عبارات مورد جستجو در ۴۷ گوهر پیدا شد:
محمود شبستری : گلشن راز
بخش ۴۶ - قاعده در بیان معنی حشر
ز تو هر فعل که اول گشت صادر
بر آن گردی به باری چند قادر
به هر باری اگر نفع است اگر ضر
شود در نفس تو چیزی مدخر
به عادت حالها با خوی گردد
به مدت میوه‌ها خوش بوی گردد
از آن آموخت انسان پیشه‌ها را
وز آن ترکیب کرد اندیشه‌ها را
همه افعال و اقوال مدخر
هویدا گردد اندر روز محشر
چو عریان گردی از پیراهن تن
شود عیب و هنر یکباره روشن
تنت باشد ولیکن بی‌کدورت
که بنماید از او چون آب صورت
همه پیدا شود آنجا ضمایر
فرو خوان آیت «تبلی السرائر»
دگر باره به وفق عالم خاص
شود اخلاق تو اجسام و اشخاص
چنان کز قوت عنصر در اینجا
موالید سه گانه گشت پیدا
همه اخلاق تو در عالم جان
گهی انوار گردد گاه نیران
تعین مرتفع گردد ز هستی
نماند درنظر بالا و پستی
نماند مرگت اندر دار حیوان
به یک رنگی برآید قالب و جان
بود پا و سر و چشم تو چون دل
شود صافی ز ظلمت صورت گل
کند انوار حق بر تو تجلی
ببینی بی‌جهت حق را تعالی
دو عالم را همه بر هم زنی تو
ندانم تا چه مستی‌ها کنی تو
«سقاهم ربهم» چبود بیندیش
«طهورا» چیست صافی گشتن از خویش
زهی شربت زهی لذت زهی ذوق
زهی حیرت زهی دولت زهی شوق
خوشا آن دم که ما بی‌خویش باشیم
غنی مطلق و درویش باشیم
نه دین نه عقل نه تقوی نه ادراک
فتاده مست و حیران بر سر خاک
بهشت و حور و خلد آنجا چه سنجد
که بیگانه در آن خلوت نگنجد
چو رویت دیدم و خوردم از آن می
ندانم تا چه خواهد شد پس از وی
پی هر مستیی باشد خماری
از این اندیشه دل خون گشت باری
شیخ بهایی : نان و پنیر
بخش ۱۴ - فی مجانسة الذوات بالصفات
داشت هر ذاتی، چو در علم ازل
خواهش خود را به نوعی از عمل
بالسان حال کرد از حق سؤال
تا میسر سازدش در لایزال
گر میسر خیر شد، توفیق دان
گر میسر شر بشد، خذلانش خوان
نی میسر این جز الحان سؤال
گرچه بی‌مسول فعل آمد محال
لوم، پس عائد به اهل شر بود
ذیل عدل حق، از آن اطهر بود
لم این مرموز اسرار خداست
خوض دادن عقل را، در وی خطاست
گر به علم و حکمت حق قائلی
بر تو منحل می‌شود، بی‌مشکلی
ورنه اول رو تتبع کن علوم
خاصه، تشریح و ریاضی و نجوم
بین چه حکمتهاست در دور سپهر
بین چه حکمتهاست در تنویر مهر
بین چه حکمتهاست در خلق جهان
بین چه حکمتهاست در تعلیم جان
بین چه حکمتهاست در خلق نبات
بین چه حکمتهاست در این میوه‌جات
صافی این علمها خواهی اگر
رو به «توحید مفضل» کن نظر
کاندر آن از خان علم اله
بشنوی با حق، بیان ای مرد راه
علم و دانش، جمله ارث انبیاست
انبیا را علم، از نزد خداست
خواندن صوری نشد صورت پذیر
از معانی تنیست دانا را گزیر
نفس چون گردد مهیای قبول
علم از ایشان می‌کند در پی نزول
غایتش، گاهی میانجی حاصل است
مثل عقلی کاو به ایشان واصل است
عقل از بند هوی چون وارهد
روی وجهت سوی علیین کند
انبیا را چیست تعلیم عقول؟
گوش کن گر نیستی ز اهل فضول
کشف سر است آنچه بتوانند دید
نقل ذکر است آنچه باشدشان شنید
سنایی غزنوی : الباب الخامس فی فضیلة العلم، ذکر العلم اربح لانّ فضله ارجح
حکایة فی‌العجز والسکوت
شبلی از پیر روزگار جُنید
کرد نیکو سؤالی از پی صید
گفت پیرا نهادِ جمله علوم
مر مرا کن درین زمان معلوم
تا بدانم که راه عقبی چیست
مرد این راه زین خلایق کیست
گفت برگیر خواجه زود قلم
تا بگویم ترا ز سرّ قدم
شبلی اندر زمان قلم برداشت
وانچه او گفت یک به یک بنگاشت
گفت بنویس ازین قلم اللّٰه
چونکه بنوشت شد سخن کوتاه
گفت دیگر چه پیر گفت جز این
خود همین است کردمت تلقین
علمها جمله زیر این کلمه‌ست
هست صورت یکی ولیک همه‌ست
علم جمله جهان جزین مشناس
بشنو فرق فربهی ز اماس
این بدان و ز قیل و قال گریز
جمله این است و زان دگر پرهیز
رهروانی که چشم سرّ دارند
دیده بر پشتِ راهبر دارند
روی در خلق مقتدا نه رواست
که نه راه خدای راه هواست
تو بدو داده‌ای و او به تو روی
هردو همره چو حلقه‌ها در موی
به هوا او ترا تو او را دوست
بت‌پرستی تو بت‌پرستی اوست
آنکه هرگز نبود با خود یار
اوست از رنج علم برخوردار
نیک و بد میل تو نه از خوابست
بد و نیک تو همچو جلّابست
کی دهد مر بخار را تسکین
کاتش اندر دلست ای مسکین
آتش دل ز حکمت چپ و راست
نشود جز به بادبیزن کاست
دل تهی کن ز آتش پنداشت
که کفی خاک باد و آب نداشت
ساخته راه را همه اسباب
سوی منزل رسیده در تک و تاب
بی‌رفیق این چنین ره هایل
رفته و کرده جسم را بسمل
همه در باخته ز خود الوان
نفس رفته بمانده جان و روان
کرده این نفسها بجمله فدی
ساخته از قالب و نفوس غدی
روح صافی بمانده تن رفته
صدق مانده به جای و فن رفته
معنی کار را جُهینه شده
عین ارواح را بُثینه شده
چون شدم فارغ از طریق جواز
عشق را زین سپس کنم آغاز
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۳
گر بند کند رای بلند تو مرا
در جمله پسنده است پسند تو مرا
تهذیب تمام کرد پند تو مرا
تاج سر فخر گشت بند تو مرا
مولوی : فیه ما فیه
فصل دوازدهم - قَالَ النَّبُّي عَلَیْهِ السَّلَامُ اَللَّیْلُ طَویْلٌ فَلَا تُقَصِّرْهُ
قَالَ النَّبُّي عَلَیْهِ السَّلَامُ اَللَّیْلُ طَویْلٌ فَلَا تُقَصِّرْهُ بِمَنَامِکَ وَالنَّهَار مُضْيُ فَلَا تُکَّدِرْهُ بِآثامِکَ شب درازست از بهر رازگفتن و حاجات خواستن بیتشویش خَلق و بیزحمت دوستان و دشمنان خلوتی و سلوتی حاصل شده و حق تعالی پرده فرو کشیده تا عملها از ریا مصون و محروس باشد و خالص باشد للهّ تعالی و در شب تيره مرد ریائی از مخلص پیدا شود ریایی رسوا شود در شب همه چیزها بشب مستور شوند و بروز رسوا شوند مرد ریایی بشب رسوا شود گوید چون کسی نمیبیند از بهر کی کنم میگویندش که کسی میبیند ولی تو کسی نیستی تا کسی را بینی آنکسی میبیند که همه کسان در قبضه قدرت ویند و بوقت درماندگی او را خوانند همه و بوقت درد دندان ودرد گوش و درد چشم و تهمت خوف و ناایمنی همه او را خوانند بسر و اعتماد دارند که میشنود و حاجت ایشان روا خواهد کردن و پنهان پنهان صدقه میدهند از بهر دفع بلا را و صحّت رنجوری را و اعتماد دارند که آن دادن و صدقه را قبول میکند چون صحتّشان داد و فراغت ازیشان آن یقين باز رفت و خیال اندیشی باز آمد می گویند خداوندا آن چه حالت بود که بصدق ما ترا میخواندیم در آن کنج زندان با هزارقل هواللّه بیملالت که حاجات روا کردی اکنون ما بيرون زندان همچنان محتاجیم که اندرون زندان بودیم تا ما را از این زندان عالم ظلمانی بيرون آری بعالم انبیا که نورانیست اکنون چرا ما را همان اخلاص برون زندان و برون حالت درد نمی آید هزار خیال فرود میآید که عجب فایده کند یا نکند و تأثير این خیال هزار کاهلی وملالت میدهد آن یقين خیال سوز کوخدای (تعالی) جواب میفرماید که آنچ گفتم نفس حیوانی شما عدوست شما را و مرا که لَاتَتَّخِذَوا عَدُوِّیْ وَعَدوَّکُمْ اَوْلیَاء هماره این عدو را در زندان مجاهده دارید که چون او در زندانست و در بلا و رنج اخلاص تو روی نماید و قوتّ گيرد هزار بار آزمودی که از رنج دندان و دردسر از خوف ترا اخلاص پدید آمد چرا در بند راحت تن گشتی و در تیمار او مشغول شدی سررشته را فراموش مکنید و پیوسته نفس را بی مراد دارید تا بمراد ابدی برسید و از زندان تاریکی خلاص یابید که وَنَهْیَ النَّفْسَ عَنِ الْهَوی فَاِنَّ الْجَنَّةَ هِیَ الْمَأوی.
مولوی : فیه ما فیه
فصل شانزدهم - نایب گفت که پیش از این کافران بت را میپرستیدند
نایب گفت که پیش از این کافران بت را میپرستیدند و سجود میکردند ما در این زمان همان میکنیم این چه میرویم و مغل را سجود و خدمت میکنیم و خود را مسلمان میدانیم و چندین بتان دیگر در باطن داریم از حرص و هوا و کين و حسد و ما مطیع این جملهایم پس ما نیز ظاهراً و باطناً همان کار میکنیم و خویشتن را مسلمان میدانیم فرمود اماّ اینجا چیز دیگر هست چون شما را این در خاطر میاید این بدست و ناپسند قطعا دیده دل شما چیزی بیچون و بیچگونه و عظیم دیده است که این او را زشت و قبیح مینماید آب شور شور کسی را نماید که او آب شيرین خورده باشد وَبِضِدِّهَا تَتَبَیَّنُ الْاَشْیَاءُ پس حق تعالی در جان شما نور ایمان نهاده است که این کارها را زشت میبیند آخر در مقابله نغزی این زشت نماید و اگرنی دیگران را چون این درد نیست در آنچ هستند شادند و میگویند خود کار این دارد حق تعالی شما را آن خواهد دادن که مطلوب شماست و همّت شما آنجا که هست شما را آن خواهد شدن که اَلطَّیْرُ یَطِیْرُ بِجَنَاحَیْهِ وَالْمُؤْمِنُ یَطِیْرُ بِهِمَّتِهِ خلق سه صنفاند ملایکه اند که ایشان همه عقل محضند طاعت و بندگی و ذکر ایشان را طبعست و غذاست و بآن خورش و حیاتست چنانکه ماهی در آب زندگی او از آب است و بستر و بالين او آبست آن در حق او تکلیف نیست چون از شهوت مجردست و پاکست پس چه منتّ اگر او شهوت نراند یا آرزوی هوا و نفی نکند چون ازینها پاکست و او را هیچ مجاهده نیست و اگر طاعت کند آن با حساب طاعت نگيرند چون طبعش آنست و بی آن نتواند بودن و یک صنف دیگر بهایمند که ایشان شهوت محضند. عقل زاجر ندارند بریشان تکلیف نیست ماند آدمی مسکين که مرکبست از عقل و شهوت نیمش فرشته است و نیمش حیوان نیمش مار است و نیمش ماهی. ماهیش سوی آب میکشاند و مارش سوی خاک در کشاکش و جنگ است مَنْ غَلَبَ عَقْلُهُ شَهْوَتَهُ فَهُوَ اَعْلَیَ مِنَ اَلْمَلَائِکَةِ وَمَنْ غَلَبَ شَهْوَتُهُ عَقْلَهُ فَهُوَ اَدْنَی مِنَ الْبَهَایمِ.
فرشته رست بعلم و بهیمه رست بجهل
میان دو بتنازع بماند مردم زاد
اکنون بعضی از آدمیان متابعت عقل چندان کردند که کلّی ملک گشتند و نور محض گشتند ایشان انبیا و اولیااند ا زخوف و رجا رهیدند که لَاخَوْفُ عَلَیْهِمْ وَلَاهُمْ یَحْزَنُونَ و بعضی از شهوت بر عقلشان غالب گشت تا بکلی حکم حیوان گرفتند وبعضی در تنازع ماندهاند و آنها آن طایفهاند که ایشان را در اندرون رنجی ودردی و فغانی و تحسری پدید میآید و بزندگانی خویش راضی نیستند اینها مومنانند اولیا منتظر ایشانند که مؤمنان را درمنزل خود رسانند و چون خود کنند و شیاطين نیز منتظرند که او را باسفل الساّفلين سوی خود کشند.
ما میخواهیم و دیگران میخواهند
تا بخت کرا بود کرا دارد دوست
اِذَا جَاءَ نَصْرُاللهِّ الی آخر مفسرّان ظاهر چنين تفسير میکند که مصطفی (صلی اللهّ علیه و سلَّم) همتها داشت که عالمی را مسلمان کنم ودر راه خدا آورم چون وفات خود را بدید گفت آه نزیستم که خلق را دعوت کنم حق تعالی گفت غم مخور در آنساعت که تو بگذری ولایتها و شهرها را که بلشکر و شمشير میگشودی جمله را بی لشکر مطیع و مؤمن گردانم و اینک نشانش آن باشد که در آخر وفات تو خلق را بینی از در درمیآیند گروه گروه مسلمان میشوند چون این نشان بیاید بدانک وقت سفر تو رسید اکنون تسبیح کن و استغفار کن که آنجا خواهی آمدن و اما محققان میگویند که معنیش آنست آدمی میپندارد که اوصاف ذمیمه را بعمل و جهاد خود از خویشتن دفع خواهد کردن چون بسیار مجاهده کند و قوتها و آلتها را بذل کند نومید شود خدای تعالی او را گوید که می پنداشتی که آن بقوت و بفعل و بعمل تو خواهد شدن آن سنتّست که نهادهام یعنی آنچ توداری در راه ما بذل کن بعد از آن بخشش ما در رسد درین راه بیپایان ترا میفرماییم که باین دست و پای ضعیف سير کن ما را معلومست که باین پای ضعیف این راه را نخواهی بریدن.
بلک بصد هزار یک منزل نتوانی ازین راه بریدن الا چون درین راه بروی چنانک از پای درآیی و بیفتی و ترا دیگر هیچ طاقت رفتن نماند بعد ازآن عنایت حق ترا برگيرد چنانک طفل را مادام که شيرخواره است او را بر میگيرند و چون بزرگ شد او را بوی رها میکنند تا میرود اکنون چون قواهای تو نماند در آن وقت که این قوتها داشتی و مجاهدها مینمودی گاه گاه میان خواب و بیداری بتو لطفی مینمودیم تا بآن در طلب ما قوت میگرفتی و اومیدوار میشدی این ساعت که آن آلت نماند لطفها و بخششها و عنایتهاء ما را ببين که چون فوج فوج بر تو فرومیآیند که بصد هزار کوشش ذرهّ از این نمیدیدی اکنون فَسَبِحَّ بِحَمْدِ رَبِّکَ وَاَسْتَغْفِرَهُ استغفار کن ازین اندیشها و پندار که میپنداشتی آن کار از دست و پای تو خواهد آمدن و از ما نمیدیدی اکنون چون دیدی که ازماست استغفار کن اِنَّهُ کانَ تَوَّاباً. ما امير را برای دنیا و ترتیب و علم و عملش دوست نمیداریم دیگرانش برای این دوست میدارند که روی امير را نمیبینند پشت امير را میبینند امير همچون آینه است و این صفتها همچون دُرهای ثمين و زرها که بر پشت آینه است آنجا نشاندهاند آنها که عاشق زرند و عاشق دُرّند نظرشان بر پشت آینه است و ایشان که عاشق آینهاند نظرشان بر دُرّ و زر نیست پیوسته روی بآیینه آوردهاند و آینه را برای آینگی دوست میدارند زیرا که در آینه جمال خوب میبینند از آینه ملول نمیگردند اماّ آنکس که روی زشت و معیوب دارد در آینه زشتی میبیند زود آینه را میگرداند و طالب آن جواهر میشوند اکنون بر پشت آینه هزار گونه نقش سازند و جواهر نشانند روی آینه را چه زیان دارد اکنون حق تعالی حیوانیتّ و انسانیتّ را مرکّب کرد تا هر دو ظاهر گردند که وَبِضِدِّهَا تَتَبَیَّنُ الْاَشیاءُ تعریف چیزی بیضدّ او ممکن نیست و حق تعالی ضد نداشت میفرماید که کُنْتُ کَنْزاً مَخْفِیاً فَاَحْبَبْتُ بِاَنْ اُعْرَفَ پس این عالم آفرید که از ظلمت است تا نور او پیدا شود و همچنين انبیا و اولیا را پیدا کرد که اُخْرُجْ بِصِفَاتِیْ اِلَی خَلْقِي و ایشان مظهر نور حقّند تادوست از دشمن پیدا شود و یگانه از بیگانه ممتاز گردد که آن معنی را از روی معنی ضدّ نیست الا بطریق صورت همچنانک در مقابلهٔ آدم ابلیس و در مقابلهٔ موسی فرعون و در مقابلهٔ ابراهیم نمرود و در مقابلهٔ مصطفی (صلّی اللهّ علیه و سلمّ) ابوجهل الی مالانهایه پس باولیا خدا را ضد پیدا شود اگرچه در معنی ضد ندارد چنانک دشمنی و ضدی مینمودند کار ایشان بالا گرفت و مشهورتر میشد که یُریْدُوْنَ لِیُطْفِئوْا نُوْرَاللهِّ بِاَفْوَاهِهِم وَاللهُّ مُتِمُّ نُوْرِهِ وَلَوْ کَرِهَ الْکَافِرُوْنَ.
مه نور میفشاند و سگ بانگ میکند
مه را چه جرم خاصیت سگ چنين بود
از ماه نور گيرد ارکان آسمان
خود کیست آن سگی که بخار زمين بود
بسیار کسان هستند که حق تعالی ایشان را بنعمت و مال و زر و امارت عذاب میدهد و جان ایشان از آن گریزانست. فقيری در ولایت عرب اميری را سوار دید در پیشانی او روشنایی انبیا و اولیا دید گفت سُبْحَانَ مَنْ یُعَذِّبُ عِبَادَهُ بِالنِّعَمِ.
مولوی : فیه ما فیه
فصل سی ام - پیوسته شحنه طالب دزدان باشد که ایشان را بگيرد
پیوسته شحنه طالب دزدان باشد که ایشان را بگيرد ودزدان ازو گریزان باشند این طُرفه افتاده است که دزدید طالب شحنه است و خواهد که شحنه را بگيرد وبدست آورد حق تعالی با بایزید گفت که یا بایزید چه خواهی گفت خواهم که نخواهم اُرِیْدُ اَنْ لَا اُرِیْدَ اکنون آدمی رادو حالت بیش نیست یا خواهد یا نخواهد اینک همه نخواهد این صفت آدمی نیست این آنست که از خود تهی شداست و کلّی نمانده است که اگر اومانده بودی آن صفت آدمیتی درو بودی که خواهد و نخواهد اکنون حق تعالی میخواست که او راکامل کند و شیخ تمام گرداند تا بعد از آن او را حالتی حاصل شود که آنجا دوی و فراق نگنجد. وصل کلّی باشد و اتحّاد زیرا همه رنجها از آن میخیزد که چیزی خواهی و آن میسّر نشود چون نخواهی رنج نماند مردان منقسمند و ایشان را درین طریق مراتب است بعضی بجهد و سعی بجایی برساند که آنچ خواهند باندرون و اندیشه بفعل نیاورند این مقدور بشرست امّا انک در اندرون دغدغهٔ خواست و اندیشه نیاید آن مقدور آدمی نیست آن را جز جذبهٔ حق ازو نبرد قُلْ جاءَ الحَقُّ وَزَهَقَ الْبَاطِلُ اُدْخُلْ یَامُؤْمِنُ فاِنَّ نُوْرَکَ اَطْفاءَ نَاری مؤمن چون تمام اور ا ایمان حقیقی باشد او همان فعل کند که حق خواهی جذبهٔ او باشد خواهی جذبهٔ حق آنچ میگویند بعد از مصطفی (صلیّ اللهّ علیه و سلمّ) و پیغامبران علیهم السلام وحی بردیگران منزل نشود چرا نشود شود الا آن را وحی نخوانند معنی آن باشد که میگوید اَلْمُؤْمِنُ یَنْظُرُ بِنُوْرِاللهِّ چون بنور خدا نظر میکند همه را ببیند اول را و آخر را غایت را و حاضر را زیرا ازنور خدا چیزی چون پوشیده باشد و اگر پوشیده باشد آن نور خدانباشد پس معنی وحی هست اگرچه آن را وحی نخوانند. عثمان رضی اللهّ عنه چون خلیفه شد بر منبر رفت خلق منتظر بودند که تا چه فرماید خمش کرد و هیچ نگفت ودر خلق نظر میکرد و بر خلق حالتی و وجدی نزول کرد که ایشان را پروای آن نبود که بيرون روند و از همدگر خبر نداشتند که کجا نشستهاند که بصد تذکير و وعظ و خطبه ایشان را آنچنان حالت نیکونشده بود فایدهایی ایشان را حاصل شد و سرهّایی کشف شد که بچندین عمل و وعظ نشده بود تا آخر مجلس همچنين نظر میکرد و چیزی نمیفرمود، چون خواست فروآمدن فرمود که اِنَّ لَکُمْ اِمامٌ فَعَالٌ خَیْرٌ اِلَیْکُمْ مِنْ اِمَامٍ قَواّلٍ راست فرمود چون مراد از قول فایده و رقّت است و تبدیل اخلاق بی گفت اضعاف آن که ازگفت حاصل کرده بودند میسر شد، پس آنچ فرمود عين صواب فرمود آمدیم که خود را فعاّل گفت ودر آن حالت که او بر منبر بود فعلی نکرد ظاهر که آن را بنظر و ان دیدن نماز نکرد بحج نرفت، صدقه نداد، ذکر نمیگفت خود خطبه نیز نگفت پس دانستیم که عمل و فعل این صورت نیست تنها بلک این صورتها صورت آن عمل است و آن عمل جان اینک میفرماید مصطفی صلّی اللهّ علیه و سلمّ اَصْحَابِیْ کَالنُّجُوْمِ بِاَیِّهِمِ اقْتَدَیْتُمْ اِهْتَدَیْتُمْ اینک یکی در ستاره نظر میکند و راه می برد هیچ ستارهٔ سخن میگوید باوی نی الا بمجردّ آن که در ستاره نظر میکند راه را از بی رهه میداند و بمنزل ميرسد همچنين ممکنست که در اولیای حق نظر کنی ایشان درتو تصرّف کنند بی گفتی و بحثی و قال و قیلی مقصود حاصل شود و ترا بمنزل وصل رساند.
فَمَنْ شاءَ فَلْیَنْظُرْ اِلَیَّ فَمَنْطَریْ
نَذیْرٌ اِلي مَنْ ظَنَّ اَنَّ الْهَوي سَهْلٌ
در عالم خدا هیچ چیز صعبتر از تحمّل محال نیست مثلاً تو کتابی خوانده باشی و تصحیح ودرست و معرب کرده یکی پهلوی تو نشسته است و آن کتاب را کژ میخواند هیچ توانی آن را تحمّل کردن ممکن نیست و اگر آن را نخوانده باشی ترا تفاوت نکند اگر خواهی کژ خواند و اگر راست چون تو کژ را از راست تمییز نکردهٔ پس تحمّل مجاهدهٔ عظیم است اکنون انبیا و اولیا خود را مجاهده نمیدهند اولّ مجاهده که در طلب داشتند قتل نفس و ترک مرادها و شهوات و آن جهاداکبر است و چون واصل شدند و رسیدند و در مقام امن مقیم شدند بریشان کژ و راست کشف شد، راست رااز کژ میدانند و میبینند. باز در مجاهدهٔ عظیمند زیرا این خلق را همه افعال کژست و ایشان میبینند و تحمّل می کنند که اگر نکنند و بگویند و کژی ایشانرا بیان کنند یک شخص پیش ایشان ایست نکند و کس سلام مسلمانی بریشان ندهد الاّ حق تعالی ایشان را سعتی و حوصلهٔ عظیم بزرگ داده است که تحمّل میکنند از صد کژی یک کژی را میگویند تا او را دشوار نیاید و باقی کژیهاش را میپوشانند بلک مدحش میکنند که آن کژت راست است تا بتدریج این کژیهارا یک یک ازو دفع میکنند. همچنانک معلمّ کودکی را خط آموزد چون بسطر رسد کودک سطر مینویسد و بمعلّم مینماید پیش معلّم آن همه کژست و بد باوی بطریق صنعت و مدارا میگوید که جمله نیکست ونیکو نبشتی احسنت احسنت اِلّا این یک حرف را بدنبشتی چنين میباید و آن یک حرف هم بد نبشتی چند حرفی را از آن سطر بدمیگوید و بوی مینماید که چنين میباید نبشتن و باقی را تحسين میگوید تا دل اونرمدو ضعف او بآن تحسين قوتّ میگيردو همچنان بتدریج تعلیم میکند و مدد مییابد. ان شاءاللهّ تعالی امیدواریم که امير را حق تعالی مقصودها میسرّ گرداند و هرچه در دل دارد و آن دولتها را نیز که در دل ندارد و نمیداند که چه چیزست که آن را بخواهدامیدست آنها نیز میسّر شود که چون آن را ببیند و آن بخششها بوی رسد ازین خواستها و تمناّهای اولّ شرمش آید که چنين چیزی مرادر پیش بود بوجود چنين دولتی و نعمتی ای عجبا من آنها را چون تمناّ میکردم شرمش آید اکنون عطا آنرا گویند که در وهم آدمی نیاید و نگذرد زیرا هرچ در وهم او گذرد اندازهٔ همت او باشد و اندازهٔ قدر او باشد اما عطای حق اندازهٔ قدر حقّ باشد پس عطا آن باشد که لایق حق باشد نه لایق وهم و همت بنده که مَالَا عَیْنٌ رَأَتْ وَلَا اُذُنٌ سَمِعَتْ وَلَاخَطَرَ عَلی قَلْبِ بَشَرٍ هرچند که آنچ تو توقع داری از عطاء من چشمها آن رادیده بودند و گوشها جنس آن شنیده بودند در دلها جنس آنهامصورّ شده بود اماّ عطاء من بيرون آن همه باشد.
عمان سامانی : گنجینة الاسرار
بخش ۲۷
در بیان اینکه طالبان راه و عاشقان لقاءاللّه را، از خلع تعینات و قلع تعلقات که هر یک مقصد را، سد راهند و حجابی همت کاه گریزی نیست چه عارف را حذر از آفات و موحد را، اسقاط اضافات واجبند لله در قائله:
چو ممکن گرد هستی برنشاند
بجز واجب دگر چیزی نماند
و اشارت به آن موحد بی نیاز و مجاهد، خانه برانداز که گرد تعلقات را به باران مجاهده فرو نشانید و نقود تعینات را بهوای مشاهده بر فشانید و شرذمه‌یی از حالات جناب علی اکبر سلام اللّه علیه، که در مرتبه‌ی والاترین تعینات و در منزله‌ی بالاترین تعلقات بود، گوید:
بازم اندر هر قدم، در ذکر شاه
از تعلق گردی آید سد راه
پیش مطلب، سد بابی می‌شود
چهر مقصد را، حجابی می‌شود
ساقی ای منظور جان افروز من
ای تو آن پیر تعلق سوز من
در ده آن صهبای جان پرورد را
خوش به آبی بر نشان، این گرد را
تا که ذکر شاه جانبازان کنم
روی در، با خانه پردازان کنم
آن برتبت، موجد لوح و قلم
و آن بجانبازی، ز جانبازان علم
بر هدف، تیر مراد خود نشاند
گرد هستی را، بکلی برفشاند
کرد ایثار آنچه گرد، آورده بود
سوخت هرچ آن آرزو را پرده بود
از تعلق، پرده‌یی دیگر نماند
سد راهی؛ جز علی اکبر نماند
اجتهادی داشت از اندازه بیش
کان یکی را نیز بردارد ز پیش
تا که اکبر با رخ افروخته
خرمن آزادگان را، سوخته
ماه رویش، کرده از غیرت، عرق
همچو شبنم، صبحدم بر گل ورق
بر رخ افشان کرده زلف پر گره
لاله را پوشیده از سنبل، زره
نرگسش سرمست در غارتگری
سوده مشک تر، به گلبرگ تری
آمد وافتاد از ره، باشتاب
همچو طفل اشک، بر دامان باب
کای پدر جان! همرهان بستند بار
ماند بار افتاده اندر رهگذار
هر یک از احباب سرخوش در قصور
وز طرب پیچان، سر زلفین حور
گامزن، در سایه‌ی طوبی همه
جامزن، با یار کروبی همه
قاسم و عبداللّه و عباس و عون
آستین افشان ز رفعت؛ برد و کون
از سپهرم، غایت دلتنگی‌ست
کاسب اکبر را چه وقت لنگی‌ست
دیر شد هنگام رفتن ای پدر
رخصتی گر هست باری زود تر
رشیدالدین میبدی : ۵- سورة المائدة- مدنیة
۸ - النوبة الثالثة
قوله: یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لا تَتَّخِذُوا الْیَهُودَ وَ النَّصارى‏ أَوْلِیاءَ جلیل و جبار، خداوند بزرگوار، داناى بر کمال، عزیز و ذو الجلال، به نداء کرامت بندگان را میخواند، و از روى لطافت ایشان را مینوازد، و بنعت رأفت و رحمت روى دل ایشان از اغیار با خود میگرداند، و میگوید: بیگانه را بدوست مگیرید، و دشمن را بصحبت خود مپسندید. دوست که گیرید، و یار که گیرید خداى را پسندید، در کار خدا دوست گیرید، و در دین خدا یار پسندید. حقائق ایمان که جویید از موالات اولیاء اللَّه جویید و معادات اعداء دین. مصطفى (ص) گفت: «اوثق عرى الایمان الحبّ فى اللَّه و البغض فى اللَّه».
و دشمنان دین که معادات ایشان فرض است یکى شیطان است و دیگر نفس امّاره، و نفس از شیطان صعب‏تر، که شیطان در مؤمن طمع ایمان نکند، از وى طمع معصیت دارد، باز نفس وى او را بکفر کشد، و از وى طمع کفر دارد. شیطان بلا حول بگریزد، و نفس نگریزد. یوسف صدیق آن همه بلاها بوى رسید از چاه افکندن، و ببندگى فروختن، و در زندان سالها ماندن، و از آن هیچ بفریاد نیامد، چنان که از نفس امّاره آمد، گفت: «إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ»، و مصطفى (ص) گفت: «اعدى عدوّک نفسک الّتى بین جنبیک».
یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا مَنْ یَرْتَدَّ مِنْکُمْ عَنْ دِینِهِ درین آیت اشارتى است دانایان را، و بشارتى است مؤمنانرا. اشارت آنست که این ملت اسلام و دین حنیفى و شرع محمدى اگوشوان و نگهبان خداست، و پیوسته بر جا است، چه زیان دارد این دین را اگر قومى برگردند و مرتد شوند. اگر قومى مرتد شوند رب العزة دیگرانى آرد که آن را بجان و دل باز گیرند، و بناز پرورند، معالم امر و قواعد نهى بایشان محفوظ دارد، و بساط شرع بمکان ایشان مزیّن دارد، رقم محبت برایشان کشیده که یُحِبُّهُمْ وَ یُحِبُّونَهُ، بخط الهى صفحه دلشان بنگاشته که کَتَبَ فِی قُلُوبِهِمُ الْإِیمانَ، چراغ معرفت در سر ایشان افروخته که فَهُوَ عَلى‏ نُورٍ مِنْ رَبِّهِ. الهیّت مربى ایشان، و حجر نبوّت مهد ایشان، ازل و ابد در وفاى ایشان، میدان لطف مستودع نظر ایشان، بساط هیبت مستقر همت ایشان. همانست که جاى دیگر گفت: «فَإِنْ یَکْفُرْ بِها هؤُلاءِ فَقَدْ وَکَّلْنا بِها قَوْماً لَیْسُوا بِها بِکافِرِینَ». و مصطفى (ص) گفت: «لا تزال طائفة من امّتى على الحقّ ظاهرین، لا یضرّهم من خالفهم حتى یاتى امر اللَّه».
و بشارت آنست که هر که مرتدّ نیست وى در شمار دوستانست، و اهل محبت و ایمان است. هر که در وهده ردّت نیفتاد، او را بشارتست که اسم محبّت بر وى افتاد.
یقول اللَّه تعالى: مَنْ یَرْتَدَّ مِنْکُمْ عَنْ دِینِهِ فَسَوْفَ یَأْتِی اللَّهُ بِقَوْمٍ یُحِبُّهُمْ وَ یُحِبُّونَهُ.
نخست محبت خود اثبات کرد و آن گه محبت بندگان، تا بدانى که تا اللَّه بنده را بدوست نگیرد، بنده بدوست نبود.
واسطى گفت: «بطل جهنم بذکر حبّه لهم بقوله: یُحِبُّهُمْ وَ یُحِبُّونَهُ، و أنّى تقع الصفات المعلولة من الصفات الازلیة الأبدیة»! ابن عطاء را پرسیدند که محبت چیست؟ گفت: اغصان تغرس فى القلب فتثمر على قدر العقول. درختى است در سویداء دل بنده نشانده، شاخ بر اوج مهر کشیده، میوه‏اى باندازه عقل بیرون داده.
پیر طریقت گفت: «نشان یافت اجابت دوستى رضاست. افزاینده آب دوستى وفاست. مایه گنج دوستى همه نور است. بار درخت دوستى همه سرور است. هر که از دو گیتى جدا ماند، در دوستى معذور است. هر که از دوست جزاء دوست جوید نسپاس است، دوستى دوستى حق است، و دیگر همه وسواس است. یُحِبُّهُمْ وَ یُحِبُّونَهُ عظیم کارى و شگرف بازارى که آب و خاک را برآمد، که قبله دوستى حق گشت، و نشانه سهام وصل، چون که ننازد رهى! و نزدیکتر منزلى بمولى دوستى است! آن درختى که همه بار سرور آرد دوستى است. آن تربت که ازو همه نرگس انس روید دوستى است. آن ابر که همه نور بارد دوستى است. آن شراب که زهر آن همه شهد است دوستى است آن راه که خاک آن همه مشک و عبیر است دوستى است. رقم دوستى ازلى است، و داغ دوستى ابدى است».
تا دوستى دوست مرا عادت و خوست
از دوست منم همه و از من همه دوست.
بنگر دولت دوستى که تا کجا است! بشنو قصه دوستان که چه زیبا است! میدان دوستى یک دل را فراخ است. ملک فردوس بر درخت دوستى یک شاخ است.
آشامنده شراب دوستى از دیدار بر میعادست. برسد هر که صادق روزى بآنچه مرادست.
بداود وحى آمد که: یا داود هر که مرا بجوید بحق مرا یابد، و آن کس که دیگرى جوید مرا چون یابد. یا داود زمینیان را گوى: روى بصحبت و مؤانست من آرید، و بذکر من انس گیرید، تا انس دل شما باشم. من طینت دوستان خود از طینت خلیل خود آفریدم، و از طینت موسى کلیم خود و از طینت محمد حبیب خود. یا داود من دل مشتاقان خود را از نور خود آفریدم و بجلال خود پروردم. مرا بندگانى‏اند که من ایشان را دوست دارم، و ایشان مرا دوست دارند: یُحِبُّهُمْ وَ یُحِبُّونَهُ. ایشان مرا یاد کنند و من ایشان را یاد کنم: فَاذْکُرُونِی أَذْکُرْکُمْ. ایشان از من خشنود و من از ایشان خشنود: رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ. ایشان در وفاء عهد من و من در وفاء عهد ایشان: أَوْفُوا بِعَهْدِی أُوفِ بِعَهْدِکُمْ. ایشان مشتاق من و من مشتاق ایشان: «الا طال شوق الأبرار الى لقایى، و أنا الى لقائهم لاشد شوقا».
إِنَّما وَلِیُّکُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ قال ابو سعید الخراز رحمه اللَّه: اذا اراد اللَّه ان یوالى عبدا من عبیده فتح علیه بابا من ذکره، فاذا استلذ الذکر فتح علیه باب القرب، ثم رفعه الى مجلس الانس، ثم اجلسه على کرسى التوحید، ثم رفع عنه الحجب، و أدخله دار الفردانیة، و کشف عنه الجلال و العظمة، فاذا وقع بصره على الجلال و العظمة، بقى بلا هو، فحینئذ صار العبد فانیا، فوقع فى حفظه سبحانه، و برى‏ء من دعاوى نفسه».
بو سعید خراز گفت: چون خداى تعالى خواهد که بنده‏اى برگزیند، و از میان بندگان او را ولى خود گرداند، اول نواختى که بر وى نهد آن باشد که وى را بر ذکر خود دارد، تا از کار خود با کار حق پردازد، و از یاد خود با یاد حق پردازد، و از مهر خود با مهر حق آید. چون با ذکر و مهر حق آرام گرفت، او را بخود نزدیک گرداند. نشان نزدیکى حلاوت طاعت بود، و کراهیت معصیت، و عزلت از خلق، و لذت خلوت.
پس او را در مجلس خلوت بر بساط انس بر کرسى توحید نشاند. آزاد از خلق، و شاد بحق، و بى‏قرار در عشق، حجابها برداشته، و در میدان فردانیّت فرو آورده، و مکاشف جلال و عظمت گشته، از خود بیگانه، و با حق یگانه، در خود برسیده، و بمولى رسیده، همى گوید بزبان بیخودى: بر خبر همى رفتم جویان یقین ترس یا نه، و اومید برین مقصود از من نهان، و من کوشنده دین، ناگاه برق تجلى تافت از کمین، از ظن چنان روز بینند، و از دوست چنین بجان. شنو سخن آن پیر طریقت که نیکو گفت: اى مهیمن اکرم! اى مفضل ارحم! اى محتجب بجلال و متجلى بکرم! قسام پیش از لوح و قلم، نماینده سور هدى پس از هزاران ماتم! بادا که باز رهم روزى از زحمت حوا و آدم! آزاد شوم از بند وجود و عدم. از دل بیرون کنم این حسرت و ندم. با دوست بر آسایم یک دم. در مجلس انس قدح شادى بر دست نهاده دمادم.
تا کى سخن اندر صفت و خلقت آدم
تا کى جدل اندر حدث و قدمت عالم!
تا کى تو زنى راه برین پرده و تا کى
بیزار نخواهى شدن از عالم و آدم!
رشیدالدین میبدی : ۶- سورة الانعام‏
۶ - النوبة الثانیة
قوله تعالى قُلْ أَ رَأَیْتَکُمْ کاف زیادتست و تاکید را در افزودند، و صلب سخن ا رأیتم است یعنى: هل رأیتم، و این کلمه بجاى اخبرونى نهاده‏اند. میگوید: یا محمّد مشرکان را گوى: اخبرونى ان اتاکم عذاب اللَّه، یعنى الموت. مرا خبر کنید اگر مرگ بشما آید، أَوْ أَتَتْکُمُ السَّاعَةُ یا قیامت آید بشما. السّاعة اسم للوقت الّذى یصعق فیه العباد، و اسم للوقت الّذى یبعث فیه العباد، و المعنى اتتکم السّاعة الّتى وعدتم فیها بالبعث و الفناء، لان قبل البعث یموت الخلق کله. آن گه گفت: أَ غَیْرَ اللَّهِ تَدْعُونَ یعنى أ تدعون هذه الاصنام و الاحجار الّتى عبدتموها من دون اللَّه. إِنْ کُنْتُمْ صادِقِینَ ان مع اللَّه آلهة اخرى اخبرونى من تدعون عند نزول البلاء بکم؟ معنى آیت آنست که اگر بلائى بشما رسد کرا خواهید خواند تا کشف آن بلا کند؟ اللَّه را خواهید خواند یا این بتان را که مى‏پرستید؟ آن گه استدراک کرد، گفت: بَلْ إِیَّاهُ تَدْعُونَ نخوانید آن بتان را، که دانید که ایشان را قدرت نیست، و از ایشان نفع و ضرّ نیست، بلکه اللَّه را خوانید. فَیَکْشِفُ ما تَدْعُونَ إِلَیْهِ این «ها» در «الیه» با عذاب شود، چنان که آنجا گفت: «مَرَّ کَأَنْ لَمْ یَدْعُنا إِلى‏ ضُرٍّ مَسَّهُ». و آن گه اجابت دعا و کشف بلا در مشیت خویش بست، گفت: إِنْ شاءَ اگر خواهد کشف بلا کند، و اجابت دعا کند، وَ تَنْسَوْنَ ما تُشْرِکُونَ اى تترکون ما تشرکون به من الاصنام فلا تدعونه.
و بر وفق این آیت خبر است از مصطفى (ص)، و ذلک ما
روى فى الصّحاح ان رسول اللَّه قال لحصین والد عمران بن حصین الخزانى و کان حصین یومئذ مشرکا: کم تعبد الیوم الها؟ قال: سبعة، واحدا فى السّماء و سته فى الارض. قال رسول للَّه (ص): فأیهم تعده لیوم رغبتک و رهبتک؟ قال: الذى فى السماء.
وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا إِلى‏ أُمَمٍ مِنْ قَبْلِکَ اصل الامة الصنف من النّاس و الجماعة، کقوله تعالى: کانَ النَّاسُ أُمَّةً واحِدَةً اى صنفا واحدا فى الضّلال، «فَبَعَثَ اللَّهُ النَّبِیِّینَ».
معنى امت باصل جماعت است، پس آن هنگام که جماعت در آن باشند، و در آن زمان برسند امّت خوانند، چنان که در قرآن است: وَ لَئِنْ أَخَّرْنا عَنْهُمُ الْعَذابَ إِلى‏ أُمَّةٍ مَعْدُودَةٍ یعنى الى سنین معدودة، و کقوله تعالى: وَ ادَّکَرَ بَعْدَ أُمَّةٍ اى بعد سنین.
و امت بمعنى زمان در قرآن بیش ازین دو جایگه نیست، و مرد امام ربانى را امت گویند، چنان که در قرآن است: إِنَّ إِبْراهِیمَ کانَ أُمَّةً، از بهر آنکه پیشرو جماعت باشد، و سبب اجتماع ایشان شود، و نیز گفته‏اند: از آنکه خلال خیر در وى مجتمع بود، چنان که در جماعتى مجتمع بود، و از اینجاست که عرب گویند: فلان امة وحده، اى هو یقوم مقام امة. و منه الحدیث: «یبعث زید بن عمرو بن نفیل یوم القیامة امة وحده». و دین را امت گویند که جماعتى و خلقى بآن مجتمع شوند، چنان که گفت: إِنَّا وَجَدْنا آباءَنا عَلى‏ أُمَّةٍ اى على دین، و قال: وَ ما کانَ النَّاسُ یعنى اهل سفینة نوح و على عهد آدم إِلَّا أُمَّةً واحِدَةً یعنى ملة الاسلام وحدها. و قال فى سورة النحل: وَ لَوْ شاءَ اللَّهُ لَجَعَلَکُمْ أُمَّةً واحِدَةً یعنى ملّة الاسلام وحدها، و در قرآن امت بیاید که مسلمانان امّت محمّد خواهد على الخصوص، چنان که گفت: کُنْتُمْ خَیْرَ أُمَّةٍ، و گفت: «جَعَلْناکُمْ أُمَّةً وَسَطاً»، و جاى بیاید که کافران امت محمّد خواهد على الخصوص، چنان که گفت: کَذلِکَ أَرْسَلْناکَ فِی أُمَّةٍ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِها أُمَمٌ. جاى دیگر بیاید که جماعت علماء خواهد على الخصوص، چنان که گفت: وَ لْتَکُنْ مِنْکُمْ أُمَّةٌ یَدْعُونَ إِلَى الْخَیْرِ. جاى دیگر بیاید که همه خلق خواهد، آدمى و غیر آدمى، چنان که گفت: وَ ما مِنْ دَابَّةٍ فِی الْأَرْضِ وَ لا طائِرٍ یَطِیرُ بِجَناحَیْهِ إِلَّا أُمَمٌ أَمْثالُکُمْ یعنى خلق مثلکم. باقى هر چه در قرآن امت است، بمعنى جماعت است، از آن گروه گروه مردم که در سلف گذشتند یا وقتى حاضراند، یا تا بقیامت خواهند بود، چنان که گفت: وَ لِکُلِّ أُمَّةٍ جَعَلْنا مَنْسَکاً، أَنْ تَکُونَ أُمَّةٌ هِیَ أَرْبى‏ مِنْ أُمَّةٍ، وَ مِمَّنْ خَلَقْنا أُمَّةٌ، و مِنْهُمْ أُمَّةٌ مُقْتَصِدَةٌ، وَ مِنْ ذُرِّیَّتِنا أُمَّةً مُسْلِمَةً لَکَ، تِلْکَ أُمَّةٌ قَدْ خَلَتْ.
وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا إِلى‏ أُمَمٍ مِنْ قَبْلِکَ اى رسل، فکفروا به، فَأَخَذْناهُمْ بِالْبَأْساءِ وَ الضَّرَّاءِ بأساء درویشى و بى کامى است، و ضراء بیمارى و درد. زجاج گفت: بأساء زیان است که بر مال آید، و ضراء رنج است که بتن رسد. لَعَلَّهُمْ یَتَضَرَّعُونَ فیؤمنون و یخضعون. رب العزّة جل جلاله درین آیت مصطفى را صلى اللَّه علیه و سلم خبر داد که پیش از تو رسولان را فرستادیم بگروه گروه از امم، و ایشان را بقحط و شدّت و بیمارى و محنت فرو گرفتیم تا مگر در زارند و توبه کنند، که دلها بوقت شدت و محنت نرم شود، و خضوع و خشوع آرد. میگوید: ایشان زارى نکردند، و از آن کفر خویش باز نگشتند.
فَلَوْ لا إِذْ جاءَهُمْ بَأْسُنا تَضَرَّعُوا یعنى فهلا اذ جاءهم عذابنا تضرعوا الى اللَّه و تابوا، فیکشف ما نزل بهم من البلاء، وَ لکِنْ قَسَتْ قُلُوبُهُمْ فأقاموا على کفرهم، وَ زَیَّنَ لَهُمُ الشَّیْطانُ ما کانُوا یَعْمَلُونَ من الکفر و المعاصى فأصروا علیها.
و گفته‏اند که: قسوت دل از ترک ذکر خیزد، کسى که ذکر خداى نکند، و پیوسته بباطل گفتن و محال شنیدن مشغول بود دل وى سخت شود چنان که در خبر است: «لا تکثروا الکلام بغیر ذکر اللَّه، فان کثرة الکلام بغیر ذکر اللَّه قسو القلب»، و قال (ص): «اربعة من الشقاء: جمود العین، و قسوة القلب، و الاصرار على الذنب، و الحرص على الدّنیا».
و اوحى اللَّه الى موسى (ع): یا موسى! لا تطوّل فى الدنیا املک. فیقسو قلبک، و قاسى القلب منى بعید، و کن خلق الثیاب جدید القلب تخفى على اهل الارض، و تعرف فى اهل السماء، و اقنت بین یدىّ قنوت الصابرین، و صح الىّ من کثرة الذّنوب صیاح الهارب من عدوّه، و استعن بى على ذلک، فانّى نعم العون و نعم المستعان»!
این قسوت دل هر چند دردى صعب است، و دین را آفتى بزرگ، اما مداوات آن سهل است. و در خبر مصطفى (ص) است: روى ابو هریرة: ان رجلا شکا الى النبى (ص) قسوة قلبه، فقال: «ان اردت ان یلین قلبک فأطعم المسکین و امسح رأس الیتیم».
فَلَمَّا نَسُوا یعنى الامم الخالیة ترکوا ما وعظوا به، «فَتَحْنا عَلَیْهِمْ أَبْوابَ کُلِّ شَیْ‏ءٍ» من النّعمة و السّرور بعد الضرّاء الّذى کانوا فیه، و قیل: ابواب کل شى‏ء یعنى المطر من السماء، و النّبات من الارض. حَتَّى إِذا فَرِحُوا بِما أُوتُوا فرح درین موضع آنست که در نعمت بنازد، و بطر بگیرد، و کفور و ناسپاس گردد. همانست که آنجا گفت: «لا تَفْرَحْ إِنَّ اللَّهَ لا یُحِبُّ الْفَرِحِینَ». جاى دیگر گفت: «وَ فَرِحُوا بِالْحَیاةِ الدُّنْیا».
میگوید: چون ایشان را در آن نعمت بطر گرفت و شکر نکردند، بگرفتم ایشان را ناگاه، تا نومید و پشیمان و پر حسرت بماندند. و فى معناه ما روى انس، قال: سمعت رسول اللَّه (ص) یقول فى بعض مواعظة: «اما رأیت المأخوذین على العزة؟ المزعجین بعد الطمأنینة؟ الّذین اقاموا على الشبهات، و جنحوا الى الشهوات، حتّى اتتهم رسل ربهم، فلا ما کانوا امّلوا ادرکوا، و لا الى ما فاتهم رجعوا، قدموا على ما عجلوا، و نوموا على ما خلفوا، و لم یغن النّدم، و قد جفّ القلم».
فَقُطِعَ دابِرُ الْقَوْمِ یعنى اصل القوم و آخرهم و بقیتهم، اى استوصلوا بالهلاک فلم یبق منهم احد. دابر هر چیز آخر آن بود، و قطع آن آن بود که از آن چیز هیچیز نماند. یقال: دبر فلان القوم یدبرهم، اذا کان آخرهم.
روى عقبة بن عامر، قال: قال النّبی (ص): «اذا رایت اللَّه یعطى العباد یسئلون على معاصیهم فانّما ذلک استدراج منه لهم، ثم تلا هذه الایة: فَلَمَّا نَسُوا ما ذُکِّرُوا بِهِ الى قوله وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ.
این حمد درین موضع بر آن جاى نهاده است که جاى دیگر گفت: وَ لا یَخافُ عُقْباها، أَلا بُعْداً لِعادٍ، وَ قِیلَ بُعْداً لِلْقَوْمِ الظَّالِمِینَ، وَ قِیلَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ. این سخن کسى باشد که کارى کند و آن را از خود بپسندد و پشیمان نشود، و او را از آن کار باز آوردنیش نباشد.
قُلْ أَ رَأَیْتُمْ إِنْ أَخَذَ اللَّهُ سَمْعَکُمْ وَ أَبْصارَکُمْ اى اصمّکم و اعماکم فلا تسمعوا شیئا و لم تبصروا، وَ خَتَمَ عَلى‏ قُلُوبِکُمْ یعنى طبع علیها فلم تعقلوا شیئا، مَنْ إِلهٌ غَیْرُ اللَّهِ یَأْتِیکُمْ بِهِ اى هل احد یردّه الیکم دون اللَّه؟ میگوید: اگر اللَّه این شنوایى و بینایى و دانایى از شما واستاند، و آن اعضا باطل گرداند، آن کیست که تواند که بشما باز دهد جز از اللَّه. یَأْتِیکُمْ بِهِ این‏ها با معنى فعل شود، یعنى یاتیکم بذلک الّذى اخذه منکم.
و روا باشد که با سمع شود، و دخل ما بعدها فى معناه، کما قال تعالى: وَ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ أَحَقُّ أَنْ یُرْضُوهُ، و قال تعالى: تِجارَةً أَوْ لَهْواً انْفَضُّوا إِلَیْها.
و گفته‏اند که: فرا پیش داشتن سمع بر بصر دلیل است که سمع بر بصر فضل دارد، هم چنان که آنجا گفت: وَ لَوْ شاءَ اللَّهُ لَذَهَبَ بِسَمْعِهِمْ وَ أَبْصارِهِمْ. نظیرش آنست که اللَّه گفت: مَنْ کانَ عَدُوًّا لِلَّهِ وَ مَلائِکَتِهِ وَ رُسُلِهِ نام خویش جل جلاله فرا پیش داشت، که بر همه نامها فضل دارد و شرف، و وجه این سخن آنست که هر کرا سمع بود اگر چه بصر ظاهر ندارد، وى را انس دل بر جاى بود، که بسخن مردم و نعمتهاى خوش انس گیرد، باز چون سمع نبود اگر چه بصر ظاهر دارد، وى را انس دل نبود، و دانایى و دریافت وى ناقص بود و ازینجاست که رب العزة جل جلاله بنا یافت سمع نفى عقل کرد، گفت: «أَ فَأَنْتَ تُسْمِعُ الصُّمَّ وَ لَوْ کانُوا لا یَعْقِلُونَ»، و با نایافت بصر جز نفى نظر نکرده: «أَ فَأَنْتَ تَهْدِی الْعُمْیَ وَ لَوْ کانُوا لا یُبْصِرُونَ» و این دلیلى روشن است بر فضل سمع بر بصر، و کافران را که ذم کرد بنا یافت دانایى دل کرد در سمع بسته است، نه بنا یافت بینایى ظاهر، و ذلک فى قوله تعالى: «فَإِنَّها لا تَعْمَى الْأَبْصارُ وَ لکِنْ تَعْمَى الْقُلُوبُ الَّتِی فِی الصُّدُورِ». جاى گفت اجابت دعوت در سمع بست که دانایى دل با آن است، گفت: إِنَّما یَسْتَجِیبُ الَّذِینَ یَسْمَعُونَ، وَ لَوْ عَلِمَ اللَّهُ فِیهِمْ خَیْراً لَأَسْمَعَهُمْ، و فى الحدیث: «ان اهل النار صم بکم لا یسمعون، لان السماع انس، و اللَّه لا یحب ان یأنس اهل النار».
انظر یا محمد کیف نصرف الآیات نفصلها من جهة بعد جهة، فى بیان التوحید و صحة النبوة، ثُمَّ هُمْ یَصْدِفُونَ یعرضون عما رضح لهم من البیان، و قام علیهم من البرهان.
قُلْ أَ رَأَیْتَکُمْ إِنْ أَتاکُمْ عَذابُ اللَّهِ بَغْتَةً أَوْ جَهْرَةً لیلا او نهارا، و قیل: بغتة فجاءة، او جهرة معلنة تنظرون الیه حین ینزل، هَلْ یُهْلَکُ إِلَّا الْقَوْمُ الظَّالِمُونَ الذین جعلوا للَّه شرکاء. فان قیل لم قوبل بالبغتة الجهرة، و انما تقضى الجهرة الخفیة؟ الجواب ان البغتة مضمنه معنى الخفیة، لأن یأتیهم من حیث لا یشعرون، فیخفى سببه، فحمل على المعنى. هَلْ یُهْلَکُ هل حرف استفهام است، و معنى استفهام طلب افهام است، اما درین موضع نه حقیقت استفهام است، اگر چه بر مخرج استفهام آورده، این هم چنان است که گویند: قد علمت هل زید فى الدار؟ و در لغت عرب این معنى فراوان آید.
و بدانکه معانى هل در قرآن مختلف است، و وجوه آن فراوان: یکى بمعنى دلیل و حجت است، کقوله: هَلْ عِنْدَکُمْ مِنْ عِلْمٍ. یکى بمعنى تهدید و سیاست، کقوله: هَلْ مِنْ مَحِیصٍ. یکى بمعنى عیب و منقصت، کقوله: إِنْ یَتَّبِعُونَ إِلَّا الظَّنَّ. یکى بمعنى تعبیر و ملامت، کقوله هَلْ آمَنُکُمْ عَلَیْهِ. یکى بمعنى شک و شبهت، کقوله: هَلْ لَنا مِنَ الْأَمْرِ مِنْ شَیْ‏ءٍ. یکى بمعنى سؤال و طلب، کقوله: هَلْ یَسْتَطِیعُ رَبُّکَ. یکى بمعنى عذاب و عقوبت، کقوله: هَلِ امْتَلَأْتِ. یکى بمعنى ندامت و حسرت، کقوله: هَلْ إِلى‏ مَرَدٍّ مِنْ سَبِیلٍ. یکى بمعنى بر و ملاطفت، کقوله: هَلْ لَکَ إِلى‏ أَنْ تَزَکَّى. و بسیار آید در قرآن بمعنى قد، چنان که: هَلْ أَتى‏ عَلَى الْإِنْسانِ، هَلْ أَتاکَ حَدِیثُ الْغاشِیَةِ، وَ هَلْ أَتاکَ حَدِیثُ مُوسى‏، هَلْ أَتاکَ حَدِیثُ ضَیْفِ إِبْراهِیمَ، وَ هَلْ أَتاکَ نَبَأُ الْخَصْمِ. و در قرآن هل بمعنى «ما» بسیار بود چنان که گفت: هَلْ یَنْظُرُونَ إِلَّا أَنْ تَأْتِیَهُمُ الْمَلائِکَةُ، هَلْ یَنْظُرُونَ إِلَّا السَّاعَةَ، هَلْ یَنْظُرُونَ إِلَّا أَنْ یَأْتِیَهُمُ اللَّهُ، هَلْ یَنْظُرُونَ إِلَّا تَأْوِیلَهُ، فَهَلْ عَلَى الرُّسُلِ إِلَّا الْبَلاغُ الْمُبِینُ.
این همه بمعنى «ما» اند، و جمله بمعنى تقریراند بنزدیک اهل لغت.
وَ ما نُرْسِلُ الْمُرْسَلِینَ إِلَّا مُبَشِّرِینَ وَ مُنْذِرِینَ پیغامبران را که فرستادیم، بشارت و نذارت را فرستادیم. دوستان را بشارت مى‏دهند ببهشت، و بیگانگان را بیم میدهند بدوزخ، و بر پیغامبران بیش از تبلیغ رسالت برین وجه نیست، اما انزال‏ آیت و توفیق هدایت جز خاصّیّت الهیت ما نیست، و کس را با ما در آن مشارکت و معاونت نیست. فَمَنْ آمَنَ اى صدق، وَ أَصْلَحَ العمل، فَلا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ خوف القنوط، وَ لا هُمْ یَحْزَنُونَ حزن القطیعة.
وَ الَّذِینَ کَذَّبُوا بِآیاتِنا یعنى بمحمد و القرآن، یَمَسُّهُمُ الْعَذابُ یصیبهم، فیخالط ابدانهم، کما قال: «مَسَّنِیَ الضُّرُّ» اى بلغ ذلک من بدنى و خالطه. بِما کانُوا یَفْسُقُونَ اى یکفرون.
چون رسول خدا (ص) ایشان را بیم داد و بترسانید از عذاب خداى، ایشان وى را دوغ زن گرفتند، آن گه بر سبیل استهزا عذاب خواستند، گفتند: تا کى گویى که عذاب مى‏آید؟ یکى بیار ازین عذاب خداى خویش اگر راست مى‏گویى؟ رب العالمین بجواب ایشان این آیت فرستاد: قُلْ لا أَقُولُ لَکُمْ عِنْدِی خَزائِنُ اللَّهِ یعنى مفاتیح اللَّه بنزول العذاب، و لا أَعْلَمُ الْغَیْبَ یعنى غیب نزول العذاب، حتّى ینزل بکم. و گفته‏اند: این جواب ایشان است که گفتند: «لَوْ لا أُنْزِلَ إِلَیْهِ مَلَکٌ فَیَکُونَ مَعَهُ نَذِیراً أَوْ یُلْقى‏ إِلَیْهِ کَنْزٌ أَوْ تَکُونُ لَهُ جَنَّةٌ یَأْکُلُ مِنْها». رب العالمین گفت: یا محمّد ایشان را جواب ده که: من نگویم که خزینهاى خداى که از آن روزى دهد و عطا بخشد، بنزدیک من است، و غیب ندانم تا شما را گویم که عاقبت کار شما بچه مى‏باز آید از سعادت و شقاوت؟ یا شما را چه پیش خواهد آمد از نیک و بد؟ و نمیگویم که من فریشته‏اى‏ام که از کار الهى آن دانم که بشر نداند. من بشرى همچون شماام. شما را نگویم مگر آنچه بمن گویند، و بمن فرو فرستند از نامه و پیغام. هر چه گویم از قصه پیشینیان و اخبار آیندگان، بوحى پاک گویم و از کتاب حق. قُلْ هَلْ یَسْتَوِی الْأَعْمى‏ بالهدى وَ الْبَصِیرُ بالهدى یعنى المؤمن و الکافر و الضّالّ و المهتدى. أَ فَلا تَتَفَکَّرُونَ فتعلموا انّهما لا یستویان؟!
رشیدالدین میبدی : ۱۶- سورة النحل- مکیه‏
۸ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: «إِنَّ اللَّهَ یَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْإِحْسانِ» کردگار جهان و جهانیان، خداوند مهربان جلّ جلاله و تقدّست اسماؤه و تعالت صفاته، در این آیت مبانى خدمت و معالم معاملت در نسق جمع کرد، و مؤمنان را از پسندیده اخلاق آگاه کرد، و بشناخت اسباب رضاى خود گرامى کرد، و ایشان را نیکو پرستى خود و زندگانى با خلق خود تلقین کرد، و ما لختى ازین جمله از روى شریعت بزبان کشف بیان کردیم، اما از روى حقیقت بزبان اشارت آنست که اللَّه تعالى بنده را بعدل میفرماید در معاملت با حق و در معاملت با خلق و در معاملت با نفس، معاملت با حق باعترافست و معاملت با خلق بانصافست و معاملت با نفس بخلافست، با حق موافقت باید و با خلق مناصحت و با نفس مخالفت، و معنى موافقت استقبال حکم حق است پیش از پیدا شدن آن و برخاستن اختیار بنده از میان تا هر که آن نادر یافته بشناسد و نادیده دوست دارد، و معنى مناصحت آنست که با خلق خدا بقول و فعل و همّت و عزم راست رود، انصاف ایشان از خود بدهد، بار خود بر ایشان ننهد، عیب ایشان بپوشد و در هر حال که بیند شفقت باز نگیرد و نیکى خود از ایشان دریغ ندارد و بخلق زندگانى کند، پیرانرا حرمت دارد و بر جوانان شفقت برد و بر کودکان رحمت کند، اینست معنى عدل در معاملت با خلق. اما حقیقت عدل در معاملت با نفس آنست که نفس را منع کند از آنچ هلاک وى در آنست، قال اللَّه تعالى: «وَ أَمَّا مَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ وَ نَهَى النَّفْسَ عَنِ الْهَوى‏، فَإِنَّ الْجَنَّةَ هِیَ الْمَأْوى‏».
ابراهیم ادهم گفت: در همه عمر خویش در دنیا سه شادى بدلم رسید، بآن سه شادى نفس خود را قهر کردم: در شهر انطاکیّه برهنه پاى و برهنه سر مى‏رفتم هر کسى طعنه‏اى در من میکشید، آخر یکى گفت: هذا عبد آبق این بنده‏ایست از خداوند خویش گریخته، مرا آن سخن خوش آمد که بحقیقت چنان بودم، با خود گفتم اى گریخته رمیده کى باشد وقت آن که بطریق صلح در آیى. دوم شادى آن بود که در کشتى نشسته بودم مسخره‏اى در میان آن جماعت بود هر ساعتى آمدى و بر قفاى من سیلى زدى که در میان قوم مرا حقیرتر مى‏دید. سوم آن بود که در شهر مطیّه در مسجدى سر بر زانوى حسرت خویش نهاده بودم و در وادى کم و کاستى خود افتاده، بى حرمتى بیامد و بند مئزر پاى بگشاد و گفت یا شیخ خذ ماء الورد، نفس من از آن حقارت خود نیست گشت و دل من بدان شاد شد، آن شادى از بارگاه عزّت در حق خود تحفه سعادت یافتم.
بزرگان دین چنین بوده‏اند پیوسته در قهر نفس و مذلّت شخص خود کوشیده اند، عیوب خلایق پوشیده‏اند و معایب صفات خود دیده‏اند، خلق از ایشان پیوسته در آسایش و راحت و نفس ایشان همیشه در رنج و محنت.
«إِنَّ اللَّهَ یَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْإِحْسانِ» گفته‏اند عدل اعتدال دلست با حق و احسان معاملت است بر دیدار حق. مصطفى (ص) گفت: «الاحسان ان تعبد اللَّه کانک تراه»
این حدیث اشارتست بملاقات دل با حق و معارضه سرّ با غیب و مشاهده جان و شادى جاودان، بنده در نور مشاهده غرق و نداء لطف بجان وى روان.
پیر طریقت گفت: آن دیده که او را دید، بدیدن غیر او کى پردازد؟ آن جان که با او صحبت یافت، با آب و خاک چند سازد؟ خو کرده در حضرت مواصلت، مذلت حجاب چند بر تابد؟ والى بر شهر خویش، در غربت عمر چون بسر آرد؟:
اذا کنت قوت النّفس ثمّ هجرتها
فکم تلبث النّفس الّتى انت قوتها
ستبقى بقاء الضّبّ فى الماء او کما
یعیش ببیداء المفازة حوتها
چون زید در آب ضبّ و در دشت ماهى، قوت جان ما باز مگیر الهى. «إِنَّ اللَّهَ یَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْإِحْسانِ» اللَّه تعالى در این آیت بنده را بسه چیز مى‏فرماید که آن وى را منجیات‏اند، و از سه چیز باز میزند که آن وى را مهلکات‏اند، بآن سه چیز که مهلکاتند چون دست از آن بداشت بنده از دوزخ برست، و بآن سه چیز که منجیاتند چون بجاى آورد بنده ببهشت رسید و سماع و شراب و دیدار حق دید، آن گه چون امر و نهى بر شمرد بآخر آیت گفت: «یَعِظُکُمْ لَعَلَّکُمْ تَذَکَّرُونَ» اللَّه تعالى شما را پند مى‏دهد تا مگر بترسید و پند پذیرد، مى‏خواند و کرم خود عرض میکند تا مگر اجابت کنید، لطف خود مى‏نماید تا مگر مهر بر وى نهید، عیب مى‏پوشد تا مگر با وى گرائید، از ابر لطف صنایع برّ مى‏باراند تا مگر بر درگاه وى بمانید، دلها مى‏افروزد تا لطف وى بینید، بنشان عتاب مى جنباند تا وى را در یاد دارید، از بار مى‏کاهد و در بر مى‏فزاید تا نیک خدایى وى دریابید.
«ما عِنْدَکُمْ یَنْفَدُ وَ ما عِنْدَ اللَّهِ باقٍ»، ما عندکم ینفد صفت دنیا است و فناء آن و ما عند اللَّه باق صفت عقبى است و بقاء جاودان. عیسى (ع) را گفتند چرا خویشتن را خانه‏اى نسازى؟ گفت من سر آن ندارم که خویشتن را بچیزى مشغول کنم که تا ابد سر صحبت ما ندارد. امیر المؤمنین على (ع) دینارى بر دست نهاد گفت: یا صفراء اصفرّى و یا بیضاء ابیضّى و غرّى غیرى، اى دنیا و اى نعیم دنیا رو که تو عروسى آراسته‏اى و بانگشت عروسان پنجه شیران نتوان شکست، شو دیگرى را فریب ده که پسر ابو طالب سر آن ندارد که در دام غرور تو آید: «وَ مَا الْحَیاةُ الدُّنْیا إِلَّا مَتاعُ الْغُرُورِ».
تا کى از دار الغرورى سوختن دار السّرور
تا کى از دار الفرارى ساختن دار القرار
«ما عِنْدَکُمْ یَنْفَدُ» اى ما عندکم من اشتیاقکم الى لقائنا فبعرض الزّوال و قبول الانقضاء و ما وصفنا به نفسنا ممّا ورد به الاثر، الا طال شوق الأبرار الى لقایى و انا الى لقائهم لاشدّ شوقا، «باقٍ» هر چه از بنده آید از طاعت و خدمت و مهر و محبّت اگر چه در پیوندد در معرض زوالست که صفت حدثانست و حدثان را فنا بوى راه است، آن اقبال جلال و عزّت الهى است و نواخت ربّانى مر بنده را که هرگز بنرسد و فنا بوى راه نبرد، هر چه از ما آید در خور ما آید، بحظوظ معلول و بتفرقت موصوف، هر چه از خداى تعالى آید بنعت عزّت و جلال بى نهایت آید، حقیقت جمع آنست که واجب البقاء و الدّوام است، این الطاف کرم و نواخت بى نهایت و اقبال ربّانى که از جناب جبروت روان گردد جز در سویداى دل دوستان منزل نکند، ایشان که در دنیا حیاة طیّبه حیات ایشان و عمل صالح با ایمان سیرت و طریقت ایشان اینست صفت ایشان، که ربّ العالمین گفت: «مَنْ عَمِلَ صالِحاً مِنْ ذَکَرٍ أَوْ أُنْثى‏ وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَلَنُحْیِیَنَّهُ حَیاةً طَیِّبَةً» عمل صالح آنست که شایسته قبولست و شایسته قبول آنست که بر وفق فرمانست،آن گه گفت: «وَ هُوَ مُؤْمِنٌ» اى مصدق بانّ نجاته بفضل اللَّه لا بعلمه. مى‏گوید حیاة طیّبه کسى را سزد که اعمال وى نیکو بود و سیرت وى پاک و همّت وى جمع وانگه اعتقاد کند که نجات وى بفضل الهى است نه بکردار بندگى، «فَلَنُحْیِیَنَّهُ حَیاةً طَیِّبَةً» امروز حلاوت طاعتست و نسیم قرب و یادگار ازل و فردا در حظیره قدس بحضرت عندیّت طوبى و زلفى و حسنى.
«فَإِذا قَرَأْتَ الْقُرْآنَ فَاسْتَعِذْ بِاللَّهِ مِنَ الشَّیْطانِ الرَّجِیمِ» آن روز که رایت جلال بسم اللَّه از مکمن غیب بیرون دادند و جبرئیل امین به محمّد عربى (ص) فرو آورد، گفت و گوى و جست و جوى در اهل آفرینش افتاد، آن زخم رسیده قهر ازل که او را ابلیس گویند دیدند در وجد آمده و مقهور سلطان سماع گشته! گفتند اى مهجور مطرود ترا ازین خلعت و عزّ این نام و عشق این پیغام چه آگاهیست؟ گفت: آرى با آن مقتداى اهل سعادت چنین گفتند که چون قصد خواندن کلام مجید ما کنى بر سر کوى آن مهجور مطرود گذرى کن و بگوى: «اعوذ باللَّه من الشیطان الرجیم» ما را آن عز نه بس که پرده دارى در گاه قرآن مجید بما دادند؟ و ان شرف نه بس که تا بقیامت خوانندگان قرآن نام ما در پیش میدارند؟
اگر چه قهرست از درگاه او، ما را با این قهر خوشست:
از دستت از آتش بود، ما را ز گل مفرش بود
هرچ از تو آید خوش بود، خواهى شفا خواهى الم‏
«فَإِذا قَرَأْتَ الْقُرْآنَ فَاسْتَعِذْ بِاللَّهِ مِنَ الشَّیْطانِ الرَّجِیمِ» در قرآن نظائر این آیت فراوانند لختى بر شمریم: از سوره البقرة خوان: «أَعُوذُ بِاللَّهِ أَنْ أَکُونَ مِنَ الْجاهِلِینَ»: بیان استعاذت موسى کلیم است، از سوره آل عمران خوان: «إِنِّی أُعِیذُها بِکَ وَ ذُرِّیَّتَها مِنَ الشَّیْطانِ الرَّجِیمِ»: قصّه حنه و مریم است دختر عمران بن ماثان، از سوره الاعراف خوان: «وَ إِمَّا یَنْزَغَنَّکَ مِنَ الشَّیْطانِ نَزْغٌ فَاسْتَعِذْ بِاللَّهِ» خطاب با مصطفى (ص) است خاتم پیغمبران، از سوره هود خوان: «رَبِّ إِنِّی أَعُوذُ بِکَ أَنْ أَسْئَلَکَ ما لَیْسَ لِی بِهِ عِلْمٌ»: قصه نوح است و پسر وى کنعان، از سوره یوسف خوان: «قالَ مَعاذَ اللَّهِ أَنْ نَأْخُذَ إِلَّا مَنْ وَجَدْنا مَتاعَنا عِنْدَهُ»: قصه یوسف صدّیقست و برادران، از سوره مریم خوان: «إِنِّی أَعُوذُ بِالرَّحْمنِ مِنْکَ إِنْ کُنْتَ تَقِیًّا»
حدیث مریم است سیّده زنان آن زمان، از سوره المؤمنون خوان: «رَبِّ أَعُوذُ بِکَ مِنْ هَمَزاتِ الشَّیاطِینِ»: نشان عنایت اللَّه تعالى است در حق دوستان، از سوره المؤمن خوان: «إِنِّی عُذْتُ بِرَبِّی وَ رَبِّکُمْ مِنْ کُلِّ مُتَکَبِّرٍ»: داستان موسى است از شرّ فرعون بى عون، از سوره الدّخان خوان: «وَ إِنِّی عُذْتُ بِرَبِّی وَ رَبِّکُمْ أَنْ تَرْجُمُونِ»: قصّه بنى اسرائیل است و مؤمنان، از معوذتین خوان: «قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ الْفَلَقِ قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ النَّاسِ»: استعاذت دوستانست و آشنایان و بازگشت ایشان بدرگاه خداوند جهان.
موسى گفت: «أَعُوذُ بِاللَّهِ» دو خلعت یافت: یکى قرب و مناجات «وَ قَرَّبْناهُ نَجِیًّا» دیگر از دشمن خلاص و نجات «نَجَّیْناکُمْ مِنْ آلِ فِرْعَوْنَ». نوح گفت: «إِنِّی أَعُوذُ بِکَ أَنْ أَسْئَلَکَ» دو خلعت یافت: یکى سلام و تحیّت «یا نُوحُ اهْبِطْ بِسَلامٍ مِنَّا»، دیگر برکات بر وى و بر ذرّیت «وَ بَرَکاتٍ عَلَیْکَ وَ عَلى‏ أُمَمٍ مِمَّنْ مَعَکَ» یوسف صدّیق گفت «معاذ اللَّه» دو خلعت یافت: یکى حفظ و عصمت «کَذلِکَ لِنَصْرِفَ عَنْهُ السُّوءَ» دیگر شرف اخلاص و تخصیص عبودیّت «إِنَّهُ مِنْ عِبادِنَا الْمُخْلَصِینَ».
مریم گفت «إِنِّی أَعُوذُ بِالرَّحْمنِ مِنْکَ»
دو خلعت یافت: یکى بشارت به عیسى روح اللَّه «لِأَهَبَ لَکِ غُلاماً زَکِیًّا»
دیگر دیدار جبرئیل روح القدس «إِنَّما أَنَا رَسُولُ رَبِّکِ»
. مصطفى (ص) گفت «أَعُوذُ بِکَ مِنْ هَمَزاتِ الشَّیاطِینِ» دو خلعت یافت: یکى رعایت و عصمت «وَ اللَّهُ یَعْصِمُکَ مِنَ النَّاسِ»، دیگر کرامت شفاعت «وَ لَسَوْفَ یُعْطِیکَ رَبُّکَ فَتَرْضى‏». سزد از خداوند کریم کار ساز بنده نواز نکو نام حلیم که چون بنده مؤمن گوید: «اعوذ باللَّه من الشیطان الرجیم» در حال او را از دشمن عصمت دهد که مى‏گوید: «إِنَّهُ لَیْسَ لَهُ سُلْطانٌ عَلَى الَّذِینَ آمَنُوا» بدر مرگ بشارت دهد که «وَ أَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ» فردا بجنّت و زلفت رساند که میگوید: «وَ أُزْلِفَتِ الْجَنَّةُ لِلْمُتَّقِینَ» بى واسطه و بى ترجمان سلام و تحیّت یابد که مى‏گوید: «سَلامٌ قَوْلًا مِنْ رَبٍّ رَحِیمٍ»، هر آن بنده‏اى که در همه حال او را داند و او را خواند اللَّه تعالى در همه حال او را نوازد و کار وى سازد: «من کان للَّه کان اللَّه له».
رشیدالدین میبدی : ۱۸- سورة الکهف- مکیة
۶ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: «وَ إِذْ قالَ مُوسى‏ لِفَتاهُ» الآیة... موسى را (ع) چهار سفر بود: یکى سفر هرب چنان که اللَّه تعالى گفت حکایت از موسى: «فَفَرَرْتُ مِنْکُمْ لَمَّا خِفْتُکُمْ». دوم سفر طلب لیلة النّار و ذلک قوله: «فَلَمَّا أَتاها نُودِیَ مِنْ شاطِئِ الْوادِ الْأَیْمَنِ». سوم سفر طرب: «وَ لَمَّا جاءَ مُوسى‏ لِمِیقاتِنا» چهارم سفر تعب.
«لَقَدْ لَقِینا مِنْ سَفَرِنا هذا نَصَباً».
امّا سفر هرب او را در بدو کار بود از دشمن بگریخته و روى به مدین نهاده و آن مرد قبطى کشته چنانک ربّ العزّه گفت: «فَوَکَزَهُ مُوسى‏ فَقَضى‏ عَلَیْهِ» آنجا که عنایت بود فلاح و پیروزى را چه نهایت بود، چون اللَّه تعالى را در کار موسى عنایت بود او را در آن قتل عذر بنهاد گفت موسى دست بوى زد قضاء من درو رسید، آن گه گفت موسى را در آن گناه نبود گناه دیو را بود و آن فعل از دیو بود: «قالَ هذا مِنْ عَمَلِ الشَّیْطانِ». همچنین بنده مؤمن را بفضل خود عذر بنهاد و عفو خود در وى رسانید گفت: «اسْتَزَلَّهُمُ الشَّیْطانُ بِبَعْضِ ما کَسَبُوا وَ لَقَدْ عَفَا اللَّهُ عَنْهُمْ» اللَّه تعالى گناه از ایشان در گذاشت آن وسوسه شیطان بود و عمل دیو.
دیگر سفر طلب بود لیلة النّار که موسى بطلب آتش مى‏شد، آن چه آتش بود که همه عالم بر آتش نشاند؟ هر جا که حدیث آتش موسى رود از شور او همه عالم بوى عشق گیرد، موسى بطلب نار شد نور یافت، این جوانمرد بطلب نور شد نار یافت، اگر موسى را بى واسطه حلاوت سماع کلام حق رسد، چه عجب اگر دوستان او را از آن بویى رسد، اگر آتش موسى آشکارا بود، آتش این جوانمردان نهانست، ور آتش موسى در درخت بود، آتش این جوانمردان در جانست، او که دارد داند که چنانست، همه آتشها تن سوزد و آتش دوستى جان، با آتش جانسوز شکیبایى نتوان.
و امّا سفر الطرب فقد سبق ذکره فى قوله: «وَ لَمَّا جاءَ مُوسى‏ لِمِیقاتِنا» الآیة...
سفر چهارم موسى، سفر تعب بود اشارتست بسفر مریدان در بدایت ارادت، سفر ریاضت و احتمال مشقّت، تهذیب سه چیز را: نفس را، و خوى را، و دل را تهذیب نفس سه چیز است: از گله وا آزادى آوردن، و از غفلت وا بیدارى، و از گزاف وا هشیارى. و تهذیب خوى سه چیز است: از ضجر وا صبرآئى، و از بخل وا بذل، و از مکافات با عفو. و تهذیب دل سه چیز است: از هلاک امن با ترس آیى، و از شومى نومیدى وا برکت امید آیى. و از محنت پراکندگى دل با آزادى دل آیى. و مادّت این تهذیب سه چیزست: اتّباع علم، و غذاء حلال، و دوام ورد و ثمره آن سه چیزست: سرّى باطلاع مولى آراسته، و جانى بمهر سرمدّیت افروخته، و علم لدنى بى واسطه یافته.
اینست که ربّ العالمین با خضر کرامت کرد و در حقّ وى گفت: «وَ عَلَّمْناهُ مِنْ لَدُنَّا عِلْماً» هر که صفات خود قربان شرع مقدّس تواند کرد ما اسرار علوم حقیقت بر دل او نقش گردانیم که: «وَ عَلَّمْناهُ مِنْ لَدُنَّا عِلْماً» گوینده این علم محقّق است که از یافت سخن گوید، نور بر سخن وى پیدا و آشنایى بر روى وى پیدا و عبودیت در سیرت وى پیدا، برقى از نور اعظم در دل وى تافته و چراغ معرفت وى افروخته و اسرار غیبى او را مکشوف شده چنانک خضر را بود در کار کشتى و غلام و دیوار، نگر تا ظنّ نبرى که موسى کلیم با آنکه او را بدبیرستان خضر فرستادند خضر را بر وى مزید بود کلّا و لمّا که بر درگاه عزّت بعد از مصطفى (ص) هیچ پیغامبر را آن مباسطت و قربت نبود که موسى را بود، امّا خضر را کوره ریاضت موسى گردانید چنانک کسى خواهد تا نقره با خلاص برد در کوره آتش نهد آن گه فضل نقره را بود بر کوره آتش نه کوره و آتش را بر نقره، و آنچ خضر گفت: «إِنَّکَ لَنْ تَسْتَطِیعَ مَعِیَ صَبْراً» بر معنى فهم اشارت میکند که یا موسى سرّ فطرت تو با شواهد الهیّت چندان انبساط دارد که گویى: «أَرِنِی أَنْظُرْ إِلَیْکَ» و من که خضرم قدرت و قوّت آن ندارم که این حدیث را بر دل خود گذر دهم یا اندیشه خود با آن پردازم، سلطنت تو با غصّه حرمان من در نسازد: «إِنَّکَ لَنْ تَسْتَطِیعَ مَعِیَ صَبْراً».
امّا شکستن کشتى در دریا و کشتن غلام و باز کردن دیوار، این هر یکى از روى فهم بر ذوق اهل مواجید اشارت باصلى عظیم دارد، گفته‏اند که دریا دریاى معرفتست، که صد هزار و بیست و اند هزار نقطه عصمت هر یکى با امّت خویش و قوم خویش در آن دریا غوّاصى کردند بامید آنک مگر جواهر توحید از آن دریا در دامن طلب گیرند که: «من عرف نفسه فقد عرف ربه»
و آن کشتى کشتى انسانیّت است که خضر مى‏خواست تا بدست شفقت آن را خراب کند و بشکند و خداوندان آن سفینه مساکین بودند، سکینه صفت ایشان، و از بارگاه قدم با ایشان این خطاب رفته که: «هُوَ الَّذِی أَنْزَلَ السَّکِینَةَ فِی قُلُوبِ الْمُؤْمِنِینَ» و مصطفى (ص) چون اقبال تجلّى جلال حق دید بر دلهاى ایشان گفت: اللّهم احینى مسکینا و امتنى مسکینا و احشرنى فى زمرة المساکین، خضر چون بدست شفقت کشتى انسانیّت خراب کرد، موسى (ع) ظاهر آن بپیرایه شریعت و طریقت آراسته و آبادان دید گفت: «أَ خَرَقْتَها لِتُغْرِقَ أَهْلَها»؟ خضر جواب داد که: «وَ کانَ وَراءَهُمْ مَلِکٌ» از پس این آبادانى ملکى است شیطانى که در جوار کشتى کمین قهر ساخته تا بقهر و مکر خود سفینه را بستاند و روز و شب در وى راه کند که: انّ الشّیطان یجرى من ابن آدم مجرى الدّم، این آراستگى و آبادانى بدست شفقت برداریم تا چون شیطان بیاید ملک وار ظاهر خراب بیند پیرامن آن نگردد.
و آن غلام که خضر او را کشت و موسى (ع) بر وى انکار کرد اشارتست به منى و پنداشت که در میدان ریاضت و کوره مجاهدت از نهاد مرد سر بر زند، گفت ما را فرموده‏اند تا هر چه نه نسبت ایمانست سرش به تیغ غیرت برداریم، نتیجه پنداشت چون در پنداشت خویش ببلوغ رسید کافر طریقت گردد، ما خود در عالم بدایت راه کفر بر وى زنیم تا بحدّ خویش باز رود.
و امّا دیوار که آن را عمارت کرد اشارتست بنفس مطمئنّه، چون دید که در کوره مجاهدت پاک و پالوده گشته و نیست خواهد شد گفت یا موسى مگذار که نیست گردد که او را بر آن درگاه حقوق خدمت است، عمارت ظاهر او و مراعات باطن او فرض عین است که: «ان لنفسک علیک حقا» و در تحت وى خزائن اسرار قدم نهاده‏اند، اگر این دیوار نفسانى پست شود، خزینه اسرار ربّانى بر صحرا افتد و هر بى قدرى و ناکسى در وى طمع کند، و سرّ این کلمات آنست که گنج حقیقت را در صفات بشریت نهاده‏اند، اطوار طینت درویشان پرده آن ساخته،همانست که آن جوانمرد گفته:
دین ز درویشان طلب زیرا که شاهان را مدام
رسم باشد گنجها در جاى ویران داشتن
و یقال لمّا کانت السّفینة قال الخضر اردت ان عیبها اخبر عن نفسه الانفراد بالارادة فیه حیث قال فاردت ان اعیبها مراعاة للادب حین اضاف الى نفسه ارادة العیب فلما انتهى الى حدیث الغلام المقتول، قال فاردنا لمّا کان فیه القتل و الخلق القتل منه کسبا و الخلق من اللَّه فضلا و لمّا انتهى الى حدیث الیتیمین قال: «فَأَرادَ رَبُّکَ أَنْ یَبْلُغا أَشُدَّهُما» لانّه لم یکن لتکسّبه فیه شى‏ء. و قال ابن عطاء لمّا قال الخضر فاردت اوحى الیه فى السّرّ من انت حتّى تکون لک ارادة فقال فى الثانیة فاردنا فاوحى لها فى السرّ من انت و موسى حتّى تکون لکما ارادة فرجع و قال: «فَأَرادَ رَبُّکَ».
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۴
فَمَنْ یَکْفُر بِالطّاغُوتِ طاغُوتُ کُلِّ اَحَدٍ نَفْسُهُ.
تا به نفس خویش کافر نگردی، به خدای مؤمن نشوی. طاغوت هر کسی نفس اوست. آن نفس که تو را از خدای تعالی دور می‌دارد و می‌گوید کی فلان با تو زشتی کرد و بهمان با تو نیکی، همه سوی خلق راه نماید و این همه شرکست. هیچ چیز به خلق نیست، همه بدوست، این چنین بباید دانست، استقامت باید کرد و استقامت آن باشد کی چون یکی گفتی دیگر دو نگویی و خلق و خدای دو باشد.

محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۴۱
شیخ را روزی سؤال کردند کی یا شیخ ما الصدق و کیف السبیل الی اللّه؟ شیخ گفت: الصدق ودیعة اللّه فی عباده لیس للنفس فیه سبیل لان الصدق سبیل الی الحقّ واَبی اللّه ان یکون لصاحب النفس الیه سبیل.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب پنجم - در مجاهدة
قالَ اللّهُ تَعالی والَّذینَ جاهَدوا فینالَنَهْدِیَّنَهُمْ سُبُلَنا. ابوسعید خَدری رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گوید پرسیدند پیغامبر را صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّم از فاضلترین جهاد، گفت کلمۀ حق پیش سلطان ستمکار گفتن و اشک از چشم ابوسعید فرو ریخت.
استاد ابوعلی دقّاق گوید هر که ظاهر خویش را بیاراید بمجاهدة، خدای باطن او را بیاراید بمشاهدة.
و بدانک هر که اندر بدایت صاحب مجاهدة نباشد ازین طریقت هیچ به وی نیابد.
ابوعثمان مغربی راست کی هرکه پندارد که این در بر وی بازگشایند و هیچ چیز یابد از حقیقت مگر بمجاهدة اندر غلط است.
استاد ابوعلی گفت هر که اندر بدایت او را برخاستی نبود اندر نهایت ویرا نشستی نبود.
و هم از وی شنیدم اندر لفظ اَلْحَرَکَةُ بَرَکَةْ، حرکات ظاهر برکات سرّ برآورد.
بویزید گفت بدوازده سال آهنگر نفس خویش بودم و پنج سال آینۀ دل خویش بودم و یکسال اندر آینه می نگریستم، زُنّاری دیدم بر میان خویش ظاهر دوازده سال در آن بودم تا ببریدم. پس بنگرستم دیگر بار در باطن خویش زُنّاری دیدم پنج سال اندر آن کردم تا چگونه ببرم پس مرا کشف افتاد، بخلق نگریستم همه را مرده دیدم، چهار تکبیر بر ایشان کردم.
و از سَرّی همی آید که گفت یا جوانان کار بجوانی کنید پیش تا به پیری رسید که ضعیف شوید چنین که من و اندرین وقت هیچ جوان طاقت عبادت وی نداشتی. ابوالحسن خرّاز راست گفت این کار بر سه چیز بنا کرده اند ناخوردن الّا بوقت فاقت و ناخفتن مگر بوقت غلبۀ خواب و سخن ناگفتن مگر بوقت ضرورت.
ابراهیم ادهم گفت مرد بجایگاه نیکان نرسد تا شش عقبه بنگذارد اوّل درِ نعمت دربندد و درِ سختی بر خود بگشاید و دوّم درِ عِزّ ببندد و درِ ذُلّ بگشاید و سوم درِ توانگری ببندد و درِ درویشی بگشاید. چهارم درِ سیری ببندد و درِ گرسنگی بگشاید و پنجم درِ خواب ببندد و درِ بیداری بگشاید و ششم درِ امید ببندد و درِ منتظر بودن مرگ را بگشاید.
ابوعمرو نُجَیْد گوید هرکه تنش بر وی گرامی بود دین وی بر وی خوار بود.
ابوعلی رودباری گوید صوفی پس پنج روز اگر گوید گرسنه ام ویرا ببازار فرستید تا کسب کند.
و بدانک اصل مجاهدة خو باز کردن نفس است از آنچه دوست دارد یعنی خلاف کردن اندر همه روزگار و نفس را دو صفت است شتافتن بشهوات و سرکشیدن از طاعات چون وقت نشستن بر اسب هوا سرکشی کند لگام تقوی واجب بود باز کشیدن و چون حرونی کند بقیام کردن موافقت، تازیانۀ مخالفت بر وی فرو گذاشتن و چون بوقت خشم از جای برخیزد مراعات کردن حال او که هیچ منازلت نیست عاقبت او نیکوتر از عاقبت خشمی که سلطان او برفق شکسته کنی و آتش او بمدارا فرو نشانی و چون شراب رعونت شیرین شود اندر ذوق او، بهیچ چیز آرام نگیرد مگر بمناقب او گفتن و آراستن آنچه چشم وی بر آن افتاده است واجب بود این بر وی بشکستن به رنج و مذلّت و بپوشیدن تا حقارت اصل خویش بداند. و جهد عام اندر عملِ بسیار بود و جهد خاص اندر صافی کردن احوال کی گرسنگی کشیدن و بی خوابی سهل بود و آسان، و معالجت اخلاق بد کردن تا باخلاق نیکو بدل شود صعب است و دشوار.
و از پوشیدگیهای آفات نفس و اسرار علّتهای نفس آنست که مدح دوست دارد و هرکه جرعتی از وی بخورد هفت آسمان و هفت زمین بمژۀ چشم بردارد و نشان این آنست که چون این ازو منقطع شود کاهلی و سستی اندر وی پیدا آید.
و یکی از پیران اندر مسجد نماز میکرد همه بصف اوّل بسالهای بسیار روزی ویرا عایقی افتاد کی پگاه بمسجد نتوان شد چون اندر آمد بصف آخر بایستاد، بیک چند او را نیز در مسجد ندیدند، از سبب این ازو بپرسیدند گفت چندین ساله نماز قضا میکردم که چنان دانسته بودم که اخلاق بجای آورده ام بخدای، آن روز که مردمان مرا بآخر صف دیدند، خجل شدم، دانستم که نشاط من اندر آن روزگار از رؤیت مردمان بوده است، نمازها قضا کردم.
مرتعش گوید چندین حجّ کردم بر تجرید، مرا پیدا گشت که آن همه حظّ نفس بوده است از آنک مادرم روزی گفت سبوئی آب برکش، بر من گران بود، دانستم که فرمان بردن نفس از آن حجّ ها به حظ و شُرب بودست نفس را که اگر از نفس فانی بودمی آنچه حقّ شرع بودی بر من گران نیامدی.
زنی را پرسیدند که بزاد بر آمده بود از حال او گفت اندر حال برنائی اندر خویشتن حالها میدیدم پنداشتمی آن قوّت حال است چون پیر شدم آن از من بشد، دانستم که آن قوّت برنائی بوده است و من حال پنداشتم.
استاد ابوعلی دقّاق رَحِمَهُ اللّهُ گوید که هیچکس نبود از پیران که حکایت این پیرزن بشنید الّا که بنبخشودند بر وی و گفتند انصاف بازو بوده است.
ذوالنّون مصری گوید خدای عزیز نکند بندۀ را به عزّی عزیزتر از آنک به وی نماید خواری نفس او و هیچ بنده را خوار نکند خوارتر از آنک او را از خواری نفس او محجوب کند تا ذلّ نفس خویش بیند.
ابراهیم خواصّ گوید هیچ چیز نبود که مرا بترساند الّا که در زیر قدم آوردم.
محمّدبن الفضل گوید راحت اندر خلاص یافتن است از آروزهای نفس.
ابوعلی رودباری گوید آفت از سه چیز درآید، بیماری طبیعت و ملازمت عادت و فساد صحبت، گفتم بیماری طبیعت چیست گفت حرام خوردن، گفتم ملازمت عادت چیست گفت بحرام نگریستن و شنیدن گفتم فساد صحبت چیست گفت آنچه هرچه اندر نفس فرا دیدار آید از شهوات متابعت وی کنی.
ابوالقاسم نصرآبادی گوید زندان تو تن توست و نفس توست چون از وی بیرون آمدی براحت افتادی جاودانه.
ابوالحسین ورّاق گوید ابتدا کار ما اندر مسجد ابوعثمان ایثار بودی بفتوحی که بودی و شب معلوم با ما نبودی و چون کسی بمکروهی پیش بازآمدی از وی کینه نگرفتیمی بنفس و عذر خواستیمی و تواضع کردیمی او را، چون حقارتی فرا دیدار آمدی اندر دل ما از کسی، او را خدمت کردی و نیکوئی، تا آن بشدی.
ابوحفض گوید نفس همه تاریکی است چراغ او سرّ اوست و نور چراغ او توفیق است هرکه اندر سرّ او صحبت نکند توفیقی از خدای، کار او همه تاریکی بود.
استاد امام رَحِمَهُ اللّهُ گوید معنی آنچه چراغ او سرّ اوست آن خواهد که سرّ بنده بود میان او و میان خدای تعالی و آن محل اخلاص وی بود و بدان بداند که حادثها بخدایست نه به وی و نه ازوست و تا از حیلة و قوت خویش بیزار شود بر دوام اوقات پس دست در توفیق زند از شرّ نفس خویش که آنکس که توفیق او را درنیابد علم او را سود ندارد بنفس خویش و نه بخداوند خویش و از بهر این گفتند پیران هر که او را سّرّ نباشد مُصِرّ باشد.
ابوعثمان گوید هیچکس عیبهای نفس خویش نبیند مادام که او را از خویشتن چیزی نیکو آید، عیبهای خویش کسی بیند کی اندر حالها خویشتن را نکوهیده دارد.
ابوحفص گوید زود بود هلاک آنکس کی عیب خویش نبیند که معاصی برید کفرست.
ابوسلیمان گوید هیچ چیز مرا از اعمال خویش نیکو نیامدست که من بدان ثواب چشم داشته ام از خدای.
سری گوید دور باشید از همسایگان توانگر و قرّایی بازاری و عالمان امیران.
ذوالنّون گوید فساد بر خلق از شش چیز درآید از ضعیفی نیّت اندر کار آخرت، دیگر آنک تنهاء ایشان گرو شهوت ایشان بود، سه دیگر غلبۀ امل دراز دارد با نزدیکی اجل، چهارم ایثار رضاء خلقان بر رضاء حق، پنجم متابعت کردن هوا و بازپس افکندن سنّت رسول صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ، ششم آنک زلّتهای سلف حجّت خویش کرده اند و هنرهاء ایشان جمله دفن کرده اند.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب چهل و یکم - در فَقْر
قالَ اللّهُ تَعالی لِلْفُقَراءِ الَّذینَ اُحْصِروُا فی سَبیلِ اللّهِ لایَسْتَطِیعوُنَ ضَرْباً فی الْاَرضِ.
ابوهریره رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گوید که پیغمبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت درویشان در بهشت شوند پیش از توانگران به پانصد سال، و آن نیم روز بود از روزهای آن جهانی.
عبداللّه رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گوید که پیغامبر گفت صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ مسکین نه آنست که میگردد که لقمۀ به وی دهند یا دو، یا خرمائی یا دو گفتند پس مسکین کدامست یا رسول اللّه گفت آنک نیابد آنچه او را در خورد بود و شرم دارد که از مردمان خواهد و مردمان او را ندانند که صدقه به وی دهند.
استاد امام ابوالقاسم رَحِمَهُ اللّهُ گوید آنک گفت شرم دارد که سؤال کند یعنی از خدای شرم دارد نه از مردمان.
و گفته اند درویشی شِعار اولیا بود و پیرایۀ اصفیا و اختیار حقّ سُبْحَانَهُ وَتَعالی خاصگان خویش را از اتقیا و انبیا عَلَیْهِمُ السَّلامُ و درویشان گزیدگان خدای اند از بندگان او و موضع رازهاء او، اندر میان خلقانِ او وخلق را سبب ایشان نگاه میدارد و ببرکۀ ایشان ورزی همی دهد و درویشان صابر هم نشینان خدای باشند در قیامت و چنین خبر آمده است از رسول صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ .
عمرِ خطّاب رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گوید که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت هرچیزی را کلیدی است و کلید بهشت دوستی درویشان است و درویشان صابر هم نشینان خدای تعالی باشند روز قیامت.
گویند روزی مردی ده هزار درم نزدیک ابراهیم ادهم آورد نپذیرفت، گفت میخواهی که نام من از دیوان درویشان بیرون کنی بدین ده هزار درم.
معاذ النَسفی گوید خدای هیچ قوم را هلاک نکند بهرچه کند تا آنگاه که درویشانرا حقیر ندارد و با ایشان خواری نکند.
و نیز گفته اند اگر درویش را هیچ فضیلت نباشد مگر آنک فراخی جوید و نرخ ارزان خواهد مسلمانانرا، آن کفایت بود از بهر آنک او را بباید خرید و توانگر را بباید فروخت، این عوامِّ درویشان باشند، خاص ایشانرا بنگر که چه باشد.
یحیی بن معاذ را پرسیدند از درویشی گفت حقیقت وی آن بود که جز بخدای مستغنی نگردد و رسم آن بود که سبب ویرا نبود.
ابراهیم قصّار گوید درویشانرا لباسی بود که اندر آن متحقّق باشند، رضا بار آرد ایشانرا.
درویشی نزدیک استاد ابوعلی آمد، در سال اربع و تسعین یا خمس و تسعین و ثلثمایه از زوزن، پلاسی پوشیده و کلاهی پلاسین بر سر، یکی از اصحاب ما او را گفت بر روی طیبت، این پلاس بچند خریدۀ گفت بدنیا خریده ام و بعقبی از من باز خواستند و نفروختم.
و از استاد ابوعلی شنیدم که گفت درویشی اندر مجلس برپای خاست، چیزی میخواست و گفت سه روز است تا هیچ چیز نخورده ام یکی از مشایخ آنجا حاضر بود بانگ بر وی زد و گفت تو دروغ گوئی که درویشی سرّی است از اسرار خدای جَلَّ جَلالُهُ و او سرّ خویش جائی ننهد که کسی آشکارا کند.
حَمْدُون قصّار گوید چون ابلیس و یاران وی گرد آیند بهیچ چیز شاد نگردند چنانک بسه چیز، آنک مؤمنی را بکشد و دیگر آنک کسی بر کفر بمیرد و دیگر آنک کسی را دلی بود که در وی بیم درویشی باشد.
جُنَیْد روزی گفت یا مَعْشَر اَلْفُقَراءِ شمارا بخدای شناسند و برای خدای گرامی دارند، بنگرید تا با خدای چون باشید.
محمّدبن عبداللّه الفرغانی را پرسیدند از درویشی بخدای و استغنا بخدای گفت چون درویشی درست گردد استغنا درست گردد، رعایت بر بنده تمام شود، نگویند کدام تمامتر درویشی یا استغنا زیرا که آم دو حالتست یکی تمام نباشد مگر بدیگر.
رُویَم را پرسیدند از صفت درویشی گفت تن بحکم خدای دادن.
و گفته اند نور درویش سه چیزست نگاهداشتن سِرّ و گزاردن فریضه و صیانت اندر درویشی.
ابوسعید خرّاز را گفتند چونست که رفق توانگران بدرویشان نرسد گفت سه چیز را یکی آنک آنچه ایشان دارند حلال نباشد و دیگر آنک بدان موفّق نباشند و دیگر درویشانرا، بلا اختیار کرده اند.
خداوند تعالی بموسی عَلَیْه السَّلامُ وحی فرستاد که ای موسی چون درویشانرا بینی ایشانرا بپرس همچانک توانگران و اگر این نکنی هرچه ترا آموختم اندر زیر خاک کن.
ابوذر را حکایت کنند که گفت اگر از کوشکی بیفتم و هفت اندام مرا بشکند دوستر دارم از آنک با توانگری بنشینم زیرا که از پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ شنیدم که گفت دور باشید از مردگان گفتند مردگان کیستند گفت توانگران.
ربیع بن خُثَیْم را گفتند نرخ گران شد گفت ما بر خدای عَزَّوَجَلَّ خوارتر از آنیم که ما را گرسنه دارد، گرسنه اولیا را دارد.
ابراهیم ادهم گفت ما درویشی جستیم توانگری ما را پیش آمد و مردمان توانگری جستند ایشانرا درویشی پیش آمد.
یحیی بن معاذ را پرسیدند که درویشی چیست گفت بیم درویشی گفتند توانگری چیست گفت ایمنی بخدای.
ابن الْکَرْنَبی گوید درویش صادق از توانگری بترسد از بیم آنک توانگر گردد و درویشی برو تباه شود چنانک توانگران از درویشی بترسند که درویشی توانگری را تباه کند.
خداوند سُبْحَانَه وَتَعالی بموسی عَلَیْهِ السَّلامُ وحی فرستاد که خواهی که روز قیامت حسنات تو همچندان بود که از آنِ همه خلائق گفت خواهم گفت بیمارانرا بازپرس و جامۀ درویشان باز جوی موسی عَلَیْه السَّلامُ بر خویشتن واجب کرد، اندر ماهی هفتۀ گرد درویشان برآمدی و جامۀ ایشان باز جستی و بعیادت بیماران شدی.
سهلِ عبداللّه گوید پنج چیز از گوهر تن است درویشی که توانگری نماید و گرسنۀ که سیری نماید، و اندوهگنی که شادی نماید و مردی که به روز روزه دارد و بشب قیام کند و ضعف فرا ننماید و مردی که او را با دیگری عداوت بود و او را دوستی نماید.
بشربن الحارث گوید فاضلترین مقامها اعتقاد صبرست بر درویشی تا بگور.
ذوالنّون گفت علامت خشم خدا بر بنده خوف بنده است از درویشی.
شبلی گوید فروترین درجه اندر فقر آنست که همه دنیا آنِ مردی باشد بیک روز نفقه کند اگر بر دل او درآید که اگر فردا را قوت بازگرفتمی بهتر بودی، اندر درویشی صادق نباشد.
استاد ابوعلی گوید مردمان اندر درویشی و توانگری بسیار سخن گفته اند که کدام بود فاضلتر و بنزدیک من آن فاضلتر که کسی را کفایتی دهند و اندر آن صیانت کنند.
ابومحمّدبن یاسین گوید ابن جَلّا را پرسیدند از درویشی، گفت خاموش بود تا بیرون شد و باز آمد، پس گفت چهار دانگ بود مرا، شرم داشتم که اندر فقر سخن گویم، بیرون شدم و خرج کردم پس بنشست و اندر فقر سخن گفت.
ابراهیم بن المولّد گوید ابن جلا را دیدم که ازو پرسیدند که مرد مستحقّ اسم فقر کی گردد گفت آنگه که از وی هیچ بقیّت نماند گفتم این چگونه بود گفت چون او را نبود او را بود.
و گفته اند صحّت فقر، آن بود که درویش بهیچ چیز مستغنی نگردد مگر بآنک فقرش باز او بود.
بنان مصری گوید بمکّه بودم و جوانی پیش من بود کیسۀ نزدیک او آوردند که درو درم بود، پیش او بنهاد گفت مرا اندرین حاجت نیست این مرد گفت بر مسکینان تفرقه کن چون شبانگاه بود این مرد را دیدم که خویشتن را چیزی طلب میکرد گفتم اگر خویشتن را چیزی بگذاشتی از آنک نزدیک تو آوردند گفت ندانستم که تا اکنون بزیم.
ابوحفص گوید نیکوترین وسیلتی که بنده بدو تقرّب کند بخدای، دوام فقرست بدو اندر همه حالها و ملازم گرفتن سنّت، اندر همه فعلها و طلب قوت حلال کردن.
مرتعش گوید درویش باید که همّتش از قدمش درنگذرد.
ابوعلی رودباری گوید مردان چهار تن بودند در روزگار خویش یکی از ایشان آن بود که نه از سلطان ستدی و نه از رعیّت و آن یوسف بن اسباط بود هفتاد هزار درم میراث یافت، هیچ چیز برنگرفت، برگ خرما بافتی و دیگری آن بود که از برادران و سلطان بستدی و آن ابواسحق فزاری بود آنچه از برادران بستدی بر مستوران نفقه کردی که ایشان حرکت نکردندی و آنچه از سلطان فرا ستدی نزدیک اهل طَرَطوس فرستادی سه دیگر از برادران فراستدی و از سلطان نگرفتی و آن عبداللّه مبارک بود. از برادران بستدی و بر آن مکافات کردی. و چهارم آنک از سلطان فراستدی و از برادران نستدی و آن مَخْلَدبن الحسین بود. گفتی سلطان منّت بر ننهد و برادران منّت بر نهند.
از استاد ابوعلی شنیدم که گفت در خبرست که هر که توانگری را تواضع کند از برای توانگری او دو ثلث دین او بشود، معنیش آن بود که مرد بدل و زبان و تن تواضع کند چون توانگری را تواضع کند بتن و زبان، دو برخ دین او بشود و اگر بدل معتقد فضل او بود چنانک بزبان و تن، دین او جمله بشود.
و گفته اند کمتر چیزی که بر درویش واجب بود اندر درویشی، چهار چیز بود، علمی باید که او را نگاه دارد و وَرَعی باید که وی را از چیزها بازدارد و یقینی باید که او را برگیرد و ذکری باید که او را بازو اُنْس بود.
و گفته اند هر که درویشی خواهد برای شرف درویشی درویش میرد و هر که درویشی خواهد تا از خدای مشغول نگردد توانگر میرد.
مُزَیِّن گوید راه بخدای بیش از آنست که ستارۀ آسمان اکنون هیچ راه نماندست مگر راه درویشی و این دُرُسْترین راههاست.
نوری گوید صفت درویش آرام بود بوقت نیستی و ایثار بود بوقت هستی.
شبلی را از حقیقت درویشی پرسیدند. گفت آنک بدون خدای عَزَّوَجَلَّ بهیچ چیز مستغنی نگردی.
منصور مغربی گوید ابوسهل خشّاب کبیر گفت مرا فَقْرٌ وَ ذُلٌّ. گفتم که فَقْرٌ و عِزٌّ. گفت فَقْرٌ و ثَری. گفتم نه که فَقْرٌ وَعَرْشٌ.
از استاد ابوعلی شنیدم که گفت مرا پرسیدند از قول پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ کادَالْفَقْرُ اَنْ یَکونَ کُفْراً گفتم معنی خبر اینست که خواست درویشی که کفر بود گفتم آفت چیزی و ضدّ او بر حسب فضیلت و قدر او بود هرچه بنفس خویش فاضلتر ضدّ او و آفت او ناقص تر چون ایمان که او شریفترین خصلتها است ضدّ او کفر است پس چون خطر بر درویشی کفرست دلیل بر آنک او شریفترین وصفها است.
جنید گوید چون درویشی را بینی، برفق بین و بعلم مبین یعنی چیزی به وی ده تا شاد شود و علمش مگو که اندوهگن شود.
و از مرتعش روایت کنند که با جُنَید گفتم یا اباالقاسم درویش بود که از علم مستوحش گردد گفت آری درویش چون اندر درویشی صادق بود و او را علم گویند بگدازد چون ار زیز اندر آتش.
مظفّرِ کرمان شاهانی گوید درویش آن بود که او را بخدای حاجت نبود.
استاد امام گوید رَحِمَهُ اللّهُ اندرین لفظ اشکالی دَرَسْت هر که بر وصف غفلت سماع کند و اشارت او اندرین آنست که از مطالبات بیفتاده باشد و اختیار خویش با یکسو نهاده و بدانچه حقّ تَعَالی همی داند رضا داده باشد.
ابن خفیف گوید درویشی نیستی ملک بود و بیرون آمدن از صفات.
ابوحفص گوید فقر درست نیاید کس را تا آنگاه که دادن دوستر ندارد از ستدن و سخا نه آنست که فراخ دست تنگ دست را چیزی دهد، سخا آنست که از نیستی سخاوت کند با آنک دارد.
ابن جَلّا گوید اگر نه شرف تواضع بودی حکم فقیر آنست کی در رفتن خرامیدن کند.
یوسفِ اسباط گوید چهل سالست تا مرا دو پیراهن بیک جای نبودست.
کسی گفت بخواب دیدم که قیامت برخاسته بود، مالک دینار را و محمّدبن واسع را گفتندی که اندر بهشت شوید می نگرستم تا کدام در پیش است محمّدبن واسع در پیش بود، پرسیدم که سبب چیست که او در پیش است گفتند زیرا که او را یک پیراهن بود، مالک دینار را دو پیراهن بود.
مُسوحی گوید درویش آنست که خویشتن را هیچ حاجت نبیند بهیچ چیز از سببها.
سهل بن عبداللّه را پرسیدند که درویش کی برآساید گفت آنگاه که خویشتن را جز آن وقت نه بیند که اندر ویست.
نزدیک یحیی بن معاذ حدیث درویشی و توانگری می رفت گفت فردا، نه توانگری وزن خواهند کرد و نه درویشی، صبر و شکر وزن خواهند کرد باید که تو شکر و صبر آری.
خداوند تَعَالی وحی فرستاد بیکی از پیغمبران که اگر خواهی که بدانی از خویشتن رضاءِ من بنگر تا رضاء درویشان از تو چگونه است.
زَقّاق گوید هر که اندر درویشی تقوی همراه وی نباشد حرام محض خورد.
گویند درویشان اندر مجلس سفیان ثوری چون امیران بودندی.
ابوبکر طاهر گوید حکم درویش آنست که او را رغبت نباشد پس اگر باشد نباید که رغبت وی برتر از کفایت او بود.
از ابوبکر مصری پرسیدند از فقیر صادق گفت لایَمْلِکُ ولایُمْلَکُ معنی آن بود که ویرا ملک نبود و وی ملک کس نبود.
ذوالنّون مصری گوید دوام درویشی با تخلیط دوستر دارم از آنک دوام صفا با عُجْب.
ابوعبداللّه حُصْری گوید ابوحفص حدّاد، بیست سال کار کرد هر روز دیناری کسب او بودی و بر درویشان نفقه کردی و بروزه بودی و میان نماز شام و خفتن بیرون آمدی و دریوزه کردی و روزه بدان بگشادی.
نوری گوید صفت درویش آنست که آرام گیرد بوقت تنگ دستی و بذل و ایثار آنگاه که دارد.
کتّانی گوید نزدیک ما بمکّه جوانی بود جامهاء کهنه داشتی و با ما کم آمیختی و دوستی او اندر دل من افتاد مرا دویست درم از وجهی حلال فتوح بود نزدیک او بردم و بر کنارۀ سجّادۀ او بنهادم و گفتم این مرا فتوح بوده است، اندر من نگریست، بگوشۀ چشم و گفت من فراغت و نشست با خدای تعالی بهفتاد هزار دینار خریدم بغیر از ضیاع ومُسْتَغَلّ میخواهی که مرا بدین غرّه کنی و بفریبی برخاست. و آن سیم آنجا بریخت من بنشستم و آن سیم می برداشتم هیچ عزّ چون عزّ او ندیدم که برخاست و چون ذلّ خویش که من برمی چیدم.
ابوعبداللّه خفیف گفت چهل سالست تا زکوة فطر بر من واجب نبوده است و مرا قبولی بود بسیار، در پیش خاص و عام.
ابواحمدِ صغیر گوید از ابوعبداللّه خفیف پرسیدم که درویشی که سه روز گرسنه باشد پس از آن بیرون آید و سؤال کند آن قدر که ویرا کفایت بود او را چه گویند گفت گدائی بود، چیزکی میخورید و خاموش می باشید که اگر درویشی از ین در درآید شما همگنانرا فضیحت کند.
دُقّی را پرسیدند از ترک ادب درویشان با خدای، اندر احوال ایشان گفت آنگاه بود که از حقیقت با علم آیند.
خیرالنَّساج گوید اندر مسجدی شدم، درویشی اندر من آویخت و گفت اَیُّهاالشَّیْخُ بر من ببخشای، بر من ببخشای که محنت من بزرگست گفتم چیست گفت بلا از من باستدند، و عافیت بمن پیوسته گشت، بنگرستم حال وی، یکدینار او را فتوح بوده بود.
ابوبکر ورّاق گفت خنک درویش در دنیا و آخرت ویرا پرسیدند گفت در دنیا سلطان از وی خراج نخواهد و جبّار در آخرت به وی شمار نکند.
نجم‌الدین رازی : باب سیم
فصل هفتم
قال الله تعالی: «ان فی ذلک لذکری لمن کان له قلب او القی السمع و هو شهید».
و قال النبی صلی الله علیه‌و سلم: «ان فی جسد ابن آدم لمضغه اذا صلح صلحت بها سایر الجسد و اذا فسدت فسد بها سایر الجسد الا و هی القلب».
بدانک دل درتن آدمی بمثابت عرش است جهان را و چنانک عرش محل ظهور استوای صفت رحمانیت است در عالم کبری دل محل ظهور استوای روحانیت است در عالم صغری. اما فرق آن است که عرش را بر ظهور استوای صفت رحمانیت شعور نیست و قابل نیست تا محل ظهور استواء صفات دیگر گردد و دل را شعور پدید آید و قابل ترقی باشد.
و اختصاص عرش بظهور استوای صفت رحمانیت از انجاست که عرش نهایت عالم اجسام آمد و او بسیطی است که یک روی او در عالم ملکوت است و یک روی او در عالم اجسام و مدد فیض حق تعالی که بعالم اجسام میرسد از صفت رحمانیت است ازینجا گویند«یارحمن الدنیا» که از صفت رحمانیت عموم خلق را برخورداری است آشنا و بیگانه را و حیوان و جماد را.
و گفته‌اند: رحمن اسمی خاص است و صفتی عام و رحیم اسمی عام است و صفتی خاص چنانک اسم رحمن هیچ کس را نتوان گفت الا حق را و جمله موجودات را از صفت رحمانیت برخورداری است که «ان کل من فی‌السموات و الارض الا آتی ارحمن عبدا» و رحمن بر صیغت فعلان است که مبالغت را بود و باسم رحیمی همه کس را توان خواندن که اسمی عام است اما از صفت رحیمی جز اهل رحمت را بر خورداری نبود که «ان رحمه الله قریب من المحسنین».
و چون اثری از فیض صفت رحمانی بعالم اجسام خواهد رسید اول جسمی که قابل آن فیض بود عرش باشد زیرا که «اقرب الاجسام الی الملکوت» اوست که یک روی در عالم ملکوت دارد از ان روی قابل فیض حق شود و آن فیض را مقسم هم عرش بود زیراکه از عرش بجملگی جسمانیات مجاری است پیوسته که مدد فیض ازان مجاری بهر جنس از جسمانیات میرسد بقدر استعداد آن چیز و این فیضان بر دوام است که وجود کاینات بدان مدد قایم و باقی می‌تواند بود اگر یک طرفه العین آن مدد منقطع شود هیچ چیز را وجود نماند سر «کل شی هالک الا وجهه» این است و چون عر ش استعداد قبول مدد فیض صفت رحمانی داشت این تشریف یافت که «ارحمن علی العرش استوی» و عرش ازین دولت بی‌خبر.
همچنین دل آدمی را یک روی در عالم روحانیت است و یک روی در عالم قالب و دل را ازین وجه قلب خوانند که در قلب دو عالم جسمانی و روحانی است تاهر مدد فیض که از روح میستاند دل مقسم آن فیض بود و از دل بهر عضوی عروقی باریک پیوسته است که آن عروق مجری فیض روح است بهر عضو پس هر فیض که بدل رسد دل قسمت کند و بهر عضو نصیبی فرستد مناسب آن عضو و اگر یک لحظه مدد آن فیض منقطع شود از دل قالب از کار فروماند و حیات منقطع شود واگر مدد آن از یک عضو منقطع شود بسبب سده‌ای که در عروق که مجاری فیض است پدید آید آن عضو از حرکت فروماند و مفلوج شود.
پس معلوم شد که دل در عالم صغری بمثابت عرش است در عالم کبری ولیکن دل را خاصیتی است و شرقی که عرش را نیست و آن آن است که دل را در قبول فیضان فیض روح شعور بر آن هست و عرش را شعور نیست زیراک فیض روح بدل بصفت میرسد و صفت روح دل را حیات و علم و عقل میبخشد تا دل مدرک آن میشود همچنانک نور‌ آفتاب که صفت اوست فیضان کند در خانه‌ای آن خانه از فیضان نور آفتاب منور شود و در خانه نوری ظاهر گردد خانه موصوف شود بصفت آفتاب در نورانیت اما فیض صفت رحمانیت عرش را بفعل و قدرت میرسد نه بصفت لاجرم عرش باقی میماند و از آن اثر فعل و قدرت بموجودات میرسد همه باقی میمانند ولیکن دریشان حیات پدید نمیآید و علم و معرفت که صفت حق است همچنانک آفتاب بر کوه بصفت نورانیت فیضان میکند کوه موصوف بصفت نورانیت آفتاب میشود اما بلعل و عقیق که دراندرون معدن است بفعل و تاثیر فیضان می‌کند لعل و عقیق موصوف نمیشود بصفت نورانیت آفتاب ولیکن باثر فعل آفتاب منفعل میگردد بصفت لعلی و عقیقی.
دیگر آنک دل را استعداد آن هست که چون تصفیه یابد بر قانون طریقت چنانک محل استوای صفت روحانیت بود محل استوای صفت رحمانیت گردد و چون در پرورش و تصفیه و توجه بکمال رسد محل ظهور تجلی جملگی صفات الوهیت گردد با آنک جمله کاینات از عرش و غیر آن در مقابله پرتو تجلی نوری از انوار صفتی از صفات حق نتواند آمد آنجا که تجلی بکوه طور رسید و کوه پاره پاره شد.
از خواجه علیه‌الصلوه والسلام نقل است که سر انگشت کهینه بیرون کرد و سر انگشت مهینه بر نیمه آن نهاد و گفت: بدین مقدار نور حق تجلی کرده بود که کوه چنان پاره پاره شد یعنی بقدر نیم سرانگشت کهینه.
و بعضی بندگان باشند حق تعالی را که چون دل ایشان تصفیه و تربیت یابد در متابعت سید اولین و آخرین و بکمال دلی رسد در شبانروزی چندین کرت دریاهای انوار صفات جمال و جلال حق عز و علا بر دل ایشان تجلی کند و تحمل آن کنند بتوفیق الهی.
اما انک دل چیست و تصفیه دل در چیست و تربیت او بچیست و دل چون بکمال دلی رسد؟
بدانک دل را صورتی است و آن آن است که خواجه علیه‌السلام آن را مضغه خواند یعنی گوشت پاره‌ای که جمله خلایق راهست وحیوانات را هست گوشت پاره صنوبری در جانب پهلوی چپ از زیر سینه و آن گوشت پاره را جانی است روحانی که دل حیوانات را نیست دل آدمی راست. ولیکن جان را در مقام صفا از نور محبت دلی دیگر هست که آن دل هر آدمیی را نیست. چنانک فرمود «ان فی ذلک لذکری لمن کان له قلب» یعنی آنکس را که دل باشد او را با خدای انس باشد. هر کسی را دل اثبات نفرمود دل حقیقی میخواهد که ما آن را دل جان و دل میخوانیم. چنانک گفته‌اند. بیت
سر نشتر عشق بر رگ روح زدند
یک قطره فرو چکید نامش دل شد
و دل را صلاحی و فسادی هست صلاح دل در صفای اوست و فساد او در کدورت او و صفای دل در سلامت حواس او هست و کدورت دل در بیماری او و خلل حواس او. زیراک دل را پنج حاسه است چنانک قالب را پنج حاسه است و صلاح قالب در سلامت حواس اوست که جملگی عالم شهادت را بدان پنج حس ادراک میکند. همچنین دل را پنج حس هست که چون آن بسلامت است جملگی عالم غیب را از ملکوتیات و روحانیات بدان ادراک میکند چنانک دل را چشمی است که مشاهدات غیبی بدان بیند و گوشی است که استماء کلام اهل غیبت کلام حق بدان کند و مشامی دارد که روایح غیبی بدان شنود و کامی دارد که ذوق محبت و حلاوت ایمان و طعم عرفان بدان یابد. و همچنانک حس لمس قالب را در همه اعضاست تا بجمله اعضا از ملموسات نفع میگیرد دل را عقل بدان مثابت است تا بجملگی دل بواسطه عقل از کل معقولات نفع می‌یابد.
هر که را این حواس دل بسلامت (است صلاح دل او نجات تن او حاصل است و هر کرا این حواس دل بسلامت) نیست فساد دل او و هلاک جمله تن او در آن است. چنانک خواجه علیه‌السلام فرمود «ان فی جسد ابن آدم لمضغه اذا صلحت صلح بها سایر الجسد و اذا فسدت فسد بها سایر الجسد الا و هی القلب». و حق تعالی در قرآن همین معنی میفرماید که هر که را حواس دل سلامت است نجات و درجات او را حاصل است «الا من اتی‌الله بقلب سلیم». و هر که را در حواس دل خللی هست او را از بهر دوزخ آفریده‌اند.
«و لقد ذرانا لجهنم کثیرا من الجن و الانس لهم قلوب لا یفقهون بهاو لهم اعین لا یبصرون بها و لهم آذان لایسمعون بها». و جایی دیگر میفرماید «صم بکم عمی فهم لایعقلون» و میفرماید «فانها لا تعمی الابصار و لکن تعمی القلوب التی فی الصدور» و ازین معانی در قرآن بسیارست.
پس تصفیه دل در سلامت حواس اوست و تربیت دل در توجه او بحضرت الوهیت و تبرا از ماسوای حق. بیت.
ای دل بهوای دوست جان را درباز
جان را چه محل هر دو جهان را درباز
بسیار نگویم که فلان را در باز
با هر چه ترا خوش است آن را درباز
چنانک ابراهیم علیه‌السلام بماسوای حق نگریست خود را بیمار خواند «فنظر نظره فی‌النجوم فقال انی سقیم» و چون از آن بیماری شفا از حق یافت که «واذا مرضت فهو یشفین» توجه بحضرت حق کرد و از ماسوای حق متبری شد گفت «انی بری مما تشرکون انی وجهت و جهی للذی فطر السموات و الارض».
و دیگر بدانک دل را اطوار مختلف است و در هر طور عجایب بسیار و معانی بیشمار تعبیه است که کتب بسیار بشرح آن وفا نکند. خواجه امام محمد غزالی قدس‌الله روحه یک مجلد کتاب در عجایب القلب ساخته است و هنوز عشری از اعشار آن نگفته است اما اینجا از هر چیزی رمزی مختصر گفته‌ آید ان‌شاءالله.
بدانک دل بر مثال آسمان است در آدمی و تن بر مثال زمین زیراک خورشید روح از آسمان دل بر زمین قالب میتابد و آن را بنور حیات منور میدارد. و همچنانک زمین را هفت اقلیم است و آسمان را هفت طبقه قالب را هفت عضو است و دل را هفت‌طور بمثابت هفت طبق آسمان که «وقد خلقکم اطوارا» و چنانک هر اقلیم از زمین خاصیتی دیگر دارد و ازآن نوعی اجناس خیزد که در دیگر اقالیم نباشد هر عضوی از آدمی خاصیتی دیگر دارد و نوعی فعل ازو خیزد که از دیگر عضو نخیزد. چنانک از چشم بینایی خیزد و از گوش شنوایی و از زبان گویایی و از دست گیرایی و از پای روایی که هر یک کار آن دیگر نتواند کرد.
و همچنانک هر طبقه از آسمان محل کوکبی است سیاره تا هفت آسمان محل هفت کوکب سیاره است هر طور از اطوار دل معدن گوهری دیگرست که «الناس معادن کمعادن الذهب والفضه».
طور اول را صدر گویند و آن معدن گوهر اسلام است که «افمن شرح الله صدره للاسلام فهو علی نور من ربه». و هر وقت که از نور اسلام محروم ماند معدن ظلمت کفرست «ولکن من شرح بالکفر صدرا» و محل وساوس شیطان و تسویل نفس است که «یوسوس فی‌صدور الناس» او از دل محل وساوس شیطان و تسویل نفس صدر بیش نیست و آن پوست دل است در اندرون دل اینها را راه نیست زیرا که دل خزانه حق است و آسمان صفت است اینها را بر انجا راه نباشد که «وحفظنا ها من کل شیطان رجیم».
و طور دوم را از دل قلب خوانند و آن معدن ایمان است که «کتب فی قلوبهم الایمان» و محل نور عقل است که «فتکون لهم قلوب یعقلون بها» و محل بینایی است که «فانها لاتعمی الابصار ولکن تعمی القلوب التی فی‌الصدور»
و طور سیم شغاف است و آن معدن محبت و عشق و شفقت بر خلق است که «قدشغفها حبا» و محبت خلق از شغاف نگذرد.
و طور چهارم را فواد گویند که معدن مشاهده و محل رویت است که «ما کذب الفواد ما رای».
و طور پنجم را حبه القلب گویند که معدن محبت حضرت الوهیت است و خاصان راست که محبت هیچ مخلوق را درو گنج نیست چنانک میگوید: بیت
هوای دیگری در ما نگنجد
درین سر بیش ازین سودا نگنجد
و طور ششم را سویدا گویند و آن معدن مکاشفات غیبی و علوم لدنی است و منبع حکمت و گنجینه خانه اسرار الهی و محل علم اسما که «و علم آدم الاسما کلها» آن است و در وی انواع علم کشف شود که ملایکه از آن محرومند. مولف گوید:
ای کرده غمت غارت هوش دل ما
درد تو زده خانه فروش دل ما
سری که مقدسان از آن محرومند
عشق تو فرو گفت بگوش دل ما
و طور هفتم را مهجه القلب گویند و آن معدن ظهور انوار تجلیها صفات الوهیت است و سر «ولقد کرمنا بنی‌آدم» این است که این نوع کرامت با هیچ نوع از انواع موجودات نکرده‌اند.
و تمامی صفای دل در آن است که صحت و سلامت تمام یابد و از آفت مرض «فی قلوبهم مرض» بکلی بیرون آید و نشان صحت او آن است که این اطوار که بر شمردیم هر یک بحق عبودیت خویش قیام نمایند و بخاصیت معانی که در یشان مودع مخصوص گردند بر وفق فرمان و طریق متابعت. و هر یک در مقام خویش شرط ادب عبودیت رعایت کنند.
قالب را که هفت عضو است بر هفت عضو سجده فرموده‌اند که «امرت ان اسجد علی سبعه آراب». دل نیز بر هفت طور سجده واجب است و سجده او آن است که روی از همه مخلوقات بگرداند و از تمتعات دنیاوی و اخروی اعراض کند و بهمگی وجود توجه بحضرت کند و از حق جز حق هیچ نطلبد و بجملگی اطوار سر بر عتبه عبودیت نهد. بیت
ای دل تو هزار سجده بر پیش رخش
کان سجده که تن برد نمازی نبود
اما ابتدا دل را طفولیتی هست و مرضی بر وی مستولی است بدین صفات موصوف نگردد تا بتربیت بحد بلاغت خویش نرسد و شفا و صحت کلی نیابد. و تربیت دل بسر شریعت توان کرد که آن را طریقت گویند و صحت دل بواسطه معالجه بصواب و استعمال ادویه توان حاصل کرد چنانک قانون قرآن بشرح معالجه و بیان ادویه آن مشحون است که «وننزل من القرآن ماهو شفا و رحمه للمومنین».
و اطبای حاذق دل را در معالجه دل اختلافات است هر کس بنوعی در معالجه شروع کرده‌اند ولیکن هیچ از قانون قرآن قدم بیرون ننهاده‌اند بعضی در تهذیب و تبدیل اخلاق کوشیده‌اند و صفتی از صفات نفسانی را که صفات ذمیمه است بضد آن معالجه کرده‌اند تا آن صفت را حمیده کنند. که گفته‌اند: «العلاج باضدادها».
مثلا چون خواسته‌اند که صفت بخل را که نوعی مرض است ازالت کنند و بصحت سخاوت مبدل گردانند آن را ببذل و ایثار معالجه کرده‌اند و صفت غضب را بتحمل و حلم و کظم غیظ معالجه کرده‌اند و صفت حرص را بزهد و ترک دنیا و تجرید و عزلت مبدل کرده‌اند و صفت شره را بتقلیل طعام و گرسنگی و صفت شهوت را بترک لذات و کثرت مجاهدات و ریاضات. همچنین هر صفتی را بضد آن معالجه کرده‌اند چنانک طبیب صورتی دفع حرارت بشربتهای سرد کند و دفع برودت بمعجونهای گرم علی هذا.
و این طریقی معقول و مناسب است ولیکن عمرها درین صرف شود تا یک صفت را مبدل کند و بکلی خود مبدل نشود که این صفات ذاتی و جبلی انسان است «لاتبدیل لخلق الله و این صفات هر یک در مقام خویش بمی‌باید مقصود بکلی زایل کردن این صفات نیست.
فلاسفه را از اینجا غلط افتاد که عمر در تبدیل این صفات صرف کردند و متابعت انبیا واجب نداشتند و پنداشتند بمجرد نظر عقل این معالجه راست شود و ندانستند که دل را بیرون از عقل دیگرچه آلت بود چنانک بر شمردیم‌ پنداشتند همه خود عقل است و آفت عقل ازین صفات ذمیمه حیوانی است و چون آن مبدل شود بصفات حمیده ملکی مرد بکمال رسد و تبدیل بنظر عقل خواستند که کنند گفتند ما که علم و عقل داریم بمتابعت انبیا چه حاجت داریم بانبیا کسی را حاجت باشد که جاهل و کم عقل بود. ندانستند که ورای عقل آلاتی دیگرست انسان را هزارباره از عقل شریف‌تر چون دل حقیقی و سر و روح و خفی و بعقل ادراک این آلات نتوان کرد و آن را پرورش بعقل نتوان داد که عقل خود ابتدا از ادراک خویش عاجزست و در خود معلول و مریض است و گفته‌اند «رای العلیل علیل». چنانک میگوید «طبیب یداوی و الطبیب مریض» [این جمله محتاج طبیب شارع‌اند تا از قانون شریعت معالجه هر یک بصواب بفرماید چون جمعی از اهل ضلالت را دیده بصیرت بچشم بند شقاوت بر بستند از دید خاصیت شرع و سربعثت انبیا محروم ماندند باستهزا و استخفاف بدان نگریستند و بخوش آمد نظر عقل و سر گشتگی آن مغرور شدند ] لاجرم حق تعالی در مقابله عقل و نظر ایشان میگوید «الله یستهزی بهم و یمدهم فی طغیانهم یعمهون».
و آن طایفه اگر عمری صرف کنند در تبدیل اخلاق و مجاهده کنند بر قانون شرع چون یک زمان از محافظت نفس بازمانند نفس دیگر باره توسنی آغاز کند و افسار از سر فرو کند و روی بمراتع خویش نهد وبلک هر چند سگ نفس را بیشتر بر بندند گرسنه‌تر بود و آن ساعت که از قید ریاضت خلاص یابد شره او و حرص او زیادت باشد.
جملگی صفات همین نسبت دارد و همچنین در مقامات و صفات دل روش کردن بدین نسق عمری از عهده داد دادن سیر از یک مقام و یک صفت بیرون نتوان آمد و چون در پرورش صفتی دیگر شروع کند آن صفت دیگر خلل پذیرد پس این کار بمجاهده خشک بر نیاید.
وقتی حسین منصور ابراهیم خواص رادید پرسید «فی ای مقام انت» گفت در کدام مقام روش میکنی؟ جواب داد که «اروض نفسی فی مقام التوکل منذ ثلثین سنه» گفت سی‌سال است تا نفس را در مقام توکل ریاضت میفرمایم.
حسین گفت «اذ افنیت عمرک فی عماره الباطن فاین انت من الفنا فی الله».
پس طریقت عاشقان دیگرست و طریقت زاهدان دیگر. بیت.
ما را جز ازین زبان زبانی دگرست
جز دوزخ و فردوس مکانی دگرست
قلاشی و رندی است سرمایه عشق
قرایی و زاهدی جهانی دگرست
پس طریقت مشایخ ما- قدس الله ارواحهم و رضی عنهم- برین جمله است که درین کار اول در تصفیه دل کوشند نه در تبدیل اخلاق که چون تصفیه دل دست داد و توجه بشرط حاصل آمد امداد فیض حق را قابل گردد از اثر فیض حق در یک زمان چندان تبدیل صفات نفس حاصل آید که بعمرها بمجاهدات و ریاضات حاصل نیامدی [و این معنی چون بفیض حق حاصل آید بحد اعتدال باشد و طریق صواب و آنچ بمجاهدت و ریاضت حاصل آید متفاوت بود بر محک شرع راست باید کرد والا از ان فتنه‌ها و آفتها و خللهای دیگر خیزد‌ ].
و شرط تصفیه دل آن ایت که اول داد تجرید صورت بدهد بترک دنیا و عزلت و انقطاع از خلق و مالوفات طبع و باختن جاه و مال تابمقام تفرید رسد یعنی تفرد باطن از هر محبوب و مطلوب که ماسوای حق است.
آنگه حقیت توحید که سر‌ «فاعلم انه لااله‌الاالله» است روی نماید چه توحید را مقامات است: توحید ایمانی دیگرست و توحید ایقانی دیگر و توحید احسانی دیگرست و توحید عیانی دیگر و توحید عینی دیگر و تا داد این همه بندهد بوحدانیت نرسد و تا داد و حدانیت ندهد بحقیقت وحدت نرسد که ساحل بحر احدیت است و شرح این مقامات اطنابی دارد.
اما این جمله بتبدیل اخلاق حاصل نیاید الا بتصفیه دل و توجه بحق. و چون بقدر وسع مرید از عهده تجرید صورتی و تفرید باطنی بیرون آمد در در تصفیه دل اقبال بر ملازمت خلوت و مداومت ذکر کند تا بخلوت حواس ظاهر از کار معزول شود و مدد آفات محسوسات از دل منقطع گردد چه بیشتر کدورت و حجاب دل را تصرف حواس در محسوسات پدید آمده است.
دل را همه آفت از نظر می‌خیزد
چون دیده بدید دل در و آویزد
چون آفت حواس منقطع شد آفت وساوس شیطانی و هواجس نفسانی بماند که دل بدان مکدر و مشوش باشد راه آن بملازمت ذکر و نفی خاطر بر توان بستن چنانک شرح آن در فصل احتیاج بذکر «لااله‌الاالله» بیاید ان شاءالله.
پس بنور ذکر ونفی خاطر دل از تشویش نفس و شیطان خلاص یابد باحوال خویش پردازد و ذوق ذکر بازیابد و ذکر از زبان بستاند و دل بذکر مشغول شود. خاصیت ذکر هر کدورت و حجاب که از تصرف شیطان و نفس بدل رسیده بود و در دل متمکن گشته از دل محو کردن گیرد. چون آن کدورت و حجاب کم شود نور ذکر بر جوهر دل تابد در دل و جل و خوف پدید آید «انما المومنون الذین اذا ذکر الله و جلت قلوبهم» و بعد از آن چون دل از ذکر شرب یافت قساوت ازو بر خیزد ولین و رقت درو پدید آید «ثم تلین جلودهم و قلوبهم الی ذکر الله».
و چون بر ذکر مداومت نماید سلطان ذکر بر ولایت دل مستولی شود و هر چ نه یادحق و محبت حق است جمله را از دل بیرون کند و سر را بمراقبت فرا دارد. بیت.
سر بر در دل بپرده داری بنشست
تا هر چ نه یاد اوست در نگذارد
چون سلطان ذکر ساکن ولایت دل ببود دل با او اطمینان و انس گیرد و با هر چه جزوست وحشت ظاهر کند «الذین آمنوا و تطمئن قلوبهم بذکر الله الابذکر الله تطمئن القلوب» تا ذکر و محبت هیچ مخلوق در دل مییابد بداند که هنوز کدورت و بیماری دل باقی است هم بمصقل «لااله‌الاالله» و شربت نفی ماسوای حق ازالت آن باید کرد تا آنگه که دل نقش پذیر کلمه‌ شود و دل بجوهر ذکر متجوهر گردد. آنجا هیچ اندیشه‌ای غیر حق بنماند و همه سوخته شود و نور ذکر و جوهر کلمه قایم مقام جمله نقوش ثابت گردد. شیخ مجدالدین فرماید قدس الله روحه العزیز.
تا دل ز بدو نیک جهان آگاه است
دستش ز بد و نیک جهان کوتاه است
زین پیش دلی بود و هزار اندیشه
اکنون همه «لااله‌الاالله» است
درین وقت سلطان عشق رایت سلطنت بشهر دل فرو فرستد تا بر سر چهار سوی دل و روح و نفس و تن بزنند و شحنه شوق را بفرماید تا نفس قلاش صفت را برسن درد بر بندد و کمند طلب بر گردن او نهد و بسیاستگاه دل آورد و در پایه علم سلطانی عشق بتیغ ذکر سر هوای او بر دارد و بدرخت اخلاص فرو کند دزدان شیاطین که همکاران نفس بودند بشنوند و سیاست سلطانی ببینند شهر جسد خالی کنند و از ولایت رخت بیرون برند. بیت
زحمت غوغا بشهر بیش نبینی
چون علم پادشاه بشره در آید
جملگی رنود و اوباش صفات ذمیمه نفس کاردو کفن عجز بر گیرند و بدر تسلیم بندگی در آیند و گویند «ربنا ظلمنا انفسنا». اگر قصابی بکش و اگر سلطانی ببخش و ببخشای. بیت
باز آمده‌ام چو خونیان بردر تو
اینک سر و تیغ هر چ خواهی میکن
سلطان عشق جمله او باش ور نود صفات ذمیمه نفسانی را از رندی و ناپاکی توبه دهد و خلعت بندگی در گردن ایشان اندازد و سرهنگی درگاه دل بدیشان ارزانی دارد. چون بسامان شدند که این ازیشان مطلوب بود. بیت.
معشوقه بسامان شد تا باد چنین بادا
کفرش همه ایمان شد تا باد چنین بادا
چون شهر جسد از غوغای رنود شیاطین و تشویش او باش صفات ذمیمه نفسانی پاک گشت و آینه دل از زنگار طبیعت صافی شد بعد ازین بارگاه جمال صمدیت را شاید بل که مشروقه آفتاب جمال احدیت را زیبد.
اکنون سلطان عشق را بشحنگی فرو دارند و وزیر عقل را ببوابی بر در دل نشانند و شهر دل را بزیور و لآلی و جواهر یقین و اخلاص و توکل و صدق و کرم و مروت و فتوت وجود و سخاوت و حیا و شجاعت و فراست وانواع صفات حمیده و خصال پسندیده بیارایند. چه بوده است؟ سلطان حقیقی بخلوتسرای دل میآید معشوق اصلی از تتق جلال جمال مینماید دیگر باره چاوش لا اله بارگاه از خاصگیان صفات حمیده هم خالی میکند زیرا که غیرت نفی غیریت مینماید دل که عاشق سوخته دیرینه است و چون یعقوب ساکن بیت الاحزان سینه است دیده بجمال یوسف روشن خواهد کرد و بیت الاحزان را بجمال یوسفی گلشن خواهد گردانید و از غم بشادی و از محنت بدولت خواهد رسید و از کربت فرقت بعزت وصلت خواهد پیوست. بیت
دیدم رخت از غم سر مویی بنماند
جز بندگی روی تو رویی بنماید
با دل گفتم که آرزویی در خواه
دل گفت که هیچ آرزویی بنماند
دل درین مقام بحقیقت دلی رسید و بصحت و صفای اصلی باز آمد و آن صفات نفسانی که بعمرها بمجاهدات خشک مبدل نگشتی درین کیمیا گری ذکر و مراقبت دل و توجه او جمله مبدل گشت، و بکلی سر بر خط بندگی نهادند، اینجا کار فرما نه دل است یا روح تا بعضی صفات نفس انقیاد نمایند و بعضی ننمایند بل که سلطان فرمانروای «وعنت الوجوه للحی القیوم» بارگاه دل را از زحمت اغیار خالی کرده است و تختگاه خاص ساخته که «لایسعنی ارضی و لاسمائی و انما یسعنی قلب عبدی المومن». بعد ازین فرمان حق بر جمله اعضا و صفات غالب آمد که «والله غالب علی امره» هیچ عضوی و صفتی نتواند که بطبع خود تصرف کنند الا بامرو اشارت حق که «کنت له سمعا و بصرا و لسانا ویدا بی یسمع و بی یبصر بی ینطق و بی یبطش».
پس درین مقام دل محل ظهور جملگی صفات حق گردد و چون صفات بر دو نوع است صفات لطف و صفات قهر و دل مظهر این دو صفت گشت حضرت عزت گاهی بصفت لطف آشکارا شود بر دل و گاه بصفت قهر و دل پیوسته در تصرف و تقلب ظهور این دو صفت باشد. ازو خواجه علیه‌السلام این اشارت فرمود «قلب المومن بین الاصبعین من اصابع الرحمن یقلبها کیف یشاء» اشارت بر حمانیت کرد بالوهیت نکرد زیراک دل محل استوای صفت رحمانیت گشت چنانک در اول گفته‌ایم. و صلی الله علی محمد و آله اجمعین.
ملا احمد نراقی : باب اول
تأثیر شناختن نفس در تهذیب اخلاق
و نیز شناختن خود، موجب شوق به تحصیل کمالات و تهذیب اخلاق و باعث سعی در دفع رذائل می گردد، زیرا که آدمی بعد از آنکه حقیقت خود را شناخت و دانست که حقیقت او جوهری است از عالم ملکوت، که به این عالم جسمانی آمده باشد، که به این فکر افتد که چنین جوهری شریف را عبث و بی فایده به این عالم نفرستاده اند، و این گوهر قیمتی را به بازیچه در صندوقچه بدن ننهاده اند، و بدین سبب در صدد تحصیل فوائد تعلق نفس به بدن برمی آید، و خود را به تدریج به سر منزل شریفی که باید می رساند.
و گاه است که گوئی من خود را شناخته ام، و به حقیقت خود رسیده ام زنهار، زنهار، که این نیست مگر از بی خبری و بی خردی عزیز من چنین شناختن را کلید سعادت نشاید، و این شناسائی تو را به جائی نرساند، که سایر حیوانات نیز با تو در این شناختن شریکند، و آنها نیز خود را چنین شناسند زیرا که تو از ظاهر خود نشناسی مگر سر و روی و دست و پای و چشم و گوش و پوست و گوشت، و از باطن خود ندانی مگر این قدر که چون گرسنه شوی غذای طلبی، و چون بر کسی خشمناک شوی در صدد انتقام برآئی، و چون شهوت بر تو غلبه کند مقاربت خواهش نمائی و امثال اینها، و همه حیوانات با تو در اینها برابرند.
پس هرگاه حقیقت تو همین باشد، از چه راه بر سباع و بهائم، مفارخت می کنی؟ و به چه سبب خود را نیز از آنها بهتر می دانی؟ و اگر تو همین باشی به چه سبب خداوند عالم تو را بر سایر مخلوقات ترجیح داده و فرموده: «و فضلناهم علی کثیر ممن خلقنا تفضیلا» یعنی «ما تفضیل دادیم فرزندان آدم را بر بسیاری از مخلوقات خود و حال اینکه در این صفات و عوارض، بسیاری از حیوانات بر تو ترجیح دارند.
پس باید که حقیقت خود را طلب کنی تا خود چه چیزی، و چه کسی، و از کجا آمده ای، و به کجا خواهی رفت و به این منزلگاه روزی چند به چه کار آمده ای، تو را برای چه آفریده اند و این اعضا و جوارح را به چه سبب به تو داده اند، و زمام قدرت و اختیار را به چه جهت در کف تو نهاده اند؟
و بدانی که سعادت تو چیست، و از چیست، و هلاکت تو چیست.
و بدانی که این صفات و ملکاتی که در تو جمع شده است بعضی از آنها صفات بهایم اند، و برخی صفات سباع و درندگان، و بعضی صفات شیاطین، و پاره ای صفات ملائکه و فرشتگان.
و بشناسی که کدام یک از این صفات، شایسته و سزاوار حقیقت تو است، و باعث نجات و سعادت تو، تا در استحکام آن بکوشی و کدام یک عاریت اند و موجب خذلان و شقاوت، تا در ازاله آن سعی نمایی.
و بالجمله آنچه در آغاز کار و ابتدای طلب، بر طلب سعادت و رستگاری لازم است آن است که سعی در شناختن خود، و پی بردن به حقیقت خود نماید، که بدون آن به سر منزل مقصود نتوان رسید.
ملا احمد نراقی : باب اول
فصل نهم - فایده علم اخلاق و برتری آن بر سایر علوم
چون که شناختی که حیات ابد، و سعادت سرمد، از برای انسان موقوف است به دفع اخلاق ذمیمه و اوصاف رذیله، و کسب ملکات ملکیه و صفات قدسیه، و این میسر نمی شود مگر به شناختن رذائل صفات و فضائل ملکات، و تمیز نیک و بد آنها از یکدیگر، و دانستن معالجاتی که در علم اخلاق از برای تهذیب نفس مقرر است، معلوم می شود که شرف این علم از سایر علوم برتر، و ثمر و فایده اش بیشتر است.
و چگونه چنین نباشد، و حال آنکه شرافت هر علمی به شرافت موضوع آن است و موضوع این علم، نفس ناطقه انسانیه است، که اشرف انواع کائنات و افضل طوایف ممکنات است، و به واسطه این علم از حضیض مرتبه بهائم به اوج عالم ملائکه عروج می نماید.
بلی، از برای بنی نوع انسان و عرضی است عریض، اول آن فروتر از عالم چهارپایان، و آخرش برتر از اقلیم فرشتگان در حق اولش فرموده: «ان هم الا کالانعام بل هم اضل سبیلا» یعنی «نیستند ایشان مگر مانند چهارپایان، بلکه پست رتبه تر و گمراه ترند» و به این جهت می گویند: «یا لیتنی کنت ترابا» یعنی: «کاش که من خاک بودمی» و در شأن آخرش رسیده «لولاک لما خلقت الأفلاک» یعنی «اگر مقصود تو نبودی آسمان ها را خلق نکردمی».
ای نقد اصل و فرع ندانم چه گوهری
کز آسمان تو برتر و از خاک کمتری
و به این جهت است که سید رسل صلی الله علیه و آله و سلم فرموده: «انی و زنت بأمتی فرجحت بهم» یعنی «مرا با تمام امت موازنه نمودند من بر همه راجح آمدم» و این، خود ظاهر و روشن است که این تفاوت و اختلاف در میان افراد این نوع، نه از جهت جسمیت و لواحق آن است، زیرا که همه در این شریک هستند، بلکه به جهت اختلاف در اخلاق و صفات است، و این علم باعث رسیدن به اعلا مراتب آن است و کدام علم، اشرف از علمی است که پست ترین موجودات را به اشرف کاینات می رساند؟ و به این جهت، حکمای سلف نام علم را به غیر از «علم اخلاق» حقیقتا اطلاق نمی کردند، و به این سبب آن را «اکسیر اعظم» می نامیدند، و آن را تعلیم خود قرار داده بودند، و اول به شاگردان خود این علم را می آموختند و تحصیل سایر علوم را از برای کسی که تهذیب اخلاق نکرده بی ثمر می دانستند.
آری، همچنان که بدنی که مواد فاسده و «اخلاط ردیه» در آن مجتمع اند، از کثرت غذا بجز فساد اخلاط و زیادتی مرض حاصل نبیند، همچنین نفسی که مجتمع اخلاق ذمیمه و صفات رذیله باشد، از تحصیل علوم بجز شر و فساد ثمری نبیند
و از این روست که بیشتر کسانی که ملبس به لباس علماء گشته اند، و خود را از زمره اهل علم می شمرند، به مراتب حال ایشان از عوام بدتر، و دل ایشان سیاه‌تر است ماه و سال در جمع مال، خواه حرام و خواه حلال، و روز و شب در تحصیل جاه و منصب، و این را ترویج دین و مذهب می دانند با امثال و اقران در مراء و جدال، تا اظهار فضیلت خود بر جمعی از عوام کنند، پای اعتقاد ایشان سست، و اصول عقایدشان نادرست، رسوم شرع و ملت را دور انداخته، و بدعتی چند از برای خود ساخته و پرداخته، و آن را مقتضای حکمت نامیده غافلند از اینکه حکمت، حقیقتا همان است که در شریعت نبویه مقرر فرموده و ندانسته‌اند که علم بدون عمل گمراهی و ضلال، و تعلم بدون طاعت، خسران و وبال است.
همانا قول پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم را نشنیده اند که «البلاهه ادنی إلی الخلاص من فطانه بتراء» یعنی «ابلهی و نادانی به نجات نزدیکتر است از زیرکی ناقص و ناتمام».
و گویا به گوش ایشان نرسیده که حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم فرموده: «قصم ظهری رجلان: عالم متهتک و جاهل متنسک» یعنی «دو نفر پشت مرا شکستند: یکی عالمی که پرده شریعت را درد و به علم خود عمل نکند، و دیگری جاهلی که آداب عبادت را نداند و بدون علم عبادت کند».
ملا احمد نراقی : باب دوم
سعی در استیلای قوه عاقله بر سایر قوا
پس هر که را از اندک هوشی بوده باشد، و دشمن نفس خود نباشد، بر او لازم است سعی در استیلای قوه عقلیه، و جد و جهد در استیفای سعادت ابدیه، و صرف وقت در تحصیل صفات جمیله، و دفع اخلاق رذیله و پیرامون شهوات نفسانیه و لذات جسمانیه نگردد مگر به قدر ضرورت.
پس، از غذا، «اقتصار» کند به آنچه در صحت بدن به آن احتیاج، و به جهت بقای حیات از آن لابد و لاعلاج است و روزگار خود را در تحصیل الوان طعامها و اقسام غذاها ضایع و تلف نکند و اگر هم از این تجاوز کند، این قدر طلبد که موجب ذلت در نزد اهل و عیال نباشد، و زیاده از این، وبال و باعث خسران مال است.
و از جامه و لباس، اقتصار کند بر آنچه بدن را بپوشاند، و دفع سرما و گرما کند و اگر از این مرتبه درگذرد به قدری جوید که در نظرها خوار، و در برابر همگان بی اعتبار نگردد.
و از مجامعت، نخواهد مگر آنچه به آن حفظ نوع و بقای نفس و نسل متحقق شود و بپرهیزد از اینکه غریق لجه شهوات نفسانیه و گرفتار قیود و علایق دنیویه شود، و از این جهت به شقاوت ابد و هلاکت سرمد رسد.
پس ای معشر اخوان و گروه برادران از برای خدا بر بر خود رحمت آرید، و بر نفس خود ترحم کنید، بیدار شوید پیش از آنکه همه راهها بر شما بسته شود و راهی طی کنید قبل از آنکه پای شما شکسته گردد و دریابید خود را که وقت درگذر است غافل ننشینید که عمر کوتاه و مختصر است چاره بسازید پیش از آنکه ریشه اخلاق رذیله مستحکم شود، و صفات ردیه عادت گردد، و لشکر شیطان مملکت دل را تسخیر کند، و تختگاه دل، مقر سلطان شیطان شود، و جوانی تو که وقت قوت و توانائی است سپری گردد بلی، «آنا فآنا» تو روی به ضعف و پیری و ناتوانی می روی، و صفاتی که در نفس تو هست محکم و قوی می گردد.
خار بن در قوت و برخاستن
خارکن در سستی و در کاستن
تو که در جوانی مقابله با حزب شیطان نکردی، که هنوز احاطه بر ملک دلت نکرده بودند، چگونه در پیری با ایشان مجاهده کنی؟ «و لا تیاسوا من روح الله» یعنی «اما در هیچ حال نومیدی از رحمت خدا روا نیست و در هر وقتی باید به قدر قوه سعی و اجتهاد نمود».
منقول است از شیخ کامل فاضل احمد بن محمد بن یعقوب مسکویه، که استاد است در علم اخلاق، و اول کسی است که از اهل اسلام که در این فن شریف تصنیف و تألیف نمود که گفته: «من در وقتی از مستی طبیعت هشیار، و از خواب غفلت بیدار شدم که مایه جوانی بر باد رفته بود، و پیری مرا فراگرفته و عادات و رسوم در من مستحکم گشته، و صفات و ملکات در نفس من رسوخ کرده بود، در آن وقت دامن اجتهاد بر میان زدم، و به مجاهدات عظیمه و ریاضات شاقه، نفس خود را از خواهشهای آن باز داشتم، تا آنکه خداوند عالم مرا توفیق کرامت فرموده و خلاصی از مهلکات حاصل شد».
پس ای جان برادر مأیوس مباش و بدان که درهای فیض الهی گشاده است، و امید نجات از برای هر کسی هست و لیکن چنان نپنداری که صفا و نورانیتی که از نفس فوت می شود به جهت کدورت و تیرگی که از معصیت در حالتی حاصل می شود، تدارک آن ممکن باشد، و توان نوعی نمود که صفایی که اگر معصیتی صادر نشده بود حاصل می شد توان تحصیل نمود، زنهار، این اندیشه ای است محال، و خیالی است فاسد، زیرا که نهایت امر آن است که آثار معصیت را به افعال حسنه محو نمایی، در این وقت نفس مثل حالتی می شود که آن معصیت را نکرده بود پس به این حسنات روشنایی و سعادتی حاصل نمی گردد و اگر معصیت نکرده بود و این حسنات از او صادر می شد، از برای او در دنیا صفا و بهجتی، و در عقبی درجه ای هم می رسید، و چون ابتدا معصیت کرده بود این صفا و درجه از دست او رفت، و فایده حسنه، محو آثار معصیت شد و بس.