عبارات مورد جستجو در ۱۶ گوهر پیدا شد:
خیام : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱۱
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۷ - تمثیل روشهای مختلف و همتهای گوناگون به اختلاف تحری متحریان در وقت نماز قبله را در وقت تاریکی و تحری غواصان در قعر بحر
همچو قومی که تحری میکنند
بر خیال قبله سویی میتنند
چون که کعبه رو نماید صبحگاه
کشف گردد که که گم کردهست راه؟
یا چو غواصان به زیر قعر آب
هر کسی چیزی همیچیند شتاب
بر امید گوهر و در ثمین
توبره پر میکنند از آن و این
چون بر آیند از تک دریای ژرف
کشف گردد صاحب در شگرف
وان دگر که برد مروارید خرد
وآن دگر که سنگریزه و شبه برد
هکذی یبلوهم بالساهره
فتنة ذات افتضاح قاهره
همچنین هر قوم چون پروانگان
گرد شمعی پرزنان اندر جهان
خویشتن بر آتشی برمیزنند
گرد شمع خود طوافی میکنند
بر امید آتش موسی بخت
کز لهیبش سبزتر گردد درخت
فضل آن آتش شنیده هر رمه
هر شرر را آن گمان برده همه
چون برآید صبح دم نور خلود
وا نماید هر یکی چه شمع بود
هر که را پر سوخت زان شمع ظفر
بدهدش آن شمع خوش هشتاد پر
جوق پروانهی دو دیده دوخته
مانده زیر شمع بد پر سوخته
میطپد اندر پشیمانی و سوز
میکند آه از هوای چشمدوز
شمع او گوید که چون من سوختم
کی ترا برهانم از سوز و ستم؟
شمع او گریان که من سرسوخته
چون کنم مر غیر را افروخته؟
بر خیال قبله سویی میتنند
چون که کعبه رو نماید صبحگاه
کشف گردد که که گم کردهست راه؟
یا چو غواصان به زیر قعر آب
هر کسی چیزی همیچیند شتاب
بر امید گوهر و در ثمین
توبره پر میکنند از آن و این
چون بر آیند از تک دریای ژرف
کشف گردد صاحب در شگرف
وان دگر که برد مروارید خرد
وآن دگر که سنگریزه و شبه برد
هکذی یبلوهم بالساهره
فتنة ذات افتضاح قاهره
همچنین هر قوم چون پروانگان
گرد شمعی پرزنان اندر جهان
خویشتن بر آتشی برمیزنند
گرد شمع خود طوافی میکنند
بر امید آتش موسی بخت
کز لهیبش سبزتر گردد درخت
فضل آن آتش شنیده هر رمه
هر شرر را آن گمان برده همه
چون برآید صبح دم نور خلود
وا نماید هر یکی چه شمع بود
هر که را پر سوخت زان شمع ظفر
بدهدش آن شمع خوش هشتاد پر
جوق پروانهی دو دیده دوخته
مانده زیر شمع بد پر سوخته
میطپد اندر پشیمانی و سوز
میکند آه از هوای چشمدوز
شمع او گوید که چون من سوختم
کی ترا برهانم از سوز و ستم؟
شمع او گریان که من سرسوخته
چون کنم مر غیر را افروخته؟
نظامی گنجوی : لیلی و مجنون
بخش ۹ - در نصیحت فرزند خود محمد نظامی
ای چارده ساله قرةالعین
بالغ نظر علوم کونین
آن روز که هفت ساله بودی
چون گل به چمن حواله بودی
و اکنون که به چارده رسیدی
چون سرو بر اوج سرکشیدی
غافل منشین نه وقت بازیست
وقت هنر است و سرفرازیست
دانش طلب و بزرگی آموز
تا به نگرند روزت از روز
نام و نسبت به خردسالی است
نسل از شجر بزرگ خالی است
جایی که بزرگ بایدت بود
فرزندی من ندارت سود
چون شیر به خود سپهشکن باش
فرزند خصال خویشتن باش
دولتطلبی سبب نگهدار
با خلق خدا ادب نگهدار
آنجا که فسانهای سکالی
از ترس خدا مباش خالی
وان شغل طلب ز روی حالت
کز کرده نباشدت خجالت
گر دل دهی ای پسر بدین پند
از پند پدر شوی برومند
گرچه سر سروریت بینم
و آیین سخنوریت بینم
در شعر مپیچ و در فن او
چون اکذب اوست احسن او
زین فن مطلب بلند نامی
کان ختم شدهست بر نظامی
نظم ار چه به مرتبت بلند است
آن علم طلب که سودمند است
در جدول این خط قیاسی
میکوش به خویشتنشناسی
تشریح نهاد خود درآموز
کاین معرفتی است خاطر افروز
پیغمبر گفت علم علمان
علم الادیان و علم الابدان
در ناف دو علم بوی طیب است
وان هر دو فقیه یا طبیب است
میباش طبیب عیسوی هش
اما نه طبیب آدمی کش
میباش فقیه طاعت اندوز
اما نه فقیه حیلت آموز
گر هر دو شوی بلند گردی
پیش همه ارجمند گردی
صاحب طرفین عهد باشی
صاحب طرف دو مهد باشی
میکوش به هر ورق که خوانی
کان دانش را تمام دانی
پالان گریی به غایت خود
بهتر ز کلاهدوزی بد
گفتن ز من از تو کار بستن
بی کار نمیتوان نشستن
با این که سخن به لطف آب است
کم گفتن هر سخن صواب است
آب ار چه همه زلال خیزد
از خوردن پر ملال خیزد
کم گوی و گزیده گوی چون در
تا ز اندک تو جهان شود پر
لاف از سخن چو در توان زد
آن خشت بود که پر توان زد
مرواریدی کز اصل پاکست
آرایش بخش آب و خاکست
تا هست درست گنج و کانهاست
چون خرد شود دوای جانهاست
یک دسته گل دماغ پرور
از خرمن صد گیاه بهتر
گر باشد صد ستاره در پیش
تعظیم یک آفتاب ازو بیش
گرچه همه کوکبی به تاب است
افروختگی در آفتاب است
بالغ نظر علوم کونین
آن روز که هفت ساله بودی
چون گل به چمن حواله بودی
و اکنون که به چارده رسیدی
چون سرو بر اوج سرکشیدی
غافل منشین نه وقت بازیست
وقت هنر است و سرفرازیست
دانش طلب و بزرگی آموز
تا به نگرند روزت از روز
نام و نسبت به خردسالی است
نسل از شجر بزرگ خالی است
جایی که بزرگ بایدت بود
فرزندی من ندارت سود
چون شیر به خود سپهشکن باش
فرزند خصال خویشتن باش
دولتطلبی سبب نگهدار
با خلق خدا ادب نگهدار
آنجا که فسانهای سکالی
از ترس خدا مباش خالی
وان شغل طلب ز روی حالت
کز کرده نباشدت خجالت
گر دل دهی ای پسر بدین پند
از پند پدر شوی برومند
گرچه سر سروریت بینم
و آیین سخنوریت بینم
در شعر مپیچ و در فن او
چون اکذب اوست احسن او
زین فن مطلب بلند نامی
کان ختم شدهست بر نظامی
نظم ار چه به مرتبت بلند است
آن علم طلب که سودمند است
در جدول این خط قیاسی
میکوش به خویشتنشناسی
تشریح نهاد خود درآموز
کاین معرفتی است خاطر افروز
پیغمبر گفت علم علمان
علم الادیان و علم الابدان
در ناف دو علم بوی طیب است
وان هر دو فقیه یا طبیب است
میباش طبیب عیسوی هش
اما نه طبیب آدمی کش
میباش فقیه طاعت اندوز
اما نه فقیه حیلت آموز
گر هر دو شوی بلند گردی
پیش همه ارجمند گردی
صاحب طرفین عهد باشی
صاحب طرف دو مهد باشی
میکوش به هر ورق که خوانی
کان دانش را تمام دانی
پالان گریی به غایت خود
بهتر ز کلاهدوزی بد
گفتن ز من از تو کار بستن
بی کار نمیتوان نشستن
با این که سخن به لطف آب است
کم گفتن هر سخن صواب است
آب ار چه همه زلال خیزد
از خوردن پر ملال خیزد
کم گوی و گزیده گوی چون در
تا ز اندک تو جهان شود پر
لاف از سخن چو در توان زد
آن خشت بود که پر توان زد
مرواریدی کز اصل پاکست
آرایش بخش آب و خاکست
تا هست درست گنج و کانهاست
چون خرد شود دوای جانهاست
یک دسته گل دماغ پرور
از خرمن صد گیاه بهتر
گر باشد صد ستاره در پیش
تعظیم یک آفتاب ازو بیش
گرچه همه کوکبی به تاب است
افروختگی در آفتاب است
سعدی : غزلیات
غزل ۱۳
وه که گر من بازبینم روی یار خویش را
تا قیامت شکر گویم کردگار خویش را
یار بارافتاده را در کاروان بگذاشتند
بیوفا یاران که بربستند بار خویش را
مردم بیگانه را خاطر نگه دارند خلق
دوستان ما بیازردند یار خویش را
همچنان امید میدارم که بعد از داغ هجر
مرهمی بر دل نهد امیدوار خویش را
رای رای توست خواهی جنگ و خواهی آشتی
ما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش را
هر که را در خاک غربت پای در گل ماند ماند
گو دگر در خواب خوش بینی دیار خویش را
عافیت خواهی نظر در منظر خوبان مکن
ور کنی بدرود کن خواب و قرار خویش را
گبر و ترسا و مسلمان هر کسی در دین خویش
قبلهای دارند و ما زیبا نگار خویش را
خاک پایش خواستم شد بازگفتم زینهار
من بر آن دامن نمیخواهم غبار خویش را
دوش حورازادهای دیدم که پنهان از رقیب
در میان یاوران میگفت یار خویش را
گر مراد خویش خواهی ترک وصل ما بگوی
ور مرا خواهی رها کن اختیار خویش را
درد دل پوشیده مانی تا جگر پرخون شود
به که با دشمن نمایی حال زار خویش را
گر هزارت غم بود با کس نگویی زینهار
ای برادر تا نبینی غمگسار خویش را
ای سهی سرو روان آخر نگاهی باز کن
تا به خدمت عرضه دارم افتقار خویش را
دوستان گویند سعدی دل چرا دادی به عشق
تا میان خلق کم کردی وقار خویش را
ما صلاح خویشتن در بینوایی دیدهایم
هر کسی گو مصلحت بینند کار خویش را
تا قیامت شکر گویم کردگار خویش را
یار بارافتاده را در کاروان بگذاشتند
بیوفا یاران که بربستند بار خویش را
مردم بیگانه را خاطر نگه دارند خلق
دوستان ما بیازردند یار خویش را
همچنان امید میدارم که بعد از داغ هجر
مرهمی بر دل نهد امیدوار خویش را
رای رای توست خواهی جنگ و خواهی آشتی
ما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش را
هر که را در خاک غربت پای در گل ماند ماند
گو دگر در خواب خوش بینی دیار خویش را
عافیت خواهی نظر در منظر خوبان مکن
ور کنی بدرود کن خواب و قرار خویش را
گبر و ترسا و مسلمان هر کسی در دین خویش
قبلهای دارند و ما زیبا نگار خویش را
خاک پایش خواستم شد بازگفتم زینهار
من بر آن دامن نمیخواهم غبار خویش را
دوش حورازادهای دیدم که پنهان از رقیب
در میان یاوران میگفت یار خویش را
گر مراد خویش خواهی ترک وصل ما بگوی
ور مرا خواهی رها کن اختیار خویش را
درد دل پوشیده مانی تا جگر پرخون شود
به که با دشمن نمایی حال زار خویش را
گر هزارت غم بود با کس نگویی زینهار
ای برادر تا نبینی غمگسار خویش را
ای سهی سرو روان آخر نگاهی باز کن
تا به خدمت عرضه دارم افتقار خویش را
دوستان گویند سعدی دل چرا دادی به عشق
تا میان خلق کم کردی وقار خویش را
ما صلاح خویشتن در بینوایی دیدهایم
هر کسی گو مصلحت بینند کار خویش را
پروین اعتصامی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳
ای سیه مار جهان را شده افسونگر
نرهد مار فسای از بد مار آخر
نیش این مار هر آنکس که خورد میرد
و آنکه او مرد کجا زنده شود دیگر
بنه این کیسه و این مهره افسون را
به فسون سازی گیتی نفسی بنگر
بکن این پایه و بنیاد دگر بر نه
بگذار این ره و از راه دگر بگذر
تو خداوند پرستی، نسزد هرگز
کار بتخانه گزینی و شوی بتگر
از تن خویش بسائی، چو شوی سوهان
دامن خویش بسوزی، چو شوی اخگر
تو بدین بی پری و خردی اگر روزی
بپری، بگذری از مهر و مه انور
ز تو حیف ای گل شاداب که روئیدی
با چنین پرتو رخسار به خار اندر
تو چنان بیخودی از خود که نمیدانی
که تو را می برد این کشتی بی لنگر
جهد کن تا خرد و فکرت ورائی هست
آنچه دادند بگیرند ز ما یکسر
نفس بدخواه ز کس روی نمی تابد
گر تو زان روی بتابی چه ازین بهتر
زندگی پر خطر و کار تو سرمستی
اهرمن گرسنه و باغ تو بارآور
عاقبت زار بسوزاندت این آتش
آخر کار کند گمرهت این رهبر
سیب را غیر خورد، بهر تو ماند سنگ
نفع را غیر برد، بهر تو ماند ضر
تو اگر شعبده از معجزه بشناسی
نکند شعبده این ساحر جادوگر
زخم خنجر نزند هیچ گهی سوزن
کار سوزن نکند هیچ گهی خنجر
دامن روح ز کردار بد آلودی
جامه را گاه زدی مشک و گهی عنبر
اندر آن دل که خدا حاکم و سلطان شد
دیگر آن دل نشود جای کس دیگر
روح زد خیمهٔ دانش، نه تن خاکی
خضر شد زندهٔ جاوید، نه اسکندر
ز ادب پرس، مپرس از نسب و ثروت
ز هنر گوی، مگوی از پدر و مادر
مکن اینگونه تبه، جان گرامی را
که به تن هیچ نداری تو ز جان خوشتر
پنجهٔ باز قضا باز و تو در بازی
وقت چون برق گریزان و تو در بستر
تیره رائی چه ز جهل و چه ز خود بینی
غرق گشتن چه به رود و چه به بحر اندر
تو زیان کردهای و باز همی خواهی
مشکت از چین رسد و دیبهات از ششتر
رو که در دست تو سرمایه و سودی نیست
سود باید که کند مردم سوداگر
تو نهای مور که مرغان بزنندت ره
تو نهای مرغ که طفلان بکنندت پر
سالکان پا ننهادند به هر برزن
عاقلان باده نخوردند ز هر ساغر
چه بری نام ره خویش بر شیطان
چه نهی شمع شب خود به ره صرصر
عقل را خوار کند دیدهٔ ظاهربین
روح را زار کشد مردم تنپرور
چون تو، بس طائر بی تجربه خوشخوان
صید گشته است درین گلشن خوش منظر
دامها بنگری ای مرغک آسوده
اگر از روزنهٔ لانه بر آری سر
این کبوتر که تو بینیش چنین بیخود
شاهبازیش گرفتست به چنگ اندر
آخر ای شیر ژیان، بند ز پا بگسل،
آخر ای مرغ سعادت، ز قفس برپر
به چراغ دل اگر روشنی افزائی
جلوهٔ فکر تو از خور شود افزونتر
دامنت را نتواند که بیالاید
هیچ آلوده، گرت پاک بود گوهر
کله از رتبت سر مرتبهای دارد
چو سر افتاد، چه سود از کله و افسر
سوخت پروانه و دانست در آن ساعت
که شد اندام ضعیفش همه خاکستر
هر چه کشتی، ملخ و مور بیغما برد
وین چنین خشک شد این مزرعهٔ اخضر
به تن سوختگان چند شوی پیکان
به دل خستهدلان چند زنی نشتر
تو دگر هیچ نداری ز سلیمانی
اگر این دیو ز دستت برد انگشتر
دلت از روشنی جانت شود روشن
زانکه این هر دو قرینند بیکدیگر
در گلستان دلی، گلبنی از حکمت
به ز صد باغ گل و یاسمن و عبهر
چه کشی منت دونان بسر هر ره
چه روی در طلب نان بسوی هر در
آنکه زر هنر اندوخت، نشد مفلس
آنکه کار دل و جان کرد، نشد مضطر
پر طاوس چه بندی بدم کرکس
چو دم آراسته گردد، چه کنی با پر
آنچه آموخت بما چرخ، سیه کاریست
گر چه کردیم سیه بس ورق و دفتر
اوستادی نکند کودک بی استاد
درس دانش ندهد مردم بی مشعر
جسم چون کودک و جانست ورا دایه
عقل چون مادر و علم است ورا دختر
علم نیکوست، چه در خانه چه در غربت
عود خوشبوست، چه در کاسه چه در مجمر
کاخ دل جوئی از کوی تن مسکین
شمش زر خواهی از کورهٔ آهنگر
کاردانان نگزینند تبهکاری
نامجویان ننشینند به هر محضر
آغل از خانه بسی دور و شبان در خواب
گرگ بددل بکمین و رمه اندر چر
جای آسایش دزدان بود این وادی
مسکن غول بیابان بود این معبر
خون دلهاست درین جام شقایق گون
تیرگیهاست درین نیلپری چادر
بهر وارون شدن افراشت سر این رایت
بهر ویران شدن آباد شد این کشور
خانهای را که نه سقفی و نه بنیادیست
این چنین خانه چه از خشت و چه از مرمر
سور موش است اگر گربه شود بیمار
عید گرگ است اگر شیر شود لاغر
پاک شو تا نخوری انده ناپاکی
نیک شو تا ندهندت به بدی کیفر
همه کردار تو از تست چنین تیره
چه کنی شکوه ز ماه و گله از اختر
وقت مانند گلوبند بود، پروین
چو شود پاره، پراکنده شود گوهر
نرهد مار فسای از بد مار آخر
نیش این مار هر آنکس که خورد میرد
و آنکه او مرد کجا زنده شود دیگر
بنه این کیسه و این مهره افسون را
به فسون سازی گیتی نفسی بنگر
بکن این پایه و بنیاد دگر بر نه
بگذار این ره و از راه دگر بگذر
تو خداوند پرستی، نسزد هرگز
کار بتخانه گزینی و شوی بتگر
از تن خویش بسائی، چو شوی سوهان
دامن خویش بسوزی، چو شوی اخگر
تو بدین بی پری و خردی اگر روزی
بپری، بگذری از مهر و مه انور
ز تو حیف ای گل شاداب که روئیدی
با چنین پرتو رخسار به خار اندر
تو چنان بیخودی از خود که نمیدانی
که تو را می برد این کشتی بی لنگر
جهد کن تا خرد و فکرت ورائی هست
آنچه دادند بگیرند ز ما یکسر
نفس بدخواه ز کس روی نمی تابد
گر تو زان روی بتابی چه ازین بهتر
زندگی پر خطر و کار تو سرمستی
اهرمن گرسنه و باغ تو بارآور
عاقبت زار بسوزاندت این آتش
آخر کار کند گمرهت این رهبر
سیب را غیر خورد، بهر تو ماند سنگ
نفع را غیر برد، بهر تو ماند ضر
تو اگر شعبده از معجزه بشناسی
نکند شعبده این ساحر جادوگر
زخم خنجر نزند هیچ گهی سوزن
کار سوزن نکند هیچ گهی خنجر
دامن روح ز کردار بد آلودی
جامه را گاه زدی مشک و گهی عنبر
اندر آن دل که خدا حاکم و سلطان شد
دیگر آن دل نشود جای کس دیگر
روح زد خیمهٔ دانش، نه تن خاکی
خضر شد زندهٔ جاوید، نه اسکندر
ز ادب پرس، مپرس از نسب و ثروت
ز هنر گوی، مگوی از پدر و مادر
مکن اینگونه تبه، جان گرامی را
که به تن هیچ نداری تو ز جان خوشتر
پنجهٔ باز قضا باز و تو در بازی
وقت چون برق گریزان و تو در بستر
تیره رائی چه ز جهل و چه ز خود بینی
غرق گشتن چه به رود و چه به بحر اندر
تو زیان کردهای و باز همی خواهی
مشکت از چین رسد و دیبهات از ششتر
رو که در دست تو سرمایه و سودی نیست
سود باید که کند مردم سوداگر
تو نهای مور که مرغان بزنندت ره
تو نهای مرغ که طفلان بکنندت پر
سالکان پا ننهادند به هر برزن
عاقلان باده نخوردند ز هر ساغر
چه بری نام ره خویش بر شیطان
چه نهی شمع شب خود به ره صرصر
عقل را خوار کند دیدهٔ ظاهربین
روح را زار کشد مردم تنپرور
چون تو، بس طائر بی تجربه خوشخوان
صید گشته است درین گلشن خوش منظر
دامها بنگری ای مرغک آسوده
اگر از روزنهٔ لانه بر آری سر
این کبوتر که تو بینیش چنین بیخود
شاهبازیش گرفتست به چنگ اندر
آخر ای شیر ژیان، بند ز پا بگسل،
آخر ای مرغ سعادت، ز قفس برپر
به چراغ دل اگر روشنی افزائی
جلوهٔ فکر تو از خور شود افزونتر
دامنت را نتواند که بیالاید
هیچ آلوده، گرت پاک بود گوهر
کله از رتبت سر مرتبهای دارد
چو سر افتاد، چه سود از کله و افسر
سوخت پروانه و دانست در آن ساعت
که شد اندام ضعیفش همه خاکستر
هر چه کشتی، ملخ و مور بیغما برد
وین چنین خشک شد این مزرعهٔ اخضر
به تن سوختگان چند شوی پیکان
به دل خستهدلان چند زنی نشتر
تو دگر هیچ نداری ز سلیمانی
اگر این دیو ز دستت برد انگشتر
دلت از روشنی جانت شود روشن
زانکه این هر دو قرینند بیکدیگر
در گلستان دلی، گلبنی از حکمت
به ز صد باغ گل و یاسمن و عبهر
چه کشی منت دونان بسر هر ره
چه روی در طلب نان بسوی هر در
آنکه زر هنر اندوخت، نشد مفلس
آنکه کار دل و جان کرد، نشد مضطر
پر طاوس چه بندی بدم کرکس
چو دم آراسته گردد، چه کنی با پر
آنچه آموخت بما چرخ، سیه کاریست
گر چه کردیم سیه بس ورق و دفتر
اوستادی نکند کودک بی استاد
درس دانش ندهد مردم بی مشعر
جسم چون کودک و جانست ورا دایه
عقل چون مادر و علم است ورا دختر
علم نیکوست، چه در خانه چه در غربت
عود خوشبوست، چه در کاسه چه در مجمر
کاخ دل جوئی از کوی تن مسکین
شمش زر خواهی از کورهٔ آهنگر
کاردانان نگزینند تبهکاری
نامجویان ننشینند به هر محضر
آغل از خانه بسی دور و شبان در خواب
گرگ بددل بکمین و رمه اندر چر
جای آسایش دزدان بود این وادی
مسکن غول بیابان بود این معبر
خون دلهاست درین جام شقایق گون
تیرگیهاست درین نیلپری چادر
بهر وارون شدن افراشت سر این رایت
بهر ویران شدن آباد شد این کشور
خانهای را که نه سقفی و نه بنیادیست
این چنین خانه چه از خشت و چه از مرمر
سور موش است اگر گربه شود بیمار
عید گرگ است اگر شیر شود لاغر
پاک شو تا نخوری انده ناپاکی
نیک شو تا ندهندت به بدی کیفر
همه کردار تو از تست چنین تیره
چه کنی شکوه ز ماه و گله از اختر
وقت مانند گلوبند بود، پروین
چو شود پاره، پراکنده شود گوهر
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۲۴۵
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۴۶۶
عطار نیشابوری : باب نهم: در مقام حیرت و سرگشتگی
شمارهٔ ۱۷
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۹
تا نمیدزدد غبار غفلت هستی خطاب
بایدم از شرم این خاک پریشانگشت آب
در طلسم حیرت این بحریک وارسته نیست
موج هم داردگره بر بال پرواز از حباب
نالهٔ عشاق و آه بوالهوس با هم مسنج
فرقها دارد شکوه برق تا مد شهاب
ازتلاش آسود دل چون بر هوس دامن فشاند
شعلهٔ بیدود را چندان نباشد پیچ و تاب
آه از آن روزیکه عرض مدعا سایل شود
بیصدا زین کوهسارم سنگ میآید جواب
گر به مخموران نگاهم هم نپردازد بلاست
ای به دور نرگست رمکرده مستی از شراب
بیبلایی نیست شمشیر مژه خواباندنت
فتنهٔچشم سیاهت را چه بیداری چه خواب
هرکه را دیدم چو مژگان بال بسمل میزند
عالمیراکشت چشمت خانهٔ مستی خراب
گرگشادکار خواهی از طلسم خود برآ
هست برخاک پریشان ششجهت یک فتح باب
از فریب و مکر دنیا اهل ترک آسودهاند
دام راه تشنگان میباشد امواج سراب
هستی ما پردهٔساز تغافلهای اوست
سایه مژگان بود هرجا چشم پوشید آفتاب
ذره تا خورشید اسباب جهان سوزنده است
بیدل ازگلخن شراریکرده باشی انتخاب
بایدم از شرم این خاک پریشانگشت آب
در طلسم حیرت این بحریک وارسته نیست
موج هم داردگره بر بال پرواز از حباب
نالهٔ عشاق و آه بوالهوس با هم مسنج
فرقها دارد شکوه برق تا مد شهاب
ازتلاش آسود دل چون بر هوس دامن فشاند
شعلهٔ بیدود را چندان نباشد پیچ و تاب
آه از آن روزیکه عرض مدعا سایل شود
بیصدا زین کوهسارم سنگ میآید جواب
گر به مخموران نگاهم هم نپردازد بلاست
ای به دور نرگست رمکرده مستی از شراب
بیبلایی نیست شمشیر مژه خواباندنت
فتنهٔچشم سیاهت را چه بیداری چه خواب
هرکه را دیدم چو مژگان بال بسمل میزند
عالمیراکشت چشمت خانهٔ مستی خراب
گرگشادکار خواهی از طلسم خود برآ
هست برخاک پریشان ششجهت یک فتح باب
از فریب و مکر دنیا اهل ترک آسودهاند
دام راه تشنگان میباشد امواج سراب
هستی ما پردهٔساز تغافلهای اوست
سایه مژگان بود هرجا چشم پوشید آفتاب
ذره تا خورشید اسباب جهان سوزنده است
بیدل ازگلخن شراریکرده باشی انتخاب
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۷۵
تشنه ام رطل گران خواهم گزید
آتش آتش نشان خواهم گزید
جنت ار عرض متاع خود دهد
انتعاش ابلهان خواهم گزید
گر به خون خوردن دهندم اختیار
خون گنج شایگان خواهم گزید
نفس اگر یوسف شود نیکو بود
گرگ را یوسف به جان خواهم گزید
گفته بودم چون بدین در شه شوم
برتر از ملک کیان خواهم گزید
آنچه بگزینم بگیرند ار ز من
آنچه بستانم از آن خواهم گزید
این ندانستم که از بخت زبون
آنچه عرفی خواهد، آن خواهم گزید
آتش آتش نشان خواهم گزید
جنت ار عرض متاع خود دهد
انتعاش ابلهان خواهم گزید
گر به خون خوردن دهندم اختیار
خون گنج شایگان خواهم گزید
نفس اگر یوسف شود نیکو بود
گرگ را یوسف به جان خواهم گزید
گفته بودم چون بدین در شه شوم
برتر از ملک کیان خواهم گزید
آنچه بگزینم بگیرند ار ز من
آنچه بستانم از آن خواهم گزید
این ندانستم که از بخت زبون
آنچه عرفی خواهد، آن خواهم گزید
رشیدالدین میبدی : ۴۴- سورة الدخان
۲ - النوبة الاولى
قوله تعالى: وَ لَقَدِ اخْتَرْناهُمْ عَلى عِلْمٍ، برگزیدیم ایشان را بر دانشى بىغلط، عَلَى الْعالَمِینَ (۳۲) بر جهانیان.
وَ آتَیْناهُمْ مِنَ الْآیاتِ، و دادیم ایشان را از نشانها، ما فِیهِ بَلؤُا مُبِینٌ (۳۳) چیزهایى که در آن آزمایشى آشکارا بود.
إِنَّ هؤُلاءِ لَیَقُولُونَ (۳۴) اینان میگویند.
إِنْ هِیَ إِلَّا مَوْتَتُنَا الْأُولى، نیست مگر یک مرگ پیشین، وَ ما نَحْنُ بِمُنْشَرِینَ (۳۵) و ما برانگیزانیدنى نیستیم.
فَأْتُوا بِآبائِنا، پس پدران ما باز آرید امروز، إِنْ کُنْتُمْ صادِقِینَ (۳۶) اگر مىراست گوئید.
أَ هُمْ خَیْرٌ أَمْ قَوْمُ تُبَّعٍ، ایشان به اند یا قوم تبع؟ وَ الَّذِینَ مِنْ قَبْلِهِمْ و ایشان که پیش از ایشان بودند، أَهْلَکْناهُمْ نیست کردیم ایشان را، إِنَّهُمْ کانُوا مُجْرِمِینَ (۳۷) ایشان قومى بدکاران بودند.
وَ ما خَلَقْنَا السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ، نیافریدیم آسمان و زمین را، وَ ما بَیْنَهُما و آنچه میان آنست، لاعِبِینَ (۳۸) ببازىگرى
ما خَلَقْناهُما إِلَّا بِالْحَقِّ نیافریدیم آن را مگر بفرمان روان وَ لکِنَّ أَکْثَرَهُمْ لا یَعْلَمُونَ (۳۹) لکن بیشتر ایشان نمیدانند.
إِنَّ یَوْمَ الْفَصْلِ روزگار بر گزاردن، مِیقاتُهُمْ أَجْمَعِینَ (۴۰) هنگام نامزد کرده ایشانست همگان.
یَوْمَ لا یُغْنِی مَوْلًى عَنْ مَوْلًى شَیْئاً، آن روز که هیچ خویش هیچ خویش را بکار نیاید، وَ لا هُمْ یُنْصَرُونَ (۴۱) و نه ایشان را فریاد رسند.
إِلَّا مَنْ رَحِمَ اللَّهُ، مگر کسى که اللَّه برو ببخشاید، إِنَّهُ هُوَ الْعَزِیزُ الرَّحِیمُ (۴۲) که اللَّه تواناى است دانا.
إِنَّ شَجَرَةَ الزَّقُّومِ (۴۳) درخت زقوم، طَعامُ الْأَثِیمِ (۴۴) خورش بدکاران است.
کَالْمُهْلِ چون مس گداخته یَغْلِی فِی الْبُطُونِ (۴۵) میجوشد در شکمها.
کَغَلْیِ الْحَمِیمِ (۴۶) چون جوشیدن آب جوشان.
خُذُوهُ گیرید او را، فَاعْتِلُوهُ إِلى سَواءِ الْجَحِیمِ (۴۷) کشید او را تا میان دوزخ.
ثُمَّ صُبُّوا فَوْقَ رَأْسِهِ آن گه بر سر او ریزید، مِنْ عَذابِ الْحَمِیمِ (۴۸) آب گرم، عذاب کردن را.
ذُقْ چش آتشم، إِنَّکَ أَنْتَ الْعَزِیزُ الْکَرِیمُ (۴۹) تو آن عزیز و کریمى بار خدا و مهتر.
إِنَّ هذا ما کُنْتُمْ بِهِ تَمْتَرُونَ (۵۰) آن آتش است که در آن بگمان بودید و پیکار کردید.
إِنَّ الْمُتَّقِینَ فِی مَقامٍ أَمِینٍ (۵۱) پرهیزکاران در جاى جاویدىاند.
جَنَّاتٍ وَ عُیُونٍ در بهشت و چشمههاى روان.
یَلْبَسُونَ مِنْ سُندُسٍ وَ إِسْتَبْرَقٍ مىپوشند از جامه سندس و استبرق، مُتَقابِلِینَ (۵۳) رویها فا رویها.
کَذلِکَ چنان است، وَ زَوَّجْناهُمْ و ایشان را جفت دادیم، بِحُورٍ عِینٍ (۵۴) کنیزکان سخت پاکیزه سپیدى چشم و سیاهى چشم، فراخ چشمان
یَدْعُونَ فِیها، مىفراخوانند در آن بهشت، بِکُلِّ فاکِهَةٍ از هر میوهاى آمِنِینَ (۵۵) بىترس و بىبیم.
لا یَذُوقُونَ فِیهَا الْمَوْتَ مگر نچشند، إِلَّا الْمَوْتَةَ الْأُولى لکن مگر اول که در دنیا چشیدند، وَ وَقاهُمْ عَذابَ الْجَحِیمِ (۵۶) و بازداشت اللَّه از ایشان عذاب آتش.
فَضْلًا مِنْ رَبِّکَ، نیکویى از خداوند تو، ذلِکَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِیمُ (۵۷) آنست پیروزى بزرگوار.
فَإِنَّما یَسَّرْناهُ بِلِسانِکَ ما آسان کردیم این سخن خویش بر زبان تو، لَعَلَّهُمْ یَتَذَکَّرُونَ (۵۸) تا دریابند و یاد دارند و پند پذیرند.
فَارْتَقِبْ إِنَّهُمْ مُرْتَقِبُونَ (۵۹) چشم میدار تا ایشان چشم میدارند.
وَ آتَیْناهُمْ مِنَ الْآیاتِ، و دادیم ایشان را از نشانها، ما فِیهِ بَلؤُا مُبِینٌ (۳۳) چیزهایى که در آن آزمایشى آشکارا بود.
إِنَّ هؤُلاءِ لَیَقُولُونَ (۳۴) اینان میگویند.
إِنْ هِیَ إِلَّا مَوْتَتُنَا الْأُولى، نیست مگر یک مرگ پیشین، وَ ما نَحْنُ بِمُنْشَرِینَ (۳۵) و ما برانگیزانیدنى نیستیم.
فَأْتُوا بِآبائِنا، پس پدران ما باز آرید امروز، إِنْ کُنْتُمْ صادِقِینَ (۳۶) اگر مىراست گوئید.
أَ هُمْ خَیْرٌ أَمْ قَوْمُ تُبَّعٍ، ایشان به اند یا قوم تبع؟ وَ الَّذِینَ مِنْ قَبْلِهِمْ و ایشان که پیش از ایشان بودند، أَهْلَکْناهُمْ نیست کردیم ایشان را، إِنَّهُمْ کانُوا مُجْرِمِینَ (۳۷) ایشان قومى بدکاران بودند.
وَ ما خَلَقْنَا السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ، نیافریدیم آسمان و زمین را، وَ ما بَیْنَهُما و آنچه میان آنست، لاعِبِینَ (۳۸) ببازىگرى
ما خَلَقْناهُما إِلَّا بِالْحَقِّ نیافریدیم آن را مگر بفرمان روان وَ لکِنَّ أَکْثَرَهُمْ لا یَعْلَمُونَ (۳۹) لکن بیشتر ایشان نمیدانند.
إِنَّ یَوْمَ الْفَصْلِ روزگار بر گزاردن، مِیقاتُهُمْ أَجْمَعِینَ (۴۰) هنگام نامزد کرده ایشانست همگان.
یَوْمَ لا یُغْنِی مَوْلًى عَنْ مَوْلًى شَیْئاً، آن روز که هیچ خویش هیچ خویش را بکار نیاید، وَ لا هُمْ یُنْصَرُونَ (۴۱) و نه ایشان را فریاد رسند.
إِلَّا مَنْ رَحِمَ اللَّهُ، مگر کسى که اللَّه برو ببخشاید، إِنَّهُ هُوَ الْعَزِیزُ الرَّحِیمُ (۴۲) که اللَّه تواناى است دانا.
إِنَّ شَجَرَةَ الزَّقُّومِ (۴۳) درخت زقوم، طَعامُ الْأَثِیمِ (۴۴) خورش بدکاران است.
کَالْمُهْلِ چون مس گداخته یَغْلِی فِی الْبُطُونِ (۴۵) میجوشد در شکمها.
کَغَلْیِ الْحَمِیمِ (۴۶) چون جوشیدن آب جوشان.
خُذُوهُ گیرید او را، فَاعْتِلُوهُ إِلى سَواءِ الْجَحِیمِ (۴۷) کشید او را تا میان دوزخ.
ثُمَّ صُبُّوا فَوْقَ رَأْسِهِ آن گه بر سر او ریزید، مِنْ عَذابِ الْحَمِیمِ (۴۸) آب گرم، عذاب کردن را.
ذُقْ چش آتشم، إِنَّکَ أَنْتَ الْعَزِیزُ الْکَرِیمُ (۴۹) تو آن عزیز و کریمى بار خدا و مهتر.
إِنَّ هذا ما کُنْتُمْ بِهِ تَمْتَرُونَ (۵۰) آن آتش است که در آن بگمان بودید و پیکار کردید.
إِنَّ الْمُتَّقِینَ فِی مَقامٍ أَمِینٍ (۵۱) پرهیزکاران در جاى جاویدىاند.
جَنَّاتٍ وَ عُیُونٍ در بهشت و چشمههاى روان.
یَلْبَسُونَ مِنْ سُندُسٍ وَ إِسْتَبْرَقٍ مىپوشند از جامه سندس و استبرق، مُتَقابِلِینَ (۵۳) رویها فا رویها.
کَذلِکَ چنان است، وَ زَوَّجْناهُمْ و ایشان را جفت دادیم، بِحُورٍ عِینٍ (۵۴) کنیزکان سخت پاکیزه سپیدى چشم و سیاهى چشم، فراخ چشمان
یَدْعُونَ فِیها، مىفراخوانند در آن بهشت، بِکُلِّ فاکِهَةٍ از هر میوهاى آمِنِینَ (۵۵) بىترس و بىبیم.
لا یَذُوقُونَ فِیهَا الْمَوْتَ مگر نچشند، إِلَّا الْمَوْتَةَ الْأُولى لکن مگر اول که در دنیا چشیدند، وَ وَقاهُمْ عَذابَ الْجَحِیمِ (۵۶) و بازداشت اللَّه از ایشان عذاب آتش.
فَضْلًا مِنْ رَبِّکَ، نیکویى از خداوند تو، ذلِکَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِیمُ (۵۷) آنست پیروزى بزرگوار.
فَإِنَّما یَسَّرْناهُ بِلِسانِکَ ما آسان کردیم این سخن خویش بر زبان تو، لَعَلَّهُمْ یَتَذَکَّرُونَ (۵۸) تا دریابند و یاد دارند و پند پذیرند.
فَارْتَقِبْ إِنَّهُمْ مُرْتَقِبُونَ (۵۹) چشم میدار تا ایشان چشم میدارند.
سعدالدین وراوینی : باب ششم
داستانِ بچّهٔ زاغ با زاغ
زروی گفت: شنیدم که زاغی را دختری بود پاکیزه خلقت که در جلوهگاهِ جمالِ خویش طاوس را خیره کردی و در پردهٔ تعزّز و آشیانهٔ تعذّر مهر نگینِ عذرتش این نقش داشتی :
رخم مخواه که خرشید راست در حقّه
لبم محوی که سیمرغ راست در منقار
مرغان در هر چمنی بلبلصفت نوایِ او زدندی و بلبلهوار در چمانه بشادیِ جمال او خوردندی. بومی را مگر سودایِ آن برخاست که آن طاقِ خوبان را جفتِ خویش گرداند، دلّالهٔ بمادرش فرستاد او را خواستاری کرد. زاغ دختر را پیش خواند و گفت : ای فرزند، اشراف از اطراف بماروی نهادهاند و بخطبت و رغبتِ تو تنازع و تزاحم میرود، لیکن میخواهم که ترا بشوهری دهم، چنانک فرمان پذیر و زیردست تو بود و پای از اندازهٔ گلیمِ خویش زیادت نکشد. امروز بومی باستدعا کس فرستادست، اگر برضایِ تو مقرون میافتد، از همه او لایقتر، چه بهر ناکامی که از تو بیند، تن دردهد، هم بخدمت و مراعاتِ تو ملجأ تواند بود و هم بحکم و فرمانِ تو ملجم چون فاخته بطوقِ معنبر ننازد و چون هدهد بتاجِ مرصّع سر نفرازد و چون کبوتر دعویِ علوِّ نسب نکند و چون همای عالمیان را بفرِّسایهٔ خویش محتاج نداند ، یَرضَی بِضِیقِ عُشِّهِ وَ یَقنَعُ بِضَنکِ عَیشِهِ ؛ اگر با او بازی شکر گوید و اگرش بسوزی، برگِ شکایت ندارد .
لِکُلٍّ مِنَ الاَیَّامِ عِندِیَ عَادَهٌٔ
فَاِن سَاءَنِی صَبرٌ وَ اِن سَرَّ نِی شُکرُ
زاغ بچّه گفت: ای مادر، نیکو گفتی و درین سخن آسودگی و فراغِ خاطر من میطلبی، لیکن شوهری که من او را زدن و راندن توانم، در میانِ مرغان چه مقدار دارد و چون شوهر چنین باشد، مرا در میانِ طوایفِ مردمان و اقران چه سربلندی باشد؟ من از بهر رغادتِ عیشِ خویش وغادتِ شوهر چگونه روا دارم که خود در حکمِ او باشم ؟
اَلَارَبَّ ذُلٍّ سَاقَ لِلنَّفسِ عِزَّهًٔ
اَلَارَبَّ ذُلٍّ سَاقَ لِلنَّفسِ عِزَّهًٔ
این فسانه از بهر آن گفتم که چون بر سپاه تو سایهٔ من گران بیاید و پیشِ تو پایهٔ من بلند نبینند، هم ملکِ تو بیشکوه باشد و هم دشمنِ من بیهراس. زیرک گفت: این سخن هم بگوشِ جان اصغا رفت و اندیشه بر تنفیذ احکامِ آن گماشته شد. اگر از ضوابط و روابطِ این کار چیزی باقیست بگوی و ناگفته مگذار که هر آنچ گوئی از قبولِ آن چاره نیست.
وَ اِنّی لَو تَعَانِدُنِی شِمَالِی
عِنَادَکَ مَا وَصَلتُ بِهَا یَمِینِی
زروی گفت: بدانک چون من کمرِ چاکری تو بر میان بستم و تو کلاهِ مهتری برسر نهادی، من هر سخنی اگرچ دانم، با تو نتوانم گفت، چنانک آن مرد را با درختِ مردمپرست افتاد. زیرک پرسید که چون بود آن داستان ؟
رخم مخواه که خرشید راست در حقّه
لبم محوی که سیمرغ راست در منقار
مرغان در هر چمنی بلبلصفت نوایِ او زدندی و بلبلهوار در چمانه بشادیِ جمال او خوردندی. بومی را مگر سودایِ آن برخاست که آن طاقِ خوبان را جفتِ خویش گرداند، دلّالهٔ بمادرش فرستاد او را خواستاری کرد. زاغ دختر را پیش خواند و گفت : ای فرزند، اشراف از اطراف بماروی نهادهاند و بخطبت و رغبتِ تو تنازع و تزاحم میرود، لیکن میخواهم که ترا بشوهری دهم، چنانک فرمان پذیر و زیردست تو بود و پای از اندازهٔ گلیمِ خویش زیادت نکشد. امروز بومی باستدعا کس فرستادست، اگر برضایِ تو مقرون میافتد، از همه او لایقتر، چه بهر ناکامی که از تو بیند، تن دردهد، هم بخدمت و مراعاتِ تو ملجأ تواند بود و هم بحکم و فرمانِ تو ملجم چون فاخته بطوقِ معنبر ننازد و چون هدهد بتاجِ مرصّع سر نفرازد و چون کبوتر دعویِ علوِّ نسب نکند و چون همای عالمیان را بفرِّسایهٔ خویش محتاج نداند ، یَرضَی بِضِیقِ عُشِّهِ وَ یَقنَعُ بِضَنکِ عَیشِهِ ؛ اگر با او بازی شکر گوید و اگرش بسوزی، برگِ شکایت ندارد .
لِکُلٍّ مِنَ الاَیَّامِ عِندِیَ عَادَهٌٔ
فَاِن سَاءَنِی صَبرٌ وَ اِن سَرَّ نِی شُکرُ
زاغ بچّه گفت: ای مادر، نیکو گفتی و درین سخن آسودگی و فراغِ خاطر من میطلبی، لیکن شوهری که من او را زدن و راندن توانم، در میانِ مرغان چه مقدار دارد و چون شوهر چنین باشد، مرا در میانِ طوایفِ مردمان و اقران چه سربلندی باشد؟ من از بهر رغادتِ عیشِ خویش وغادتِ شوهر چگونه روا دارم که خود در حکمِ او باشم ؟
اَلَارَبَّ ذُلٍّ سَاقَ لِلنَّفسِ عِزَّهًٔ
اَلَارَبَّ ذُلٍّ سَاقَ لِلنَّفسِ عِزَّهًٔ
این فسانه از بهر آن گفتم که چون بر سپاه تو سایهٔ من گران بیاید و پیشِ تو پایهٔ من بلند نبینند، هم ملکِ تو بیشکوه باشد و هم دشمنِ من بیهراس. زیرک گفت: این سخن هم بگوشِ جان اصغا رفت و اندیشه بر تنفیذ احکامِ آن گماشته شد. اگر از ضوابط و روابطِ این کار چیزی باقیست بگوی و ناگفته مگذار که هر آنچ گوئی از قبولِ آن چاره نیست.
وَ اِنّی لَو تَعَانِدُنِی شِمَالِی
عِنَادَکَ مَا وَصَلتُ بِهَا یَمِینِی
زروی گفت: بدانک چون من کمرِ چاکری تو بر میان بستم و تو کلاهِ مهتری برسر نهادی، من هر سخنی اگرچ دانم، با تو نتوانم گفت، چنانک آن مرد را با درختِ مردمپرست افتاد. زیرک پرسید که چون بود آن داستان ؟
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۶٨٨
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۴۹
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۵۴
احمد شاملو : ترانههای کوچک غربت
ترانهی همسفران