عبارات مورد جستجو در ۳۴ گوهر پیدا شد:
نظامی گنجوی : شرف نامه
بخش ۵ - در سابقهٔ نظم شرفنامه
شبی چون سحر زیور آراسته
به چندین دعای سحر خواسته
ز مهتاب روشن جهان تابناک
برون ریخته نافه از ناف خاک
تهی گشته بازار خاک از خروش
ز بانگ جرسها بر آسوده گوش
رقیبان شب گشته سرمست خواب
فرو برده سر صبح صادق به آب
من از شغل گیتی بر افشانده دست
به زنجیر فکرت شده پای بست
گشاده دل و دیده بر دوخته
به ره داشتن خاطر افروخته
که چون بایدم مطرحی ساختن
شکاری در آن مطرح انداختن
فکنده سرین را سراسیمهوار
چو بالین گوران به گوران نگار
سرم بر سرم زانو آورده جای
زمین زیر سر آسمان زیرپای
قراری نه در رقص اعضای من
سر من شده کرسی پای من
به جولان اندیشهٔ ره نورد
ز پهلو به پهلو شده گرد گرد
تن خویش در گوشه بگذاشته
به صحرای جان توشه برداشته
گه از لوح ناخوانده عبرت پذیر
گه از صحف پیشینگان درس گیر
چو شمع آتش افتاده در باغ من
شده باغ من آتشین داغ من
گدازنده چون موم در آفتاب
به مومی چنین بسته بر دیده خواب
مگر جاودان از من آموختند
که از موم خود خواب را دوختند
در آن رهگذرهای اندیشناک
پراکنده شد بر سرم مغز پاک
درآمد به من خوابی از جوش مغز
در آن خواب دیدم یکی باغ نغز
کز آن باغ رنگین رطب چیدمی
و زو دادمی هر که را دیدمی
رطب چین درآمد ز نوشینه خواب
دماغی پرآتش دهانی پرآب
برآورده مؤذن به اول قنوت
که سبحان حی الذی لایموت
برآمد زمن نالهٔ ناگهی
کز اندیشه پر گشتم از خود تهی
چو صبح سعادت برآمد پگاه
شدم زنده چون باد در صبحگاه
شب افروز شمعی برافروختم
وز اندیشه چون شمع میسوختم
دلم با زبان در سخن پروری
چو هاروت و زهره به افسونگری
که بی شغل چندین نباید نشست
دگر باره طرزی نو آرم بدست
نوائی غریب آورم در سرود
دهم جان پیشینگان را درود
برآرم چراغی ز پروانهای
درختی برآرایم از دانهای
که هر که افکند میوهای زان درخت
نشاننده را گوید ای نیک بخت
به شرطی که مشتی فرومایگان
ندزدند کالای همسایگان
گرفتم سرتیز هوشان منم
شهنشاه گوهر فروشان منم
همه خوشه چینند و من دانهکار
همه خانه پرداز و من خانهدار
برین چار سو چون نهم دستگاه
که ایمن نباشم ز دزدان راه
که دارد دکانی در این چار سو
که رخنه ندارد ز بسیار سو
چو دریا چرا ترسم از قطره دزد
که ابرم دهد بیش ازان دست مزد
اگر برفروزی چو مه صد چراغ
ز خورشید باشد برو نام داغ
شنیدم که رندی جگر تافته
درستی کهن داشت نو یافته
شنید از دبیران دینار سنج
که زر زر کشد در جهان گنج گنج
به بازار شد تا به زر زر کشد
به یک مغربی مغربی درکشد
به دکان گوهر فروشی رسید
که زر بیشتر زان به یک جا ندید
فرو ریخته زر یک انبان چست
قراضه قراضه درستا درست
به امید آن گنج دیوار بست
برانداخت دینار خود را ز دست
چو دینارش از دست پرواز کرد
سوی گنج صراف سر باز کرد
فروماند مرد از زر انگیختن
وز آن یک عدد درصد آمیختن
به زاری نمود از پی زر خروش
بنالید در مرد جوهر فروش
که از ملک دنیا به چندین درنگ
درستی زر آورده بودم به چنگ
شنیدم نه از زیرکی ز ابلهی
که زر زر کشد چون برابر نهی
به گنجینهٔ این دکان تاختم
زر خود برابر برانداختم
مگر گردد آن زر بدین ریخته
خود این زر بدان زر شد آمیخته
بخندید صراف آزاد مرد
وز آمیزش زر بدو قصه کرد
که بسیار ناید براندکی
یکی بر صد آید نه صد بر یکی
بران کس که شد دزد بنگاه من
بسست این مثل شحنهٔ راه من
بسا آسیا کوغریوان بود
چو بینند مزدور دیوان بود
ز دزدان مرا بس شد این دست مزد
که بر من نیارند زد بانگ دزد
سیاهان که تاراج ره میکنند
به دزدی جهان را سیه میکنند
به روز آتشی برنیارند گرم
که دارد همی دیده از دیده شرم
دبیران نگر تا بروز سپید
قلم چون تراشند از مشک بید
نهان مرا آشکارا برند
ز گنجه است اگر تا بخارا برند
نخرند کالا که پنهان بود
که کالای دزدیده ارزان بود
ولیکن چو غیب آشکارا شود
دل دوستان بی مدارا شود
اگر دزد برده ندارد نفیر
بود دزد خود شحنهٔ دزدگیر
به ارمن گذارم که خود روزگار
به هر نیک و بد باشد آموزگار
ترازوی گردون گردش بسیچ
نماند و نماند نسنجیده هیچ
به چندین دعای سحر خواسته
ز مهتاب روشن جهان تابناک
برون ریخته نافه از ناف خاک
تهی گشته بازار خاک از خروش
ز بانگ جرسها بر آسوده گوش
رقیبان شب گشته سرمست خواب
فرو برده سر صبح صادق به آب
من از شغل گیتی بر افشانده دست
به زنجیر فکرت شده پای بست
گشاده دل و دیده بر دوخته
به ره داشتن خاطر افروخته
که چون بایدم مطرحی ساختن
شکاری در آن مطرح انداختن
فکنده سرین را سراسیمهوار
چو بالین گوران به گوران نگار
سرم بر سرم زانو آورده جای
زمین زیر سر آسمان زیرپای
قراری نه در رقص اعضای من
سر من شده کرسی پای من
به جولان اندیشهٔ ره نورد
ز پهلو به پهلو شده گرد گرد
تن خویش در گوشه بگذاشته
به صحرای جان توشه برداشته
گه از لوح ناخوانده عبرت پذیر
گه از صحف پیشینگان درس گیر
چو شمع آتش افتاده در باغ من
شده باغ من آتشین داغ من
گدازنده چون موم در آفتاب
به مومی چنین بسته بر دیده خواب
مگر جاودان از من آموختند
که از موم خود خواب را دوختند
در آن رهگذرهای اندیشناک
پراکنده شد بر سرم مغز پاک
درآمد به من خوابی از جوش مغز
در آن خواب دیدم یکی باغ نغز
کز آن باغ رنگین رطب چیدمی
و زو دادمی هر که را دیدمی
رطب چین درآمد ز نوشینه خواب
دماغی پرآتش دهانی پرآب
برآورده مؤذن به اول قنوت
که سبحان حی الذی لایموت
برآمد زمن نالهٔ ناگهی
کز اندیشه پر گشتم از خود تهی
چو صبح سعادت برآمد پگاه
شدم زنده چون باد در صبحگاه
شب افروز شمعی برافروختم
وز اندیشه چون شمع میسوختم
دلم با زبان در سخن پروری
چو هاروت و زهره به افسونگری
که بی شغل چندین نباید نشست
دگر باره طرزی نو آرم بدست
نوائی غریب آورم در سرود
دهم جان پیشینگان را درود
برآرم چراغی ز پروانهای
درختی برآرایم از دانهای
که هر که افکند میوهای زان درخت
نشاننده را گوید ای نیک بخت
به شرطی که مشتی فرومایگان
ندزدند کالای همسایگان
گرفتم سرتیز هوشان منم
شهنشاه گوهر فروشان منم
همه خوشه چینند و من دانهکار
همه خانه پرداز و من خانهدار
برین چار سو چون نهم دستگاه
که ایمن نباشم ز دزدان راه
که دارد دکانی در این چار سو
که رخنه ندارد ز بسیار سو
چو دریا چرا ترسم از قطره دزد
که ابرم دهد بیش ازان دست مزد
اگر برفروزی چو مه صد چراغ
ز خورشید باشد برو نام داغ
شنیدم که رندی جگر تافته
درستی کهن داشت نو یافته
شنید از دبیران دینار سنج
که زر زر کشد در جهان گنج گنج
به بازار شد تا به زر زر کشد
به یک مغربی مغربی درکشد
به دکان گوهر فروشی رسید
که زر بیشتر زان به یک جا ندید
فرو ریخته زر یک انبان چست
قراضه قراضه درستا درست
به امید آن گنج دیوار بست
برانداخت دینار خود را ز دست
چو دینارش از دست پرواز کرد
سوی گنج صراف سر باز کرد
فروماند مرد از زر انگیختن
وز آن یک عدد درصد آمیختن
به زاری نمود از پی زر خروش
بنالید در مرد جوهر فروش
که از ملک دنیا به چندین درنگ
درستی زر آورده بودم به چنگ
شنیدم نه از زیرکی ز ابلهی
که زر زر کشد چون برابر نهی
به گنجینهٔ این دکان تاختم
زر خود برابر برانداختم
مگر گردد آن زر بدین ریخته
خود این زر بدان زر شد آمیخته
بخندید صراف آزاد مرد
وز آمیزش زر بدو قصه کرد
که بسیار ناید براندکی
یکی بر صد آید نه صد بر یکی
بران کس که شد دزد بنگاه من
بسست این مثل شحنهٔ راه من
بسا آسیا کوغریوان بود
چو بینند مزدور دیوان بود
ز دزدان مرا بس شد این دست مزد
که بر من نیارند زد بانگ دزد
سیاهان که تاراج ره میکنند
به دزدی جهان را سیه میکنند
به روز آتشی برنیارند گرم
که دارد همی دیده از دیده شرم
دبیران نگر تا بروز سپید
قلم چون تراشند از مشک بید
نهان مرا آشکارا برند
ز گنجه است اگر تا بخارا برند
نخرند کالا که پنهان بود
که کالای دزدیده ارزان بود
ولیکن چو غیب آشکارا شود
دل دوستان بی مدارا شود
اگر دزد برده ندارد نفیر
بود دزد خود شحنهٔ دزدگیر
به ارمن گذارم که خود روزگار
به هر نیک و بد باشد آموزگار
ترازوی گردون گردش بسیچ
نماند و نماند نسنجیده هیچ
نظامی گنجوی : خردنامه
بخش ۵۰ - انجامش اقبالنامه
چو گوهر برون آمد از کان کوه
ز گوهرخران گشت گیتی ستوه
میان بسته هر یک به گوهرخری
خریدار گوهر بود گوهری
من آن گوهر آورده از ناف سنگ
به گوهر فروشی ترازو به چنگ
نه از بهر آن کاین چنین گوهری
فروشم به گنجینهٔ کشوری
به قارونی قفل داران گنج
طمع دارم اندازهٔ دست رنج
فروماندن از بهر کم بیش نیست
بلی ماه با مشتری خویش نیست
نیوشندهای باز جویم به هوش
کزو نشکند نام گوهر فروش
کمر خوانی کوه کردن چو دیو
همان چون ددان بر کشیدن غریو
به سیلاب در گنج پرداختن
جواهر به دریا در انداختن
از آن بر که به گوش تاریک مغز
گشادن در داستانهای نغز
سخن را نیوشنده باید نخست
گهر بی خریدار ناید درست
مرا مشتری هست گوهرشناس
همان گوهر افشاندن بی قیاس
ولیکن ز سنگ آزمایان کوه
پی من گرفتند چندین گروه
چو لعل شب افروزم آمه به چنگ
زهر منجنیقی گشادند سنگ
که ما را ده این گوهر شبچراغ
وگرنی گرانی برون بر زباغ
بر آشفتم از سختی کارشان
ز بیوزنی بیع بازارشان
که بیاعی در نه سرهنگیست
پسند نوا درهم آهنگیست
زدر درگذر بیع دریاست این
بها کو که بیعی مهیاست این
چو در بیع دریا نشیند کسی
خزینه به دریاش باید بسی
به دریا کند بیع دریا پدید
که دریا به دریا تواند خرید
هر آوازه کان شد به گیتی بلند
از اندازهای بود گیتی پسند
چو بیوزنیی باشد اندازه را
بلندی کجا باشد آوازه را
درین نکته کز گل برد رنگ را
جوابیست پوشیده فرهنگ را
وگرنه من در به تاراج ده
کمر دزد را دانم از تاج ده
نه زانست چندین سخن راندنم
همان آیت فاقه برخواندنم
که با من جهان سختیی میکند
ستورم سبک رختیی میکند
تهی نیست از ترهٔ خوان من
ز ناتندرستیست افغان من
چو پرگار بنیت نباشد درست
قلم چون نگردد ز پرگار سست
غرابی که با تندرستی بود
همه دانش انجیر بستی بود
بلی گرچه شد سال بر من کهن
نشد رونق تازگیم از سخن
هنوزم کهن سرو دارد نوی
همان نقره خنگم کند خوش روی
هنوزم به پنجاه بیت از قیاس
صد اندر ترازو نهد حق شناس
هنوزم زمانه به نیروی بخت
دهد در به دامان دیبا به تخت
ولی دارم اندیشهٔ سربلند
که بر صید شیران گشایم کمند
چو شیر افکنم صید و خود بگذرم
خورد سینه روباه و من خون خورم
چو سر سینه را گربه از دیگ برد
چه سود ار عجوزه کند سینه خرد
جهانی چنین در غلط باختن
سپهری چنین در کج انداختن
به شصت آمد اندازهٔ سال من
نگشت از خود اندازهٔ حال من
همانم که بودم به ده سالگی
همان دیو با من به دلالگی
گذشته چنان شد با دی به دشت
فرومانده هم زود خواهد گذشت
درازی و کوتاهی سال و ماه
حساب رسن دارد و دلو و چاه
چو دلو آبی از چه نیارد فراز
رسن خواه کوتاه و خواهی دراز
من این گفتم و رفتم و قصه ماند
به بازی نمیباید این قصه خواند
نیوشنده به گرغم خود خورد
که او نیز از این کوچگه بگذرد
نگوید که او چون گذشت از جهان
کند چاره خویش با همرهان
یکی روز من نیز در عهد خویش
سخن یاد میکردم از عهد پیش
غم رفتگان در دلم جای کرد
دو چشم مرا اشک پیمای کرد
شب آمد یکی زان عریقان آب
چنین گفت با من به هنگام خواب
غم ما بدان شرط خوردن توان
که باشی تو بیرون ازین همرهان
چوبا کاروانی درین تاختن
همی کار خود بایدت ساختن
از آن شب بسیچ سفر ساختم
دل از کار بیهوده پرداختم
که ایمن بود مرد بیدارهش
ز غوغای این باد قندیل کش
به ار در خم می فرو شد خزم
چو می جامهای را به خون میرزم
گر از پشت گوران ندارم کباب
ز گور شکم هم ندارم عذاب
وگر نیست پالوده نغز پیش
کنم مغز پالوده را قوت خویش
و گر خشک شد روغنم در ایاغ
به بی روغنی جان کنم چون چراغ
چو از نان طبلی تهی شد تنم
چو طبل از طپانچه خوری نشکنم
گرم بشکند گردش سال و ماه
مرا مومیائی بس اقبال شاه
خدایا تو این عقد یک رشته را
برومند باغ هنر کشته را
به بییاری اندر جهان یار باش
شب و روزش از بد نگهدار باش
به پایان شد این داستان دری
به فیروز فالی و نیک اختری
چو نام شهش فال مسعود باد
وزین داستان شاه محمود باد
دری بود ناسفته من سفتمش
به فرخترین طالعی گفتمش
از آنجا که بر مقبلان نقش بست
عجب نیست گر مقبل آمد به دست
چو برخواند این نامه را شهریار
خرد یاورش باد و فرهنگ یار
همین داستان باد از او سر بلند
هم او باد ازین داستان بهرهمند
نظامی بدو عالی آوازه باد
به نظمی چنین نام او تازه باد
بدو باد فرخنده چون نام او
از آغاز او تا به انجام او
سرش سبز باد و دلش شادمان
از او دور چشم بد بدگمان
جهانش مطیع و زمانش به کام
فلک بنده و روزگارش غلام
ز گوهرخران گشت گیتی ستوه
میان بسته هر یک به گوهرخری
خریدار گوهر بود گوهری
من آن گوهر آورده از ناف سنگ
به گوهر فروشی ترازو به چنگ
نه از بهر آن کاین چنین گوهری
فروشم به گنجینهٔ کشوری
به قارونی قفل داران گنج
طمع دارم اندازهٔ دست رنج
فروماندن از بهر کم بیش نیست
بلی ماه با مشتری خویش نیست
نیوشندهای باز جویم به هوش
کزو نشکند نام گوهر فروش
کمر خوانی کوه کردن چو دیو
همان چون ددان بر کشیدن غریو
به سیلاب در گنج پرداختن
جواهر به دریا در انداختن
از آن بر که به گوش تاریک مغز
گشادن در داستانهای نغز
سخن را نیوشنده باید نخست
گهر بی خریدار ناید درست
مرا مشتری هست گوهرشناس
همان گوهر افشاندن بی قیاس
ولیکن ز سنگ آزمایان کوه
پی من گرفتند چندین گروه
چو لعل شب افروزم آمه به چنگ
زهر منجنیقی گشادند سنگ
که ما را ده این گوهر شبچراغ
وگرنی گرانی برون بر زباغ
بر آشفتم از سختی کارشان
ز بیوزنی بیع بازارشان
که بیاعی در نه سرهنگیست
پسند نوا درهم آهنگیست
زدر درگذر بیع دریاست این
بها کو که بیعی مهیاست این
چو در بیع دریا نشیند کسی
خزینه به دریاش باید بسی
به دریا کند بیع دریا پدید
که دریا به دریا تواند خرید
هر آوازه کان شد به گیتی بلند
از اندازهای بود گیتی پسند
چو بیوزنیی باشد اندازه را
بلندی کجا باشد آوازه را
درین نکته کز گل برد رنگ را
جوابیست پوشیده فرهنگ را
وگرنه من در به تاراج ده
کمر دزد را دانم از تاج ده
نه زانست چندین سخن راندنم
همان آیت فاقه برخواندنم
که با من جهان سختیی میکند
ستورم سبک رختیی میکند
تهی نیست از ترهٔ خوان من
ز ناتندرستیست افغان من
چو پرگار بنیت نباشد درست
قلم چون نگردد ز پرگار سست
غرابی که با تندرستی بود
همه دانش انجیر بستی بود
بلی گرچه شد سال بر من کهن
نشد رونق تازگیم از سخن
هنوزم کهن سرو دارد نوی
همان نقره خنگم کند خوش روی
هنوزم به پنجاه بیت از قیاس
صد اندر ترازو نهد حق شناس
هنوزم زمانه به نیروی بخت
دهد در به دامان دیبا به تخت
ولی دارم اندیشهٔ سربلند
که بر صید شیران گشایم کمند
چو شیر افکنم صید و خود بگذرم
خورد سینه روباه و من خون خورم
چو سر سینه را گربه از دیگ برد
چه سود ار عجوزه کند سینه خرد
جهانی چنین در غلط باختن
سپهری چنین در کج انداختن
به شصت آمد اندازهٔ سال من
نگشت از خود اندازهٔ حال من
همانم که بودم به ده سالگی
همان دیو با من به دلالگی
گذشته چنان شد با دی به دشت
فرومانده هم زود خواهد گذشت
درازی و کوتاهی سال و ماه
حساب رسن دارد و دلو و چاه
چو دلو آبی از چه نیارد فراز
رسن خواه کوتاه و خواهی دراز
من این گفتم و رفتم و قصه ماند
به بازی نمیباید این قصه خواند
نیوشنده به گرغم خود خورد
که او نیز از این کوچگه بگذرد
نگوید که او چون گذشت از جهان
کند چاره خویش با همرهان
یکی روز من نیز در عهد خویش
سخن یاد میکردم از عهد پیش
غم رفتگان در دلم جای کرد
دو چشم مرا اشک پیمای کرد
شب آمد یکی زان عریقان آب
چنین گفت با من به هنگام خواب
غم ما بدان شرط خوردن توان
که باشی تو بیرون ازین همرهان
چوبا کاروانی درین تاختن
همی کار خود بایدت ساختن
از آن شب بسیچ سفر ساختم
دل از کار بیهوده پرداختم
که ایمن بود مرد بیدارهش
ز غوغای این باد قندیل کش
به ار در خم می فرو شد خزم
چو می جامهای را به خون میرزم
گر از پشت گوران ندارم کباب
ز گور شکم هم ندارم عذاب
وگر نیست پالوده نغز پیش
کنم مغز پالوده را قوت خویش
و گر خشک شد روغنم در ایاغ
به بی روغنی جان کنم چون چراغ
چو از نان طبلی تهی شد تنم
چو طبل از طپانچه خوری نشکنم
گرم بشکند گردش سال و ماه
مرا مومیائی بس اقبال شاه
خدایا تو این عقد یک رشته را
برومند باغ هنر کشته را
به بییاری اندر جهان یار باش
شب و روزش از بد نگهدار باش
به پایان شد این داستان دری
به فیروز فالی و نیک اختری
چو نام شهش فال مسعود باد
وزین داستان شاه محمود باد
دری بود ناسفته من سفتمش
به فرخترین طالعی گفتمش
از آنجا که بر مقبلان نقش بست
عجب نیست گر مقبل آمد به دست
چو برخواند این نامه را شهریار
خرد یاورش باد و فرهنگ یار
همین داستان باد از او سر بلند
هم او باد ازین داستان بهرهمند
نظامی بدو عالی آوازه باد
به نظمی چنین نام او تازه باد
بدو باد فرخنده چون نام او
از آغاز او تا به انجام او
سرش سبز باد و دلش شادمان
از او دور چشم بد بدگمان
جهانش مطیع و زمانش به کام
فلک بنده و روزگارش غلام
وحشی بافقی : قطعات
شمارهٔ ۲۲ - در خیمهٔ سوداگردان
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۴۷ - تخیل
سعدی : باب سوم در فضیلت قناعت
حکایت شمارهٔ ۲۱
بازرگانی را شنیدم که صد و پنجاه شتر بار داشت و چهل بنده خدمتکار شبی در جزیره کیش مرا به حجره خویش در آورد همه شب نیارمید از سخنهای پریشان گفتن که فلان انبازم به ترکستان و فلان بضاعت به هندوستان است و این قباله فلان زمین است و فلان چیز را فلان ضمین، گاه گفتی خاطر اسکندری دارم که هوایی خوشست باز گفتی نه که دریای مغرب مشوشست سعدیا سفری دیگرم در پیشست اگر آن کرده شود بقیت عمر خویش به گوشه بنشینم. گفتم آن کدام سفرست? گفت گوگرد پارسی خواهم بردن به چین که شنیدم قیمتی عظیم دارد و از آنجا کاسه چینی بروم آرم و دیبای رومی به هند و فولاد هندی به حلب و آبگینه حلبی به یمن و برد یمانی به پارس و زان پس ترک تجارت کنم و بدکانی بنشینم .
انصاف ازین ماخولیا چندان فرو گفت که بیش طاقت گفتنش نماند، گفت ای سعدی تو هم سخنی بگوی از آنها که دیدهای و شنیدهای گفتم
آن شنيدستی كه در اقصای غور
بار سالاری بيفتاد از ستور
گفت چشم تنگ دنیا دوست را
یاقناعت پر کند یا خاک گور
انصاف ازین ماخولیا چندان فرو گفت که بیش طاقت گفتنش نماند، گفت ای سعدی تو هم سخنی بگوی از آنها که دیدهای و شنیدهای گفتم
آن شنيدستی كه در اقصای غور
بار سالاری بيفتاد از ستور
گفت چشم تنگ دنیا دوست را
یاقناعت پر کند یا خاک گور
سعدی : باب چهارم در فواید خاموشی
حکایت شمارهٔ ۲
نصرالله منشی : باب ابن الملک و اصحابه
بخش ۵
دیگر روز بازرگان بچه را گفتند: امروز مامهمان عقل و کیاست تو خواهیم بود. خواست که بشهر رود، در آن نزدیکی کشتی مشحون به انواع نفایس بکران آب رسیده بود، اما اهل شهر در خریدن آن توقفی میکردند تا کسادی پذیرد. او تمامی آن برخود غلا کرد، و هم در روز بنقد بفروخت و صدهزار درم سود برداشت. اسباب یاران بساخت و بر در شهر بنبشت که «حاصل یک روزه خرد صدهزار درم است. »
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۱۳ - مرند، هسودان، خوی، برکری، وان، اخلاط و بطیس
چهاردهم ربیع الاول از تبریز روانه شدیم به راه مرند و با لشکری از آن امیر و هسودان تا خوی بشدیم و از آن جا با رسولی برفتم تا برکری و از خوی تا برکری سی فرسنگ است و در روز دوازدهم جمادی الاول آن جا رسیدیم و از آن جا به وان وسطان رسیدیم.
در بازار آن جا گوشت خوک همچنان که گوشت گوسفند میفروختند و زنان و مردان ایشان بر دکانها نشسته شراب میخوردند بی تحاشی و از آن جا به شهر اخلاط رسیدم هیژدهم جمادی الاول و این شهر سرحد مسلمانان و ارمنیان است و از برکری تا اینجا نوزده فرسنگ است و آن جا امیری بود او را نصرالدوله گفتندی عمرش زیادت از صد سال بود پسران بسیار داشت هر یکی را ولایتی داده بود و در این شهر اخلاط به سه زبان سخن گویند تازی و پارسی و ارمنی و ظن من آن بود که اخلاط بدین سبب نام آن شهر نهادهاند و معامله به پول باشد و رطل ایشان سیصد درم باشد.
بیستم جمادی الاول از آن جا برفتم و به رباطی رسیدم برف و سرمایی عظیم بود و در صحرایی در پیش شهر مقداری راه چوبی به زمین فرو برده بودند تا مردم روز برف و دمه بر هنجار آن چوب میروند.
از آن جا به شهر بطلیس رسیدم به دره ای در نهاده بود. آن جا عسل خریدیم صد من به یک دینار برآمده بود به آن حساب که به ما بفروختند و گفتند در این شهر کس باشد که او را در یک سال سیصد چهارصد خیک عسل حاصل شود. و از آن جا برفتیم قلعه ای دیدیم که آن راقف انظر میگفتند. یعنی بایست بنگر.
از آن جا بگذشتم، به جایی رسیدم که آن جا مسجدی بود میگفتند که اویس قرنی قدس الله روحه ساخته است. و در آن حدد مردم را دیدم که در کوه میگردیدند و چوبی چون درخت سرو میبریدند.
پرسیدم که از این چه میکنید گفتند این چوب را یک سر در آتش میکنیم و از دیگر سر آن قطران بیرون میآید همه در چاه جمع میکنیم و از آن چاه در ظروف میکنیم و به اطراف میبریم.
و این ولایتها که بعد از اخلاط ذکر کرده شد و اینجا مختصر کردیم از حساب میافارقین باشد.
در بازار آن جا گوشت خوک همچنان که گوشت گوسفند میفروختند و زنان و مردان ایشان بر دکانها نشسته شراب میخوردند بی تحاشی و از آن جا به شهر اخلاط رسیدم هیژدهم جمادی الاول و این شهر سرحد مسلمانان و ارمنیان است و از برکری تا اینجا نوزده فرسنگ است و آن جا امیری بود او را نصرالدوله گفتندی عمرش زیادت از صد سال بود پسران بسیار داشت هر یکی را ولایتی داده بود و در این شهر اخلاط به سه زبان سخن گویند تازی و پارسی و ارمنی و ظن من آن بود که اخلاط بدین سبب نام آن شهر نهادهاند و معامله به پول باشد و رطل ایشان سیصد درم باشد.
بیستم جمادی الاول از آن جا برفتم و به رباطی رسیدم برف و سرمایی عظیم بود و در صحرایی در پیش شهر مقداری راه چوبی به زمین فرو برده بودند تا مردم روز برف و دمه بر هنجار آن چوب میروند.
از آن جا به شهر بطلیس رسیدم به دره ای در نهاده بود. آن جا عسل خریدیم صد من به یک دینار برآمده بود به آن حساب که به ما بفروختند و گفتند در این شهر کس باشد که او را در یک سال سیصد چهارصد خیک عسل حاصل شود. و از آن جا برفتیم قلعه ای دیدیم که آن راقف انظر میگفتند. یعنی بایست بنگر.
از آن جا بگذشتم، به جایی رسیدم که آن جا مسجدی بود میگفتند که اویس قرنی قدس الله روحه ساخته است. و در آن حدد مردم را دیدم که در کوه میگردیدند و چوبی چون درخت سرو میبریدند.
پرسیدم که از این چه میکنید گفتند این چوب را یک سر در آتش میکنیم و از دیگر سر آن قطران بیرون میآید همه در چاه جمع میکنیم و از آن چاه در ظروف میکنیم و به اطراف میبریم.
و این ولایتها که بعد از اخلاط ذکر کرده شد و اینجا مختصر کردیم از حساب میافارقین باشد.
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۴۶ - صفت شهر مصر، پوست پلنگی گاوها، مرغ خانگی بزرگ حبشیها، خرهای ابلق
صفت شهر مصر. بر بالایی نهاده و جانب مشرقی شهر کوه است اما نه بلند بلکه سنگ هاست و پشت های سنگین. و بر کناره شهر مسجد طولون است بر سربلندی و دو دیوار محکم کشیده که جز دیوار آمد و میار فاتین به از آ ن ندیدم. و آن را امیری از آن عباسیان کرده است که حاکم مصر بوده است وبه روزگار حاکم بامرالله که جد ای« سلطان بود فرزندان این طولون بیامدهاند و این مسجد را به سی هزار دینار مغربی فروختند و بعد از مدتی دیگر مناره ای که در این مسجد است نفروخته به کندن گرفتند. حاکم فرستاده است که شما به من فروخته اید چگونه خراب میکنید. گفتند ما مناره را نفروخته ایم و پنج هزار دینار به ایشان داد و مناره را هم بخرید. و سلطان ماه رمضان آن جا نماز کردی و روزهای جمعه. و شهر مصر از بیم آب بر سربالایی نهاده است و وقتی سنگ های بلند بزرگ بوده است. همه را بشکستند و هموار کردند و اکنون آن چنان جایها را عقبه گویند. و چون از دور شهر مصر را نگاه کنند پندارند کوهی است و خانه های هست که چهارده طبقه از بالای یکدیگر است و خانه های هفت طبقه، و از ثقات شنیدم که شخصی بر بام هفت طبقه باغچه ای کرده بود و گوساله ای آن جا برده و پرورده تا بزرگ شده بود و آن جا دولابی ساخته که این گاو میگردانید و آب از چاه برمی کشید و بر آن بام درخت های نارنج و ترنج و موز و غیره کشته و همه دربار آمده و گل و سپرغمها همه نوع کشته، و از بازرگانی معتبر شنیدم که بسی سراهاست در مصر که در او حجره هاست به رسم مستغل یعنی به کرایه دادن که مساحت آن سی ارش در سی ارش باشد سیصد و پنجاه تن در آن باشند. وبازارها و کوچهها در آن جاست که دائما قنادیل سوزد چون که هیچ روشنای در آن جا بر زمین نیفتد و رهگذر مردم باشد. و در شهر مصر غیر قاهره هفت جامع است چنان که به هم پیوسته و به ره دوشهر پانزده مسجد آدینه است کهروزهای جمعه هر جای خطبه و جماعت باشد ف در میان ازار مسجدی است که ان را باب الجوامع گویند و آن را عمرو عاص ساخته است به روزگاری که از دست معاویه امیر مصر بود، و آن مسجد به چهارصد عمود رخام قایم است و آن دیوار که محراب بر اوست سرتاسر تخته های رخام سپید است و جمیع قرآن بر آن تختهها به خطی زیبا نوشته، و ازبیرون به چهار حد مسجد بازارهاست و درهای مسجد در آن گشاده، و مدام در آن مدرسان و مقربان نشسته و سیاحتگاه آن شهر بزرگ آن مسجد در آن گشاده، و مدام در آن مدرسان و مقریان نشسته و سیاحتگاه آن شهر بزرگ آن مسجد است و هرگز نباشد که در او کم تر از پنج هزار خلق باشد چه از طلاب علوم و چه غریبان و چه از کاتبان که چک و قباله نویسند و غر آن. و آن مسجد را حاکم از فرزندان عمر و عاص بخرید که نزدیک اورفته بودند و گفتند مامحتاجیم و درویش و مسجد پدر ما کرده است اگر سلطان اجازت دهد بکنیم و سنگ و خشت آن بفروشیم. پس حاکم صد هزار دطنار به ایشان داد و آن بخرید و همه اهل مصر را بر این گواه کرد و بعد از آن بسیار عمارات عجیب در آن جا بکرد و بفرمود و از جمله چراغدانی نقره گین ساختند شانزده پهلو چنان که بر پهلوی از او یک ارش و نیم باشد چنان که چراغدان بیست و چهار ارش باشد و هفتصد واند چراغ در وی میافروزند در شب های عزیز، و گفتند وزن آن بیست و پنج قنطار نقره است هر قنطار صد رطل و هر رطل صد و چهل وچهار درهم نقره است و میگویند که چون این چراغدان ساخته شد به هیچ در در نمی گنجید از درهای جامع از بزرگی که بود تا دری فرو گرفتند و آن را در سمجد بردند و باز در را نشاندند. و همیشه در این مسجد ده تو حصیر رنگین نیکو بر بالای یکدیگر گسترده باشد. و هر شب زیاده از صد قندیل افروخته، و محکمه قاضی القضاة در این مسجد باشد. و بر جانب شمالی مسجد بازاری است که آن را سوق القنادیل خوانند. درهیچ بلاد چنان بازاری نشان نمی دهند. هر ظرایف که در عالم باشد آن جا یافت میشود. و آن جا آلتها دیدم که از دهل ساخته بودند.
ون صندوقچه و شانه و دسته کارد و غیره و آن جا بلور سخت نیکو دیدم و استادان نغز آن را میتراشیدند و آن را از مغرب آورده بوند و میگفتند در این نزدیکی در دریای قلزم بلوری پدیأ آمده است که لطیف تر و شفاف تر از بلور مغربی است و دندان فیل دیدم که از زنگبار آورده بودند از آن بسیار بود که زیادت از دویست من بود.
و یک عدد پوست گاو آورده بودند از حبشه که همچو پوست پلنگ بود و از آن نعلین میسازند. و از حبشه مرغ خانگی آوردهاند که نیک بزرگ باشد و نقطه های سپید بر وی و بر سر کلاهی دارد بر مثال طاوس.
و در مصر عسل بسیار خیزد و شکر هم.
روز سیم دی ماه قدیم از سال چهارصد و شانزده عجم این میوهها و سپرغمها به یک روز دیدم که ذکر میرود وهی هذه. گل سرخ، نیلوفر، نرگس، ترنج، لیمو، مرکب، سیب، یاسمن، شاه سپرغم، به، انار، امرود، خربوزه، دستبونه، موز، بلیله تر، خرما ی تر، انگور، نیشکر، بادنجان، کدوی تر، ترب، شلغم، کرنب، باقلای تر، خیار، بادرنگ، پیاز تر، سیر تر، جزر، چغندر. هر که اندیشه کند کهاین انواع میوه و ریاحین که بعضی خریفی است و بعضی ربیعی و بعضی صیفی و بعضی شتوی چگونه جمع بوده باشد همانا قبول نکند فاما مرا در این غرضی نبوده و ننوشتم الا آن چه دیدم و بعضی که شنیدم و نوشتم عهده آن بر من نیست چه ولایت مصر وسعتی دارد عظیم همه نوع هواست از سردسیر و گرمسیر و از همه اطراف هرچه باشد به شهر آورند و بعضی در بازارها میفروشند. و به مصر سفالیه سازند از همه نوع چنان لطیف وشفاف که دست چون بیرون نهند از اندرون بتوان دید از کاسه و قدح و طبق و غیره و رنگ کنند آن را چنان که رنگ بوقلمون را ماند چنان که از هر جهتی که بداری رنگ دیر نماید، و آبگینه سازند که به صفا و پاکی به زبرجد ماند و آن را به وزن فروشند، و از بزازی ثقه شنیدم که یک درهم سنگ ریسمان به سه دینار مغربی بخرند که سه دینار و نیم نیشابوری باشد و به نیشابور پرسیدم که ریسمانی که از همه نیکوتر باشد چگونه خرند گفتند هر آنچه بی نظیر باشد یک درم به پنج درم بخرند.
شهر مصر بر کنار نیل نهاده است، به درازی، و بسیار کوشکها و منظرها چنان است که اگر خواهند آب به ریسمان از نیل بردارند، اما آب شهر همه سقایان آورند از نیل، بعضی به شتر و بعضی به دوش و سبوها دیدم از برنج دمشقی که هریک سی من آب گرفتی و چنان بود که پنداشتی زرین است. یکی مرا حکایت کرد که زنی است که پنج هزار از آن سبو دارد که به مزد میدهد هر سبوی ماهی به یک درم و چون بازسپارند باید سبو درست باز سپارند. و در پیش مصر جزیره ای در میان نیل است که وقتی شهری کرده بودند و آن جزیره مغربی شهر است و در آن جا مسجد آدینه ای است و باغ هاست و آن پاره سنگ بوده است درمیان رود. و این دو شاخ از نیل هر یک به قدر جیحون تقدیر کردم اما بس نرم و آهسته میرود. و میان شهر و جزیره جسری بسته است به سی و شش پاره کشتی، و بعضی از شهر دیگر سوی آب نیل است و آن را جیزه خوانند و آن جا نیز مسجد آدینه ای است اما جسر نیست به زورق و معبر گذرند، و در مصر چندان کشتی و زورق باشد که به بغداد و بصره نباشد د. اهل بازار مصر هرچه فروشند راست گویند و اگر کسی به مشتری دروغ گوید او را بر شتری شنانده زنگی به دست او دهند تا در شهر میگردد و زنگ میجنباند و منادی میکند که من خلاف گفتم و ملامت میبینم و هرکه دروغ گوید سزای او ملامت باشد. در بازار آن جا از بقال عطار و پیله ور هر چه فروشند باردان آن از خود بدهند اگر زجاج باشد و اگر سفال و اگر کاغذ فی الجمله احتیاج نباشدکه خریدار باردان بردارد، و روغن و چراغ آن جا از تخم ترب و شلغم گیرند و آن را زیت حاز گویند، و آن جا کنجد اندک باشد و روغنش عزیز و روغن زیتون ارزان بود، پسته گران از بادام است و مغز بادام ده من از یک دینار نگذرد. و اهل بازار و دکانداران بر خران زینی نشینند که آیند و روند از خانه به بازار، و هر جا بر سر کوچهها بسیار خران زینی آراسته داشته باشند که اگر کسی خواهد برنشیند و اندک کرایه میدهد، و گفتند پنجاه هزار بهیمه زینی باشد که هر وز زین کرده به کرایه دهند و بسیار خر ابلق دیدم همچو اسب بل لطیف تر. و اهل شهر عظیم توانگر بودند در آن وقت که آن جا بودم.
ون صندوقچه و شانه و دسته کارد و غیره و آن جا بلور سخت نیکو دیدم و استادان نغز آن را میتراشیدند و آن را از مغرب آورده بوند و میگفتند در این نزدیکی در دریای قلزم بلوری پدیأ آمده است که لطیف تر و شفاف تر از بلور مغربی است و دندان فیل دیدم که از زنگبار آورده بودند از آن بسیار بود که زیادت از دویست من بود.
و یک عدد پوست گاو آورده بودند از حبشه که همچو پوست پلنگ بود و از آن نعلین میسازند. و از حبشه مرغ خانگی آوردهاند که نیک بزرگ باشد و نقطه های سپید بر وی و بر سر کلاهی دارد بر مثال طاوس.
و در مصر عسل بسیار خیزد و شکر هم.
روز سیم دی ماه قدیم از سال چهارصد و شانزده عجم این میوهها و سپرغمها به یک روز دیدم که ذکر میرود وهی هذه. گل سرخ، نیلوفر، نرگس، ترنج، لیمو، مرکب، سیب، یاسمن، شاه سپرغم، به، انار، امرود، خربوزه، دستبونه، موز، بلیله تر، خرما ی تر، انگور، نیشکر، بادنجان، کدوی تر، ترب، شلغم، کرنب، باقلای تر، خیار، بادرنگ، پیاز تر، سیر تر، جزر، چغندر. هر که اندیشه کند کهاین انواع میوه و ریاحین که بعضی خریفی است و بعضی ربیعی و بعضی صیفی و بعضی شتوی چگونه جمع بوده باشد همانا قبول نکند فاما مرا در این غرضی نبوده و ننوشتم الا آن چه دیدم و بعضی که شنیدم و نوشتم عهده آن بر من نیست چه ولایت مصر وسعتی دارد عظیم همه نوع هواست از سردسیر و گرمسیر و از همه اطراف هرچه باشد به شهر آورند و بعضی در بازارها میفروشند. و به مصر سفالیه سازند از همه نوع چنان لطیف وشفاف که دست چون بیرون نهند از اندرون بتوان دید از کاسه و قدح و طبق و غیره و رنگ کنند آن را چنان که رنگ بوقلمون را ماند چنان که از هر جهتی که بداری رنگ دیر نماید، و آبگینه سازند که به صفا و پاکی به زبرجد ماند و آن را به وزن فروشند، و از بزازی ثقه شنیدم که یک درهم سنگ ریسمان به سه دینار مغربی بخرند که سه دینار و نیم نیشابوری باشد و به نیشابور پرسیدم که ریسمانی که از همه نیکوتر باشد چگونه خرند گفتند هر آنچه بی نظیر باشد یک درم به پنج درم بخرند.
شهر مصر بر کنار نیل نهاده است، به درازی، و بسیار کوشکها و منظرها چنان است که اگر خواهند آب به ریسمان از نیل بردارند، اما آب شهر همه سقایان آورند از نیل، بعضی به شتر و بعضی به دوش و سبوها دیدم از برنج دمشقی که هریک سی من آب گرفتی و چنان بود که پنداشتی زرین است. یکی مرا حکایت کرد که زنی است که پنج هزار از آن سبو دارد که به مزد میدهد هر سبوی ماهی به یک درم و چون بازسپارند باید سبو درست باز سپارند. و در پیش مصر جزیره ای در میان نیل است که وقتی شهری کرده بودند و آن جزیره مغربی شهر است و در آن جا مسجد آدینه ای است و باغ هاست و آن پاره سنگ بوده است درمیان رود. و این دو شاخ از نیل هر یک به قدر جیحون تقدیر کردم اما بس نرم و آهسته میرود. و میان شهر و جزیره جسری بسته است به سی و شش پاره کشتی، و بعضی از شهر دیگر سوی آب نیل است و آن را جیزه خوانند و آن جا نیز مسجد آدینه ای است اما جسر نیست به زورق و معبر گذرند، و در مصر چندان کشتی و زورق باشد که به بغداد و بصره نباشد د. اهل بازار مصر هرچه فروشند راست گویند و اگر کسی به مشتری دروغ گوید او را بر شتری شنانده زنگی به دست او دهند تا در شهر میگردد و زنگ میجنباند و منادی میکند که من خلاف گفتم و ملامت میبینم و هرکه دروغ گوید سزای او ملامت باشد. در بازار آن جا از بقال عطار و پیله ور هر چه فروشند باردان آن از خود بدهند اگر زجاج باشد و اگر سفال و اگر کاغذ فی الجمله احتیاج نباشدکه خریدار باردان بردارد، و روغن و چراغ آن جا از تخم ترب و شلغم گیرند و آن را زیت حاز گویند، و آن جا کنجد اندک باشد و روغنش عزیز و روغن زیتون ارزان بود، پسته گران از بادام است و مغز بادام ده من از یک دینار نگذرد. و اهل بازار و دکانداران بر خران زینی نشینند که آیند و روند از خانه به بازار، و هر جا بر سر کوچهها بسیار خران زینی آراسته داشته باشند که اگر کسی خواهد برنشیند و اندک کرایه میدهد، و گفتند پنجاه هزار بهیمه زینی باشد که هر وز زین کرده به کرایه دهند و بسیار خر ابلق دیدم همچو اسب بل لطیف تر. و اهل شهر عظیم توانگر بودند در آن وقت که آن جا بودم.
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۷۷ - خوراک مردمان لحسا
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۱۲ - در ذم حاجی ارزن فروش
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۲۳ - قطعه (خطاب به استاد جلال همایی)
به گلگشت جنان گل میفرستم
به رضوان شاخ سنبل میفرستم
به هندستان فضل و خلر علم
می و موز قرنفل میفرستم
ستاک نرگس وشاخ بنفشه
به ساری و به آمل میفرستم
حدیث خوش به قمری میسرایم
سرود خوش به بلبل میفرستم
به امریکی تمول میفروشم
به پاریسی تجمل میفرستم
به قابوس و به صابی از رعونت
خط و شعر و ترسل میفرستم
ز خودبینی و رعنایی و شوخی است
که جزوی را سوی کل میفرستم
به جلفای صفاهان از سر جهل
شراب صافی و مل میفرستم
به تبت مشک اذفر میگشایم
به ماچین تار کاکل میفرستم
به رضوان شاخ سنبل میفرستم
به هندستان فضل و خلر علم
می و موز قرنفل میفرستم
ستاک نرگس وشاخ بنفشه
به ساری و به آمل میفرستم
حدیث خوش به قمری میسرایم
سرود خوش به بلبل میفرستم
به امریکی تمول میفروشم
به پاریسی تجمل میفرستم
به قابوس و به صابی از رعونت
خط و شعر و ترسل میفرستم
ز خودبینی و رعنایی و شوخی است
که جزوی را سوی کل میفرستم
به جلفای صفاهان از سر جهل
شراب صافی و مل میفرستم
به تبت مشک اذفر میگشایم
به ماچین تار کاکل میفرستم
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۳۲ - ایضا له
عنصرالمعالی : قابوسنامه
باب بیست و پنجم: اندر خریدن اسب
بدان ای پسر اگر اسب خری زنهار گوش دار تا بر تو غلط نرود، که جوهر اسب و آدمی یکسانست: اسب نیک و مرد نیک را هر قیمتی که نهی برگیرد، چنانک اسب بد و آدمی بد را هر چند نکوهی توان نکوهیدن و حکما گفتهاند که: جهان بمردمان بپای است و مردم بحیوان و نیکوترین حیوان از حیوانات اسب است که داشتن او هم از کدخدائیست و هم از مروت و در مثل است که: اسب و جامه را نیکو دار، تا اسب و جامه ترا نیکو دارد و معرفت نیک و بد اسب از مردم دشوارترست، که مردم را با دعوی معنی باشد و اسب را نباشد، بل که دعوی اسب دیدارست، تا از معنی اسب خبر یافی اول بدیدار نگر، که اگر بهنر غلط کنی بدیدار غلط نکنی، که اغلب اسب را صورت نیکو بود و بد را بد باشد؛ پس نکوتر صورتی چنانک استادان بیطار گفتهاند آنست که: باید دندان او باریک بود و پیوسته و سپید و لب زیرین درازتر و بینی بلند و فراخ و برکشیده و پهن پیشانی و درازگوش و میان گوشها برکشیده و گشاده و آهخته گردن، باریک بنگاه، گردن ستبر و ستبر خرده گاه و زبرین قصبه کوتاهتر از زیرین، خرد موی، سمهاء وی سیاه و دراز و گرد پاشنه، بلند پشت، کوتاه تهیگاه، فراخ سینه، میان دست و پایهاء او گشاده، دم کشن و دراز، بویهٔ دم او باریک و سیاه خایه و سیاه چشم و سیاه مژه و در راه رفتن هوشیار و مالیده خردگاه، کوتاه پشت، معلق سرین، عریض کفل و درون سون ران او پرگوشت، بهم در رسته، چون سوار بر خویشتن حرکت کند باید که از حرکت مرد آگاه باشد. این هنر ها که گفتم علیالاطلاق در هر اسبی باید که بود و در هر اسبی که اینها بود نیک بود و آنچ در اسبی بود و در دیگری نبود که بهترین رنگهاء اسب کمیت و خرماگون است، که هم نیکو بود و هم در گرما و سرما صبور باشد و رنجکش، اما اسب چرمه خنگ ضعیف بود، اگر خایه و میان رانهاء وی و دم و دست و پای و فش و ناصیه {و} دم سیاه بود نیک باشد و اسب زرده آن جنس که بغایت زرد بود نیک بود و بر وی درم درم سیاه و بش و ناصیه و دم و خایه و کون و میان ران و چشم و لب او سیاه بود و اسب سمند باید که همچنین باشد و ادهم باید که سیاهترین بود و نباید که سرخ چشم بود، که بیشتر اسب سرخچشم دیوانه باشد و معیوب و اسب بوز کم باشد که نیک باشد و ابرش بیشتر بد باشد، خاصه چشم و کون و خایه و دم او سپید بود و اسب دیزه که سیاه قوایم باشد و بر آن صفت بود که زرده را گفتیم، نیک بود و اسب ابلق ناستوده بود و کم نیک باشد و هنر ها و عیب اسبان بسیار است چون هنرهاء اسبان بدانستی عیبهاء ایشان نیز بدان، که اندر ایشان نیز چند گونه عیب است و عیبی که بکار زیان دارد و بدیدار زشت باشد، اگر نه چنین باشد لیکن میشوم بود و صاحب گشن باشد و باشد که تا علتهاء بد و خویهاء بد دارد، که بعضی بتوان برد و بعضی نتوان برد و هر عیب و علتی را نامی است، که بدان نام بتوان دانستن، چنانک یاد کنم: بدانک علت اسب یکی آنست که گنگ باشد و اسب گنگ بسیار {راه} گم کنند و علامتش آنست که چون مادیان را بویند اگر چه بر فرو هلد بانگ نکنند و اسب اعشی یعنی کور بتر بود و علامت وی آنست که بسبب چیزی که اسبان از آن نترسند بترسد و برمد و هر جای بد که ندانی برود و پرهیز نکند و اگر اسب بد کر بود، علامت وی آنست که چون بانگ اسبان شنود جواب ندهد و مادام گوش باز پس افکنده دارد، اسب چپ بد بود و خطا بسیار کند و علامت وی آنست کی چون او را بدهلیزی در کشی نخست دست چپ اندر نهند و اسب اعمش آن بود که روز بد بیند و علامتش آن است که حدقه چشم وی سیاه بود که بسبزی زند و مادام چشم گشاده دارد، چنانک مژه بر هم نزند و این عیب باشد و باشد که در هر دو چشم باشد، هر چند بظاهر اسب احول معیوب بود، اما عرب و عجم متفقاند که مبارک باشد و چنین شنودهام که دلدل احول بود و اسب ارجل یک پای یا یک دست سپید باشد، اگر پای چپ و دست چپ سفید بود شوم بود و اسب ازرق اگر بهر دو چشم بود روا بود و اگر بیک چشم ازرق باشد معیوب بود خاصه که چپ بود و اسب مغرب بد بود، یعنی سپید چشم بد بود و اسب بوره نیز بد بود و اسب اقود نیز بد بود، یعنی راست گردن و چنین اسب اندر وحل نیک ننگرد و اسب خود رنگ هم بد بود، از بهر آنک هر دو پایش کج بود و بپارسی کمان پای خوانند و بسیار افتد و اسب قالع شوم بود، آنگاه بالاء کاهل و گردپای موی دارد و مهقوع هم و آنک کردنا زیر بغلش بود، اگر بهر دو جانب بود شومتر بود و اسب فرشون هم شوم بود، که کردنای بالاء سم دارد، از درون سون و از برون سون روا باشد و اشدف بد بود، یعنی سم در نوشته و آن را احنف نیز خوانند و آنک دستش یا پایش دراز بود هم بد بود، بنشیب و فراز و آنرا افرق خوانند و اسب اعزل هم بد بود، یعنی کج دم و او را کشف گویند، یعنی همیشه عورتش پیدا باشد و اسب سگ دم نیز بد بود و اسب افحج نیز بد بود، آنک پای بر جای دست خود نتوان نهاد و اسب اسوق نیز بد باشد، دایم لنگ بود، از آن بود که در مفاصل غدد همیدارد و اسب اعرون هم بد بود و از آن بود که در مفاصل دست استخوان دارد و اگر در مفاصل پای دارد افرق خوانند، هم بد بود و سرکش و گریزنده و بسیار بانگ و ضراط و لگدزن و آنک در سرگین افکندن درنگ نکند و آنک نر بسیار فرو هلد بد بود و اسب زاغ چشم کور بود.
حکایت: در حکایتی شنودم که چوپان احمد فریقون روز نوروز پیش وی برفت، هدیهٔ نوروزی و گفت: زندگانی خداوند دراز باد! هدیه نوروزی نیآوردم، از آنک بشارتی دارم به از هدیه. احمد فریقون گفت: بگوی، چوپان گفت: ترا دوش هزار کرهٔ زاغ چشم زادست. احمد وی را صد چوب فرمود زدن و گفت: این چه بشارت بود که مرا آوردی که هزار کرهٔ شب کور بزاد؟
اکنون چون این بگفتم و علت هاء اسبان بدانستی نیز بدانک هر یکی را نامی است چون: اسار و کعاب و مشمش و عرن و شقاق و قمع و ناموره {و} جذام و برص و جرد و نمله و ملح و نفخه و فندوارارتعاش و سرطان و فتق و مکتاف و قفاص و رئوم و معل و عضاض و سمل و سفتنی و رهصه و بره، این همه علتها مجمل بگفتم، اگر همه تفسیر کنم دراز گردد، این همه که گفتم عیب است و پیری از همه عیبها بتر بود، این همه عیبها که گفتم بتوان بردن و عیب پیری را نتوان بردن؛ اما اسب بزرگ خر یا پنج دانگی، اگر چه مرد منظرانی باشد بر اسب کوچک نماید و بدانک پهلوی اسبان بیشتر از جانب راست استخوان زیادت باشد، بشمار اگر دو با یک دیگر راست بود بخر بزیادت از آنچ ارزد، که هیچ اسب از وی سبق نتواند برد و هر چه بخری از چهارپای و ضیاع و عقار و غیر آن چنان خر که تا زنده باشی منافع آن بتو میرسد و بعد از آن از تو بهمالان و وارثان تو میرسد، بیشک آخر ترا زن باشد و فرزند، آن چنانک {لبیبی گوید}: هر که مردست جفت او زن بود.
حکایت: در حکایتی شنودم که چوپان احمد فریقون روز نوروز پیش وی برفت، هدیهٔ نوروزی و گفت: زندگانی خداوند دراز باد! هدیه نوروزی نیآوردم، از آنک بشارتی دارم به از هدیه. احمد فریقون گفت: بگوی، چوپان گفت: ترا دوش هزار کرهٔ زاغ چشم زادست. احمد وی را صد چوب فرمود زدن و گفت: این چه بشارت بود که مرا آوردی که هزار کرهٔ شب کور بزاد؟
اکنون چون این بگفتم و علت هاء اسبان بدانستی نیز بدانک هر یکی را نامی است چون: اسار و کعاب و مشمش و عرن و شقاق و قمع و ناموره {و} جذام و برص و جرد و نمله و ملح و نفخه و فندوارارتعاش و سرطان و فتق و مکتاف و قفاص و رئوم و معل و عضاض و سمل و سفتنی و رهصه و بره، این همه علتها مجمل بگفتم، اگر همه تفسیر کنم دراز گردد، این همه که گفتم عیب است و پیری از همه عیبها بتر بود، این همه عیبها که گفتم بتوان بردن و عیب پیری را نتوان بردن؛ اما اسب بزرگ خر یا پنج دانگی، اگر چه مرد منظرانی باشد بر اسب کوچک نماید و بدانک پهلوی اسبان بیشتر از جانب راست استخوان زیادت باشد، بشمار اگر دو با یک دیگر راست بود بخر بزیادت از آنچ ارزد، که هیچ اسب از وی سبق نتواند برد و هر چه بخری از چهارپای و ضیاع و عقار و غیر آن چنان خر که تا زنده باشی منافع آن بتو میرسد و بعد از آن از تو بهمالان و وارثان تو میرسد، بیشک آخر ترا زن باشد و فرزند، آن چنانک {لبیبی گوید}: هر که مردست جفت او زن بود.
نجمالدین رازی : باب پنجم
فصل هفتم
قالالله تعالی: «رجال لا تلهیهم تجاره ولابیع عن ذکرالله».
و قال النبی صلیالله علیه و سلم: «التاجر الصدوق الامین یحشر مع الانبیاء والمرسلین یوم القیامه».
بدانک تجارت دو نوع است: تجارت دنیا و تجارت آخرت. و تجارت دنیا هم بر دو نوع است: یکی آنک از بهر نفع دنیاوی است و بس دوم آنک از بهر نفع آخرتی است. و نفع دنیاوی خود تبع بود که «من کان یرید حرث الاخره نزد دله فی حرثه».
اما آن تجارت که از برای نفع دنیاوی است و بس بغایت مذموم است و حاصلش بیحاصلی و وزر و وبال و حساب و تبعت آخرت ربح آن همه خسران است و زیادتش همه نقصان و سودش همه زیان.
زیاده المرء فی دنیاه نقصان
و ربحه غیر محض الخیر خسران
حق تعالی این تجارت را بالهوقرین میکند که «قل ما عندالله خیر من اللهو و من التجاره» و خواجه علیهالسلام میفرماید «التجار یحشرون یوم القیامه فجارا الا من اتقی و بر وصدق» تاجران دنیا را که دریشان تقوی و نیکویی و صدق نبود فجار میخواند و حق تعالی میفرماید «و ان الفجار لفی جحیم یصلونها یوم الدین».
و اما آن تجارت که برای نفع آخرتی است آن است که حق تعالی میفرماید «رجال لاتلهیهم تجاره و لا بیع عن ذکرالله ...» الایه و این آیت را مفسران دو معنی گفتهاند: یکی آنک بتجارت آخرتی تعلق دارد یعنی مردانیاند که بصورت تجارت و بیع دنیاوی مشغول نشوند تا از خدای و ذکر خدای باز نمانند اینها بتجارت آخرت مشغولند نفس و مال بجملگی بذل راه حق تعالی کردهاند و بکلی از دنیا اعراض نموده. چنانک میفرماید «یا ایها الذین آمنو هل ادلکم علی تجاره تنجیکم من عذاب الیم...» الی .
«ان کنتم تعلمون» معنی دوم آن است که بتجارت دنیاوی تعلق دارد ولیکن تجارتی که برای نفع آخرتی است. یعنی مردانیاند که صورت تجارت وبیع و شری بر صورت ایشان اگرچه رود ولیکن دل ایشان از ذکر خدای باز نماند. و تفسیر این آیت بدین معنی مناسبتر است زیرا که هم درین آیت میفرماید که «و اقام الصلوه و ایتاء الزکوه» و از نماز کردن و زکوه دادن باز نمانند. و زکوه وقتی توان داد که بتجارت دنیاوی مشغول بودند و الا آنک مال بکلی دربازد و از دنیا اعراض کند او زکوه نتواند داد.
پس شرایط آنک تجارت برای ربح آخرت کند و صحبت انبیا و رسل آن است که تقوی را شعار ودثار خویش سازد و مال را مال خدای داند و نیت آن کند که در مال خدای برای بندگان خدای بامر خدای و رضای خدای تصرف میکنم تا آنچ بران ربح پدید آید آن را بر بندگان خدای صرف کنم و خود را و عیال خود یکی از آن جمله شمارد.
و از امانت و دیانت هیچ دقیقه فرو نگذارد و در خرید و فروخت انصاف نگاه داردف بمساهله خرد و فروشد که خواجه علیهالسلام میفرماید «رحم الله آمراسهل البیع و سهل الشری».
و البته در بیع و شری سوگند براست و دروغ نخورد که حق تعالی بایع حلاف را دشمن دارد. و بر اندک ربحی قناعت کند که برکت قرین قناعت است و حرمان قرین حرص که «الحریص محروم» و در امانت کوشد و از خیانت احتراز کند که خواجه علیهالسلام میفرماید «الامانه تجر الرزق و الخیانه تجرالفقر» و متاع را دران وقت که خرد نکوهش نکند و دران وقت که فروشد مدح نگوید و عیب آن پنهان نکند و هنری که آن را باشد فرا ننماید و غلام نخرد و نفروشد که خریدن غلام معرض آفت وتهمت است و فروختن غلام نوعی از فتنه است وگفتهاند «اتقوا مواضع التهم» الا غلامی سقط که از بهر سلاح یا خدمت دارند که خرید و فروخت آن سهلتر بود.
و بهرشهر که برسد باید که از مزارها و مواضع متبرک بپرسد و آنجا رود و بنیازی تمام زیارت آن بجای آرد و از زهاد و عباد و مشایخ و ایمه و گوشهنشینان و عزیزان هر شهری بحث کند و بهر جا برود و خدمت ایشان بصدق دریابد و هر کس را با ندک و بسیار تبرکی دلداری کند و آن را غنیمت شمرد که در سفر هیچ غنیمت و رای دریافت صحبت مردان حق و خدمت ایشان نیست و درویشان و ضعیفان را در هر شهر بآنچ تواند مدد کند.
و باید که از هر سفر که بکند یا بهر معامله و معارضه که در حضر کرده باشد آنچ ریح بودجمله در وجه خیرات نهد الا آنقدر که نفقه عیال کند و البته در بند جمع مال و ادخار و تکثیر نباشد که حق تعالی میفرماید «الذین یکنزون الذهب و الفضه و لا ینفقونها فی سبیلالله فبشرهم بعذاب الیم...» الی قوله «فذوقوا ما کنتم تکنزون».
بایدکه زندگانی چنان کند که چون وقت سفر آخرت در آید جمله سود و سرمایه خویش از پیش بفرستاده باشد تا از پس مال خویش تواند رفتن. همچون بازرگانی که بسفری خواهد رفت مال را از پیش بفرستد او را در شهر قرارو آرام نماند. و در ان کوشد که تا چگونه از پس مال برود و آن ساعت که وقت رحیل کاروان باشد او را ازان وقت خوشتر نبود. و چنان کند که آنچ از وی بازماند بقدر کفافی بفرزندان دهد و باقی وقفی و خیری کند که بعد از وی صدقه جاریه بود والا دریغ باشد که او رنج برد و دیگری برخورد.
در حدیث میآید از خواجه علیهالسلام که روز قیامت آن حسرت که بر چهار کس باشد در عرصات بر اهل اولین و آخرین بر هیچ کس نبود: اول بر عالمی که جمعی بعلم او کار کرده باشند بقول او و او بعلم خویش کار نکرده باشد در عرصات بیند که آن جمع را ببهشت میبرند و او را بدوزخ. گوید آوخ اینها بعلم من کار کردند بهشت یافتند و من بعلم خویش کار نکردم دوزخ یافتم. دوم خواجهای که بندهای دارد خواجه بفساد مشغول شود و بنده بصلاح چون در عرصات بیند که غلام او را ببهشت میبرند و او را بدوزخ گوید آوخ بنده من طاعت کرد بهشت یافت و من خواجه او فساد کردم دوزخ یافتم.
سیم شخصی که طاعت بسیار کرده باشد از هر نوع اما بر کسی ظلم کرده بود و یکی را دشنام داده و از یکی بمظلمهای برده و یکی را غیبت کرده و بهتان نهاده و یکی را زده ورنجانیده. چون در عرصات آید این خصمان میآیند یکی نماز میبرد ویکی روزه میبرد و یکی زکوه میبرد یکی حج تا آن شخص مفلس ماند از گناه آن خصمان برگیرند و بر گردان او نهند و او را بدوزخ میبرند و خصمان را ببهشت. گوید آوخ طاعت بسیار من کردم و گناه ایشان مرا بگناه ایشان بدوزخ میبرند و ایشان را بطاعت من ببهشت. چهارم صاحب مالی بود که مال بود که مال به رنج فراوان بدست آورد و نخورد و با خود نبرد اینجا بوارثی بگذارد. وارث بدان مال خیرات کند و صدقات دهد تا جمله در راه خدای صرف کند. هر دو را در عرصات آورند آن صاحب مال را بحساب آن مواخذت کنند و بسوبال آن بدوزخ برند و آن وارث را بخیرات آن ببهشت برند. صاحب مال گوید آوخ رنج من بردم و مال از حلال وحرام جمع کردم بوبال آن مرا بدوزخ میباید شد و از انتفاع آن دیگری بهشت میرود. هیچ قومی را این حسرت نبود که این چهار قوم را. پس سعی بلیغ باید کرد تا حق تعالی ازین آفات محفوظ دارد.
و بازرگان امین براستکاری و راست گفتاری و راست کرداری بدرجه رستگاری و رستگاران رسد. چنانک خواجه علیهالسلام فرمود: «التاجر الصدوق...» الحدیث و راستکاری آن است که دل ونیت با خدای راست دارد و آنچ کند از بهر خدای کند. و راست گفتاری آن است که با خلق راست گوید و راست رو باشد و مکر و حیلت و خدیعت نکند. و راستکرداری آن است که بر جاده شریعت باشد و از روش طریقت نیز با خبر بود.
و گوش دارد تا جانب مصالح دنیا بر جانب مصالح دین درهیچ وقت مرجح نداردو در هیچ حالت بشغل دنیاوی از کار دینی باز نماند و در کل احوال ذاکر حق و طالب آخرت بود. تا ازان زمره باشد که حق جل وعلا میفرماید «رجال لا تلهیهم تجاره ولابیع عن ذکرالله» وحق تعالی ایشان را مردان میخواند یعنی هر که نه بدین مثابت است مرد نیست. هرکرا عقل و دین جمع شود جز بمقام مردی سر فرو نیارد و بجماشی این گنده پیر رعنای قتاله دنیا فریفته نشود. للشیخ شیخنا مجدالدین البغدادی قدسالله روحهالعزیز.
عاقل چو بسیرت جهان در نگرد
اقبال زمانه را بیک جو نخرد
پیوسته دران بود که تا آخر کار
زین دام بلا چگونه بیرون گذرد
و صلیالله علی محمد و آله.
و قال النبی صلیالله علیه و سلم: «التاجر الصدوق الامین یحشر مع الانبیاء والمرسلین یوم القیامه».
بدانک تجارت دو نوع است: تجارت دنیا و تجارت آخرت. و تجارت دنیا هم بر دو نوع است: یکی آنک از بهر نفع دنیاوی است و بس دوم آنک از بهر نفع آخرتی است. و نفع دنیاوی خود تبع بود که «من کان یرید حرث الاخره نزد دله فی حرثه».
اما آن تجارت که از برای نفع دنیاوی است و بس بغایت مذموم است و حاصلش بیحاصلی و وزر و وبال و حساب و تبعت آخرت ربح آن همه خسران است و زیادتش همه نقصان و سودش همه زیان.
زیاده المرء فی دنیاه نقصان
و ربحه غیر محض الخیر خسران
حق تعالی این تجارت را بالهوقرین میکند که «قل ما عندالله خیر من اللهو و من التجاره» و خواجه علیهالسلام میفرماید «التجار یحشرون یوم القیامه فجارا الا من اتقی و بر وصدق» تاجران دنیا را که دریشان تقوی و نیکویی و صدق نبود فجار میخواند و حق تعالی میفرماید «و ان الفجار لفی جحیم یصلونها یوم الدین».
و اما آن تجارت که برای نفع آخرتی است آن است که حق تعالی میفرماید «رجال لاتلهیهم تجاره و لا بیع عن ذکرالله ...» الایه و این آیت را مفسران دو معنی گفتهاند: یکی آنک بتجارت آخرتی تعلق دارد یعنی مردانیاند که بصورت تجارت و بیع دنیاوی مشغول نشوند تا از خدای و ذکر خدای باز نمانند اینها بتجارت آخرت مشغولند نفس و مال بجملگی بذل راه حق تعالی کردهاند و بکلی از دنیا اعراض نموده. چنانک میفرماید «یا ایها الذین آمنو هل ادلکم علی تجاره تنجیکم من عذاب الیم...» الی .
«ان کنتم تعلمون» معنی دوم آن است که بتجارت دنیاوی تعلق دارد ولیکن تجارتی که برای نفع آخرتی است. یعنی مردانیاند که صورت تجارت وبیع و شری بر صورت ایشان اگرچه رود ولیکن دل ایشان از ذکر خدای باز نماند. و تفسیر این آیت بدین معنی مناسبتر است زیرا که هم درین آیت میفرماید که «و اقام الصلوه و ایتاء الزکوه» و از نماز کردن و زکوه دادن باز نمانند. و زکوه وقتی توان داد که بتجارت دنیاوی مشغول بودند و الا آنک مال بکلی دربازد و از دنیا اعراض کند او زکوه نتواند داد.
پس شرایط آنک تجارت برای ربح آخرت کند و صحبت انبیا و رسل آن است که تقوی را شعار ودثار خویش سازد و مال را مال خدای داند و نیت آن کند که در مال خدای برای بندگان خدای بامر خدای و رضای خدای تصرف میکنم تا آنچ بران ربح پدید آید آن را بر بندگان خدای صرف کنم و خود را و عیال خود یکی از آن جمله شمارد.
و از امانت و دیانت هیچ دقیقه فرو نگذارد و در خرید و فروخت انصاف نگاه داردف بمساهله خرد و فروشد که خواجه علیهالسلام میفرماید «رحم الله آمراسهل البیع و سهل الشری».
و البته در بیع و شری سوگند براست و دروغ نخورد که حق تعالی بایع حلاف را دشمن دارد. و بر اندک ربحی قناعت کند که برکت قرین قناعت است و حرمان قرین حرص که «الحریص محروم» و در امانت کوشد و از خیانت احتراز کند که خواجه علیهالسلام میفرماید «الامانه تجر الرزق و الخیانه تجرالفقر» و متاع را دران وقت که خرد نکوهش نکند و دران وقت که فروشد مدح نگوید و عیب آن پنهان نکند و هنری که آن را باشد فرا ننماید و غلام نخرد و نفروشد که خریدن غلام معرض آفت وتهمت است و فروختن غلام نوعی از فتنه است وگفتهاند «اتقوا مواضع التهم» الا غلامی سقط که از بهر سلاح یا خدمت دارند که خرید و فروخت آن سهلتر بود.
و بهرشهر که برسد باید که از مزارها و مواضع متبرک بپرسد و آنجا رود و بنیازی تمام زیارت آن بجای آرد و از زهاد و عباد و مشایخ و ایمه و گوشهنشینان و عزیزان هر شهری بحث کند و بهر جا برود و خدمت ایشان بصدق دریابد و هر کس را با ندک و بسیار تبرکی دلداری کند و آن را غنیمت شمرد که در سفر هیچ غنیمت و رای دریافت صحبت مردان حق و خدمت ایشان نیست و درویشان و ضعیفان را در هر شهر بآنچ تواند مدد کند.
و باید که از هر سفر که بکند یا بهر معامله و معارضه که در حضر کرده باشد آنچ ریح بودجمله در وجه خیرات نهد الا آنقدر که نفقه عیال کند و البته در بند جمع مال و ادخار و تکثیر نباشد که حق تعالی میفرماید «الذین یکنزون الذهب و الفضه و لا ینفقونها فی سبیلالله فبشرهم بعذاب الیم...» الی قوله «فذوقوا ما کنتم تکنزون».
بایدکه زندگانی چنان کند که چون وقت سفر آخرت در آید جمله سود و سرمایه خویش از پیش بفرستاده باشد تا از پس مال خویش تواند رفتن. همچون بازرگانی که بسفری خواهد رفت مال را از پیش بفرستد او را در شهر قرارو آرام نماند. و در ان کوشد که تا چگونه از پس مال برود و آن ساعت که وقت رحیل کاروان باشد او را ازان وقت خوشتر نبود. و چنان کند که آنچ از وی بازماند بقدر کفافی بفرزندان دهد و باقی وقفی و خیری کند که بعد از وی صدقه جاریه بود والا دریغ باشد که او رنج برد و دیگری برخورد.
در حدیث میآید از خواجه علیهالسلام که روز قیامت آن حسرت که بر چهار کس باشد در عرصات بر اهل اولین و آخرین بر هیچ کس نبود: اول بر عالمی که جمعی بعلم او کار کرده باشند بقول او و او بعلم خویش کار نکرده باشد در عرصات بیند که آن جمع را ببهشت میبرند و او را بدوزخ. گوید آوخ اینها بعلم من کار کردند بهشت یافتند و من بعلم خویش کار نکردم دوزخ یافتم. دوم خواجهای که بندهای دارد خواجه بفساد مشغول شود و بنده بصلاح چون در عرصات بیند که غلام او را ببهشت میبرند و او را بدوزخ گوید آوخ بنده من طاعت کرد بهشت یافت و من خواجه او فساد کردم دوزخ یافتم.
سیم شخصی که طاعت بسیار کرده باشد از هر نوع اما بر کسی ظلم کرده بود و یکی را دشنام داده و از یکی بمظلمهای برده و یکی را غیبت کرده و بهتان نهاده و یکی را زده ورنجانیده. چون در عرصات آید این خصمان میآیند یکی نماز میبرد ویکی روزه میبرد و یکی زکوه میبرد یکی حج تا آن شخص مفلس ماند از گناه آن خصمان برگیرند و بر گردان او نهند و او را بدوزخ میبرند و خصمان را ببهشت. گوید آوخ طاعت بسیار من کردم و گناه ایشان مرا بگناه ایشان بدوزخ میبرند و ایشان را بطاعت من ببهشت. چهارم صاحب مالی بود که مال بود که مال به رنج فراوان بدست آورد و نخورد و با خود نبرد اینجا بوارثی بگذارد. وارث بدان مال خیرات کند و صدقات دهد تا جمله در راه خدای صرف کند. هر دو را در عرصات آورند آن صاحب مال را بحساب آن مواخذت کنند و بسوبال آن بدوزخ برند و آن وارث را بخیرات آن ببهشت برند. صاحب مال گوید آوخ رنج من بردم و مال از حلال وحرام جمع کردم بوبال آن مرا بدوزخ میباید شد و از انتفاع آن دیگری بهشت میرود. هیچ قومی را این حسرت نبود که این چهار قوم را. پس سعی بلیغ باید کرد تا حق تعالی ازین آفات محفوظ دارد.
و بازرگان امین براستکاری و راست گفتاری و راست کرداری بدرجه رستگاری و رستگاران رسد. چنانک خواجه علیهالسلام فرمود: «التاجر الصدوق...» الحدیث و راستکاری آن است که دل ونیت با خدای راست دارد و آنچ کند از بهر خدای کند. و راست گفتاری آن است که با خلق راست گوید و راست رو باشد و مکر و حیلت و خدیعت نکند. و راستکرداری آن است که بر جاده شریعت باشد و از روش طریقت نیز با خبر بود.
و گوش دارد تا جانب مصالح دنیا بر جانب مصالح دین درهیچ وقت مرجح نداردو در هیچ حالت بشغل دنیاوی از کار دینی باز نماند و در کل احوال ذاکر حق و طالب آخرت بود. تا ازان زمره باشد که حق جل وعلا میفرماید «رجال لا تلهیهم تجاره ولابیع عن ذکرالله» وحق تعالی ایشان را مردان میخواند یعنی هر که نه بدین مثابت است مرد نیست. هرکرا عقل و دین جمع شود جز بمقام مردی سر فرو نیارد و بجماشی این گنده پیر رعنای قتاله دنیا فریفته نشود. للشیخ شیخنا مجدالدین البغدادی قدسالله روحهالعزیز.
عاقل چو بسیرت جهان در نگرد
اقبال زمانه را بیک جو نخرد
پیوسته دران بود که تا آخر کار
زین دام بلا چگونه بیرون گذرد
و صلیالله علی محمد و آله.
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۵
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۶۵ - عید غدیر ۱۳۲۳ در مجلس عقد ظهیرالاسلام
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۳۷
غزالی : رکن اول - در عبادات
بخش ۳۵ - نوع چهارم
چون مقدار بیست دینار به نیت تجارت خرد و سال تمام شود، همان زکوه نقد واجب آید و هر چه سود کرده باشد در میان سال، در حساب آید و آخر هر سالی باید که قیمت مال معلوم کند، آنگاه اگر سرمایه در اصل زر بوده است یا سیم، هم از آن بدهد و اگر به نقد نخریده باشد، از آن نقد که در شهر غالب تر باشد، بدهد و چون متاعی دارد و نیت تجارت کند یا بدان چیزی بخرد، اول سال درنیاید زکوه واجب نشود؛ اما اگر نقد بود و نصابی بود، اول سال آن وقت ملک نصاب بود و هرگاه در میان سال عزم تجارت باطل کند، زکوه واجب نشود.
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۳۲ - عقد پنجم (قراض است)
و وی را سه رکن است:
رکن اول سرمایه است. باید که نقد بود، زر یا سیم؛ اما نقره و جامه و عروض نشاید. و باید که وزن معلوم بود و باید که به عامل تسلیم افتد. اگر مالک شرط کند که در دست می دارد نشاید.
رکن دوم سود باید که آنچه عامل را خواهد بود معلوم کند، چون نیمه و سه و یک اگر گوید ده درم مرا یا تو را و باقی قسمت کنیم، باطل بود.
رکن سوم عمل است و شرط آن است که آن عمل تجارت بود و آن خرید و فروخت است نه پیشه وری تا اگر گندم به نانبا دهد نانبایی کند، سود به دو نیم روا نبود و اگر کتان به عصار دهد همچنین. و اگر در تجارت شرط کند که جز از فلان چیز نفروشد، و جز از فلان چیز نخرد، باطل شود و هرچه معملت را تنگ کند، شرط آن روا نبود.
و عقد آن بود که گوید، «این مال به تو دادم تا تجارت کنی و سود وی به دو نیم»، و وی گوید، «پذیرفتم». چون عقد بست، عامل وکیل وی باشد در خرید و فروخت و هرگاه خواهد فسخ کند روا بود. چون مالک فسخ کرد اگر جمله مال نقد بود و سود نبود، قسمت کنند. و اگر مال عرض بود و سود نبود، به مالک دهد، بر عامل واجب نبود که بفروشد.
و اگر عامل گوید که بفروشم مال را، مالک را روا بود که منع کند، مگر زبونی یافته باشد که به سود بخرد، آنگاه منع نتواند کردن. و چون مال عرض بود و در وی سود بود، بر عامل واجب بود که بفروشد، بدان نقد که سرمایه بوده است نه نقدی دیگر، و چون مقدار سرمایه نقد کرد باقی قسمت کند.
و بر وی واجب نبود فروختن آن. و چون یک سال بگذرد، واجب بود که قیمت مال بداند برای زکوه و زکوه نصیب عامل بر عامل بود. و نشاید که بی دستوری مالک سفر کند، اگر بکند در ضمان مال بود. اگر به دستوری کند، نفقه راه بر مال قراض بود چنان که نفقه کیال و وزان و حمال و کرای دکان بر مال بود. و چون بازآید سفره و مطهره و آنچه از مال قراض خریده باشد، در میان نهد که مشترک بود.
رکن اول سرمایه است. باید که نقد بود، زر یا سیم؛ اما نقره و جامه و عروض نشاید. و باید که وزن معلوم بود و باید که به عامل تسلیم افتد. اگر مالک شرط کند که در دست می دارد نشاید.
رکن دوم سود باید که آنچه عامل را خواهد بود معلوم کند، چون نیمه و سه و یک اگر گوید ده درم مرا یا تو را و باقی قسمت کنیم، باطل بود.
رکن سوم عمل است و شرط آن است که آن عمل تجارت بود و آن خرید و فروخت است نه پیشه وری تا اگر گندم به نانبا دهد نانبایی کند، سود به دو نیم روا نبود و اگر کتان به عصار دهد همچنین. و اگر در تجارت شرط کند که جز از فلان چیز نفروشد، و جز از فلان چیز نخرد، باطل شود و هرچه معملت را تنگ کند، شرط آن روا نبود.
و عقد آن بود که گوید، «این مال به تو دادم تا تجارت کنی و سود وی به دو نیم»، و وی گوید، «پذیرفتم». چون عقد بست، عامل وکیل وی باشد در خرید و فروخت و هرگاه خواهد فسخ کند روا بود. چون مالک فسخ کرد اگر جمله مال نقد بود و سود نبود، قسمت کنند. و اگر مال عرض بود و سود نبود، به مالک دهد، بر عامل واجب نبود که بفروشد.
و اگر عامل گوید که بفروشم مال را، مالک را روا بود که منع کند، مگر زبونی یافته باشد که به سود بخرد، آنگاه منع نتواند کردن. و چون مال عرض بود و در وی سود بود، بر عامل واجب بود که بفروشد، بدان نقد که سرمایه بوده است نه نقدی دیگر، و چون مقدار سرمایه نقد کرد باقی قسمت کند.
و بر وی واجب نبود فروختن آن. و چون یک سال بگذرد، واجب بود که قیمت مال بداند برای زکوه و زکوه نصیب عامل بر عامل بود. و نشاید که بی دستوری مالک سفر کند، اگر بکند در ضمان مال بود. اگر به دستوری کند، نفقه راه بر مال قراض بود چنان که نفقه کیال و وزان و حمال و کرای دکان بر مال بود. و چون بازآید سفره و مطهره و آنچه از مال قراض خریده باشد، در میان نهد که مشترک بود.