عبارات مورد جستجو در ۹ گوهر پیدا شد:
سعدی : غزلیات
غزل ۴۱۰
چشم که بر تو میکنم چشم حسود میکنم
شکر خدا که باز شد دیده بخت روشنم
هرگزم این گمان نبد با تو که دوستی کنم
باورم این نمیشود با تو نشسته کاین منم
دامن خیمه برفکن دشمن و دوست گو ببین
کاین همه لطف میکند دوست به رغم دشمنم
عالم شهر گو مرا وعظ مگو که نشنوم
پیر محله گو مرا توبه مده که بشکنم
گر بزنی به خنجرم کز پی او دگر مرو
نعره شوق میزنم تا رمقیست در تنم
این نه نصیحتی بود کز غم دوست توبه کن
سخت سیه دلی بود آن که ز دوست برکنم
گر همه عمر بشکنم عهد تو پس درست شد
کاین همه ذکر دوستی لاف دروغ میزنم
پیشم از این سلامتی بود و دلی و دانشی
عشق تو آتشی بزد پاک بسوخت خرمنم
شهری اگر به قصد من جمع شوند و متفق
با همه تیغ برکشم وز تو سپر بیفکنم
چند فشانی آستین بر من و روزگار من
دست رها نمیکند مهر گرفته دامنم
گر به مراد من روی ور نروی تو حاکمی
من به خلاف رای تو گر نفسی زنم زنم
این همه نیش میخورد سعدی و پیش میرود
خون برود در این میان گر تو تویی و من منم
شکر خدا که باز شد دیده بخت روشنم
هرگزم این گمان نبد با تو که دوستی کنم
باورم این نمیشود با تو نشسته کاین منم
دامن خیمه برفکن دشمن و دوست گو ببین
کاین همه لطف میکند دوست به رغم دشمنم
عالم شهر گو مرا وعظ مگو که نشنوم
پیر محله گو مرا توبه مده که بشکنم
گر بزنی به خنجرم کز پی او دگر مرو
نعره شوق میزنم تا رمقیست در تنم
این نه نصیحتی بود کز غم دوست توبه کن
سخت سیه دلی بود آن که ز دوست برکنم
گر همه عمر بشکنم عهد تو پس درست شد
کاین همه ذکر دوستی لاف دروغ میزنم
پیشم از این سلامتی بود و دلی و دانشی
عشق تو آتشی بزد پاک بسوخت خرمنم
شهری اگر به قصد من جمع شوند و متفق
با همه تیغ برکشم وز تو سپر بیفکنم
چند فشانی آستین بر من و روزگار من
دست رها نمیکند مهر گرفته دامنم
گر به مراد من روی ور نروی تو حاکمی
من به خلاف رای تو گر نفسی زنم زنم
این همه نیش میخورد سعدی و پیش میرود
خون برود در این میان گر تو تویی و من منم
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۸۸ - در هجای شهابی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۷۱
چند چون اخگر نفس در زیر خاکستر زنیم
خیز تا از چرخ نیلی خیمه بالاتر زنیم
از بساط خاک برچینیم بزم عیش را
با مسیحا در سپهر چارمین ساغر زنیم
بزم گل بازی فرو چینیم در گلزار قدس
ثابت و سیار را چون گل به یکدیگر زنیم
در بساط آفرینش هر چه درد و داغ هست
دسته بندیم و به رغبت همچو گل برسر زنیم
راه امن بیخودی را کاروان در کار نیست
چون قدح تنها به قلب باده احمر زنیم
خار و خاشاک وجود خویش را چون گردبار
جمع سازیم و زبرق آه آتش در زنیم
نیست پروای سیاهی برق عالمسوز را
یکقلم آتش به کلک و کاغذ و دفتر زنیم
گرد هستی را فرو شوییم از رخسار روح
در دل تیغ شهادت غوطه چون جوهر زنیم
بستر از خون بالش از شمشیر مردان کرده اند
چون زنان پیر تا کی تکیه بر بستر زنیم
بیقراری بادبان کشتی وامانده است
موج گردیم و بر این دریا بی لنگر زنیم
مجمر گردون ندارد عرصه جولان ما
سر برون چون شعله بیباک ازین مجمر زنیم
نه دماغ انجمن نه برگ خلوت مانده است
عالم دیگر بجوییم و در دیگر زنیم
این جواب آن که می گوید حکیم غزنوی
تا کی از هجران او ما دستها بر سر زنیم
خیز تا از چرخ نیلی خیمه بالاتر زنیم
از بساط خاک برچینیم بزم عیش را
با مسیحا در سپهر چارمین ساغر زنیم
بزم گل بازی فرو چینیم در گلزار قدس
ثابت و سیار را چون گل به یکدیگر زنیم
در بساط آفرینش هر چه درد و داغ هست
دسته بندیم و به رغبت همچو گل برسر زنیم
راه امن بیخودی را کاروان در کار نیست
چون قدح تنها به قلب باده احمر زنیم
خار و خاشاک وجود خویش را چون گردبار
جمع سازیم و زبرق آه آتش در زنیم
نیست پروای سیاهی برق عالمسوز را
یکقلم آتش به کلک و کاغذ و دفتر زنیم
گرد هستی را فرو شوییم از رخسار روح
در دل تیغ شهادت غوطه چون جوهر زنیم
بستر از خون بالش از شمشیر مردان کرده اند
چون زنان پیر تا کی تکیه بر بستر زنیم
بیقراری بادبان کشتی وامانده است
موج گردیم و بر این دریا بی لنگر زنیم
مجمر گردون ندارد عرصه جولان ما
سر برون چون شعله بیباک ازین مجمر زنیم
نه دماغ انجمن نه برگ خلوت مانده است
عالم دیگر بجوییم و در دیگر زنیم
این جواب آن که می گوید حکیم غزنوی
تا کی از هجران او ما دستها بر سر زنیم
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۳
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۳۶ - در بیان شهادت میثم تمار
ای که داری شور دین داری بسر
گوش کن بر حال دینداران نگر
میثم تمار مردی از عجم
بود در سلک غلامان منتظم
یافت آزادی و شد آن پاک دین
صاحب سر امیرالمومنین(ع)
شد ز فیض سر قرب دادگر
از منایا و بلایا با خبر
چون عبیدالله طاغی از عناد
زد به شهر کوفه ارونک فساد
با دلی پربغض و مملو از غضب
نزد خود بنمود میثم را طلب
گفت ای میثم خدایت در کجاست
گفت حاضر در میان اشقیاست
گفت بیزاری بجو از بوتراب
گفت بگذر زین کلام ناصواب
گفت نبود چارهای جز کشتنت
باید اندر خون خود آغشتنت
گفت مولایم علی داده خبر
که برادرم کشی با نه نفر
بلکه فرموده امیر مومنان
تیری از کین زبانم از دهان
گفت مولایت علی کذاب بود
گفت کذب اندر کلام وی نبود
پیش از این میثم رسیدی هر کجا
نزد عمر و بن حریث با وفا
باز میگفتی به عمرو آن بینصیب
میشوم همسایه تو عنقریب
تا به فرمان عبید نابکار
نزد بیت عمرو کردندش بدار
شد به عمرو آنگاه از این داستان
معنی فرموده میثم عیان
شد گلاب افشان پی اکرام او
کرد دور دار او را رفت رو
بر کنیز خویش فرمان داد زود
عود و عنبر بهر میثم کرد دود
روی دار آن نیک مرد حقشناس
ذرهای ننمود از دشمن هراس
نزد خلق کوفه با صوت جلی
کرد ظاهر مدح و اوصاف علی
گفت چون بر عترت طه درود
لب به لعن آل بوسفیان گشود
پرده از کفر یکایک باز کرد
اصل و نسل جمله را ابراز کرد
آل مروان را بدان فسق و فجور
کرد رسوا از اناث و از ذکور
بیم شورش کرد آن قوم لئام
بر دهان وی زدند آخر لجام
لیک ننمود اکتفا ابن زیاد
قطع کرد آخر زبانش از عناد
بود اندر محنت و رنج و عنا
تا سه روز آن گونه آن مرد خدا
پس عبیدالله از بعد از سه روز
ساخت کفر باطن خود را به روز
داد فرمان بر سگ دون همتی
بر تهیگاهش زد از کین ضربتی
گشت اندر موسم نزع روان
خون ز سوراخ دماغ او روان
نیمه شب هفت تن خرما فروش
نعش او دزدیده با آه و خروش
زیر نهری بیخبر از ناکسان
نعش وی کردند با عشرت نهان
باد قربان جان و جسم ممکنات
بر شهید تشنه در جنب قرات
چون تن آن سرور دنیا و دین
ماند بیسر تا سه روز اندر زمین
بیانیس و مونس و یار و حبیب
بیکس و مظلوم و عریان و غریب
در اسیری کرد رو با اشک و آه
سید سجاد اندر قتلگاه
دید جسم غرقه در خون حسین
و آن قد و بالای موزون حسین
با جوانان بنیهاشم تمام
بر سر خاک سیه کرده مقام
بر بدنهای چو برگ نسترن
ریک و خاک کربلا گشته کفن
باد بیباکانه جولان میکند
کاکل اکبر پریشان میکند
آن علیل از سینه آهی برفروخت
کز تف آن آه نه افلاک سوخت
سم اسبان مخالف سر به سر
شد به حال عابدین از گریه تر
گفت کای تبدار بیصبر و قرار
خاندان مصطفی را یادگار
هستی کون و مکان پا بست تست
رشته نظم جهان در دست تست
حجت حقی تو در این روزگار
صبر باید حجت حق را به کار
دیده را زینالعباد دریا نمود
پاسخ زینب چینن انشاء نمود
کای مهین ناموس ذات کردگار
عمه جان رفته ز دستم اختیار
آخر این جسم شریف نازنین
کاین چنین افتاده عریان بر زمین
عمه این ریحانه پیغمبر است
زینت عرش خدای اکبر است
حجت یکتای بیهمتا نبود؟
یا عزیز حضرت زهراء نبود؟
خود گفتم نیست فرزند بتول
یا نباشد قرهالعین رسول
یا ز جدش بر زبانها نام نیست
این که دیگر خارج از اسلام نیست
نیست یارای نوشتن خامه را
مختصر کن (صامت) این هنگامه را
گوش کن بر حال دینداران نگر
میثم تمار مردی از عجم
بود در سلک غلامان منتظم
یافت آزادی و شد آن پاک دین
صاحب سر امیرالمومنین(ع)
شد ز فیض سر قرب دادگر
از منایا و بلایا با خبر
چون عبیدالله طاغی از عناد
زد به شهر کوفه ارونک فساد
با دلی پربغض و مملو از غضب
نزد خود بنمود میثم را طلب
گفت ای میثم خدایت در کجاست
گفت حاضر در میان اشقیاست
گفت بیزاری بجو از بوتراب
گفت بگذر زین کلام ناصواب
گفت نبود چارهای جز کشتنت
باید اندر خون خود آغشتنت
گفت مولایم علی داده خبر
که برادرم کشی با نه نفر
بلکه فرموده امیر مومنان
تیری از کین زبانم از دهان
گفت مولایت علی کذاب بود
گفت کذب اندر کلام وی نبود
پیش از این میثم رسیدی هر کجا
نزد عمر و بن حریث با وفا
باز میگفتی به عمرو آن بینصیب
میشوم همسایه تو عنقریب
تا به فرمان عبید نابکار
نزد بیت عمرو کردندش بدار
شد به عمرو آنگاه از این داستان
معنی فرموده میثم عیان
شد گلاب افشان پی اکرام او
کرد دور دار او را رفت رو
بر کنیز خویش فرمان داد زود
عود و عنبر بهر میثم کرد دود
روی دار آن نیک مرد حقشناس
ذرهای ننمود از دشمن هراس
نزد خلق کوفه با صوت جلی
کرد ظاهر مدح و اوصاف علی
گفت چون بر عترت طه درود
لب به لعن آل بوسفیان گشود
پرده از کفر یکایک باز کرد
اصل و نسل جمله را ابراز کرد
آل مروان را بدان فسق و فجور
کرد رسوا از اناث و از ذکور
بیم شورش کرد آن قوم لئام
بر دهان وی زدند آخر لجام
لیک ننمود اکتفا ابن زیاد
قطع کرد آخر زبانش از عناد
بود اندر محنت و رنج و عنا
تا سه روز آن گونه آن مرد خدا
پس عبیدالله از بعد از سه روز
ساخت کفر باطن خود را به روز
داد فرمان بر سگ دون همتی
بر تهیگاهش زد از کین ضربتی
گشت اندر موسم نزع روان
خون ز سوراخ دماغ او روان
نیمه شب هفت تن خرما فروش
نعش او دزدیده با آه و خروش
زیر نهری بیخبر از ناکسان
نعش وی کردند با عشرت نهان
باد قربان جان و جسم ممکنات
بر شهید تشنه در جنب قرات
چون تن آن سرور دنیا و دین
ماند بیسر تا سه روز اندر زمین
بیانیس و مونس و یار و حبیب
بیکس و مظلوم و عریان و غریب
در اسیری کرد رو با اشک و آه
سید سجاد اندر قتلگاه
دید جسم غرقه در خون حسین
و آن قد و بالای موزون حسین
با جوانان بنیهاشم تمام
بر سر خاک سیه کرده مقام
بر بدنهای چو برگ نسترن
ریک و خاک کربلا گشته کفن
باد بیباکانه جولان میکند
کاکل اکبر پریشان میکند
آن علیل از سینه آهی برفروخت
کز تف آن آه نه افلاک سوخت
سم اسبان مخالف سر به سر
شد به حال عابدین از گریه تر
گفت کای تبدار بیصبر و قرار
خاندان مصطفی را یادگار
هستی کون و مکان پا بست تست
رشته نظم جهان در دست تست
حجت حقی تو در این روزگار
صبر باید حجت حق را به کار
دیده را زینالعباد دریا نمود
پاسخ زینب چینن انشاء نمود
کای مهین ناموس ذات کردگار
عمه جان رفته ز دستم اختیار
آخر این جسم شریف نازنین
کاین چنین افتاده عریان بر زمین
عمه این ریحانه پیغمبر است
زینت عرش خدای اکبر است
حجت یکتای بیهمتا نبود؟
یا عزیز حضرت زهراء نبود؟
خود گفتم نیست فرزند بتول
یا نباشد قرهالعین رسول
یا ز جدش بر زبانها نام نیست
این که دیگر خارج از اسلام نیست
نیست یارای نوشتن خامه را
مختصر کن (صامت) این هنگامه را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
نخواهد برد از ما صرفهای خصم عنید ما
جبین از خون قاتل سرخ می سازد شهید ما
به گوش نغمه سنجان چمن بیگانه می آید
برون از پرده دل چون فتد گفت و شنید ما
ثمر در عالم انصاف ازین بهتر نمی باشد
تن آزادگان می پرورد در سایه، بید ما
مغانی باده ریزد، خانقاهی می به دور آرد
اگر پیر خرابات مغان گردد مرید ما
سیه روزی ما را اعتباری نیست چندانی
به بازی جامه را در نیل زد، بخت سفید ما
بیاگر مرد ساز و سوز عشقی نالهای بشنو
که آتش می زند در خشک و تر، طرز نشید ما
گشاد کار خود را دیده ام در عشق و رسوایی
حزین ، از سینهٔ چاک است درگاه امید ما
جبین از خون قاتل سرخ می سازد شهید ما
به گوش نغمه سنجان چمن بیگانه می آید
برون از پرده دل چون فتد گفت و شنید ما
ثمر در عالم انصاف ازین بهتر نمی باشد
تن آزادگان می پرورد در سایه، بید ما
مغانی باده ریزد، خانقاهی می به دور آرد
اگر پیر خرابات مغان گردد مرید ما
سیه روزی ما را اعتباری نیست چندانی
به بازی جامه را در نیل زد، بخت سفید ما
بیاگر مرد ساز و سوز عشقی نالهای بشنو
که آتش می زند در خشک و تر، طرز نشید ما
گشاد کار خود را دیده ام در عشق و رسوایی
حزین ، از سینهٔ چاک است درگاه امید ما
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۷۳ - بردن حارث معلون آن دو طفل را از بهر کشتن به کنار فرات
ستمکار حارث کمندی به دست
بهم برد و بازوی طفلان ببست
سپس زی فرات آمد او رهسپر
ابا کودکان و غلام و پسر
شد از کرده ی شوی زن درشگفت
خروشان به دنبالشان ره گرفت
بدو گفت کز داور آزرم دار
ز پیغمبر راستیم شرم دار
نه این کودکان زآل پیغمبرند
دو نوباوه از گلشن حیدرند
نه این هر دو مهمان خوان تواند
زهر بد همی درامان تواند
تو را اینچنین زشت کردار چیست؟
ستم بر به مهمان سزاوار نیست
بتابید ازو شوی از دین بری
ز بانو نپذیرفت پوزشگری
کشان برد دژخیم نا هوشمند
سوی رود بار آن دو سرو بلند
که از خونشان خاک مرجان کند
دو جان را تن خسته بیجان کند
غلام نکو خوی از پیش خواند
بدین گونه با او سخن باز راند
که این تیغ برنده بستان زمن
جداکن ز پیکر سراین دو تن
زبیدادگر خواجه در –دم غلام
گرفت آبگون تیغ و برداشت گام
که اندر لب رود آب روان
زپای اندرآرد دو سرو جوان
به ره بر یکی زان دو تن بی پناه
چنین گفت با آن غلام سیاه
که ای نکیخو مرد فرخ جمال
تورا چهره ماند به چهر بلال
بدو گفت آن بنده ی پاکزاد
که از آتش دوزخ آزاد باد
که برگو – شما از نژاد که اید؟
شناسا به فرخ بلال از چه اید؟
محمد چنین پاسخش داد باز
که ماییم شهزاده گان حجاز
زمسلم دو پور گرانمایه ایم
که مهر افسر و آسمان پایه ایم
بلال نکو رو که فرخنده بود
خداوند مارا یکی بنده بود
غلام این سخن ها چو زو کرد گوش
به تن جامه بدرید و برزد خروش
بیفکند شمشیر و بنهاد روی
به پای دو شهزاده ی نیکخوی
به زاری بگفت ای دو فرخ تبار
زپیغمبر هاشمی یادگار
نخواهم که در هر دو گیتی سیاه
شود رویم ازشومی این گناه
سرازخاک برداشت پس با شتاب
گذر کرد چون باد از روی آب
بدو بد گهرخواجه زد نعره سخت
که ای تیره رو بنده ی شوربخت
چرا رخ ز فرمان من تافتی؟
ازیدر بدان سوی بشتافتی؟
بگفتش که روی از تو برتافتن
به ازخشم یزدان به خود یافتن
نیاید زمن هرگز این کار بد
تو را زیبد این رسم و هنجار بد
بد اختر چو از بنده شد نا امید
به فرزانه فرزند خود بنگرید
بدو گفت کای پور فرمان پذیر
زدست پدر تیغ بران بگیر
جدا کن سراین دو موینده زود
بینداز تنشان درین ژرف رود
پسر تیغ از آن زشت گوهر گرفت
پی کشتن آن دو ره بر گرفت
بگفتش یکی زان دو طفل یتیم
که من بر تو ترسم زنار جحیم
جوانی ستم برجوانان مکن
که چرخت کند شاخ هستی زبن
به خویشان پیغمبر خویشتن
مورز ای جوان کین و بشنو سخن
چو آن هردو را پورحارث شناخت
بدان سوی آب از برباب تاخت
بدو بر خروشید از کین پدر
که نفرین رسادا به چونین پسر
بهم برد و بازوی طفلان ببست
سپس زی فرات آمد او رهسپر
ابا کودکان و غلام و پسر
شد از کرده ی شوی زن درشگفت
خروشان به دنبالشان ره گرفت
بدو گفت کز داور آزرم دار
ز پیغمبر راستیم شرم دار
نه این کودکان زآل پیغمبرند
دو نوباوه از گلشن حیدرند
نه این هر دو مهمان خوان تواند
زهر بد همی درامان تواند
تو را اینچنین زشت کردار چیست؟
ستم بر به مهمان سزاوار نیست
بتابید ازو شوی از دین بری
ز بانو نپذیرفت پوزشگری
کشان برد دژخیم نا هوشمند
سوی رود بار آن دو سرو بلند
که از خونشان خاک مرجان کند
دو جان را تن خسته بیجان کند
غلام نکو خوی از پیش خواند
بدین گونه با او سخن باز راند
که این تیغ برنده بستان زمن
جداکن ز پیکر سراین دو تن
زبیدادگر خواجه در –دم غلام
گرفت آبگون تیغ و برداشت گام
که اندر لب رود آب روان
زپای اندرآرد دو سرو جوان
به ره بر یکی زان دو تن بی پناه
چنین گفت با آن غلام سیاه
که ای نکیخو مرد فرخ جمال
تورا چهره ماند به چهر بلال
بدو گفت آن بنده ی پاکزاد
که از آتش دوزخ آزاد باد
که برگو – شما از نژاد که اید؟
شناسا به فرخ بلال از چه اید؟
محمد چنین پاسخش داد باز
که ماییم شهزاده گان حجاز
زمسلم دو پور گرانمایه ایم
که مهر افسر و آسمان پایه ایم
بلال نکو رو که فرخنده بود
خداوند مارا یکی بنده بود
غلام این سخن ها چو زو کرد گوش
به تن جامه بدرید و برزد خروش
بیفکند شمشیر و بنهاد روی
به پای دو شهزاده ی نیکخوی
به زاری بگفت ای دو فرخ تبار
زپیغمبر هاشمی یادگار
نخواهم که در هر دو گیتی سیاه
شود رویم ازشومی این گناه
سرازخاک برداشت پس با شتاب
گذر کرد چون باد از روی آب
بدو بد گهرخواجه زد نعره سخت
که ای تیره رو بنده ی شوربخت
چرا رخ ز فرمان من تافتی؟
ازیدر بدان سوی بشتافتی؟
بگفتش که روی از تو برتافتن
به ازخشم یزدان به خود یافتن
نیاید زمن هرگز این کار بد
تو را زیبد این رسم و هنجار بد
بد اختر چو از بنده شد نا امید
به فرزانه فرزند خود بنگرید
بدو گفت کای پور فرمان پذیر
زدست پدر تیغ بران بگیر
جدا کن سراین دو موینده زود
بینداز تنشان درین ژرف رود
پسر تیغ از آن زشت گوهر گرفت
پی کشتن آن دو ره بر گرفت
بگفتش یکی زان دو طفل یتیم
که من بر تو ترسم زنار جحیم
جوانی ستم برجوانان مکن
که چرخت کند شاخ هستی زبن
به خویشان پیغمبر خویشتن
مورز ای جوان کین و بشنو سخن
چو آن هردو را پورحارث شناخت
بدان سوی آب از برباب تاخت
بدو بر خروشید از کین پدر
که نفرین رسادا به چونین پسر
عبدالقهّار عاصی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۳۳
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
شعر بی نام
بر سینه ات نشست
زخم عمیق و کاری ِ دشمن
امّا
ای سرو ِ ایستاده نیفتادی ...
این رسم ِتوست که ایستاده بمیری ...
*
در تو ترانه های خنجر و خون ،
در تو پرندگان مهاجر
در تو سرود فتح
این گونه
چشم های تو روشن
هرگز نبوده است ...
با خون تو
میدان توپخانه
در خشم خلق
بیدار می شود ...
مردم
زان سوی توپخانه ،
بدین سوی سرریز می کنند
نان و گرسنگی
به تساوی تقسیم می شود
ای سرو ایستاده
این مرگ توست که می سازد ...
*
دشمن دیوار می کشد
این عابران خوب و ستم بَر
نام تو را
این عابران ژنده نمی دانند
و این دریغ هست اما
روزی که خلق بداند
هر قطره قطره ی خون تو
محراب می شود ...
این خلق
نام بزرگ تو را
در هر سرود میهنی اش
آواز می دهد
نام تو ، پرچم ایران ،
خزر
به نام تو زنده است ...
زخم عمیق و کاری ِ دشمن
امّا
ای سرو ِ ایستاده نیفتادی ...
این رسم ِتوست که ایستاده بمیری ...
*
در تو ترانه های خنجر و خون ،
در تو پرندگان مهاجر
در تو سرود فتح
این گونه
چشم های تو روشن
هرگز نبوده است ...
با خون تو
میدان توپخانه
در خشم خلق
بیدار می شود ...
مردم
زان سوی توپخانه ،
بدین سوی سرریز می کنند
نان و گرسنگی
به تساوی تقسیم می شود
ای سرو ایستاده
این مرگ توست که می سازد ...
*
دشمن دیوار می کشد
این عابران خوب و ستم بَر
نام تو را
این عابران ژنده نمی دانند
و این دریغ هست اما
روزی که خلق بداند
هر قطره قطره ی خون تو
محراب می شود ...
این خلق
نام بزرگ تو را
در هر سرود میهنی اش
آواز می دهد
نام تو ، پرچم ایران ،
خزر
به نام تو زنده است ...