عبارات مورد جستجو در ۳ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۹
صد بار بگفتمت نگه دار
در خشم و ستیزه پا میفشار
بر چنگ وفا و مهربانی
گر زخمه زنی بزن به هنجار
دانی تو یقین و چون ندانی
کز زخمه سخت بسکلد یار
می بخش و مخسب کین نه نیکوست
ما خفته خراب و فتنه بیدار
می‌گویم و می‌کنم نصیحت
من خشک دماغ و گفت و تکرار
می‌خندد بر نصیحت من
آن چشم خمار یار خمار
می‌گوید چشم او به تسخر
خوش می‌گویی بگو دگربار
از تو بترم اگر ننوشم
پوشیده نصیحت تو طرار
استیزه گر است و لاابالی‌ست
کی عشوه خورد حریف خون خوار؟
خامش کن و از دیش مترسان
کز باغ خداست این سمن زار
خاموش که بی‌بهار سبزاست
بی سبلت مهر جان و آذار
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷۰
مسلمان‌ گشتم و هیچ از میان نگسست زنارم
بقدر سبحه گردیدن کمرها بست زنارم
خرابات محبت از اسیران ظرف می‌خواهد
خط پیمانه‌ای دارد قدح در دست زنارم
به خود می‌لرزم از اندیشهٔ تعبیر همواری
مباد از سبحه بردارد بلند و پست زنارم
مسلمانی به‌این سامان دلکوبی نمی‌ارزد
ز چنگ اتفاق سبحه بیرون جست زنارم
به دیر همتم پروانهٔ آتش پرستیها
به خط شعلهٔ جواله باید بست زنارم
نفس را الفت دل صرفهٔ راحت نمی‌باشد
ندید آسودگی با سبحه تا پیوست زنارم
مپرس از ریشهٔ باغ تعلقهای امکانی
گسستن در بغل می‌پرورم تا هست زنارم
چو شمع از سعی الفت غافلم لیک اینقدر دانم
که تا ننشاند در خاکم ز پا ننشست زنارم
وفا سر رشته‌ای دارد که هرگز نگسلد بیدل
نمی‌افتد زگردن گر فتاد از دست زنارم
قصاب کاشانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۳
به سوی ما گهی دلدار می‌آید به جنگ اما
نوازش می‌نماید شیشه دل را به سنگ اما
ندارد آن نزاکت گل که با یارش کنم نسبت
به رخسارش شباهت پاره‌ای دارد به رنگ اما