مشک ناب دایره بر مه همی کشی
وز عود خام پرده دیبا همی کنی
میزن گره بمشک که چابک همیزنی
میکن ززلف دام که زیبا همی کنی
با عاشقان یکدل و با دوستان خویش
هرگز که کرد آنچه تو رعنا همی کنی
دل میبری بجور و جگرمان نمیخوری
در شرط نیست آنچه تو با ما همی کنی
یارب چه خوش بود که ببازار عشق تو
من جان همی دهم تو تماشا همی کنی
بوسی بجان فروشی و هم خشم داردت
صفرا مکن تو نیز چو سودا همی کنی
جانا گرت ز حال دل من خبر شود
این محنت دراز مگر مختصر شود
عشق تو ای نگار بخروار زر خورد
وانرا که زر بود زوصال تو برخورد
طوطی شکر خورد ز چه رو طوطی لبت
شکر همی فشاند و خون جگر خورد
گفتی که جان همی سپرم هیچ باک نیست
آنرا که جانتوئی غم جان کی دگر خورد
ای شور بخت دل بنمکدان لعل تو
تشنه ترست هر چه ازو بیشتر خورد
گفتی امید بوسه چرا داری از لبم
زیرا که گاه گاه مگس هم شکر خورد
خوشدل همیشوم بدم تو که غنچه نیز
زان خوشدلست کودم باد سحر خورد
گوئی که نام من مبر و نزد من میای
انصاف با غم توام این نیز در خورد؟
جانم در آرزوی تو ایجان بلب رسید
روزم در انتظار تو آخر بشب رسید
تا طره بر دو عارض خرم فکنده
چون زلف خویش صد دل برهم فکنده
خورشید را سه ضربه مطلق بداده
مه را رخی بطرح مسلم فکنده
در لعل خویش و دیده من درنشانده
در زلف خویش و قامت من خم فکنده
دیوانه گشتم از تو مرا سلسله فرست
زان حلقه های زلف که درهم فکنده
آخر چه حکمتست نگوئی کزین صفت
دلها ز ما ببرده و در غم فکنده
در دام تو اگر چه فتادند صیدها
لیکن چو من شکار نکو کم فکنده
از خویشتن پسندی؟ کاین ناله های زار
با گوش صدر خواجه عالم فکنده
والا امام مشرق و مغرب معین دین
کش آفتاب و ماه سزد حلقه نگین
صدری که مسند از شرف او مزینست
حری که منبر از سخن او ممکنست
از لفظ عذب او همه آفاق پر درست
وز بوی خلق او همه عالم چو گلشنست
جودش بسایلان بر بارد ز آستین
آن بدره ها که کان را در زیر دامنست
آن کیست کش نه خدمت او تاج بر سرست
وان کیست کش نه منت او طوق گردنست
از سهم خشمش آتش لرزان و زرد شد
ورچه حصار آتش از سنگ و آهنست
خصمش اگر بپوشد صد پیرهن چو شمع
رسواتر و برهنه تر از نوک سوزنست
حال بزرگی وی و فضل و سخا و زهد
محتاج شرح نیست که خود سخت روشنست
در هرچه رای عالی او ابتدا کند
شاید که روزگار بدو اقتدار کند
ای آنکه روزگار چو تو نامور ندید
وی آنکه چشم چرخ چو تو پر هنر ندید
آیینه گون سپهر بچندین هزار چشم
جز عکس تو نظیر تو شخص دگر ندید
چندین گهر که بارد تیغ زبان تو
کس بر زبان تیغی هرگز گهر ندید
روزی گذشت کاین فلک از شرم دست تو
خورشید را میان عرق گشته تر ندید؟
گشتست هر کسی زعطاهای تو عزیز
خواری ز دست راد تو جز کان زر ندید
جز از برای خدمت تو دیده خرد
بر گوش چرخ حلقه و بر که کمر ندید
والله که روزگار شد از مثل تو عقیم
حقا که چشم چرخ نبیند چو تو کریم
ای درگه تو قبله هر مقبلی شده
وی خدمت تو طاعت هر قابلی شده
ای منصب تو رونق هر مجمع آمده
وی طلعت تو زینت هر محفلی شده
هم طبع تو خزانه هر نکته لطیف
هم جود تو ذخیره هر سائلی شده
لطف تو دل دهنده هر خسته آمده
لفظ تو حل کننده هر مشکلی شده
یک مجلس تو عدت هر واعظی بود
یک نکته تو مایه هر فاضلی شده
ای هفت بحر با کف تو کم ز قطره
وی نه فلک ز قدر تو یک منزلی شده
بر باقی آمدست زجود تو آنچه بود
کان را ز آفتاب فلک حاصلی شده
منت خدایرا که ترا دامن سداد
آلوده گشته نیست بگرد دم فساد
ای صدر روزگار جهانت بکام باد
اقبال و جاه و حشمت تو مستدام باد
ملت ز کلک تیره تو با قوام شد
دولت زرای روشن تو با نظام باد
بر درگه تو حشمت و عصمت مقیم شد
در سایه تو دولت و دین را مقام باد
دست موافقان تو بر گردن مراد
پای مخالفان تو در قید دام باد
چرخت مطیع باد و جهانت مرید باد
بختت ندیم باد و سپهرت غلام باد
افلاک با ولی تو در اتفاق شد
ایام با عدوی تو در انتقام باد
این ابلق زمانه ترا باد زیر زین
وین توسن سپهر بحکم تو رام باد
پاینده باد دولت تو تا جهان بود
چونانکه آنچه خواهی از بخت آن بود
باز این چه شعبده است که پیدا همیکنی
از مشک ناب دایره بر مه همی کشی
وز عود خام پرده دیبا همی کنی
میزن گره بمشک که چابک همیزنی
میکن ززلف دام که زیبا همی کنی
با عاشقان یکدل و با دوستان خویش
هرگز که کرد آنچه تو رعنا همی کنی
دل میبری بجور و جگرمان نمیخوری
در شرط نیست آنچه تو با ما همی کنی
یارب چه خوش بود که ببازار عشق تو
من جان همی دهم تو تماشا همی کنی
بوسی بجان فروشی و هم خشم داردت
صفرا مکن تو نیز چو سودا همی کنی
جانا گرت ز حال دل من خبر شود
این محنت دراز مگر مختصر شود
عشق تو ای نگار بخروار زر خورد
وانرا که زر بود زوصال تو برخورد
طوطی شکر خورد ز چه رو طوطی لبت
شکر همی فشاند و خون جگر خورد
گفتی که جان همی سپرم هیچ باک نیست
آنرا که جانتوئی غم جان کی دگر خورد
ای شور بخت دل بنمکدان لعل تو
تشنه ترست هر چه ازو بیشتر خورد
گفتی امید بوسه چرا داری از لبم
زیرا که گاه گاه مگس هم شکر خورد
خوشدل همیشوم بدم تو که غنچه نیز
زان خوشدلست کودم باد سحر خورد
گوئی که نام من مبر و نزد من میای
انصاف با غم توام این نیز در خورد؟
جانم در آرزوی تو ایجان بلب رسید
روزم در انتظار تو آخر بشب رسید
تا طره بر دو عارض خرم فکنده
چون زلف خویش صد دل برهم فکنده
خورشید را سه ضربه مطلق بداده
مه را رخی بطرح مسلم فکنده
در لعل خویش و دیده من درنشانده
در زلف خویش و قامت من خم فکنده
دیوانه گشتم از تو مرا سلسله فرست
زان حلقه های زلف که درهم فکنده
آخر چه حکمتست نگوئی کزین صفت
دلها ز ما ببرده و در غم فکنده
در دام تو اگر چه فتادند صیدها
لیکن چو من شکار نکو کم فکنده
از خویشتن پسندی؟ کاین ناله های زار
با گوش صدر خواجه عالم فکنده
والا امام مشرق و مغرب معین دین
کش آفتاب و ماه سزد حلقه نگین
صدری که مسند از شرف او مزینست
حری که منبر از سخن او ممکنست
از لفظ عذب او همه آفاق پر درست
وز بوی خلق او همه عالم چو گلشنست
جودش بسایلان بر بارد ز آستین
آن بدره ها که کان را در زیر دامنست
آن کیست کش نه خدمت او تاج بر سرست
وان کیست کش نه منت او طوق گردنست
از سهم خشمش آتش لرزان و زرد شد
ورچه حصار آتش از سنگ و آهنست
خصمش اگر بپوشد صد پیرهن چو شمع
رسواتر و برهنه تر از نوک سوزنست
حال بزرگی وی و فضل و سخا و زهد
محتاج شرح نیست که خود سخت روشنست
در هرچه رای عالی او ابتدا کند
شاید که روزگار بدو اقتدار کند
ای آنکه روزگار چو تو نامور ندید
وی آنکه چشم چرخ چو تو پر هنر ندید
آیینه گون سپهر بچندین هزار چشم
جز عکس تو نظیر تو شخص دگر ندید
چندین گهر که بارد تیغ زبان تو
کس بر زبان تیغی هرگز گهر ندید
روزی گذشت کاین فلک از شرم دست تو
خورشید را میان عرق گشته تر ندید؟
گشتست هر کسی زعطاهای تو عزیز
خواری ز دست راد تو جز کان زر ندید
جز از برای خدمت تو دیده خرد
بر گوش چرخ حلقه و بر که کمر ندید
والله که روزگار شد از مثل تو عقیم
حقا که چشم چرخ نبیند چو تو کریم
ای درگه تو قبله هر مقبلی شده
وی خدمت تو طاعت هر قابلی شده
ای منصب تو رونق هر مجمع آمده
وی طلعت تو زینت هر محفلی شده
هم طبع تو خزانه هر نکته لطیف
هم جود تو ذخیره هر سائلی شده
لطف تو دل دهنده هر خسته آمده
لفظ تو حل کننده هر مشکلی شده
یک مجلس تو عدت هر واعظی بود
یک نکته تو مایه هر فاضلی شده
ای هفت بحر با کف تو کم ز قطره
وی نه فلک ز قدر تو یک منزلی شده
بر باقی آمدست زجود تو آنچه بود
کان را ز آفتاب فلک حاصلی شده
منت خدایرا که ترا دامن سداد
آلوده گشته نیست بگرد دم فساد
ای صدر روزگار جهانت بکام باد
اقبال و جاه و حشمت تو مستدام باد
ملت ز کلک تیره تو با قوام شد
دولت زرای روشن تو با نظام باد
بر درگه تو حشمت و عصمت مقیم شد
در سایه تو دولت و دین را مقام باد
دست موافقان تو بر گردن مراد
پای مخالفان تو در قید دام باد
چرخت مطیع باد و جهانت مرید باد
بختت ندیم باد و سپهرت غلام باد
افلاک با ولی تو در اتفاق شد
ایام با عدوی تو در انتقام باد
این ابلق زمانه ترا باد زیر زین
وین توسن سپهر بحکم تو رام باد
پاینده باد دولت تو تا جهان بود
چونانکه آنچه خواهی از بخت آن بود
جمالالدین عبدالرزاق : ترکیبات
شمارهٔ ۷ - در شکایت از روزگار
بازم ز دور چرخ جگر خون همیشود
کارم ز روزگار دگرگون همیشود
رازم ز قعر سینه بصحرا همی فتد
دردم ز حد صبر بیرون همیشود
آهم نفس گرفته بعیوق میرسد
اشکم گذار بسته بجیحون همیشود
هردم زدن ز گردش گردون مرا بنقد
کم میشود ز عمر و غم افزون همیشود
از دشمن ار بنالم عیبی بود و لیک
آهم ز دست دوست بگردون همیشود
موج بلا نگر که بمن چون همیرسد
عمر عزیز بین که ز من چون همیشود
گویند صبر کن که شود خونز صبر مشک
آری شود و لیک جگر خون همیشود
تا گشت از طبیعتم این طاس سرنگون
جز دیگ غم نپختم ازین کاس سرنگون
از چشم رفت آوخ و با بخت ماند خواب
وز رخ برفت اینک و در دیده ماند آب
طوفان محنتست و گر نیست باورت
اشکم نگر کز آتش دل میکند زهاب
چون کار سست گشت و بالست گفتگو
چون بند سخت گشت محالست اضطراب
دشمن بر آب دیده من رحمت آورد
رحمت ز دشمنان چه بود غایت عذاب
از یار چند وعده در پرده غرور
وز دوست چند طعنه در صورت عتاب
چون بخت تیره گشت بپوشد رخ هنر
چون عقل خیره ماند ببندد ره صواب
بر عارضم ز مشرق پیری دمید صبح
وین بخت خفته سیر نگردد همی ز خواب
گوئی غمست روزی من کاش غم بدی
روزیم غم بدی غم روزیم کم بدی
این تیغ صبح بر دل من چون بلار کیست
وین تیر چرخ بر جگر من چون او کیست
گفتی که نیست صبرت اگر نه نکو شود
صبرم بسیست خواجه ولی عمر اند کیست
آنکو طریق فضل سپردست جاهلیست
وانکو بترک عقل بگفتست زیر کیست
بر فرق عیش تاج هنر تیز خنجریست
در چشم بخت نوک قلم تیر وبیلکیست
ناچیز گشته ام ز حقارت بدان صفت
کاندر وجود خویش مرا نیز هم شکیست
گفتی که بیگناه معاقب چرا شدی
مارا ز روزگار شکایت همین یکیست
از ما قبول می نکند روزگار عذر
آری گناه ما هنرست این نه اند کیست
غم گرچه ناخوشست دل من بدان خوشست
کار غم و دلم چو شترمرغ و آتشست
راه وفا سپردم و دشمن گواه بس
فضل و هنر گزیدم و اینم گناه بس
گفتم قلم زبان هنر بس بود دلیل
گفتم که فضل و حرمان اینم گواه بس
بهتان خصم خال رخ عصمت منست
تلبیس شام جلوه گر جرم ماه بس
پاکی زمن پدید کند زرق حاسدم
رایات صبح پرده در دزد راه بس
بنگر بیک دروغ که چون تیره گشت حال
آری صفای آینه را جرم آه بس
تا جان بود بکوشم و نندیشم از عدو
عون خدا و دامن پاکم پناه بس
گرزند کیست مانده بیابم مراد خویش
ورمانده نیست مرگ مرا عذرخواه بس
ایچرخ سفله پرور خس یاردون نواز
تا کی خطا و چند دغا راستی بباز
هر کسکه کژ رود ز تو در منصبی نشست
وانکسکه راست رفت ز آسیب تو نرست
ز راستیست پی زده و بندبند رمح
وزراستیست سر زده تیراز گشادشست
از راستی بگو ثمرت چیست سرو را
با صد هزار دست چه داری ازان بدست
کلک ارزراستی کمری بست بر میان
در باخت عاقبت سروزان طرف برنبست
صبح دورغ زن ز چه رو پیش میفتد
تا صبح راستگو نفس اندر جگر شکست
از راستیست هیچ ندارد الف ببین
یا پیچ پیچ بود از آنش دودانه هست
رخ راست میرود ز چه در گوشه بماند
فرزین کجرو از چه بصدر اندرون نشست
خرچنگ کجرواست مه اندر کنار اوست
ور شیر ابخر است غزاله شکار اوست
راحت چگونه یابم فضل است مانعم
قصه چگونه خوانم عقلست وازعم
نزد خواص حشو وجودم چوواوعمرو
نزد عوام چون الف بسم ضایعم
در روی هر که خندم از انکس قفا خورم
کس را گناه نیست چنینست طالعم
اینست جرم من که نه دزد و نه مفسدم
وینست عیب من که نه خائن نه طامعم
در شغل شاکرم بگه عزل صابرم
گر هست راضیم پس اگر نیست قانعم
در حل مشکلات چو خورشید روشنم
در قطع معضلات چو شمشیر قاطعم
بر پاکدامنی دلم فضل من گواست
یار موافقم نه که خصم منازعم
آنکو نگشت با بد همداستان منم
وانکسکه نیک کرد و پشیمان شد آن منم
گویند شغل خویش بدشمن مده بزور
بورک لصاحبه نشنیدی ز لوح گور
خورشید رخت خویش بمغرب نه زان برد
کش زحمتی همیبود از مرغ روز کور
نزضعف زنده پیل ز پشه حذر کند
نزعجز شیر شرزه هراسدهمی زمور
این بی نمک زمانه چو شیرین دهد غذا
زور و ترش مکن که برآید بتلخ و شور
خواهی که بر کتف فکنی اطلس و قصب
خواهیکه در طویله کشی اسب خنک وبور
چون سگ درنده باش و چو کرکس حرامخوار
بگزای همچو کژدم و بستیز چون ستور
حصن سر وتنست درشتی خارپشت
نرمی بباد داد سر قاقم و سمور
ای خصم دست یافته زخم سخت زن
فرصت نگاهدار و مرا بر درخت زن
اکنون که قصد رفت محابا مکن بجان
ورنه ز جان خویش بیندیش هان و هان
بر دم مار پای نهادی سرش بکوب
ورنه تهی کند بدمی قالبت ز جان
شیریست صید تو که چو زنجیر بگسلد
تو صید او شوی و نیابی بجان امان
من آن نیم که از چو توئی بفکنم سپر
تا هست این زبان چو تیغ اندرین دهان
حاشا که من ز بهر سگی تیغ برکشم
کارد بپیش سر ز پی نیم لقمه نان
من کز دهان شیر برم قرص آفتاب
با سگ سگی چگونه کنم بهر استخوان
افسوس چون منی که کم آید ز چون توئی
آری شنیده که خر لنگ و کاروان
بفکن مرا ز پای چو تیزست خنجرت
چون دست من رسد بکنم پوست از سرت
طبع سگی چو هر کسی از تو نشان دهد
گردون چرا نواله بمن استخوان دهد
میکن تو این سگی که مرا نیز صبر هست
تا روزگار مالش تو قلتبان دهد
بد کن که کار تو ز بدی بد شود همی
چون اصل بد بود ثمرش هم ازان دهد
افعی گزنده است و زبس زهر میدهد
او را زمانه بیش زهر کس زیان دهد
من گر بدی کنم نه همانا که روزگار
یکساعتم بطبع ابا جان امان دهد
نحل از برای راحت خلقست لاجرم
گر نیش در خلد بتو در حال جان دهد
دولت مجو گرت هنری هست زانکه چرخ
فضل و هنر ترا عوض آب و نان دهد
هر گه کز آتش دل در جوش میشوم
مستی همی نمایم و خاموش میشوم
کارم ز روزگار دگرگون همیشود
رازم ز قعر سینه بصحرا همی فتد
دردم ز حد صبر بیرون همیشود
آهم نفس گرفته بعیوق میرسد
اشکم گذار بسته بجیحون همیشود
هردم زدن ز گردش گردون مرا بنقد
کم میشود ز عمر و غم افزون همیشود
از دشمن ار بنالم عیبی بود و لیک
آهم ز دست دوست بگردون همیشود
موج بلا نگر که بمن چون همیرسد
عمر عزیز بین که ز من چون همیشود
گویند صبر کن که شود خونز صبر مشک
آری شود و لیک جگر خون همیشود
تا گشت از طبیعتم این طاس سرنگون
جز دیگ غم نپختم ازین کاس سرنگون
از چشم رفت آوخ و با بخت ماند خواب
وز رخ برفت اینک و در دیده ماند آب
طوفان محنتست و گر نیست باورت
اشکم نگر کز آتش دل میکند زهاب
چون کار سست گشت و بالست گفتگو
چون بند سخت گشت محالست اضطراب
دشمن بر آب دیده من رحمت آورد
رحمت ز دشمنان چه بود غایت عذاب
از یار چند وعده در پرده غرور
وز دوست چند طعنه در صورت عتاب
چون بخت تیره گشت بپوشد رخ هنر
چون عقل خیره ماند ببندد ره صواب
بر عارضم ز مشرق پیری دمید صبح
وین بخت خفته سیر نگردد همی ز خواب
گوئی غمست روزی من کاش غم بدی
روزیم غم بدی غم روزیم کم بدی
این تیغ صبح بر دل من چون بلار کیست
وین تیر چرخ بر جگر من چون او کیست
گفتی که نیست صبرت اگر نه نکو شود
صبرم بسیست خواجه ولی عمر اند کیست
آنکو طریق فضل سپردست جاهلیست
وانکو بترک عقل بگفتست زیر کیست
بر فرق عیش تاج هنر تیز خنجریست
در چشم بخت نوک قلم تیر وبیلکیست
ناچیز گشته ام ز حقارت بدان صفت
کاندر وجود خویش مرا نیز هم شکیست
گفتی که بیگناه معاقب چرا شدی
مارا ز روزگار شکایت همین یکیست
از ما قبول می نکند روزگار عذر
آری گناه ما هنرست این نه اند کیست
غم گرچه ناخوشست دل من بدان خوشست
کار غم و دلم چو شترمرغ و آتشست
راه وفا سپردم و دشمن گواه بس
فضل و هنر گزیدم و اینم گناه بس
گفتم قلم زبان هنر بس بود دلیل
گفتم که فضل و حرمان اینم گواه بس
بهتان خصم خال رخ عصمت منست
تلبیس شام جلوه گر جرم ماه بس
پاکی زمن پدید کند زرق حاسدم
رایات صبح پرده در دزد راه بس
بنگر بیک دروغ که چون تیره گشت حال
آری صفای آینه را جرم آه بس
تا جان بود بکوشم و نندیشم از عدو
عون خدا و دامن پاکم پناه بس
گرزند کیست مانده بیابم مراد خویش
ورمانده نیست مرگ مرا عذرخواه بس
ایچرخ سفله پرور خس یاردون نواز
تا کی خطا و چند دغا راستی بباز
هر کسکه کژ رود ز تو در منصبی نشست
وانکسکه راست رفت ز آسیب تو نرست
ز راستیست پی زده و بندبند رمح
وزراستیست سر زده تیراز گشادشست
از راستی بگو ثمرت چیست سرو را
با صد هزار دست چه داری ازان بدست
کلک ارزراستی کمری بست بر میان
در باخت عاقبت سروزان طرف برنبست
صبح دورغ زن ز چه رو پیش میفتد
تا صبح راستگو نفس اندر جگر شکست
از راستیست هیچ ندارد الف ببین
یا پیچ پیچ بود از آنش دودانه هست
رخ راست میرود ز چه در گوشه بماند
فرزین کجرو از چه بصدر اندرون نشست
خرچنگ کجرواست مه اندر کنار اوست
ور شیر ابخر است غزاله شکار اوست
راحت چگونه یابم فضل است مانعم
قصه چگونه خوانم عقلست وازعم
نزد خواص حشو وجودم چوواوعمرو
نزد عوام چون الف بسم ضایعم
در روی هر که خندم از انکس قفا خورم
کس را گناه نیست چنینست طالعم
اینست جرم من که نه دزد و نه مفسدم
وینست عیب من که نه خائن نه طامعم
در شغل شاکرم بگه عزل صابرم
گر هست راضیم پس اگر نیست قانعم
در حل مشکلات چو خورشید روشنم
در قطع معضلات چو شمشیر قاطعم
بر پاکدامنی دلم فضل من گواست
یار موافقم نه که خصم منازعم
آنکو نگشت با بد همداستان منم
وانکسکه نیک کرد و پشیمان شد آن منم
گویند شغل خویش بدشمن مده بزور
بورک لصاحبه نشنیدی ز لوح گور
خورشید رخت خویش بمغرب نه زان برد
کش زحمتی همیبود از مرغ روز کور
نزضعف زنده پیل ز پشه حذر کند
نزعجز شیر شرزه هراسدهمی زمور
این بی نمک زمانه چو شیرین دهد غذا
زور و ترش مکن که برآید بتلخ و شور
خواهی که بر کتف فکنی اطلس و قصب
خواهیکه در طویله کشی اسب خنک وبور
چون سگ درنده باش و چو کرکس حرامخوار
بگزای همچو کژدم و بستیز چون ستور
حصن سر وتنست درشتی خارپشت
نرمی بباد داد سر قاقم و سمور
ای خصم دست یافته زخم سخت زن
فرصت نگاهدار و مرا بر درخت زن
اکنون که قصد رفت محابا مکن بجان
ورنه ز جان خویش بیندیش هان و هان
بر دم مار پای نهادی سرش بکوب
ورنه تهی کند بدمی قالبت ز جان
شیریست صید تو که چو زنجیر بگسلد
تو صید او شوی و نیابی بجان امان
من آن نیم که از چو توئی بفکنم سپر
تا هست این زبان چو تیغ اندرین دهان
حاشا که من ز بهر سگی تیغ برکشم
کارد بپیش سر ز پی نیم لقمه نان
من کز دهان شیر برم قرص آفتاب
با سگ سگی چگونه کنم بهر استخوان
افسوس چون منی که کم آید ز چون توئی
آری شنیده که خر لنگ و کاروان
بفکن مرا ز پای چو تیزست خنجرت
چون دست من رسد بکنم پوست از سرت
طبع سگی چو هر کسی از تو نشان دهد
گردون چرا نواله بمن استخوان دهد
میکن تو این سگی که مرا نیز صبر هست
تا روزگار مالش تو قلتبان دهد
بد کن که کار تو ز بدی بد شود همی
چون اصل بد بود ثمرش هم ازان دهد
افعی گزنده است و زبس زهر میدهد
او را زمانه بیش زهر کس زیان دهد
من گر بدی کنم نه همانا که روزگار
یکساعتم بطبع ابا جان امان دهد
نحل از برای راحت خلقست لاجرم
گر نیش در خلد بتو در حال جان دهد
دولت مجو گرت هنری هست زانکه چرخ
فضل و هنر ترا عوض آب و نان دهد
هر گه کز آتش دل در جوش میشوم
مستی همی نمایم و خاموش میشوم
جمالالدین عبدالرزاق : ترکیبات
شمارهٔ ۸ - در مدح رکن الدین مسعود
عشق چون دل سوی جانان میکشد
عقل را در زیر فرمان میکشد
شرح نتوان دادن اندر عمرها
آنچه جان از دست جانان میکشد
تا کشید آن خط مشگین گرد ماه
دل قلم بر صفحه جان میکشد
چرخ بر دوش از مه نو غاشیش
از بن سی و دو دندان میکشد
کوه همرنگ لبت لعلی نیافت
تیغ در خورشید رخشان میکشد
چشم من در تشنگی زان غرقه شد
کاب ازان چاه زنخدان میکشد
گوی دل تا پاک می بیند رخت
وانگهی از نیل چوگان میکشد
با چنین حسن ار این وفائی داشتی
کار ما را این چنین نگذاشتی
دست گیر ایجان که فرصت در گذشت
پایمردی کن که آب از سر گذشت
روی چون خورشید بنمای از نقاب
کابم از سر همچو نیلوفر گذشت
ای بسا کز هجرت آب چشم من
همچو باد مهرگان بر زر گذشت
گفتی از پی هجر تو دارد وصال
هم نبود و مدت دیگر گذشت
چند گوئی سرگذشت دل بگوی
کار دل اکنون گذشت از سر گذشت
از لب تو بو العجب تر پاسخت
کاینچنین تلخ است و بر شکر گذشت
وای تو کت خون من در گردنست
ورنه ما را نیک و بدهم در گذشت
جان چو سنگین بود تأثیری نکرد
ور نه هجران تو تقصیری نکرد
سلسله بر طرف دیبا افکند
تا دل اندر بند سودا افکند
سرکشی بر دست گیرد هر زمان
کار ما چون زلف در پا افکند
دل بحیلت میبرد از عاشقان
وانگهی در قعر دریا افکند
گاه وعده دامی از امید و بیم
بر ره امروز و فردا افکند
در هوایش ذره است اینغم اگر
آفتابش سایه بر ما افکند
دل اگر از دست او آهی زند
آتش اندر سنگ خارا افکند
خود نیندیشد که روزی عاشقی
داوری با صدر دنیا افکند
رکن دین مسعود صدر روزگار
کز وجودش خاست قدر روزگار
از زبانش در مکنون می جهد
وز بیانش گنج قارون می جهد
معنی روشن ز لفظ در فشانش
همچو برق از ابر بیرون می جهد
از نهیبش قطره قطره همچو خوی
از مسام دشمنش خون می جهد
عاریت دارد ز رای روشنش
شعله کز مهر گردون می جهد
با کف گوهر فشان او حباب
چون عرق بر روی جیحون می جهد
کار او بین کز فلک چون میرود
خصم او بین کز جهان چون می جهد
باش تا گردد شکفته گلبنش
کاین صبا بر غنچه اکنون می جهد
دست و طبعش آنچنان راد آمدند
کابر و بحر از وی بفریاد آمدند
ای ز لفظت جان اغانی یافته
وی ز جودت آز امانی یافته
ای رسیده قدر تو تا عالمی
کو نشان از بی نشانی یافته
نه سپهر از دور اول چون تو دید
نه جهانت هیچ ثانی یافته
زیر هر حرفی ز تو گاه سخن
جان دانش صد معانی یافته
باد از لطفت سبک روح آمده
خاک از حلمت گرانی یافته
خضر جان از لفظ گوهر بار تو
طعم آب زندگانی یافته
سوسن آزاد بهر مدح تو
از طبیعت ده زبانی یافته
صبح اگر بی رای تو یکدم زند
خشم تو افلاک را بر هم زند
منبر از وعظت مزین میشود
مسند از دستت ممکن میشود
روز بدعت از تو تیره میرود
چشم ملت از تو روشن میشود
تا تو سر بیرون زدی از جیب غیب
پای فتنه زیر دامن میشود
هر کجا تو برگشادی درج نطق
گوهر از لفظ تو خرمن میشود
پیش وهم تیز تو آتش ز شرم
در درون سنگ و آهن میشود
هر سری کز چنبرت بیرون شدست
ریسمانش طوق گردن میشود
هم ز فر دولت تست این که خود
مدح تو منظوم بی من میشود
در جهان امروز بردابرد تست
دولت و اقبال تیغ آورد تست
یارب ایندولت چنین پاینده باد
آفتابت بر جهان تابنده باد
همچو چشم ابر پر گریه است خصم
چون دهان گل لبت پرخنده باد
گوش این چرخ صدف شکل تهی
از در الفاظ تو آکنده باد
تند باد قهر و خشمت از جهان
بیخ عمر دشمنت برکنده باد
آفتاب دین زتو رخشنده گشت
سایه تو تا ابد پاینده باد
روز عید تست و قربان خصم تو
اینچنین عیدی ترا فرخنده باد
تا ز چرخ آید دورنگی روز و شب
روزگارت رام و چرخت بنده باد
یارب این صدر جهان منصور دار
چشم بد از روزگارش دور دار
عقل را در زیر فرمان میکشد
شرح نتوان دادن اندر عمرها
آنچه جان از دست جانان میکشد
تا کشید آن خط مشگین گرد ماه
دل قلم بر صفحه جان میکشد
چرخ بر دوش از مه نو غاشیش
از بن سی و دو دندان میکشد
کوه همرنگ لبت لعلی نیافت
تیغ در خورشید رخشان میکشد
چشم من در تشنگی زان غرقه شد
کاب ازان چاه زنخدان میکشد
گوی دل تا پاک می بیند رخت
وانگهی از نیل چوگان میکشد
با چنین حسن ار این وفائی داشتی
کار ما را این چنین نگذاشتی
دست گیر ایجان که فرصت در گذشت
پایمردی کن که آب از سر گذشت
روی چون خورشید بنمای از نقاب
کابم از سر همچو نیلوفر گذشت
ای بسا کز هجرت آب چشم من
همچو باد مهرگان بر زر گذشت
گفتی از پی هجر تو دارد وصال
هم نبود و مدت دیگر گذشت
چند گوئی سرگذشت دل بگوی
کار دل اکنون گذشت از سر گذشت
از لب تو بو العجب تر پاسخت
کاینچنین تلخ است و بر شکر گذشت
وای تو کت خون من در گردنست
ورنه ما را نیک و بدهم در گذشت
جان چو سنگین بود تأثیری نکرد
ور نه هجران تو تقصیری نکرد
سلسله بر طرف دیبا افکند
تا دل اندر بند سودا افکند
سرکشی بر دست گیرد هر زمان
کار ما چون زلف در پا افکند
دل بحیلت میبرد از عاشقان
وانگهی در قعر دریا افکند
گاه وعده دامی از امید و بیم
بر ره امروز و فردا افکند
در هوایش ذره است اینغم اگر
آفتابش سایه بر ما افکند
دل اگر از دست او آهی زند
آتش اندر سنگ خارا افکند
خود نیندیشد که روزی عاشقی
داوری با صدر دنیا افکند
رکن دین مسعود صدر روزگار
کز وجودش خاست قدر روزگار
از زبانش در مکنون می جهد
وز بیانش گنج قارون می جهد
معنی روشن ز لفظ در فشانش
همچو برق از ابر بیرون می جهد
از نهیبش قطره قطره همچو خوی
از مسام دشمنش خون می جهد
عاریت دارد ز رای روشنش
شعله کز مهر گردون می جهد
با کف گوهر فشان او حباب
چون عرق بر روی جیحون می جهد
کار او بین کز فلک چون میرود
خصم او بین کز جهان چون می جهد
باش تا گردد شکفته گلبنش
کاین صبا بر غنچه اکنون می جهد
دست و طبعش آنچنان راد آمدند
کابر و بحر از وی بفریاد آمدند
ای ز لفظت جان اغانی یافته
وی ز جودت آز امانی یافته
ای رسیده قدر تو تا عالمی
کو نشان از بی نشانی یافته
نه سپهر از دور اول چون تو دید
نه جهانت هیچ ثانی یافته
زیر هر حرفی ز تو گاه سخن
جان دانش صد معانی یافته
باد از لطفت سبک روح آمده
خاک از حلمت گرانی یافته
خضر جان از لفظ گوهر بار تو
طعم آب زندگانی یافته
سوسن آزاد بهر مدح تو
از طبیعت ده زبانی یافته
صبح اگر بی رای تو یکدم زند
خشم تو افلاک را بر هم زند
منبر از وعظت مزین میشود
مسند از دستت ممکن میشود
روز بدعت از تو تیره میرود
چشم ملت از تو روشن میشود
تا تو سر بیرون زدی از جیب غیب
پای فتنه زیر دامن میشود
هر کجا تو برگشادی درج نطق
گوهر از لفظ تو خرمن میشود
پیش وهم تیز تو آتش ز شرم
در درون سنگ و آهن میشود
هر سری کز چنبرت بیرون شدست
ریسمانش طوق گردن میشود
هم ز فر دولت تست این که خود
مدح تو منظوم بی من میشود
در جهان امروز بردابرد تست
دولت و اقبال تیغ آورد تست
یارب ایندولت چنین پاینده باد
آفتابت بر جهان تابنده باد
همچو چشم ابر پر گریه است خصم
چون دهان گل لبت پرخنده باد
گوش این چرخ صدف شکل تهی
از در الفاظ تو آکنده باد
تند باد قهر و خشمت از جهان
بیخ عمر دشمنت برکنده باد
آفتاب دین زتو رخشنده گشت
سایه تو تا ابد پاینده باد
روز عید تست و قربان خصم تو
اینچنین عیدی ترا فرخنده باد
تا ز چرخ آید دورنگی روز و شب
روزگارت رام و چرخت بنده باد
یارب این صدر جهان منصور دار
چشم بد از روزگارش دور دار
جمالالدین عبدالرزاق : ترکیبات
شمارهٔ ۹ - در مدح رکن الدین
تا همی بر گل نقاب از خط مشگین آورد
مرکب صبر مرا هر لحظه در زین آورد
چرخ از کف الخضیب انگشت حیرت بر دهان
پیش آن رخسار و آن دندان شیرین آورد
شاهراه عرصه عشق رخ او عقلرا
گرچه بیدق رو بود در سیر فرزین آورد
بین که در تنگ شکر چون ز هر کرده تعبیه
تلخی پاسخ نگر کان لعل شیرین آورد
گر کند زان خط بارز شرح بر مجموع حسن
صفحه ارژنگ را در حشو ترقین آورد
دل چو جوید مخلصی از بند زلف کافرش
رخ بمیدان صدور دولت و دین آورد
آنکه با عزمش نماید مرکب خورشید کند
وانکه با حلمش نماید توسن افلاک تند
آخرای جان جهان تدبیر وصلت چون کنم
چند در چنگ فراقت دیدگان پر خون کنم
افعی زلفت که برزمرد همی غلطد چرا
خیره بروی هر زمان از جزع بر افسون کنم
یکشب ار بینم دو دست خویش طوق گردنت
خاک پای خود ردای گردن گردون کنم
ور شوم ساقی زجام لعل نوشینت شبی
هجر را در جام وصل از زلف تو مفتون کنم
در خم آن زلف چون چوگان تو گوی دلم
تنک میدانست پس با صبر جولان چون کنم
آتش عشقت شراری بر دلم افروختست
از برای کشتن آن دیده چون جیحون کنم
در ضمیر من چو مدح صدر عالم مضمرست
محنت عشقت بعون او زدل بیرون کنم
پادشاه بخت و دانش رکن دین صدر جهان
آفتاب سایه گستر خواجه سلطان نشان
ای زجود و فغان از بحر و کان برخاسته
وی ز طبعت چشمه حیوان و کوثر خاسته
کعبتین رای تو در طاسه گردون زده
پس زعکس نقش آن این هفت اختر خاسته
تا فشاند واسطه در عقد نفس ناطقه
عقل را از درج لفظت در و گوهر خاسته
از پی عطر مشام ساکنان قدس چرخ
از نقط های خط تو گوی عنبر خاسته
ازهران خاریکه بروی جسته از خلقت نسیم
در زمان ز ازهار لطفت شاخ عبهر خاسته
باشد آن کلک تو نی یا نیشکر کز نوک او
طوطیان عقلرا صد تنگ شکر خاسته
بهرعین و صاد یعنی صاعدت هر مه هلال
بر مثال عین نعلی از فلک برخاسته
پیش رای روشنت خورشید چبود شعله
پیش طبع در فشانت کیست دریا سفله
مرکب صبر مرا هر لحظه در زین آورد
چرخ از کف الخضیب انگشت حیرت بر دهان
پیش آن رخسار و آن دندان شیرین آورد
شاهراه عرصه عشق رخ او عقلرا
گرچه بیدق رو بود در سیر فرزین آورد
بین که در تنگ شکر چون ز هر کرده تعبیه
تلخی پاسخ نگر کان لعل شیرین آورد
گر کند زان خط بارز شرح بر مجموع حسن
صفحه ارژنگ را در حشو ترقین آورد
دل چو جوید مخلصی از بند زلف کافرش
رخ بمیدان صدور دولت و دین آورد
آنکه با عزمش نماید مرکب خورشید کند
وانکه با حلمش نماید توسن افلاک تند
آخرای جان جهان تدبیر وصلت چون کنم
چند در چنگ فراقت دیدگان پر خون کنم
افعی زلفت که برزمرد همی غلطد چرا
خیره بروی هر زمان از جزع بر افسون کنم
یکشب ار بینم دو دست خویش طوق گردنت
خاک پای خود ردای گردن گردون کنم
ور شوم ساقی زجام لعل نوشینت شبی
هجر را در جام وصل از زلف تو مفتون کنم
در خم آن زلف چون چوگان تو گوی دلم
تنک میدانست پس با صبر جولان چون کنم
آتش عشقت شراری بر دلم افروختست
از برای کشتن آن دیده چون جیحون کنم
در ضمیر من چو مدح صدر عالم مضمرست
محنت عشقت بعون او زدل بیرون کنم
پادشاه بخت و دانش رکن دین صدر جهان
آفتاب سایه گستر خواجه سلطان نشان
ای زجود و فغان از بحر و کان برخاسته
وی ز طبعت چشمه حیوان و کوثر خاسته
کعبتین رای تو در طاسه گردون زده
پس زعکس نقش آن این هفت اختر خاسته
تا فشاند واسطه در عقد نفس ناطقه
عقل را از درج لفظت در و گوهر خاسته
از پی عطر مشام ساکنان قدس چرخ
از نقط های خط تو گوی عنبر خاسته
ازهران خاریکه بروی جسته از خلقت نسیم
در زمان ز ازهار لطفت شاخ عبهر خاسته
باشد آن کلک تو نی یا نیشکر کز نوک او
طوطیان عقلرا صد تنگ شکر خاسته
بهرعین و صاد یعنی صاعدت هر مه هلال
بر مثال عین نعلی از فلک برخاسته
پیش رای روشنت خورشید چبود شعله
پیش طبع در فشانت کیست دریا سفله