عبارات مورد جستجو در ۴ گوهر پیدا شد:
محمود شبستری : گلشن راز
بخش ۱۸ - قاعده در بیان سیر نزول و مراتب صعود آدمی
بدان اول که تا چون گشت موجود
کز او انسان کامل گشت مولود
در اطوار جمادی بود پیدا
پس از روح اضافی گشت دانا
پس آنگه جنبشی کرد او ز قدرت
پس از وی شد ز حق صاحب ارادت
به طفلی کرد باز احساس عالم
در او بالفعل شد وسواس عالم
چو جزویات شد بر وی مرتب
به کلیات ره برد از مرکب
غضب شد اندر او پیدا و شهوت
وز ایشان خاست بخل و حرص و نخوت
به فعل آمد صفتهای ذمیمه
بتر شد از دد و دیو و بهیمه
تنزل را بود این نقطه اسفل
که شد با نقطهٔ وحدت مقابل
شد از افعال کثرت بی‌نهایت
مقابل گشت از این رو با بدایت
اگر گردد مقید اندر این دام
به گمراهی بود کمتر ز انعام
وگر نوری رسد از عالم جان
ز فیض جذبه یا از عکس برهان
دلش با لطف حق همراز گردد
از آن راهی که آمد باز گردد
ز جذبه یا ز برهان حقیقی
رهی یابد به ایمان حقیقی
کند یک رجعت از سجین فجار
رخ آرد سوی علیین ابرار
به توبه متصف گردد در آن دم
شود در اصطفی ز اولاد آدم
ز افعال نکوهیده شود پاک
چو ادریس نبی آید بر افلاک
چو یابد از صفات بد نجاتی
شود چون نوح از آن صاحب ثباتی
نماند قدرت جزویش در کل
خلیل آسا شود صاحب توکل
ارادت با رضای حق شود ضم
رود چون موسی اندر باب اعظم
ز علم خویشتن یابد رهائی
چو عیسای نبی گردد سمائی
دهد یکباره هستی را به تاراج
درآید از پی احمد به معراج
رسد چون نقطهٔ آخر به اول
در آنجا نه ملک گنجد نه مرسل
عطار نیشابوری : بخش هشتم
المقاله الثمانیه
چرا بودی چو بودی کارت افتاد
چه گویم عقبه دشوارت افتاد
ترا چه جرم کاوردندت ای دوست
تویی در راه معنی مغز هر پوست
معادن مغز ارکانست لیکن
نباتست انگهی مغز معادن
وزو مغز نبات افتاده حیوان
وزان پس مغز حیوان گشت انسان
ز انسان انبیا گشته خلاصه
وزبشان سید سادات خاصه
ازین هفت آسمان در راه معنی
بباید رفت تا درگاه مولی
همی هرچه از کمال اصل دورست
ازو طبع حقیقت بین نفورست
جمادی بودهٔ حیی شدی تو
کجا لاشی بدی شیئی شدی تو
چنان خواهم که بر ترتیب اول
نداری یک نفس خود را معطل
ز رتبت سوی رتبت می‌نهی گام
برون می‌آیی از یک یک خم دام
نهادت پر گره بندست جان را
از آن جان می‌نبینی آن جهان را
نهادت پر گره کردند از آغاز
بیک یک دم شود یک یک گره باز
چه دانی ای بزیر کوه زاده
که تو زیر چه باری اوفتاده
کسی را زیر کوهی پروریدند
بزیر بار کوهش آوریدند
جهانی بار بر پشتش نهادند
بزیر بار کوهش خوی دادند
مه از کوهست بار او و او مور
همه آفاق خورشیدست او کور
چو برگیرند ازو بار گران را
بیک ساعت ببیند آن جهان را
شکیبائی بجان او درآید
همه عالم نشان او برآید
چو نور جاودان آید بپیشش
فرو ماند عجب آید ز خویشش
بدل گوید که چون گشتم چنین من
ز شک چون آمدم سوی یقین من
منم این یا نیم من اینت بشگفت
که نور من همه آفاق بگرفت
چو نابینای مادرزاد ناگاه
که یابد نور چشم خود بیک راه
چو بیند روشنایی جهان او
چگونه خیره ماند آن زمان او
ترا همچون سراید زندگانی
در آن عالم بعینه هم چنانی
از آن تاریک جا چون دور گردی
قرین عالم پر نور گردی
عجب ماتی دران چندان عجایب
غریبت آید آن چندان غرایب
همی چندان که چشم تو کندکار
همی خورشید بینی ذره کردار
در آن حضرت که امکان ثبوتست
فلک چون دست باف عنکبوتست
کجا آنجا وجود کس نماید
نمد چون در بر اطلس نماید
بپیش آفتاب عالم آرای
کجا ماند وجود سایه بر جای
از آن پس پرده هستی درآید
سر از رفعت سوی پستی درآید
همی چندانک کردی نیک و بد تو
همه آماده بینی گرد خود تو
اگر بد کردهٔ زیر حجابی
وگرنه با بزرگان هم رکابی
بنیکی و بدی در کار خویشی
همه آیینه کردار خویشی
اگر نیکست و گر بد کار و کردار
شود در پیش روی تو پدیدار
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۲۴ - در بیان آنکه ترقی در طور مراتب نفس به طریق تنزل است
نفس تا اماره باشد آتش است
دایماً با سوختن او را خوش است
چونکه شد لوامه بر طبع هواست
مختلف احوال با خوف و رجاست
چونکه گردد ملهمه غالب بر او
وصف ماهیه بود ای رازجو
مطمئنه چون شود یابد قرار
گردد او چون خاک دایم با وقار
خلق آن باشد تواضع با خضوع
وصف او تمکین و عجز است و خشوع
از صفات بد چو نفست پاک شد
روح تو از خاک بر افلاک شد
می خرامد چون ملایک بر فلک
همدم و همر از باش د با ملک
خلق نیکو بهتر از هر طاعت است
بر خلاف نفس جان را راحت است
خلق نیک آمد صراط المستقیم
شد مثال خلق بد نار جحیم
جنت آن روح خلق نیک دان
جنت عارف یقین خود هست آن
چون به خلق نیک شد او متصف
بر کمالش گشت عالم معترف
خلق نیکو شد به معنی راه راست
هر که دارد خلق بد دور از خداست
قول و فعلت نیک می باید و لیک
زانهمه نیکی به است افعال نیک
خلق اصل و قول و فعلش فرع دان
فرع را چون اصل گفتن کی توان
مصدر افعال و اقوال است خلق
منبع مجموع اخلاق است خلق
خلق نیکو وصف هر انسان بود
آدمی با خلق بد حیوان شود
هر کرا اخلاق نیکو داد حق
می برد از خلق عالم او سبق
من ندیدم به ز خلق نیک هیچ
خوی بد مر آدمی را کرد گیج
دوستی با مرد نیکو خلق کن
وانکه خویش بد بود مشنو سخن
خلق نیکو شد بهشت و حور عین
خوی بد را دوزخ سوزان ببین
روضۀ رضوان همه خلق نکو ست
خلق نیکت را جزا دیدار اوست
هر که دارد در جهان خلق نکو
مخزن اسرار حق دان جان او
جملۀ اخلاق و اوصاف ای پسر
هر زمان گردد ممثل در صور
گاه نارت می نماید گاه نور
گاه دوزخ گاه جناتست و حور
گه نبات و گاه حیوان می شود
گه معادن گاه انسان می شود
ذکر تسبیحت بهر دم بیدرنگ
می نماید میوه های رنگ رنگ
سیب و زردآلو و انگور و نبات
شد نماز و ذکر و تسبیح و صلوة
لاله و گلها و ریحان و سمن
جمله طاعات است و اخلاق حسن
هر یکی را معنی خاصی دگر
زان معانی جو ز دانایان خبر
حور غلمان هر یکی اوصاف تست
مهر و مه روحست و قلب صاف تست
قصر مروارید و درهای ثمین
شد دل پر نور او ای مرد دین
جوی خمر و جوی شیر و جوی آب
جمله اوصاف تو آمد در حساب
مستی و شوق است جوهای شراب
شد مثال ذکر و فکرت جوی آب
ذوق طاعتها و لذات عمل
می نماید صورت جوی عسل
صورت علم لذنی جوی شیر
طفل را گر شیر نبود مرده گیر
سیم و زر صدق س ت و اخلاص ای پسر
لعل و مروارید حکمت می نگر
علم توحید است در معنوی
شد زمرد عفت ار دانا شوی
لاجورد آمد ورع ای متقی
گشت فیروزه عبادات سنی
کهربا باشد عبادت در مثال
هست یاقوت حقیقی اعتدال
حدس و امعان نظر الماس دان
گشت مینا دقت فهم ای جوان
شد زجاجه رقت قلب ای عزیز
جرم زهر و توبه پازهر است نیز
گشت چینی معرفتهای یقین
خود محبت سنگ مقناطیس بین
شد عبادتها و طاعات ای پسر
آن طعام و شربت همچون شکر
چون شود اوصاف و اخلاقت نکو
هشت جنت خود تویی ای نیکخو
گر گرفتار صفات بد شدی
هم تو دوزخ هم عذاب سرمدی
آتش سوزان و زقوم و عذاب
هم تو داری فهم کن نیکو بیاب
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ١٢۵
زدم از کتم عدم خیمه بصحرای وجود
وز جمادی به نباتی سفری کردم و رفت
بعد ازینم کشش طبع بحیوانی بود
چون رسیدم بوی از وی گذری کردم و رفت
با ملایک پس از آن صومعه قدسی را
گرد برگشتم و نیکو نظری کردم و رفت
بعد از آن در صدف سینه ایشان بصفا
فطرت هستی خود را گهری کردم و رفت
بعد از آن ره سوی او بردم و چون ابن یمین
در امان گشتم و ترک دگری کردم و رفت