عبارات مورد جستجو در ۵ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۵۰
دلم ز پاس نفس تار می شود چه کنم
وگرنه نفس کشم افگار می شود چه کنم
اگر ز دل نکشم یک دم آه آتشبار
جهان به دیده من تار می شود چه کنم
چو ابر منع من از گریه دور از انصاف است
دلم ز گریه سبکبار می شود چه کنم
به درد ساختن من ز بی علاجی نیست
دم مسیح به من بار می شود چه کنم
ز حرف حق لب از آن بسته ام که چون منصور
حدیث راست مرا دار می شود چه کنم
اگر ز دل سخن راست بر زبان آرم
پی گزیدن من مار می شود چه کنم
ز دوستان گله من ز تنگ ظرفی نیست
ز درد حوصله سرشار می شود چه کنم
نخوانده بوی گل آید اگر به خلوت من
ز نازکی به دلم بار می شود چه کنم
بر آبگینه من بار نیست خاکستر
ز روشنی دل من تار می شود چه کنم
توان به دست و دل از روی یار گل چیدن
مرا که دست و دل از کار می شود چه کنم
گرفتم این که حیا رخصت تماشا دارد
نگاه پرده دیدار می شود چه کنم
درین حدیقه به غفلت نفس کشد هر کس
دل چو آینه ام تار می شود چه کنم
نفس درازی من نیست صائب از غفلت
دلم گشوده ز گفتار می شود چه کنم
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
فصل گل چو غنچه، لب را از غم زمانه بستم
از سرشک لاله رنگم، در چمن بخون نشستم
ای شکسته بال بلبل، کن چو من فغان و غلغل
تو الم چشیده هستی، من ستمکشیده هستم
تا قلم نگردد آزاد، از قلم نمی کنم یاد
گر قلم شود ز بیداد، همچو خامه هر دو دستم
گر زنم دم از حقایق، بر مصالح خلایق
شحنه می کشد که رندم، شرطه می کشد که مستم
ملت نجیب ایران، خوانده با یقین و ایمان
شاعر سخن شناسم، سائس وطن پرستم
پیش اهل دل از این پس، از مفاخرم همین بس
کز برای راحت خویش، خاطر کسی نخستم
هر کجا روم بگردش، آید از پیم مفتش
همت بلند پرواز، این چنین نموده پستم
من که از چهل به پنجه، ماه و هفته بوده رنجه
کی فتد بسال شصتم، صید آرزو بستم؟
ای خوشا نشاط مردن، جان بدلخوشی سپردن
تا چو فرخی توان گفت، مردم و ز غصه رستم
فرخی یزدی : دیگر سروده‌ها
شمارهٔ ۳
هیچ دانی از چه خود را خوب تزیین می کنم
بهر میدان قیامت رخش را زین می کنم
می روم امشب به استقبال مرگ و مردوار
تا سحر با زندگانی جنگ خونین می کنم
می روم در مجلس روحانیان آخرت
واندر آنجا بی کتک طرح قوانین می کنم
نامه ی حق گویی طوفان را به آزادی مدام
منتشر بی زحمت توقیف و توهین می کنم
فرخی یزدی : دیگر سروده‌ها
شمارهٔ ۱۳ - اوضاع داخله
در پانزده ربیع الثانی سنه هزاروسیصدوچهل هجری قمری که گویا وزارت کشور اخبار داخله را به اداره روزنامه طوفان نفرستاده بود این رباعی را:
ای آنکه تو را به دل نه شک است و نه ریب
آگاه ز حال خضر و چوپان شعیب
خوش باش که گر خبر به طوفان ندهند
هر روز بگیرد خبر از مخبر غیب
در سرمقاله روزنامه درج کرده، جای اخبار داخله را سفید گذاشته بود و در وسط آن تقریبا به این مضمون به خط درشت نوشته بود که وزارت داخله اخبار داخله را سانسور کرده است، ولی مخبر ما خبر از غیب گرفته است که در شماره آینده منتشر خواهد شد و در شماره بعد این شعر را درج کرده بود. این ابتکار فرخی برای اولین مرتبه در جراید ایران بوسیله نامه طوفان خودنمائی کرده است. بعدها یعنی پس از شهریور ماه هزاروسیصدوبیست بعضی از جراید به تقلید از فرخی قسمتی از روزنامه خود را سفید گذاشته و منظورشان این بوده که مثلا این قسمت از روزنامه سانسور شده است.
لله الحمد که تهران بود آزرم بهشت
ملت از هر جهت آسوده چه زیبا و چه زشت
اغنیا مشفق و با عاطفه و پاک سرشت
فقرا را نبود بستر و بالین از خشت
الغرض از ستم و جور اثری نیست که نیست
خبر این است که اینجا خبری نیست که نیست
مال ملت نشود حیف به تهران یک جو
نبود خرقه بیچاره معلم به گرو
کشته صبر «آژان » را نکند فقر درو
از کهن مخبر ما این خبر از نو بشنو
الغرض از ستم و جور اثری نیست که نیست
خبر این است که اینجا خبری نیست که نیست
سر بسر امن و امان منطقه تبریز است
خاک آن خطه چه فردوس نشاط انگیز است
تیغ بران ایالت باعادی تیز است
کلک معجز شیمش جادوی سحرانگیز است
الغرض از ستم و جور اثری نیست که نیست
خبر این است که اینجا خبری نیست که نیست
گر چه رنجور به شیراز ایالت شده است
لیک از حضرتشان رفع کسالت شده است
ظلم ضباط مبدل به عدالت شده است
اینهمه معدلت اسباب خجالت شده است
الغرض از ستم و جور اثری نیست که نیست
خبر این است که اینجا خبری نیست که نیست
اهل کرمان همه آسوده و فارغ ز بلا
کس بر ایشان نکند ظلم چه پنهان چه ملا
همگی شاکر و راضی ز عموم وکلا
حال آن جامعه خوبست ز لطف وزرا
الغرض از ستم و جور اثری نیست که نیست
خبر این است که اینجا خبری نیست که نیست
یزد امن است و اهالیش دعاگو هستند
بهر ابقای حکومت به هیاهو هستند
پی تقدیم هدایا بتکاپو هستند
راست گوئی همه در روضه مینو هستند
الغرض از ستم و جور اثری نیست که نیست
خبر این است که اینجا خبری نیست که نیست
دوش ابر آمد و باران به ملایر بارید
قیمت گندم و جو چند قرانی کاهید
در همان موقع شب دختر قاضی زائید
فتنه از مرحمت و عدل حکومت خوابید
الغرض از ستم و جور اثری نیست که نیست
خبر این است که اینجا خبری نیست که نیست
همدان از ارم امروز نشانی دارد
انتخابات در آنجا جریانی دارد
حضرت اقدس والا دورانی دارد
بهر کاندید شدن نطق و بیانی دارد
الغرض از ستم و جور اثری نیست که نیست
خبر این است که اینجا خبری نیست که نیست
خرس خونسار فراری شده امسال به کوه
سارق (زلقی) از امنیت آمد بستوه
رهزنان را دگر آنجا نبود جمع و گروه
نیست نظیمه در آن ناحیه با فر و شکوه
الغرض از ستم و جور اثری نیست که نیست
خبر این است که اینجا خبری نیست که نیست
اصفهان شکر که چون هشت بهشت آباد است
دل مردم همه از داد حکومت شاد است
بسکه فکر و قلم و نطق و بیان آزاد است
حرف مردم همه از دوره استبداد است
الغرض از ستم و جور اثری نیست که نیست
خبر این است که اینجا خبری نیست که نیست
فروغ فرخزاد : اسیر
عصیان
به لبهایم مزن قفل خموشی
که در دل قصه ای ناگفته دارم
ز پایم باز کن بند گران را
کزین سودا دلی آشفته دارم


بیا ای مرد ، ای موجود خودخواه
بیا بگشای درهای قفس را
اگر عمری به زندانم کشیدی
رها کن دیگرم این یک نفس را


منم آن مرغ ، آن مرغی که دیریست
به سر اندیشهٔ پرواز دارم
سرودم ناله شد در سینهٔ تنگ
به حسرتها سر آمد روزگارم


به لبهایم مزن قفل خموشی
که من باید بگویم راز خود را
به گوش مردم عالم رسانم
طنین آتشین آواز خود را


بیا بگشای در تا پر گشایم
بسوی آسمان روشن شعر
اگر بگذاریم پرواز کردن
گلی خواهم شدن در گلشن شعر


لبم با بوسهٔ شیرینش از تو
تنم با بوی عطرآگینش از تو
نگاهم با شررهای نهانش
دلم با نالهٔ خونینش از تو


ولی ای مرد ، ای موجود خودخواه
مگو ننگ است این شعر تو ننگ است
بر آن شوریده حالان هیچ دانی
فضای این قفس تنگ است ، تنگ است


مگو شعر تو سر تا پا گنه بود
از این ننگ و گنه پیمانه ای ده
بهشت و حور و آب کوثر از تو
مرا در قعر دوزخ خانه ای ده


کتابی ، خلوتی ، شعری ، سکوتی
مرا مستی و سکر زندگانی است
چه غم گر در بهشتی ره ندارم
که در قلبم بهشتی جاودانی است


شبانگاهان که مَه می رقصد آرام
میان آسمان گنگ و خاموش
تو در خوابی و من مست هوسها
تن مهتاب را گیرم در آغوش


نسیم از من هزاران بوسه بگرفت
هزاران بوسه بخشیدم به خورشید
در آن زندان که زندانبان تو بودی
شبی بنیادم از یک بوسه لرزید


به دور افکن حدیث نام ، ای مرد
که ننگم لذتی مستانه داده
مرا می بخشد آن پروردگاری
که شاعر را ، دلی دیوانه داده


بیا بگشای در ، تا پر گشایم
به سوی آسمان روشن شعر
اگر بگذاریم پرواز کردن
گلی خواهم شدن در گلشن شعر