عبارات مورد جستجو در ۱۰ گوهر پیدا شد:
فردوسی : داستان رستم و شغاد
بخش ۵
ازان نامداران سواری بجست
گهی شد پیاده گهی برنشست
چو آمد سوی زابلستان بگفت
که پیل ژیان گشت با خاک جفت
زواره همان و سپاهش همان
سواری نجست از بد بدگمان
خروشی برآمد ز زابلستان
ز بدخواه وز شاه کابلستان
همی ریخت زال از بر یال خاک
همی‌کرد روی و بر خویش چاک
همی‌گفت زار ای گو پیلتن
نخواهد که پوشد تنم جز کفن
گو سرفراز اژدهای دلیر
زواره که بد نامبردار شیر
شغاد آن به نفرین شوریده‌بخت
بکند از بن این خسروانی درخت
که داند که با پیل روباه شوم
همی کین سگالد بران مرز و بوم
که دارد به یاد این چنین روزگار
که داند شنیدن ز آموزگار
که چون رستمی پیش بینم به خاک
به گفتار روباه گردد هلاک
چرا پیش ایشان نمردم به زار
چرا ماندم اندر جهان یادگار
چرا بایدم زندگانی و گاه
چرا بایدم خواب و آرامگاه
پس‌انگه بسی مویه آغاز کرد
چو بر پور پهلو همی ساز کرد
گوا شیرگیرا یلا مهترا
دلاور جهاندیده کنداورا
کجات آن دلیری و مردانگی
کجات آن بزرگی و فرزانگی
کجات آن دل و رای و روشن‌روان
کجات آن بر و برز و یال گران
کجات آن بزرگ اژدهافش درفش
کجا تیر و گوپال و تیغ بنفش
نماندی به گیتی و رفتی به خاک
که بادا سر دشمنت در مغاک
پس انگه فرامرز را با سپاه
فرستاد تا رزم جوید ز شاه
تن کشته از چاه باز آورد
جهان را به زاری نیاز آورد
فرامرز چون پیش کابل رسید
به شهر اندرون نامداری ندید
گریزان همه شهر و گریان شده
ز سوک جهانگیر بریان شده
بیامد بران دشت نخچیرگاه
به جایی کجا کنده بودند چاه
چو روی پدر دید پور دلیر
خروشی برآورد بر سان شیر
بدان گونه بر خاک تن پر ز خون
به روی زمین بر فگنده نگون
همی گفت کای پهلوان بلند
به رویت که آورد زین سان گزند
که نفرین بران مرد بی‌باک باد
به جای کله بر سرش خاک باد
به یزدان و جان تو ای نامدار
به خاک نریمان و سام سوار
که هرگز نبیند تنم جز زره
بیوسنده و برفگنده گرد
بدان تا که کین گو پیلتن
بخواهم ازان بی‌وفا انجمن
هم‌انکس که با او بدین کین میان
ببستند و آمد به ما بر زبان
نمانم ز ایشان یکی را به جای
هم‌انکس که بود اندرین رهنمای
بفرمود تا تختهای گران
بیارند از هر سوی در گران
ببردند بسیار با هوی و تخت
نهادند بر تخت زیبا درخت
گشاد آن میان بستن پهلوی
برآهیخت زو جامهٔ خسروی
نخستین بشستندش از خون گرم
بر و یال و ریش و تنش نرم‌نرم
همی عنبر و زعفران سوختند
همه خستگیهاش بردوختند
همی ریخت بر تارکش بر گلاب
بگسترد بر تنش کافور ناب
به دیبا تنش را بیاراستند
ازان پس گل و مشک و می خواستند
کفن‌دوز بر وی ببارید خون
به شانه زد آن ریش کافورگون
نبد جا تنش را همی بر دو تخت
تنی بود با سایه گستر درخت
یکی نغز تابوت کردند ساج
برو میخ زرین و پیکر ز عاج
همه درزهایش گرفته به قیر
برآلوده بر قیر مشک و عبیر
ز جاهی برادرش را برکشید
همی دوخت جایی کجا خسته دید
زبر مشک و کافور و زیرش گلاب
ازان سان همی ریخت بر جای خواب
ازان پس تن رخش را برکشید
بشست و برو جامه‌ها گسترید
بشستند و کردند دیبا کفن
بجستند جایی یکی نارون
برفتند بیداردل درگران
بریدند ازو تختهای گران
دو روز اندران کار شد روزگار
تن رخش بر پیل کردند بار
ز کابلستان تا به زابلستان
زمین شد به کردار غلغلستان
زن و مرد بد ایستاده به پای
تنی را نبد بر زمین نیز جای
دو تابوت بر دست بگذاشتند
ز انبوه چون باد پنداشتند
بده روز و ده شب به زابل رسید
کسش بر زمین بر نهاده ندید
زمانه شد از درد او با خروش
تو گفتی که هامون برآمد به جوش
کسی نیز نشنید آواز کس
همه بومها مویه کردند و بس
به باغ اندرون دخمه‌ای ساختند
سرش را به ابر اندر افراختند
برابر نهادند زرین دو تخت
بران خوابنیده گو نیکبخت
هرانکس که بود از پرستندگان
از آزاد وز پاکدل بندگان
همی مشک باگل برآمیختند
به پای گو پیلتن ریختند
همی هرکسی گفت کای نامدار
چرا خواستی مشک و عنبر نثار
نخواهی همی پادشاهی و بزم
نپوشی همی نیز خفتان رزم
نبخشی همی گنج و دینار نیز
همانا که شد پیش تو خوار چیز
کنون شاد باشی به خرم بهشت
که یزدانت از داد و مردی سرشت
در دخمه بستند و گشتند باز
شد آن نامور شیر گردن‌فراز
چه جویی همی زین سرای سپنج
کز آغاز رنجست و فرجام رنج
بریزی به خاک از همه ز آهنی
اگر دین‌پرستی ور آهرمنی
تو تا زنده‌ای سوی نیکی گرای
مگر کام یابی به دیگر سرای
فردوسی : پادشاهی خسرو پرویز
بخش ۵۵
وزان پس بسوی خراسان کسی
گسی کرد و اندرز دادش بسی
بدو گفت با کس مجنبان زبان
از ایدر برو تا در مرزبان
به گستهم گو ایچ گونه مپا
چو این نامه من بخوانی بیا
فرستاده چون در خراسان رسید
به درگاه مرد تن آسان رسید
بگفت آنچ فرمان پرویز بود
که شاه جوان بود و خونریز بود
چو گستهم بشنید لشکر براند
پراگنده لشکر همه باز خواند
چنین تا به شهر بزرگان رسید
ز ساری و آمل به گرگان رسید
شنید آنک شد شاه ایران درشت
برادرش را او به مستی بکشت
چوبشنید دستش به دندان بکند
فرود آمد از پشت اسپ سمند
همه جامهٔ پهلوی کرد چاک
خروشان به سر بر همی‌ریخت خاک
بدانست کو را جهاندار شاه
به کین پدر کرد خواهد تباه
خروشان ازان جایگه بازگشت
تو گفتی که با باد انباز گشت
سپاه پراگنده کرد انجمن
همی‌تاخت تا بیشه نارون
چو نزدیکی کوه آمل رسید
سپه را بدان بیشه اندر کشید
همی‌برد بر هر سوی تاختن
بدان تاختن بود کین آختن
به هر سو که بیکار مردم بدند
به نانی همی بندهٔ او شدند
به جایی کجا لشکر شاه بود
که گستهم زان لشکر آگاه بود
همی بر سرانشان فرود آمدی
سپه رایکایک بهم برزدی
وزان پس چو گردوی شد نزد شاه
بگفت آن کجا خواهرش با سپاه
بدان مرزبانان خاقان چه کرد
که در مرو زیشان برآورد گرد
وزان روی گستهم بشنید نیز
که بهرام یل را پر آمد قفیز
همان گردیه با سپاه بزرگ
برفت از بر نامدار سترگ
پس او سپاهی بیامد بکین
چه کرد او بدان نامداران چین
پذیره شدن را سپه برنشاند
ازان جایگه نیز لشکر براند
چو آگاه شد گردیه رفت پیش
از آموی با نامدران خویش
چو گستهم دید آن سپه را ز راه
بر انگیخت اسپ از میان سپاه
بیامد بر گردیه پر ز درد
فراوان ز بهرام تیمار خورد
همان درد بندوی او رابگفت
همی به آستین خون مژگان برفت
یلان سینه را دید و ایزد گشسپ
فرود آمد از دور گریان زاسپ
بگفت آنک بندوی را شهریار
تبه کرد و بد شد مرا روزگار
تو گفتی نه از خواهرش زاده بود
نه از بهر او تن به خون داده بود
به تارک مر او را روا داشتی
روان پیش خاکش فدا داشتی
نخستین ز تن دست و پایش برید
بران سان که از گوهر او سزید
شما را بدو چیست اکنون امید
کجا همچو هنگام با دست و بید
ابا همگنانتان بتر زان کند
به شهر اندرون گوشت ارزان کند
چو از دور بیند یلان سینه را
بر آشوبد و نو کند کینه را
که سالار بودی تو بهرام را
ازو یافتی در جهان کام را
ازو هرکه داندش پرهیز به
گلوی و را خنجر تیز به
گر ای دون که باشید با من بهم
ز نیم اندرین رای بر بیش و کم
پذیرفت ازو هر که بشنید پند
همی‌جست هر کس ز راه گزند
زبان تیز با گردیه بر گشاد
همی‌کرد کردار بهرام یاد
ز گفتار او گردیه گشت سست
شداندیشه‌ها بر دلش بر درست
ببودند یکسر به نزدیک اوی
درخشان شد آن رای تاریک اوی
یلان سینه راگفت کاین زن بشوی
چه گوید بجوید بدین آب روی
چنین داد پاسخ که تا گویمش
به گفتار بسیار دل جویمش
یلان سینه با گردیه گفت زن
به گیتی تو را دیده‌ام رای زن
ز خاقان کرانه گزیدی سزید
که رای تو آزادگان را گزید
چه گویی ز گستهم یل خال شاه
توانگر سپهبد یلی با سپاه
بدو گفت شویی کز ایران بود
ازو تخمهٔ ما نه ویران بود
یلان سینه او را بگستهم داد
دلاور گوی بود فرخ نژاد
همی‌داشتش چون یکی تازه سیب
که اندر بلندی ندیدی نشیب
سپاهی که از نزد خسرو شدی
برو روزگار کهن نو شدی
هر آنگه که دیدی شکست سپاه
کمان را بر افراشتی تا به ماه
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۶۸
آنکس که دامن از پی کین تو بر زند
بر پای نخل زندگی خود تبر زند
گر کوه خصمی تو کند انتقام تو
آن تیغ را به دست خودش بر کمر زند
از لشکر توجه تو کمترین سوار
تازد برون و یکتنه بر سد حشر زند
قهر تو چون بلند کند گوشهٔ کمان
هر تیر را که قصد کند بر جگر زند
شکر خدا که خصم ترا بر جگر نشست
آن تیرها که خواست ترا بر سپر زند
مرغی کز آشیانهٔ خصم تو بر پرید
الا به خون خود نتواند که پرزند
تودر گلو فشاری خصمی و جان او
در بند فرجه‌ایست که از تن به در زند
مطرب به بزم خواند عدویت چه غافلست
گو کس روانه کن که در نوحه گر زند
در راه سیر کوکب اقبال تو سپهر
در دیدهٔ ستارهٔ بد نیشتر زند
فتحی نموده‌ای دگر از نو که بر فلک
اقبال طبل نصرت و کوس ظفر زند
وحشی کجاست منکر او تا چو دیگران
خود را به تیغ قهر قضا و قدر زند
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۱۶۴
الهی دشمنت را خسته وینم
به سینه اش خنجری تا دسته وینم
سر شو آیم احوالش بپرسم
سحر آیم مزارش بسته وینم
افسرالملوک عاملی : کوروش نامه
خو نخواهی هو خشتر از پادشاه آشور
چو یک هفته سوک پدر را بداشت
بخونخواهی شاه همت گماشت
همی گفت با فر یزدان پاک
بنی پال را افکنم روی خاک
باَتش بسوزم همه کشورش
پراکنده سازم همه لشکرش
بی کشتنش بسته ام من کمر
کنم کشورش جمله زیر و زبر
باَ شوریان سخت تازم همی
روان پدر شاد سازم همی
باشور اگر ما بیابیم راه
نه آشور مانم نه تخت و نه شاه
چو فردا شود روی گردان سپید
بفتح و به نصرت بشوق و امید
سواران آماده چندین هزار
همه شیر مرد و همه نامدار
دگر باره آماده سازم بجنگ
که پیروزی آرام دگرره بچنگ
بلشکر کشی چونکه تدبیر داشت
بهر صد سواری دلیری گماشت
بتوفیدگی همچو برق جهان
تو گوئی بخشم آمده آسمان
دلیران و جنگنده و کینه جوی
همه سوی آشور بردند روی
دلی پر ز کینه سری پر شتاب
ز مرگ پدر شاه بی توش و تاب
کمر بهر کین پدر بسته تنگ
نیاورده بر خویش تاب و درنگ
چو از کار لشکر بپرداختند
سوی نینوا جملگی تاختند
درو دشت آشور گشته سیاه
ز جنگی دلیران ایران سپاه
بنی پال بشیند چون این خبر
که آید پسر بهر کین پدر
بگفتا بکشتن دهد جان خویش
که پارا ز اندازه بنهاده پیش
بفرمود لشکر بهامون کشند
همه لشکر ماد را در خون کشند
چو آشور با ما شد روبرروی
همه کینه انگیز و پر خاشجوی
جوانان ایران همه شیر مرد
بر آورده از دشمن خویش گرد
چویک چند روزی بر آمد ز جنگ
بگرز و بزوبین و تیرو خدنگ
شکستی بر آمد با شور سخت
ز آشوریان جمله برگشت بخت
بنی پال تا نینوا در گریخت
همه نظم لشکر زهم در گسیخت
بفرمود بندند دروازه زان
که یابند از خشم دشمن امان
هو خشتر چون دید این ماجرا
که بستند دروازه شهر را
بفرمود تا شهر ویران کنند
همه شهر چون دشت یکسان کنند
به بستند بر شهر آب روان
که تا خیره دشمن نیابد امان
همی خواست تا شهر ویران کند
شه و لشکر را گریزان کند
در آن پهنِۀ جنگ پر های و هوی
که سر ها بمیدان فتاده چو گوی
نبودی کسی را به کس دسترس
نبودی بجز کشته فریاد رس
بنا گه سواری بیامد زماد
بر شاه ماد این خبر را بداد
چنین گفت کای شاه با داد ودین
که از ماد دارم پیامی چنین
سکاها که دارند خوئی درشت
بتیر افکنی همچنان خارپشت
شتابان از آن سوی بحر خزر
شده جانب خاک ما رهسپر
بمرز وطن ز آذر آبادگان
بتازندگی تنگ بسته میان
شه ماد چون این سخن را شنید
یکی آه سرد جگر بر کشید
برافروخروخت از خشم و آنگاه گفت
که جانم دگر گشت بادرد جفت
دریغا دریغا که خون پدر
هدر شد مرا زین پیام و خبر
کنونم نه یارای رفتن بود
نه یارای این کین نهفتن بود
بفرمود لشکر بجنبد ز جای
بدستور آن شاه فرخنده رای
بسوی ارومیه لشکر برند
بر آن قوم وحشی هجوم آورند
عنان را از آن رز مگه در کشید
بسوی ارومیه لشکر کشید
چنان تاخت بر پهنه کار زار
کز آنان بر آمد بسختی دمار
نماندی بر آنان چو راه ستیز
گرفتند از آن ملک راه گریز
ولی آتشی زیر سرپوش بود
بظاهر مر این شعله خاموش بود
سکاها به نیرنگ ظاهر شکست
که ایران زمین را بیارند دست
بهر گوشه ای آتش افروختند
به آتش همه شهرها سوختند
چه برروی آب و چه روی زمین
بر افروختنی آتش خشم و کین
بگفتند با شاه کای شهریار
سران سکاهای بی اعتبار
گرفتند جشنی چو دیوانگان
به باده سرائی نهاده میان
چو شه گشت زین ماجرا با خبر
بگفتا از آنان نمانم اثر
بگنجور دانا بفرمود شاه
مهیا کند ساز و برگ سپاه
بگیرند پیرامن جشن گاه
بسازند آئین شان را تباه
چو شاه سکاها و سردارشان
ز عیش وطرب تیره شد کارشان
بیکباره گشتند تسلیم شاه
بهم خورد نظم قشون و سپاه
شکستی چو افتاد بر آن گروه
بیفتاد لشکر ز فرو شکوه
سکاها چو گشتند تسلیم شاه
شهنشاه دادی به آنان پناه
زکار سکاها چو پرداخت شاه
به آشور گفتا فرستم سپاه
که تازان گروه سیه دودمان
بر آرم بنیروی لشکر امان
بنی پال گفتند خود در گذشت
بخاک سیه هست او را نشست
در آشور باشد بسی هرج و مرج
سخن از بزرگان نیاید بخرج
ببابل همان حکمران شاه شد
بنوپر سره شاه برگاه شد
شه ماد خود قاصدی نیک نام
ببابل فرستاد و داد این پیام
شه ماد خشنود از کار توست
همی راضی از کار و کردار توست
ببابل ترا پادشاهی رواست
سرافرازی تو گوارای ماست
مرا باتو هرگز سر جنگ نیست
بجز دوستی با تو آهنگ نیسث
که پوربنی پال در نینوا
شده شاه لیکن بسی بینوا
نه بر حکم او کس نهاده است گوش
نه دارای فهم و نه عقل و نه هوش
بنی پال باب مرا کشته است
سر تختش این گونه بر گشته است
روم نینوا من بکین پدر
نمایم من آن شهر زیر وزیر
اگر یلر باشی تو با من بجنگ
بسی بهره آید ترا خود بچنگ
چو پیک شهنشه ببابل رسید
بنوپر سره گفته شه شنید
بگفتا یکی بنده ام شاه را
گشایم همین راه و هم گاه را
زپور بنی پال بس رنجه ام
بر آرم دمارش بسر پنجه ام
چو پیمان شاهنشهان بسته شد
دو کشور تو گوئی که پیوسته شد
سپاهی چو دریا زبابل گذشت
سوی نینوا در نور دید دشت
چو پور بنی پال آنرا شنید
یکی آه سرد از جگر بر کشید
بگفتا ببندید باروی شهر
ک مارا نباشد از این جنگ بهر
چو با جنگ ایشان مرانیست رای
همان به که در شهر گیریم جای
جداگشته چون بابل از نینوا
نخیزد بجز ماتم از نی، نوا
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۱۱۷ - نامه فرستادن زال زر به نزدیک ارجاسپ گوید
چه خوابید در دخمه گودرز پیر
برآمد خروش از یلان دلیر
نزاد است گفتی مگر مادرش
ندید است گیتی سر و افسرش
فرستاد کس پیش ارجاسپ زال
که ای ترک بد طینت و بدسکال
چه بود آنکه کردی در این کینه گاه
نبد شرمت از داور هور و ماه
چرا کشتی این پیر فرتوده را
جهان دیده و دهر پیموده را
نه زین کشتن ایوان شود زآن تو
که نفرین بد باد بر جان تو
نه مردم نخواهم اگر کین اوی
از آن ترک بدگوهر کینه جوی
کنون باش آماده جنگ من
که بینی از این پرهنر چنگ من
که فردا چه خورشید خنجر کشد
سر زنگئی شب به خون درکشد
بگویم جهان جو فرامرز را
که سازد ز خون رود این مرز را
چه گر نیست در بیشه شیر ژیان
به کین بسته دارد پلنگی میان
دلیران چو صف برکشند از دو روی
برآید ز هر دو سپه گفتگوی
به میدان کین رزم آن من است
کازین غم در آتش روان من است
پر آرم چه آرم بناورد گرز
نمایم بدین پیره سر یال و برز
به بینی که دستان سام سوار
چسان با دلیران کند کارزار
فرستاده رفت این به ارجاسپ گفت
بخندید و ارجاسپ شد در شگفت
بفرمود کان مرد را یوزبان
سر از تن ببرند اندر زمان
وز آن پس بفرمود تا کوس جنگ
زدند و به بستند بر بور تنگ
دلیران کمر کینه را استوار
پی رزم کردند مردانه وار
وزین روی دستان چاگاه شد
که گرد سپه باز بر ماه شد
بزد کوس و بر باره کین نشست
کمر تنگ و گرز گرانش بدست
دو لشکر چه دریا به جوش آمدند
به میدان کین رزم کوش آمدند
صف کین ز هر دو طرف راست شد
که دل در تن کوه در کاست شد
ز نالیدن نای جنبید کوه
زمین کوه گردید از بس گروه
فرامرز آمد به پیش نیا
چنین گفت کای گرد فرمانروا
من امروز گز خواب برخاستم
ز یزدان دادار این خواستم
که کین جهان دیده گودرز پیر
بخواهم از این دشت ناورد چیز
چنین گفت زالش که مردانه باش
برزم اندرون گرد فرزانه باش
چنانم امید است ز یزدان پاک
که دشمنت را سر درآرد به خاک
فرامرز پوشید گبر نبرد
برانگیخت باد و برآورد گرد
به میدان کین آمد از پیش صف
گران گرزه گاو پیکر به کف
به دشنام ارجاسپ را برشمرد
بدان پس هماورد خود خواست گرد
کمان کرد ارجاسپ کاین نامور
بود گرد دستان فرخنده فر
بپوشید ارجاسپ ساز نبرد
نشست از برباره ره نورد
برانگیخت که کوب سرکش ز جای
برآمد خروشیدن کره نای
کمر تنگ و در دست گرز گران
به آوردگه رفت ترک دمان
که در کینه گه آمد آن بدسکال
بدانست کاو نیست فرخنده زال
فرامرز را گفت برگوی نام
زگردان که واز دلیران کدام
فرامرز دانست که ارجاسپ اوست
ستیزنده بر جان لهراسپ اوست
چنین داد پاسخ بدو بدسکال
نبیره جهان جوی فرخنده زال
فرامرز پور یل تاج بخش
تهمتن خداوند کوپال و رخش
تو ایران ز رستم تهی یافتی
که زی مرز ایران عنان تافتی
ندانی که دربیشه باشد پلنگ
تهی نیست بیشه ز شیران جنگ
بگفت این و برداشت آن یل سنان
برآمد به ارجاسپ اندر زمان
چه ارجاسپ گشت از سنانش ستوه
کشید از میان تیغ و آمد چه کوه
سپهبد برآورد آتش ز دود
ز جا باز سرکش برانگیخت زود
همی دید ازکینه گه زال زر
به نزد سرافراز پرخاشخور
بدست دو یل تیغ تارک شکاف
نمایان چه برق از سر کوه قاف
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۳۳ - شاهنشاهی زریر ثانی و شغاد برادرش
پس از وی زرکسیس بر شد به گاه
که او بود فرزند مهتر زشاه
مگر مادرش بود داماسپی
نژادش همی بود گشتاسبی
همانا برادرش بودی شغاد
که از بابل و کلده بودش نژاد
به یونان زبان چون سخن راندند
ورا سغدیانوس می خواندند
حسد برد آن بدگهر بر زریر
دو ماه از پس مردن اردشیر
به همراهی خواجه ناسپاس
که نامش همی بود فارناسیاس
به گاهی که شه مست بودی به خواب
بکشت و بیفکند در چاه آب
خود آنگه به تخت مهی بر نشست
یکی تیغ زهر آب داده بدست
همان خواجه باوفای زریر
که باکور خواندش همی اردشیر
گرفت و به خاکش بیفکند زار
همی ساخت پس پیکرش سنگسار
سپاهی ازو روی برکاشتند
همه تخم کینش به دل کاشتند
برادرش کو بود در باختر
همی خواست آرد زمانش به سر
جهان جوی را بود اخواست نام
که داراب نیزش همی خواند نام
ز کار شغادش خبر چون رسید
یکی لشکر از باختر برکشید
چو داراب آمد به استرخ باز
همه لشکر آمد سوی وی فراز
به جایی که خوانند دارا بگرد
که دیوار شهر اندر آورد گرد
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۹۷ - کشته شدن شهاب برادر طارق
چو شد کشته طارق بد اختر شهاب
برون شد زتاری تنش توش وتاب
به خون برادر بسان گراز
بیفکند اسب از پی ترکتاز
بزد نعره از خشم بر پور شاه
که ای هاشمی کودک رزمخواه
به خون برادر هم اکنون سرت
بیاندازم از نامور پیکرت
چو پور علی بانگ او را شنید
بگفتا چه خوب آمدی ای پلید
که در دوزخ آن دیو نیرنگ باز
به راه تو دارد دو بیننده باز
هم اکنون شود روز عمر توطی
برادر ترا می شتابد ز پی
بگفت این وزد بر کمربند چنگ
ربودش چو کاهی ززین خدنگ
چنانش بیفکند سوی فلک
که گوشش نیوشید بانگ ملک
شهاب بد اختر چو تیر شهاب
زبالا سرازیر شد با شتاب
ز بالا بیامد چو شیطان فرود
علی دست بر قبضه ی تیغ سود
بزد وز میان کرد او را دو نیم
به خاک اندر افتاد دوی رجیم
چو زینگونه کیفر بد اندیش یافت
مهین پور طارق به میدان شتافت
که خود طلحه بد نام آن بد نژاد
ددی بود نستوده تا پاکزاد
به خونخواهی عم و کین پدر
برآهیخت شمشیر بر تاجور
گرفتش سر دست و تیغش زکف
برآورد فرزند شاه نجف
وزان پس یکی نیزه زد بر سرش
که از زین نگونسار شد پیکرش
چو این دید عمر و بن طارق زجای
برانگیخت خارا سم بادپای
هماورد را پور شه چون بدید
سبک آذر آبگون بر کشید
بزد آنچنان بر رگ گردنش
که سر رفت از یاد تاری تنش
به دوزخ در اهریمن بد گهر
دو منزل یکی تاخت سوی پدر
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۳۳ - به درک فرستادن امیر مختار نافع و
یکی پیش ایوان کیوان غلام
اسیر بیاورد نافع به نام
که این بد منش بدنگهبان رود
چو درکربلا شه نبرد آزمود
نهشت این بد اندیش ناپاکزاد
که عباس سالار حیدر نژاد
برد آب زی پرده گی های شاه
بپیماید از روی زی برده راه
شد آگه چو مختار یل کو چه کرد
بفرمود کز وی برآرند گرد
مر او را دم تیغ کیفر بداد
که از دوزخش رستگاری مباد
چو روز دگر میر برگاه شد
پی کشتن دشمن شاه شد
سه تن را به زنجیر سخت استوار
فرو بسته بودند زی نامدار
یک نام او حارث ابن بشیر
که بودی بسی نابکار و شریر
دوم پور جارود قاسم به نام
که نفرینش بادا زخیر الانام (ع)
سوم حارث نوفل کینه جوی
بداندیش و بدگوهر و زشتخوی
امیر آن سه ناپاک را چون بدید
چو سوزنده آتش زجا بردمید
بگفتا: ازایشان چه سرزد گناه؟
چه کردند این بد نژادان به شاه؟
بگفتند: کان حارث ابن بشیر
سوی خیمه ی شاه بگشاد تیر
بفرمود مختار کو را زپای
فکندند با دشنه ی سر گرای
وزان پس جهانجوی فرخنده خوی
سوی حارث نوفل آورد روی
بدو گفت: کز کارت آگه منم
کسی کت کند عمر،کوته منم
چو آتش به کین چون زبانه زدی
به زینب (ع) چرا تازیانه زدی؟
تو را شرم نامد زدخت رسول؟
نگشتی هراسان زشوی بتول؟
کنونت بدان گونه کیفر کنم
که از خویش خوشنود حیدر کنم
بفرمود تا چوب داری زدند
بدو بر فرو هشته پیچان کمند
کشندش به دار آن تن نابکار
که بودی چنان تن سزاوار دار
زند روزبانش به پهلوی و مشت
همی تازیانه هزاری درشت
به فرمان میر مهین روزبان
بدو کرد دل سخت و نامهربان
ببردش کشان برزده آستین
به دارش بیاویخت پر خشم و کین
هزاری بزد تازیانه به روی
که سست آمد اندام آن زشتخوی
امان خواست از میر و مامی نیافت
تن آسایی از انتقامی نیافت
رده گردش از هرکرانه زدند
هزاری دگر تازیانه زدند
بدانسان که اندامش ازهم گسیخت
چو سیلاب خون پلیدش بریخت
بد اندیش چون تشنه بد آب خواست
زمژگان مختار سیلاب خاست
بگفتش: تو را آب شمشیر بس
چنین کیفر از پنجه ی شیر بس
دریغا چرا زاده ی بوتراب
نه او را امان داد دشمن نه آب
بفرمود پس با زدوده پرند
گسستند اندام او بند بند
وزان پس بریدند از تن سرش
چنین بود در این جهان کیفرش
به دیگر سرا کردگار جهان
کشد زین بتر کیفر از بدگمان
پس آنگه به فرمان آن پاکرای
شد از پور جارود پردخته جای
چو آن روز بگذشت روز دگر
برآورد رخشنده خورشید سر
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۴۸ - کشتن مختار، کشنده ی عبدالرحمن ابن عقیل را
کشیدند زان پس دو مرد لعین
به دربار سالار نصرت قرین
که شد عبد رحمن سلیل عقیل
به شمشیر آن نابکاران قتیل
به فرمان میر آتش افروختند
تن دوزخی را در آن سوختند
یکی زشت مرد از نژاد حرام
که اش بود زید بن ورقاش نام
مرا و چون صف کربلا گشت راست
بیفکند عباس را دست راست
همین نابکار ستم پیشه را
بد آیین و خوی بد اندیشه را
به کین روزنابان کشیدند خوار
به درگاه مختار فرمانگزار
چو بدخواه را چشم سالار دید
به خشم آمد و لب به دندان گزید
دو رخ بر زمین سود شکرانه را
چو دید آن ز دادار بیگانه را
بفرمود تا از تنش هردو دست
به خنجر فکندند برخاک، پست
نگونسار کردند از آن پس به دار
زدندش به تن سنگ و پیکان هزار
سپس با همان دارش آتش زدند
چنین کیفر کرده را بستدند
به مینو شد از کار مختار راد
روان سپهدار عباس (ع) شاد