عبارات مورد جستجو در ۱۶ گوهر پیدا شد:
فردوسی : فریدون
بخش ۱۹
به سلم آگهی رفت ازین رزمگاه
وزان تیرگی کاندر آمد به ماه
پس پشتش اندر یکی حصن بود
برآورده سر تا به چرخ کبود
چنان ساخت کاید بدان حصن باز
که دارد زمانه نشیب و فراز
هم این یک سخن قارن اندیشه کرد
که برگاشتش سلم روی از نبرد
کالانی دژش باشد آرامگاه
سزد گر برو بربگیریم راه
که گر حصن دریا شود جای اوی
کسی نگسلاند ز بن پای اوی
یکی جای دارد سر اندر سحاب
به چاره برآورده از قعر آب
نهاده ز هر چیز گنجی به جای
فگنده برو سایه پر همای
مرا رفت باید بدین چاره زود
رکاب و عنان را بباید بسود
اگر شاه بیند ز جنگآوران
به کهتر سپارد سپاهی گران
همان با درفش همایون شاه
هم انگشتر تور با من به راه
بباید کنون چارهای ساختن
سپه را بحصن اندر انداختن
من و گرد گرشاسپ و این تیره شب
برین راز بر باد مگشای لب
چو روی هوا گشت چون آبنوس
نهادند بر کوههٔ پیل کوس
همه نامداران پرخاشجوی
ز خشکی به دریا نهادند روی
سپه را به شیروی بسپرد و گفت
که من خویشتن را بخواهم نهفت
شوم سوی دژبان به پیغمبری
نمایم بدو مهر انگشتری
چو در دژ شوم برفرازم درفش
درفشان کنم تیغهای بنفش
شما روی یکسر سوی دژ نهید
چنانک اندر آیید دمید و دهید
سپه را به نزدیک دریا بماند
به شیروی شیراوژن و خود براند
بیامد چو نزدیکی دژ رسید
سخن گفت و دژدار مهرش بدید
چنین گفت کز نزد تور آمدم
بفرمود تا یک زمان دم زدم
مرا گفت شو پیش دژبان بگوی
که روز و شب آرام و خوردن مجوی
کز ایدر درفش منوچهر شاه
سوی دژ فرستد همی با سپاه
تو با او به نیک و به بد یار باش
نگهبان دژ باش و بیدار باش
چو دژبان چنین گفتها را شنید
همان مهر انگشتری را بدید
همان گه در دژ گشادند باز
بدید آشکارا ندانست راز
نگر تا سخنگوی دهقان چه گفت
که راز دل آن دید کو دل نهفت
مرا و ترا بندگی پیشه باد
ابا پیشهمان نیز اندیشه باد
به نیک و به بد هر چه شاید بدن
بباید همی داستهانها زدن
چو دژدار و چون قارن رزمجوی
یکایک بروی اندر آورده روی
یکی بدسگال و یکی ساده دل
سپهبد بهر چاره آماده دل
همی جست آن روز تا شب زمان
نه آگاه دژدار از آن بدگمان
به بیگانه بر مهر خویشی نهاد
بداد از گزافه سر و دژ بباد
چو شب روز شد قارن رزمخواه
درفشی برافراخت چون گرد ماه
خروشید و بنمود یک یک نشان
به شیروی و گردان گردنکشان
چو شیروی دید آن درفش یلی
به کین روی بنهاد با پردلی
در حصن بگرفت و اندر نهاد
سران را ز خون بر سر افسر نهاد
به یک دست قارن به یک دست شیر
به سر گرز و تیغ آتش و آب زیر
چو خورشید بر تیغ گنبد رسید
نه آیین دژ بد نه دژبان پدید
نه دژ بود گفتی نه کشتی بر آب
یکی دود دیدی سراندر سحاب
درخشیدن آتش و باد خاست
خروش سواران و فریاد خاست
چو خورشید تابان ز بالا بگشت
چه آن دژ نمود و چه آن پهن دشت
بکشتند ازیشان فزون از شمار
همی دود از آتش برآمد چوقار
همه روی دریا شده قیرگون
همه روی صحرا شده جوی خون
وزان تیرگی کاندر آمد به ماه
پس پشتش اندر یکی حصن بود
برآورده سر تا به چرخ کبود
چنان ساخت کاید بدان حصن باز
که دارد زمانه نشیب و فراز
هم این یک سخن قارن اندیشه کرد
که برگاشتش سلم روی از نبرد
کالانی دژش باشد آرامگاه
سزد گر برو بربگیریم راه
که گر حصن دریا شود جای اوی
کسی نگسلاند ز بن پای اوی
یکی جای دارد سر اندر سحاب
به چاره برآورده از قعر آب
نهاده ز هر چیز گنجی به جای
فگنده برو سایه پر همای
مرا رفت باید بدین چاره زود
رکاب و عنان را بباید بسود
اگر شاه بیند ز جنگآوران
به کهتر سپارد سپاهی گران
همان با درفش همایون شاه
هم انگشتر تور با من به راه
بباید کنون چارهای ساختن
سپه را بحصن اندر انداختن
من و گرد گرشاسپ و این تیره شب
برین راز بر باد مگشای لب
چو روی هوا گشت چون آبنوس
نهادند بر کوههٔ پیل کوس
همه نامداران پرخاشجوی
ز خشکی به دریا نهادند روی
سپه را به شیروی بسپرد و گفت
که من خویشتن را بخواهم نهفت
شوم سوی دژبان به پیغمبری
نمایم بدو مهر انگشتری
چو در دژ شوم برفرازم درفش
درفشان کنم تیغهای بنفش
شما روی یکسر سوی دژ نهید
چنانک اندر آیید دمید و دهید
سپه را به نزدیک دریا بماند
به شیروی شیراوژن و خود براند
بیامد چو نزدیکی دژ رسید
سخن گفت و دژدار مهرش بدید
چنین گفت کز نزد تور آمدم
بفرمود تا یک زمان دم زدم
مرا گفت شو پیش دژبان بگوی
که روز و شب آرام و خوردن مجوی
کز ایدر درفش منوچهر شاه
سوی دژ فرستد همی با سپاه
تو با او به نیک و به بد یار باش
نگهبان دژ باش و بیدار باش
چو دژبان چنین گفتها را شنید
همان مهر انگشتری را بدید
همان گه در دژ گشادند باز
بدید آشکارا ندانست راز
نگر تا سخنگوی دهقان چه گفت
که راز دل آن دید کو دل نهفت
مرا و ترا بندگی پیشه باد
ابا پیشهمان نیز اندیشه باد
به نیک و به بد هر چه شاید بدن
بباید همی داستهانها زدن
چو دژدار و چون قارن رزمجوی
یکایک بروی اندر آورده روی
یکی بدسگال و یکی ساده دل
سپهبد بهر چاره آماده دل
همی جست آن روز تا شب زمان
نه آگاه دژدار از آن بدگمان
به بیگانه بر مهر خویشی نهاد
بداد از گزافه سر و دژ بباد
چو شب روز شد قارن رزمخواه
درفشی برافراخت چون گرد ماه
خروشید و بنمود یک یک نشان
به شیروی و گردان گردنکشان
چو شیروی دید آن درفش یلی
به کین روی بنهاد با پردلی
در حصن بگرفت و اندر نهاد
سران را ز خون بر سر افسر نهاد
به یک دست قارن به یک دست شیر
به سر گرز و تیغ آتش و آب زیر
چو خورشید بر تیغ گنبد رسید
نه آیین دژ بد نه دژبان پدید
نه دژ بود گفتی نه کشتی بر آب
یکی دود دیدی سراندر سحاب
درخشیدن آتش و باد خاست
خروش سواران و فریاد خاست
چو خورشید تابان ز بالا بگشت
چه آن دژ نمود و چه آن پهن دشت
بکشتند ازیشان فزون از شمار
همی دود از آتش برآمد چوقار
همه روی دریا شده قیرگون
همه روی صحرا شده جوی خون
فردوسی : پادشاهی خسرو پرویز
بخش ۸
وزین روی بنشست بهرام گرد
بزرگان برفتند با او وخرد
سپهبد بپرسید زان سرکشان
که آمد زخویشان شما را نشان
فرستید هرکس که دارید خویش
که باشند یکدل به گفتار وکیش
گریشان بیایند وفرمان کنند
به پیمان روان را گروگان کنند
سپه ماند از بردع واردبیل
از ارمنیه نیز بیمرد وخیل
ازیشان برزم اندرون نیست باک
چه مردان بردع چه یک مشت خاک
شنیدند گردنکشان این سخن
که بهرام جنگ آور افگند بن
زلشکر گزیدند مردی دبیر
سخن گوی و داننده ویادگیر
بیامد گوی با دلی پر ز راز
همیبود پویان شب دیریاز
بگفت آنچ بشنید زان مهتران
ازان نامداران وکنداوران
از ایرانیان پاسخ ایدون شنید
که تا رزم لشکر نیاید پدید
یکی مازخسرو نگردیم باز
بترسیم کین کارگردد دراز
مباشید ایمن بران رزمگاه
که خسرو شبیخون کند با سپاه
چو پاسخ شنید آن فرستاده مرد
سوی لشکر پهلوان شد چو گرد
همه لشکرآتش برافروختند
بهر جای شمعی همیسوختند
بزرگان برفتند با او وخرد
سپهبد بپرسید زان سرکشان
که آمد زخویشان شما را نشان
فرستید هرکس که دارید خویش
که باشند یکدل به گفتار وکیش
گریشان بیایند وفرمان کنند
به پیمان روان را گروگان کنند
سپه ماند از بردع واردبیل
از ارمنیه نیز بیمرد وخیل
ازیشان برزم اندرون نیست باک
چه مردان بردع چه یک مشت خاک
شنیدند گردنکشان این سخن
که بهرام جنگ آور افگند بن
زلشکر گزیدند مردی دبیر
سخن گوی و داننده ویادگیر
بیامد گوی با دلی پر ز راز
همیبود پویان شب دیریاز
بگفت آنچ بشنید زان مهتران
ازان نامداران وکنداوران
از ایرانیان پاسخ ایدون شنید
که تا رزم لشکر نیاید پدید
یکی مازخسرو نگردیم باز
بترسیم کین کارگردد دراز
مباشید ایمن بران رزمگاه
که خسرو شبیخون کند با سپاه
چو پاسخ شنید آن فرستاده مرد
سوی لشکر پهلوان شد چو گرد
همه لشکرآتش برافروختند
بهر جای شمعی همیسوختند
مولوی : دفتر سوم
بخش ۴۲ - جواب فرعون موسی را و وحی آمدن موسی را علیهالسلام
گفت نه نه مهلتم باید نهاد
عشوهها کم ده تو کم پیمای باد
حق تعالیٰ وحی کردش در زمان
مهلتش ده متسع مهراس ازان
این چهل روزش بده مهلت به طوع
تا سگالد مکرها او نوع نوع
تا بکوشد او که نی من خفتهام
تیز رو گو پیش ره بگرفتهام
حیلههاشان را همه برهم زنم
و انچه افزایند من بر کم زنم
آب را آرند من آتش کنم
نوش و خوش گیرند و من ناخوش کنم
مهر پیوندند و من ویران کنم
آن که اندر وهم نارند آن کنم
تو مترس و مهلتش ده دمدراز
گو سپه گرد آر و صد حیله بساز
عشوهها کم ده تو کم پیمای باد
حق تعالیٰ وحی کردش در زمان
مهلتش ده متسع مهراس ازان
این چهل روزش بده مهلت به طوع
تا سگالد مکرها او نوع نوع
تا بکوشد او که نی من خفتهام
تیز رو گو پیش ره بگرفتهام
حیلههاشان را همه برهم زنم
و انچه افزایند من بر کم زنم
آب را آرند من آتش کنم
نوش و خوش گیرند و من ناخوش کنم
مهر پیوندند و من ویران کنم
آن که اندر وهم نارند آن کنم
تو مترس و مهلتش ده دمدراز
گو سپه گرد آر و صد حیله بساز
سعدی : باب اول در عدل و تدبیر و رای
گفتار اندر رای و تدبیر ملک و لشکر کشی
همی تا برآید به تدبیر کار
مدارای دشمن به از کارزار
چو نتوان عدو را به قوت شکست
به نعمت بباید در فتنه بست
گر اندیشه باشد ز خصمت گزند
به تعویذ احسان زبانش ببند
عدو را بجای خسک در بریز
که احسان کند کند، دندان تیز
چو دستی نشاید گزیدن، ببوس
که با غالبان چاره زرق است و لوس
به تدبیر رستم درآید به بند
که اسفندیارش نجست از کمند
عدو را به فرصت توان کند پوست
پس او را مدارا چنان کن که دوست
حذر کن ز پیکار کمتر کسی
که از قطره سیلاب دیدم بسی
مزن تا توانی بر ابرو گره
که دشمن اگرچه زبون، دوست به
بود دشمنش تازه و دوست ریش
کسی کش بود دشمن از دوست بیش
مزن با سپاهی ز خود بیشتر
که نتوان زد انگشت با نیشتر
وگر زو تواناتری در نبرد
نه مردی است بر ناتوان زور کرد
اگر پیل زوری وگر شیر چنگ
به نزدیک من صلح بهتر که جنگ
چو دست از همه حیلتی در گسست
حلال است بردن به شمشیر دست
اگر صلح خواهد عدو سر مپیچ
وگر جنگ جوید عنان بر مپیچ
که گروی ببندد در کارزار
تو را قدر و هیبت شود یک، هزار
ور او پای جنگ آورد در رکاب
نخواهد به حشر از تو داور حساب
تو هم جنگ را باش چون کینه خاست
که با کینه ور مهربانی خطاست
چو با سفله گویی به لطف و خوشی
فزون گرددش کبر و گردن کشی
به اسبان تازی و مردان مرد
برآر از نهاد بداندیش گرد
و گر می برآید به نرمی و هوش
به تندی و خشم و درشتی مکوش
چو دشمن به عجز اندر آمد ز در
نباید که پرخاش جویی دگر
چو زنهار خواهد کرم پیشه کن
ببخشای و از مکرش اندیشه کن
ز تدبیر پیر کهن بر مگرد
که کارآزموده بود سالخورد
در آرند بنیاد رویین ز پای
جوانان به نیروی و پیران به رای
بیندیش در قلب هیجا مفر
چه دانی کران را که باشد ظفر؟
چو بینی که لشکر ز هم دست داد
به تنها مده جان شیرین به باد
اگر بر کناری به رفتن بکوش
وگر در میان لبس دشمن بپوش
وگر خود هزاری و دشمن دویست
چو شب شد در اقلیم دشمن مایست
شب تیره پنجه سوار از کمین
چو پانصد به هیبت بدرد زمین
چو خواهی بریدن به شب راهها
حذر کن نخست از کمینگاهها
میان دو لشکر چو یک روزه راه
بماند، بزن خیمه بر جایگاه
گر او پیشدستی کند غم مدار
ور افراسیاب است مغزش برآر
ندانی که لشکر چو یک روزه راند
سر پنجهٔ زورمندش نماند
تو آسوده بر لشکر مانده زن
که نادان ستم کرد بر خویشتن
چو دشمن شکستی بیفگن علم
که بازش نیاید جراحت به هم
بسی در قفای هزیمت مران
نباید که دور افتی از یاوران
هوابینی از گرد هیجا چو میغ
بگیرند گردت به زوبین و تیغ
به دنبال غارت نراند سپاه
که خالی بماند پس پشت شاه
سپه را نگهبانی شهریار
به از جنگ در حلقهٔ کارزار
مدارای دشمن به از کارزار
چو نتوان عدو را به قوت شکست
به نعمت بباید در فتنه بست
گر اندیشه باشد ز خصمت گزند
به تعویذ احسان زبانش ببند
عدو را بجای خسک در بریز
که احسان کند کند، دندان تیز
چو دستی نشاید گزیدن، ببوس
که با غالبان چاره زرق است و لوس
به تدبیر رستم درآید به بند
که اسفندیارش نجست از کمند
عدو را به فرصت توان کند پوست
پس او را مدارا چنان کن که دوست
حذر کن ز پیکار کمتر کسی
که از قطره سیلاب دیدم بسی
مزن تا توانی بر ابرو گره
که دشمن اگرچه زبون، دوست به
بود دشمنش تازه و دوست ریش
کسی کش بود دشمن از دوست بیش
مزن با سپاهی ز خود بیشتر
که نتوان زد انگشت با نیشتر
وگر زو تواناتری در نبرد
نه مردی است بر ناتوان زور کرد
اگر پیل زوری وگر شیر چنگ
به نزدیک من صلح بهتر که جنگ
چو دست از همه حیلتی در گسست
حلال است بردن به شمشیر دست
اگر صلح خواهد عدو سر مپیچ
وگر جنگ جوید عنان بر مپیچ
که گروی ببندد در کارزار
تو را قدر و هیبت شود یک، هزار
ور او پای جنگ آورد در رکاب
نخواهد به حشر از تو داور حساب
تو هم جنگ را باش چون کینه خاست
که با کینه ور مهربانی خطاست
چو با سفله گویی به لطف و خوشی
فزون گرددش کبر و گردن کشی
به اسبان تازی و مردان مرد
برآر از نهاد بداندیش گرد
و گر می برآید به نرمی و هوش
به تندی و خشم و درشتی مکوش
چو دشمن به عجز اندر آمد ز در
نباید که پرخاش جویی دگر
چو زنهار خواهد کرم پیشه کن
ببخشای و از مکرش اندیشه کن
ز تدبیر پیر کهن بر مگرد
که کارآزموده بود سالخورد
در آرند بنیاد رویین ز پای
جوانان به نیروی و پیران به رای
بیندیش در قلب هیجا مفر
چه دانی کران را که باشد ظفر؟
چو بینی که لشکر ز هم دست داد
به تنها مده جان شیرین به باد
اگر بر کناری به رفتن بکوش
وگر در میان لبس دشمن بپوش
وگر خود هزاری و دشمن دویست
چو شب شد در اقلیم دشمن مایست
شب تیره پنجه سوار از کمین
چو پانصد به هیبت بدرد زمین
چو خواهی بریدن به شب راهها
حذر کن نخست از کمینگاهها
میان دو لشکر چو یک روزه راه
بماند، بزن خیمه بر جایگاه
گر او پیشدستی کند غم مدار
ور افراسیاب است مغزش برآر
ندانی که لشکر چو یک روزه راند
سر پنجهٔ زورمندش نماند
تو آسوده بر لشکر مانده زن
که نادان ستم کرد بر خویشتن
چو دشمن شکستی بیفگن علم
که بازش نیاید جراحت به هم
بسی در قفای هزیمت مران
نباید که دور افتی از یاوران
هوابینی از گرد هیجا چو میغ
بگیرند گردت به زوبین و تیغ
به دنبال غارت نراند سپاه
که خالی بماند پس پشت شاه
سپه را نگهبانی شهریار
به از جنگ در حلقهٔ کارزار
سعدی : باب اول در عدل و تدبیر و رای
گفتار اندر دفع دشمن به رای و تدبیر
میان دو بد خواه کوتاه دست
نه فرزانگی باشد ایمن نشست
که گر هر دو باهم سگالند راز
شود دست کوتاه ایشان دراز
یکی را به نیرنگ مشغول دار
دگر را برآور ز هستی دمار
اگر دشمنی پیش گیرد ستیز
به شمشیر تدبیر خونش بریز
برو دوستی گیر با دشمنش
که زندان شود پیرهن بر تنش
چو در لشکر دشمن افتد خلاف
تو بگذار شمشیر خود در غلاف
چو گرگان پسندند بر هم گزند
بر آساید اندر میان گوسفند
چو دشمن به دشمن بود مشتغل
تو با دوست بنشین به آرام دل
نه فرزانگی باشد ایمن نشست
که گر هر دو باهم سگالند راز
شود دست کوتاه ایشان دراز
یکی را به نیرنگ مشغول دار
دگر را برآور ز هستی دمار
اگر دشمنی پیش گیرد ستیز
به شمشیر تدبیر خونش بریز
برو دوستی گیر با دشمنش
که زندان شود پیرهن بر تنش
چو در لشکر دشمن افتد خلاف
تو بگذار شمشیر خود در غلاف
چو گرگان پسندند بر هم گزند
بر آساید اندر میان گوسفند
چو دشمن به دشمن بود مشتغل
تو با دوست بنشین به آرام دل
سعدی : باب اول در عدل و تدبیر و رای
گفتار اندر پوشیدن راز خویش
به تدبیر جنگ بد اندیش کوش
مصالح بیندیش و نیت بپوش
منه در میان راز با هر کسی
که جاسوس همکاسه دیدم بسی
سکندر که با شرقیان حرب داشت
درخیمه گویند در غرب داشت
چو بهمن به زاولستان خواست شد
چپ آوازه افگند و از راست شد
اگر جز تو داند که عزم تو چیست
بر آن رای و دانش بباید گریست
کرم کن، نه پرخاش و کینآوری
که عالم به زیر نگین آوری
چو کاری برآید به لطف و خوشی
چه حاجت به تندی و گردن کشی؟
نخواهی که باشد دلت دردمند
دل درمندان برآور زبند
به بازو توانا نباشد سپاه
برو همت از ناتوانان بخواه
دعای ضعیفان امیدوار
ز بازوی مردی به آید به کار
هر آن کاستعانت به درویش برد
اگر بر فریدون زد از پیش برد
مصالح بیندیش و نیت بپوش
منه در میان راز با هر کسی
که جاسوس همکاسه دیدم بسی
سکندر که با شرقیان حرب داشت
درخیمه گویند در غرب داشت
چو بهمن به زاولستان خواست شد
چپ آوازه افگند و از راست شد
اگر جز تو داند که عزم تو چیست
بر آن رای و دانش بباید گریست
کرم کن، نه پرخاش و کینآوری
که عالم به زیر نگین آوری
چو کاری برآید به لطف و خوشی
چه حاجت به تندی و گردن کشی؟
نخواهی که باشد دلت دردمند
دل درمندان برآور زبند
به بازو توانا نباشد سپاه
برو همت از ناتوانان بخواه
دعای ضعیفان امیدوار
ز بازوی مردی به آید به کار
هر آن کاستعانت به درویش برد
اگر بر فریدون زد از پیش برد
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۲۲
نصرالله منشی : مقدمهٔ نصرالله منشی
بخش ۱۷ - ذکر منصور عباسی
نصرالله منشی : باب الاسد و الثور
بخش ۳۳
دمنه گفت:وجه دفع، چه میاندیشی؟ گفت:جز جنگ و مقاومت روی نیست، که اگر کسی همه عمر بصدق دل نماز گزارد، و از مال حلال صدقه دهد چندان ثواب نیاید که یک ساعت از روز از برای حفظ مال و توقفی نفس در جهاد گذارد من قتل دون ماله فهو شهید و من قتل دون نفسه فهو شهید چون بجهاد که برای مال کرده شود سعادت شهادت و عز مغفرت میتوان یافت جایی که کارد باستخوان رسد و کار بجان افتد اگر از روی دین و حمیت کوششی پیوسته آید برکات و مثوبات آن را نهایت صورت نبندد، و وهم از ادراک غایت آن قاصر باشد.
دمنه گفت:خردمند در جنگ شتاب و مسابقت و پیش دستی و مبادرت روا ندارد، و مباشرت خطرهای بزرگ اختیار صواب نبیند. و تا ممکن گردد اصحاب رای بمدارا و ملاطفت گرد خصم درآیند، و دفع مناقشت بمجاملت اولی تر شناسند. ودشمن ضعیف را خوار نشاید داشت، که اگر از قوت و زور درماند بحیلت و مکر فتنه انگیزد. و استیلا و اقتحام و تسلط و اقدام شیر مقرر است و از شرح و بسط مستغنی. و هرکه دشمن را خوار دارد و از غایلت محاربت غافل باشد پشیمان گردد، چنانکه وکیل دریا گشت از تحقیر طیطوی. شنزبه گفت: چگونه؟
گفت:
دمنه گفت:خردمند در جنگ شتاب و مسابقت و پیش دستی و مبادرت روا ندارد، و مباشرت خطرهای بزرگ اختیار صواب نبیند. و تا ممکن گردد اصحاب رای بمدارا و ملاطفت گرد خصم درآیند، و دفع مناقشت بمجاملت اولی تر شناسند. ودشمن ضعیف را خوار نشاید داشت، که اگر از قوت و زور درماند بحیلت و مکر فتنه انگیزد. و استیلا و اقتحام و تسلط و اقدام شیر مقرر است و از شرح و بسط مستغنی. و هرکه دشمن را خوار دارد و از غایلت محاربت غافل باشد پشیمان گردد، چنانکه وکیل دریا گشت از تحقیر طیطوی. شنزبه گفت: چگونه؟
گفت:
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٣۵٨
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴٨٨
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ۵١ - ایضاً
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۱۲۲ - نامه کردن طیهور شاه ماچین به سوی آتبین
ز ماچین سر ماه نامه رسید
سوی آتبین، کاین شگفتی که دید!
به خمدان چرا کرد، باید درنگ
چو دانی که نتوان گشادن به جنگ
از آن شهر یکباره دیده بخواب
نگه کن سوی شهر دیگر شتاب
که چین با سپاه است و با ساز و گنج
به خمدان چرا برد بایدت رنج
پر از گنج کوش است شهر و حصار
که آسان توان یافت بی کارزار
چنان دان که بدخواه تو گشت سست
چو در دستِ تو گنج او شد درست
چو بر دوغ باشد تو را دسترس
فزونتر بود هر زمانی مگس
کند سیم، خمّیده را پشت راست
خمیده شود هر که را سیم کاست
سباهی روان را به رنج آورد
همی روی از ایران به کنج آورد
چو آن نامه برخواند خسرو به راز
پشیمان شد از نستدن ساو و باز
سوی آتبین، کاین شگفتی که دید!
به خمدان چرا کرد، باید درنگ
چو دانی که نتوان گشادن به جنگ
از آن شهر یکباره دیده بخواب
نگه کن سوی شهر دیگر شتاب
که چین با سپاه است و با ساز و گنج
به خمدان چرا برد بایدت رنج
پر از گنج کوش است شهر و حصار
که آسان توان یافت بی کارزار
چنان دان که بدخواه تو گشت سست
چو در دستِ تو گنج او شد درست
چو بر دوغ باشد تو را دسترس
فزونتر بود هر زمانی مگس
کند سیم، خمّیده را پشت راست
خمیده شود هر که را سیم کاست
سباهی روان را به رنج آورد
همی روی از ایران به کنج آورد
چو آن نامه برخواند خسرو به راز
پشیمان شد از نستدن ساو و باز
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۱۵ - گفتگوی قارن با سلم در بسیاری سپاه کوش
وزآن روی قارن برآمد دمان
سوی خیمه ی سلم شد شادمان
بدو گفت کای شاه فرّخ نژاد
بدیدی کنون لشکر دیوزاد
براندیش خود تا چه افزون کنیم
که اندیشه آن به که اکنون کنیم
فزون است لشکر ز مور و ملخ
بیابان گرفته ست دریا و شخ
بدین سان که دیدی همه ساخته
چنین شهریاری سرافراخته
ندانم که فرجام این کارزار
چه پیش آورد گردش روزگار
چنین پاسخش داد کای سرفراز
که من ... به اندیشه آمد فراز
که این دیوزاده بد آید به دست
که دشمن دو چندان که ماییم هست
مگر تا جهان است چندین سپاه
ندیده ست گردون به یک جایگاه
همان جایشان سهمگن استوار
ستوران و برگستوانور سوار
کنون هر چه دانی ز نیرنگ و رای
تو را باید آورد دیگر بجای
مگر داور دادگر بی همال
برآورد تو را کام از این بدسگال
بدو گفت قارن که فردا پگاه
کمر بست باید شدن رزمخواه
بدان تا دل لشکری نشکند
همه ترس دشمن ز بن برکند
تو امشب بفرمای تا در شتاب
گذارند کشتی از آن سوی آب
بدان تا بدانند یکسر سپاه
که ما برنگردیم از این رزمگاه
به جان و به دل رای جنگ آورند
بدین رزم خوی پلنگ آورند
بفرمود در شب به ملّاح پیر
که کشتی از آن سو گذارد چو تیر
ز بهر شد آمد دو زورق بماند
دگر یکسر از مرز دریا براند
سوی خیمه ی سلم شد شادمان
بدو گفت کای شاه فرّخ نژاد
بدیدی کنون لشکر دیوزاد
براندیش خود تا چه افزون کنیم
که اندیشه آن به که اکنون کنیم
فزون است لشکر ز مور و ملخ
بیابان گرفته ست دریا و شخ
بدین سان که دیدی همه ساخته
چنین شهریاری سرافراخته
ندانم که فرجام این کارزار
چه پیش آورد گردش روزگار
چنین پاسخش داد کای سرفراز
که من ... به اندیشه آمد فراز
که این دیوزاده بد آید به دست
که دشمن دو چندان که ماییم هست
مگر تا جهان است چندین سپاه
ندیده ست گردون به یک جایگاه
همان جایشان سهمگن استوار
ستوران و برگستوانور سوار
کنون هر چه دانی ز نیرنگ و رای
تو را باید آورد دیگر بجای
مگر داور دادگر بی همال
برآورد تو را کام از این بدسگال
بدو گفت قارن که فردا پگاه
کمر بست باید شدن رزمخواه
بدان تا دل لشکری نشکند
همه ترس دشمن ز بن برکند
تو امشب بفرمای تا در شتاب
گذارند کشتی از آن سوی آب
بدان تا بدانند یکسر سپاه
که ما برنگردیم از این رزمگاه
به جان و به دل رای جنگ آورند
بدین رزم خوی پلنگ آورند
بفرمود در شب به ملّاح پیر
که کشتی از آن سو گذارد چو تیر
ز بهر شد آمد دو زورق بماند
دگر یکسر از مرز دریا براند
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲۵
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲۷