عبارات مورد جستجو در ۴ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶۹
از بدی‌ها آن چه گویم هست قصدم خویشتن
زان که زهری من ندیدم در جهان چون خویش تن
گر اشارت با کسی دیدی، ندارم قصد او
نی به حق ذوالجلال و ذوالکمال و ذوالمنن
تا ز خود فارغ نیایم، با دگر کس چون رسم؟
ور بگویم فارغم از خود، بود سودا و ظن
ور بگفتم نکته‌یی هستش بسی تأویل‌ها
گر غرض نقصان کس دارم، نه مردم من، نه زن
از تو دارم التماسی، ای حریف رازدار
حسن ظنی در هوی و مهر من با خویش تن
دشمن جانم منم، افغان من هم از خود است
کز خودی خود من بخواهم همچو هیزم سوختن
چون که یاری را هزاران بار با نام و نشان
مدح‌‌های بی‌نفاقش کرده باشم در علن
فخر کرده من برو صد بار پیدا و نهان
بوده ما را از عزیزی با دو دیده مقترن
گر یکی عیبی بگویم، قصد من عیب من است
 زان که ماهم را بپوشد ابر من اندر بدن
رو بدان یک وصف کردم، کز ملامت مر ورا
بهر حق دوستی حملش مکن بر مکر و فن
من خودی خویش را گویم که درپنداشتی
رو اگر نور خدایی، نیست شو، شو ممتحن
ای خود من، گر همه سر خدایی، محو شو
کان همه خود دیده‌یی پس دیدهٔ خودبین بکن
چون خداوند شمس دین را می‌ستایم تو بدان
کین همه اوصاف خوبی را ستودم در قرن
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۹۰
دوش اندک شکوه‌ای از یار می‌بایست کرد
و ز پی آن گریه‌ای بسیار می‌بایست کرد
حال خود گر عرض می‌کردم به این سوز و گداز
چارهٔ کار منش ناچار می‌بایست کرد
بعد عمری کامدی یک لحظه می‌بایست‌بود
پرسش حال من بیمار می‌بایست کرد
امتحان ناکرده خواندی غیر را در بزم خاص
چند روزی چون منش آزار می‌بایست کرد
رفتن از مجلس بدین صورت چه معنی داشت دوش
رنجشی گر داشتی اظهار می‌بایست کرد
تا شود ظاهر که نام ما نرفت از یاد دوست
یاد ما در نامه‌ای یک بار می‌بایست کرد
کار خود بد کردم از عرض محبت پیش یار
خود غلط کردم چرا این کار می‌بایست کرد
شب که می‌بردند مست از بزم آن بدخو مرا
هر چه دل می‌خواست با اغیار می‌بایست کرد
اینکه وحشی را زدی بر دار کم لطفی نبود
اولش بسیار منت دار می‌بایست کرد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۴۳۳
مرا کاریست مشکل با دلی خویش
که گفتن می نیارم مشکل خویش
خیالت داند و چشم من و غم
که هرشب در چه کارم با دل خویش
ز وا پس ماندگان یادی کن آخر
چه رانی تند جانا محمل خویش ؟
مرا در اولین منزل ره افتاد
ترا خویش باد راه و منزل خویش
چه فرصتها که گم کردم درین راه
زبخت خواب ناک غافل خویش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲
به‌گلشنی‌که دهم عرض شوخی او را
تحیرآینهٔ رنگ می‌کند بو را
خموش‌گشتم و اسرار عشق پنهان نیست
کسی چه چاره‌کند حیرت سخنگو را
سربریده‌هم‌اینجا چوشمع بیخواب‌است
مگر به بالش داغی نهیم پهلو را
ندانم از اثرکوشش کدام دل است
که می‌کشند به پابوس یارگیسو را
چه ممکن است نگرددکباب حیرانی
نموده‌اند به آیینه جلوة او را
به سینه تا نفسی هست‌، مشق حسرت‌کن
امل به رنگ‌کشیده‌ست خامهٔ مو را
غبار آینه‌گشتی‌، غبار دل مپسند
مکن به زشتی روجمع، زشتی خورا
اگر به خوان فلک فیض نعمتی می‌بود
نمی‌نمود هلال استخوان‌ پهلو را
دمی به یاد خیال تو سر فرو بردم
به آفتاب رساندم دماغ زانو را
گرفته است سویدا سواد دل بیدل
تصرفی‌ست درین دشت چشم آهو را