عبارات مورد جستجو در ۲ گوهر پیدا شد:
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۸
یار آمد و من طاقت دیدار ندارم
از خود گله ای دارم و از یار ندارم
شادم که: غم یار ز خود بی خبرم کرد
باری، خبر از طعنه اغیار ندارم
گفتم: چو بیایی، غم خود با تو کنم شرح
اما چه کنم؟ طاقت گفتار ندارم
لطف تو بود اندک و اندوه تو بسیار
من خود گله اندک و بسیار ندارم
گو: خلق بدانند که من رندم و رسوا
از رندی و بدنامی خود عار ندارم
بی قیدم و از کار جهان فارغ مطلق
کس با من و من هم بکسی کار ندارم
حال من دل خسته خرابست، هلالی
آزرده دلی دارم و غم خوار ندارم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۴
مستم امروز چنین مستی ‌مست
که زمن نیستی آمد در هست
گرنه پیوسته چنین باید بود
پس چرا عاشق و مستم پیوست
بر من انکار چرا چون همه‌‌اند
عاشق و شیفته و دوست پرست
محتسب مست و مشنِّع بر من
که دگر باره فلان توبه شکست
ای مسلمانان از بهر خدای
کیست کو نیست چو من عاشق و مست
هیچ کس نیست در آفاق که نیست
زیر پای هوسی دیگر پست
از سرِ دنیی و عقبی برخاست
هر که در کنج خرابات نشست
عاقبت در سرِ دل کردم جان
جان و دل هر دو بدادم از دست
دارم از شیخ سوالی موجز
نکتهٔی نادره بر خواهم بست
آن که زو روح بیاساید به
یا از آن کو دلِ دل‌داده بخست
با صبا گفتم اگر بتوانی
که ز سر تازه کنی عهدِ الست
اگر از ظلمتِ بیت الاحزان
روی آن هست که بتوانم جست
راه بر مصرِ نزاری کن زود
بویِ پیراهنِ یوسف بفرست