عبارات مورد جستجو در ۶ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰۳
غلامم خواجه را آزاد کردم
منم کاستاد را استاد کردم
منم آن جان که دی زادم ز عالم
جهان کهنه را بنیاد کردم
منم مومی که دعوی من این است
که من پولاد را پولاد کردم
بسی‌‌ بی‌دیده را سرمه کشیدم
بسی‌‌ بی‌عقل را استاد کردم
منم ابر سیه اندر شب غم
که روز عید را دلشاد کردم
عجب خاکم که من از آتش عشق
دماغ چرخ را پرباد کردم
ز شادی دوش آن سلطان نخفته‌‌‌‌ست
که من بنده مر او را یاد کردم
ملامت نیست چون مستم تو کردی
اگر من فاشم و بیداد کردم
خمش کن کاینه زنگار گیرد
چو بر وی دم زدم فریاد کردم
خاقانی : قصاید و قطعات عربی
در مدح صدر احل تاج الافاضل عزالدین
رضع الموالی غیاث الخلق طرا
سیحمی الخلق عن سخط الرفیع
و حق الحق لا ابغی رضاه
ولو بلغ الرفیع ذری الرفیع
وجدنا فیض ذات الرجع فینا
فلم یجز الرجوع الی الرجیع
ریاض للمحاضر و المبادی
و کنز للحواضر و البوادی
شوارد خاطری نظما و نثرا
ریاح سائرات فی البلاد
کانی نلت عنقود الثریا
فاعصر منه خمرا للعباد
اذا لم یسبه القواد لوما
کان ابن الزنا شر الزناد
اذا الح عزة و سود مجد
اصوغ کلاهما بید الایادی
بیمنی سیف ذوالیزن الیمانی
و ساعد قس ساعده الایادی
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۲ - در مدح ناصرالدین طاهر و تهنیت رمضان و تحویل حمل
سایه افکند مه روزه و روز تحویل
روز مسعود مبارک مه میمون جلیل
سایه‌ای نه که شود از رخ خورشید خجل
سایه‌ای نه که بود بر در خورشید ذلیل
سایه‌ای کز مدد مد سوادش دادست
دست کحال قضا دیدهٔ دین را تکحیل
سایه‌ای کز طرف دامن فضلش دارند
دوش خورشید ردا تارک گردون اکلیل
هر دو فرخنده و میمون و مبارک بادند
چه مه روزه و دیگر چه و روز تحویل
برکه بر ناصر دین صاحب عادل که خدای
همه چیزیش بدادست مگر عیب و عدیل
ثانی سایهٔ یزدان که به عالی عتبه‌اش
نور خورشید قدم می‌ننهد بی‌تقبیل
ای صلاحیت عالم را کلک تو ضمان
رزق ذریت آدم را کف تو کفیل
سایهٔ عدل تو واصل به وجود و به عدم
منهی حزم تو آگه ز کثیر و ز قلیل
نه سر امر تو در پیش ز شرم تغییر
نه رخ رای تو بی‌رنگ ز ننگ تبدیل
حیز حزم تو چونان به اصابت مملوست
که درو همچو خلا گنج نیابد تعطیل
جامهٔ جاه ترا نقش همی بست قضا
واسمان جامهٔ خودرنگ همی‌کرد به نیل
به سر عجز رسد عون تو بی‌هیچ نشان
به دم جور رسد عدل تو بی‌هیچ دلیل
خطبه بر مسرع حکم تو کند باد خفیف
خوشه از خرمن علم تو چند خاک ثقیل
خجلت حلم تو دادست زمین را تسکین
غیرت حکم تو دادست زمان را تعجیل
کوه اگر حلم ترا نام برد بی‌تعظیم
ابر اگر دست ترا یاد کند بی‌تبجیل
کوه را زلزله چون کیک فتد در پاژه
ابر را صاعقه چون سنگ فتد در قندیل
قبض ارواح کند تف سموم سخطت
بی‌جواز اجل و واسطهٔ عزرائیل
نشر اموات کند صوت صریر قلمت
فارغ از مشغلهٔ صور و دم اسرافیل
چون زمین را شرف مولد تو حاصل شد
آسمان راه نظیرت بزد اندر تحصیل
خود وجود چو تویی بار دگر ممتنع است
ورنه نی فیض گسستست و نه فیاض بخیل
ای شده عرصهٔ کون از پی جاه تو عریض
وز پی مدت عمر تو ابد گشته طویل
خصم اگر در پی دیوار حسد لافی زد
زان سعایت چه ترا، کم مکن از سعی جمیل
اصطناع تو دهد روشنی کار خدم
نور اجرام دهد تابش خورشید صقیل
خواب خرگوش بداندیش تو خوش چندانست
کابن سیرین قضا دم نزند از تاویل
مومیایی همه دانند کرا خرج شود
هر کجا پشه به پهلو زدن آید با پیل
انتقام تو نه آن اخگر اخترسوزست
که در امعای شترمرغ پذیرد تحلیل
کبش مغرور چراگاه بهشت است هنوز
باش تا داغ فنا برنهدش اسماعیل
مسند تست بحق بارز مجموع وجود
وین دگرها همه ترقین عدم را تفصیل
تا توانند که در تربیت روح نهند
آب حیوان را بر آتش دوزخ تفضیل
باد تاثیر حوادث به اضافت با تو
آب دریا و کلیم آتش نمرود و خلیل
حاسدانت ز نوایب همه با هایاهای
گوش پر ولولهٔ طبل ولی طبل رحیل
در ممالک اثرت فتنه نشان شهر به شهر
در مسالک ظفرت بدرقه رو میل به میل
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۸ - در مدح یکی از بزرگان
ای ز کلک توراست کار جهان
صاحب و صدر و افتخار جهان
گوهرت روی کائنات وجود
مسندت پشت شهریار جهان
نظرت حافظ نظام امور
قلمت محور مدار جهان
مسرع عزم تو برید قضا
بارهٔ حزم تو حصار جهان
کار معمار عدل شامل تست
حفظ بیان استوار جهان
هردم از جاه نو شوندهٔ تو
نومرادیست در کنار جهان
خارج از ظل رایت تو نماند
هیچ دیار در دیار جهان
از وقوفت نهان نیارد شد
نه نهان و نه آشکار جهان
جنبش رایت تو داند داد
بکم از هفته‌ای قرار جهان
بر محک جلالت تو زدند
مهر تا کم شد از عیار جهان
گر جهان خواستار تو نبدی
نشدی امن خواستار جهان
گر بداند که اختیار تو چیست
همه آن باشد اختیار جهان
رو که سیمرغ همت تو نشد
به فریب امل شکار جهان
گر نظر کردیی به آفاقش
در میان آمدی کنار جهان
کم کند گر خدای چرخ سخات
بکم از مدتی کنار جهان
دشمنت کز عداد مردم نیست
ناردش چرخ در شمار جهان
کیست او تا چو مردمان بندد
ناقهٔ خویش در قطار جهان
تا سپهر از مدار خالی نیست
بر تو بادا مدار کار جهان
بر مراد تو دار و گیر قضا
بر بساط تو کار و بار جهان
حافظت باد هرکجا باشی
گاه و بیگاه کردگار جهان
بودن اندر جهان شعار تو باد
تا گذشتن بود شعار جهان
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۶ - وقال ایضآ یمدح الصّدر السّعید عمادالاسلام الخجندی نورالله ضریحه
جهان سروری و پشت دودمان خجند
که بندگیّ ترا اسمان بجان برخاست
نهال تو بر بستان سرای دانش و فضل
که با مکاشفه ات روشن از نهان برخاست
چو برگرفت بیانت تتق ز روی ضمیر
خرد چه گفت؟ زهی سحر کز بیان برخاست
جهان ز پیری یکباره در سر آمده بود
بدستگیری این دولت جوان برخاست
ثبات حزم تو گویی بزد، زمین بنشست
شکوه قدر ترا دید آسمان برخاست
زمانه نعرۀ الله اکبر اندر بست
چو تیر عزم تو از خانۀ کمان برخاست
نخست روز که دست تو رسم جود نهاد
غریو گرد ز هستیّ بحر و کان برخاست
نشست بر قلم انگشتت و منادی زد
که از ذخیرۀ دریا و کان امان برخاست
چو خارپشت بقصد عدو هم از تن خویش
بجای هر سر مویش یکی سنان برخاست
ز خلق و خوی تو می کرد سوسن آزادی
برای بندگیش سرو بوستان برخاست
فروغ رای تو در نیم شب تجلّی کرد
هزار صبح بیک دم زهر کران برخاست
میان آب تیّمم گزید مردم چشم
بدان غبارکت از خاک آستان برخاست
خمیر مایۀ ادبار بود خصم ترا
بمانده بود ترش تا ز بهر نان برخاست
عروس فضل ترا باش تا بیارایند
که خود زبستر تحصیل این زمان برخاست
مبارکیّ دم خلق تو بباغ رسید
ز خواب نرگس بیمار ناتوان برخاست
نمی دهم بقلم شرح شوق، زانکه مرا
بدین سبب قلم از خاطر و بنان برخاست
چه من ز فرقت صدرت چه عاشقی که بقهر
سحرگهی ز برش یاردلستان برخاست
زهی مقصّر وآنگه توقّع تشریف
چنین ظریف جوانی ز اصفهان برخاست
بزرگوارا بشنو حکایتی که پریر
دلم بعربده با من ز ناگهان برخاست
که شد ز موسم انعام خواجه مدّتها
تو خفته یی و نخواهی برای آن برخاست
چراش یاد نیاری، ز خامشی مانا
که طفل ناطقت از حجرۀ دهان برخاست
بخشم گفتمش ایمه چه ژاژ میخایی
که این فلانه چنین خفت و آن فلان برخاست
برو تو فارغ بنشین که رسم تو برسد
اگر دو روز پس ماند نه جهان برخاست
چنین حدیثی رفتست و حق بدست ویست
بیک ره از سر انصاف چون توان برخاست
ز سر من برون نشود ذوق آن عمامه مرا
که تاج کسری با او ز یک مکان برخاست
از آن شرف سر من بر سر آمد از همه تن
وزین حسد ز تنم ناله و فغان برخاست
چو برنخیزد دستار هرگز از سرما
نشاید از سر دستار جاودان برخاست
گرفتم از سر دستار خویش بر خیزم
توانم از سر دستار خواجگان برخاست
مکن ملامت بنده که اصل این فتنه
نخست باری از آن دست در فشان برخاست
بعون لطف تو دستار هم بدست آرم
وگر چه واسطۀ عون از میان برخاست
امامی هروی : مقطعات
شمارهٔ ۷
تاج دین و دولت ای صدری که گرد موکبت
دیده افلاک و انجم را مکحل می کند
کلک دولت پرورت روح الامینی دیگرست
لاجرم هر دم هزاران وحی منزل می کند
لفظ معنی پرورت گر آسمان داد نیست
مشکل بیداد را بر خلق چون حل می کند
زرگر دست ترا رسمیست کاندر روز بذل
افسر امید سائل را مکلل می کند
موسی قهر ترا دستیست کاندر لیل تار
فرق گیتی را ز جعد قیر گون کل می کند
پرتو دست صبا را گر بخود ره می دهد
جنبش او اقحوان را در عرق حل می کند
خسرو خشم تو هیچ اربر چمن می نگذرد
در لب شیرین لعاب نخل حنظل می کند
آسمان داد را خاک جنابت با سپهر
ز انتقام دولت و ملت مبدل می کند
آفتاب جاه را دست شکوهت در ثبات
ز اهتمام ملک و دین خط مبدل می کند
دین پناها، صاحبا، روح امامی در ثنات
چون دعا می گوید آمین روح اول می کند
خاک دولت خانه ی یزد ارچه بی تأثیر سعی
زبده و قانون اعراض محصل می کند
دختران خاطرش از پرده بیرون می نهند
پا و گیسوی سیه شان را مسلسل می کند
تا نظام و اهتمام ملک را تأثیر چرخ
گاه مجمل می نماید گه مفصل می کند
باد حکمت را قضا، تابع که گردون بند گشت
چون مفصل می نداند کرد مجمل می کند