عبارات مورد جستجو در ۱۰ گوهر پیدا شد:
هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۶- ابوحنیف نُعمان بن ثابت الخزّاز، رضی اللّه عنه
ومنهم: امام جهان، و مقتدای خلقان شرف فقها، و عزّ علما ابوحنیفه نعمان بن ثابت الخزّاز، رضی اللّه عنه
وی را اندر عبادت و مجاهدت قدمی درست بوده است و اندر اصول این طریقت شأنی عظیم داشت. و اندر ابتدای احوال قصد عزلت کرد و از جملهٔ خلق تبرا کرد و خواست که از میان خلق بیرون شود؛ که دل از ریاست و جاه خلق پاکیزه کرده بود و مهذب مر حق را استاده. تا شبی در خواب دید که استخوانهای پیغمبر علیه السّلام از لحد او گرد کرد و بعضی را از بعضی اختیار میکند. از نهیب آن از خواب درآمد. از یکی از اصحاب محمدبن سیرین بپرسید، او گفت: «تو اندر علم پیغمبر علیه السّلام و حفظ سنت وی به درجتی بزرگ رسی؛ چنانکه اندر آن متصرف شوی و صحیح از سقیم جدا کنی.» و دیگر بار پیغمبر را علیه السّلام به خواب دید که وی را گفت: «یا باحنیفه، تو را سبب زنده گردانیدن سنت من کردهاند. قصد عزلت مکن.»
و وی استاد بسیار کس بود از مشایخ، چون ابراهیم ادهم فُضَیل بن عیاض و داود طایی و بشر حافی و بهجز از ایشان. رضوان اللّه علیهم اجمعین.
و اندر میان علما رحمهم اللّه مسطور است که به وقت ابوجعفر المنصور تدبیر کردند که از چهارکس یکی را قاضی گردانند: یکی امام اعظم ابوحنیفه، و دیگر سفیان و سدیگر مِسْعر بن کدام، و چهارم شُرَیک، رحمة اللّه علیهم و این هر چهار از فُحول علمای دهر بودند. کس فرستادند تا جمله را آنجا حاضر گردانند. اندر راه که میرفتند ابوحنیفه رضی اللّه عنه گفت: «من اندر هر یک از ما فراستی بگویم، اندر این رفتن ما؟» گفتند: «صواب آید.» گفت: «من به حیلتی این قضا از خود دفع کنم، و سفیان بگریزد، و مِسْعَر دیوانه سازد خود را و شُریک قاضی شود.»
سفیان از راه بگریخت و به کشتی اندر شد و گفت: «مرا پنهان کنید که سرم بخواهند برید.» به تأویل این خبر که پیغمبر، علیه السّلام، فرمود: «مَنْ جُعِلَ قاضیاً فقد ذُبِحَ بغیرِ سِکّینٍ» ملاح وی را پنهان کرد.
و این هر سه را به نزدیک منصور بردند. نخست ابوحنیفه را رحمة اللّه علیه گفت: «تو را قضا باید کرد.» گفت: «ای امیر، من مردیام نه از عرب،از موالی ایشان و سادات عرب به حکم من راضی نباشند.» ابوجعفر گفت: «این کار به نسب تعلق ندارد، این عمل را علم باید و تو مقدم علمای زمانهای.» گفت: «من این کار را نشایم، و اندر این قول که گفتم که نشایم از دو بیرون نباشد: اگر راست گویم، خود گفتم که نشایم، و اگر دروغ گویم، تو روا مدار که دروغ گویی را بیاری و خلیفت خود کنی و اعتماد دِماء و فُروج مسلمانان بر وی کنی و تو خلیفت خدای باشی.» این بگفت و نجات یافت.
آنگاه شُریک را گفتند: «تو را قضا بباید کرد.» گفت: «من مردی سوداییام و دماغم خفیف است.» منصور گفت: «معالجت کن خود را عصیدههای موافق و نبیدهای مثلث، تا عقلت کامل شود.» آنگاه قضا به شُریک دادند، و ابوحنیفهرضی اللّه عنه وی را مهجور کرد و نیز هرگز با وی سخن نگفت.
و این نشان کمال حال وی است مر دو معنی را:یکی صدق فراستش اندر هر یک، و دیگر سپردن راه سلامت و صحت و ملامت و خلق را از خود دور کردن و به جاه ایشان مغرور ناگشتن و این حکایت دلیلی قوی است مر صحت ملامت را که آن چنان سه پیر بزرگوار به حیلت خود را از خلق دور کردند. و امروز جملهٔ علما مر این جنس معاملت را منکرند؛ از آن که با هوی آرمیدهاند و از طریق حق رمیده، خانهٔ امرا را قبلهٔ خود ساخته و سرای ظالمان را بیت المعمور خود گردانیده و بساط جایران را با «قابَ قوسَیْنِ أوْ ادنی (۹/النّجم)» برابر کرده؛ و هر چه خلاف این معانی بود همه را منکر شوند.
وقتی در حضرت غزنین حرسها اللّه یکی از مدعیان امامت و علم گفته بود که: «مرقعه پوشیدن بدعت است.» من گفتم: «جامهٔ خشیشی و دیبا و دَبیقی، جمله از ابریشم که عین آن مردان را حرام است،از ظالمان بستدن و به الحاح و لجاج از حرام گرد کردن حرامی مطلق، آن را بپوشند و نگویند که بدعت است، چرا جامهای حلال از جایی حلال، به وجهی حلال خریده بدعت بود؟ اگر نه رعونت طبع و ضلالت عقل بر شما سلطانستی، سخن از این سنجیدهتر گویدی. اما مر زنان را ابریشمینه حلال باشد و دیوانگان را مُباح. اگر بدین هردو مقر آمدید خود را معذور کردید و الّا فنَعوذُ باللّه من عَدَمِ الانصاف.»
و امام اعظم ابوحنیفه رضی اللّه عنه گوید که: چون نوفل بن حیان رضی اللّه عنه را وفات آمد، من به خواب دیدم که قیامتستی و جملهٔ خلق اندر حسابگاهندی. پیغمبر را دیدم علیه السّلام متشمر استاده بر حوض خود، و بر راست و چپ وی مشایخ دیدم ایستاده. پیری را دیدم نیکو روی و بر سر موی سفید گذاشته و خد بر خد پیغمبر نهاده، و اندر برابر وی نوفل را دیدم ایستاده. چون مرا بدید به سوی من آمد و سلام گفت. وی را گفتم: «مرا آب ده.» گفت: «تا از پیغمبر علیه السّلام دستوری خواهم.» پیغمبر علیه السّلام به انگشت اشارت کرد تا مرا آب داد. من از آن آب بخوردم و مر اصحاب خود را بدادم که از آن جام هیچ کم نگشته بود. گفتم: «یا نوفل، بر راست پیغمبر آن پیر کیست؟» گفت: «ابراهیم خلیل الرحمان، و دیگر ابوبکر الصدیق.» همچنین میپرسیدم و بر انگشت میگرفت تا از هفده کس بپرسیدم، رضوان اللّه علیهم اجمعین. چون بیدار شدم، هفده عدد بر انگشت گرفته داشتم.
و یحیی بن مُعاذ الرازی رضی اللّه عنه گوید: پیغمبر را علیه السّلام به خواب دیدم، گفتمش: «أینَ اَطْلُبکَ؟» قال: «عندَ علمِ ابی حنیفه. مرا به نزد علم ابی حنیفه جوی، رضی اللّه عنه.»
و وی را اندر ورع طُرَف بسیار است و مناقب مشهور، بیش از آن که این کتاب حمل آن کند.
و من که علی بن عثمان الجلابیام وفّقنی الله به شام بودم بر سر خاک بلال مؤذن رسول، علیه السّلام خفته. خود را به مکه دیدم اندر خواب، که پیغمبر صلّی اللّه علیه و سلّم از باب بنی شَیبه اندر آمدی و پیری را اندر کنار گرفته؛ چنانکه اطفال را گیرند بشفقت. من پیش دویدم و بر دست و پایش بوسه دادم و اندر تعجب آن بودم تا آن کیست و آن حالت چیست. وی به حکم اعجاز بر باطن و اندیشهٔ من مشرف شد، مرا گفت: «این، امام تو و اهل دیار توست.» و مرا بدان خواب امیدی بزرگ است با اهل شهرخود.
و درست گشت از این خواب که وی یکی از آنها بوده است که از اوصاف طبع فانی بودند و به احکام شرع باقی و بدان قایم؛ چنانکه برندهٔ وی پیغمبر بود، علیه السّلام. اگر او خود رفتی باقی الصفه بودی و باقی الصفه یا مُخطی بود یا مُصیب. چون برندهٔ وی پیغمبر بود علیه السّلام فانی الصفه باشد به بقای صفت پیغمبر علیه السّلام و چون بر پیغمبر علیه السّلام خطا صورت نگیرد، بر آن که بدو قایم بود نیز صورت نگیرد . این رمزی لطیف است.
و گویند چون داود طایی رحمة اللّه علیه علم حاصل کرد و مُصدَّر و مقتدا شد، به نزدیک ابوحنیفه رضی اللّه عنه آمد و گفت: «اکنون چه کنم؟» گفت: «علیک بالعَملِ فَإنَّ العلمَ بِلا عملٍ کالجَسدِ بلاروحٍ. بر تو بادا به کار بستن علم، به جهت آن که هر علمی که آن را کاربند نباشند چون تنی باشد که وی را جان نباشد.» اما فَدَیتَک تا علم به عمل مقرون نگردد صافی نشود و روزگار مخلص نه و هر که به علم مجرد قناعت کند وی عالم نباشد؛ که عالم را به مجرد علم قناعت نبود؛ از آنچه عین علم متقاضی عمل باشد، چنانکه عین هدایت مجاهدت تقاضا کند و چنانکه مشاهدت بی مجاهدت نباشد. علم بی عمل نباشد؛ از آنچه علم مواریث عمل باشد و تخریج و گشایش علم با منفعت به برکات عمل بود و به هیچ معنی عمل از علم جدا نتوان کرد، چنانکه نور آفتاب از عین آن. و اندر ابتدای کتاب اندر علم بابی مختصر بیاوردهایم. و باللّه التّوفیق.
وی را اندر عبادت و مجاهدت قدمی درست بوده است و اندر اصول این طریقت شأنی عظیم داشت. و اندر ابتدای احوال قصد عزلت کرد و از جملهٔ خلق تبرا کرد و خواست که از میان خلق بیرون شود؛ که دل از ریاست و جاه خلق پاکیزه کرده بود و مهذب مر حق را استاده. تا شبی در خواب دید که استخوانهای پیغمبر علیه السّلام از لحد او گرد کرد و بعضی را از بعضی اختیار میکند. از نهیب آن از خواب درآمد. از یکی از اصحاب محمدبن سیرین بپرسید، او گفت: «تو اندر علم پیغمبر علیه السّلام و حفظ سنت وی به درجتی بزرگ رسی؛ چنانکه اندر آن متصرف شوی و صحیح از سقیم جدا کنی.» و دیگر بار پیغمبر را علیه السّلام به خواب دید که وی را گفت: «یا باحنیفه، تو را سبب زنده گردانیدن سنت من کردهاند. قصد عزلت مکن.»
و وی استاد بسیار کس بود از مشایخ، چون ابراهیم ادهم فُضَیل بن عیاض و داود طایی و بشر حافی و بهجز از ایشان. رضوان اللّه علیهم اجمعین.
و اندر میان علما رحمهم اللّه مسطور است که به وقت ابوجعفر المنصور تدبیر کردند که از چهارکس یکی را قاضی گردانند: یکی امام اعظم ابوحنیفه، و دیگر سفیان و سدیگر مِسْعر بن کدام، و چهارم شُرَیک، رحمة اللّه علیهم و این هر چهار از فُحول علمای دهر بودند. کس فرستادند تا جمله را آنجا حاضر گردانند. اندر راه که میرفتند ابوحنیفه رضی اللّه عنه گفت: «من اندر هر یک از ما فراستی بگویم، اندر این رفتن ما؟» گفتند: «صواب آید.» گفت: «من به حیلتی این قضا از خود دفع کنم، و سفیان بگریزد، و مِسْعَر دیوانه سازد خود را و شُریک قاضی شود.»
سفیان از راه بگریخت و به کشتی اندر شد و گفت: «مرا پنهان کنید که سرم بخواهند برید.» به تأویل این خبر که پیغمبر، علیه السّلام، فرمود: «مَنْ جُعِلَ قاضیاً فقد ذُبِحَ بغیرِ سِکّینٍ» ملاح وی را پنهان کرد.
و این هر سه را به نزدیک منصور بردند. نخست ابوحنیفه را رحمة اللّه علیه گفت: «تو را قضا باید کرد.» گفت: «ای امیر، من مردیام نه از عرب،از موالی ایشان و سادات عرب به حکم من راضی نباشند.» ابوجعفر گفت: «این کار به نسب تعلق ندارد، این عمل را علم باید و تو مقدم علمای زمانهای.» گفت: «من این کار را نشایم، و اندر این قول که گفتم که نشایم از دو بیرون نباشد: اگر راست گویم، خود گفتم که نشایم، و اگر دروغ گویم، تو روا مدار که دروغ گویی را بیاری و خلیفت خود کنی و اعتماد دِماء و فُروج مسلمانان بر وی کنی و تو خلیفت خدای باشی.» این بگفت و نجات یافت.
آنگاه شُریک را گفتند: «تو را قضا بباید کرد.» گفت: «من مردی سوداییام و دماغم خفیف است.» منصور گفت: «معالجت کن خود را عصیدههای موافق و نبیدهای مثلث، تا عقلت کامل شود.» آنگاه قضا به شُریک دادند، و ابوحنیفهرضی اللّه عنه وی را مهجور کرد و نیز هرگز با وی سخن نگفت.
و این نشان کمال حال وی است مر دو معنی را:یکی صدق فراستش اندر هر یک، و دیگر سپردن راه سلامت و صحت و ملامت و خلق را از خود دور کردن و به جاه ایشان مغرور ناگشتن و این حکایت دلیلی قوی است مر صحت ملامت را که آن چنان سه پیر بزرگوار به حیلت خود را از خلق دور کردند. و امروز جملهٔ علما مر این جنس معاملت را منکرند؛ از آن که با هوی آرمیدهاند و از طریق حق رمیده، خانهٔ امرا را قبلهٔ خود ساخته و سرای ظالمان را بیت المعمور خود گردانیده و بساط جایران را با «قابَ قوسَیْنِ أوْ ادنی (۹/النّجم)» برابر کرده؛ و هر چه خلاف این معانی بود همه را منکر شوند.
وقتی در حضرت غزنین حرسها اللّه یکی از مدعیان امامت و علم گفته بود که: «مرقعه پوشیدن بدعت است.» من گفتم: «جامهٔ خشیشی و دیبا و دَبیقی، جمله از ابریشم که عین آن مردان را حرام است،از ظالمان بستدن و به الحاح و لجاج از حرام گرد کردن حرامی مطلق، آن را بپوشند و نگویند که بدعت است، چرا جامهای حلال از جایی حلال، به وجهی حلال خریده بدعت بود؟ اگر نه رعونت طبع و ضلالت عقل بر شما سلطانستی، سخن از این سنجیدهتر گویدی. اما مر زنان را ابریشمینه حلال باشد و دیوانگان را مُباح. اگر بدین هردو مقر آمدید خود را معذور کردید و الّا فنَعوذُ باللّه من عَدَمِ الانصاف.»
و امام اعظم ابوحنیفه رضی اللّه عنه گوید که: چون نوفل بن حیان رضی اللّه عنه را وفات آمد، من به خواب دیدم که قیامتستی و جملهٔ خلق اندر حسابگاهندی. پیغمبر را دیدم علیه السّلام متشمر استاده بر حوض خود، و بر راست و چپ وی مشایخ دیدم ایستاده. پیری را دیدم نیکو روی و بر سر موی سفید گذاشته و خد بر خد پیغمبر نهاده، و اندر برابر وی نوفل را دیدم ایستاده. چون مرا بدید به سوی من آمد و سلام گفت. وی را گفتم: «مرا آب ده.» گفت: «تا از پیغمبر علیه السّلام دستوری خواهم.» پیغمبر علیه السّلام به انگشت اشارت کرد تا مرا آب داد. من از آن آب بخوردم و مر اصحاب خود را بدادم که از آن جام هیچ کم نگشته بود. گفتم: «یا نوفل، بر راست پیغمبر آن پیر کیست؟» گفت: «ابراهیم خلیل الرحمان، و دیگر ابوبکر الصدیق.» همچنین میپرسیدم و بر انگشت میگرفت تا از هفده کس بپرسیدم، رضوان اللّه علیهم اجمعین. چون بیدار شدم، هفده عدد بر انگشت گرفته داشتم.
و یحیی بن مُعاذ الرازی رضی اللّه عنه گوید: پیغمبر را علیه السّلام به خواب دیدم، گفتمش: «أینَ اَطْلُبکَ؟» قال: «عندَ علمِ ابی حنیفه. مرا به نزد علم ابی حنیفه جوی، رضی اللّه عنه.»
و وی را اندر ورع طُرَف بسیار است و مناقب مشهور، بیش از آن که این کتاب حمل آن کند.
و من که علی بن عثمان الجلابیام وفّقنی الله به شام بودم بر سر خاک بلال مؤذن رسول، علیه السّلام خفته. خود را به مکه دیدم اندر خواب، که پیغمبر صلّی اللّه علیه و سلّم از باب بنی شَیبه اندر آمدی و پیری را اندر کنار گرفته؛ چنانکه اطفال را گیرند بشفقت. من پیش دویدم و بر دست و پایش بوسه دادم و اندر تعجب آن بودم تا آن کیست و آن حالت چیست. وی به حکم اعجاز بر باطن و اندیشهٔ من مشرف شد، مرا گفت: «این، امام تو و اهل دیار توست.» و مرا بدان خواب امیدی بزرگ است با اهل شهرخود.
و درست گشت از این خواب که وی یکی از آنها بوده است که از اوصاف طبع فانی بودند و به احکام شرع باقی و بدان قایم؛ چنانکه برندهٔ وی پیغمبر بود، علیه السّلام. اگر او خود رفتی باقی الصفه بودی و باقی الصفه یا مُخطی بود یا مُصیب. چون برندهٔ وی پیغمبر بود علیه السّلام فانی الصفه باشد به بقای صفت پیغمبر علیه السّلام و چون بر پیغمبر علیه السّلام خطا صورت نگیرد، بر آن که بدو قایم بود نیز صورت نگیرد . این رمزی لطیف است.
و گویند چون داود طایی رحمة اللّه علیه علم حاصل کرد و مُصدَّر و مقتدا شد، به نزدیک ابوحنیفه رضی اللّه عنه آمد و گفت: «اکنون چه کنم؟» گفت: «علیک بالعَملِ فَإنَّ العلمَ بِلا عملٍ کالجَسدِ بلاروحٍ. بر تو بادا به کار بستن علم، به جهت آن که هر علمی که آن را کاربند نباشند چون تنی باشد که وی را جان نباشد.» اما فَدَیتَک تا علم به عمل مقرون نگردد صافی نشود و روزگار مخلص نه و هر که به علم مجرد قناعت کند وی عالم نباشد؛ که عالم را به مجرد علم قناعت نبود؛ از آنچه عین علم متقاضی عمل باشد، چنانکه عین هدایت مجاهدت تقاضا کند و چنانکه مشاهدت بی مجاهدت نباشد. علم بی عمل نباشد؛ از آنچه علم مواریث عمل باشد و تخریج و گشایش علم با منفعت به برکات عمل بود و به هیچ معنی عمل از علم جدا نتوان کرد، چنانکه نور آفتاب از عین آن. و اندر ابتدای کتاب اندر علم بابی مختصر بیاوردهایم. و باللّه التّوفیق.
هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۵۱- ابومحمّد احمدبن الحسین الجُریری، رضی اللّه عنه
و منهم: باسط علوم، و واضع رسوم، ابومحمد، احمدبن الحسین الجُریری، رضی اللّه عنه
از صاحب سران جنید بود و صحبت سهل بن عبداللّه دریافته بود. و از همه اصناف علوم خبر داشت. اندر فقه امام وقت بود واصول نیک دانست. و اندر طریقت تصوّف به درجتی بود که جنید گفت: «مریدان مرا ادب آموز و ریاضت فرمای.» و از پس جنید ولی عهد وی بود.
از وی میآید که گفت: «دَوامُ الایمانَ وَقِوامُ الأدیانِ و صَلاحُ الأبدانِ فی خِلالِ ثلاثٍ: الإکتفاء، و الاتّقاء و الاحتماء. فَمَنِ اکْتَفی باللّهِ صَلُحَتْ سَریرَتُه، و مَنِ اتَّقی ما نَهیَ اللّهُ عَنه اسْتَقامَتْ سیرَتُه، وَمَنِ احتَمی مالَم یُوافِقْهُ ارْتاضَتْ طبیعَتُه. فَثَمَرَةُ الإکتفاءِ صَفْوُ المَعرِفَةِ و عاقِبَةُ الإتّقاءِ حُسنُ الخلیفةِ و غایةُ الإحتماءِ اعتِدالُ الطّبیعةِ.» دوام ایمان و پایْ داشت دین و صلاح تن اندر سه چیز بسته است: یکی بسنده کردن ودیگر پرهیز کردن و سدیگر غذا نگاه داشتن. هرکه به خدای تعالی بسنده کند سرش بصلاح شود، و هرکه از مَناهی وی بپرهیزد سیرتش نیکو گردد و هرکه غذای خود نگاه دارد نفسش ریاضت یابد. پس پاداش اکتفا صَفو معرفت باشد و عاقبت تقوی حسن خلیقت و غایت احتما اعتدال طبیعت؛ یعنی هرکه به خداوند تعالی بسند کار باشد معرفتش مصفا شود و هر که چنگ در معاملت تقوی زند خُلقش نیکو گردد اندر دنیا و آخرت؛ کما قالَ النَّبیُّ، علیه السّلام: «مَنْ کَثُرَ صلواتُه باللّیل حَسُنَ وَجْهُه بِالنَّهار. هر که را نماز شب بسیار بود رویش اندر روز نیکو باشد.» و اندر خبر دیگر است که: در قیامت متقیان میآیند «وُجُوهُهُم نورٌ علی مَنابِرَ منْ نورٍ. با رویهای منور بر تختها از نور»، و هرکه طریق احتما بر دست گیرد تنش از علت و نفسش از شهوت محفوظ باشد. و این سخنان جامع است و نیکو. واللّه اعلم.
از صاحب سران جنید بود و صحبت سهل بن عبداللّه دریافته بود. و از همه اصناف علوم خبر داشت. اندر فقه امام وقت بود واصول نیک دانست. و اندر طریقت تصوّف به درجتی بود که جنید گفت: «مریدان مرا ادب آموز و ریاضت فرمای.» و از پس جنید ولی عهد وی بود.
از وی میآید که گفت: «دَوامُ الایمانَ وَقِوامُ الأدیانِ و صَلاحُ الأبدانِ فی خِلالِ ثلاثٍ: الإکتفاء، و الاتّقاء و الاحتماء. فَمَنِ اکْتَفی باللّهِ صَلُحَتْ سَریرَتُه، و مَنِ اتَّقی ما نَهیَ اللّهُ عَنه اسْتَقامَتْ سیرَتُه، وَمَنِ احتَمی مالَم یُوافِقْهُ ارْتاضَتْ طبیعَتُه. فَثَمَرَةُ الإکتفاءِ صَفْوُ المَعرِفَةِ و عاقِبَةُ الإتّقاءِ حُسنُ الخلیفةِ و غایةُ الإحتماءِ اعتِدالُ الطّبیعةِ.» دوام ایمان و پایْ داشت دین و صلاح تن اندر سه چیز بسته است: یکی بسنده کردن ودیگر پرهیز کردن و سدیگر غذا نگاه داشتن. هرکه به خدای تعالی بسنده کند سرش بصلاح شود، و هرکه از مَناهی وی بپرهیزد سیرتش نیکو گردد و هرکه غذای خود نگاه دارد نفسش ریاضت یابد. پس پاداش اکتفا صَفو معرفت باشد و عاقبت تقوی حسن خلیقت و غایت احتما اعتدال طبیعت؛ یعنی هرکه به خداوند تعالی بسند کار باشد معرفتش مصفا شود و هر که چنگ در معاملت تقوی زند خُلقش نیکو گردد اندر دنیا و آخرت؛ کما قالَ النَّبیُّ، علیه السّلام: «مَنْ کَثُرَ صلواتُه باللّیل حَسُنَ وَجْهُه بِالنَّهار. هر که را نماز شب بسیار بود رویش اندر روز نیکو باشد.» و اندر خبر دیگر است که: در قیامت متقیان میآیند «وُجُوهُهُم نورٌ علی مَنابِرَ منْ نورٍ. با رویهای منور بر تختها از نور»، و هرکه طریق احتما بر دست گیرد تنش از علت و نفسش از شهوت محفوظ باشد. و این سخنان جامع است و نیکو. واللّه اعلم.
هجویری : بابُ فی ذِکرِ أئمَّتِهم مِنَ المتأخّرین، رضوانُ اللّه علیهم اجمعین
۸- ابوالعبّاس احمدبن محمّد الشّقّانی، رضی اللّه عنه
و منهم: شیخ امام اوحد، و اندر طریق خود مفرد، ابوالعباس احمدبن محمد الشقانی، رضی اللّه عنه
اندر فنون علم اصولی و فروعی امام بود، و اندر همه معنیها رسیده و مشایخ بسیار دیده. و از کبرا و اجلّهٔ اهل تصوّف بود. و راه خود را به فنا عبارت کردی به عبارتی مغلق، و وی بدان عبارت مخصوص بود و دیدم گروهی از جهله که بدان عبارت وی تقلید کردند و شطحیات وی بر دست گرفتند، و تقلید به معنی ناستوده بود، نگر تا به عبارت چگونه باشد.
مرا با وی انسی عظیم بود و وی را بر من شفقتی صادق و اندر بعضی علوم استاد من بود. و هرگز، تا من بودم،از هیچ صنف کسی ندیدم که شرع را به نزدیک وی تعظیم بیشتر از آن بود که به نزدیک وی. از کل موجودات گسسته بود و بهجز امام محقق را ازوی فایدهای نبودی اندر دقت عبارتش اندر علم اصول و پیوسته طبعش ازدنیا و عقبی نَفور بودی و پیوسته میخروشیدی که: «اَشْتَهی عَدَماً لاعَوْدَ فیه» و به پارسی گفتی: «هو آدمی را بایستی محال باشد و مرا نیز بایستی محال است، که یقین دانم که آن نباشد؛ و آن، آن است که میبایدم که خداوند تعالی مرا به عدمی برد که هرگز آن عدم را وجود نباشد؛ از آنچه هر چه هست از مقامات و کرامات جمله محل حجاب و بلااند و آدمی عاشق حجاب خود شده. نیستی اندر دیدار بهتر از آرام با حجاب و چون حق جلّ جلالُه هستی است که عدم بر وی روا نیست، چه زیان اندر مُلک وی اگر نیستی گرداندم که هرگز مر آن نیستی را هستی نباشد؟»
و این اصلی قوی است اندر صحت فنا. و اللّه اعلم.
اندر فنون علم اصولی و فروعی امام بود، و اندر همه معنیها رسیده و مشایخ بسیار دیده. و از کبرا و اجلّهٔ اهل تصوّف بود. و راه خود را به فنا عبارت کردی به عبارتی مغلق، و وی بدان عبارت مخصوص بود و دیدم گروهی از جهله که بدان عبارت وی تقلید کردند و شطحیات وی بر دست گرفتند، و تقلید به معنی ناستوده بود، نگر تا به عبارت چگونه باشد.
مرا با وی انسی عظیم بود و وی را بر من شفقتی صادق و اندر بعضی علوم استاد من بود. و هرگز، تا من بودم،از هیچ صنف کسی ندیدم که شرع را به نزدیک وی تعظیم بیشتر از آن بود که به نزدیک وی. از کل موجودات گسسته بود و بهجز امام محقق را ازوی فایدهای نبودی اندر دقت عبارتش اندر علم اصول و پیوسته طبعش ازدنیا و عقبی نَفور بودی و پیوسته میخروشیدی که: «اَشْتَهی عَدَماً لاعَوْدَ فیه» و به پارسی گفتی: «هو آدمی را بایستی محال باشد و مرا نیز بایستی محال است، که یقین دانم که آن نباشد؛ و آن، آن است که میبایدم که خداوند تعالی مرا به عدمی برد که هرگز آن عدم را وجود نباشد؛ از آنچه هر چه هست از مقامات و کرامات جمله محل حجاب و بلااند و آدمی عاشق حجاب خود شده. نیستی اندر دیدار بهتر از آرام با حجاب و چون حق جلّ جلالُه هستی است که عدم بر وی روا نیست، چه زیان اندر مُلک وی اگر نیستی گرداندم که هرگز مر آن نیستی را هستی نباشد؟»
و این اصلی قوی است اندر صحت فنا. و اللّه اعلم.
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر امام شافعی رضی الله عنه
آن سلطان شریعت و طریقت، آن برهان محبت و حقیقت، آن مفتی اسرار الهی، آن مهدی اطوار نامتناهی، آن وارث و ابن عم نبی، وتد عالم شافعی مطلبی رضی الله عنه، شرح او دادن حاجت نیست، که همه عالم پر نور از شرح صدر او است. فضایل و مناقب او و شمایل او بسیار است. وصف او این تمام است که شعبه دوحلة نبوی است و میوه شجره مصطفوی است و در فراست و سیاست و کیاست یگانه بود و در مروت و فتوت اعجوبه بود. هم کریم جهان بود و هم جواد زمان، و هم افضل عهد و هم اعلم وقت و هم حجة الائمة من قریش، هم مقدم قدموا آل قریش. ریاضت وکرامت او نه چندان است که این کتاب حمل آن تواند کرد. در سیزده سالگی در حرم گفت: سلو نی ماشئتم، و در پانزده سالگی فتوی میداد.
احمد حنبل که امام جهان بود و سیصد هزار حدیث حفظ داشت، به شاگردی او آمد و در غاشیه داری سربرهنه کرد. قومی بر وی اعتراض کردند که: مردی بدین درجه، در پیش بیست و پنج ساله یی مینشیند و صحبت مشایخ و استادان عالی را ترک میکند؟
احمد حنبل گفت: هرچه ما یاد داریم معانی آن میداند که اگر او به ما نیافتادی ما بر در خواستیم ماند، که از حقایق واخبار و آیات آنچه فهم کرده است، ما حدیث بیش ندانستیم. اما او چون آفتابی است جهان را و چون عافیتی است خلق را:
و هم احمد گفت: در فقه بر خلق بسته بود. حق تعالی آن در به سبب او گشاده کرد.
و هم احمد گفت: نمیدانم کسی را که منت او بزرگتر است بر اسلام در عهد شافعی الا شافعی را.
و هم احمد گفت: شافعی فیلسوف است در چهار علم، در لغت؛ و اختلاف الناس، و علم فقه، و علم معانی.
وهم احمد گفت: در معنی این حدیث که مصطفی علیه السلام فرمود که برسرهر صدسال مردی را برانگیزانند تا دین من در خلق آموزاند، و آن شافعی است.
و ثوری گفت: اگر عقل شافعی را وزن کردندی با عقل یک نیمه خلق عقل او را جح آمدی.
و بلال خواص گویدکه : از خضر پرسیدم در حق شافعی چه گویی؟ گفت: از اوتاد است.
و در ابتدا در هیچ عروسی و دعوت نرفتی و پیوسته گریان و سوزان بودی هنوز طفل بود که خلعت هزارسال در سر او افگندند. پس به سلیم راعی افتاد، و در صحبت او بسی بود تا در تصرف بر همه سابق شد. چنانکه عبدالله انصاری گویدکه : من مذهب او ندارم امام شافعی را دوست میدارم. از آنکه در هر مقامی که مینگرم او را در پیش میبینم.
شافعی گویدکه : رسول را علیه السلام، به خواب دیدم. مرا گفت: ای پسر تو کیستی؟ گفتم: یا رسول الله یکی از گروه تو. گفت: نزدیک بیا! نزدیک شدم. آب دهن خود بگرفت تا به دهن من کند. من دهن بازکردم، چنانکه به لب و دهان و زبان من رسید، پس گفت: اکنون برو که خدای یار تو باد. و هم در آن ساعت علی مرتضی را به خواب دیدم که انگشتری خود بیرون کرد و در انگشت من کرد، تا علی و نبی بر من سرایت کند.
چنانکه شافعی شش ساله بود که به دبیرستان میرفت و مادرش زاهده بود از بنی هاشم و مردم امانت بدو میسپردندی. روزی دو کس بیامدند و جامه دانی بدو سپردند بعد از آن یکی از آن دو بیامد و جامه دان خواست. به خوی خوش بدو داد. بعد ازآن یک چندی، آن دیگر بیامد و جامه دان طلبید. گفت: به یار تو دادم.
گفت: مگر نه قرار کردیم که تا هر دو حاضر نباشیم بازندهی؟
گفت: بلی!
گفت: اکنون چرا دادی؟
مادر شافعی ملول شد. شافعی درآمد. و گفت: ای مادر! چرا ملول شده ای؟
حال باز گفت: شافعی گفت: هیچ باک نیست. مدعی کجاست تا جواب گویم.
مدعی گفت: منم!
شافعی گفت: جامه دان تو برجاست. برو و یار خود بیاور و بستان.
آن مرد را عجب آمد وموکل قاضی، که آورده بود، متحیر شد از سخن او و برفتند. بعد از آن به شاگردی مالک افتاد و مالک هفتاد و اند ساله بود. بر در سرای مالک بنشست و هر فتوی که بیرون آمدی بدیدی و مستفتی را گفتی: باز گرد وبگوی که بهتر از این احتیاط کن.
چون بدیدی حق به دست شافعی بودی و مالک بدو مینازیدی و در آن وقت خلیفه هارون الرشید بود.
نقل است که هارون شبی با زبیده مناظرهکرد. زبیده هارون را گفت: ای دوزخی!
هارون گفت: اگر من دوزخی ام فانت طالق.
از یکدیگر جدا شدند. و هارون زبیده را عظیم دوست میداشت. نفیر از جان او برآمد. منادی فرمود و علمای بغداد را حاضر کرد و این مساله را فتوی کردند. هیچ کس جواب ننوشت.
گفتند: خدای داند که هارون دوزخی است یا بهشتی است؟
کودکی از میان جمع برخاست و گفت: من جواب دهم!
خلق تعجب کردند. گفتند: مگر دیوانه است؟ جایی که چندین علمای فحول عاجزند او را چه مجال سخن بود؟
هارون او را بخواند و گفت: جواب گوی!
گفت: حاجت توراست به من یا مرا به تو؟
گفت: مرا به تو.
شافعی گفت: پس از تخت فرود آی که جای علما بلند است.
خلیفه او را برتخت نشاند. پس شافعی گفت: اول تو مساله مرا جواب ده تا آنگاه من مساله تو را جوابدهم.
هارون گفت: سوال چیست؟
گفت: آنگه هرگز بر هیچ معصیتی قادر شده ای و از بیم خدای بازایستاده ای؟
گفت: بلی! به خدای که چنین است.
گفت: من حکم کردم که تو اهل بهشتی.
علما آواز برآوردند، به چه دلیل و حجت.
گفت: به قرآن که حق تعالی میفرماید: و اما من خاف مقام ربه و نهی النفس عن الهوی فان الجنه هی المأوی و هرکه او قصد معصیت کند و بیم خدای او را از آن بازداشت، بهشت جای اوست.
همه فریاد برآوردند و گفتند: در حال طفولیت چنین بود، در شباب چون بود؟
نقل است که یکبار در میان درس ده بار برخاست و بنشست. گفتند: چه حال است؟
گفت: علوی زاده ای بر در بازی میکند. هربار که در برابر من آید، حرمت او را بر میخیزم که روا نبود فرزند رسول فراز آید و برنخیزی.
نقل است که وقتی کسی مالی فرستاد تا بر مجاوران مکه صرف کنند و شافعی آنجا بود. بعضی از آن مال نزدیک او بردند.
گفت: خداوند مال چه گفته است؟
گفت او وصیت کرده است که این مال بر درویشان متقی دهید.
شافعی گفت: مرا از این مال نشاید گرفت. من نه متقی ام.
و نگرفت.
نقل است که وقتی از صنعا به مکه آمد و ده هزار دینار با وی، گفتند: ضیاعی باید خرید یا گوسفند.
بیرون مکه خیمه بزد و آن زر فروریخت. هرکه میآمد مشتی به وی میداد. هنگام نماز پیشین هیچ نماند.
نقل است که از بلاد روم هرسال مال بسیار میفرستادند، به هارون الرشید یک سال رهبانی چند بفرستادند تا با دانشمندان بحث کنند. اگر ایشان به دانند و الا از ما دگر مال مطلبید. چهار صد مرد ترسا بیامدند.
خلیفه فرمود تا منادی کردند و جمله علمای بغداد بر لب دجله حاضر شدند. پس هارون شافعی را طلبید و گفت: جواب ایشان تو را میباید کرد.
چون همه برلب دجله حاضر شدند شافعی سجاده بر دوش انداخت و برفت، و بر سر آب انداخت و گفت: هرکه باما بحث میکند اینجا آید.
ترسایان چون بدیدند جمله مسلمان شدند و خبر به قیصر روم رسید که ایشان مسلمان شدند، بر دست شافعی، قیصر گفت: الحمدلله که آن مرد اینجا نیامد که اگر اینجا آمدی در همه روم زنار داری نماندی.
نقل است که جماعتی با هارون گفتند: شافعی قرآن حفظ ندارد، وچنان بود لیکن قوت حافظه او چنان بود که هارون خواست که امتحان کند ماه رمضان بود لیکن قوت حافظه او چنان بود که هارون میخواست که امتحان کند. ماه رمضان امامیش فرمود. شافعی هر روز جزوی قرآن مطالعه میکرد و هر شب در تراویح بر میخواند تا در ماه رمضان همه قرآن حفظ کرد.
و در عهد او زنی بود که دوروی بود. شافعی خواست که او را بیند. به صد دینار او را عقد کرد و بدید. پس طلاق داد.
و به مذهب احمد حنبل هرکه یک نماز عمدا رها کند کافر شود و به مذهب شافعی نشود، او را عذابی کنند که کفار را نکنند. شاعفی احمد را گفت: چون یکی ترک نماز کند و کافر شود چه کند تا مسلمان شود؟ گفت: نماز کند.
شافعی احمد را گفت: نماز چون درست بود از کافر؟
احمد خاموش شد. از این سخن که اسرار فقه است و سوال و جواب بسیار است امااین کتاب جای این سخن نیست.
و گفت: اگر عالمی را بینی که به رخص و تاویلات مشغول گردد بدانکه از او هیچ نباید.
و گفت: من بنده کسی ام که مرا یک حرف از آداب تعلیم کرده است.
و گفت: هرکه علم در جهان آموزد حق علم ضایع کرده باشد، و هرکه علم از کسی که شایسته باشد بازدارد ظلم کرده است.
و گفت: اگر دنیا را به گرده نان به من فروشند نخرم.
و گفت: هرکه را همت آن بود که چیزی در شکم او شود قیمت او آن بود که از شکم او بیرون آید.
وقتی یکی او را گفت مرا پندی ده گفت: چندان غبطت بر، بر زندگان که برمردگان میبری. یعنی هرگز نگویی دریغا که من نیز چندان سیم جمع نکردم که او کرد و بگذاشت به حسرت. بل که غبطت برآن بری که چندان طاعت که او کرد باری من کردمی. دیگر هیچ کس بر مرده حسد نبرد، بر زنده باید که نبرد که این زنده نیز زود، خواهد مرد.
نقل است که شافعی روزی وقت خود گم کرد. به همه مقامها بگردید و به خرابات برگذشت و به مسجد و مدرسه و بازار بگذشت، نیافت. و به خانقاهی برگذشت. جمعی صوفیان دید که نشسته بودند. یکی گفت: وقت را عزیز دارید که وقت بیاید. شافعی روی به خادم کرد و گفت: اینک وقت بازیافتم. بشنوکه چه میگویند.
ابوسعید رحمةالله علیه، نقل میکند که شافعی گفت: علم همه عالم در علم من نرسید، و علم من در علم صوفیان نرسد، و علم ایشان در علم یک سخن پیر ایشان نرسید که گفت: الوقت سیف قاطع.
و ربیع گفت: در خواب دیدم پیش از مرگ شافعی که آدمی علیه السلام وفات کرده بودی و خلق میخواستند که جنازه بیرون آرند. چون بیدار شدم از معبری پرسید م. گفت: کسی که عالمترین زمانه بود وفات کند که علم خاصیت آدم است که وعلم آدم الاسماء کلها.
پس در آن نزدیکی شافعی وفات کرد.
نقل است که وقت وفات وصیت کرد که فلان شخص را بگویید تا مرا بشوید، و آن شخص به مصر بود. چون بازآمد با وی گفتندکه: شافعی چنین وصیتی کرد که فلان بگویید تا مرا بشوید. گفت: تذکره او بیارید.
پس تذکره بیاوردند به پیش آن شخص که شافعی وصیت کرده بود. بعد از آن مرد در تذکره نگاه کرد و در آنجا نوشته بود که هزار درم وام دارم. پس آن مرد وام او بگزارد و گفت شستن او را این بود.
و ربیع بن سلیمان گفت: شافعی را به خواب دیدم. گفتم: خدای با تو چه کرد؟
گفت: مرا بر کرسی نشاند، زر و مروارید بر من نثار کرد و هفتصد بار چند دینار به من داد. رحمةالله علیه.
احمد حنبل که امام جهان بود و سیصد هزار حدیث حفظ داشت، به شاگردی او آمد و در غاشیه داری سربرهنه کرد. قومی بر وی اعتراض کردند که: مردی بدین درجه، در پیش بیست و پنج ساله یی مینشیند و صحبت مشایخ و استادان عالی را ترک میکند؟
احمد حنبل گفت: هرچه ما یاد داریم معانی آن میداند که اگر او به ما نیافتادی ما بر در خواستیم ماند، که از حقایق واخبار و آیات آنچه فهم کرده است، ما حدیث بیش ندانستیم. اما او چون آفتابی است جهان را و چون عافیتی است خلق را:
و هم احمد گفت: در فقه بر خلق بسته بود. حق تعالی آن در به سبب او گشاده کرد.
و هم احمد گفت: نمیدانم کسی را که منت او بزرگتر است بر اسلام در عهد شافعی الا شافعی را.
و هم احمد گفت: شافعی فیلسوف است در چهار علم، در لغت؛ و اختلاف الناس، و علم فقه، و علم معانی.
وهم احمد گفت: در معنی این حدیث که مصطفی علیه السلام فرمود که برسرهر صدسال مردی را برانگیزانند تا دین من در خلق آموزاند، و آن شافعی است.
و ثوری گفت: اگر عقل شافعی را وزن کردندی با عقل یک نیمه خلق عقل او را جح آمدی.
و بلال خواص گویدکه : از خضر پرسیدم در حق شافعی چه گویی؟ گفت: از اوتاد است.
و در ابتدا در هیچ عروسی و دعوت نرفتی و پیوسته گریان و سوزان بودی هنوز طفل بود که خلعت هزارسال در سر او افگندند. پس به سلیم راعی افتاد، و در صحبت او بسی بود تا در تصرف بر همه سابق شد. چنانکه عبدالله انصاری گویدکه : من مذهب او ندارم امام شافعی را دوست میدارم. از آنکه در هر مقامی که مینگرم او را در پیش میبینم.
شافعی گویدکه : رسول را علیه السلام، به خواب دیدم. مرا گفت: ای پسر تو کیستی؟ گفتم: یا رسول الله یکی از گروه تو. گفت: نزدیک بیا! نزدیک شدم. آب دهن خود بگرفت تا به دهن من کند. من دهن بازکردم، چنانکه به لب و دهان و زبان من رسید، پس گفت: اکنون برو که خدای یار تو باد. و هم در آن ساعت علی مرتضی را به خواب دیدم که انگشتری خود بیرون کرد و در انگشت من کرد، تا علی و نبی بر من سرایت کند.
چنانکه شافعی شش ساله بود که به دبیرستان میرفت و مادرش زاهده بود از بنی هاشم و مردم امانت بدو میسپردندی. روزی دو کس بیامدند و جامه دانی بدو سپردند بعد از آن یکی از آن دو بیامد و جامه دان خواست. به خوی خوش بدو داد. بعد ازآن یک چندی، آن دیگر بیامد و جامه دان طلبید. گفت: به یار تو دادم.
گفت: مگر نه قرار کردیم که تا هر دو حاضر نباشیم بازندهی؟
گفت: بلی!
گفت: اکنون چرا دادی؟
مادر شافعی ملول شد. شافعی درآمد. و گفت: ای مادر! چرا ملول شده ای؟
حال باز گفت: شافعی گفت: هیچ باک نیست. مدعی کجاست تا جواب گویم.
مدعی گفت: منم!
شافعی گفت: جامه دان تو برجاست. برو و یار خود بیاور و بستان.
آن مرد را عجب آمد وموکل قاضی، که آورده بود، متحیر شد از سخن او و برفتند. بعد از آن به شاگردی مالک افتاد و مالک هفتاد و اند ساله بود. بر در سرای مالک بنشست و هر فتوی که بیرون آمدی بدیدی و مستفتی را گفتی: باز گرد وبگوی که بهتر از این احتیاط کن.
چون بدیدی حق به دست شافعی بودی و مالک بدو مینازیدی و در آن وقت خلیفه هارون الرشید بود.
نقل است که هارون شبی با زبیده مناظرهکرد. زبیده هارون را گفت: ای دوزخی!
هارون گفت: اگر من دوزخی ام فانت طالق.
از یکدیگر جدا شدند. و هارون زبیده را عظیم دوست میداشت. نفیر از جان او برآمد. منادی فرمود و علمای بغداد را حاضر کرد و این مساله را فتوی کردند. هیچ کس جواب ننوشت.
گفتند: خدای داند که هارون دوزخی است یا بهشتی است؟
کودکی از میان جمع برخاست و گفت: من جواب دهم!
خلق تعجب کردند. گفتند: مگر دیوانه است؟ جایی که چندین علمای فحول عاجزند او را چه مجال سخن بود؟
هارون او را بخواند و گفت: جواب گوی!
گفت: حاجت توراست به من یا مرا به تو؟
گفت: مرا به تو.
شافعی گفت: پس از تخت فرود آی که جای علما بلند است.
خلیفه او را برتخت نشاند. پس شافعی گفت: اول تو مساله مرا جواب ده تا آنگاه من مساله تو را جوابدهم.
هارون گفت: سوال چیست؟
گفت: آنگه هرگز بر هیچ معصیتی قادر شده ای و از بیم خدای بازایستاده ای؟
گفت: بلی! به خدای که چنین است.
گفت: من حکم کردم که تو اهل بهشتی.
علما آواز برآوردند، به چه دلیل و حجت.
گفت: به قرآن که حق تعالی میفرماید: و اما من خاف مقام ربه و نهی النفس عن الهوی فان الجنه هی المأوی و هرکه او قصد معصیت کند و بیم خدای او را از آن بازداشت، بهشت جای اوست.
همه فریاد برآوردند و گفتند: در حال طفولیت چنین بود، در شباب چون بود؟
نقل است که یکبار در میان درس ده بار برخاست و بنشست. گفتند: چه حال است؟
گفت: علوی زاده ای بر در بازی میکند. هربار که در برابر من آید، حرمت او را بر میخیزم که روا نبود فرزند رسول فراز آید و برنخیزی.
نقل است که وقتی کسی مالی فرستاد تا بر مجاوران مکه صرف کنند و شافعی آنجا بود. بعضی از آن مال نزدیک او بردند.
گفت: خداوند مال چه گفته است؟
گفت او وصیت کرده است که این مال بر درویشان متقی دهید.
شافعی گفت: مرا از این مال نشاید گرفت. من نه متقی ام.
و نگرفت.
نقل است که وقتی از صنعا به مکه آمد و ده هزار دینار با وی، گفتند: ضیاعی باید خرید یا گوسفند.
بیرون مکه خیمه بزد و آن زر فروریخت. هرکه میآمد مشتی به وی میداد. هنگام نماز پیشین هیچ نماند.
نقل است که از بلاد روم هرسال مال بسیار میفرستادند، به هارون الرشید یک سال رهبانی چند بفرستادند تا با دانشمندان بحث کنند. اگر ایشان به دانند و الا از ما دگر مال مطلبید. چهار صد مرد ترسا بیامدند.
خلیفه فرمود تا منادی کردند و جمله علمای بغداد بر لب دجله حاضر شدند. پس هارون شافعی را طلبید و گفت: جواب ایشان تو را میباید کرد.
چون همه برلب دجله حاضر شدند شافعی سجاده بر دوش انداخت و برفت، و بر سر آب انداخت و گفت: هرکه باما بحث میکند اینجا آید.
ترسایان چون بدیدند جمله مسلمان شدند و خبر به قیصر روم رسید که ایشان مسلمان شدند، بر دست شافعی، قیصر گفت: الحمدلله که آن مرد اینجا نیامد که اگر اینجا آمدی در همه روم زنار داری نماندی.
نقل است که جماعتی با هارون گفتند: شافعی قرآن حفظ ندارد، وچنان بود لیکن قوت حافظه او چنان بود که هارون خواست که امتحان کند ماه رمضان بود لیکن قوت حافظه او چنان بود که هارون میخواست که امتحان کند. ماه رمضان امامیش فرمود. شافعی هر روز جزوی قرآن مطالعه میکرد و هر شب در تراویح بر میخواند تا در ماه رمضان همه قرآن حفظ کرد.
و در عهد او زنی بود که دوروی بود. شافعی خواست که او را بیند. به صد دینار او را عقد کرد و بدید. پس طلاق داد.
و به مذهب احمد حنبل هرکه یک نماز عمدا رها کند کافر شود و به مذهب شافعی نشود، او را عذابی کنند که کفار را نکنند. شاعفی احمد را گفت: چون یکی ترک نماز کند و کافر شود چه کند تا مسلمان شود؟ گفت: نماز کند.
شافعی احمد را گفت: نماز چون درست بود از کافر؟
احمد خاموش شد. از این سخن که اسرار فقه است و سوال و جواب بسیار است امااین کتاب جای این سخن نیست.
و گفت: اگر عالمی را بینی که به رخص و تاویلات مشغول گردد بدانکه از او هیچ نباید.
و گفت: من بنده کسی ام که مرا یک حرف از آداب تعلیم کرده است.
و گفت: هرکه علم در جهان آموزد حق علم ضایع کرده باشد، و هرکه علم از کسی که شایسته باشد بازدارد ظلم کرده است.
و گفت: اگر دنیا را به گرده نان به من فروشند نخرم.
و گفت: هرکه را همت آن بود که چیزی در شکم او شود قیمت او آن بود که از شکم او بیرون آید.
وقتی یکی او را گفت مرا پندی ده گفت: چندان غبطت بر، بر زندگان که برمردگان میبری. یعنی هرگز نگویی دریغا که من نیز چندان سیم جمع نکردم که او کرد و بگذاشت به حسرت. بل که غبطت برآن بری که چندان طاعت که او کرد باری من کردمی. دیگر هیچ کس بر مرده حسد نبرد، بر زنده باید که نبرد که این زنده نیز زود، خواهد مرد.
نقل است که شافعی روزی وقت خود گم کرد. به همه مقامها بگردید و به خرابات برگذشت و به مسجد و مدرسه و بازار بگذشت، نیافت. و به خانقاهی برگذشت. جمعی صوفیان دید که نشسته بودند. یکی گفت: وقت را عزیز دارید که وقت بیاید. شافعی روی به خادم کرد و گفت: اینک وقت بازیافتم. بشنوکه چه میگویند.
ابوسعید رحمةالله علیه، نقل میکند که شافعی گفت: علم همه عالم در علم من نرسید، و علم من در علم صوفیان نرسد، و علم ایشان در علم یک سخن پیر ایشان نرسید که گفت: الوقت سیف قاطع.
و ربیع گفت: در خواب دیدم پیش از مرگ شافعی که آدمی علیه السلام وفات کرده بودی و خلق میخواستند که جنازه بیرون آرند. چون بیدار شدم از معبری پرسید م. گفت: کسی که عالمترین زمانه بود وفات کند که علم خاصیت آدم است که وعلم آدم الاسماء کلها.
پس در آن نزدیکی شافعی وفات کرد.
نقل است که وقت وفات وصیت کرد که فلان شخص را بگویید تا مرا بشوید، و آن شخص به مصر بود. چون بازآمد با وی گفتندکه: شافعی چنین وصیتی کرد که فلان بگویید تا مرا بشوید. گفت: تذکره او بیارید.
پس تذکره بیاوردند به پیش آن شخص که شافعی وصیت کرده بود. بعد از آن مرد در تذکره نگاه کرد و در آنجا نوشته بود که هزار درم وام دارم. پس آن مرد وام او بگزارد و گفت شستن او را این بود.
و ربیع بن سلیمان گفت: شافعی را به خواب دیدم. گفتم: خدای با تو چه کرد؟
گفت: مرا بر کرسی نشاند، زر و مروارید بر من نثار کرد و هفتصد بار چند دینار به من داد. رحمةالله علیه.
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۴۶ - کوثر همدانی
و هُوَ قدوة المحققین و زبدة العارفین الحاج محمدرضا بن حاج محمد امین. از فحول علمای زمان و به فضایل صوری و معنوی نادرهٔ دوران. سالها است که به نشر کمالات میپردازد و خلق را از صحبت خود مستفیض میسازد. از بدو طفولیت با حضرت زین العارفین و فخر الواصلین حاج محمد جعفر همدانی هم درس و هم روش بوده و به مرافقت آن جناب تحصیل نموده. هم به اتفاق به زیارت مکّهٔ معظمه فایز شدند و در طریقت اهل درآمدند. غرض، مولانا سفر عراقین و خراسان کرده با جمعی از اکابر دین و اهل یقین معاشرت و مصاحبت به جا آورده. تکمیل باطن در خدمت جناب حاج محمد حسین اصفهانی نموده و مدتها در دارالسلطنهٔ تبریز سکونت فرموده. در فن مناظره به غایت قادر و به انواع سخن ماهر. عالمی گرانمایه و عارفی بلندپایه است. در فن فقه و اصول مجتهد زمان ودر مراتب حکمت سرآمد اهل دوران است. عظما و کبرای دولت در تعظیم و توقیرش کوشند و عرفا و علمای ملت در تکریم و تحریمش سعی نمایند و طالبان و راغبان علوم عقلی و نقلی در دریافت حضورش قصب السبق از یکدیگر ربایند. آن جناب را تصانیف مفیده و منظومات پسندیده است. تفسیر موسوم به درّالنّظیم او آویزهٔ گوش جان اهل هوش است. رسالهای هم در ردّ مسترمارفین مسیحی نوشته، قریب به ده هزار بیت است و مثنوی به قرب هشت هزار بیت در سلک نظم کشیده است و غیر اینها نیز تألیف و تصنیف فرموده. بالجمله از اعاظم عارفین و اماجد محققین معاصرین است. چون مثنوی آن جناب حاضر نیست بعضی از غزلیاتش نوشته میشود و آن این است. درخارج شهر کرمان مرقدش مزار خلایق است:
مِنْغزلیّاته
نمیدانم که از دستت چه آمد بر سر دلها
که بوی خون همی آید ازین ویرانه منزلها
بجز مجنون که مییابد نشان از محمل لیلی
چو آراید به یک رنگی هزاران گونه محملها
گهر پنهان درین دریا و جمعی بی سرو سامان
چنین بیهوده میگردند بر اطراف ساحلها
درین میخانه ای زاهد بت و بتخانه شد ساجد
هم او مقصد هم او قاصد فَما فی الدار دَیّارا
بود گردون سرگردان به وفق رای ما گردان
غلام همت مردان که دادند این همه ما را
در جهان هیچکس از خویش خبردار نشد
غیر آن مست خرابی که به میخانه گذشت
عشق چیزی نبود تازه که نشناسد کس
این متاعی است که برهر سربازاری هست
عیب ظاهر پوشد از ما شیخ لیک
شرک پنهانیش بر ما ظاهر است
در دکان عشقبازی چون متاع فرق نیست
کفر و ایمان هردو هم عهدند با پیمان دوست
آدم از روز ازل جلوهٔ جانانه نمود
می به خُم رفت و سبو روی به میخانه نمود
مدعی منکر معشوق نظرباز نبود
آشنا در نظرش صورت بیگانه نمود
ره عقل ار به صورت عین حق است
ولی کفر است و ایمان مینماید
قرعهٔ هجر و وصل هر دو زدند
تا کدامین به نام ما افتد
تا بر سر مراد نهادیم پای خویش
در بارگاه قدس بدیدیم جای خویش
ما آنچه میکنیم بود از برای یار
خلق آنچه میکنند بود از برای خویش
صد گونه بلا راضیم آید به سر دل
یک مرتبه دلدار درآید ز در دل
کوثر به بصیرت بنگر نور خدا را
دانی چه بود چشم بصیرت بصر دل
به چشم حق نظر کردم جهان یکسر عدم دیدم
حوادث را سراسر غرقهٔ نور قدم دیدم
مقیمان حرم را باده در جام
من بیچاره در میخانه بدنام
من نه به خود گرفتهام ملک مراد را کمر
از دم دل شکستهای وز سر جان گذشتهای
از ضعف زدم تکیه به دیوار و نگفتی
کاین صورت بی جان که به دیوار کشیده
رباعی
ممکن نبود ز قید هستی رستن
وز خلق بریدن و به حق پیوستن
الا به ارادت حقیقی با دوست
دل بستن و از بند علایق جستن
مِنْغزلیّاته
نمیدانم که از دستت چه آمد بر سر دلها
که بوی خون همی آید ازین ویرانه منزلها
بجز مجنون که مییابد نشان از محمل لیلی
چو آراید به یک رنگی هزاران گونه محملها
گهر پنهان درین دریا و جمعی بی سرو سامان
چنین بیهوده میگردند بر اطراف ساحلها
درین میخانه ای زاهد بت و بتخانه شد ساجد
هم او مقصد هم او قاصد فَما فی الدار دَیّارا
بود گردون سرگردان به وفق رای ما گردان
غلام همت مردان که دادند این همه ما را
در جهان هیچکس از خویش خبردار نشد
غیر آن مست خرابی که به میخانه گذشت
عشق چیزی نبود تازه که نشناسد کس
این متاعی است که برهر سربازاری هست
عیب ظاهر پوشد از ما شیخ لیک
شرک پنهانیش بر ما ظاهر است
در دکان عشقبازی چون متاع فرق نیست
کفر و ایمان هردو هم عهدند با پیمان دوست
آدم از روز ازل جلوهٔ جانانه نمود
می به خُم رفت و سبو روی به میخانه نمود
مدعی منکر معشوق نظرباز نبود
آشنا در نظرش صورت بیگانه نمود
ره عقل ار به صورت عین حق است
ولی کفر است و ایمان مینماید
قرعهٔ هجر و وصل هر دو زدند
تا کدامین به نام ما افتد
تا بر سر مراد نهادیم پای خویش
در بارگاه قدس بدیدیم جای خویش
ما آنچه میکنیم بود از برای یار
خلق آنچه میکنند بود از برای خویش
صد گونه بلا راضیم آید به سر دل
یک مرتبه دلدار درآید ز در دل
کوثر به بصیرت بنگر نور خدا را
دانی چه بود چشم بصیرت بصر دل
به چشم حق نظر کردم جهان یکسر عدم دیدم
حوادث را سراسر غرقهٔ نور قدم دیدم
مقیمان حرم را باده در جام
من بیچاره در میخانه بدنام
من نه به خود گرفتهام ملک مراد را کمر
از دم دل شکستهای وز سر جان گذشتهای
از ضعف زدم تکیه به دیوار و نگفتی
کاین صورت بی جان که به دیوار کشیده
رباعی
ممکن نبود ز قید هستی رستن
وز خلق بریدن و به حق پیوستن
الا به ارادت حقیقی با دوست
دل بستن و از بند علایق جستن
ملا احمد نراقی : باب چهارم
علم مقدمه عمل
و بدان که علم فقه و مقدمات آن، از لغت و نحو و صرف و اصول، علومی نیستند که مقصود لذاته باشند، بلکه غرض از اینها عبادات و بندگی است پس نباید به واسطه اشتغال به اینها از عمل باز ماند و تمام روزگار خود را به دانستن آنها بسر برد و مطلقا به عمل و عبادت نپردازد، بلکه باید به قدر ضرورت در آنها اکتفا کند، و بسیارند که عمر خود را صرف مسائل صرف و نحو کرده و در معانی و بیان به حد انتها رسیده و از مسائل شرعیه بی خبر و از این غافلاند که دانستن کیفیت تکلم طایفه یا رسیدن به دقایق ترکیبات الفاظشان و محسنات عباراتشان نه در کار دنیا می آید و نه در کار آخرت و بجز تضییع عمر و وقت و تلف مایه تحصیل سعادت، ثمری ندارد.
و از اینها زیانکارتر جماعتی هستند که از عمل و عبادات، بلکه از استنباط مسایل باز می مانند و اوقات خود را صرف فهم وجوه و احتمالات عبارات بعضی که در این علوم گفته اند می کنند و صفحات بسیار را در توجیهات و احتمالات کلامشان سیاه می کنند و بسیار است که فهم آن عبارات هم مدخلیت در تصحیح مسألهای از مسائل ندارد بلکه بسا باشد که شب و روز فکر می کنند در توجیهات عبارات علمای عامه که در بیان قواعد فاسده خود از قیاس و «استحسان» و امثال آن ذکر کردهاند، و از اطاعت و عبادات باز می مانند و همچنین در استنباط مسایل بسا باشد که مأخذ مسأله ای واضح، و دلیل آن «لایح»، و ترجیح آن ظاهر، و در آن دلیل ضعیفی یا حدیث عامی یا مثل آن یافت می شود و مدتی عمر خود را در فهم آن دلیل یا توجیه آن حدیث به انواع مختلفه ضایع می کنند و همچنین در استخراج و استنباط مسائل غیرمهمه و فروض نادره که یقین یا ظن به عدم احتیاج آنها حاصل است، و طالب کمال و سعادت باید دامن خود را از امثال این امور برچیند و غرض این نیست که باید طالب عمل مطلقا در این امور تأمل نکند و پیرامون آنها نگردد، زیرا که شکی نیست که حصول ملکه اجتهاد، و فهم آیات و اخبار و کلمات علمای ابرار، موقوف است به تکمیل قوه نظر و «تشحیذ ذهن و خاطر، و این امور موجب ازدیاد قوه نظریه و تشحیذ ذهن می گردند.
پس این امور در ابتدا از برای طالب علم فی الجمله مطلوب و سعی در آنها مرغوب است و بسا باشد که لازم باشد، بلکه مقصود آن است که در این امور نیز به قدر ضرورت اکتفا کند و بعد از حصول قوه اجتهاد و وصول به مرتبه فهم ادله و استنباط، دیگر وقت خود را چندان مصروف این امور نکند و از فهم احکام واجبه، و «اتیان» به عبادات موظفه باز نماند و الا قوه نظر به هر جا رسد باز قابل زیادتی است پس تا ممکن باشد تشحیذ مطلوب و تقویت قوه نظر مستحسن باشد باید آدمی همه عمر خود را صرف آن کند.
و از اینها زیانکارتر جماعتی هستند که از عمل و عبادات، بلکه از استنباط مسایل باز می مانند و اوقات خود را صرف فهم وجوه و احتمالات عبارات بعضی که در این علوم گفته اند می کنند و صفحات بسیار را در توجیهات و احتمالات کلامشان سیاه می کنند و بسیار است که فهم آن عبارات هم مدخلیت در تصحیح مسألهای از مسائل ندارد بلکه بسا باشد که شب و روز فکر می کنند در توجیهات عبارات علمای عامه که در بیان قواعد فاسده خود از قیاس و «استحسان» و امثال آن ذکر کردهاند، و از اطاعت و عبادات باز می مانند و همچنین در استنباط مسایل بسا باشد که مأخذ مسأله ای واضح، و دلیل آن «لایح»، و ترجیح آن ظاهر، و در آن دلیل ضعیفی یا حدیث عامی یا مثل آن یافت می شود و مدتی عمر خود را در فهم آن دلیل یا توجیه آن حدیث به انواع مختلفه ضایع می کنند و همچنین در استخراج و استنباط مسائل غیرمهمه و فروض نادره که یقین یا ظن به عدم احتیاج آنها حاصل است، و طالب کمال و سعادت باید دامن خود را از امثال این امور برچیند و غرض این نیست که باید طالب عمل مطلقا در این امور تأمل نکند و پیرامون آنها نگردد، زیرا که شکی نیست که حصول ملکه اجتهاد، و فهم آیات و اخبار و کلمات علمای ابرار، موقوف است به تکمیل قوه نظر و «تشحیذ ذهن و خاطر، و این امور موجب ازدیاد قوه نظریه و تشحیذ ذهن می گردند.
پس این امور در ابتدا از برای طالب علم فی الجمله مطلوب و سعی در آنها مرغوب است و بسا باشد که لازم باشد، بلکه مقصود آن است که در این امور نیز به قدر ضرورت اکتفا کند و بعد از حصول قوه اجتهاد و وصول به مرتبه فهم ادله و استنباط، دیگر وقت خود را چندان مصروف این امور نکند و از فهم احکام واجبه، و «اتیان» به عبادات موظفه باز نماند و الا قوه نظر به هر جا رسد باز قابل زیادتی است پس تا ممکن باشد تشحیذ مطلوب و تقویت قوه نظر مستحسن باشد باید آدمی همه عمر خود را صرف آن کند.
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۰
نهج البلاغه : خطبه ها
خودمحورى در قضاوت
و من كلام له عليهالسلام في ذم اختلاف العلماء في الفتيا
و فيه يذم أهل الرأي و يكل أمر الحكم في أمور الدين للقرآن
ذم أهل الرأي تَرِدُ عَلَى أَحَدِهِمُ اَلْقَضِيَّةُ فِي حُكْمٍ مِنَ اَلْأَحْكَامِ فَيَحْكُمُ فِيهَا بِرَأْيِهِ
ثُمَّ تَرِدُ تِلْكَ اَلْقَضِيَّةُ بِعَيْنِهَا عَلَى غَيْرِهِ فَيَحْكُمُ فِيهَا بِخِلاَفِ قَوْلِهِ
ثُمَّ يَجْتَمِعُ اَلْقُضَاةُ بِذَلِكَ عِنْدَ اَلْإِمَامِ اَلَّذِي اِسْتَقْضَاهُمْ
فَيُصَوِّبُ آرَاءَهُمْ جَمِيعاً
وَ إِلَهُهُمْ وَاحِدٌ
وَ نَبِيُّهُمْ وَاحِدٌ
وَ كِتَابُهُمْ وَاحِدٌ
أَ فَأَمَرَهُمُ اَللَّهُ سُبْحَانَهُ بِالاِخْتِلاَفِ فَأَطَاعُوهُ
أَمْ نَهَاهُمْ عَنْهُ فَعَصَوْهُ
الحكم للقرآن أَمْ أَنْزَلَ اَللَّهُ سُبْحَانَهُ دِيناً نَاقِصاً فَاسْتَعَانَ بِهِمْ عَلَى إِتْمَامِهِ
أَمْ كَانُوا شُرَكَاءَ لَهُ فَلَهُمْ أَنْ يَقُولُوا وَ عَلَيْهِ أَنْ يَرْضَى
أَمْ أَنْزَلَ اَللَّهُ سُبْحَانَهُ دِيناً تَامّاً فَقَصَّرَ اَلرَّسُولُ صلىاللهعليهوسلم عَنْ تَبْلِيغِهِ وَ أَدَائِهِ
وَ اَللَّهُ سُبْحَانَهُ يَقُولُ مٰا فَرَّطْنٰا فِي اَلْكِتٰابِ مِنْ شَيْءٍ
وَ فِيهِ تِبْيَانٌ لِكُلِّ شَيْءٍ
وَ ذَكَرَ أَنَّ اَلْكِتَابَ يُصَدِّقُ بَعْضُهُ بَعْضاً وَ أَنَّهُ لاَ اِخْتِلاَفَ فِيهِ
فَقَالَ سُبْحَانَهُ وَ لَوْ كٰانَ مِنْ عِنْدِ غَيْرِ اَللّٰهِ لَوَجَدُوا فِيهِ اِخْتِلاٰفاً كَثِيراً
وَ إِنَّ اَلْقُرْآنَ ظَاهِرُهُ أَنِيقٌ وَ بَاطِنُهُ عَمِيقٌ
لاَ تَفْنَى عَجَائِبُهُ
وَ لاَ تَنْقَضِي غَرَائِبُهُ
وَ لاَ تُكْشَفُ اَلظُّلُمَاتُ إِلاَّ بِهِ
و فيه يذم أهل الرأي و يكل أمر الحكم في أمور الدين للقرآن
ذم أهل الرأي تَرِدُ عَلَى أَحَدِهِمُ اَلْقَضِيَّةُ فِي حُكْمٍ مِنَ اَلْأَحْكَامِ فَيَحْكُمُ فِيهَا بِرَأْيِهِ
ثُمَّ تَرِدُ تِلْكَ اَلْقَضِيَّةُ بِعَيْنِهَا عَلَى غَيْرِهِ فَيَحْكُمُ فِيهَا بِخِلاَفِ قَوْلِهِ
ثُمَّ يَجْتَمِعُ اَلْقُضَاةُ بِذَلِكَ عِنْدَ اَلْإِمَامِ اَلَّذِي اِسْتَقْضَاهُمْ
فَيُصَوِّبُ آرَاءَهُمْ جَمِيعاً
وَ إِلَهُهُمْ وَاحِدٌ
وَ نَبِيُّهُمْ وَاحِدٌ
وَ كِتَابُهُمْ وَاحِدٌ
أَ فَأَمَرَهُمُ اَللَّهُ سُبْحَانَهُ بِالاِخْتِلاَفِ فَأَطَاعُوهُ
أَمْ نَهَاهُمْ عَنْهُ فَعَصَوْهُ
الحكم للقرآن أَمْ أَنْزَلَ اَللَّهُ سُبْحَانَهُ دِيناً نَاقِصاً فَاسْتَعَانَ بِهِمْ عَلَى إِتْمَامِهِ
أَمْ كَانُوا شُرَكَاءَ لَهُ فَلَهُمْ أَنْ يَقُولُوا وَ عَلَيْهِ أَنْ يَرْضَى
أَمْ أَنْزَلَ اَللَّهُ سُبْحَانَهُ دِيناً تَامّاً فَقَصَّرَ اَلرَّسُولُ صلىاللهعليهوسلم عَنْ تَبْلِيغِهِ وَ أَدَائِهِ
وَ اَللَّهُ سُبْحَانَهُ يَقُولُ مٰا فَرَّطْنٰا فِي اَلْكِتٰابِ مِنْ شَيْءٍ
وَ فِيهِ تِبْيَانٌ لِكُلِّ شَيْءٍ
وَ ذَكَرَ أَنَّ اَلْكِتَابَ يُصَدِّقُ بَعْضُهُ بَعْضاً وَ أَنَّهُ لاَ اِخْتِلاَفَ فِيهِ
فَقَالَ سُبْحَانَهُ وَ لَوْ كٰانَ مِنْ عِنْدِ غَيْرِ اَللّٰهِ لَوَجَدُوا فِيهِ اِخْتِلاٰفاً كَثِيراً
وَ إِنَّ اَلْقُرْآنَ ظَاهِرُهُ أَنِيقٌ وَ بَاطِنُهُ عَمِيقٌ
لاَ تَفْنَى عَجَائِبُهُ
وَ لاَ تَنْقَضِي غَرَائِبُهُ
وَ لاَ تُكْشَفُ اَلظُّلُمَاتُ إِلاَّ بِهِ
نهج البلاغه : حکمت ها
آزمودن انسان ها
نهج البلاغه : خطبه ها
خودمحورى در قضاوت
و من كلام له عليهالسلام في ذم اختلاف العلماء في الفتيا
و فيه يذم أهل الرأي و يكل أمر الحكم في أمور الدين للقرآن
ذم أهل الرأي تَرِدُ عَلَى أَحَدِهِمُ اَلْقَضِيَّةُ فِي حُكْمٍ مِنَ اَلْأَحْكَامِ فَيَحْكُمُ فِيهَا بِرَأْيِهِ
ثُمَّ تَرِدُ تِلْكَ اَلْقَضِيَّةُ بِعَيْنِهَا عَلَى غَيْرِهِ فَيَحْكُمُ فِيهَا بِخِلاَفِ قَوْلِهِ
ثُمَّ يَجْتَمِعُ اَلْقُضَاةُ بِذَلِكَ عِنْدَ اَلْإِمَامِ اَلَّذِي اِسْتَقْضَاهُمْ
فَيُصَوِّبُ آرَاءَهُمْ جَمِيعاً
وَ إِلَهُهُمْ وَاحِدٌ
وَ نَبِيُّهُمْ وَاحِدٌ
وَ كِتَابُهُمْ وَاحِدٌ
أَ فَأَمَرَهُمُ اَللَّهُ سُبْحَانَهُ بِالاِخْتِلاَفِ فَأَطَاعُوهُ
أَمْ نَهَاهُمْ عَنْهُ فَعَصَوْهُ
الحكم للقرآن أَمْ أَنْزَلَ اَللَّهُ سُبْحَانَهُ دِيناً نَاقِصاً فَاسْتَعَانَ بِهِمْ عَلَى إِتْمَامِهِ
أَمْ كَانُوا شُرَكَاءَ لَهُ فَلَهُمْ أَنْ يَقُولُوا وَ عَلَيْهِ أَنْ يَرْضَى
أَمْ أَنْزَلَ اَللَّهُ سُبْحَانَهُ دِيناً تَامّاً فَقَصَّرَ اَلرَّسُولُ صلىاللهعليهوسلم عَنْ تَبْلِيغِهِ وَ أَدَائِهِ
وَ اَللَّهُ سُبْحَانَهُ يَقُولُ مٰا فَرَّطْنٰا فِي اَلْكِتٰابِ مِنْ شَيْءٍ
وَ فِيهِ تِبْيَانٌ لِكُلِّ شَيْءٍ
وَ ذَكَرَ أَنَّ اَلْكِتَابَ يُصَدِّقُ بَعْضُهُ بَعْضاً وَ أَنَّهُ لاَ اِخْتِلاَفَ فِيهِ
فَقَالَ سُبْحَانَهُ وَ لَوْ كٰانَ مِنْ عِنْدِ غَيْرِ اَللّٰهِ لَوَجَدُوا فِيهِ اِخْتِلاٰفاً كَثِيراً
وَ إِنَّ اَلْقُرْآنَ ظَاهِرُهُ أَنِيقٌ وَ بَاطِنُهُ عَمِيقٌ
لاَ تَفْنَى عَجَائِبُهُ
وَ لاَ تَنْقَضِي غَرَائِبُهُ
وَ لاَ تُكْشَفُ اَلظُّلُمَاتُ إِلاَّ بِهِ
و فيه يذم أهل الرأي و يكل أمر الحكم في أمور الدين للقرآن
ذم أهل الرأي تَرِدُ عَلَى أَحَدِهِمُ اَلْقَضِيَّةُ فِي حُكْمٍ مِنَ اَلْأَحْكَامِ فَيَحْكُمُ فِيهَا بِرَأْيِهِ
ثُمَّ تَرِدُ تِلْكَ اَلْقَضِيَّةُ بِعَيْنِهَا عَلَى غَيْرِهِ فَيَحْكُمُ فِيهَا بِخِلاَفِ قَوْلِهِ
ثُمَّ يَجْتَمِعُ اَلْقُضَاةُ بِذَلِكَ عِنْدَ اَلْإِمَامِ اَلَّذِي اِسْتَقْضَاهُمْ
فَيُصَوِّبُ آرَاءَهُمْ جَمِيعاً
وَ إِلَهُهُمْ وَاحِدٌ
وَ نَبِيُّهُمْ وَاحِدٌ
وَ كِتَابُهُمْ وَاحِدٌ
أَ فَأَمَرَهُمُ اَللَّهُ سُبْحَانَهُ بِالاِخْتِلاَفِ فَأَطَاعُوهُ
أَمْ نَهَاهُمْ عَنْهُ فَعَصَوْهُ
الحكم للقرآن أَمْ أَنْزَلَ اَللَّهُ سُبْحَانَهُ دِيناً نَاقِصاً فَاسْتَعَانَ بِهِمْ عَلَى إِتْمَامِهِ
أَمْ كَانُوا شُرَكَاءَ لَهُ فَلَهُمْ أَنْ يَقُولُوا وَ عَلَيْهِ أَنْ يَرْضَى
أَمْ أَنْزَلَ اَللَّهُ سُبْحَانَهُ دِيناً تَامّاً فَقَصَّرَ اَلرَّسُولُ صلىاللهعليهوسلم عَنْ تَبْلِيغِهِ وَ أَدَائِهِ
وَ اَللَّهُ سُبْحَانَهُ يَقُولُ مٰا فَرَّطْنٰا فِي اَلْكِتٰابِ مِنْ شَيْءٍ
وَ فِيهِ تِبْيَانٌ لِكُلِّ شَيْءٍ
وَ ذَكَرَ أَنَّ اَلْكِتَابَ يُصَدِّقُ بَعْضُهُ بَعْضاً وَ أَنَّهُ لاَ اِخْتِلاَفَ فِيهِ
فَقَالَ سُبْحَانَهُ وَ لَوْ كٰانَ مِنْ عِنْدِ غَيْرِ اَللّٰهِ لَوَجَدُوا فِيهِ اِخْتِلاٰفاً كَثِيراً
وَ إِنَّ اَلْقُرْآنَ ظَاهِرُهُ أَنِيقٌ وَ بَاطِنُهُ عَمِيقٌ
لاَ تَفْنَى عَجَائِبُهُ
وَ لاَ تَنْقَضِي غَرَائِبُهُ
وَ لاَ تُكْشَفُ اَلظُّلُمَاتُ إِلاَّ بِهِ