عبارات مورد جستجو در ۲ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹۸
ندا آمد به جان از چرخ پروین
که بالا رو چو دردی پست منشین
کسی اندر سفر چندین نماند
جدا از شهر و از یاران پیشین
ندای ارجعی آخر شنیدی
از آن سلطان و شاهنشاه شیرین
درین ویرانه جغدانند ساکن
چه مسکن ساختی ای باز مسکین؟
چه آساید به هر پهلو که گردد
کسی کز خار سازد او نهالین؟
چه پیوندی کند صراف و قلاب؟
چه نسبت زاغ را با باز و شاهین؟
چه آرایی به گچ ویرانه‌یی را؟
که بالا نقش دارد زیر سجین
چرا جان را نیارایی به حکمت؟
که ارزد هر دمش صد چین و ماچین
نه آن حکمت که مایه‌‌ی گفت و گوی است
از آن حکمت که گردد جان خدابین
تو گوهر شو که خواهند و نخواهند
نشانندت همه بر تاج زرین
رها کن پس روی چون پای کژمژ
الف می‌باش فرد و راست بنشین
چو معنی اسب آمد حرف چون زین
بگو تا کی کشی‌ بی‌اسب این زین
کلوخ انداز کن در عشق مردان
تو هم مردی ولی مرد کلوخین
عروسی کلوخی با کلوخی
کلوخ آرد نثار و سنگ کابین
به گورستان به زیر خشت بنگر
که نشناسی تو سارانشان ز پایین
خدایا دررسان جان را به جان‌ها
بدان راهی که رفتند آل یاسین
دعای ما و ایشان را درآمیز
چنان کز ما دعای و از تو آمین
عنایت آن چنان فرما که باشد
ز ما احسان اندک وز تو تحسین
ز شهوانی به عقلانی رسانمان
بر اوج فوق بر زین لوح زیرین
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
زخاک کوی توبوی هوا معطر شد
ز نور روی تو شب همچو مه منور شد
چو عشق تو بزمین زآسمان فرود آمد
زمین زشادی آن تا بآسمان برشد
بیمن عشق تو دیدم که روح پاک چوطفل
مسیح وار بگهواره در سخن ور شد
نشد رسیده کسی کو بعشق تو نرسید
که بی صدف نتوانست قطره گوهر شد
اگرچه دردل کان بود جوهر خاکی
بیافت تربیت ازآفتاب تا زر شد
بسعی عشق تو آن کو زنه فلک بگذشت
بدیدمش که زهفتم زمین فروتر شد
مرا چو عشق تو گشت از دو کون دامن گیر
بسی زشوق توام آستین بخون ترشد
زبهر خدمت خاک درتو عاشق تو
بآب چشم وضو ساخت تامطهر شد
ازآنکه خواجه خود را بصدق خدمت کرد
بسی غلام خداوند بنده پرور شد
بداد جان ودل آن کو گدای (کوی) توگشت
نخواست سیم وزر آن کو بتو توانگر شد
اگر بخانه عشق اندر آیی ای درویش
پی خلاص تو دیوارها همه در شد
بکوش تا نرود عشقت از درون بیرون
که پادشاه ولایت ستان بلشکر شد
همه جهان را بی تیغ سیف فرغانی
بخصم داد چو این دولتش میسر شد