عبارات مورد جستجو در ۳۹ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۲۶ - مفتون شدن قاضی بر زن جوحی و در صندوق ماندن و نایب قاضی صندوق را خریدن باز سال دوم آمدن زن جوحی بر امید بازی پارینه و گفتن قاضی کی مرا آزاد کن و کسی دیگر را بجوی الی آخر القصه
جوحی هر سالی ز درویشی به فن
رو به زن کردی که ای دلخواه زن
چون سلاحت هست رو صیدی بگیر
تا بدوشانیم از صید تو شیر
قوس ابرو تیر غمزه دام کید
بهر چه دادت خدا؟ از بهر صید
رو پی مرغ شگرفی دام نه
دانه بنما لیک در خوردش مده
کام بنما و کن او را تلخ‌کام
کی خورد دانه چو شد در حبس دام؟
شد زن او نزد قاضی در گله
که مرا افغان ز شوی ده‌دله
قصه کوته کن که قاضی شد شکار
از مقال و از جمال آن نگار
گفت اندر محکمه‌‌ست این غلغله
من نتوانم فهم کردن این گله
گر به خلوت آیی ای سرو سهی
از ستمکاری شو شرحم دهی
گفت خانه‌ی تو زهر نیک و بدی
باشد از بهر گله آمد شدی
خانهٔ سر جمله پر سودا بود
صدر پر وسواس و پر غوغا بود
باقی اعضا ز فکر آسوده‌اند
وان صدور از صادران فرسوده‌اند
در خزان و باد خوف حق گریز
آن شقایق‌های پارین را بریز
این شقایق منع نو اشکوفه‌هاست
که درخت دل برای آن نماست
خویش را در خواب کن زین افتکار
سر ز زیر خواب در یقظت برآر
همچو آن اصحاب کهف ای خواجه زود
رو به ایقاظا که تحسبهم رقود
گفت قاضی ای صنم معمول چیست؟
گفت خانه‌ی این کنیزک بس تهی‌ست
خصم در ده رفت و حارس نیز نیست
بهر خلوت سخت نیکو مسکنی‌ست
امشب ار امکان بود آن جا بیا
کار شب بی سمعه است و بی‌ریا
جمله جاسوسان ز خمر خواب مست
زنگی شب جمله را گردن زده‌ست
خواند بر قاضی فسون‌های عجب
آن شکرلب وآنگهانی از چه لب؟
چند با آدم بلیس افسانه کرد؟
چون حوا گفتش بخور آنگاه خورد
اولین خون در جهان ظلم و داد
از کف قابیل بهر زن فتاد
نوح چون بر تابه بریان ساختی
واهله بر تابه سنگ انداختی
مکر زن بر کار او چیره شدی
آب صاف وعظ او تیره شدی
قوم را پیغام کردی از نهان
که نگه دارید دین زین گمرهان
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۲۰
خاقانی اگر پند حکیمان خواندی
پس نام زنان را به زبان چون راندی
ای خواجه به بند زن چرا درماندی
چون تخم غلام‌بارگی بفشاندی
رودکی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۱
بر روی پزشک زن، میندیش
چون بود درست بیسیارت
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۵۳
همه عیب‌اند زنان و آن همه را
نیک مردان به هنر برگیرند
چون مؤنث به مذکر پیوست
گرچه آن حکم مذکر گیرند
لیک چون مرد به زن پیوندد
حکم تأنیث قوی‌تر گیرند
بلبلی بین که به مقنع بفریفت
چون سمانه که به چادر گیرند
صید مرد است زن اما به زبان
مرد را صید نگون سر گیرند
باز اگر چند کبوتر گیرد
باز را هم به کبوتر گیرند
سعدی : مثنویات
شمارهٔ ۸
چه سرپوشیدگان مرد بودند
که گوی نخوت از مردان ربودند
تو با این مردی و زورآزمایی
همی ترسم که از زن کمتر آیی
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۳۳ - در مذمت زنان
زن چو میغست و مرد چون ماهست
ماه را تیرگی زمیغ بود
بدترین مرد اندر این عالم
به بهینه زنان دریغ بود
هر که او دل نهد به مهر زنان
گردن او سزای تیغ بود
رهی معیری : منظومه‌ها
خلقت زن
کیم من دردمندی ناتوانی
اسیری خسته ای افسرده جانی
تذروی آشیان بر باد رفته
به دام افتاده ای از یاد رفته
دلم بیمار و لب خاموش و رخ زرد
همه سوز و همه داغ و همه درد
بود آسان علاج درد بیمار
چو دل بیمار شد مشکل شود کار
نه دمسازی که با وی راز گویم
نه یاری تا غم دل باز گویم
درین محفل چون من حسرت کشی نیست
بسوز سینه من آتشی نیست
الهی در کمند زن نیفتی
وگر افتی بروز من نیفتی
میان بر بسته چون خونخواره دشمن
دل آزاری به آزار دل من
دلم از خوی او دمساز درد است
زن بد خو بلای جان مرد است
زنان چون آتشند از تندخویی
زن و آتش ز یک جنسند گویی
نه تنها نامراد آن دل شکن باد
که نفرین خدا بر هر چه زن باد
نباشد در مقام حیله و فن
کم از نا پارسا زن پارسا زن
زنان در مکر و حیلت گونه گونند
زیانند و فریبند و فسونند
چو زن یار کسان شد مار زو به
چو تر دامن بود گل، خار از او به
حذر کن ز آن بت نسرین برودوش
که هر دم با خسی گردد هم آغوش
منه در محفل عشرت چراغی
کزو پروانه ای گیرد سراغی
میفشان دانه در راه تذروی
که ماوا گیرد از سروی به سروی
وفاداری مجوی از زن که بیجاست
کزین بر بط نخیزد نغمه راست
درون کعبه شوق دیر دارد
سری با تو سری با غیر دارد
جهان داور چو گیتی را بنا کرد
پی ایجاد زن اندیشهها کرد
مهیا تا کند اجزای او را
ستاند از لاله و گل رنگ و بو را
ز دریا عمق و از خورشید گرمی
ز آهن سختی از گلبرگ نرمی
تکاپو از نسیم و مویه از جوی
ز شاخ تر گراییدن به هر سوی
ز امواج خروشان تندخویی
ز روز و شب دورنگی ودورویی
صفا از صبح و شور انگیزی از می
شکر افشانی و شیرینی از ن ی
ز طبع زهره شادی آفرینی
ز پروین شیوه بالا نشینی
ز آتش گرمی و دم سردی از آب
خیال انگیزی از شبهای مهتاب
گرانسنگی ز لعل کوهساری
سبکروحی ز مرغان بهاری
فریب مار و دوراندیشی از مور
طراوت از بهشت و جلوه از حور
ز جادوی فلک تزویر و نیرنگ
تکبر از پلنگ آهنین چنگ
ز گرگ تیز دندان کینه جویی
ز طوطی حرف نا سنجیده گویی
ز باد هرزه پو نا استواری
ز دور آسمان نا پایداری
جهانی را به هم آمیخت ایزد
همه در قالب زن ریخت ایزد
ندارد در جهان همتای دیگر
بهدنیا در بود دنیای دیگر
ز طبع زن به غیر از شر چه خواهی؟
وزین موجود افسونگر چه خواهی؟
اگر زن نو گل باغ جهان است
چرا چون خار سرتا پا زبان است؟
چه بودی گر سراپا گوش بودی
چو گل با صد زبان خاموش بودی
چنین خواندم زمانی درکتابی
ز گفتار حکیم نکته یابی
دو نوبت مرد عشرت ساز گردد
در دولت به رویش باز گردد
یکی آن شب که با گوهر فشانی
رباید مهر از گنجی که دانی
دگر روزی که گنجور هوس کیش
به خاک اندر نهد گنجینه خویش
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
نگرید مرد از رنج و غم و درد
نگرید مرد از رنج و غم و درد
ز دوران کم نشیند بر دلش گرد
قیاس او را مکن از گریه خویش
که هست از سوز و مستی گریهٔ مرد
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۷۸
هزاران مکر و فن باشد زنان را
که نتواند یکی را چاره ابلیس
شود کاری چو بر ابلیس مشکل
بر او آسان کنند ایشان به تلبیس
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۳ - باز هم به همان مناسبت (مد شدن موی کوتاه برای زنان)
سراسر تار گیسوی سیه چیدند خانم‌ها
ندانم از چه این مد را پسندیدند خانم‌ها
کمند زلف بگشودند از پای گنهکاران
گناه بستگان عشق‌، بخشیدند خانم‌ها
دلا آزاد شو کان دام دامن گیر گیسو را
به رغبت از سر راه تو برچیدند خانم‌ها
کسی بی‌شقه گیسو نمی‌بندد به خانم دل
که خلق از شقه گیسو پرستیدند خانم‌ها
مسلم بود جنس نر بود از ماده خوشگل تر
چه خوب این مدعی را زود فهمیدند خانم‌ها
ز فرط بچه‌بازی‌ها به پاریس این عمل مد شد
در ایران هم پی تقلید جنبیدند خانم‌ها
سخن دور از مقام دوستان زین حرکت بیجا
به گیس خویش و ریش شوهران ریدند خانم‌ها
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۷۱ - به مناسبت کوتاه کردن زنان گیسوان خود را
شنیدم در امربکا گروهی
دل از عشق زنان یکسو کشیدند
ز دست بیوفایی‌های نسوان
در آغوش جوانان آرمیدند
همانگه دسته‌ای در شهر پاریس
سوی ابن ماجرا با سر دوبدند
چنان شد رسم کار بچه‌بازی
که گفتی زن از اول نافربدند
زنان از دیدن این غبن فاحش
سرانگشت پشیمانی گزیدند
پس آنگه بهر استرضای مردان
به فرم امردان کسوت گزیدند
به بر کردند رخت تنگ و کوتاه
سراسر زلف با مقراض چیدند
شد این‌مد درجهان‌مقبول‌وهرجا
زنان گیسوی مشک‌افشان بریدند
به ایران هم سرایت کرد این کار
زنان فرمودهٔ شیطان شنیدند
طلایین طرّه و مشکین کلاله
درو کردند و قلب ما دریدند
سر خود را کچل کردند و زین غم
دل ما را به خاک وخون کشیدند
به یک تقلید بیجا این بلا را
دودستی بر سر خود آوربدند
سخن کوته کنم دور از عزیزان
زنان یکسر به گیس خویش ریدند
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
در اخلاق و نفوس زنان
این جوان داشت خانمی مقبول
بود خانم از این رویه ملول
چون که‌اعصاب زن دقیق‌تر است
حس پنهانیش رقیق‌تر است
بیند از پیش چیزهایی را
آفتی‌، رنجی‌، ابتلایی را
پیرو امن و حفظ آرامی است
خصم‌بی‌نظمی و بی‌اندامی است
هست بالطبع زن محافظه کار
می کند از اصول تازه فرار
هست اعصاب زن لطیف و رقیق
می گریزد ز بحث و ازتحقیق
حس نمایدکه در رحم فرزند
شود ازحفظ نظم نیرومند
خصم افکار تازه‌اند زنان
منکرکار تازه‌اند زنان
زن به هر چیز تازه بندد دل
لیک گردد ز فکر تازه کسل
ترسد این نازموده فکر نوین
نبود سودمند بهر جنین
حامی آزموده باشد زن
هست ناآزموده را دشمن
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
دعوت شوهر زن را به کیش وجدان
داشت اصرار شوهر نادان
که شود زن مطاوع وجدان
رخ نپوشد ز مرد بیگانه
خاصه زان نوجوان فرزانه
زن ازین گفته‌هاکسل می‌شد
قهر می کرد و تنگ‌دل می‌شد
به حذر بود ازآن طریقه شوی
و‌بژه از آن رفیق تازهٔ اوی
ساده‌دل هرچه بیش می کوشید
زن رخ ازغیر بیش می‌پوشید
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
محشور شدن دو خانواده
این کشاکش بسی نگشت دراز
که شدند آن چهار تن دمساز
دل این جنس خوبروی ظریف
هست مانند آبگینه لطیف
که به اندک فشار می‌شکند
پیش سختی مقاومت نکند
زن در اول چو موم سرد بود
دیر پذرای نقش مرد بود
دیرپذرای و خویشتن‌دار است
سخت‌کوش و محافظت‌کار است
لیک چون گرم گشت در کف مرد
غیر نرمی چه می‌تواند کرد
موم‌ چون گشت گرم‌ و نیمه گداخت
هرچه خواهی ازو توانی ساخت
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
گفتار دهم در صفت زن گوید
چادر و روی‌بند خوب نبود
زن چنان مستمند خوب نبود
جهل اسباب عافیت نشود
زن روبسته‌تربیت نشود
کار زن برتر است از این اسباب
هست‌یکسان‌حجاب‌ و رفع حجاب
ای که اصلاح کار زن خواهی
بی‌سبب عمر خوبشتن کاهی
زن از اول چنین که بینی بود
هیچ تدبیر، چاره‌اش ننمود
گر قوانین ما همین باشد
ابدالدهر زن چنین باشد
زن به قید حواس خمس دراست
زن نمودار سادهٔ بشر است
زن کتاب طبیعت ساده است
زن ز دستور حکمت آزاده است
زن اگر جاهلست اگر داناست
خودپسند است‌و خویشتن‌آراست
کار او با جمال و زبباییست
هنر و پیشه‌اش خودآراییست
گر نخواهی که بستن بنماید
به سرتوکه بیش بنماید
باید آزاد سازیش ز قفس
تا فرود آید از هوا و هوس
تو مپندار خوی منکر زن
رود ازبیم دوزخ از سر زن
زن به مردان دلیر باشد و چیر
بر خدا نیز هست چیر و دلیر
لابه وآه و اشگ و زاری او
هست هرجا سلاح کاری او
کار با این سلاح برنده
می کند با خدا و با بنده
زن خدا را ز جنس نر داند
در دلش لابه را اثر داند
زن که با شوی خودوفا نکند
از خدا نیز هم حیا نکند
علم‌های خیالی و نقلی
دوست دارد، نه فکری و عقلی
زن دانا اگر بود مغرور
شاید ار باشد از خیانت دور
دگر آن زن که آزموده بود
داستان‌ها بسی شنوده بود
سوم‌آن‌زن که‌هست‌شوهردوست
شوهرش نیز دل‌سپردهٔ اوست
چون‌ازین‌بگذری‌به‌دست‌قضاست
یند و اندرز و قیل‌و قال‌، هباست
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
در طبیعت زن
راست خواهی زنان معمایند
پیچ در پیچ و لای بر لایند
زن بود چون پیاز تو در تو
کس ندارد خبر ز باطن او
نیست زن پای‌بند هیچ اصول
بجز از اصل فاعل و مفعول
خویش را صد قلم بزک کردن
غایتش زادن است و پروردن
در طبیعت طبیعتی ثانی است
کارگاه نتاج انسانی است
زن به‌معنی طبیعتی دگر است
چون‌ طبیعت‌ عنود و کور و کر است
هنرش جلب مایه و زاد است
شغل او امتزاج و ایجاد است
آورد صنعتی که جان دارد
هرچه دارد برای آن دارد
شود از هر جدید و تازه کسل
جز از آن تازه کاو رباید دل
دل رباید که افتدش کاری
و افکند طرح جان جانداری
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۸۶ - بوالفضایل
والا مردست بوالفضایل
زیبا مردست بوالفضایل
ما مرد نه ایم هیچ بی او
بی ما مرست بوالفضایل
مردان نکنند کار تنها
تنها مردست بوالفضایل
هر جا که چو زن شود همه مرد
آنجا مردست بوالفضایل
زن روسبیی بود که گوید
رعنا مردست بوالفضایل
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۱
خواهی که به کام دشمنانت نکنند
انگشت نمای مردمانت نکنند
پرهیز کن از خواهر و از دختر و زن
تا حیز و دیوث و قلتبانت نکنند
جامی : دفتر دوم
بخش ۳۴ - حکایت آن زن که در دیار مصر سی سال در مقام حیرت بر یک جای بماند
در نواحی مصر شیر زنی
همچو مردان مرد خود شکنی
به چنین دولتی مشرف شد
نقد هستی تمامش از کف شد
شست از آلودگی به کلی دست
نه به شب خفتی و نی به روز نشست
قرب سی سال ماند بر سر پای
که نجنبید چون درخت از جای
خفت مرغش به فرق فارغ بال
گشت مارش به ساق پا خلخال
شست و شو داده موی او باران
شانه کرده صبا چو غمخواران
هیچگه ز آفتاب عالمتاب
سایه بانش نگشته غیر سحاب
لب فرو بسته از شراب و طعام
چون فرشته نه چاشت خورد نه شام
همچو مور و ملخ ز هر طرفی
دام و دد گرد او کشیده صفی
او خوش اندر میانه واله و مست
ایستاده به پا نه نیست و نه هست
چشم او بر جمال شاهد حق
جان به طوفان عشق مستغرق
دل به پروازهای روحانی
گوش بر رازهای پنهانی
زن مگویش که در کشاکش درد
یک سر موی او به از صد مرد
مرد و زن مست نقش پیکر خاک
جان روشن بود از اینها پاک
کردگارا مرا ز من برهان
وز غم مرد و فکر زن برهان
مردیی ده که راد مرد شوم
وز مرید و مراد فرد شوم
غرقه گردم به موج لجه راز
هرگز از خود نشان نیابم باز
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۲۷ - در مذمت زنان که محل شهوت موقوف علیه فرزندان است
چاره نبود اهل شهوت را ز زن
صحبت زن هست بیخ عمر کن
زن چه باشد ناقصی در عقل و دین
هیچ ناقص نیست در عالم چنین
دور دان از سیرت اهل کمال
ناقصان را سخره بودن ماه و سال
پیش کامل کو به دانش سرور است
سخره ناقص ز ناقص کمتر است
بر سر خوان عطای ذوالمنن
نیست کافر نعمتی بدتر ز زن
گر دهی صد سال زن را سیم و زر
پای تا سرگیری او را در گهر
جامه از دیبای ششتر دوزیش
خانه از زرین لگن افروزیش
لعل و در آویزه گوشش کنی
شرب زرکش ستر شب پوشش کنی
هم به وقت چاشت هم هنگام شام
خوانش آرایی به گوناگون طعام
چون شود تشنه ز جام گوهری
آبش از سر چشمه خضر آوری
میوه چون خواهد ز تو همچون شهان
نار یزد آری و سیب اصفهان
چون فتد از داوری در تاب و پیچ
جمله اینها پیش او هیچ است هیچ
گویدت ای جانگداز عمر کاه
هیچ چیز از تو ندیدم هیچ گاه
گر چه باشد چهره اش لوح صفا
خالی است آن لوح از حرف وفا
در جهان از زن وفاداری که دید
غیر مکاری و غداری که دید
سالها دست اندر آغوشت کند
چون بتابی رو فراموشت کند
گر تو پیری یار دیگر بایدش
همدمی از تو قوی تر بایدش
چون جوانی آید او را در نظر
جای تو خواهد که او بندد کمر