عبارات مورد جستجو در ۲ گوهر پیدا شد:
سعدی : غزلیات
غزل ۴۹۷
خلاف سرو را روزی خرامان سوی بستان آی
دهان چون غنچه بگشای و چو گلبن در گلستان آی
دمادم حوریان از خلد رضوان میفرستندت
که ای حوری انسانی دمی در باغ رضوان آی
گرت اندیشه میباشد ز بدگویان بی معنی
چو معنی معجری بربند و چون اندیشه پنهان آی
دلم گرد لب لعلت سکندروار میگردد
نگویی کآخر ای مسکین فراز آب حیوان آی
چو عقرب دشمنان داری و من با تو چو میزانم
برای مصلحت ماها ز عقرب سوی میزان آی
جهانی عشقبازانند در عهد سر زلفت
رها کن راه بدعهدی و اندر عهد ایشان آی
خوش آمد نیست سعدی را در این زندان جسمانی
اگر تو یک دلی با او چو او در عالم جان آی
دهان چون غنچه بگشای و چو گلبن در گلستان آی
دمادم حوریان از خلد رضوان میفرستندت
که ای حوری انسانی دمی در باغ رضوان آی
گرت اندیشه میباشد ز بدگویان بی معنی
چو معنی معجری بربند و چون اندیشه پنهان آی
دلم گرد لب لعلت سکندروار میگردد
نگویی کآخر ای مسکین فراز آب حیوان آی
چو عقرب دشمنان داری و من با تو چو میزانم
برای مصلحت ماها ز عقرب سوی میزان آی
جهانی عشقبازانند در عهد سر زلفت
رها کن راه بدعهدی و اندر عهد ایشان آی
خوش آمد نیست سعدی را در این زندان جسمانی
اگر تو یک دلی با او چو او در عالم جان آی
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵
کسی کاندر تو دل بندد همی بر خویشتن خندد
که جز بی معنیی چون تو چو تو دلدار نپسندد
وگر نو کیسهٔ عشق تو از شوخی به دست آری
قباها کز تو در پوشد کمرها کز تو در بندد
ز عمر و صبر و دین ببرید آنکو بست بر تو دل
ز جاه و مال و جان بگسست هر کو با تو پیوندد
سنایی گر به تو دل داد بستاند که بدعهدی
گزافست این چنین زیرک ز ناجنسی کمر رندد
که گر تو فی المثل جانی چنان بستاند از تو دل
که یک چشمت همی گوید دگر چشمت همی خندد
که جز بی معنیی چون تو چو تو دلدار نپسندد
وگر نو کیسهٔ عشق تو از شوخی به دست آری
قباها کز تو در پوشد کمرها کز تو در بندد
ز عمر و صبر و دین ببرید آنکو بست بر تو دل
ز جاه و مال و جان بگسست هر کو با تو پیوندد
سنایی گر به تو دل داد بستاند که بدعهدی
گزافست این چنین زیرک ز ناجنسی کمر رندد
که گر تو فی المثل جانی چنان بستاند از تو دل
که یک چشمت همی گوید دگر چشمت همی خندد