عبارات مورد جستجو در ۵۵ گوهر پیدا شد:
فردوسی : هوشنگ
بخش ۳
چو بشناخت آهنگری پیشه کرد
از آهنگری اره و تیشه کرد
چو این کرده شد چارهٔ آب ساخت
ز دریای‌ها رودها را بتاخت
به جوی و به رود آبها راه کرد
به فرخندگی رنج کوتاه کرد
چراگاه مردم بدان برفزود
پراگند پس تخم و کشت و درود
برنجید پس هر کسی نان خویش
بورزید و بشناخت سامان خویش
بدان ایزدی جاه و فر کیان
ز نخچیر گور و گوزن ژیان
جدا کرد گاو و خر و گوسفند
به ورز آورید آنچه بد سودمند
ز پویندگان هر چه مویش نکوست
بکشت و به سرشان برآهیخت پوست
چو روباه و قاقم چو سنجاب نرم
چهارم سمورست کش موی گرم
برین گونه از چرم پویندگان
بپوشید بالای گویندگان
برنجید و گسترد و خورد و سپرد
برفت و به جز نام نیکی نبرد
بسی رنج برد اندران روزگار
به افسون و اندیشهٔ بی‌شمار
چو پیش آمدش روزگار بهی
ازو مردری ماند تخت مهی
زمانه ندادش زمانی درنگ
شد آن هوش هوشنگ بافر و سنگ
نپیوست خواهد جهان با تو مهر
نه نیز آشکارا نمایدت چهر
وحشی بافقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶ - در ستایش عبدالله خان اعتمادالدوله
سد زبان خواهم که سازم یک به یک گوهر نثار
در ثنای میرزای کام بخش کامکار
مجلس آرای وزارت انجمن پیرای عدل
گوهر دریا کفایت اختر مهر اقتدار
بازده گو پشت دولت از وجود او به کوه
اعتمادالدوله آن پشت و پناه روزگار
هر پسر را کان پدر باشد به استصواب اوست
هر چه گیتی پرورد در تحت امر اختیار
از پسر گلزار عز کشوری را آب و رنگ
و ز پدر نخل وقار لشکری را برگ و بار
بیخ کش دولت نشاند بار آرد عزوشان
تخم کش حشمت فشاند بر دهد عز و وقار
گو پسر بر دهر فرمان ده که باز انسان پدر
از صلاحش نیست بیرون شیخ و شاب و شهریار
گوهری کز صلب آن دریاست می‌زیبد اگر
زینت افسر کنندش خسروان تاجدار
آصف جمجاه عبدالله دریا دل که هست
کان ز طبع او خجل بحر از کف او شرمسار
کشتی اندیشه گر در قلزم قهرش فتد
بشکند جایی که ناید تخته‌ای زان بر کنار
بر ضمیر او که مرآت تصاویر قضاست
آنچه در اوهام بالقوه است بالفعل آشکار
حرف خوانان کتاب لطف او را در نظر
نسخه تریاق فاروق است نقش پشت مار
لطف و قهرش سبزه پرور سازد و گوهر گداز
قطره در قعر سقر ، وندر تک دریا شرار
حکم او گر سایه بر کهسار اندازد به فرض
چاهساری آورد پیدا به جای کوهسار
ماند ار گردون به خارستان قهرش بگذرد
پاره‌ای از اطلس او بر سر هر نوک خار
در گشاد و بست با دستش تشبه می‌کنند
گرنه این می‌بود جزر و مد نبودی در بحار
با خطش کز خطهٔ شادیست دارد نسبتی
صبح خرم زانجهت خیزد ز خاک زنگبار
باد اگر رخش سلیمان بود زیر ران اوست
دیو طبعی کافرید از آذرش پروردگار
در طلوع مهرش ار با پرتو خور سردهند
پیش از او آید به غرب از شرق تا پای جدار
نقشش از عالم جهد بیرون اگر بر پشت او
مقرعه در دست تمثالی کشد صورت نگار
باد گویی اسب شطرنج است مانده در عری
در بساط بازی آن عرصه گردد راهوار
بر هوا پویان تواند گشت پیش از نفخ صور
کوه بر فتراک او گر دست سازد استوار
از دو دستش درگه بازی دو ابروی سیاه
بر فراز دیدهٔ خورشید گردد آشکار
قرص مهر و ماه چون آرد به زیر پا و دست
زان دو هاون سرمه کوبد بهر چشم روزگار
ور بیفشارد قدم سازد عروس زهره را
زان یکی خلخال سیمین زین یکی زرین سوار
نشکند در زیر پایش از سبک خیزی حباب
گر کند با پیکر چون کوه در دریا گذار
آید از حد مکان بر لامکان زان پیشتر
کز سر زین سایه بر خاک ره افتد از سوار
باید الحق اینچنین عالم نوردی تا بود
لایق ران و رکاب داور گیتی مدار
مایهٔ اکسیر از او گیرند اهل کیمیا
گر به خاک رهگذر بینی به عین اعتبار
ای که خاک پای یکران فلک میدان تست
خسرو سیارگان را زیت تاج افتخار
بهر حمل محملت بستن حلال از زر جهاز
این جهان پیما که هستش کهکشان سیمین مهار
وه چه گفتم چون شود محمل کش اجلال تو
ناقه دیرینه سال باز مانده از قطار
دست مظلومان چنان کردی قوی کاهو بره
با بروت شیر بازی می‌کند در مرغزار
مرغزاری را که از آب حمایت پروری
هر غزالی کاندراو گردد شود ضیغم شکار
با سر سد جا شکسته صرصر آید باز پس
پیش راهش گر کشد حفظ تو سدی از غبار
خواهد از اجرای حکمت سبزی باغ سپهر
از زمین بر آسمان جاری شود سد جویبار
کار فرمای طبیعت را اگر گویی ببند
رخنه‌های فتنه این قلعهٔ نیلی حصار
از پی اجزای گل بر آسمان آرند گرم
جزو خاکی را دخان و جزو آبی را بخار
در خور اوصاف آصف نیست وحشی این مقال
شو به عجز خویش قائل بر دعا کن اختصار
تا توان تعریف کردن رأی نیکان را به نور
تا توان تشبیه کردن روی خوبان را به نار
باد از روی تو نار شمع خاور عاریت
باد از روی تو نور ماه انور مستعار
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۸ - هنگام عبور از مداین و دیدن طاق کسری
هان ای دل عبرت بین از دیده نظر کن هان
ایوان مدائن را آیینهٔ عبرت دان
یک ره ز ره دجله منزل به مدائن کن
وز دیده دوم دجله بر خاک مدائن ران
خود دجله چنان گرید صد دجلهٔ خون گویی
کز گرمی خونابش آتش چکد از مژگان
بینی که لب دجله کف چون به دهان آرد
گوئی ز تف آهش لب آبله زد چندان
از آتش حسرت بین بریان جگر دجله
خود آب شنیدستی کاتش کندش بریان
بر دجله‌گری نونو وز دیده زکاتش ده
گرچه لب دریا هست از دجله زکات استان
گر دجله درآموزد باد لب و سوز دل
نیمی شود افسرده، نیمی شود آتش‌دان
تا سلسلهٔ ایوان بگسست مدائن را
در سلسله شد دجله، چون سلسله شد پیچان
گه‌گه به زبان اشک آواز ده ایوان را
تا بو که به گوش دل پاسخ شنوی ز ایوان
دندانهٔ هر قصری پندی دهدت نو نو
پند سر دندانه بشنو ز بن دندان
گوید که تو از خاکی، ما خاک توایم اکنون
گامی دو سه بر مانه و اشکی دو سه هم بفشان
از نوحهٔ جغد الحق مائیم به درد سر
از دیده گلابی کن، درد سر ما بنشان
آری چه عجب داری کاندر چمن گیتی
جغد است پی بلبل، نوحه است پی الحان
ما بارگه دادیم، این رفت ستم بر ما
بر قصر ستم‌کاران تا خود چه رسد خذلان
گوئی که نگون کرده است ایوان فلک‌وش را
حکم فلک گردان یا حکم فلک گردان
بر دیدهٔ من خندی کاینجا ز چه می‌گرید
گریند بر آن دیده کاینجا نشود گریان
نی زال مدائن کم از پیرزن کوفه
نه حجرهٔ تنگ این کمتر ز تنور آن
دانی چه مدائن را با کوفه برابر نه
از سینه تنوری کن وز دیده طلب طوفان
این است همان ایوان کز نقش رخ مردم
خاک در او بودی دیوار نگارستان
این است همان درگه کورا ز شهان بودی
دیلم ملک بابل، هندو شه ترکستان
این است همان صفه کز هیبت او بردی
بر شیر فلک حمله، شیر تن شادروان
پندار همان عهد است از دیدهٔ فکرت بین
در سلسلهٔ درگه، در کوکبهٔ میدان
از اسب پیاده شو، بر نطع زمین رخ نه
زیر پی پیلش بین شه مات شده نعمان
نی نی که چو نعمان بین پیل افکن شاهان را
پیلان شب و روزش گشته به پی دوران
ای بس پشه پیل افکن کافکند به شه پیلی
شطرنجی تقدیرش در ماتگه حرمان
مست است زمین زیرا خورده است بجای می
در کاس سر هرمز خون دل نوشروان
بس پند که بود آنگه بر تاج سرش پیدا
صد پند نوست اکنون در مغز سرش پنهان
کسری و ترنج زر، پرویز و به زرین
بر باد شده یکسر، با خاک شده یکسان
پرویز به هر بزمی زرین تره گستردی
کردی ز بساط زر زرین تره را بستان
پرویز کنون گم شد، زان گمشده کمتر گو
زرین تره کو برخوان؟ روکم ترکوا برخوان
گفتی که کجا رفتند آن تاجوران اینک
ز ایشان شکم خاک است آبستن جاویدان
بس دیر همی زاید آبستن خاک آری
دشوار بود زادن، نطفه ستدن آسان
خون دل شیرین است آن می که دهد رزبن
ز آب و گل پرویز است آن خم که نهد دهقان
چندین تن جباران کاین خاک فرو خورده است
این گرسنه چشم آخر هم سیر نشد ز ایشان
از خون دل طفلان سرخاب رخ آمیزد
این زال سپید ابرو وین مام سیه پستان
خاقانی ازین درگه دریوزهٔ عبرت کن
تا از در تو زین پس دریوزه کند خاقان
امروز گر از سلطان رندی طلبد توشه
فردا ز در رندی توشه طلبد سلطان
گر زاده ره مکه تحقه است به هر شهری
تو زاد مدائن بر سبحه ز گل سلمان
این بحر بصیرت بین بی‌شربت ازو مگذر
کز شط چنین بحری لب تشنه شدن نتوان
اخوان که ز راه آیند آرند ره‌آوردی
این قطعه ره‌آورد است از بهر دل اخوان
بنگر که در این قطعه چه سحر همی راند
مهتوک مسیحا دل، دیوانهٔ عاقل جان
خاقانی : قصاید و قطعات عربی
مطلع دوم
اعاد روحی هواء بغداد
و زاد روحی قضاء بغداد
یصید لیث الرجال خاتلة
بعین ظبی نساء بغداد
ترمی برشق اللحاظ و اعجبا
آرامیات ظباء بغداد
بالمسک قدت نبالها و لها
ابهی نصالا نساء بغداد
اذا اظل السماء یحجبها
اضحت و اضحت سماء بغداد
من کل شمس اذا بدت فبدا
وقت مساء ضحاء بغداد
امسی و شمس الضحاء تصحبنی
فلی صباح مساء بغداد
ملواح قلبی الملاح صادبها
اشرق نار لقاء بغداد
بذات درع ذوی الدروع سنت
للقتال التقاء بغداد
قدسیق بالخراب و احربا
انا الخدیر استباء بغداد
رقیقة الراء عندها و غدا
غلیظة الحرف باء بغداد
فی نکهة العید عطرت نفسی
و ذاک عطر کباء بغداد
اوسع من فکرتی و انور من
سواد قلبی سواء بغداد
اعذب من لهجتی و اطهر من
ماء جفونی عفاء بغداد
فصار خاقان ماؤه حذقت
اذا رآه اصطفاء بغداد
سیقتدی حیص بیص لی نعما
بحیص بیص اقتداء بغداد
وکم الم لی ارحه امل
لما اتاه شفاء بغداد
ما حیص بالفتی و لا بیص
بل کلمات مراء بغداد
حیص و بیص کاذب وقطا
له و منه بکاء بغداد
ها انا عنقاء شایع خبری
و حاسدی خنفساء بغداد
یسرق لفظی کانه جرد
و نبته بافقاء بغداد
تشد و ابشعری طیور روضتها
الغناء منها غناء بغداد
یثار فیها معربا کیعربها
فراش نیلی حناء بغداد
خطبت فیها کقس ساعدة
فسا عدتنی ذکاء بغداد
بالعربی الجدید مقولة
شبهنی اولیء بغداد
لاعجمی ولا قصیر لهی
بل کنز نطقی براء بغداد
فالعجمیون کلما افتقروا
لم یغن عنهم ولاء بغداد
لحب مرضی الجفون جامرهم
فی القلب داعیاء بغداد
سود نقابهم و اوجههم
صفر و فیها ابتلاء بغداد
اعجیب مدلین عرضت علی
عیسی لا غیاد آء بغداد
فالصفر و السود یغنیهم و لهم
بیض و حمر دواء بغداد
بارض بغداد تلتجی امم
و بالامام التجاء بغداد
خلیفةالله و النبی معا
بمنصبیه ازدهاء بغداد
المستضی فی السواد بدرجی
و من دجاه ضیاء بغداد
تراب نعل الامام کحل ذوی
الابصار بل کیمیاء بغداد
غذت وجوه الملک تخدمه
عنوی و ینوی علاء بغداد
دعیت عند الامام ثم قضی
علی فرضا دعاء بغداد
ببغداد فی درب فالوذج
مغان من الخلد انموذج
نزلت بها ثم فی رحلتی
تیمنت فالا بفالوذج
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۹
ای از عرب و از عجمت مثل نزاده
حسن تو عرب را و عجم را بتو داده
در روی عجم چشم توصد تیر کشیده
وز چشم عرب لعل تو صد چشمه گشاده
خوبان عرب بر سر اسب تو دویده
شاهان عجم پیش رخت گشته پیاده
از چشم تو مجنون عرب یافته مستی
وز لعل توشیرین عجم ساخته باده
گیرد عربی داغ غمت بر تن سوده
دارد عجمی نقش رخت بر دل ساده
از روی تو در عید عجم خاسته غوغا
از زلف تو در دین عرب فتنه فتاده
در ملک عجم اوحدی از وصف رخ تو
بر نطق فصیحان عرب بند نهاده
هاتف اصفهانی : ماده تاریخ‌ها
شمارهٔ ۱۹
به تایید دارای گردون سپهر
که لطفش بود آب این سبز کشت
شد از حاجی آقا محمد جهان
خصوص اصفهان رشک باغ بهشت
در آنجا ز سعیش که مشکور باد
شد آباد هم مسجد و هم کنشت
برافراخت بنیان افعال نیک
برانداخت بنیان اعمال زشت
در آن شهر دلکش یکی باغ ساخت
که مشک و عبیرش بود خاک و خشت
گل عشرت‌آمیز آن روضه را
تو گوئی که از آب حیوان سرشت
ز گیسوی عنبرفشان حورعین
پی استوای زمین رشته رشت
خزانش فرحبخش چون نوبهار
دیش جانفزا همچو اردیبهشت
از آن دلگشا نام کردش خرد
که در دل تماشای آن غم نهشت
چو آن باغ فردوس مانند را
نهادند بنیاد هاتف نوشت
به شوق از پی سال تاریخ آن
که دایم بود دلگشا چون بهشت
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۰۵ - در حماسه
چون زمان، عهد سنائی درنوشت
آسمان چون من سخن گستر بزاد
چون به غزنین ساحری شد زیر خاک
خاک شروان ساحری دیگر بزاد
بلبلی زین بیضهٔ خاکی گذشت
طوطی نو زین کهن منظر بزاد
مفلقی فرد از گذشت از کشوری
مبدع فحل از دگر کشور بزاد
از سیوم اقلیم چون رفت آیتی
پنجم اقلیم آیتی دیگر بزاد
چون به پایان شد ریاحین، گل رسید
چون سرآمد صبح صادق خور بزاد
ماه چون در حیب مغرب برد سر
افتاب از دامن خاور بزاد
جان محمود ار به گوهر باز شد
سلجق عهد از بهین گوهر بزاد
در فلان تاریخ دیدم کز جهان
چون فرو شد بهمن، اسکندر بزاد
یوسف صدیق چون بربست نطق
از قضا موسی پیغمبر بزاد
اول شب بوحنیفه درگذشت
شافعی آخر شب از مادر بزاد
گر زمانه آیت شب محو کرد
ایت روز از مهین اختر بزاد
تهنیت بادا که در باغ سخن
گر شکوفه فوت شد، نوبر بزاد
گر شهابی برد چرخ، اختر گذاشت
ور زهابی خورد خاک، اخضر بزاد
آن مثل خواندی که مرغ خانگی
دانه‌ای در خورد و پس گوهر بزاد
اقبال لاهوری : رموز بیخودی
در معنی اینکه ملت محمدیه نهایت زمانی هم ندارد، که دوام این ملت شریفه موعود است
در بهاران جوش بلبل دیده ئی
رستخیز غنچه و گل دیده ئی
چون عروسان غنچه ها آراسته
از زمین یک شهر انجم خاسته
سبزه از اشک سحر شوئیده ئی
از سرود آب جو خوابیده ئی
غنچه ئی بر می دمد از شاخسار
گیردش باد نسیم اندر کنار
غنچه ئی از دست گلچین خون شود
از چمن مانند بو بیرون رود
بست قمری آشیان بلبل پرید
قطره ی شبنم رسید و بو رمید
رخصت صد لاله ی ناپایدار
کم نسازد رونق فصل بهار
از زیان گنج فراوانش همان
محفل گلهای خندانش همان
فصل گل از نسترن باقی تر است
از گل و سرو و سمن باقی تر است
کان گوهر پروری گوهر گری
کم نگردد از شکست گوهری
صبح از مشرق ز مغرب شام رفت
جام صد روز از خم ایام رفت
باده ها خوردند و صهبا باقی است
دوشها خون گشت و فردا باقی است
همچنان از فردهای پی سپر
هست تقویم امم پاینده تر
در سفر یار است و صحبت قائم است
فرد ره گیر است و ملت قائم است
ذات او دیگر صفاتش دیگر است
سنت مرگ و حیاتش دیگر است
فرد بر می خیزد از مشت گلی
قوم زاید از دل صاحب دلی
فرد پور شصت و هفتاد است و بس
قوم را صد سال مثل یک نفس
زنده فرد از ارتباط جان و تن
زنده قوم از حفظ ناموس کهن
مرگ فرد از خشکی رود حیات
مرگ قوم از ترک مقصود حیات
گرچه ملت هم بمیرد مثل فرد
از اجل فرمان پذیرد مثل فرد
امت مسلم ز آیات خداست
اصلش از هنگامه ی «قالوا بلی» ست
از اجل این قوم بی پرواستی
استوار از «نحن نزلنا»ستی
ذکر قائم از قیام ذاکر است
از دوام او دوام ذاکر است
تا خدا «ان یطفئوا» فرموده است
از فسردن این چراغ آسوده است
امتی در حق پرستی کاملی
امتی محبوب هر صاحبدلی
حق برون آورد این تیغ اصیل
از نیام آرزوهای خلیل
تا صداقت زنده گردد از دمش
غیر حق سوزد ز برق پیهمش
ما که توحید خدارا حجتیم
حافظ رمز کتاب و حکمتیم
آسمان با ما سر پیکار داشت
در بغل یک فتنه ی تاتار داشت
بندها از پا گشود آن فتنه را
بر سر ما آزمود آن فتنه را
فتنه ئی پامال راهش محشری
کشته ی تیغ نگاهش محشری
خفته صد آشوب در آغوش او
صبح امروزی نزاید دوش او
سطوت مسلم بخاک و خون تپید
دید بغداد آنچه روما هم ندید
تو مگر از چرخ کج رفتار پرس
زان نو آئین کهن پندار پرس
آتش تاتاریان گلزار کیست؟
شعله های او گل دستار کیست؟
زانکه ما را فطرت ابراهیمی است
هم به مولا نسبت ابراهیمی است
از ته آتش بر اندازیم گل
نار هر نمرود را سازیم گل
شعله های انقلاب روزگار
چون بباغ ما رسد گردد بهار
رومیان را گرم بازاری نماند
آن جهانگیری ، جهانداری نماند
شیشه ی ساسانیان در خون نشست
رونق خمخانه یونان شکست
مصر هم در امتحان ناکام ماند
استخوان او ته اهرام ماند
در جهان بانگ اذان بودست و هست
ملت اسلامیان بودست و هست
عشق آئین حیات عالم است
امتزاج سالمات عالم است
عشق از سوز دل ما زنده است
از شرار لااله تابنده است
گرچه مثل غنچه دلگیریم ما
گلستان میرد اگر میریم ما
اقبال لاهوری : پیام مشرق
سکندر رفت و شمشیر و علم رفت
سکندر رفت و شمشیر و علم رفت
خراج شهر و گنج کان و یم رفت
امم را از شهان پاینده تر دان
نمی بینی که ایران ماند و جم رفت
اقبال لاهوری : پس چه باید کرد؟
پس چه باید کرد ای اقوام شرق
پس چه باید کرد ای اقوام شرق
باز روشن می شود ایام شرق
در ضمیرش انقلاب آمد پدید
شب گذشت و آفتاب آمد پدید
یورپ از شمشیر خود بسمل فتاد
زیر گردون رسم لادینی نهاد
گرگی اندر پوستین بره ئی
هر زمان اندر کمین بره ئی
مشکلات حضرت انسان ازوست
آدمیت را غم پنهان ازوست
در نگاهش آدمی آب و گل است
کاروان زندگی بی منزل است
هر چه می بینی ز انوار حق است
حکمت اشیا ز اسرار حق است
هر که آیات خدا بیند ، حر است
اصل این حکمت ز حکم «انظر» است
بندهٔ مومن ازو بهروز تر
هم بحال دیگران دلسوز تر
علم چون روشن کند آب و گلش
از خدا ترسنده تر گردد دلش
علم اشیا خاک ما را کیمیاست
آه در افرنگ تأثیرش جداست
عقل و فکرش بی عیار خوب و زشت
چشم او بی نم ، دل او سنگ و خشت
علم ازو رسواست اندر شهر و دشت
جبرئیل از صحبتش ابلیس گشت
دانش افرنگیان تیغی بدوش
در هلاک نوع انسان سخت کوش
با خسان اندر جهان خیر و شر
در نسازد مستی علم و هنر
آه از افرنگ و از آئین او
آه از اندیشهٔ لا دین او
علم حق را ساحری آموختند
ساحری نی کافری آموختند
هر طرف صد فتنه می آرد نفیر
تیغ را از پنجهٔ رهزن بگیر
ایکه جان را باز میدانی ز تن
سحر این تهذیب لا دینی شکن
روح شرق اندر تنش باید دمید
تا بگردد قفل معنی را کلید
عقل اندر حکم دل یزدانی است
چون ز دل آزاد شد شیطانی است
زندگانی هر زمان در کشمکش
عبرت آموز است احوال حبش
شرع یورپ بی نزاع قیل و قال
بره را کرد است بر گرگان حلال
نقش نو اندر جهان باید نهاد
از کفن دزدان چه امید گشاد
در جنیوا چیست غیر از مکر و فن؟
صید تو این میش و آن نخچیر من
نکته ها کو می نگنجد در سخن
یک جهان آشوب و یک گیتی فتن
ای اسیر رنگ ، پاک از رنگ شو
مؤمن خود ، کافر افرنگ شو
رشتهٔ سود و زیان در دست تست
آبروی خاوران در دست تست
این کهن اقوام را شیرازه بند
رایت صدق و صفا را کن بلند
اهل حق را زندگی از قوت است
قوت هر ملت از جمعیت است
رای بی قوت همه مکر و فسون
قوت بی رای جهل است و جنون
سوز و ساز و درد و داغ از آسیاست
هم شراب و هم ایاغ از آسیاست
عشق را ما دلبری آموختیم
شیوهٔ آدم گری آموختیم
هم هنر ، هم دین ز خاک خاور است
رشک گردون خاک پاک خاور است
وانمودیم آنچه بود اندر حجاب
آفتاب از ما و ما از آفتاب
هر صدف را گوهر از نیسان ماست
شوکت هر بحر از طوفان ماست
روح خود در سوز بلبل دیده ایم
خون آدم در رگ گل دیده ایم
فکر ما جویای اسرار وجود
زد نخستین زخمه بر تار وجود
داشتیم اندر میان سینه داغ
بر سر راهی نهادیم این چراغ
ای امین دولت تهذیب و دین
آن ید بیضا برآر از آستین
خیز و از کار امم بگشا گره
نشهٔ افرنگ را از سر بنه
نقشی از جمعیت خاور فکن
واستان خود را ز دست اهرمن
دانی از افرنگ و از کار فرنگ
تا کجا در قید زنار فرنگ
زخم ازو ، نشتر ازو ، سوزن ازو
ما و جوی خون و امید رفو
خود بدانی پادشاهی ، قاهری است
قاهری در عصر ما سوداگری است
تختهٔ دکان شریک تخت و تاج
از تجارت نفع و از شاهی خراج
آن جهانبانی که هم سوداگر است
بر زبانش خیر و اندر دل شر است
گر تو میدانی حسابش را درست
از حریرش نرم تر کرپاس تست
بی نیاز از کارگاه او گذر
در زمستان پوستین او مخر
کشتن بی حرب و ضرب آئین اوست
مرگها در گردش ماشین اوست
بوریای خود به قالینش مده
بیذق خود را به فرزینش مده
گوهرش تف دار و در لعلش رگ است
مشک این سوداگر از ناف سگ است
رهزن چشم تو خواب مخملش
رهزن تو رنگ و آب مخملش
صد گره افکنده ئی در کار خویش
از قماش او مکن دستار خویش
هوشمندی از خم او می نخورد
هر که خورد اندر همین میخانه مرد
وقت سودا خندخند و کم خروش
ما چو طفلانیم و او شکر فروش
محرم از قلب و نگاه مشتری است
یارب این سحر است یا سوداگری است
تاجران رنگ و بو بردند سود
ما خریداران همه کور و کبود
آنچه از خاک تو رست ای مرد حر
آن فروش و آن بپوش و آن بخور
آن نکوبینان که خود را دیده اند
خود گلیم خویش را بافیده اند
ای ز کار عصر حاضر بی خبر
چرب دستیهای یورپ را نگر
قالی از ابریشم تو ساختند
باز او را پیش تو انداختند
چشم تو از ظاهرش افسون خورد
رنگ و آب او ترا از جا برد
وای آن دریا که موجش کم تپید
گوهر خود را ز غواصان خرید
اقبال لاهوری : پس چه باید کرد؟
سفر به غزنی و زیارت مزار حکیم سنائی
از نوازشهای سلطان شهید
صبح و شامم ، صبح و شام روز عید
نکته سنج خاوران هندی فقیر
میهمان خسرو کیوان سریر
تا ز شهر خسروی کردم سفر
شد سفر بر من سبکتر از حضر
سینه بگشادم به آن بادی که پار
لاله رست از فیض او در کوهسار
آه غزنی آن حریم علم و فن
مرغزار شیر مردان کهن
دولت محمود را زیبا عروس
از حنا بندان او دانای طوس
خفته در خاکش حکیم غزنوی
از نوای او دل مردان قوی
آن «حکیم غیب» ، آن صاحب مقام
«ترک جوش» رومی از ذکرش تمام
من ز پیدا او ز پنهان در سرور
هر دو را سرمایه از ذوق حضور
او نقاب از چهره ایمان گشود
فکر من تقدیر مؤمن وانمود
هر دو را از حکمت قرآن سبق
او ز حق گوید من از مردان حق
در فضای مرقد او سوختم
تا متاع ناله ئی اندوختم
گفتم ای بینندهٔ اسرار جان
بر تو روشن این جهان و آن جهان
عصر ما وارفتهٔ آب و گل است
اهل حق را مشکل اندر مشکل است
مؤمن از افرنگیان دید آنچه دید
فتنه ها اندر حرم آمد پدید
تا نگاه او ادب از دل نخورد
چشم او را جلوهٔ افرنگ برد
ای «حکیم غیب» ، امام عارفان
پخته از فیض تو خام عارفان
آنچه اندر پردهٔ غیب است گوی
بو که آب رفته باز آید بجوی
خلیل‌الله خلیلی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۹
امروز که عصر علم و فرهنگ بود
قانون جهان به دیگر آهنگ بود
گر سده ی تو به پیش این سنگ بود
این عیب بود، عار بود، ننگ بود
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۲۵ - صور
چون از آن جا پنج فرسنگ بشدیم به شهر صور رسیدیم. شهری بود درکنار دریا سنجی بوده بود و آن جا آن شهر ساخته بود و چنان بود که باره شهرستان صد گز بیش بر زمین خشک نبود باقی اندر آب دریا بود و باره ای سنگین تراشیده و درزهای آن را به قیر گرفته تا آب در نیاید، و مساحت شهر هزار در هزار قیاس کردم و نیمه پنج شش طبقه بر سر یک دیگر و فواره بسیار ساخته و بازارهای نیکو و نعمت فراوان.
و این شهر صور معروف است به مال و توانگری درمیان شهر های ساحل شام، و مردمانش بیش تر شیعه‌اند. و قاضی بود آن جا مردی سنی مذهب پسر ابوعقیل می‌گفتند مردی نیک و توانگر. و بر در شهر مشهدی راست کرده‌اند و آن جا بسیار فرش و طرح و قنادیل و چراغدان های زرین و نقره گین نهاده، و شهر بر بلندی است و آب شهر از کوه می‌آید، و بر در شهر طاق های سنگین ساخته‌اند و آب بر پشت آن طاق‌ها به شهر اندر آورده و در آن کوه دره ای است مقابل شهر که چون روی به مشرق بروند به هجده فرسنگ به شهر دمشق رسند.
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۵۳ - بازگشت به خانه، اسیوط، خشخاش و افیون
اکنون شرح بازگشتن خویش به جانب خانه به راه مکه حرسها الله تعالی من الافات از مصر بازگویم.
در قاهره نماز عید بکردم و سه شنبه چهاردهم ذی الحجه سنه احدی و اربعین و اربعمایه از مصر در کشتی نشستم و به راه صعید الاعلی روانه شدم و آن روی به جانب جنوب دارد. ولایتی است که آب نیل از آن جا به مصر می‌آید و هم از ولایت مصر است و فراخی مصر اغلب از آن جا و آن جا بر دو کناره نیل بسی شهر‌ها و روستاها بود که صفت آن کردن به تطویل انجامد، تا به شهری رسیدیم که آن را اسیوط می‌گفتند وافیون ازاین شهر خیزد و آن خشخاش است که تخم او سیاه باشد. چون بلند شود و پیله بندد او را بشکنند از آن مثل شیره بیرون آید. آن را جمع کنند و نگاه دارند افیون باشد و تخم این خشخاش خرد و چون زیره است و بدین اسیوط از صوف گوسفند دستارها بافند که مثل او در عالم نباشد و صوف های باریک که به ولایت عجم آورند و گوند مصری است همه از ای« صعیدالاعلی باشد چه به مصر خود صوف نبافند و من بدین اسیوط فوطه ای دیدم از صوف گوسفند کرده که مثل آن نه به لهاور دیدم و نه به ملتان و به شکل پنداشتی حریر است. و از آن جابه شهری رسیدیم که آن را قوص می‌گفتند و آن جا بناهای عظیم دیدم از سنگ های که هر که آن ببیند تعجب کند؛ شارستانی کهنه و از سنگ باروی ساخته و اکثر عمارت های آن از سنگ های بزرگ کرده که یکی از آن مقدار بیست هزار من و سی هزار من باشد و عجب آن که به ده پانزده فرسنگی آن موضع نه کوهی است و نه سنگ تا آن‌ها را از کجا و چگونه نقل کرده باشند.
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۷۳ - لحسا
لحسا شهری است بر صحرای نهاده که از هرجانب که بدان جا خواهی رفت بادیه عظیم بباید برید و نزدیک تر شهری از مسلمانی که آن را سلطانی است به لحسا بصره است و از لحسا تا بصره صد و پنجاه فرسنگ است و هرگز به بصره سلطانی نبوده است که قصد لحسا کند.
صفت لحسا. شهری است که همه سواد و روستای او حصاری است و چهارباروی قوی از پس یکدیگر در گرد او کشیده است از گل محکم هر دو دیوار قرب یک فرسنگ باشد و چشمه های آب عظیم است در آن شهر که هریک پنج آسیا گرد باشد و همه این آب در ولایت برکار گیرند که از دیوار بیرون نشود و شهری جلیل در میان این حصار نهاده است با همه آلتی که در شهرهای بزرگ باشد.
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۳۸
دردا که دگر سخن ز فرزانگی است
چیزی که نه در شمار دیوانگی است
بیگانگی عافیتم ننگی بود
اکنون به وی ام نسبت هم خانگی است
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فی‌الغرور و الغفلة والنسیان و حبّ‌الامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیان‌الموت والبعث والنشر
التمثیل فی صلابة طریق‌الاسلام
رفت زی روم و فدی از اسلام
تا شوند از جهاد نیکو نام
وهنی افتاد تا شکسته شدند
چند کس زان میانه بسته شدند
علوی بود و دانشومندی
حیز مردی ولی خردمندی
کس فرستادشان عظیم‌الروم
کرد بر هر سه شخص حکم سدوم
گفت شست مغانه بربندید
بت به معبود خویش بپسندید
ورنه مر هر سه را بسوزانیم
بکنم هر بدی که بتوانم
بنشستند و هر سه رای زدند
هر سه تن دست در دعای زدند
گفت مرد فقیه رخصت هست
بسته در دست خصم عهد شکست
که چو بر کفر کرد خصم اجبار
نه به دل از زبان دهد اقرار
بعد از آن چون فرج فراز آید
به سرِ شرط و عهد باز آید
علوی گفت مر مراست شفیع
جدّم آن سرور شریف و وضیع
حیز گفتا به مرد دانشمند
که ز کار شما شدم خرسند
مر ترا علم تو دلیل بسست
علوی را پدر خلیل بسست
من که باشم مخنّث دو جهان
کز بد من شود جهان ویرا
هرچه خواهید با تنم بکنید
گو بگیرید و گردنم بزنید
نیک و بد هست پیش من یکسان
نام نیکو گزیده‌ام ز جهان
سر فدی کرده‌ام پی دین را
چکنم جان و عار سجّین را
کُشته بهتر مرا به نام نکو
که بُوم زنده با هزار آهو
جان بداد و یکی سجود نکرد
بر درِ عار و شک قعود نکرد
ای به مردی تو در زمانه مثل
حیز مردی چنین نمود عمل
تو که مردی چنین عمل بنمای
ورنه بیهوده بین فقع مگشای
هرچه جز راه حق مجازی دان
هرچه جز کار اوست بازی دان
هرچه جسمت به روح بنماید
چون تو خردی ترا بزرگ آید
عقل و جان پرده‌دار فرمانند
چاکرانش نبات و حیوانند
آنچه عقد نبات و حیوانست
اندر اقطاع آسیابانست
عالم طبع و وهم و حس و خیال
همه بازیچه‌اند و ما اطفال
غازیان طفل خویش را پیوست
تیغ چوبین ازان دهند به دست
تا چو آن طفل مردِ کار شود
تیغ چوبینش ذوالفقار شود
مادران پیش خویش از آن به مجاز
دختران را کنند لعبت باز
تاش چون شوی خواستار آید
آن به کدبانوییش به کار آید
تا چو بگذاشت لعبت بی‌جان
لعبت زنده پرورد پس از آن
طفل دکانک از پی آن کرد
تا به دکان رسد چو گردد مرد
این همه نقش دانی از پی چیست
تا به معنی رسی بدانی زیست
این جهان صورتست و آن معنی
اندرین جان واندر آن جان نی
تا بر این و به آن به انبازی
آدمیزاده می‌کند بازی
تا چو شد مرد و چشم او شد باز
آید از نقشها به معنی باز
زان که خود نیست از درون سرای
در دبستان عقل بازی جای
بندگان را ادیب بیگانه‌ست
خواجه را خود ادیب در خانه‌ست
شاه زاده‌ست آدمی و نسیب
نبود هیچ بی‌رقیب و ادیب
هرکه فرزند شاه کی باشد
بی‌ادیب و رقیب کی باشد
آدمی عالم مقصّر نیست
همه همتا و هم همه بر نیست
تو که باشی هنوز آدم را
چه شناسی تو خاتم و جم را
که ستور است و دیو در پایه
هم فرومایه هم گرانمایه
خو که نز راه بخردی باشد
از ستوری و از ددی باشد
آدمی همچو مرغ با پر نیست
هم همه بار و هم همه بر نیست
هرکه نان با خرد نداند خورد
دعوی آدمی نباید کرد
آدمی بی‌خرد ستور بُوَد
گرچه دارد دو دیده کور بُوَد
گر تو جویای عالم رازی
ای زمن با زمانه چون سازی
چند از این آسیا و آن گلخن
نام این باغ و وصف آن گلشن
بهر آن کرد پادشات عزیز
تا کنی نان و آب کو و کمیز
تا کی از دور چرخ دون لئیم
خورد دونان بوی چو مال یتیم
سال و مه مانده در غم نانی
وز لباس علوم عریانی
قوت خودبینی از کفایت خود
اعتقادت بدست و دینت بد
رازق خویش را نمی‌دانی
بندهٔ آب و چاکر نانی
تو ز جان فوت و موت می‌دانی
ز آتش ایمن ز فقر ترسانی
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۴۰ - پاکستان
شد سیه مست بلاهشیار، تاکستان کجاست‌؟
پاکباز خفته شد بیدار، پاکستان کجاست‌؟
هند و ایران دیولاخ فتنه و آشوب کشت
رام چند دیوکش کو؟ رستم دستان کجاست‌؟
اهل مشرق پیروبرنا یار و همدست همند
همت‌ یاران‌ چه ‌شد؟ ‌اقدام ‌همدستان کجاست‌؟
باغ و بستان فضایل بود روزی آسیا
عندلیبان‌راچه‌شد؟‌آن‌باغ‌وآن‌بستان کجاست‌؟
بزم کردآلود ما محو سکوت قرن‌هاست
جوش‌مطرب‌،‌نوش‌ساقی‌،‌نعرهٔ‌مستان کجاست‌
بی‌تمیز، آن‌ خائف‌ از انصاف‌ دینداران‌ چه شد؟
پردست‌،‌آن‌فارغ‌ازجور زبردستان کجاست‌؟
جان بدادی تا که بستانی حقوق خوبش را
ای گران‌جان تناسان‌! آن بده‌بستان کجاست‌؟
ما ز پستان فضیلت شیر تقوی خورده‌ایم
شیرخواریم‌ ای‌ دریغ‌ آن ‌شیر و آن ‌پستان کجاست‌؟
ییشدستی‌های مشرق را فراوان دیده غرب
اندلس کو؟ روم‌ و یونان کو؟ فرنگستان کجاست‌؟
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۸۴ - در وصف نوروز
بهار آمد و رفت ماه سپند
نگارا درافکن بر آذر سپند
به نوروز هر هفت شد روی باغ‌
بدین روی هر هفت امشاسفند
زگلبن دمید آتش زردهشت
بر او زند خوان‌ خواند پازند و زند
بخوانند مرغان به شاخ درخت
گهی کارنامه گهی کاروند
بهار آمد و طیلسانی کبود
برافکند بر دوش سرو بلند
به بستان بگسترد پیروزه نطع
به گلبن بپوشید رنگین پرند
به یکباره سرسبز شد باغ و راغ
ز مرز حلب تا در تاشکند
بنفشه زگیسو بیفشاند مشک
شکوفه به زهدان بپرورد قند
به یک ماه اگر رفت جیش خزان
ز رود ارس تا لب هیرمند
به یک هفته آمد سپاه بهار
زکوه پلنگان‌ به کوه سهند
ز بس عیش و رامش‌، ندانم که چون
ز بس لاله وگل‌، ندانم که چند
به نرگس نگر، دیدگان پر خمار
به لاله نگر، لب پر از نوشخند
چو خورشید بر پشت ابر سیاه
ز که، بامدادان جهاند نوند
تو گویی که بر پشت دیو دژم
نشسته است طهمورث دیوبند
به دستی زمین خالی از سبزه نیست
اگر بوم رستست‌ اگرکند مند
بود سرخ سنبل سراپای عور
به رخ غازه چون لولیان لوند
بودسنبل‌نوشکفته سپید
چو دوشیزگان سینه در سینه‌بند
جهان گر جوان شد به فصل بهار
چرا سر سپید است کوه بلند؟
سرشک ار فشاند ز مژگان سحاب
ز تندر چرا آید این خند خند؟
چو برق افکند مار زرین ز دست
کشد نعره تندر ز بیم گزند
ز بالا نگه کن سوی جویبار
پر از خم بمانند سیمین کمند
ز قطر جنوبی برنجید مهر
به قطر شمال آشتی در فکند
وزین آشتی شاد و خرم شدند
دد و دام و مرغ و بز و گوسپند
جز اخلاف بوزینگان قدیم
کزین آشتی‌ها نگیرند پند
ندارند جز خوی ناپارسا
نیارند جز فکر ناسودمند
به فصلی که خندد گل از شاخسار
به‌خون غرقه سازند گلگون فرند
نخشکیده خون در زمین حبش
ز اسپانیا بوی خون شد بلند
نیاسود اسپانی از تاختن
برافکند ژاپون به میدان سمند
همی تا چه بازی کند آمریک
همی تا چه افسون دهد انگلند
چه موجی بجنبد ز دریای روم
چه کفکی برآید ز ماچین و هند
اروپا شد از آسیا نامور
وز او آسیا گشت خوار و نژند
نگه کن یکی سوی مرو و هری
نگه کن‌ یکی سوی بلخ و خجند
به ده قرن ازین پیش‌، مهد علوم
کنون جای بیماری و فقر و گند
عجب نیست گر آسیا یک زمان
به رغم اروپا جهاند نوند
یکی مستمندی بدی پرورد
بترس از بد مردم مستمند
*‌
*
دریغا کز این دانش و پرورش
اروپا نیاموخت جز مکر و فند
زگفتار خوبش چه حاصل، چو بود
پسندیده قول و عمل ناپسند
کند خانهٔ خویش زبر و زبر
چو دیوانه را درکف افتدکلند
بشر درخور پند و اندرز نیست
وگر برگشایند بندش ز بند!
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۸۷ - مسجد سلیمان
حق‌پرستان سلف‌، کاری نمایان کرده‌اند
معبدی بر کوهسار از سنگ بنیان کرده‌اند
بیست پله برنهاده پیش ایوانی ز سنگ
زیرش انباری برای آب باران کرده‌اند
پله‌ای دیگر نهادستند از سوی دگر
از پی آمد شد خاصان مگر آن کرده‌اند
اندر آن‌بی‌آب وادی جای کشت و زیست نیست
زین سبب پیداست کان را بهر یزدان کرده‌اند
هشت‌نه‌فرسنگ‌دور از شوشتر بر سوی‌شرق
آن بنای هایل سنگین به‌سامان کرده‌اند
هست پیدا کان فرو افتاده احجار عظیم
قرن‌ها سرپنجه با گردون گردان کرده‌اند
یا ز اشکانی است آن ویرانه مزکت یا مگر
خسروان آن را به عهد آل ساسان کرده‌اند
نیست آن کار کیان زیرا که در عهد کیان
در چنین احجار نقش و خط نمایان کرده‌اند
طاق‌ها افتاده و دیوارها گردیده پست
گوییا آن را زلازل سخت ویران کرده‌اند
چشمهٔ آبی است خرد، اندر نشیب آن دره
کاندر آن مسکن‌، فقیری چند عریان‌، کرده‌اند
نام آن چشمه نهادستند پس «‌چشمه‌علی‌»
نیز مسجد را لقب «‌مسجدسلیمان‌» کرده‌اند
یکهزار و سیصد و شش بود و آغاز ربیع
کاندر آن وادی زگل گفتی چراغان کرده‌اند
خوانده بودم درکتب‌، وصف بهار شوشتر
یافتم کان را ز روی صدق‌، عنوان کرده‌اند
راستی گفتی گستریده فرشی از دیبای سبز
وندر آن تصویرها از لعل و مرجان کرده‌اند
سبز وادی‌ها گرفته گرد هامونی فراخ
کش مرصع یک‌سر ازگل‌های الوان کرده‌اند
کوه را گفتی ز فرش سبزه مطرف بسته‌اند
دشت را گفتی به برگ لاله پنهان کرده‌اند
از بر معبد نشستم بر سر سنگی خموش
گفتی اندام مرا زان سنگ بی‌جان کرده‌اند
یک نظر کردم به ماضی یک نظر کردم به حال
زانچه اینان می کنند و زانچه آنان کرده‌اند
مزدیسنان را بدیدم‌، از فراز قرن‌ها
کز شهامت ملک ایران را گلستان کرده‌اند
در زمان اقتدار بابل و یونان و مصر
سلطنت بر بابل و بر مصر و یونان کرده‌اند
وز پس قرنی دو هم با دولتی مانند روم
پردلان پارت همدوشی به میدان کرده‌اند
وز پس چندی دگر ساسانیان این ملک را
چون‌ بهشت‌ از عدل‌ و داد و علم‌ و عرفان کرده‌اند
وین زمان ما مفلسان شادیم زانچ آن خسروان
در ستخر و بیستون و طاق بستان کرده‌اند
گویی این‌ بیحالی‌ از خورشید و گرمی‌های اوست
ای‌ بسا مهرا که محض بغض و عدوان کرده‌اند
اندک اندک مهر پنهان گشت گفتی کاختران
مخفی از شرم منشی در زیر دامان کرده‌اند
سر به زیر افکندم و ناگه دو چشمم خیره شد
خاک را گفتی ز اخترها درخشان کرده‌اند
هشت فرسنگ اندر آن کهسارها یل ناگهان
روز شد گفتی مگر شب را به زندان کرده‌اند
از فروغ برق‌ها در خانه‌ها و راه‌ها
اختر شبگرد را سر در بیابان کرده‌اند
یادم آمد کاندر این آباد ویران مر مرا
انگلیسان با رفیقی چند، مهمان کرده‌اند
شرکت نفت بریتانی و ایران است این
کز هنرمندی جهان را مات و حیران کرده‌اند
آب را با آتش از کارون به بالا برده‌اند
نفت را با لوله سر گرد بیابان کرده‌اند
تا نگویی‌ معجز است‌ این یا کرامت یا که سحر
با فشار علم‌، هم این کرده هم آن کرده‌اند
سنگ را با متهٔ علم و هنر، سنبیده نرم
نفت را از قعر چه زی اوج‌، پران کرده‌اند
هشته پستان‌ها ز مهر، اندر دهان طفل خاک
تا دهانش را بسان غنچه خندان کرده‌اند
سال‌ها این راز پنهان بود در قلب زمین
آشکار آن راز را اینک به دوران کرده‌اند
عقده‌هایی بود مشکل در دل خارا، گره
آن گره بگشوده و، آن مشکل آسان کرده‌اند
این شگفتی بین که از همخوابهٔ قیر سیاه
چون مجزا نفت و بنزین فروزان کرده‌اند
نار اگر شد گلستان بر پور آزر دور نیست
بین که خارستان نفتون را گلستان کرده‌اند
حلقه‌های چاه شان خوانده ز دل راز زمین
برج‌های قصرشان با عقل پیمان کرده‌اند
لوله‌های چاه ساران‌، ره به مرکز برده‌اند
میل‌های کارگاهان قصد کیوان کرده‌اند
تا نجوشد نفت‌و هر زین سوی‌و آن‌سو نگذرد
لوله‌هایی تعبیه بر چاهساران کرده‌اند
دیگ‌هایی آهنین‌، بر هیئت دیو سیاه
لوله‌هایی همچنان بر شکل ثعبان کرده‌اند
نفت‌ها در دیگ‌ها انباشته وز لوله‌ها
سوی آبادان رود کاین گونه فرمان کرده‌اند
دستگاه برق «‌تمبی‌» چرخ گردانست راست
کز نفوذش چرخ‌ها را جمله گردان کرده‌اند
تا به آبادان ز نفتون در چهل فرسنگ راه
عالمی روشن به‌ نور علم و عرفان کرده‌اند
قریهٔ ویران «‌عبادان‌» که بد ضرب‌المثل
این زمان شهریش پر قصر و خیابان کرده‌اند
دکهٔ آهنگریشان‌، دهشت افزاید از آن
کز دو پاره کوه آهن پتک و سندان کرده‌اند
پتک خود بالا رود چون کوه و خود آید فرود
بر یکی آهن که بهر کندن کان کرده‌اند
همچو دو دوزخ‌، دو نیران مشتعل دیدم ز دور
کز لهیب و شعله‌، دوزخ را هراسان کرده‌اند
گفتی این هست آذر برزپن و آن آذرگشسب
کز پی تعظیم یزدان‌، مزدیسنان کرده‌اند
بهر مجروحان و بیماران و گرماخوردگان
چند مارستان به طرز انگلستان کرده‌اند
انتظاماتی که در آن خطه دیدم‌، ای عجب
سال‌ها خلق آرزویش را به تهران کرده‌اند
وقت‌، در ایران فراوانست و ارزان‌،‌ لیک علم
هست کمیاب و گران و اینان دگرسان کرده‌اند
وقت را بسیارکمیاب وکران کردند، لیک
در برابر علم را افزون و ارزان کرده‌اند
انگلیسان اندرین کارند و اهل ناصری
خرمند از اینکه یک صابی مسلمان کرده‌اند
تو ز من خواهی برنج ای مدعی خواهی مرنج
این‌ هنرمندان به‌ عصر خویش احسان کرده‌اند