عبارات مورد جستجو در ۶ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲
دیدم رخ خوب گلشنی را
آن چشم و چراغ روشنی را
آن قبله و سجده گاه جان را
آن عشرت و جای ایمنی را
دل گفت که جان سپارم آن جا
بگذارم هستی و منی را
جان هم به سماع اندرآمد
آغاز نهاد کف زنی را
عقل آمد و گفت من چه گویم؟
این بخت و سعادت سنی را
این بوی گلی که کرد چون سرو
هر پشت دوتای منحنی را
در عشق بدل شود همه چیز
ترکی سازند ارمنی را
ای جان تو به جان جان رسیدی
وی تن بگذاشتی تنی را
یاقوت زکات دوست ما راست
درویش خورد زر غنی را
آن مریم دردمند یابد
تازه رطب ترجنی را
تا دیدهٔ غیر برنیفتد
منمای به خلق محسنی را
ز ایمان اگرت مراد امن است
در عزلت جوی ایمنی را
عزلت گه چیست؟ خانهٔ دل
در دل خو گیر ساکنی را
در خانهٔ دل همیرسانند
آن ساغر باقی هنی را
خامش کن و فن خامشی گیر
بگذار تو لاف پرفنی را
زیرا که دلست جای ایمان
در دل میدار مومنی را
آن چشم و چراغ روشنی را
آن قبله و سجده گاه جان را
آن عشرت و جای ایمنی را
دل گفت که جان سپارم آن جا
بگذارم هستی و منی را
جان هم به سماع اندرآمد
آغاز نهاد کف زنی را
عقل آمد و گفت من چه گویم؟
این بخت و سعادت سنی را
این بوی گلی که کرد چون سرو
هر پشت دوتای منحنی را
در عشق بدل شود همه چیز
ترکی سازند ارمنی را
ای جان تو به جان جان رسیدی
وی تن بگذاشتی تنی را
یاقوت زکات دوست ما راست
درویش خورد زر غنی را
آن مریم دردمند یابد
تازه رطب ترجنی را
تا دیدهٔ غیر برنیفتد
منمای به خلق محسنی را
ز ایمان اگرت مراد امن است
در عزلت جوی ایمنی را
عزلت گه چیست؟ خانهٔ دل
در دل خو گیر ساکنی را
در خانهٔ دل همیرسانند
آن ساغر باقی هنی را
خامش کن و فن خامشی گیر
بگذار تو لاف پرفنی را
زیرا که دلست جای ایمان
در دل میدار مومنی را
سعدی : غزلیات
غزل ۴۳۳
ما به روی دوستان از بوستان آسودهایم
گر بهار آید وگر باد خزان آسودهایم
سروبالایی که مقصود است اگر حاصل شود
سرو اگر هرگز نباشد در جهان آسودهایم
گر به صحرا دیگران از بهر عشرت میروند
ما به خلوت با تو ای آرام جان آسودهایم
هر چه در دنیا و عقبی راحت و آسایش است
گر تو با ما خوش درآیی ما از آن آسودهایم
برق نوروزی گر آتش میزند در شاخسار
ور گل افشان میکند در بوستان آسودهایم
باغبان را گو اگر در گلستان آلالهایست
دیگری را ده که ما با دلستان آسودهایم
گر سیاست میکند سلطان و قاضی حاکمند
ور ملامت میکند پیر و جوان آسودهایم
موج اگر کشتی برآرد تا به اوج آفتاب
یا به قعر اندر برد ما بر کران آسودهایم
رنجها بردیم و آسایش نبود اندر جهان
ترک آسایش گرفتیم این زمان آسودهایم
سعدیا سرمایهداران از خلل ترسند و ما
گر بر آید بانگ دزد از کاروان آسودهایم
گر بهار آید وگر باد خزان آسودهایم
سروبالایی که مقصود است اگر حاصل شود
سرو اگر هرگز نباشد در جهان آسودهایم
گر به صحرا دیگران از بهر عشرت میروند
ما به خلوت با تو ای آرام جان آسودهایم
هر چه در دنیا و عقبی راحت و آسایش است
گر تو با ما خوش درآیی ما از آن آسودهایم
برق نوروزی گر آتش میزند در شاخسار
ور گل افشان میکند در بوستان آسودهایم
باغبان را گو اگر در گلستان آلالهایست
دیگری را ده که ما با دلستان آسودهایم
گر سیاست میکند سلطان و قاضی حاکمند
ور ملامت میکند پیر و جوان آسودهایم
موج اگر کشتی برآرد تا به اوج آفتاب
یا به قعر اندر برد ما بر کران آسودهایم
رنجها بردیم و آسایش نبود اندر جهان
ترک آسایش گرفتیم این زمان آسودهایم
سعدیا سرمایهداران از خلل ترسند و ما
گر بر آید بانگ دزد از کاروان آسودهایم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۴
ما چو بیماییم از ما ایمنیم
از تولا و تبرا ایمنیم
از تفاخر همچو گردون فارغیم
وز تغیر همچو دریا ایمنیم
چون گذر کردیم از بالا و پست
هم ز پستی هم ز بالا ایمنیم
چون نه نادان و نه دانا ماندهایم
هم ز نادان هم ز دانا ایمنیم
چون زبان از نیک و بد دربستهایم
هم ز شنوا هم ز گویا ایمنیم
چون قرار کار ما رفتست دی
لاجرم ز امروز و فردا ایمنیم
نام و ننگ ما در اقصای جهان
گر نهان شد ور هویدا ایمنیم
روز و شب بی راه میجوییم راه
زانکه از ناایمنی ما ایمنیم
چون سر عطار گوی راه شد
از سریر لاف و سودا ایمنیم
از تولا و تبرا ایمنیم
از تفاخر همچو گردون فارغیم
وز تغیر همچو دریا ایمنیم
چون گذر کردیم از بالا و پست
هم ز پستی هم ز بالا ایمنیم
چون نه نادان و نه دانا ماندهایم
هم ز نادان هم ز دانا ایمنیم
چون زبان از نیک و بد دربستهایم
هم ز شنوا هم ز گویا ایمنیم
چون قرار کار ما رفتست دی
لاجرم ز امروز و فردا ایمنیم
نام و ننگ ما در اقصای جهان
گر نهان شد ور هویدا ایمنیم
روز و شب بی راه میجوییم راه
زانکه از ناایمنی ما ایمنیم
چون سر عطار گوی راه شد
از سریر لاف و سودا ایمنیم
عطار نیشابوری : باب هفدهم: در بیان خاصیت خموشی گزیدن
شمارهٔ ۱۱
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱۷
از پریشان خاطری دلهای حیران فارغ است
دیده قربانی از خواب پریشان فارغ است
می گزد اوضاع دنیا مردم آگاه را
پای خواب آلوده از خار مغیلان فارغ است
نیست در دلهای روشن آرزو را راه حرف
خانه پاک از فضولی های مهمان فارغ است
ناامیدی سخت در دل ریشه امید را
تخم آتش دیده از ناز بهاران فارغ است
هر که بر روی زمین چون مور فرمانش رواست
از بساط تنگ میدان سلیمان فارغ است
نیست جز تسلیم درمان درد و داغ عشق را
نور ماه و آفتاب از منع دربان فارغ است
حرص افزونی ندارد در دل خرسند راه
گوهر شاداب از دریای عمان فارغ است
همچو چشم از خود برآرد آب، گوهر خانه ام
این صدف از انتظار ابر نیسان فارغ است
در جهان بیخودی، هر خار نبض گلشنی است
عندلیب مست از فکر گلستان فارغ است
طفل را دام تماشا مهد آسایش بود
دل زیاد ما در آن زلف پریشان فارغ است
در تن خاکی نمی گیرد دل روشن قرار
اخگر از فکر اقامت در گریبان فارغ است
پاک گوهر را نیفزاید غرور از مال و جاه
آتش یاقوت از امداد دامان فارغ است
مغز چون کامل شود، از پوست گردد بی نیاز
از دو عالم خاطر آزاد مردان فارغ است
از جنون هر دل که تشریف برومندی نیافت
چون درخت بی ثمر از سنگ طفلان فارغ است
کی ز قتل ما شود دلگیر صائب آن نگار؟
از غم خون شهیدان عید قربان فارغ است
دیده قربانی از خواب پریشان فارغ است
می گزد اوضاع دنیا مردم آگاه را
پای خواب آلوده از خار مغیلان فارغ است
نیست در دلهای روشن آرزو را راه حرف
خانه پاک از فضولی های مهمان فارغ است
ناامیدی سخت در دل ریشه امید را
تخم آتش دیده از ناز بهاران فارغ است
هر که بر روی زمین چون مور فرمانش رواست
از بساط تنگ میدان سلیمان فارغ است
نیست جز تسلیم درمان درد و داغ عشق را
نور ماه و آفتاب از منع دربان فارغ است
حرص افزونی ندارد در دل خرسند راه
گوهر شاداب از دریای عمان فارغ است
همچو چشم از خود برآرد آب، گوهر خانه ام
این صدف از انتظار ابر نیسان فارغ است
در جهان بیخودی، هر خار نبض گلشنی است
عندلیب مست از فکر گلستان فارغ است
طفل را دام تماشا مهد آسایش بود
دل زیاد ما در آن زلف پریشان فارغ است
در تن خاکی نمی گیرد دل روشن قرار
اخگر از فکر اقامت در گریبان فارغ است
پاک گوهر را نیفزاید غرور از مال و جاه
آتش یاقوت از امداد دامان فارغ است
مغز چون کامل شود، از پوست گردد بی نیاز
از دو عالم خاطر آزاد مردان فارغ است
از جنون هر دل که تشریف برومندی نیافت
چون درخت بی ثمر از سنگ طفلان فارغ است
کی ز قتل ما شود دلگیر صائب آن نگار؟
از غم خون شهیدان عید قربان فارغ است
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۳
در خیال آبادِ خود بنشسته ام
در به رویِ نیک و بد بر بسته ام
گو مدارِ چرخ هر چون خواه باد
من چو نقطه ثابت و آهسته ام
فارغم از نام و ننگ و صلح و جنگ
هیچ دیگر نیست از خود رسته ام
یافتم از چاهِ ظلمانی خلاص
زان که در حبل المتین پیوسته ام
می نهم مرهم بسی مجروح را
گرچه هم از خویشتن دل خسته ام
می کشد عشق از کنارم در میان
گرچه از دستِ ملامت جسته ام
با نزاری گرچه تنها خوش ترست
در خیال آبادِ خود بنشسته ام
در به رویِ نیک و بد بر بسته ام
گو مدارِ چرخ هر چون خواه باد
من چو نقطه ثابت و آهسته ام
فارغم از نام و ننگ و صلح و جنگ
هیچ دیگر نیست از خود رسته ام
یافتم از چاهِ ظلمانی خلاص
زان که در حبل المتین پیوسته ام
می نهم مرهم بسی مجروح را
گرچه هم از خویشتن دل خسته ام
می کشد عشق از کنارم در میان
گرچه از دستِ ملامت جسته ام
با نزاری گرچه تنها خوش ترست
در خیال آبادِ خود بنشسته ام