عبارات مورد جستجو در ۳ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۳۷ - باز جواب گفتن آن کافر جبری آن سنی را کی باسلامش دعوت می‌کرد و به ترک اعتقاد جبرش دعوت می‌کرد و دراز شدن مناظره از طرفین کی مادهٔ اشکال و جواب را نبرد الا عشق حقیقی کی او را پروای آن نماند و ذلک فضل الله یتیه من یشاء
کافر جبری جواب آغاز کرد
که از آن حیران شد آن منطیق مرد
لیک گر من آن جوابات و سؤال
جمله را گویم بمانم زین مقال
زان مهم‌تر گفتنی‌ها هستمان
که بدان فهم تو به یابد نشان
اندکی گفتیم زان بحث ای عتل
ز اندکی پیدا بود قانون کل
هم‌چنین بحث است تا حشر بشر
در میان جبری و اهل قدر
گر فرو ماندی ز دفع خصم خویش
مذهب ایشان بر افتادی ز پیش
چون برون‌شوشان نبودی در جواب
پس رمیدندی از آن راه تباب
چون که مقضی بد دوام آن روش
می‌دهدشان از دلایل پرورش
تا نگردد ملزم از اشکال خصم
تا بود محجوب از اقبال خصم
تا که این هفتاد و دو ملت مدام
در جهان ماند الیٰ یوم القیام
چون جهان ظلمت است و غیب این
از برای سایه می‌باید زمین
تا قیامت ماند این هفتاد و دو
کم نیاید مبتدع را گفت و گو
عزت مخزن بود اندر بها
که برو بسیار باشد قفل ها
عزت مقصد بود ای ممتحن
پیچ پیچ راه و عقبه و راه‌زن
عزت کعبه بود وان نادیه
ره‌زنی اعراب و طول بادیه
هر روش هر ره که آن محمود نیست
عقبه‌یی و مانعی و ره‌زنی‌ست
این روش خصم و حقود آن شده
تا مقلد در دو ره حیران شده
صدق هر دو ضد بیند در روش
هر فریقی در ره خود خوش منش
گر جوابش نیست می‌بندد ستیز
بر همان دم تا به روز رستخیز
که مهان ما بدانند این جواب
گرچه از ما شد نهان وجه صواب
پوزبند وسوسه عشق است و بس
ورنه کی وسواس را بسته‌ست کس‌؟
عاشقی شو شاهدی خوبی بجو
صید مرغابی همی‌کن جو به جو
کی بری زان آب‌؟ کان آبت برد
کی کنی زان فهم‌؟ فهمت را خورد
غیر این معقول‌ها معقول ها
یابی اندر عشق با فر و بها
غیر این عقل تو حق را عقل هاست
که بدان تدبیر اسباب سماست
که بدین عقل آوری ارزاق را
زان دگر مفرش کنی اطباق را
چون ببازی عقل در عشق صمد
عشر امثالت دهد یا هفت‌صد
آن زنان چون عقل‌ها درباختند
بر رواق عشق یوسف تاختند
عقلشان یک‌دم ستد ساقی عمر
سیر گشتند از خرد باقی عمر
اصل صد یوسف جمال ذوالجلال
ای کم از زن شو فدای آن جمال
عشق برد بحث را ای جان و بس
کو ز گفت و گو شود فریاد رس
حیرتی آید ز عشق آن نطق را
زهره نبود که کند او ماجرا
که بترسد گر جوابی وا دهد
گوهری از لنج او بیرون فتد
لب ببندد سخت او از خیر و شر
تا نباید کز دهان افتد گهر
هم‌چنان که گفت آن یار رسول
چون نبی بر خواندی بر ما فصول
آن رسول مجتبیٰ وقت نثار
خواستی از ما حضور و صد وقار
آن چنان که بر سرت مرغی بود
کز فواتش جان تو لرزان شود
پس نیاری هیچ جنبیدن ز جا
تا نگیرد مرغ خوب تو هوا
دم نیاری زد ببندی سرفه را
تا نباید که بپرد آن هما
ور کست شیرین بگوید یا ترش
بر لب انگشتی نهی یعنی خمش
حیرت آن مرغ است خاموشت کند
بر نهد سردیگ و پر جوشت کند
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵۷ - در مدح مسعود سعد سلمان
ای عمیدی که باز غزنین را
سیرت و صورتت چو بستان کرد
باز عکس جمال گلفامت
حجرهٔ دیده را گلستان کرد
باز نطق زبان در بارت
صدف عقل را در افشان کرد
خاطر دوربین روشن تو
عیب را پیش عقل عنوان کرد
خاطر دور یاب کندورت
عفو را بارگیر عصیان کرد
آنچه در طبع خلق خلق تو کرد
بر چمن ابرهای نیسان کرد
و آنچه در گوش شاه شعرت خواند
در صدف قطره‌های باران کرد
چون بدید این رهی که گفتهٔ تو
کافران را همی مسلمان کرد
کرد شعر جمیل تو جمله
چون نبی را گزیده عثمان کرد
چون ولوع جهان به شعر تو دید
عقل او گرد طبع جولان کرد
شعرها را به جمله در دیوان
چون فراهم نهاد دیوان کرد
دفتر خویش را ز نقش حروف
قایل عقل و قابل جان کرد
تا چو دریای موج‌زن سخنت
در جهان در و گوهر ارزان کرد
چون یکی درج ساخت پر گوهر
عجز دزدان برو نگهبان کرد
طاهر این حال پیش خواجه بگفت
خواجه یک نکته گفت و برهان کرد
گفت آری سنایی از سر جهل
با نبی جمع ژاژطیان کرد
در و خرمهره در یکی رشته
جمع کرد آنگهی پریشان کرد
دیو را با فرشته در یک جای
چون همه ابلهان به زندان کرد
خواجه طاهر چو این بگفت رهیت
خجلی شد که وصف نتوان کرد
لیک معذور دار از آنک مرا
معجز شعرهات حیران کرد
زانک بهر جواز شعر ترا
شعر هر شاعری که دستان کرد
بهر عشق پدید کردن خویش
خویشتن در میانه پنهان کرد
من چه دانم که از برای فروخت
آنک خود را نظیر حسان کرد
پس چو شعری بگفت و نیک آمد
داغ مسعود سعد سلمان کرد
شعر چون در تو حسود ترا
جگر و دل چو لعل و مرجان کرد
رو که در لفظ عاملان فلک
مر ترا جمع فضل وحدان کرد
سخن عذب سهل ممتنعت
بر همه شعر خواندن آسان کرد
هر ثنایی که گفتی اندر خلق
خلق و اقبال تو ترا آن کرد
چه دعا گویمت که خود هنرت
مر ترا پیشوای دو جهان کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶۳
آیینه را سیاه کند با غبار بحث
گو آسمان مکن به من خاکسار بحث
در عالم شهود ندارد دلیل راه
حیران عشق را نکند بیقرار بحث
آخر کدام نقص ازین بیشتر بود؟
کز خجلت طرف نشود شرمسار بحث
بر ساحل افکند خس و خاشاک را محیط
از مجلس حضور بود بر کنار بحث
از نبض اختیار، بلا موج می زند
تسلیم هر که شد نکند اختیار بحث
بر سنگ خاره زد گهر آبدار خویش
هر کاملی که کرد به ناقص عیار بحث
آیینه را ز نقش پریشان مکن سیاه
در مجلس حضورمکن زینهار بحث
یک عقده وا نشد زدل ارباب علم را
چندان که برد ناخن دقت به کار بحث
با روی تیغ، ناخن جوهر چه می کند؟
دلهای ساده را ننماید فگار بحث
صائب نصیحتی است ز صاحبدلان مرا
تا صلح ممکن است مکن اختیار بحث