عبارات مورد جستجو در ۱۰ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : خسرو و شیرین
بخش ۱۸ - غزل سرائی شکر در مجلس خسرو
چه فرخ روزگاری باشد آن روز
که گردد هم نشین دو یار دل سوز
همه سرمایهٔ عشرت مهیا
ز موج شادمانی دل چو دریا
مراد و خوش دلی و کامرانی
نشاط عشق و آغاز جوانی
کسی را کاین همه یک جا دهد دست
گر از دولت بنازد جای آن هست
مرا کاین دولت امروز است در چنگ
به دولت چون ننوشم جام گلرنگ
زمان چون رفت دیگر یافت نتوان
عنان زندگانی تافت نتوان
بساکس کانده فردا کشیدند
که دی مردند و فردا را ندیدند
که گردد هم نشین دو یار دل سوز
همه سرمایهٔ عشرت مهیا
ز موج شادمانی دل چو دریا
مراد و خوش دلی و کامرانی
نشاط عشق و آغاز جوانی
کسی را کاین همه یک جا دهد دست
گر از دولت بنازد جای آن هست
مرا کاین دولت امروز است در چنگ
به دولت چون ننوشم جام گلرنگ
زمان چون رفت دیگر یافت نتوان
عنان زندگانی تافت نتوان
بساکس کانده فردا کشیدند
که دی مردند و فردا را ندیدند
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۵۰ - قطعه
در خوردن بشر خاک از بس که حرص دارد
از سنگ قبر هر روز دندان نوگذارد
سنگ مزار عاشق سرپوش نامرادیست
این سنگ را کس ای کاش از جای برندارد
بهتر بود ز سیصد الحمد قل هو اله
صاحبدلی کز اخلاص ما را به حق سپارد
ماکودکان خاکیم این خاک مادر ماست
زبن رو بودکه ما را در سینه میفشارد
پاداش اشک حسرت کامد ز چشم عاشق
ابریست کز پس مرگ بر تربتش ببارد
در دل ز طاعت حق تخمی جدیدکشتیم
ارجو گل جدیدی زین خاک سر برآرد
از سنگ قبر هر روز دندان نوگذارد
سنگ مزار عاشق سرپوش نامرادیست
این سنگ را کس ای کاش از جای برندارد
بهتر بود ز سیصد الحمد قل هو اله
صاحبدلی کز اخلاص ما را به حق سپارد
ماکودکان خاکیم این خاک مادر ماست
زبن رو بودکه ما را در سینه میفشارد
پاداش اشک حسرت کامد ز چشم عاشق
ابریست کز پس مرگ بر تربتش ببارد
در دل ز طاعت حق تخمی جدیدکشتیم
ارجو گل جدیدی زین خاک سر برآرد
رشیدالدین میبدی : ۳- سورة آل عمران- مدنیة
۱۹ - النوبة الثانیة
قوله تعالى: یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ حَقَّ تُقاتِهِ مقاتل حیان گفت: قصه نزول این آیت آنست که: میان اوس و خزرج در زمانه جاهلیت عداوتى و قتالى رفته بود چون مصطفى (ص) به مدینه آمد، ایشان را صلح داد و از سر آن عداوت و کینه برخاسته بودند. روزى ثعلبة بن غنم از اوس و اسعد بن زراره از خزرج بر یکدیگر رسیدند و تفاخر کردند. ثعلبه گفت: مائیم که خزیمة بن ثابت ذو الشهادتین از ماست، و حنظله غسیل ملائکه از ماست، سعد بن معاذ، الّذى اهتزّ له عرش الرحمن و رضى اللَّه بحکمه فى بنى قریظه از ماست، عاصم بن ثابت بن افلح سالار لشکر اسلام از ماست. اسعد بن زراره جواب داد که: چهار کس از بزرگان صحابه که حمله و حفظه قرآناند از مااند. ابى بن کعب، معاذ بن جبل، زید بن ثابت، و ابو زید.
و سعد بن عباده که خطیب و رئیس انصار است، از ما است. آن گه سخن میان ایشان درشت شد. خزرجى گفت: و اللَّه اگر آن نیستى که اسلام در پیوست و مصطفى (ص) آن عداوت و خصومت ما برداشت و صلح داد، ما سران و سالاران شما بکشتیمى، و فرزندان را ببردگى ببردیمى، و زنان را بقهر و بىکاوین بزنى کردیمى! اوسى گفت: دیدیم روزگارى دراز که این اسلام و این صلح نبود و شما این نتوانستید، و آن گه شما را زدیم و کشتیم و کوفتیم!! ازین جنس سخن میان ایشان بسیار برفت، و آوازه بهر دو قبیله افتاد. سلاح برداشتند و قصد جنگ کردند. خبر به مصطفى (ص) رسید، برخاست، و بر مرکوبى نشست، و بانجمن ایشان شد، و این آیات که در صلح و جنگ ایشان فرود آمده بود، بر ایشان خواند گفت: یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اى شما که انصارید از اوس و خزرج، و گرویدهاید اتَّقُوا اللَّهَ حَقَّ تُقاتِهِ این عظیم آیتى است از عظیمهاى قرآن که ربّ العالمین بندگان خود را بحقّ خود مطالبت کرد، و سزاء حق خویش از ایشان طلب کرد. چنان که جاى دیگر گفت: وَ جاهِدُوا فِی اللَّهِ حَقَّ جِهادِهِ و ازین معنى هم طرفیست در آنچه گفت: وَ اذْکُرُوهُ کَما هَداکُمْ.، وَ أَحْسِنْ کَما أَحْسَنَ اللَّهُ إِلَیْکَ. بر مسلمانان این خطاب صعب آمد، گفتند: سزاء حق اللَّه کى تواند؟ و کى بآن رسد؟ پس ربّ العالمین منسوخ کرد و ناسخ آن فرستاد: فَاتَّقُوا اللَّهَ مَا اسْتَطَعْتُمْ. قومى گفتند: درین آیت نسخ نیست، و حق تقوى بر حسب استطاعت است، بدلیل
خبر معاذ (رض) قال: اردفنى رسول اللَّه (ص) و قال: یا معاذ! أ تدرى ما حقّ اللَّه على العباد؟ قلت: اللَّه و رسوله اعلم. فقال: ان یعبدوه، و لا یشرکوا به شیئا. ثم قرأ: اتَّقُوا اللَّهَ حَقَّ تُقاتِهِ.
و در تفسیر گفتهاند: حَقَّ تُقاتِهِ ان یطاع فلا یعصى، و یذکّر فلا ینسى، و یشکر فلا یکفر. و معلوم است که فرمان بردارى خداى عزّ و جلّ و یاد کرد و سپاسدارى وى منسوخ نشود. و قال الزجاج: اتَّقُوا اللَّهَ حَقَّ تُقاتِهِ اى اتّقوه فیما یحقّ علیکم ان تتّقوه فیه.
و عن انس بن مالک (رض) قال: لا یتقى اللَّه عبد حقّ تقاته حتّى یخزن من لسانه.
ثم قال: وَ لا تَمُوتُنَّ إِلَّا وَ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ اى کونوا على الاسلام حتّى اذا اتاکم الموت صادفکم علیه. میگوید: بر مسلمانى پاینده باشید تا چون مرگ در رسد شما بر مسلمانى بید. پس حقیقت نهى از ترک اسلام است نه از مرگ. اگر کسى گوید: چه فائدت را گفت: إِلَّا وَ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ و نگفت: «الّا مسلمین»؟ جواب آنست که: «الّا مسلمین» اقتضاء آن کند که اسلام در حالت مرگ بود لا متقدما علیه و لا متأخرا عنه نه پیش از آن بود نه پس از آن، و چون گویى إِلَّا وَ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ ظاهر آنست که اسلام پیش از مرگ بوده باشد، و در وقت پاینده بر استصحاب حال.
وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَمِیعاً وَ لا تَفَرَّقُوا وَ اذْکُرُوا الآیة... این هم خطاب به اوس و خزرج است. میگوید: دست در دین خدا و کتاب و عهد وى زنید، و سنّت و جماعت بپاى دارید، و چنان که در جاهلیت پراگنده دل و پراگنده روزگار بودید، اکنون پس از آنکه در اسلام آمدید بمپراکنید و جوق جوق بمگسلید.
«اعتصام» دست در چیزى زدن بود، و اینجا کنایت از اتّباع و استقامت. و «حبل اللَّه» اینجا قرآن است، که پیوند رهى به اللَّه بآنست، و پیمان اللَّه با بنده در آن است.
روى عن النّبی (ص) انّه قال: «انّى تارک فیکم کتاب اللَّه هو حبل اللَّه من اتّبعه کان على الهدى و من ترکه کان على الضّلالة.
و گفتهاند که: بِحَبْلِ اللَّهِ اینجا سنّت و جماعت است.
و فى ذلک ما روى عن ابن مسعود قال: «ایّها النّاس! علیکم بالطّاعة و الجماعة، فانّها حبل اللَّه الّذى امر به، و انّ ما تکرهون فى الجماعة و الطاعة خیر ممّا تحبّون فى الفرقة».
و عن النّبی قال: انّ اللَّه عزّ و جلّ رضى لکم ثلاثا و کره لکم ثلاثا: رضى لکم ان تعبدوا اللَّه و لا تشرکوا به شیئا، و أن تعتصموا بحبل اللَّه جمیعا و لا تفرّقوا، و اسمعوا و اطیعوا لمن ولّاه اللَّه امرکم، و کره لکم قیل و قال، و کثرة السّؤال و اضاعة المال.
قوله: وَ لا تَفَرَّقُوا اى لا تتفرقوا کما کنتم فى الجاهلیة مقتتلین على غیر دین اللَّه، بل تناصروا و اصطلحوا و اجتمعوا على الاسلام اخوانا.
قال النّبی: «لا تقاطعوا و لا تدابروا و لا تحاسدوا و لا تباغضوا و کونوا عباد اللَّه اخوانا».
و قال (ص): لا تجتمع هذه الأمّة على الضّلالة ابدا. و ید اللَّه على الجماعة، فاتّبعوا السّواد الاعظم فانّ من شذّ شذّ فى النّار».
و قال: من یسّره ان یسکن بحبوحة الجنّة فلیلزم الجماعة، فانّ الشّیطان مع الفذّ و هو من الاثنین ابعد.
و روى عن النّبی (ص) انّه قال: تفترق هذه الامّة على ثلاث و سبعین فرقة کلّها فى النّار الّا واحدة. قیل و ما تلک الواحدة؟ قال: ما نحن علیه الیوم انا و اصحابى.
این خبر بچند روایت مختلف آوردهاند: احدى و سبعین، و اثنتین و سبعین، و ثلاث و سبعین. روایت سعد هفتاد و یک فرقت است، و ما
روى عن النّبی قال: انّ بنى اسرائیل افترقوا احدى و سبعین ملّة، و لیس یذهب اللّیالى و الأیّام حتى تفترق امّتى على مثل ذلک.
و روایت ابو امامة و انس بن مالک هفتاد و دو فرقت است، و ذلک فى
قوله (ص): انّ امّتى ستفترق على اثنتین و سبعین فرقة، کلّها فى النّار الّا واحدة و هى الجماعة.
و روایت ابو هریره هفتاد و سه فرقت است، هو قوله علیه السلام تفرّقت الیهود على احدى او اثنتین و سبعین فرقة، و تفرّقت النّصارى على احدى او اثنتین و سبعین فرقة، و تفترق امّتى على ثلاث و سبعین فرقة.
و روى انّه علیه السلام قال انّ اهل الکتابین افترقوا فى دینهم على اثنتین و سبعین ملّة، و انّ هذه الامّة ستفترق على ثلاث و سبعین ملة.
و بر على علیه السّلام موقوف است که گفت: لتفترقنّ هذه الامّة على ثلاث و سبعین فرقة، کلّها فى النّار الّا واحدة.
یقول اللَّه تعالى: وَ مِمَّنْ خَلَقْنا أُمَّةٌ یَهْدُونَ بِالْحَقِّ وَ بِهِ یَعْدِلُونَ. و ازین اختلاف روایات، هفتاد و سه فرقت معروفتر است و بصحّت و قامت اصول نزدیکتر، که بزرگان دین و ائمه سلف تفسیر این هفتاد و سه کردهاند، و بچهار اصل از اصول بدعت باز آوردهاند، و هر یکى بهشتده تقسیم کرده، فرقهاى ناجیه از آن بیرون کرده، فقالوا: اصول البدع الخوارج، و الرّوافض، و القدریّة، و المرجئة، کلّ واحدة افترقت على ثمانیة عشر فرقة، فذلک اثنتان و سبعون فرقة. و اهل الجماعة الفرقة النّاجیه.
قوله تعالى: وَ اذْکُرُوا نِعْمَتَ اللَّهِ عَلَیْکُمْ إِذْ کُنْتُمْ أَعْداءً فَأَلَّفَ بَیْنَ قُلُوبِکُمْ فَأَصْبَحْتُمْ بِنِعْمَتِهِ إِخْواناً اوس و خزرج را میگوید یاد کنید آن وقت که یکدیگر را دشمن بودید یعنى در زمان کفر. آنچه مهاجران بودند با یکدیگر متکالب بودند و آنچه انصار بودند، دو گروه بودند و با یکدیگر متعصب و یکدیگر را متقاطع. ربّ العالمین میان دلهاى ایشان الفت نهاد، و فراهم آورد، و نعمت دین اسلام بر ایشان روان داشت، و بران منّت نهاد، گفت: فَأَصْبَحْتُمْ بِنِعْمَتِهِ إِخْواناً شما پس از آن که در کفر دشمنان یکدیگر بودید باسلام دوستان و برادران یکدیگر گشتید.
قال رسول اللَّه (ص): انّ حول العرش منابر من نور علیها قوم لباسهم نور و وجوههم نور لیسوا بأنبیاء و لا شهداء، یغبطهم الأنبیاء و الشّهداء. فقالوا یا رسول اللَّه صفهم لنا. فقال: المتحابّون فى اللَّه، و المتزاورون فى اللَّه.
قوله: وَ کُنْتُمْ عَلى شَفا حُفْرَةٍ مِنَ النَّارِ میگوید: شما بر کناره دوزخ بودید، و میان شما و میان آتش بقیه عمر مانده بود، ربّ العالمین شما را دین اسلام کرامت کرد و از آتش باز رهانید.
کَذلِکَ یُبَیِّنُ اللَّهُ اى مثل البیان الّذى یتلى علیکم، یبیّن اللَّه لکم آیاته لعلّکم تهتدون.
وَ لْتَکُنْ مِنْکُمْ الآیة... این لام لام امر است، میگوید: ایدون بادا که از شما گروهى با نیکى میخوانند و امر معروف و نهى از منکر بپاى میدارند. معروف و منکر همانست که باختلاف عبارات گویند: حق و باطل، صلاح و فساد، نیک و بد.
هر چند که الفاظ مختلف است امّا بمعنى یکساناند. پارسى «معروف» و «عرف» نیکوکاریست و «عارفه» صنیعت برّ است. یقال فلان کثیر العوارف. و معروف بآن معروف خوانند که هر نفس او را شناسد و پذیرد و ستاید. و منکر نامیست هر مستنکر را، و منکر ضد معروف است، و نکر ضد عرف است. و این امر معروف و نهى منکر قطبى است از اقطاب دین که انبیاء را باین فرستادند، و باین دعوت کردند، اگر مندرس شود شعاع دین باطل گردد. پس بر هر مسلمان واجب است و فریضه بجاى آوردن آن و بپاى داشتن آن. امّا فرض کفایت است، که اگر گروهى بآن قیام کنند کفایت بود، و از دیگران بیفتد. اما اگر نکنند همه خلق بزهکار شوند. جاى دیگر امر معروف و نهى منکر در نماز و در زکاة بست، و دینداران را بآن موصوف کرد و بستود و گفت: الَّذِینَ إِنْ مَکَّنَّاهُمْ فِی الْأَرْضِ أَقامُوا الصَّلاةَ وَ آتَوُا الزَّکاةَ وَ أَمَرُوا بِالْمَعْرُوفِ وَ نَهَوْا عَنِ الْمُنْکَرِ
الآیة... و قال تعالى: وَ الْمُؤْمِنُونَ وَ الْمُؤْمِناتُ بَعْضُهُمْ أَوْلِیاءُ بَعْضٍ یَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ یَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْکَرِ الآیة. و قال النّبی (ص): انّ الناس اذا رأوا منکرا فلم یغیّروه یوشک ان یعمّهم اللَّه بعقابه.
و قال: «اذا اعملت الخطیئة فى الأرض، من شهدها فکرهها کان کمن غاب عنها، و من غاب عنها فرضها کان کمن شهدها.»
و قال: «من أمر بالمعروف و نهى عن المنکر فهو خلیفة اللَّه فى ارضه و خلیفة رسوله و خلیفة کتابه».
و قال على بن ابى طالب (ع): افضل الجهاد الأمر بالمعروف و النّهى عن المنکر و شنآن الفاسقین، فمن أمر بالمعروف شدّ ظهر المؤمن، و من نهى عن المنکر ارغم انف المنافق، و من غضب للَّه غضب اللَّه له.
و گفتهاند که: نهى منکر از امر معروف عظیمتر است و وجوب مؤکدتر، و ترک آن بعقوبت نزدیکتر. ازین جا است که ربّ العالمین ترک نهى منکر بذکر مخصوص کرد آنجا که گفت: «کانُوا لا یَتَناهَوْنَ عَنْ مُنکَرٍ فَعَلُوهُ». و آن گه فعل معروف نه بر هر کس واجب است، و ترک منکر واجب بر همه کس در همه حال. گفتهاند که انکار منکر بر سه ضرب است: اول آنست که بدست تغییر کنند، دوم آنست که بزبان تغییر کنند، سوم آنست که بدل انکار کنند. مصطفى (ص) گفت: من رأى منکم منکرا فلیغیّره بیده، فان لم یستطع فبلسانه، فان لم یستطع فبقلبه، و ذلک اضعف الایمان.
رتبه اول سلاطین راست، دوم علما راست، و سوم عوام را. اگر کسى گوید چونست که مسلمان را درین آیت حثّ کرد بر امر معروف، و جاى دیگر گفت: عَلَیْکُمْ أَنْفُسَکُمْ لا یَضُرُّکُمْ مَنْ ضَلَّ إِذَا اهْتَدَیْتُمْ؟ جواب وى از دو وجه است: یکى آنکه «علیکم انفسکم» حثّ است بر تغییر منکر نخست بر خویشتن آن گه بر دیگران.
ازین جاست که ربّ العالمین به عیسى (ع) وحى فرستاد که: «یا عیسى عظ نفسک فان اتّعظت فعظ النّاس و الّا فاستحى منّى».
و وجه دیگر آنست که: ابو ثعلبه خشنى روایت کرد، قال: لقد سألت رسول اللَّه، فقال اتمروا بالمعروف و تناهوا عن المنکر، فاذا رأیت شحّا مطاعا، و هوى متّبعا، و اعجاب کلّ ذى رأى برأیه، فعلیک نفسک، و دع امر العوام.
وَ لْتَکُنْ مِنْکُمْ أُمَّةٌ یَدْعُونَ إِلَى الْخَیْرِ مفسّران گفتند که: داعیان الى الخیر علماءاند و مؤذّنان. یَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ علماءاند و نصیحت کنندگان. یَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْکَرِ غازیاناند و علماء و سلطان عادل. و گفتهاند خیر درین آیت اسلام است، و «معروف» اتّباع محمد (ص) و «منکر» کافر شدن بوى، اى و لتکن کلّکم کذلک، و دخلت من لتخصیص المخاطبین من غیرهم.
وَ أُولئِکَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ «مفلح» نامى است کسى را که بنیکى پاینده رسد، و پیروزى همیشه.
قوله: وَ لا تَکُونُوا کَالَّذِینَ تَفَرَّقُوا وَ اخْتَلَفُوا تفرق بر سه ضرب است: یکى بتن، یکى بفعل، سدیگر باعتقاد. و «اختلاف» را همین تقسیم است، امّا اختلاف در قول و فعل و اعتقاد بیشتر گویند، و تفرّق بتن بیشتر گویند. ربّ العالمین درین آیت هر دو جمع کرد هم تفرق و هم اختلاف، که صفت جهودان و ترسایان است. و ایشان هم بتن متفرق بودند، هم بقول و فعل و اعتقاد مختلف. ربّ العالمین مؤمنان را میگوید که: شما چون جهودان و ترسایان مباشید که جهودان پس از موسى (ع) در دین گروه گروه گشتند، و ترسایان بعد از عیسى (ع) همچنین. ابو امامة این آیت بر خواند آن گه گفت: «هم الحروریة کانوا مؤمنین فکفروا بعد ایمانهم» آن گه سرانجام اهل تفرق و تعذیب ایشان بگفت، و در منزلت و شرف مؤمنان بست.
گفت ایشان را عذابى بزرگست در آن روز که مؤمنان سپید روى باشند.
«یوم» نصب على الظّرف است، قیل: یوم تبیضّ وجوه المهاجرین و الانصار و تسودّ وجوه بنى قریظة و النضیر. و قیل: تبیضّ وجوه المخلصین و تسودّ وجوه المنافقین.
و قیل: تبیضّ وجوه اهل السّنة و تسودّ وجوه اهل البدعة. و قیل: تبیض وجوه المؤمنین و تسودّ وجوه الکافرین. آن گه حال ایشان بیان کرد و مآل و مرجع ایشان بگفت: فَأَمَّا الَّذِینَ اسْوَدَّتْ وُجُوهُهُمْ أَ کَفَرْتُمْ بَعْدَ إِیمانِکُمْ اى یقال لهم: أَ کَفَرْتُمْ بَعْدَ إِیمانِکُمْ؟ ایشان را گویند: از پس ایمان کافر گشتید؟ اگر جهودانند و نبوت محمد (ص) در تورات یافته بودند و ایمان داشتند که تورات راست است، و منتظر وى بودند، پس از بعثت وى کافر گشتند بوى. و اگر منافقاناند بزبان اظهار ایمان کردند آن گه بنفاق که در دل داشتند کافر شدند، و اگر مبتدعاناند بر جمله ایمان آوردند و بر تفصیل کافر گشتند. و اگر کافراناند بر عموم روز میثاق که ایشان را گفتند: أَ لَسْتُ بِرَبِّکُمْ؟ قالُوا بَلى اقرار آوردهاند بربوبیّت و وحدانیّت اللَّه و گفتند: «بلى»، آن گه پس از آن کافر گشتند. ایشان را روز قیامت گویند: فَذُوقُوا الْعَذابَ بِما کُنْتُمْ تَکْفُرُونَ، وَ أَمَّا الَّذِینَ ابْیَضَّتْ وُجُوهُهُمْ فَفِی رَحْمَتِ اللَّهِ اى فى جنّته. هُمْ فِیها خالِدُونَ لا یموتون. درین آیت گفت: تبیضّ، و ابیضّت، تسودّ و اسودّت، جاى دیگر گفت: تَرَى الَّذِینَ کَذَبُوا عَلَى اللَّهِ وُجُوهُهُمْ مُسْوَدَّةٌ و نگفت: وجوههم سود، گفت مسودّة یعنى سیاه گشته از بهر آنکه از گور سپید روى برخاستند، چنان که از مادر زادند، پس آن رویهاشان سیاه کردند. همانست که جاى دیگر گفت: سِیئَتْ وُجُوهُ الَّذِینَ کَفَرُوا، کَأَنَّما أُغْشِیَتْ وُجُوهُهُمْ، عَلَیْها غَبَرَةٌ تَرْهَقُها قَتَرَةٌ، مِنَ الْمَقْبُوحِینَ، تَغْشى وُجُوهَهُمُ النَّارُ، تَلْفَحُ وُجُوهَهُمُ النَّارُ، لا یَکُفُّونَ عَنْ وُجُوهِهِمُ النَّارَ، نَزَّاعَةً لِلشَّوى این همه از یک بابست.
قوله تعالى: تِلْکَ آیاتُ اللَّهِ نَتْلُوها عَلَیْکَ بِالْحَقِّ اى القرآن، نتلوه علیک بالصّدق. این دلیل که خداى را عزّ و جلّ خواندن است، و ازین باب در قرآن فراوان است: نَتْلُوا، نَقُصُّ، فَإِذا قَرَأْناهُ
و امثاله. قوله: وَ مَا اللَّهُ یُرِیدُ ظُلْماً لِلْعالَمِینَ عالمین اینجا جنّ و انس است. میگوید: اللَّه نه آنست که بر بندگان ظلم کند و ایشان را بىجرم عقوبت کند. جاى دیگر گفت: وَ ما ظَلَمْناهُمْ ما بر ایشان ظلم نکردیم، یعنى که ما بىنیازتر از آنیم که ظلم کنیم. جاى دیگر گفت: وَ ما ظَلَمُونا و نه ایشان بر ما ظلم کردند، یعنى که ما عزیزتر از آنیم که بر ما ظلم کنند.
قوله: وَ لِلَّهِ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الْأَرْضِ وَ إِلَى اللَّهِ تُرْجَعُ الْأُمُورُ اى تصیر امور الخلائق الیه فى الآخرة، اشارت میکند بدو کار عظیم: یکى بفناء عناصر بر خلاف قول طبایعیان که گویند عناصر فانى نشود. دیگر اشارتست که باقى ببقاء خویش و اوّلیّت خویش و آخریّت خویش حق است جلّ جلاله، و دیگر اعیان و افعال همه فانىاند، و نابودن آن در نهایت عجب نیست و از قدرت اللَّه بدیع نیست، چنان که در بدایت نبود. اهل معانى گفتند: وجه این آیت درین موضع آنست که در آیت پیش نفى ظلم از خود کرد و عدل خویش بخلق نمود، آن گه درین آیت بیان کرد که ما خود بىنیازیم از ظلم، که ظلم آن کس کند که حق دیگرى طلب کند، و آنچه وى را نیست جوید، و هر چه هست در هفت آسمان و هفت زمین همه ملک و ملک اوست، از قدرت وى بر آمد و بحکم وى باز شود. خداوند و پادشاه بحقیقت اوست، و همه صنع اوست، و در صنع خویش تصرف کردن بپنداشتن ظلم در آن خطاست، و این اعتقاد کردن در دین نه رواست. و اللَّه اعلم.
و سعد بن عباده که خطیب و رئیس انصار است، از ما است. آن گه سخن میان ایشان درشت شد. خزرجى گفت: و اللَّه اگر آن نیستى که اسلام در پیوست و مصطفى (ص) آن عداوت و خصومت ما برداشت و صلح داد، ما سران و سالاران شما بکشتیمى، و فرزندان را ببردگى ببردیمى، و زنان را بقهر و بىکاوین بزنى کردیمى! اوسى گفت: دیدیم روزگارى دراز که این اسلام و این صلح نبود و شما این نتوانستید، و آن گه شما را زدیم و کشتیم و کوفتیم!! ازین جنس سخن میان ایشان بسیار برفت، و آوازه بهر دو قبیله افتاد. سلاح برداشتند و قصد جنگ کردند. خبر به مصطفى (ص) رسید، برخاست، و بر مرکوبى نشست، و بانجمن ایشان شد، و این آیات که در صلح و جنگ ایشان فرود آمده بود، بر ایشان خواند گفت: یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اى شما که انصارید از اوس و خزرج، و گرویدهاید اتَّقُوا اللَّهَ حَقَّ تُقاتِهِ این عظیم آیتى است از عظیمهاى قرآن که ربّ العالمین بندگان خود را بحقّ خود مطالبت کرد، و سزاء حق خویش از ایشان طلب کرد. چنان که جاى دیگر گفت: وَ جاهِدُوا فِی اللَّهِ حَقَّ جِهادِهِ و ازین معنى هم طرفیست در آنچه گفت: وَ اذْکُرُوهُ کَما هَداکُمْ.، وَ أَحْسِنْ کَما أَحْسَنَ اللَّهُ إِلَیْکَ. بر مسلمانان این خطاب صعب آمد، گفتند: سزاء حق اللَّه کى تواند؟ و کى بآن رسد؟ پس ربّ العالمین منسوخ کرد و ناسخ آن فرستاد: فَاتَّقُوا اللَّهَ مَا اسْتَطَعْتُمْ. قومى گفتند: درین آیت نسخ نیست، و حق تقوى بر حسب استطاعت است، بدلیل
خبر معاذ (رض) قال: اردفنى رسول اللَّه (ص) و قال: یا معاذ! أ تدرى ما حقّ اللَّه على العباد؟ قلت: اللَّه و رسوله اعلم. فقال: ان یعبدوه، و لا یشرکوا به شیئا. ثم قرأ: اتَّقُوا اللَّهَ حَقَّ تُقاتِهِ.
و در تفسیر گفتهاند: حَقَّ تُقاتِهِ ان یطاع فلا یعصى، و یذکّر فلا ینسى، و یشکر فلا یکفر. و معلوم است که فرمان بردارى خداى عزّ و جلّ و یاد کرد و سپاسدارى وى منسوخ نشود. و قال الزجاج: اتَّقُوا اللَّهَ حَقَّ تُقاتِهِ اى اتّقوه فیما یحقّ علیکم ان تتّقوه فیه.
و عن انس بن مالک (رض) قال: لا یتقى اللَّه عبد حقّ تقاته حتّى یخزن من لسانه.
ثم قال: وَ لا تَمُوتُنَّ إِلَّا وَ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ اى کونوا على الاسلام حتّى اذا اتاکم الموت صادفکم علیه. میگوید: بر مسلمانى پاینده باشید تا چون مرگ در رسد شما بر مسلمانى بید. پس حقیقت نهى از ترک اسلام است نه از مرگ. اگر کسى گوید: چه فائدت را گفت: إِلَّا وَ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ و نگفت: «الّا مسلمین»؟ جواب آنست که: «الّا مسلمین» اقتضاء آن کند که اسلام در حالت مرگ بود لا متقدما علیه و لا متأخرا عنه نه پیش از آن بود نه پس از آن، و چون گویى إِلَّا وَ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ ظاهر آنست که اسلام پیش از مرگ بوده باشد، و در وقت پاینده بر استصحاب حال.
وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَمِیعاً وَ لا تَفَرَّقُوا وَ اذْکُرُوا الآیة... این هم خطاب به اوس و خزرج است. میگوید: دست در دین خدا و کتاب و عهد وى زنید، و سنّت و جماعت بپاى دارید، و چنان که در جاهلیت پراگنده دل و پراگنده روزگار بودید، اکنون پس از آنکه در اسلام آمدید بمپراکنید و جوق جوق بمگسلید.
«اعتصام» دست در چیزى زدن بود، و اینجا کنایت از اتّباع و استقامت. و «حبل اللَّه» اینجا قرآن است، که پیوند رهى به اللَّه بآنست، و پیمان اللَّه با بنده در آن است.
روى عن النّبی (ص) انّه قال: «انّى تارک فیکم کتاب اللَّه هو حبل اللَّه من اتّبعه کان على الهدى و من ترکه کان على الضّلالة.
و گفتهاند که: بِحَبْلِ اللَّهِ اینجا سنّت و جماعت است.
و فى ذلک ما روى عن ابن مسعود قال: «ایّها النّاس! علیکم بالطّاعة و الجماعة، فانّها حبل اللَّه الّذى امر به، و انّ ما تکرهون فى الجماعة و الطاعة خیر ممّا تحبّون فى الفرقة».
و عن النّبی قال: انّ اللَّه عزّ و جلّ رضى لکم ثلاثا و کره لکم ثلاثا: رضى لکم ان تعبدوا اللَّه و لا تشرکوا به شیئا، و أن تعتصموا بحبل اللَّه جمیعا و لا تفرّقوا، و اسمعوا و اطیعوا لمن ولّاه اللَّه امرکم، و کره لکم قیل و قال، و کثرة السّؤال و اضاعة المال.
قوله: وَ لا تَفَرَّقُوا اى لا تتفرقوا کما کنتم فى الجاهلیة مقتتلین على غیر دین اللَّه، بل تناصروا و اصطلحوا و اجتمعوا على الاسلام اخوانا.
قال النّبی: «لا تقاطعوا و لا تدابروا و لا تحاسدوا و لا تباغضوا و کونوا عباد اللَّه اخوانا».
و قال (ص): لا تجتمع هذه الأمّة على الضّلالة ابدا. و ید اللَّه على الجماعة، فاتّبعوا السّواد الاعظم فانّ من شذّ شذّ فى النّار».
و قال: من یسّره ان یسکن بحبوحة الجنّة فلیلزم الجماعة، فانّ الشّیطان مع الفذّ و هو من الاثنین ابعد.
و روى عن النّبی (ص) انّه قال: تفترق هذه الامّة على ثلاث و سبعین فرقة کلّها فى النّار الّا واحدة. قیل و ما تلک الواحدة؟ قال: ما نحن علیه الیوم انا و اصحابى.
این خبر بچند روایت مختلف آوردهاند: احدى و سبعین، و اثنتین و سبعین، و ثلاث و سبعین. روایت سعد هفتاد و یک فرقت است، و ما
روى عن النّبی قال: انّ بنى اسرائیل افترقوا احدى و سبعین ملّة، و لیس یذهب اللّیالى و الأیّام حتى تفترق امّتى على مثل ذلک.
و روایت ابو امامة و انس بن مالک هفتاد و دو فرقت است، و ذلک فى
قوله (ص): انّ امّتى ستفترق على اثنتین و سبعین فرقة، کلّها فى النّار الّا واحدة و هى الجماعة.
و روایت ابو هریره هفتاد و سه فرقت است، هو قوله علیه السلام تفرّقت الیهود على احدى او اثنتین و سبعین فرقة، و تفرّقت النّصارى على احدى او اثنتین و سبعین فرقة، و تفترق امّتى على ثلاث و سبعین فرقة.
و روى انّه علیه السلام قال انّ اهل الکتابین افترقوا فى دینهم على اثنتین و سبعین ملّة، و انّ هذه الامّة ستفترق على ثلاث و سبعین ملة.
و بر على علیه السّلام موقوف است که گفت: لتفترقنّ هذه الامّة على ثلاث و سبعین فرقة، کلّها فى النّار الّا واحدة.
یقول اللَّه تعالى: وَ مِمَّنْ خَلَقْنا أُمَّةٌ یَهْدُونَ بِالْحَقِّ وَ بِهِ یَعْدِلُونَ. و ازین اختلاف روایات، هفتاد و سه فرقت معروفتر است و بصحّت و قامت اصول نزدیکتر، که بزرگان دین و ائمه سلف تفسیر این هفتاد و سه کردهاند، و بچهار اصل از اصول بدعت باز آوردهاند، و هر یکى بهشتده تقسیم کرده، فرقهاى ناجیه از آن بیرون کرده، فقالوا: اصول البدع الخوارج، و الرّوافض، و القدریّة، و المرجئة، کلّ واحدة افترقت على ثمانیة عشر فرقة، فذلک اثنتان و سبعون فرقة. و اهل الجماعة الفرقة النّاجیه.
قوله تعالى: وَ اذْکُرُوا نِعْمَتَ اللَّهِ عَلَیْکُمْ إِذْ کُنْتُمْ أَعْداءً فَأَلَّفَ بَیْنَ قُلُوبِکُمْ فَأَصْبَحْتُمْ بِنِعْمَتِهِ إِخْواناً اوس و خزرج را میگوید یاد کنید آن وقت که یکدیگر را دشمن بودید یعنى در زمان کفر. آنچه مهاجران بودند با یکدیگر متکالب بودند و آنچه انصار بودند، دو گروه بودند و با یکدیگر متعصب و یکدیگر را متقاطع. ربّ العالمین میان دلهاى ایشان الفت نهاد، و فراهم آورد، و نعمت دین اسلام بر ایشان روان داشت، و بران منّت نهاد، گفت: فَأَصْبَحْتُمْ بِنِعْمَتِهِ إِخْواناً شما پس از آن که در کفر دشمنان یکدیگر بودید باسلام دوستان و برادران یکدیگر گشتید.
قال رسول اللَّه (ص): انّ حول العرش منابر من نور علیها قوم لباسهم نور و وجوههم نور لیسوا بأنبیاء و لا شهداء، یغبطهم الأنبیاء و الشّهداء. فقالوا یا رسول اللَّه صفهم لنا. فقال: المتحابّون فى اللَّه، و المتزاورون فى اللَّه.
قوله: وَ کُنْتُمْ عَلى شَفا حُفْرَةٍ مِنَ النَّارِ میگوید: شما بر کناره دوزخ بودید، و میان شما و میان آتش بقیه عمر مانده بود، ربّ العالمین شما را دین اسلام کرامت کرد و از آتش باز رهانید.
کَذلِکَ یُبَیِّنُ اللَّهُ اى مثل البیان الّذى یتلى علیکم، یبیّن اللَّه لکم آیاته لعلّکم تهتدون.
وَ لْتَکُنْ مِنْکُمْ الآیة... این لام لام امر است، میگوید: ایدون بادا که از شما گروهى با نیکى میخوانند و امر معروف و نهى از منکر بپاى میدارند. معروف و منکر همانست که باختلاف عبارات گویند: حق و باطل، صلاح و فساد، نیک و بد.
هر چند که الفاظ مختلف است امّا بمعنى یکساناند. پارسى «معروف» و «عرف» نیکوکاریست و «عارفه» صنیعت برّ است. یقال فلان کثیر العوارف. و معروف بآن معروف خوانند که هر نفس او را شناسد و پذیرد و ستاید. و منکر نامیست هر مستنکر را، و منکر ضد معروف است، و نکر ضد عرف است. و این امر معروف و نهى منکر قطبى است از اقطاب دین که انبیاء را باین فرستادند، و باین دعوت کردند، اگر مندرس شود شعاع دین باطل گردد. پس بر هر مسلمان واجب است و فریضه بجاى آوردن آن و بپاى داشتن آن. امّا فرض کفایت است، که اگر گروهى بآن قیام کنند کفایت بود، و از دیگران بیفتد. اما اگر نکنند همه خلق بزهکار شوند. جاى دیگر امر معروف و نهى منکر در نماز و در زکاة بست، و دینداران را بآن موصوف کرد و بستود و گفت: الَّذِینَ إِنْ مَکَّنَّاهُمْ فِی الْأَرْضِ أَقامُوا الصَّلاةَ وَ آتَوُا الزَّکاةَ وَ أَمَرُوا بِالْمَعْرُوفِ وَ نَهَوْا عَنِ الْمُنْکَرِ
الآیة... و قال تعالى: وَ الْمُؤْمِنُونَ وَ الْمُؤْمِناتُ بَعْضُهُمْ أَوْلِیاءُ بَعْضٍ یَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ یَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْکَرِ الآیة. و قال النّبی (ص): انّ الناس اذا رأوا منکرا فلم یغیّروه یوشک ان یعمّهم اللَّه بعقابه.
و قال: «اذا اعملت الخطیئة فى الأرض، من شهدها فکرهها کان کمن غاب عنها، و من غاب عنها فرضها کان کمن شهدها.»
و قال: «من أمر بالمعروف و نهى عن المنکر فهو خلیفة اللَّه فى ارضه و خلیفة رسوله و خلیفة کتابه».
و قال على بن ابى طالب (ع): افضل الجهاد الأمر بالمعروف و النّهى عن المنکر و شنآن الفاسقین، فمن أمر بالمعروف شدّ ظهر المؤمن، و من نهى عن المنکر ارغم انف المنافق، و من غضب للَّه غضب اللَّه له.
و گفتهاند که: نهى منکر از امر معروف عظیمتر است و وجوب مؤکدتر، و ترک آن بعقوبت نزدیکتر. ازین جا است که ربّ العالمین ترک نهى منکر بذکر مخصوص کرد آنجا که گفت: «کانُوا لا یَتَناهَوْنَ عَنْ مُنکَرٍ فَعَلُوهُ». و آن گه فعل معروف نه بر هر کس واجب است، و ترک منکر واجب بر همه کس در همه حال. گفتهاند که انکار منکر بر سه ضرب است: اول آنست که بدست تغییر کنند، دوم آنست که بزبان تغییر کنند، سوم آنست که بدل انکار کنند. مصطفى (ص) گفت: من رأى منکم منکرا فلیغیّره بیده، فان لم یستطع فبلسانه، فان لم یستطع فبقلبه، و ذلک اضعف الایمان.
رتبه اول سلاطین راست، دوم علما راست، و سوم عوام را. اگر کسى گوید چونست که مسلمان را درین آیت حثّ کرد بر امر معروف، و جاى دیگر گفت: عَلَیْکُمْ أَنْفُسَکُمْ لا یَضُرُّکُمْ مَنْ ضَلَّ إِذَا اهْتَدَیْتُمْ؟ جواب وى از دو وجه است: یکى آنکه «علیکم انفسکم» حثّ است بر تغییر منکر نخست بر خویشتن آن گه بر دیگران.
ازین جاست که ربّ العالمین به عیسى (ع) وحى فرستاد که: «یا عیسى عظ نفسک فان اتّعظت فعظ النّاس و الّا فاستحى منّى».
و وجه دیگر آنست که: ابو ثعلبه خشنى روایت کرد، قال: لقد سألت رسول اللَّه، فقال اتمروا بالمعروف و تناهوا عن المنکر، فاذا رأیت شحّا مطاعا، و هوى متّبعا، و اعجاب کلّ ذى رأى برأیه، فعلیک نفسک، و دع امر العوام.
وَ لْتَکُنْ مِنْکُمْ أُمَّةٌ یَدْعُونَ إِلَى الْخَیْرِ مفسّران گفتند که: داعیان الى الخیر علماءاند و مؤذّنان. یَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ علماءاند و نصیحت کنندگان. یَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْکَرِ غازیاناند و علماء و سلطان عادل. و گفتهاند خیر درین آیت اسلام است، و «معروف» اتّباع محمد (ص) و «منکر» کافر شدن بوى، اى و لتکن کلّکم کذلک، و دخلت من لتخصیص المخاطبین من غیرهم.
وَ أُولئِکَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ «مفلح» نامى است کسى را که بنیکى پاینده رسد، و پیروزى همیشه.
قوله: وَ لا تَکُونُوا کَالَّذِینَ تَفَرَّقُوا وَ اخْتَلَفُوا تفرق بر سه ضرب است: یکى بتن، یکى بفعل، سدیگر باعتقاد. و «اختلاف» را همین تقسیم است، امّا اختلاف در قول و فعل و اعتقاد بیشتر گویند، و تفرّق بتن بیشتر گویند. ربّ العالمین درین آیت هر دو جمع کرد هم تفرق و هم اختلاف، که صفت جهودان و ترسایان است. و ایشان هم بتن متفرق بودند، هم بقول و فعل و اعتقاد مختلف. ربّ العالمین مؤمنان را میگوید که: شما چون جهودان و ترسایان مباشید که جهودان پس از موسى (ع) در دین گروه گروه گشتند، و ترسایان بعد از عیسى (ع) همچنین. ابو امامة این آیت بر خواند آن گه گفت: «هم الحروریة کانوا مؤمنین فکفروا بعد ایمانهم» آن گه سرانجام اهل تفرق و تعذیب ایشان بگفت، و در منزلت و شرف مؤمنان بست.
گفت ایشان را عذابى بزرگست در آن روز که مؤمنان سپید روى باشند.
«یوم» نصب على الظّرف است، قیل: یوم تبیضّ وجوه المهاجرین و الانصار و تسودّ وجوه بنى قریظة و النضیر. و قیل: تبیضّ وجوه المخلصین و تسودّ وجوه المنافقین.
و قیل: تبیضّ وجوه اهل السّنة و تسودّ وجوه اهل البدعة. و قیل: تبیض وجوه المؤمنین و تسودّ وجوه الکافرین. آن گه حال ایشان بیان کرد و مآل و مرجع ایشان بگفت: فَأَمَّا الَّذِینَ اسْوَدَّتْ وُجُوهُهُمْ أَ کَفَرْتُمْ بَعْدَ إِیمانِکُمْ اى یقال لهم: أَ کَفَرْتُمْ بَعْدَ إِیمانِکُمْ؟ ایشان را گویند: از پس ایمان کافر گشتید؟ اگر جهودانند و نبوت محمد (ص) در تورات یافته بودند و ایمان داشتند که تورات راست است، و منتظر وى بودند، پس از بعثت وى کافر گشتند بوى. و اگر منافقاناند بزبان اظهار ایمان کردند آن گه بنفاق که در دل داشتند کافر شدند، و اگر مبتدعاناند بر جمله ایمان آوردند و بر تفصیل کافر گشتند. و اگر کافراناند بر عموم روز میثاق که ایشان را گفتند: أَ لَسْتُ بِرَبِّکُمْ؟ قالُوا بَلى اقرار آوردهاند بربوبیّت و وحدانیّت اللَّه و گفتند: «بلى»، آن گه پس از آن کافر گشتند. ایشان را روز قیامت گویند: فَذُوقُوا الْعَذابَ بِما کُنْتُمْ تَکْفُرُونَ، وَ أَمَّا الَّذِینَ ابْیَضَّتْ وُجُوهُهُمْ فَفِی رَحْمَتِ اللَّهِ اى فى جنّته. هُمْ فِیها خالِدُونَ لا یموتون. درین آیت گفت: تبیضّ، و ابیضّت، تسودّ و اسودّت، جاى دیگر گفت: تَرَى الَّذِینَ کَذَبُوا عَلَى اللَّهِ وُجُوهُهُمْ مُسْوَدَّةٌ و نگفت: وجوههم سود، گفت مسودّة یعنى سیاه گشته از بهر آنکه از گور سپید روى برخاستند، چنان که از مادر زادند، پس آن رویهاشان سیاه کردند. همانست که جاى دیگر گفت: سِیئَتْ وُجُوهُ الَّذِینَ کَفَرُوا، کَأَنَّما أُغْشِیَتْ وُجُوهُهُمْ، عَلَیْها غَبَرَةٌ تَرْهَقُها قَتَرَةٌ، مِنَ الْمَقْبُوحِینَ، تَغْشى وُجُوهَهُمُ النَّارُ، تَلْفَحُ وُجُوهَهُمُ النَّارُ، لا یَکُفُّونَ عَنْ وُجُوهِهِمُ النَّارَ، نَزَّاعَةً لِلشَّوى این همه از یک بابست.
قوله تعالى: تِلْکَ آیاتُ اللَّهِ نَتْلُوها عَلَیْکَ بِالْحَقِّ اى القرآن، نتلوه علیک بالصّدق. این دلیل که خداى را عزّ و جلّ خواندن است، و ازین باب در قرآن فراوان است: نَتْلُوا، نَقُصُّ، فَإِذا قَرَأْناهُ
و امثاله. قوله: وَ مَا اللَّهُ یُرِیدُ ظُلْماً لِلْعالَمِینَ عالمین اینجا جنّ و انس است. میگوید: اللَّه نه آنست که بر بندگان ظلم کند و ایشان را بىجرم عقوبت کند. جاى دیگر گفت: وَ ما ظَلَمْناهُمْ ما بر ایشان ظلم نکردیم، یعنى که ما بىنیازتر از آنیم که ظلم کنیم. جاى دیگر گفت: وَ ما ظَلَمُونا و نه ایشان بر ما ظلم کردند، یعنى که ما عزیزتر از آنیم که بر ما ظلم کنند.
قوله: وَ لِلَّهِ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الْأَرْضِ وَ إِلَى اللَّهِ تُرْجَعُ الْأُمُورُ اى تصیر امور الخلائق الیه فى الآخرة، اشارت میکند بدو کار عظیم: یکى بفناء عناصر بر خلاف قول طبایعیان که گویند عناصر فانى نشود. دیگر اشارتست که باقى ببقاء خویش و اوّلیّت خویش و آخریّت خویش حق است جلّ جلاله، و دیگر اعیان و افعال همه فانىاند، و نابودن آن در نهایت عجب نیست و از قدرت اللَّه بدیع نیست، چنان که در بدایت نبود. اهل معانى گفتند: وجه این آیت درین موضع آنست که در آیت پیش نفى ظلم از خود کرد و عدل خویش بخلق نمود، آن گه درین آیت بیان کرد که ما خود بىنیازیم از ظلم، که ظلم آن کس کند که حق دیگرى طلب کند، و آنچه وى را نیست جوید، و هر چه هست در هفت آسمان و هفت زمین همه ملک و ملک اوست، از قدرت وى بر آمد و بحکم وى باز شود. خداوند و پادشاه بحقیقت اوست، و همه صنع اوست، و در صنع خویش تصرف کردن بپنداشتن ظلم در آن خطاست، و این اعتقاد کردن در دین نه رواست. و اللَّه اعلم.
رشیدالدین میبدی : ۳- سورة آل عمران- مدنیة
۲۰ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: کُنْتُمْ خَیْرَ أُمَّةٍ این آیت از یک روى بیان شرف صحابه مصطفى (ص) است که ارکان خلائقاند، و برهان حقائق. عنوان رضاء حقاند، و ملوک مقعد صدق. ائمه اهل سعادتاند، و انصار نبوت و رسالت، و مستوجب ترحّم امّت، و اخیار حضرت مصطفى (ص)، و بعد از انبیاء و رسل بهترین ذریّة آدم ایشانند، و بیمن اقبال ایشان دود شرک واطى ادبار خود شد، و انوار دین و شریعت از مکنونات غیب ظاهر گشت. در آیت جمال لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ، و هیبت جلال مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ بغیرت ایشان در ملأ اعلى بیفروخت.
قال النبى (ص): «اللَّه فى اصحابى! لا تتّخذوهم من بعدى غرضا، فمن احبّهم فیحبّنى احبهم، و من ابغضهم فیبغضنى ابغضهم، و من اذاهم فقد آذانى، و من آذانى فقد آذى اللَّه، و من آذى اللَّه فیوشک ان یاخذه، ما من احد من اصحابى یموت بارض الّا بعث قائدا و نورا لهم یوم القیامة.
بعضى از مفسران حکم این آیت بر عموم راندند، گفتند: حقیقت این بشرف امت اتباع باز میگردد از عهد مصطفى (ص) تا بدامن قیامت. و امّت اتباع دیگراند، و امّت اجابت دیگر، و امّت دعوت دیگر. و شرح آن در سورة البقرة رفت. اما امّت اتباع که این آیت در شأن ایشان است، و مشتمل بر صفت و سیرت ایشان سعداء ملتاند، و امناء درگاه عزت، و اشراف علّیّین، و اعزّه رب العالمین، حمله قرآن و اخبار، و خزنه آثار، فرقة ناجیه و امت مرضیه اهل سنت و جماعت، که ظاهر ایشان بمتابعت و قدوت مقید است، و باطن ایشان بمعرفت و فراست مؤیّد. عمر بن الخطاب گفت: فرداى قیامت که ربّ العزّت ندا کند: «این رجالنا؟» کس نیارد که سر برآرد مگر اهل سنت و جماعت گویند: «لبّیک! لبّیک! اللّهمّ لبّیک» ربّ العزّت گوید: «صدقتم عبادى! انتم احبّائى أکرمکم الیوم بما تشتهون لتمسّککم بکتابى و متابعتکم رسولى». آن ساعت بود که اهل ضلالت گویند: یا لَیْتَنِی اتَّخَذْتُ مَعَ الرَّسُولِ سَبِیلًا.
قال النبى (ص): «لا یزال طائفة من امّتى امّة قائمة بامر اللَّه، لا یضرهم من خذلهم و لا من خالفهم، حتى یأتى امر اللَّه، و هم على ذلک.»
و قال (ص): «من اشدّ امتى بى حبّا، ناس یکونون بعدى یودّ احدهم لو رآنى باهله و ماله.»
قوله: کُنْتُمْ خَیْرَ أُمَّةٍ روایت است از ابن عباس و مجاهد که: خیریت این امت آنست که پیغامبر را بقتال فرمودند که ایشان را بکره ایشان در دین اسلام و عزّ شریعت آر، و آنچه صلاح کار و بهینه حال ایشانست ایشان را الزام کن، و آن گه رب العالمین بر ایشان منت نهاد، گفت: «و الزمهم کلمة التّقوى و کانوا احقّ بها و اهلها». میگوید: اللَّه در ایشان بست، و ایشان را الزام کرد آن کلمه شهادت، که نشان دوستى است و شرف دو جهانست، و سبب سعادت جاودانى است. و ایشان خود از در آن بودند و سزاء آن بودند. از دور آدم (ع) تا منتهاى عالم هیچ امت را این منزلت و رتبت ندادند که ایشان را بسلسله قهر از ذل کفر بعزّ اسلام آوردند، و طوق سعادت در گردن ایشان کردند، مگر این امت را چنان که امروز بسلسله قهر ایشان را در دین آوردند فردا هم ایشان را بسلسله لطف ببهشت برند. مصطفى (ص) گفت: عجب ربک من قوم یقادون الى الجنة بالسلاسل. و تا نگویى که این خیریت که ایشان را بر آمد بوسیلت اعمال و تصفیت احوال برآمد، لیکن عنایت ازلى بر ایشان اقبال کرد و بنواخت، و اختیار روز میثاق کار ایشان بساخت. این کرامت و نواخت، و این منزلت و مرتبت ایشان از آنست که امت محمد (ص) اند که مهتر عالم است، و سید ولد آدم، چون مصطفى (ص) خیر الانبیاء و الرسل بود لا جرم امت وى خیر الامم بودند.
«کز خانه بکدخداى ماند همه چیز» قوله: تَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ تَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْکَرِ بزبان اهل اشارت معروف خدمت حق است، و منکر صحبت نفس، معروف روشنایى جمع است و سبب وصلت، و منکر تاریکى وقت است و مایه بدعت. آن نواختگان فضل راست و این زخم خوردگان عدل راست هرگز کى برابر باشند؟ و چون بهم بسازند؟ خواندگان فضل و راندگان عدل؟ این است که رب العالمین گفت: لَیْسُوا سَواءً. چون هم نباشند و راست نیایند دانا و نادان، آشنا و بیگانه، خداپرست و هواپرست. متى استوى الضیاء و الظلمة؟ متى استوى الیقین و التهمة؟ متى استوى الوصلة و الفرقة؟ هذا متصف بالولاء، و ذاک منحرف عن الوفاء. هیهات لا یلتقیان و لا یستویان.
ایّها المنکح الثریا سهیلا
عمّرک اللَّه کیف یلتقیان!
هى شامیة اذا ما استقلّت
و سهیل اذا استقلّ یمان
کسى کاندر صف مردان، بمىخوارى کمر بندد
برابر کى بود، با آن که دل در خیر و شر بندد؟
قال النبى (ص): «اللَّه فى اصحابى! لا تتّخذوهم من بعدى غرضا، فمن احبّهم فیحبّنى احبهم، و من ابغضهم فیبغضنى ابغضهم، و من اذاهم فقد آذانى، و من آذانى فقد آذى اللَّه، و من آذى اللَّه فیوشک ان یاخذه، ما من احد من اصحابى یموت بارض الّا بعث قائدا و نورا لهم یوم القیامة.
بعضى از مفسران حکم این آیت بر عموم راندند، گفتند: حقیقت این بشرف امت اتباع باز میگردد از عهد مصطفى (ص) تا بدامن قیامت. و امّت اتباع دیگراند، و امّت اجابت دیگر، و امّت دعوت دیگر. و شرح آن در سورة البقرة رفت. اما امّت اتباع که این آیت در شأن ایشان است، و مشتمل بر صفت و سیرت ایشان سعداء ملتاند، و امناء درگاه عزت، و اشراف علّیّین، و اعزّه رب العالمین، حمله قرآن و اخبار، و خزنه آثار، فرقة ناجیه و امت مرضیه اهل سنت و جماعت، که ظاهر ایشان بمتابعت و قدوت مقید است، و باطن ایشان بمعرفت و فراست مؤیّد. عمر بن الخطاب گفت: فرداى قیامت که ربّ العزّت ندا کند: «این رجالنا؟» کس نیارد که سر برآرد مگر اهل سنت و جماعت گویند: «لبّیک! لبّیک! اللّهمّ لبّیک» ربّ العزّت گوید: «صدقتم عبادى! انتم احبّائى أکرمکم الیوم بما تشتهون لتمسّککم بکتابى و متابعتکم رسولى». آن ساعت بود که اهل ضلالت گویند: یا لَیْتَنِی اتَّخَذْتُ مَعَ الرَّسُولِ سَبِیلًا.
قال النبى (ص): «لا یزال طائفة من امّتى امّة قائمة بامر اللَّه، لا یضرهم من خذلهم و لا من خالفهم، حتى یأتى امر اللَّه، و هم على ذلک.»
و قال (ص): «من اشدّ امتى بى حبّا، ناس یکونون بعدى یودّ احدهم لو رآنى باهله و ماله.»
قوله: کُنْتُمْ خَیْرَ أُمَّةٍ روایت است از ابن عباس و مجاهد که: خیریت این امت آنست که پیغامبر را بقتال فرمودند که ایشان را بکره ایشان در دین اسلام و عزّ شریعت آر، و آنچه صلاح کار و بهینه حال ایشانست ایشان را الزام کن، و آن گه رب العالمین بر ایشان منت نهاد، گفت: «و الزمهم کلمة التّقوى و کانوا احقّ بها و اهلها». میگوید: اللَّه در ایشان بست، و ایشان را الزام کرد آن کلمه شهادت، که نشان دوستى است و شرف دو جهانست، و سبب سعادت جاودانى است. و ایشان خود از در آن بودند و سزاء آن بودند. از دور آدم (ع) تا منتهاى عالم هیچ امت را این منزلت و رتبت ندادند که ایشان را بسلسله قهر از ذل کفر بعزّ اسلام آوردند، و طوق سعادت در گردن ایشان کردند، مگر این امت را چنان که امروز بسلسله قهر ایشان را در دین آوردند فردا هم ایشان را بسلسله لطف ببهشت برند. مصطفى (ص) گفت: عجب ربک من قوم یقادون الى الجنة بالسلاسل. و تا نگویى که این خیریت که ایشان را بر آمد بوسیلت اعمال و تصفیت احوال برآمد، لیکن عنایت ازلى بر ایشان اقبال کرد و بنواخت، و اختیار روز میثاق کار ایشان بساخت. این کرامت و نواخت، و این منزلت و مرتبت ایشان از آنست که امت محمد (ص) اند که مهتر عالم است، و سید ولد آدم، چون مصطفى (ص) خیر الانبیاء و الرسل بود لا جرم امت وى خیر الامم بودند.
«کز خانه بکدخداى ماند همه چیز» قوله: تَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ تَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْکَرِ بزبان اهل اشارت معروف خدمت حق است، و منکر صحبت نفس، معروف روشنایى جمع است و سبب وصلت، و منکر تاریکى وقت است و مایه بدعت. آن نواختگان فضل راست و این زخم خوردگان عدل راست هرگز کى برابر باشند؟ و چون بهم بسازند؟ خواندگان فضل و راندگان عدل؟ این است که رب العالمین گفت: لَیْسُوا سَواءً. چون هم نباشند و راست نیایند دانا و نادان، آشنا و بیگانه، خداپرست و هواپرست. متى استوى الضیاء و الظلمة؟ متى استوى الیقین و التهمة؟ متى استوى الوصلة و الفرقة؟ هذا متصف بالولاء، و ذاک منحرف عن الوفاء. هیهات لا یلتقیان و لا یستویان.
ایّها المنکح الثریا سهیلا
عمّرک اللَّه کیف یلتقیان!
هى شامیة اذا ما استقلّت
و سهیل اذا استقلّ یمان
کسى کاندر صف مردان، بمىخوارى کمر بندد
برابر کى بود، با آن که دل در خیر و شر بندد؟
نجمالدین رازی : باب سیم
فصل هشتم
قال الله تعالی: «و یسئلونک عن الروح قل الروح من امر ربی»
و قال النبی صلی الله علیهو سلم: «الارواح جنود مجنده فما تعارف منها ائتلف و ما تناکر منها اختلف».
بدانک روح انسان از عالم امرست و اختصاص قربی دارد بحضرت که هیچ موجود ندارد چنانک شرح آن در فصول گذشته آمده است.
و عالم امر عبارت از عالمی است که مقدار و کمیت و مساحت نپذیرد بر ضد عالم خلق که آن مقدار و کمیت و مساحت پذیرد و اسم امر بر عالم ارواح ازان معنی افتاد که باشارت «کن» ظاهر شد بیتوقف زمانی و بیواسطه ماده و اگرچه عالم خلق هم باشارت «کن» پدید میآید اما بواسطه مواد و امتداد ایام «خلق السموات و الارض فی سته ایام». و آن اشارت که میفرماید «قل الروح من امر ربی» یعنی از منشا کاف و نون خطاب «کن» برخاسته ببدیع فطرت بیماده و هیولا حیات از صفت «هوالحی» یافته قایم بصفت قیومی گشته او ماده عالم ارواح آمده و عالم ارواح منشا عالم ملکوت شده و عالم ملکوت مصدر عالم ملک بوده جملگی عالم ملک بملکوت قایم و ملکوت بارواح قایم و ارواح بروح انسانی قایم و روح بصفت قیومی قایم «فسبحان الذی بیده ملکوت کل شی و الیه ترجعون».
هر چ در عالم ملک و ملکوت پدید میآید جمله بوسایط پدید میآید الاوجود انسانی که ابتدا روح او باشارت «کن» پدید آمد بیواسطه و صورت قالب او تخمیر هم بیواسطه یافت که «خمرت طینه آدم بیدی اربعین صباحا» و در وقت ازدواج روح و قالب تشریف «و نفخت فیه» بیواسطه ارزانی داشت و اختصاص اضافت «من روحی» کرامت فرمود یعنی «روح حی بحیونی». چنانک ایجاد وجود روح از امر او بود اضافت وجود روح هم بامر خود کرد که «من امر ربی». چون ایجاد حیات روح از صفت محییی حق بود اضافت هم بحضرت کرد که «من روحی» و این دقیقهای عظیم است.
پس کمال مرتبه روح در تحلیه روح آمده است بصفات ربوبیت تا خلافت آن حضرت را شاید و درین معنی مذاهب مختلف است. روندگان را طایفهای بر آنندکه تا تزکیه نفس حاصل نیاید تحلیه روح میسر نشود و طایفهای گفتهاند: بی تحلیه روح تزکیه نفس میسر نگردد هم بران منوال که در فصل تصفیه دل شرح رفت.
مشایخ ما- قدسالله ارواحهم- برانند که اگر مدت عمر در تزکیه نفس بسر برند نفس تمام مزکی نگردد و کس بتحلیه روح نپردازد ولیکن چون اول نفس را بقید شرع محکم کردند و روی بتصفیه دل و تحلیه روح آوردند بر قضیه «من تقرب الی شبرا تقربت الیه ذراعا» الطاف خداوندی باستقبال کرم پدید آید و تصرفات جذبات عنایت و فیض فضل الوهیت متواتر گردد که «من اتانی یمشی اتیته اهرول» بیک لحظه چندان تزکیه نفس را حاصل شود که بمجاهده همه عمر حاصل نیامدی «جذبه من جذبات الحق توازی عمل الثقلین».
ولیکن دربدایت حال روح طفل صفت است او را تربیتی باید تا مستحق تحلیه گردد. زیراک روح تا در اماکن روحانی بود هنوز بجسم انسانی تعلق ناگرفته بر مثال طفلی بود در رحم مادر که آنجا غذایی مناسب آن مکان باید و او را علمی و شناختی باشد لایق آن مقام ولیکن از غذاهای متنوع و علوم و معارف مختلف که بعد از ولادت تواند یافت محروم و بیخبر باشد.
همچنین روح را در عالم ارواح از حضرت جلت غذایی که مدد حیات او کند میبود مناسب حوصله و همت روح در آن مقام و بر کلیات علوم و معارف اطلاعی روحانی داشت ولیکن از غذاهای گوناگون «ابیت عند ربی یطعمنی و یسقینی» محروم بود و از معارف و علوم جزویات عالم شهادت که بواسطه آلات حواس انسانی و قوای بشری و صفات نفسانی حاصل توان کرد بیخبر بود. و در ان وقت که بقالب پیوست چون طفل بودکه از رحم بمهد آید اگر پرورش بوجه خویش نیابد زود هلاک شود.
پس مادر مهربان او را گهواره نهد و دست و پای او بر بندد تا حرکات طبعی نکند که دست و پای بشکند یا کژ کند. و آنگه او را غذاهای این عالم که او هنوز غریب آن است نگاه دارد که هنوز معده او قوت هضم غذای این عالم ندارد او را هم بغذایی پروراند از ان عالم که نه ماه درو بوده است و با غذاهای آنجایی خو کرده و آن شیرست. تا چون مدتی بر آید و با هوای این عالم خوگر شود بتدریج او را بغذاهای لطیف این عالم پرورش دادن گیرد تا معده او بدین غذاها قوت یابد آنگه غذاهای کثیف را مستعد شود که حرکت و قوت و کارهای عنیف کردن را مدد از ان بود.
همچنین طفل روح چون بمهد قالب پیوست تمام دست و پای تصرف وی را ببربند اوامر و نواهی شرع بباید بست تا حرکات بر مقتضای طبع حیوانی نکند که خود را هلاک کند یا دست و پای صفات روحانی کژ کند یعنی مبدل کند بصفات نفسانی.
و او را از دو پستان طریقت و حقیقت شیر تصفیه و تحلیه میدادن که آن هم غذایی است از ان عالم که او چندین هزار سال آنجا مقیم بوده است و از ان نوع غذا پرورش یافته تا دل که او را بمثابت معده است طفل را بدان غذا قوت یابد و مستعد آن گردد که اگر در عالم شهادت از غداهای متنوع معاملات خلافت که «وجعلکم خلایف الارض» تناول کند- که قوت تحمل اعبا امانت بدان توان یافت- او را مضر نباشد بل که مقوی و مغذی او گردد.
و چنانک آنجا طفل آن شیر از پستان مادر خورد یا از پستان دایه و پرورش بواسطه ایشان یابد والا هلاک گردد اینجا طفل روح شیر طریقت و حقیقت از سر پستان مادر نبوت تواند خورد یا از دایه ولایت و پرورش از نبی یا شیخ که قایم مقام نبی است تواند گرفت والا هلاک شود.
و آنچ گفتیم طفل روح چون بمهد قالب پیوست تمام این تمامی آن است که بوقت بلاغت حاصل آید که وقت ظهور آثار عقل است. و روح از عهد آنک بتصرف نفخه حق در شکم مادر بطفل میپیوندد تا آنگه که بحد بلاغت میرسد آن نسبت دارد که وقت ولادت طفل بعضی اعضا بیرون آمده و بعضی هنوز نیامده تا آنگه که اعضای طفل تمام از مشیمه بیرون آید و بدست قابله رسد. زیرا که روح را تعلق با قالب بتدریج پدید میآید تا قالب در رحم باشد تعلق روح با او بحیات بود که حرکت نتیجه آن است تعلق او بحواس تمام پدید نیامده است بدین چشم نبیند و بدین گوش نشنود. چون از رحم بیرون آید تعلق او بحواس تمام پدید آید اما بقوای بشری بتدریج پدید آید.
همچنین بهر موضع از قالب که محل صفتی از صفات انسانی است تعلق تمام نگیرد الا بعد از ظهور آن صفت در آن محل چنانک حرص و غضب و شهوت و دیگر صفات هریک را موضعی و محلی معین است تا آن صفت در آن محل ظاهر نشود روح بدان موضع تعلق تمام پدید نیاورد.
آخرین صفتی که انسان را ظاهر شود تا او انسان مکلف و مخاطب تواند بود شهوت است. چون شهوت ظاهر گشت و روح بدان صفت ومحل تعلق گرفت از مشیمه غیب تمام بعالم شهادت بیرون آمد. اگر صاحب سعادت است در حال بدست قابله نبوت رسد او را در مهد شریعت دست و پای به بربند اوامر و نواهی بربندد و بپستان طریقت و حقیقت میپرورد.
و پرورش او در آن است که هر تعلق که روح از ازدواج قالب یافته است به واسطه حواس وقوای بشری و دیگر صفات جمله بتدریج باطل کند. زیراک او را این هر یکی واسطه حجابی و بعدی شده است از حضرت عزت و با هر چیز که انس گرفته است و بخوش آمد طبع در او آویخته آن چیز بند پای او شده است و سلسله گردن او آمده و وحشتی با حق پدید آورده و از ذوق شهود آن جمال بازمانده چون هریک از آن تعلقات باطل میکند حجابی و بندی و غلی ازو برمیخیزد و قربی بادید میآید و نسیم صبای سعادت بوی انس حضرت بمشام جانش میرساند فریاد میکند که:
نسیم الصبا اهدی الی نسیما
من بلده فیها الحبیب مقیما
باد آمد و بوی زلف جانان آورد
وان عشق کهن ناشده ما تو کرد
ای باد تو بوی آشنایی داری
زنهار بگرد هیچ بیگانه مگرد
اینجا طفل روح پرورده دو مادر شود: ازیک جانب از پستان طریقت شیر قطع تعلقات مألوفات طبع میخورد و ازیک جانب از پستان حقیقت شیر واردات غیبی و لوایح و لوامع انوار حضرتی میخورد و او «بین روضه و غدیر» تا آنگه که بتصرفات واردات و تجلیهای انوار روحانی روح از بند تعلقات جسمانی آزاد شود و از حبس صفات بشری خلاص یابد و باسر حد فطرت اولی رسد و باز مستحق استماع خطاب «الست بربکم» گردد و بجواب «بلی» قیام نماید.
اینجا چون روح از لباس بشریت بیرون آمد و آفت تصرف و هم و خیال ازو منقطع شد هرچ چه در ملک و ملکوت است بر و عرضه دارند تا در ذرات آفاق و آینه انفس جمله بینات حق مطالعه کند.
درین حالت اگر بدریچه حواس بیرون نگرد در هر چیز که نگاه کند اثر آیت حق درو مشاهده کند آن بزرگ ازینجا گفت «ما نظرت فی شیء الا و رایت الله فیه». اینجا عشق صافی گردد و از حجب عین و شین و قاف بیرون آید. هم روح بعشق درآویزد هم عشق بروح درآمیزد و از میان عشق و روح دوگانگی برخیزد یگانگی پدید آید هر چند روح خود را طلبدف عشق را یابد. بیت
بس کز غم عشق ماهرویی خوردم
خود را بمیان عشق در گم کردم
تا اکنون زندگی قالب بروح بود اکنون زندگی روح بعشق بود. بیت
گر زنده همی بینیم ای عشوهپرست
تا ظن نبری که در تنم جانی هست
من زنده بعشقم نه بجان زیراجان
اندر طلبت نهادهام بر کف دست
درین مقام عشق قایم مقام روح گردد و در قالب نیابت او میدارد و روح پروانه شمع جمال صمدیت شود و بدان دو شهپر ظلومی و جهولی که از تعلق عناصر حاصل کرده است و فایده تعلق عناصر خود همین بود – گرد سرادقات بارگاه احدیت پرواز کردن گیرد و همچون عاشقان سرمست نعره زنان این بیت میسر آید: بیت
شمع است رخ خوب تو پروانه منم
دل خویش غمان تست بیگانه منم
زنجیر سر زلف که بر گردن تست
بر گردن بنده نه که دیوانه منم
درین مقام الطاف ربوبیت بر قضیه «من تقرب الی شبرا تقربت الیه ذراعا» استقبال کند و روح را بر بساط انبساط راه دهد و ملاطفه و معاشقه «یحبهم و یحبونه» در میان آرد و مخاطبات و مکالمات عاشقانه آغاز نهد و مناسب معنی این بیت خطاب پرعتاب میرسد. چنانک مولف گوید بیت
ای عاشق اگر بکوی ما گام زنی
هر دم باید که ننگ بر نام زنی
سر رشته روشنی بدست تو دهند
گر تو آتش چو شمع در کام زنی
چون رطلهای گران شراب معاتبات «انا سنلقی علیک قولا ثقیلا» بکام روح رسد و تاثیر آن باجزای وجود او تاختن آرد از سطوات آن شراب هستی روح روی در نیستی نهد و از آبادی وجود روی در خرابی خرابات فنا آرد. بیت
دوش میگویند پیری در خرابات آمدست
آب چشمش با صراحی در مناجات آمدست
می عسل گردد ز دستش بتکده مسجد شود
پیر فاسق بین که چون صاحب کرامات آمدست
روح را یک چند درین منزل اعراف صفت که میان بهشت عالم صفات خداوندی است و دوزخ عالم هستی بدارند و بشراب شهود بقایای صفات وجود ازو محو میکنند. آن معنی شنودهای که یوسف را علیهالصلوه پانصد سال بر در بهشت بدارند و در بهشت نگذراند تا آلایش ملک دنیا از وی بکلی محو شود «و نزعنا مافی صدورهم من غل» همین اشارت است.
پس در احتباس روح و غلبات شوق او بحضرت و تصرفات واردات غیبی انواع کرامات بر ظاهر و باطن پدید آمدن گیرد «و اسبغ علیکم نعمه ظاهره و باطنه».
اگر رونده درین مقام بدین نعمتها باز نگرد بچشم خوش آمد از حضرت منعم بازماند و اگر خاک متابعت در دیده جان کشد و بحلیه «مازاغ البصر و ماطغی» متحلی شود مستحق مطالعه آیات کبری گردد «هاهنا تسکب العبرات». این آن عتبه است که خون صدهزار صدیق بر خاک امتحان ریخته شد و آب بآب برنیامد.
ای بس روندگان صادق و طالبان عاشق که در خرابات ارواح بجام کرامات مست طافح شدند و ذوق شرب آن شراب باز یافتند و در مستی عجب و غرور افتادند و هرگز روی هشیاری و بیداری ندیدند. بیت
نه میخورده نه در خرابات شده
بر خوانده قباله رزی مات شده
در حجب «اصحاب الکرامات کلهم محجوبون» بماندند و آن کرامات را بت وقت خود ساختند و زنار خوش آمد آن بربستند و روی از حق بگردانیدند و فرا خلق آوردند. نعوذ بالله من الحور بعدالکور. بیت
ای قبله هر که مقبل آمد کویت
روی دل جمله بختیاران سویت
امروز کسی کز تو بگرداند روی
فردا بکدام دیده بیند رویت
اما صاحب دولتان «انالذین سبقت لهم منا الحسنی اولئک عنها مبعدون» در نعمت کرامات نظر بر منعم نهند نه بر نعمت و ادای شکر نعمت به دید منعم گذارند تا بر قضیه «لئن شکرتم لا زیدنکم» مستحق نعمت وجود منعم گردند. بیت
حاشا که دلم از تو جدا داند شد
یا با کس دیگر آشنا داند شد
از مهر تو بگسلد کرادارد دوست
وز کوی تو بگذرد کجا داند شد
وظیفه عبودیت روح درین مقام آن است که ملازمت این عتبه نماید و از جمله اغیار دامن همت درکشد و سه طلاق بر گوشه چادر دنیا و آخرت بندد و بدرجات علیا و نعیم هشت بهشت سر فرو نیارد وبیت این ضعیف را ورد وقت خویش سازد. بیت
تا بر سرما سایه شاهنشه ماست
کونین غلام و چاکر در که ماست
گلزار بهشت و حور خار ره ماست
زیراک برون کون منزلگه ماست
و اگر مقامات صد و بیست و اند هزار نقطه نبوت برو عرضه کنند بهیچ التفات نکند و همه را پشت پای زند و محمدوار سر کوچه فقر نگاه دارد و اگر هزار بار خطاب میرسد که ای بنده چه خواهی؟ گوید بنده را خواست نباشد زیرا که خواست روی در هستی دارد و ما در نیستی میزنیم این راه پشتاپشت افتد و اگر هزار سال برین آستانه تا ملتفت بماند باید که ملول نگردد و روی ازین درگاه نتابد. بیت
ز کوش ای دل پردرد پای باز مکش
وگر چه دانم کاین بادیه بپای تو نیست
و آستانه سر درد بر زمین میزن
که پیشگاه سرای جلال جای تو نیست
جملگی انبیا و اولید درین مقام عاجز و متحیر شدند که ازینجا بقدم انسانیت را نمیشاید سپرد و ببازوی رجولیت گوی نمیتوان برد بیت
گنجی است وصل دوست و خلقی است منتظر
وین کار دولت است کنون تا کرار رسد
درین مقام هر تیر جد که در جعبه جهد بود انداخته شد و هیچ بر نشانه قبول نیامد. اینجا چون گل سپر باید انداخت چون چنار دست بدعا برداشت. نه چون بیدخنجر توان کشید و نه چون نیلوفر سپر بر سر آب افکند. چون سوسن بده زبان خاموش باید بود و چون نرگس چشم نهادن، و چون بنفشه بعجز سر افکنده بودن و چون لاله با جگر سوخته دمی مشکوار زدن.
اینجا مقام ناز معشوق و کمال نیاز عاشق است تا این غایت روح را با هر چ پیوند داشت همه درششدر عشق میباخت چون مفلس و بیچاره گشت اکنون دست خون است و جان میباید باخت. بیت
جان باز که وصل او بدستان ندهند
شیر از قدح شرع بمستان ندهند
آنجا که مجردان بهم می نوشند
یک جرعه بخویشتن پرستان ندهند
هر وقت چون نسیم نفحات الطاف حق از مهب عنایت بمشام روح میرسد یعقوب وار با دل گرم و دم سر میگوید: «انی لا جد ریح یوسف لولا ان تفندون» بیت
چون یوسف باغ در چمن میآید
بویی ز زلیخا سوی من میآید
یعقوب دلم نعره زنان میگوید
فریاد که بوی پیرهن میآید
چندان غلبات شوق و قلق عشق روح را پدید آید که از خودی خود ملول گردد. و از وجود سیر آید و در هلاک خود کوشد و حسین منصوروار فریاد میکند:
اقتلونی یا ثقاتی
ان فی قتلی حیاتی
و حیاتی فی مماتی
و مماتی فی حیاتی
ای دوست بمرگ آن چنان خرسندم
صد تحفه دهم اگر کنون بکشندم
درین مدت که روح را بر آستانه عزت باز دارند و بشکنجه فراق و درد اشتیاق مبتلا کنند دیوانگی پروانگی در او پدید آید گوید:
هر حیله که در تصرف عقل آمد
کردیم کنون نوبت دیوانگی است
درین اضطرار و عجز و انکسار روح از خود و معامله خود مأیوس گردد و حقیقت بداند که «الطلب رد والسبیل سد» خود را بیندازد و ازو نالد شعر
قد تحیرت فیک خد بیدی
یا دلیلا لمن تحیر فیکا
جانم از درد تو خونین بود دوش
مونسم تا روز پروین بود دوش
ناله من تا بوقت صبحدم
یا غیاثالمستغیثین بود دوش
چون دود ناله آن سوخته در مقام اضطرار بحضرت رحیم باز رسد بر قضیه «امن یجیب المضطر اذا دعاه» تتق عزت از پیش جمال صمدیت بر اندازد. و عاشق سوخته خود را بهزار لطف بنوازد. بیت
برخیز و بیا که خانه پرداختهام
وزبهر ترا پرده برانداختهایم
چون شمع جمال صمدیت در تجلی آید روح پروانه صفت پر و بال بگشاید. جذبات اشعه شمع هستی پروانه برباید پرتو نور تجلی وجود پروانه را بتحلیه صفات شمعی بیاراید زبانه شمع جلال احدیت چون شعله برآرد یک کاه در خرمن پروانه روح بنگذارد. بیت
در عشق تو شادی و غمم هیچ نماند
با وصل تو سور و ماتمم هیچ نماند
یک نور تجلی توم کرد چنان
کز نیک وبد و بیش و کمم هیچ نماند
اینجا نور جمال صمدی روح روح گردد «اولئک کتب فی قلوبهم الایمان و ایدهم بروح منه» اگر آن جان باخته شد اینک جانی که باخته نشود. بیت
عشق آمد و جان من فراجانان داد
معشوقه ز جان خویش ما راجان داد
عتبه عالم فناست و سر حد عالم بقاء بعد ازین کار تربیت روح بتحلیه جذبات الوهیت مبدل شود اکنون یک نفس از انفاس او بمعالمه ثقلین براید «جذبه من جذبات الحق توازی عمل الثقلین.»
زان گونه پیامها که او پنهان داد
یک نکته بصدهزار جان نتوان داد
«دنی فتدلی فکان قاب قوسین او ادنی فاوحی الی عبده ما اوحی».
و صلیالله علی محمد و آله.
و قال النبی صلی الله علیهو سلم: «الارواح جنود مجنده فما تعارف منها ائتلف و ما تناکر منها اختلف».
بدانک روح انسان از عالم امرست و اختصاص قربی دارد بحضرت که هیچ موجود ندارد چنانک شرح آن در فصول گذشته آمده است.
و عالم امر عبارت از عالمی است که مقدار و کمیت و مساحت نپذیرد بر ضد عالم خلق که آن مقدار و کمیت و مساحت پذیرد و اسم امر بر عالم ارواح ازان معنی افتاد که باشارت «کن» ظاهر شد بیتوقف زمانی و بیواسطه ماده و اگرچه عالم خلق هم باشارت «کن» پدید میآید اما بواسطه مواد و امتداد ایام «خلق السموات و الارض فی سته ایام». و آن اشارت که میفرماید «قل الروح من امر ربی» یعنی از منشا کاف و نون خطاب «کن» برخاسته ببدیع فطرت بیماده و هیولا حیات از صفت «هوالحی» یافته قایم بصفت قیومی گشته او ماده عالم ارواح آمده و عالم ارواح منشا عالم ملکوت شده و عالم ملکوت مصدر عالم ملک بوده جملگی عالم ملک بملکوت قایم و ملکوت بارواح قایم و ارواح بروح انسانی قایم و روح بصفت قیومی قایم «فسبحان الذی بیده ملکوت کل شی و الیه ترجعون».
هر چ در عالم ملک و ملکوت پدید میآید جمله بوسایط پدید میآید الاوجود انسانی که ابتدا روح او باشارت «کن» پدید آمد بیواسطه و صورت قالب او تخمیر هم بیواسطه یافت که «خمرت طینه آدم بیدی اربعین صباحا» و در وقت ازدواج روح و قالب تشریف «و نفخت فیه» بیواسطه ارزانی داشت و اختصاص اضافت «من روحی» کرامت فرمود یعنی «روح حی بحیونی». چنانک ایجاد وجود روح از امر او بود اضافت وجود روح هم بامر خود کرد که «من امر ربی». چون ایجاد حیات روح از صفت محییی حق بود اضافت هم بحضرت کرد که «من روحی» و این دقیقهای عظیم است.
پس کمال مرتبه روح در تحلیه روح آمده است بصفات ربوبیت تا خلافت آن حضرت را شاید و درین معنی مذاهب مختلف است. روندگان را طایفهای بر آنندکه تا تزکیه نفس حاصل نیاید تحلیه روح میسر نشود و طایفهای گفتهاند: بی تحلیه روح تزکیه نفس میسر نگردد هم بران منوال که در فصل تصفیه دل شرح رفت.
مشایخ ما- قدسالله ارواحهم- برانند که اگر مدت عمر در تزکیه نفس بسر برند نفس تمام مزکی نگردد و کس بتحلیه روح نپردازد ولیکن چون اول نفس را بقید شرع محکم کردند و روی بتصفیه دل و تحلیه روح آوردند بر قضیه «من تقرب الی شبرا تقربت الیه ذراعا» الطاف خداوندی باستقبال کرم پدید آید و تصرفات جذبات عنایت و فیض فضل الوهیت متواتر گردد که «من اتانی یمشی اتیته اهرول» بیک لحظه چندان تزکیه نفس را حاصل شود که بمجاهده همه عمر حاصل نیامدی «جذبه من جذبات الحق توازی عمل الثقلین».
ولیکن دربدایت حال روح طفل صفت است او را تربیتی باید تا مستحق تحلیه گردد. زیراک روح تا در اماکن روحانی بود هنوز بجسم انسانی تعلق ناگرفته بر مثال طفلی بود در رحم مادر که آنجا غذایی مناسب آن مکان باید و او را علمی و شناختی باشد لایق آن مقام ولیکن از غذاهای متنوع و علوم و معارف مختلف که بعد از ولادت تواند یافت محروم و بیخبر باشد.
همچنین روح را در عالم ارواح از حضرت جلت غذایی که مدد حیات او کند میبود مناسب حوصله و همت روح در آن مقام و بر کلیات علوم و معارف اطلاعی روحانی داشت ولیکن از غذاهای گوناگون «ابیت عند ربی یطعمنی و یسقینی» محروم بود و از معارف و علوم جزویات عالم شهادت که بواسطه آلات حواس انسانی و قوای بشری و صفات نفسانی حاصل توان کرد بیخبر بود. و در ان وقت که بقالب پیوست چون طفل بودکه از رحم بمهد آید اگر پرورش بوجه خویش نیابد زود هلاک شود.
پس مادر مهربان او را گهواره نهد و دست و پای او بر بندد تا حرکات طبعی نکند که دست و پای بشکند یا کژ کند. و آنگه او را غذاهای این عالم که او هنوز غریب آن است نگاه دارد که هنوز معده او قوت هضم غذای این عالم ندارد او را هم بغذایی پروراند از ان عالم که نه ماه درو بوده است و با غذاهای آنجایی خو کرده و آن شیرست. تا چون مدتی بر آید و با هوای این عالم خوگر شود بتدریج او را بغذاهای لطیف این عالم پرورش دادن گیرد تا معده او بدین غذاها قوت یابد آنگه غذاهای کثیف را مستعد شود که حرکت و قوت و کارهای عنیف کردن را مدد از ان بود.
همچنین طفل روح چون بمهد قالب پیوست تمام دست و پای تصرف وی را ببربند اوامر و نواهی شرع بباید بست تا حرکات بر مقتضای طبع حیوانی نکند که خود را هلاک کند یا دست و پای صفات روحانی کژ کند یعنی مبدل کند بصفات نفسانی.
و او را از دو پستان طریقت و حقیقت شیر تصفیه و تحلیه میدادن که آن هم غذایی است از ان عالم که او چندین هزار سال آنجا مقیم بوده است و از ان نوع غذا پرورش یافته تا دل که او را بمثابت معده است طفل را بدان غذا قوت یابد و مستعد آن گردد که اگر در عالم شهادت از غداهای متنوع معاملات خلافت که «وجعلکم خلایف الارض» تناول کند- که قوت تحمل اعبا امانت بدان توان یافت- او را مضر نباشد بل که مقوی و مغذی او گردد.
و چنانک آنجا طفل آن شیر از پستان مادر خورد یا از پستان دایه و پرورش بواسطه ایشان یابد والا هلاک گردد اینجا طفل روح شیر طریقت و حقیقت از سر پستان مادر نبوت تواند خورد یا از دایه ولایت و پرورش از نبی یا شیخ که قایم مقام نبی است تواند گرفت والا هلاک شود.
و آنچ گفتیم طفل روح چون بمهد قالب پیوست تمام این تمامی آن است که بوقت بلاغت حاصل آید که وقت ظهور آثار عقل است. و روح از عهد آنک بتصرف نفخه حق در شکم مادر بطفل میپیوندد تا آنگه که بحد بلاغت میرسد آن نسبت دارد که وقت ولادت طفل بعضی اعضا بیرون آمده و بعضی هنوز نیامده تا آنگه که اعضای طفل تمام از مشیمه بیرون آید و بدست قابله رسد. زیرا که روح را تعلق با قالب بتدریج پدید میآید تا قالب در رحم باشد تعلق روح با او بحیات بود که حرکت نتیجه آن است تعلق او بحواس تمام پدید نیامده است بدین چشم نبیند و بدین گوش نشنود. چون از رحم بیرون آید تعلق او بحواس تمام پدید آید اما بقوای بشری بتدریج پدید آید.
همچنین بهر موضع از قالب که محل صفتی از صفات انسانی است تعلق تمام نگیرد الا بعد از ظهور آن صفت در آن محل چنانک حرص و غضب و شهوت و دیگر صفات هریک را موضعی و محلی معین است تا آن صفت در آن محل ظاهر نشود روح بدان موضع تعلق تمام پدید نیاورد.
آخرین صفتی که انسان را ظاهر شود تا او انسان مکلف و مخاطب تواند بود شهوت است. چون شهوت ظاهر گشت و روح بدان صفت ومحل تعلق گرفت از مشیمه غیب تمام بعالم شهادت بیرون آمد. اگر صاحب سعادت است در حال بدست قابله نبوت رسد او را در مهد شریعت دست و پای به بربند اوامر و نواهی بربندد و بپستان طریقت و حقیقت میپرورد.
و پرورش او در آن است که هر تعلق که روح از ازدواج قالب یافته است به واسطه حواس وقوای بشری و دیگر صفات جمله بتدریج باطل کند. زیراک او را این هر یکی واسطه حجابی و بعدی شده است از حضرت عزت و با هر چیز که انس گرفته است و بخوش آمد طبع در او آویخته آن چیز بند پای او شده است و سلسله گردن او آمده و وحشتی با حق پدید آورده و از ذوق شهود آن جمال بازمانده چون هریک از آن تعلقات باطل میکند حجابی و بندی و غلی ازو برمیخیزد و قربی بادید میآید و نسیم صبای سعادت بوی انس حضرت بمشام جانش میرساند فریاد میکند که:
نسیم الصبا اهدی الی نسیما
من بلده فیها الحبیب مقیما
باد آمد و بوی زلف جانان آورد
وان عشق کهن ناشده ما تو کرد
ای باد تو بوی آشنایی داری
زنهار بگرد هیچ بیگانه مگرد
اینجا طفل روح پرورده دو مادر شود: ازیک جانب از پستان طریقت شیر قطع تعلقات مألوفات طبع میخورد و ازیک جانب از پستان حقیقت شیر واردات غیبی و لوایح و لوامع انوار حضرتی میخورد و او «بین روضه و غدیر» تا آنگه که بتصرفات واردات و تجلیهای انوار روحانی روح از بند تعلقات جسمانی آزاد شود و از حبس صفات بشری خلاص یابد و باسر حد فطرت اولی رسد و باز مستحق استماع خطاب «الست بربکم» گردد و بجواب «بلی» قیام نماید.
اینجا چون روح از لباس بشریت بیرون آمد و آفت تصرف و هم و خیال ازو منقطع شد هرچ چه در ملک و ملکوت است بر و عرضه دارند تا در ذرات آفاق و آینه انفس جمله بینات حق مطالعه کند.
درین حالت اگر بدریچه حواس بیرون نگرد در هر چیز که نگاه کند اثر آیت حق درو مشاهده کند آن بزرگ ازینجا گفت «ما نظرت فی شیء الا و رایت الله فیه». اینجا عشق صافی گردد و از حجب عین و شین و قاف بیرون آید. هم روح بعشق درآویزد هم عشق بروح درآمیزد و از میان عشق و روح دوگانگی برخیزد یگانگی پدید آید هر چند روح خود را طلبدف عشق را یابد. بیت
بس کز غم عشق ماهرویی خوردم
خود را بمیان عشق در گم کردم
تا اکنون زندگی قالب بروح بود اکنون زندگی روح بعشق بود. بیت
گر زنده همی بینیم ای عشوهپرست
تا ظن نبری که در تنم جانی هست
من زنده بعشقم نه بجان زیراجان
اندر طلبت نهادهام بر کف دست
درین مقام عشق قایم مقام روح گردد و در قالب نیابت او میدارد و روح پروانه شمع جمال صمدیت شود و بدان دو شهپر ظلومی و جهولی که از تعلق عناصر حاصل کرده است و فایده تعلق عناصر خود همین بود – گرد سرادقات بارگاه احدیت پرواز کردن گیرد و همچون عاشقان سرمست نعره زنان این بیت میسر آید: بیت
شمع است رخ خوب تو پروانه منم
دل خویش غمان تست بیگانه منم
زنجیر سر زلف که بر گردن تست
بر گردن بنده نه که دیوانه منم
درین مقام الطاف ربوبیت بر قضیه «من تقرب الی شبرا تقربت الیه ذراعا» استقبال کند و روح را بر بساط انبساط راه دهد و ملاطفه و معاشقه «یحبهم و یحبونه» در میان آرد و مخاطبات و مکالمات عاشقانه آغاز نهد و مناسب معنی این بیت خطاب پرعتاب میرسد. چنانک مولف گوید بیت
ای عاشق اگر بکوی ما گام زنی
هر دم باید که ننگ بر نام زنی
سر رشته روشنی بدست تو دهند
گر تو آتش چو شمع در کام زنی
چون رطلهای گران شراب معاتبات «انا سنلقی علیک قولا ثقیلا» بکام روح رسد و تاثیر آن باجزای وجود او تاختن آرد از سطوات آن شراب هستی روح روی در نیستی نهد و از آبادی وجود روی در خرابی خرابات فنا آرد. بیت
دوش میگویند پیری در خرابات آمدست
آب چشمش با صراحی در مناجات آمدست
می عسل گردد ز دستش بتکده مسجد شود
پیر فاسق بین که چون صاحب کرامات آمدست
روح را یک چند درین منزل اعراف صفت که میان بهشت عالم صفات خداوندی است و دوزخ عالم هستی بدارند و بشراب شهود بقایای صفات وجود ازو محو میکنند. آن معنی شنودهای که یوسف را علیهالصلوه پانصد سال بر در بهشت بدارند و در بهشت نگذراند تا آلایش ملک دنیا از وی بکلی محو شود «و نزعنا مافی صدورهم من غل» همین اشارت است.
پس در احتباس روح و غلبات شوق او بحضرت و تصرفات واردات غیبی انواع کرامات بر ظاهر و باطن پدید آمدن گیرد «و اسبغ علیکم نعمه ظاهره و باطنه».
اگر رونده درین مقام بدین نعمتها باز نگرد بچشم خوش آمد از حضرت منعم بازماند و اگر خاک متابعت در دیده جان کشد و بحلیه «مازاغ البصر و ماطغی» متحلی شود مستحق مطالعه آیات کبری گردد «هاهنا تسکب العبرات». این آن عتبه است که خون صدهزار صدیق بر خاک امتحان ریخته شد و آب بآب برنیامد.
ای بس روندگان صادق و طالبان عاشق که در خرابات ارواح بجام کرامات مست طافح شدند و ذوق شرب آن شراب باز یافتند و در مستی عجب و غرور افتادند و هرگز روی هشیاری و بیداری ندیدند. بیت
نه میخورده نه در خرابات شده
بر خوانده قباله رزی مات شده
در حجب «اصحاب الکرامات کلهم محجوبون» بماندند و آن کرامات را بت وقت خود ساختند و زنار خوش آمد آن بربستند و روی از حق بگردانیدند و فرا خلق آوردند. نعوذ بالله من الحور بعدالکور. بیت
ای قبله هر که مقبل آمد کویت
روی دل جمله بختیاران سویت
امروز کسی کز تو بگرداند روی
فردا بکدام دیده بیند رویت
اما صاحب دولتان «انالذین سبقت لهم منا الحسنی اولئک عنها مبعدون» در نعمت کرامات نظر بر منعم نهند نه بر نعمت و ادای شکر نعمت به دید منعم گذارند تا بر قضیه «لئن شکرتم لا زیدنکم» مستحق نعمت وجود منعم گردند. بیت
حاشا که دلم از تو جدا داند شد
یا با کس دیگر آشنا داند شد
از مهر تو بگسلد کرادارد دوست
وز کوی تو بگذرد کجا داند شد
وظیفه عبودیت روح درین مقام آن است که ملازمت این عتبه نماید و از جمله اغیار دامن همت درکشد و سه طلاق بر گوشه چادر دنیا و آخرت بندد و بدرجات علیا و نعیم هشت بهشت سر فرو نیارد وبیت این ضعیف را ورد وقت خویش سازد. بیت
تا بر سرما سایه شاهنشه ماست
کونین غلام و چاکر در که ماست
گلزار بهشت و حور خار ره ماست
زیراک برون کون منزلگه ماست
و اگر مقامات صد و بیست و اند هزار نقطه نبوت برو عرضه کنند بهیچ التفات نکند و همه را پشت پای زند و محمدوار سر کوچه فقر نگاه دارد و اگر هزار بار خطاب میرسد که ای بنده چه خواهی؟ گوید بنده را خواست نباشد زیرا که خواست روی در هستی دارد و ما در نیستی میزنیم این راه پشتاپشت افتد و اگر هزار سال برین آستانه تا ملتفت بماند باید که ملول نگردد و روی ازین درگاه نتابد. بیت
ز کوش ای دل پردرد پای باز مکش
وگر چه دانم کاین بادیه بپای تو نیست
و آستانه سر درد بر زمین میزن
که پیشگاه سرای جلال جای تو نیست
جملگی انبیا و اولید درین مقام عاجز و متحیر شدند که ازینجا بقدم انسانیت را نمیشاید سپرد و ببازوی رجولیت گوی نمیتوان برد بیت
گنجی است وصل دوست و خلقی است منتظر
وین کار دولت است کنون تا کرار رسد
درین مقام هر تیر جد که در جعبه جهد بود انداخته شد و هیچ بر نشانه قبول نیامد. اینجا چون گل سپر باید انداخت چون چنار دست بدعا برداشت. نه چون بیدخنجر توان کشید و نه چون نیلوفر سپر بر سر آب افکند. چون سوسن بده زبان خاموش باید بود و چون نرگس چشم نهادن، و چون بنفشه بعجز سر افکنده بودن و چون لاله با جگر سوخته دمی مشکوار زدن.
اینجا مقام ناز معشوق و کمال نیاز عاشق است تا این غایت روح را با هر چ پیوند داشت همه درششدر عشق میباخت چون مفلس و بیچاره گشت اکنون دست خون است و جان میباید باخت. بیت
جان باز که وصل او بدستان ندهند
شیر از قدح شرع بمستان ندهند
آنجا که مجردان بهم می نوشند
یک جرعه بخویشتن پرستان ندهند
هر وقت چون نسیم نفحات الطاف حق از مهب عنایت بمشام روح میرسد یعقوب وار با دل گرم و دم سر میگوید: «انی لا جد ریح یوسف لولا ان تفندون» بیت
چون یوسف باغ در چمن میآید
بویی ز زلیخا سوی من میآید
یعقوب دلم نعره زنان میگوید
فریاد که بوی پیرهن میآید
چندان غلبات شوق و قلق عشق روح را پدید آید که از خودی خود ملول گردد. و از وجود سیر آید و در هلاک خود کوشد و حسین منصوروار فریاد میکند:
اقتلونی یا ثقاتی
ان فی قتلی حیاتی
و حیاتی فی مماتی
و مماتی فی حیاتی
ای دوست بمرگ آن چنان خرسندم
صد تحفه دهم اگر کنون بکشندم
درین مدت که روح را بر آستانه عزت باز دارند و بشکنجه فراق و درد اشتیاق مبتلا کنند دیوانگی پروانگی در او پدید آید گوید:
هر حیله که در تصرف عقل آمد
کردیم کنون نوبت دیوانگی است
درین اضطرار و عجز و انکسار روح از خود و معامله خود مأیوس گردد و حقیقت بداند که «الطلب رد والسبیل سد» خود را بیندازد و ازو نالد شعر
قد تحیرت فیک خد بیدی
یا دلیلا لمن تحیر فیکا
جانم از درد تو خونین بود دوش
مونسم تا روز پروین بود دوش
ناله من تا بوقت صبحدم
یا غیاثالمستغیثین بود دوش
چون دود ناله آن سوخته در مقام اضطرار بحضرت رحیم باز رسد بر قضیه «امن یجیب المضطر اذا دعاه» تتق عزت از پیش جمال صمدیت بر اندازد. و عاشق سوخته خود را بهزار لطف بنوازد. بیت
برخیز و بیا که خانه پرداختهام
وزبهر ترا پرده برانداختهایم
چون شمع جمال صمدیت در تجلی آید روح پروانه صفت پر و بال بگشاید. جذبات اشعه شمع هستی پروانه برباید پرتو نور تجلی وجود پروانه را بتحلیه صفات شمعی بیاراید زبانه شمع جلال احدیت چون شعله برآرد یک کاه در خرمن پروانه روح بنگذارد. بیت
در عشق تو شادی و غمم هیچ نماند
با وصل تو سور و ماتمم هیچ نماند
یک نور تجلی توم کرد چنان
کز نیک وبد و بیش و کمم هیچ نماند
اینجا نور جمال صمدی روح روح گردد «اولئک کتب فی قلوبهم الایمان و ایدهم بروح منه» اگر آن جان باخته شد اینک جانی که باخته نشود. بیت
عشق آمد و جان من فراجانان داد
معشوقه ز جان خویش ما راجان داد
عتبه عالم فناست و سر حد عالم بقاء بعد ازین کار تربیت روح بتحلیه جذبات الوهیت مبدل شود اکنون یک نفس از انفاس او بمعالمه ثقلین براید «جذبه من جذبات الحق توازی عمل الثقلین.»
زان گونه پیامها که او پنهان داد
یک نکته بصدهزار جان نتوان داد
«دنی فتدلی فکان قاب قوسین او ادنی فاوحی الی عبده ما اوحی».
و صلیالله علی محمد و آله.
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴۸
تو مرا اگر نبخشی من و کنج نامرادی
نفسی غم تو بهتر که هزار ساله شادی
همه عاشقند یارب چه بلاست این که مارا
همه حسرتست و حرمان همه رنج و نامرادی
بتو حال خود چه گویم که بحال کسی نیفتی
غم کس کجا شناسی تو که دل بکس ندادی
بشناس قدر خود را به پری مشو مقابل
چه پری که گر بدانی ز فرشته هم زیادی
چو تو ایسواد دیده نشدی غبار راهش
برو از نظر چو اشکم که ز چشم من فتادی
ببلا بساز اهلی که بکوی نازنینان
چو لب از وفا گشودی در صد بلا گشودی
نفسی غم تو بهتر که هزار ساله شادی
همه عاشقند یارب چه بلاست این که مارا
همه حسرتست و حرمان همه رنج و نامرادی
بتو حال خود چه گویم که بحال کسی نیفتی
غم کس کجا شناسی تو که دل بکس ندادی
بشناس قدر خود را به پری مشو مقابل
چه پری که گر بدانی ز فرشته هم زیادی
چو تو ایسواد دیده نشدی غبار راهش
برو از نظر چو اشکم که ز چشم من فتادی
ببلا بساز اهلی که بکوی نازنینان
چو لب از وفا گشودی در صد بلا گشودی
ملا احمد نراقی : باب چهارم
وجوب امر به معروف و نهی از منکر و شرایط آن
و مخفی نماند که آنچه از آیات و اخبار مذکوره، و سایر آیات عدیده، و اخبار متواتره مستفاد می شود این است که امر به معروف و نهی از منکر بر هر فردی از افراد مکلفین واجب است و این مطلب، مورد اتفاق جمیع علمای شیعه و سنی است به این معنی که امر کردن به واجبات، و نهی کردن از افعال محرمه، وجوب دارد و اما امر به مستحبات، و نهی از امور مکروهه، واجب نیست، بلکه سنت است و وجوب امر به واجب و نهی از حرام چهار شرط دارد:
اول آنکه علم داشته باشد به اینکه این فعل بر آن شخص واجب است یا حرام پس در امور متشابه، امر به معروف و نهی از منکر وجوب ندارد بنابراین، هر که علم به هم رسانید به وجوب یا حرمت هر امری، به نحوی که احتمال اختلاف مجتهدین را در آن ندهد، مثل اینکه ضروری دین یا مذمت یا اجماعی همه علماء باشد بر او لازم است که امر و نهی در آن کند و کسی که علم قطعی نداشته باشد به حکم چیزی، و اجماعی نباشد، بلکه اختلافی باشد یا احتمال اختلاف فقها را در آن امر بدهد اگر چه خود مجتهد باشد و در حکم آن رأیی داشته باشد، یا رأی یکی از مجتهدین را در آن بداند نمی تواند کسی را به عنوان وجوب به آن امر و نهی نماید و در آن امر به معروف و نهی از منکر به عمل آورد مگر در حق کسی که بداند لازم بر آن کس همان حکمی است که او نیز می داند.
خلاصه کلام آنکه در مسائل قطعیه اجماعیه بر هر کسی امر به معروف و نهی از منکر در حق هر کسی لازم است و اما در غیر آنچه اجماعی است، و اختلاف آرای مجتهدین در آن ممکن است، مجتهدی یا مقلدی امر و نهی در آن نمی تواند کرد، مگر بر کسی که بداند اعتقاد او هم موافق اعتقاد اوست، یا باید موافق باشد.
دوم آنکه احتمال فایده و اثری بر امر و نهی خود بدهد پس چنانچه یقین داند یا ظن غالب او این باشد که اثری مترتب نمی شود امر به معروف و نهی از منکر واجب نخواهد بود.
سوم آنکه متضمن مفسده و ضرری نباشد پس اگر در امر به معروفی یا نهی از منکری مظنه ضرری به خود یا به یکی از مسلمانان باشد، وجوب آن قطع خواهد شد .
همچنان که در بعضی از روایات رسیده که هر که متعرض صاحب تسلط جابری بشود و بلیه به او برسد اجر و ثوابی از برای او نخواهد بود.
و آنچه مذکور شد که گرامی ترین شهیدان کسی است که سخن حقی در نزد ظالمی بگوید و او را بکشد در صورتی است که ابتدا مظنه مفسده نداشته باشد و چنین داند که ضرری به او نخواهد رسید.
چهارم آنکه از شخصی که معروف ترک شده یا منکر صادر گردیده آثار پشیمانی و توبه به ظهور نرسد، که اگر آن شخص نادم شود دیگر احتیاج به امر به معروف و نهی از منکر نیست.
و از جمله اموری که در امر به معروف و نهی از منکر لازم است آن است که علم به صدور آن هم رسیده باشد، به این نحو که آدمی خود آن را ببیند یا علم به آن به هم رساند بدون اینکه تفحص یا تجسس نماید اما به محض احتمال یا مظنه، تجسس از آن جایز نیست و در صدد فحص نباید برآمد پس اگر کسی گمان برد که شخصی در خانه مشغول معصیتی است، اما یقین نداشته باشد نمی تواند داخل آنجا شود و نباید در صدد تحقیق آن برآید و همچنین جایز نیست گوش فراداشتن، تا معلوم شود که صدائی که می آید معصیت است یا نه یا بوئیدن دهان، به جهت آنکه معلوم کنی شراب خورده است یا نه یا تحقیق اینکه آیا در خانه شراب دارد؟ یا آنچه در ظرف اوست شراب است یا نه؟ یا پرسیدن اینکه در زیر دامان، آلت سازی پنهان کرده است یا نه؟ و خلاصه آنکه تا علم حاصل نشود تفحص و تجسس نمودن جایز نیست و از همسایه و رفقای فاسق تفتیش فسق او را کردن روانه.
بلی اگر کسی تفحص نمود و بر آن معصیتی معلوم شد، در آن وقت نهی از آن لازم است، اگر چه ابتدا خوب نکرده است که تجسس نموده و لازم نیست که آن که امر به معروف و نهی از منکر می کند عادل باشد، و خود هیچ معصیتی، یا همان معصیت را نکند، بلکه بر هر که بر ترک معروفی، یا فعل منکری مطلع شد بر او امر و نهی لازم است خواه خود آن شخص خوب باشد یا بد اگر خود، آن معصیت را بکند به آن جهت عاصی و گناهکار خواهد بود و اگر با وجود این، از دیگری مطلع شود امر و نهی نکند دو گناه کرده خواهد بود.
بلی: کسی که خود مرتکب معصیتی باشد و دیگران را از آن نهی کند خالی از خجالت و شرمساری در نزد حضرت باری نیست همچنان که در اخبار رسیده که به حضرت عیسی علیه السلام وحی رسید که «اول نفس خود را پند ده، اگر پند پذیر شدی، آن وقت مردم را پندگوی، و گرنه، از من حیا و شرم کن» و لیکن ظاهر آن است که این در صورتی است که امر به معروف و نهی از منکر به قهر و غلبه و تسلط باشد اما اگر به عنوان پند و موعظه و نصیحت باشد دور نیست که شرط باشد که خود، مرتکب آن معصیت نگردد و مردمان بر صدور آن معصیت از او مطلع نباشند، زیرا اگر مردم او را مرتکب آن گناه دانند موعظه او اصلا فایده و اثری نمی بخشد و دانستی که با وجود عدم اثر، امر و نهی واجب نیست .
خلاصه اینکه امر به معروف و نهی از منکر، به دو وجه می شود:
یکی به قهر و تسلط، مثل شکستن ساز و ریختن شراب و بازداشتن از زنا و لواط و امثال اینها و شرط این وجه، عدالت و عدم صدور آن معصیت از امر و نهی کننده نیست .
و یکی دیگر به وعظ و نصیحت و ترسانیدن از خدا و عذاب، و ظاهر آن است که چون با وجود فسق آن شخص، و ارتکاب خود، آن معصیت را اثری برنصیحت او مترتب نشود، شرط باشد که مردم او را مرتکب آن معصیت ندانند.
و آنچه مذکور شد از برای هر کسی است که ملاحظه معصیتی را کند و بر آن مطلع شود اما شخصی که خود را نصب می کند از برای اصلاح حال مردم، و ارشاد و هدایت ایشان، و تبلیغ احکام شریعت، و بر مسند نیابت حضرت سید المرسلین و ائمه معصومین صلوات الله علیهم اجمعین می نشیند باید متصف به صفت تقوی و عدالت و ورع و زهد باشد و عالم به احکام کتاب خدا و احادیث ائمه هدی بوده، جامع شرایط حکم و فتوی باشد.
و اشاره به این شخص فرموده است حضرت امام جعفر صادق علیه السلام در مصباح الشریعه که می فرماید: «هر که هوا و هوس خود را ترک نکرده، از آفات نفس اماره و شهوات آن دوری نجسته، و لشکر شیطان را منهزم نساخته، و در پناه خدا و امان و نگاهداری او داخل نشده، صلاحیت امر به معروف و نهی از منکر را ندارد، زیرا که هر که چنین نباشد هر وقتی که امری از اوامر الهیه را ظاهر سازد حجت بر خود او می شود، و مردم به او یقین نمی کنند و خدای می فرماید: «آیا مردم را به خوبی امر می کنید و خود را فراموش می نمائید؟ و خطاب به او می رسد که ای خیانتکار مخلوقات مرا نهی می کنی از آنچه خود به عمل می آوری و داخل آن گردیده ای؟» و بدان که از برای چنین شخصی، یعنی کسی که بنای امر به معروف و نهی از منکر می گذارد و در صدد اصلاح حال مردم بر می آید سزاوار است که خوش خلق و صاحب صبر و حلم و قوی النفس باشد که از سخن مردم مضطرب و اندوهناک نشود و اگر در حق او چیزی گویند که لایق او نباشد متزلزل نگردد، زیرا که مردم همگی تابع هوا و هوس اند، و در پی استیفای لذات خود داند پس اگر ایشان را نهی کند، بر ایشان شاق و گران می باشد و به این جهت، زبان خود را در حق او می گشایند و نسبت به او سخنانی می گویند که لایق شأن او نیست و بسا باشد که در مقابل او گفتار یا کردار خلاف ادبی نسبت به او به عمل می آورند پس باید دلی قوی داشته باشد که به اینها مضطرب نگردد و از جا در نرود و باید با مردم مهربان باشد و با ایشان به رفق و مدارا رفتار کند، چون پند و نصیحت به رفق و ملایمت، بهتر در دل جا می کند و بیشتر تأثیر می کند و باید بی طمع از مردم باشد و قطع طمع و امید از ایشان نموده باشد، زیرا که کسی که طمع به مال مردم دارد، یا امید ستایش و مدح به ایشان دارد نمی تواند اصلاح مردم کند و امر به معروف و نهی از منکر نماید.
گویند: «یکی از بزرگان در خانه گربه ای داشت و قصابی در حوالی او دکان داشت، و آن شخص هر روز از آن قصاب به جهت گربه خود پاره ای گوشت می گرفت، روزی از آن قصاب معصیتی دید، اول به خانه آمد و گربه را بیرون کرد بعد از آن به نزد آن قصاب آمده وی را از آن معصیت منع کرد و نهی نمود و سخنان درشت با او گفت قصاب گفت: گربه تو چیزی نخورد گفت: تا گربه را بیرون نکردم و طمع از تو نبریدم در مقام منع تو بر نیامدم».
از حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم مروی است که «صاحب امر به معروف باید عالم باشد به حلال و حرام، و از آنچه متعلق به نفس اوست و در آنچه امر و نهی می نماید فارغ شده باشد و خیرخواه مردمان، و مهربان به ایشان باشد و ایشان را به لطف و گفتار نیک به خوبی بخواند و معرفت به تفاوت اخلاق مردم داشته باشد، تا با هر کسی به نوعی که باید رفتار کند و به مکرهای نفس مکاره و کید شیطان، بینا و دانا باشد هر اذیتی از مردم به او رسد بر آن صابر باشد، و در صدد مکافات ایشان نباشد شکایت از ایشان نکند و حمیت و عصبیت بکار نبرد و از برای نفس خود به غیظ نیاید نیت خود را از برای خدا خالص سازد و استعانت و یاری از او جوید پس اگر مردم نافرمانی کنند و با او جفا نمایند صبر کند و اگر فرمان او برند و سخن او را قبول کنند شکرگزاری ایشان را کند و امر خود را به خدا واگذارد و به عیب خود بینا باشد».
اول آنکه علم داشته باشد به اینکه این فعل بر آن شخص واجب است یا حرام پس در امور متشابه، امر به معروف و نهی از منکر وجوب ندارد بنابراین، هر که علم به هم رسانید به وجوب یا حرمت هر امری، به نحوی که احتمال اختلاف مجتهدین را در آن ندهد، مثل اینکه ضروری دین یا مذمت یا اجماعی همه علماء باشد بر او لازم است که امر و نهی در آن کند و کسی که علم قطعی نداشته باشد به حکم چیزی، و اجماعی نباشد، بلکه اختلافی باشد یا احتمال اختلاف فقها را در آن امر بدهد اگر چه خود مجتهد باشد و در حکم آن رأیی داشته باشد، یا رأی یکی از مجتهدین را در آن بداند نمی تواند کسی را به عنوان وجوب به آن امر و نهی نماید و در آن امر به معروف و نهی از منکر به عمل آورد مگر در حق کسی که بداند لازم بر آن کس همان حکمی است که او نیز می داند.
خلاصه کلام آنکه در مسائل قطعیه اجماعیه بر هر کسی امر به معروف و نهی از منکر در حق هر کسی لازم است و اما در غیر آنچه اجماعی است، و اختلاف آرای مجتهدین در آن ممکن است، مجتهدی یا مقلدی امر و نهی در آن نمی تواند کرد، مگر بر کسی که بداند اعتقاد او هم موافق اعتقاد اوست، یا باید موافق باشد.
دوم آنکه احتمال فایده و اثری بر امر و نهی خود بدهد پس چنانچه یقین داند یا ظن غالب او این باشد که اثری مترتب نمی شود امر به معروف و نهی از منکر واجب نخواهد بود.
سوم آنکه متضمن مفسده و ضرری نباشد پس اگر در امر به معروفی یا نهی از منکری مظنه ضرری به خود یا به یکی از مسلمانان باشد، وجوب آن قطع خواهد شد .
همچنان که در بعضی از روایات رسیده که هر که متعرض صاحب تسلط جابری بشود و بلیه به او برسد اجر و ثوابی از برای او نخواهد بود.
و آنچه مذکور شد که گرامی ترین شهیدان کسی است که سخن حقی در نزد ظالمی بگوید و او را بکشد در صورتی است که ابتدا مظنه مفسده نداشته باشد و چنین داند که ضرری به او نخواهد رسید.
چهارم آنکه از شخصی که معروف ترک شده یا منکر صادر گردیده آثار پشیمانی و توبه به ظهور نرسد، که اگر آن شخص نادم شود دیگر احتیاج به امر به معروف و نهی از منکر نیست.
و از جمله اموری که در امر به معروف و نهی از منکر لازم است آن است که علم به صدور آن هم رسیده باشد، به این نحو که آدمی خود آن را ببیند یا علم به آن به هم رساند بدون اینکه تفحص یا تجسس نماید اما به محض احتمال یا مظنه، تجسس از آن جایز نیست و در صدد فحص نباید برآمد پس اگر کسی گمان برد که شخصی در خانه مشغول معصیتی است، اما یقین نداشته باشد نمی تواند داخل آنجا شود و نباید در صدد تحقیق آن برآید و همچنین جایز نیست گوش فراداشتن، تا معلوم شود که صدائی که می آید معصیت است یا نه یا بوئیدن دهان، به جهت آنکه معلوم کنی شراب خورده است یا نه یا تحقیق اینکه آیا در خانه شراب دارد؟ یا آنچه در ظرف اوست شراب است یا نه؟ یا پرسیدن اینکه در زیر دامان، آلت سازی پنهان کرده است یا نه؟ و خلاصه آنکه تا علم حاصل نشود تفحص و تجسس نمودن جایز نیست و از همسایه و رفقای فاسق تفتیش فسق او را کردن روانه.
بلی اگر کسی تفحص نمود و بر آن معصیتی معلوم شد، در آن وقت نهی از آن لازم است، اگر چه ابتدا خوب نکرده است که تجسس نموده و لازم نیست که آن که امر به معروف و نهی از منکر می کند عادل باشد، و خود هیچ معصیتی، یا همان معصیت را نکند، بلکه بر هر که بر ترک معروفی، یا فعل منکری مطلع شد بر او امر و نهی لازم است خواه خود آن شخص خوب باشد یا بد اگر خود، آن معصیت را بکند به آن جهت عاصی و گناهکار خواهد بود و اگر با وجود این، از دیگری مطلع شود امر و نهی نکند دو گناه کرده خواهد بود.
بلی: کسی که خود مرتکب معصیتی باشد و دیگران را از آن نهی کند خالی از خجالت و شرمساری در نزد حضرت باری نیست همچنان که در اخبار رسیده که به حضرت عیسی علیه السلام وحی رسید که «اول نفس خود را پند ده، اگر پند پذیر شدی، آن وقت مردم را پندگوی، و گرنه، از من حیا و شرم کن» و لیکن ظاهر آن است که این در صورتی است که امر به معروف و نهی از منکر به قهر و غلبه و تسلط باشد اما اگر به عنوان پند و موعظه و نصیحت باشد دور نیست که شرط باشد که خود، مرتکب آن معصیت نگردد و مردمان بر صدور آن معصیت از او مطلع نباشند، زیرا اگر مردم او را مرتکب آن گناه دانند موعظه او اصلا فایده و اثری نمی بخشد و دانستی که با وجود عدم اثر، امر و نهی واجب نیست .
خلاصه اینکه امر به معروف و نهی از منکر، به دو وجه می شود:
یکی به قهر و تسلط، مثل شکستن ساز و ریختن شراب و بازداشتن از زنا و لواط و امثال اینها و شرط این وجه، عدالت و عدم صدور آن معصیت از امر و نهی کننده نیست .
و یکی دیگر به وعظ و نصیحت و ترسانیدن از خدا و عذاب، و ظاهر آن است که چون با وجود فسق آن شخص، و ارتکاب خود، آن معصیت را اثری برنصیحت او مترتب نشود، شرط باشد که مردم او را مرتکب آن معصیت ندانند.
و آنچه مذکور شد از برای هر کسی است که ملاحظه معصیتی را کند و بر آن مطلع شود اما شخصی که خود را نصب می کند از برای اصلاح حال مردم، و ارشاد و هدایت ایشان، و تبلیغ احکام شریعت، و بر مسند نیابت حضرت سید المرسلین و ائمه معصومین صلوات الله علیهم اجمعین می نشیند باید متصف به صفت تقوی و عدالت و ورع و زهد باشد و عالم به احکام کتاب خدا و احادیث ائمه هدی بوده، جامع شرایط حکم و فتوی باشد.
و اشاره به این شخص فرموده است حضرت امام جعفر صادق علیه السلام در مصباح الشریعه که می فرماید: «هر که هوا و هوس خود را ترک نکرده، از آفات نفس اماره و شهوات آن دوری نجسته، و لشکر شیطان را منهزم نساخته، و در پناه خدا و امان و نگاهداری او داخل نشده، صلاحیت امر به معروف و نهی از منکر را ندارد، زیرا که هر که چنین نباشد هر وقتی که امری از اوامر الهیه را ظاهر سازد حجت بر خود او می شود، و مردم به او یقین نمی کنند و خدای می فرماید: «آیا مردم را به خوبی امر می کنید و خود را فراموش می نمائید؟ و خطاب به او می رسد که ای خیانتکار مخلوقات مرا نهی می کنی از آنچه خود به عمل می آوری و داخل آن گردیده ای؟» و بدان که از برای چنین شخصی، یعنی کسی که بنای امر به معروف و نهی از منکر می گذارد و در صدد اصلاح حال مردم بر می آید سزاوار است که خوش خلق و صاحب صبر و حلم و قوی النفس باشد که از سخن مردم مضطرب و اندوهناک نشود و اگر در حق او چیزی گویند که لایق او نباشد متزلزل نگردد، زیرا که مردم همگی تابع هوا و هوس اند، و در پی استیفای لذات خود داند پس اگر ایشان را نهی کند، بر ایشان شاق و گران می باشد و به این جهت، زبان خود را در حق او می گشایند و نسبت به او سخنانی می گویند که لایق شأن او نیست و بسا باشد که در مقابل او گفتار یا کردار خلاف ادبی نسبت به او به عمل می آورند پس باید دلی قوی داشته باشد که به اینها مضطرب نگردد و از جا در نرود و باید با مردم مهربان باشد و با ایشان به رفق و مدارا رفتار کند، چون پند و نصیحت به رفق و ملایمت، بهتر در دل جا می کند و بیشتر تأثیر می کند و باید بی طمع از مردم باشد و قطع طمع و امید از ایشان نموده باشد، زیرا که کسی که طمع به مال مردم دارد، یا امید ستایش و مدح به ایشان دارد نمی تواند اصلاح مردم کند و امر به معروف و نهی از منکر نماید.
گویند: «یکی از بزرگان در خانه گربه ای داشت و قصابی در حوالی او دکان داشت، و آن شخص هر روز از آن قصاب به جهت گربه خود پاره ای گوشت می گرفت، روزی از آن قصاب معصیتی دید، اول به خانه آمد و گربه را بیرون کرد بعد از آن به نزد آن قصاب آمده وی را از آن معصیت منع کرد و نهی نمود و سخنان درشت با او گفت قصاب گفت: گربه تو چیزی نخورد گفت: تا گربه را بیرون نکردم و طمع از تو نبریدم در مقام منع تو بر نیامدم».
از حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم مروی است که «صاحب امر به معروف باید عالم باشد به حلال و حرام، و از آنچه متعلق به نفس اوست و در آنچه امر و نهی می نماید فارغ شده باشد و خیرخواه مردمان، و مهربان به ایشان باشد و ایشان را به لطف و گفتار نیک به خوبی بخواند و معرفت به تفاوت اخلاق مردم داشته باشد، تا با هر کسی به نوعی که باید رفتار کند و به مکرهای نفس مکاره و کید شیطان، بینا و دانا باشد هر اذیتی از مردم به او رسد بر آن صابر باشد، و در صدد مکافات ایشان نباشد شکایت از ایشان نکند و حمیت و عصبیت بکار نبرد و از برای نفس خود به غیظ نیاید نیت خود را از برای خدا خالص سازد و استعانت و یاری از او جوید پس اگر مردم نافرمانی کنند و با او جفا نمایند صبر کند و اگر فرمان او برند و سخن او را قبول کنند شکرگزاری ایشان را کند و امر خود را به خدا واگذارد و به عیب خود بینا باشد».
ملا احمد نراقی : باب چهارم
شرایط امر و نهی شونده
و مخفی نماند که آنچه ذکر شد شرایط و آداب آن کسی بود که امر به معروف و نهی از منکر می نماید و اما کسی را که باید امر و نهی کرد شرط او در غالب آن است که عاقل و بالغ باشد بلی: در بعضی از منکرات این شرط نیست، چون اگر کسی طفل یا دیوانه را ببیند که شراب می خورد بر او واجب است که شراب را بریزد و او را منع کند.
و همچنین اگر دیوانه ای را ببیند که با دیوانه لواط یا زنا می کند، یا با حیوانی جمع شده باید او را منع کند.
و همچنین اگر دیوانه ای را ببیند که با دیوانه لواط یا زنا می کند، یا با حیوانی جمع شده باید او را منع کند.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - مراتب امر به معروف و نهی از منکر
چون وجوب امر به معروف و نهی از منکر را دانستی و شرایط آن را شناختی، بدان که از برای آن چند مرتبه است:
اول: انکار قلبی، به این نحو که در دل، منکر فاعل معصیت باشی و از این جهت او را دشمن داشته باشی و این مرتبه، مشروط به چهار شرطی که گذشت نیست، بلکه همین به دو شرط از آنها مشروط است: یکی اینکه عالم باشد به اینکه آنچه را مرتکب شده معصیت است و دیگر آنکه آن شخص که مرتکب منکر شده نادم و پشیمان نباشد.
دوم: ارشاد و هدایت و شناسانیدن اینکه آنچه را کرده معصیت است، زیرا بسیاری از مردم از راه جهل و نادانی مرتکب بعضی معاصی می گردند.
سوم: اظهار تنفر و اکراه از آن شخص عاصی، و کناره جوئی و دوری کردن از او، و ترک دوستی و مجالست با او.
چهارم: به زبان، منع کردن و انکار بر او نمودن، ابتدا به پند و نصیحت، و چنانچه مفید نشد به تهدید و ترسانیدن و اگر آن نیز اثر نکرد به درشتی و سخنان زبر به او گفتن و دشنام دادن به این نوع که ای نادان، و ای جاهل، و ای احمق، و ای فاسق و امثال اینها.
پنجم: به بازداشتن او از معصیت به قهر و تسلط، چون شکستن آلات لهو و لعب، و ریختن شراب، و گرفتن مال مغصوب و به صاحب آن رد کردن و امثال اینها.
ششم: با زدن به دست و پا بدون اینکه منتهی به قتل و جراحت شود.
هفتم: به شمشیر کشیدن و سلاح داشتن و مجروح کردن و کشتن و این مرتبه در نزد اکثر علمای ما موقوف به اذن امام علیه السلام است و از برای رعیت بدون اذن امام جایز نمی دانند، و لیکن سید مرتضی و جماعتی، از برای کسی که متکمن باشد و موجب فسادی نباشد تجویز کرده اند، اگر چه اذن امام در آن به خصوص نباشد.
اول: انکار قلبی، به این نحو که در دل، منکر فاعل معصیت باشی و از این جهت او را دشمن داشته باشی و این مرتبه، مشروط به چهار شرطی که گذشت نیست، بلکه همین به دو شرط از آنها مشروط است: یکی اینکه عالم باشد به اینکه آنچه را مرتکب شده معصیت است و دیگر آنکه آن شخص که مرتکب منکر شده نادم و پشیمان نباشد.
دوم: ارشاد و هدایت و شناسانیدن اینکه آنچه را کرده معصیت است، زیرا بسیاری از مردم از راه جهل و نادانی مرتکب بعضی معاصی می گردند.
سوم: اظهار تنفر و اکراه از آن شخص عاصی، و کناره جوئی و دوری کردن از او، و ترک دوستی و مجالست با او.
چهارم: به زبان، منع کردن و انکار بر او نمودن، ابتدا به پند و نصیحت، و چنانچه مفید نشد به تهدید و ترسانیدن و اگر آن نیز اثر نکرد به درشتی و سخنان زبر به او گفتن و دشنام دادن به این نوع که ای نادان، و ای جاهل، و ای احمق، و ای فاسق و امثال اینها.
پنجم: به بازداشتن او از معصیت به قهر و تسلط، چون شکستن آلات لهو و لعب، و ریختن شراب، و گرفتن مال مغصوب و به صاحب آن رد کردن و امثال اینها.
ششم: با زدن به دست و پا بدون اینکه منتهی به قتل و جراحت شود.
هفتم: به شمشیر کشیدن و سلاح داشتن و مجروح کردن و کشتن و این مرتبه در نزد اکثر علمای ما موقوف به اذن امام علیه السلام است و از برای رعیت بدون اذن امام جایز نمی دانند، و لیکن سید مرتضی و جماعتی، از برای کسی که متکمن باشد و موجب فسادی نباشد تجویز کرده اند، اگر چه اذن امام در آن به خصوص نباشد.
مفاتیح الجنان : زیارات مطلقه امام حسین (ع)
زیارت پنجم امام حسین (ع)
به سند معتبر روایت شده: حضرت موسی بن جعفر به ابراهیم بن ابی البلاد فرمود: هنگامی که به زیارت امام حسین(علیه السلام) می روی چه می گویی؟ گفت: می گویم:
السَّلامُ عَلَیک یا أَبا عَبْدِ اللّهِ، السَّلامُ عَلَیک یا ابْنَ رَسُولِ اللّهِ، أَشْهَدُ أَنَّک قَدْ أَقَمْتَ الصَّلاةَ، وَآتَیتَ الزَّکاةَ، وَأَمَرْتَ بِالْمَعْرُوفِ، وَنَهَیتَ عَنِ الْمُنْکرِ، وَدَعَوْتَ إِلی سَبِیلِ رَبِّک بِالْحِکمَةِ وَالْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ، وَأَشْهَدُ أَنَّ الَّذِینَ سَفَکوا دَمَک وَاسْتَحَلُّوا حُرْمَتَک مَلْعُونُونَ مُعَذَّبُونَ عَلَی لِسانِ داوُدَ وَعِیسَی ابْنِ مَرْیمَ ذلِک بِما عَصَوْا وَکانُوا یعْتَدُونَ.
حضرت فرمود: آری چنین است.
السَّلامُ عَلَیک یا أَبا عَبْدِ اللّهِ، السَّلامُ عَلَیک یا ابْنَ رَسُولِ اللّهِ، أَشْهَدُ أَنَّک قَدْ أَقَمْتَ الصَّلاةَ، وَآتَیتَ الزَّکاةَ، وَأَمَرْتَ بِالْمَعْرُوفِ، وَنَهَیتَ عَنِ الْمُنْکرِ، وَدَعَوْتَ إِلی سَبِیلِ رَبِّک بِالْحِکمَةِ وَالْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ، وَأَشْهَدُ أَنَّ الَّذِینَ سَفَکوا دَمَک وَاسْتَحَلُّوا حُرْمَتَک مَلْعُونُونَ مُعَذَّبُونَ عَلَی لِسانِ داوُدَ وَعِیسَی ابْنِ مَرْیمَ ذلِک بِما عَصَوْا وَکانُوا یعْتَدُونَ.
حضرت فرمود: آری چنین است.