۴۱۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۴۸۷

امروزْ چُنانم که خَر از بار ندانم
امروزْ چُنانم که گُل از خار ندانم

امروزْ مرا یارْ بدان حالْ زِ سَر بُرد
با یارْ چُنانم که خود از یار ندانم

دی باده مرا بُرد زِ مَستی به دَرِ یار
امروزْ چه چاره؟ که دَر از دار ندانم

از خوف و رَجا پارْ دو پَر داشت دلِ من
امروزْ چُنان شُد که پَر از پار ندانم

از چهرهٔ زارِ چو زَرَم بود شِکایَت
رَستَم زِ شِکایَت، چو زَر از زار ندانم

از کارِ جهانْ کور بُوَد مَردمِ عاشق
اما نه چو من خود که کَر از کار ندانم

جولاههٔ تَردامَنِ ما تار بِدَرّید
می گفت زِ مَستی که‌‌تر از تار ندانم

چون چَنگَم، از زَمزَمهٔ خود خَبَرم نیست
اسرار‌‌ هَمی‌‌گویم و اسرار ندانم

مانندِ تَرازو و گَزَم من، که به بازار
بازار‌‌ هَمی‌‌سازم و بازار ندانم

در اِصْبَعِ عشقم، چو قَلَمْ‌‌ بی‌‌خود و مُضْطَر
طومارْ نِویسَم من و طومار ندانم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۴۸۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۴۸۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.