عبارات مورد جستجو در ۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸۷
امروز چنانم که خر از بار ندانم
امروز چنانم که گل از خار ندانم
امروز مرا یار بدان حال ز سر برد
با یار چنانم که خود از یار ندانم
دی باده مرا برد ز مستی به در یار
امروز چه چاره؟ که در از دار ندانم
از خوف و رجا پار دو پر داشت دل من
امروز چنان شد که پر از پار ندانم
از چهرهٔ زار چو زرم بود شکایت
رستم ز شکایت، چو زر از زار ندانم
از کار جهان کور بود مردم عاشق
اما نه چو من خود که کر از کار ندانم
جولاههٔ تردامن ما تار بدرید
می گفت ز مستی که‌‌تر از تار ندانم
چون چنگم، از زمزمهٔ خود خبرم نیست
اسرار‌‌ همی‌‌گویم و اسرار ندانم
مانند ترازو و گزم من، که به بازار
بازار‌‌ همی‌‌سازم و بازار ندانم
در اصبع عشقم، چو قلم‌‌ بی‌‌خود و مضطر
طومار نویسم من و طومار ندانم
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳۱۰
ما خواجهٔ ده نه‌ایم ما قلاشیم
ما صدر سرانه‌ایم ما اوباشیم
نی نی چو قلم به دست آن نقاشیم
خود نیز ندانیم کجا میباشیم
عطار نیشابوری : باب نهم: در مقام حیرت و سرگشتگی
شمارهٔ ۲۴
بس رنج کشم طرب نمیدانم چیست
رنجوری را سبب نمیدانم چیست
پیش و پس و روز و شب نمیدانم چیست
کاریست عجب عجب نمیدانم چیست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
آنکه مزاج دلش باز ندانم که چیست
رفتن او کشتن است، باز ندانم که چیست
این منم از پشت کوژ چنگ حریفان عشق
زار بنالم، ولی خار ندانم که چیست
مست شبانه است یار خواب خماری به سر
بوی لبش از می است، گاز ندانم که چیست
یار بهانه طلب با من شوریده بخت
نیست بدانسان که بود باز ندانم که چیست
خسرو مسکین ازو شهره هر کوی شد
وان دل او را هنوز راز ندانم که چیست
اوحدالدین کرمانی : الفصل الثانی - فی الاقاویل المختلفة خدمة السلطان
شمارهٔ ۳۰
آن قوم که راه بین فتادند و شدند
کس را ز یقین نشان ندادند و شدند
آن بند که هیچ کس ندانست گشود
یک بند دگر برو نهادند و شدند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۴
زینهار ای معاشران زنهار
زآن دو آهوی مست شیر شکار
ساحر و ترک و مست و عربده جوست
کافر و دل سیاه و نیزه گذار
خوانمش چشم یا که فتنه دهر
یا که رم کرده آهوان تتار
نرگس باغ یا که بادامی
حیرتم سرخوشی تو یا بیمار
هوشیاری ندانمت یامست
خفته خوانم تو را و یا بیدار
مردم عاقل از تو رو بگریز
ساغر باده ای و یا خمار
تیر در کیشت و کمان درچنگ
گاه خونریزی و گهی خونخوار
لیلیی گرد تو نشسته حشم
یاغیی لشکرت بگرد حصار
هندو و جادوو و ستم پیشه
شب رو و دزد و رهزن و عیار
تو سپهدار لشکر ترکی
شخ کمانی و چابک و غدار
چکند با فسونت آشفته
داوری میبرد بر دادار
تا پناهش دهد بدار امان
خاک درگاه حیدر کرار
احمد شاملو : هوای تازه
مردِ مجسمه
در چشمِ بی‌نگاهش افسرده رازهاست
اِستاده است روز و شب و، از خموشِ خویش
با گنج‌هایِ رازِ درونش نیازهاست.



می‌کاود از دو چشم
در رنگ‌هایِ مبهم و مغشوش و گنگِ هیچ
ابهامِ پرسشی که نمی‌داند.

زین‌روی، در سیاهیِ پنهانِ راهِ چشم
بر بادپانگه [که ندارد به چشمِ خویش]
بنشسته
سال‌هاست که می‌رانَد.



مژگان به هم نمی‌زند از دیده‌گانِ باز.

افسونِ نغمه‌هایِ شبانگاهِ عابران
اشباحِ بی‌تکان و خموش و فسرده را
از حجره‌هایِ جِن‌زده‌یِ اندرونِ او
یک دَم نمی‌رمانَد.

از آن بلندجایِ که کِبرش نهاده است ــ
جز سویِ هیچ کورِ پلیدش نگاه نیست.
و بر لبانِ او
از سوزِ سرد و سرکشِ غارتگرِ زمان
آهنگِ آه نیست...

شب‌ها سحر شده‌ست
رفته‌ست روزها،
او بی‌خیال ازین همه لیکن
از خلوتِ سیاهِ وجودی [که نیست‌اش
اسبابِ بودنی]
پَر باز کرده است،
وز چشمِ بی‌نگاه
سویِ بی‌نهایتی
پرواز کرده است.



می‌کاود از دو چشم
در رنگ‌هایِ درهم و مغشوش و کورِ هیچ
زابهامِ پرسشی که نیارَد گرفت و گفت
رنگی نهفته را.

زین روست نیز شاید اگر گاه، چشمِ ما
بیند به پرده‌هایِ نگاهش ــ سپید و مات ــ
وهمی شکفته را.

یا گاه گوشِ ما بتواند عیان شنید
هم از لبانِ خامُش و تودار و بسته‌اش
رازی نگفته را...

بهمن ۱۳۲۷
مجله‌ی سخن

مهدی اخوان ثالث : از این اوستا
هنگام
هنگام رسیده بود، ما در این
کمتر شکی نمی‌توانستیم
آمد روزی که نیک دانستند
آفاق این را و نیک دانستیم
هنگام رسیده بود، می‌گفتند
هنگام رسیده است ؛ اما شب
نزدیک غروب زهره، در برجی
مرغی خواند که هوی کو کوکب
آن مرغ که خواند این چنین سی بار
این جنگل خوف سوزد اندر تب
آنگاه دگر بسا دلا با دل
آنگاه دگر بسا لبا بر لب
پیری که نقیب بود،‌ آمد، گفت
هنگام رسیده است ؛ اما باد
انگیخته ابری آنچنان از خاک
کز زهره نشان نمانده بر افلاک
جمعی ز قبیله نیز می‌گفتند
هنگام رسیده است ؛ مرغ اما
دیری ست نشسته خامش و گویا
رفته ست ز یاد و رد جاویدش
ناخوانده هنوز هفت باری بیش
سرگشته قبیله،‌ هر یک سویی
باریده هزار ابر شک در ما
و افکنده سیاه سایه‌ها بر ما
هنگام رسیده بود؟ می‌پرسیم
و آن جنگل هول همچنان بر جا
شب می‌ترسیم و روز می‌ترسیم