عبارات مورد جستجو در ۹ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : بخش چهاردهم
(۱) سکندر و وفات او
سکندر در کتابی دید یک روز
که هست آب حیات آبی دلفروز
کسی کز وی خورد خورشید گردد
بقای عمرِ او جاوید گردد
دگر طبلیست با او سرمه دانی
که هر دو هست با او خرده دانی
شنیدم من ز استاد مدرّس
که بود آن سرمه وان طبل آنِ هرمس
اگر قولنجِ کس سخت اوفتادی
بر آن طبل ار زدی دستی گشادی
کسی کز سرمه میلی درکشیدی
ز ماهی تا بساق عرش دیدی
سکندر را بغایت آرزو خاست
که او را گردد این سه آرزو راست
جهان می‌گشت با خیلی گروهی
که تا روزی رسید آخر بکوهی
نشانی داشت آنجا کوه بشکافت
پس از ده روز و ده شب خانهٔ یافت
درش بگشاد و طاقی درمیان بود
در او آن طبل بود و سرمه دان بود
کشید آن سرمه وچشمش چنان شد
که عرش و فرش در حالش عیان شد
امیری بود پیشش ایستاده
مگر زد دست بر طبل نهاده
رها شد زو مگر بادی بآواز
بدرّید آن ز خجلت از سر ناز
سکندر گرچه خامُش کرد اما
دریده گشت آن طبل معمّا
شد القصّه برای آبِ حیوان
بهندستان و تاریکی چو کیوان
چرا با تو کنم این قصّه تکرار
که این قصّه شنیدستی تو صد بار
چو شد عاجز در آن تاریکی راه
بمانده هم سپه حیران و هم شاه
پدید آمد قوی یکپاره یاقوت
که در وی خیره شد آن مردِ مبهوت
هزاران مور را می‌دید هر سوی
که می‌رفتند هر یک از دگر سوی
چنان پنداشت کان یاقوت پاره
برای عجز اوشد آشکاره
خطاب آمد که این شمع فروزان
برای خیلِ مورانست سوزان
که تا بر نورِ آن موران گمراه
شوند از جایگاه خویش آگاه
مگر نومید گشت آنجا سکندر
که چون شد بهرِ موری سنگ گوهر
ز تاریکی برون آمد جگر خون
دلش را هر نفس حالی دگرگون
بجای منزلی دو منزل آمد
که تا آخر بخاک بابل آمد
نوشته داشت اسکندر که آنگاه
که وقت مرگ برگیرندش از راه
بود از جوشنش بالین نهاده
ز آهن بستری زیرش فتاده
بود از زمردان دیوارِ خانه
ز زرّ سرخ آن را آسمانه
ببابل آمدش قولنج پیدا
ز درد آن فرود آمد به صحرا
نیامد صبرِ چندانی براهش
که کس بر پای کردی بارگاهش
یکی زیبا زره زیرش گشادند
سرش ز اندوه بر زانو نهادند
در استادند خلقی گردِ او در
سپر بستند بر هم جمله از زر
سکندر خویشتن را چون چنان دید
در آن قولنج مرگ خود عیان دید
بسی بگریست امّا سود کَی داشت
که مرگ بی محابا را ز پی داشت
ز شاگردانِ افلاطون حکیمی
که ذوالقرنین را بودی ندیمی
نشست و گفت مر شاه جهان را
که آن طبلی که هرمس ساخت آن را
چو تو در دستِ نااهلان نهادی
بدست این چنین علّت فتادی
اگر آن را بکس ننمودئی تو
بدین غم مبتلا کی بودئی تو
بدان طالع که کرد آن طبل حاضر
کجا آن وقت گردد نیز ظاهر
چو قدر آن قدر نشناختی تو
ز چشم خویش دور انداختی تو
اگر آن همچو جان بودی عزیزت
رسیدی شربتی زان چشمه نیزت
ولیکن غم مخور دو حرف بنیوش
که به از آبِ حیوان گر کنی نوش
چنین ملکی و چندینی سیاست
همه موقوف بادیست از نجاست
چنین ملکی که کردی تو درو زیست
ببین تا این زمان بنیاد بر چیست
چنین ملکی چرا بنیاد باشد
که گر باشد وگرنه باد باشد
مخور زین غم مرو از دست بیرون
که بادی میرود از پست بیرون
در آن آبِ حیوان را که جُستی
اگرچه این زمان زو دست شُستی
تفکّر کن مده خود را بسی پیچ
که آن علم رزینست و دگر هیچ
اگر آن علم بنماید بصورت
بوَد آن آبِ حیوان بی کدورت
ترا این علم حق دادست بسیار
چو دانستی بمیر آزاد و هشیار
چو بشنید این سخن از اوستاد او
دلش خون شد بشادی جان بداد او
مخور غم ای پسر تو نیز بسیار
که هست آن آب علم و کشفِ اسرار
اگر بر جان تو تابنده گردد
دلت کَوَنین را بیننده گردد
اگر تو راهِ علم و عین دانی
ترا آنست آب زندگانی
اگر تو راه دان آن نباشی
در آن بینش به جز شیطان نباشی
کرامات تو شیطانی نماید
همه نور تو ظلمانی نماید
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۳۴
شمع آمد و در آتش سرکش پیوست
در آتش سوزان که چنان خوش پیوست
پیوند عجب نگر که او را افتاد
بُبرید از انگبینْ به آتش پیوست
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۹۳
شمع آمد و گفت: خیز و جانبازی بین
با آتش سینه سوز و دمسازی بین
هر چند که سرفرازیم میبینی
آن سرسری افتاد سراندازی بین
عطار نیشابوری : بخش پانزدهم
الحكایة و التمثیل
در رهی محمود میشد با سپاه
از سپاه و پیل او عالم سیاه
هم زمین همچون فلک بود از شرار
هم فلک همچون زمین بود از غبار
گاو گردون و زمین از بانگ کوس
هردو قانع گشته از یک من سبوس
بود پیش راه در ویرانهٔ
بر سر دیوار اودیوانهٔ
چون بدید از دور روی شهریار
گفت ای سرگشتهٔ فرتوت کار
این همه پیل و سپاه و کار چیست
وین همه آشوب و گیر و دار چیست
گفت تا با این همه از پیش و پس
گردهٔ نان میخورم هر روز بس
مرد مجنون گفت من خوش میخورم
زانکه من بی این همه شش میخورم
چون نصیبت زین همه یک ماندهست
گرد کردن این همه بی فائدهست
عطار نیشابوری : بخش بیست و سوم
الحكایة و التمثیل
روستائیی بشهر مرو رفت
در میان مسجد جامع بخفت
بود بر پایش کدوئی بسته چست
تا نگردد گم در آن شهر از نخست
دیگری آن باز کرد از پای او
بست بر پا خفت بر بالای او
مرد چون بیدار شد دل خسته دید
کاین کدو بر پای آن کس بسته دید
در تحیر آمد و سرگشته شد
گفت یا رب روستائی گشته شد
ای خدا گر او منم پس من چهام
ور منست او او نگوید من کیم
در میان نفی و اثباتم مدام
نه بمن شد کار و نه بی من تمام
در میان این و آن درماندهام
در یقین و در گمان درماندهام
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
التمثیل فی شأن من کان فی هذه اعمی فهو فی‌الآخرة اعمی جماعة العمیان و احوال الفیل
بود شهری بزرگ در حدِ غور
واندر آن شهر مردمان همه کور
پادشاهی در آن مکان بگذشت
لشکر آورد و خیمه زد بر دشت
داشت پیلی بزرگ با هیبت
از پی جاه و حشمت و صولت
مردمان را ز بهر دیدن پیل
آرزو خاست زانچنان تهویل
چند کور از میان آن کوران
برِ پیل آمدند از آن عوران
تا بدانند شکل و هیآت پیل
هریکی تازیان در آن تعجیل
آمدند و به دست می‌سودند
زانکه از چشم بی‌بصر بودند
هریکی را به لمس بر عضوی
اطلاع اوفتاد بر جزوی
هریکی صورت محالی بست
دل و جان در پی خیالی بست
چون برِ اهل شهر باز شدند
برشان دیگران فراز شدند
آرزو کرد هریکی زیشان
آنچنان گمرهان و بدکیشان
صورت و شکل پیل پرسیدند
وآنچه گفتند جمله بشنیدند
آنکه دستش بسوی گوش رسید
دیگری حال پیل ازو پرسید
گفت شکلیست سهمناک عظیم
پهن و صعب و فراخ همچو گلیم
وانکه دستش رسیدی زی خرطوم
گفت گشتست مر مرا معلوم
راست چون ناودان میانه تهیست
سهمناکست و مایهٔ تبهیست
وانکه را بُد ز پیل ملموسش
دست و پای سطبر پر بوسش
گفت شکلش چنانکه مضبوط است
راست همچون عمود مخروط است
هریکی دیده جزوی از اجزا
همگان را فتاده ظن خطا
هیچ دل را ز کلی آگه نی
علم با هیچ کور همره نی
جملگی را خیالهای محال
کرده مانند غتفره به جوال
از خدایی خلایق آگه نیست
عقلا را در این سخن ره نیست
خیام : ذرات گردنده [۷۳-۵۷]
رباعی ۷۱
در کارگه کوزه‌گری کردم رای،
بر پلهٔ چرخ دیدم استاد به‌پای،
می‌کرد دلیر کوزه را دسته و سر،
از کَلّهٔ پادشاه و از دست گدای!
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸۱
آه افسوس از دل خونگرم ما گردد بلند
از شکست شیشه هر کس صدا گردد بلند
بوی خون می آید از فریاد دردآلود من
چون غباری کز زمین کربلا گردد بلند
گوی چوگان فنا شد از تهی مغزی حباب
زود می ریزد بنایی کز هوا گردد بلند
همت مردانه ما از دو عالم درگذشت
گرد این تیر سبکرو تا کجا گردد بلند
موجه بحر خطر گردد دعای جوشنش
پایه تختی که از دست دعا گردد بلند
اهل دولت زیردستان را فرامش می کنند
بر ندارد سایه خود چون هما گردد بلند
چنگ خاموشم ولی همدست اگر باشد مرا
ناله ای از هر سر مویم جدا گردد بلند
پیش راه حرص، پیری چوب نتواند گذاشت
بیشتر دست طمعکار از عصا گردد بلند
می فتد شور قیامت در میان بلبلان
ناله پرشور صائب هر کجا گردد بلند
عین‌القضات همدانی : لوایح
فصل ۱۲
آن مرکب که خاص حضرت پادشاه بود و رکاب او را شایسته هرکه پای در رکاب آن مرکب آرد رقم بی‌حرمتی بر وی کشند باشد که به سیاستی گرفتار شود اما اگر رکاب دار در اوان آنکه پادشاه به میدان بود و گوی مرادش در چوگان برای آنکه مرکب به زودی به میدان برد بر آن مرکب سوار شود در مذهب جهان داری روا بود. معشوق پادشاه است و روح مرکب و عشق رکاب دار اگر رکاب دار عشق بر مرکب روح سوار شود و به سوی میدان مراد معشوق تازد تا به واسطۀ آن گوی هوابحال گاه رضا رساند عیبی نبود.