عبارات مورد جستجو در ۳ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶۹
که‌ام من شخص نومیدی سرشتی‌ عبرت ایجادی
به صحرا گرد مجنونی به ‌کوه آواز فرهادی
به سر دارم هوای ترک شوخی فتنه بنیادی
که تیغش شاخ‌ گلریزست و تیرش سرو آزادی
زمینگیر سجود حیرتم ای چرح نپسندی
که گیرد بعد مردن هم غبارم دامن بادی
دل صید آب شد در حسرت شوق ‌گرفتاری
رسد یارب به‌ گوش حلقهٔ دام تو فریادی
حریفان‌، جام افسون تغافل چند پیمودن
بهار است از فراموشان رنگ رفته هم یادی
گرفتاری بقدر رنگ بر ما دام می‌چیند
ندارد غیر نقش بال و پر طاووس صیادی
به صد دام آرمیدم دامن از چندین قفس چیدم
ندیدم جز به بال نیستی پرواز آزادی
دماغ شعله از خار و خس افسرده می‌بالد
غرور سرکشان را بی‌ضعیفان نیست امدادی
به یک طرز تغافل هر دو عالم را محرف زن
ندارد قطع الفت احتیاج تیغ جلادی
بنای اعتبار ما به حرفی می‌خورد بر هم
به‌ چندین رنگ می‌گردد بهار از سیلی بادی
ز سعی جان‌کنیهایم مباش ای همنشین غافل
که از هر نالهٔ من تیشه دزدیده‌ست فرهادی
جدا زان بزم نتوان کرد منع ناله‌ام بیدل
چو موج افتد به ساحل می‌کند ناچار فریادی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۵۹
در سخن بر نیاید آوازم
نیست اندیشه ای ز غمازم
در کمانخانه فلک چون تیر
به پر عاریه است پروازم
نیست ناخن به دل زنی هر جا
بینواتر ز رشته سازم
آن ضعیفم که می شود چون چشم
پر کاهی حجاب پروازم
چون شود با تو ساز صحبت من؟
تو برون ساز و من درون سازم
نیست ممکن مرا نهان کردن
پرده در همچو گوهر رازم
گر چه در گوشمال عمرم رفت
نشد آهنگ، بخت ناسازم
می رسد همچو سرو از آزادی
از زمین تا به آسمان نازم
آن سپندم که در حریم ادب
نشنیده است آتش آوازم
دلی از ناله می کنم خالی
گر بود همچو نای دمسازم
چه کندبحر و کان به همت من؟
کاسه آشام و کیسه پردازم
چون جرس، ماندگان قافله را
می رساند به منزل آوازم
در قفس بس که مانده ام صائب
رفته از یاد ذوق پروازم
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
موبمو شرح غمت روزی که با دل گفته ایم
همچو تار طره ات سر تا قدم آشفته ایم
فصل گل هم گر دل تنگم نشد وا نی شکفت
ما و دل تا عمر باشد غنچه نشکفته ایم
از شکاف سینه ما کن نظر تا بنگری
گنج مهرت را چسان در کنج دل بنهفته ام
شاهد زیبای آزادی خدایا پس کجاست
مقدم او را به جانبازی اگر پذرفته ایم
تا مگر خاشاک بیداد و ستم کمتر شود
بارها این راه را با نوک مژگان رفته ایم
از کجا دانیم حال مردم بیدار چیست
ما که یک عمری ز اشک چشم در خون خفته ایم
فرخی باشد اگر در شهر گوش حق نیوش
خوب می داند که ما در حقایق سفته ایم