عبارات مورد جستجو در ۵ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر اول
بخش ۷۶ - تفسیر رجعنا من الجهاد الاصغر الیالجهاد الاکبر
ای شهان کشتیم ما خصم برون
ماند خصمی زو بتر در اندرون
کشتن این، کار عقل و هوش نیست
شیر باطن سخرۀ خرگوش نیست
دوزخ است این نفس و دوزخ اژدهاست
کو به دریاها نگردد کم و کاست
هفت دریا را درآشامد هنوز
کم نگردد سوزش آن خلقسوز
سنگها و کافران سنگدل
اندر آیند اندرو زار و خجل
هم نگردد ساکن از چندین غذا
تا ز حق آید مر او را این ندا
سیر گشتی سیر؟ گوید نه، هنوز
اینت آتش، اینت تابش، اینت سوز
عالمی را لقمه کرد و درکشید
معدهاش نعره زنان هل من مزید
حق قدم بر وی نهد از لامکان
آنگه او ساکن شود از کن فکان
چون که جزو دوزخ است این نفس ما
طبع کل دارد همیشه جزوها
این قدم حق را بود کو را کشد
غیر حق خود کی کمان او کشد؟
در کمان ننهند الا تیر راست
این کمان را باژگون کژ تیرهاست
راست شو چون تیر و واره از کمان
کز کمان هر راست بجهد بیگمان
چون که وا گشتم ز پیکار برون
روی آوردم به پیکار درون
قد رجعنا من جهاد الاصغریم
با نبی اندر جهاد اکبریم
قوت از حق خواهم و توفیق و لاف
تا به سوزن بر کنم این کوه قاف
سهل شیری دان که صفها بشکند
شیر آن است آن که خود را بشکند
ماند خصمی زو بتر در اندرون
کشتن این، کار عقل و هوش نیست
شیر باطن سخرۀ خرگوش نیست
دوزخ است این نفس و دوزخ اژدهاست
کو به دریاها نگردد کم و کاست
هفت دریا را درآشامد هنوز
کم نگردد سوزش آن خلقسوز
سنگها و کافران سنگدل
اندر آیند اندرو زار و خجل
هم نگردد ساکن از چندین غذا
تا ز حق آید مر او را این ندا
سیر گشتی سیر؟ گوید نه، هنوز
اینت آتش، اینت تابش، اینت سوز
عالمی را لقمه کرد و درکشید
معدهاش نعره زنان هل من مزید
حق قدم بر وی نهد از لامکان
آنگه او ساکن شود از کن فکان
چون که جزو دوزخ است این نفس ما
طبع کل دارد همیشه جزوها
این قدم حق را بود کو را کشد
غیر حق خود کی کمان او کشد؟
در کمان ننهند الا تیر راست
این کمان را باژگون کژ تیرهاست
راست شو چون تیر و واره از کمان
کز کمان هر راست بجهد بیگمان
چون که وا گشتم ز پیکار برون
روی آوردم به پیکار درون
قد رجعنا من جهاد الاصغریم
با نبی اندر جهاد اکبریم
قوت از حق خواهم و توفیق و لاف
تا به سوزن بر کنم این کوه قاف
سهل شیری دان که صفها بشکند
شیر آن است آن که خود را بشکند
مولوی : دفتر دوم
بخش ۶۰ - تتمهٔ نصیحت رسول علیه السلام بیمار را
گفت پیغامبر مر آن بیمار را
چون عیادت کرد یار زار را
که مگر نوعی دعایی کردهیی
از جهالت زهربایی خوردهیی؟
یاد آور چه دعا میگفتهیی
چون ز مکر نفس میآشفتهیی
گفت یادم نیست، الٰا همتی
دار با من، یادم آید ساعتی
از حضور نوربخش مصطفیٰ
پیش خاطر آمد او را آن دعا
تافت زان روزن که از دل تا دل است
روشنی که فرق حق و باطل است
گفت اینک یادم آمد ای رسول
آن دعا که گفتهام من بوالفضول
چون گرفتار گنه میآمدم
غرقه دست اندر حشایش میزدم
از تو تهدید و وعیدی میرسید
مجرمان را از عذاب بس شدید
مضطرب میگشتم و چاره نبود
بند محکم بود و قفل ناگشود
نی مقام صبر و نی راه گریز
نی امید توبه، نی جای ستیز
من چو هاروت و چو ماروت از حزن
آه میکردم که ای خلاق من
از خطر هاروت و ماروت آشکار
چاه بابل را بکردند اختیار
تا عذاب آخرت اینجا کشند
گربزند و عاقل و ساحروشاند
نیک کردند و به جای خویش بود
سهلتر باشد ز آتش رنج دود
حد ندارد وصف رنج آن جهان
سهل باشد رنج دنیا پیش آن
ای خنک آن کو جهادی میکند
بر بدن زجری و دادی میکند
تا ز رنج آن جهانی وارهد
بر خود این رنج عبادت مینهد
من همی گفتم که یارب آن عذاب
هم درین عالم بران بر من شتاب
تا در آن عالم فراغت باشدم
در چنین درخواست حلقه میزدم
این چنین رنجورییی پیدام شد
جان من از رنج بیآرام شد
ماندهام از ذکر و از اوراد خود
بیخبر گشتم ز خویش و نیک و بد
گر نمیدیدم کنون من روی تو
ای خجسته، وی مبارک بوی تو
میشدم از بند من یکبارگی
کردیام شاهانه این غمخوارگی
گفت هی هی این دعا دیگر مکن
برمکن تو خویش را از بیخ و بن
تو چه طاقت داری ای مور نژند
که نهد بر تو چنان کوه بلند؟
گفت توبه کردم ای سلطان که من
از سر جلدی نلافم هیچ فن
این جهان تیه است و تو موسی و ما
از گنه در تیه مانده مبتلا
قوم موسی راه میپیمودهاند
آخر اندر گام اول بودهاند
سالها ره میرویم و در اخیر
هم چنان در منزل اول اسیر
گر دل موسیٰ ز ما راضی بدی
تیه را راه و کران پیدا شدی
ور به کل بیزار بودی او ز ما
کی رسیدی خوانمان هیچ از سما؟
کی ز سنگی چشمهها جوشان شدی؟
در بیابانمان امان جان شدی؟
بل به جای خوان خود آتش آمدی
اندرین منزل لهب بر ما زدی
چون دودل شد موسی اندر کار ما
گاه خصم ماست و گاهی یار ما
خشمش آتش میزند در رخت ما
حلم او رد میکند تیر بلا
کی بود که حلم گردد خشم نیز؟
نیست این نادر ز لطفت ای عزیز
مدح حاضر وحشت است از بهر این
نام موسیٰ میبرم قاصد چنین
ورنه موسیٰ کی روا دارد که من
پیش تو یاد آورم از هیچ تن؟
عهد ما بشکست صد بار و هزار
عهد تو چون کوه ثابت، برقرار
عهد ما کاه و به هر بادی زبون
عهد تو کوه و ز صد که هم فزون
حق آن قوت که بر تلوین ما
رحمتی کن ای امیر لونها
خویش را دیدیم و رسوایی خویش
امتحان ما مکن ای شاه بیش
تا فضیحتهای دیگر را نهان
کرده باشی ای کریم مستعان
بیحدی تو در جمال و در کمال
در کژی ما بیحدیم و در ضلال
بی حدی خویش بگمار ای کریم
بر کژی بیحد مشتی لئیم
هین که از تقطیع ما یک تار ماند
مصر بودیم و یکی دیوار ماند
البقیه، البقیه، ای خدیو
تا نگردد شاد کلی جان دیو
بهر ما نی، بهر آن لطف نخست
که تو کردی گمرهان را باز جست
چون نمودی قدرتت، بنمای رحم
ای نهاده رحمها در لحم و شحم
این دعا گر خشم افزاید تو را
تو دعا تعلیم فرما مهترا
آنچنان کآدم بیفتاد از بهشت
رجعتش دادی که رست از دیو زشت
دیو که بود کو ز آدم بگذرد؟
بر چنین نطعی ازو بازی برد؟
در حقیقت نفع آدم شد همه
لعنت حاسد شده آن دمدمه
بازییی دید و دو صد بازی ندید
پس ستون خانهٔ خود را برید
آتشی زد شب به کشت دیگران
باد آتش را به کشت او بران
چشمبندی بود لعنت دیو را
تا زیان خصم دید آن ریو را
خود زیان جان او شد ریو او
گویی آدم بود دیو دیو او
لعنت این باشد که کژبینش کند
حاسد و خودبین و پرکینش کند
تا نداند که هر آن که کرد بد
عاقبت باز آید و بر وی زند
جمله فرزینبندها بیند به عکس
مات بر وی گردد و نقصان و وکس
زان که گر او هیچ بیند خویش را
مهلک و ناسور بیند ریش را
درد خیزد زین چنین دیدن درون
درد او را از حجاب آرد برون
تا نگیرد مادران را درد زه
طفل در زادن نیابد هیچ ره
این امانت در دل و دل حاملهست
این نصیحتها مثال قابلهست
قابله گوید که زن را درد نیست
درد باید، درد کودک را رهیست
آن که او بیدرد باشد، رهزن است
زان که بیدردی اناالحق گفتن است
آن انا بیوقت گفتن لعنت است
آن انا در وقت گفتن، رحمت است
آن انای منصور رحمت شد یقین
آن انای فرعون لعنت شد ببین
لاجرم هر مرغ بیهنگام را
سر بریدن واجب است اعلام را
سر بریدن چیست؟ کشتن نفس را
در جهاد و ترک گفتن تفس را
آنچنان که نیش گزدم برکنی
تا که یابد او ز کشتن ایمنی
برکنی دندان پر زهری ز مار
تا رهد مار از بلای سنگسار
هیچ نکشد نفس را جز ظل پیر
دامن آن نفسکش را سخت گیر
چون بگیری سخت، آن توفیق هوست
در تو هر قوت که آید، جذب اوست
ما رمیت اذ رمیت راست دان
هر چه کارد جان، بود از جان جان
دست گیرنده وی است و بردبار
دم به دم آن دم ازو امید دار
نیست غم گر دیر بیاو ماندهیی
دیرگیر و سختگیرش خواندهیی
دیر گیرد، سخت گیرد رحمتش
یک دمت غایب ندارد حضرتش
ور تو خواهی شرح این وصل و ولا
از سر اندیشه میخوان والضحیٰ
ور تو گویی هم بدیها از وی است
لیک آن نقصان فضل او کی است؟
این بدی دادن کمال اوست هم
من مثالی گویمت ای محتشم
کرد نقاشی دو گونه نقشها
نقشهای صاف و نقشی بیصفا
نقش یوسف کرد و حور خوشسرشت
نقش عفریتان و ابلیسان زشت
هر دو گونه نقش استادی اوست
زشتی او نیست، آن رادی اوست
زشت را در غایت زشتی کند
جمله زشتیها به گردش برتند
تا کمال دانشش پیدا شود
منکر استادیاش رسوا شود
ور نداند زشت کردن ناقص است
زین سبب خلاق گبر و مخلص است
پس ازین رو کفر و ایمان شاهدند
بر خداوندیش و هر دو ساجدند
لیک مؤمن دان که طوعا ساجد است
زان که جویای رضا و قاصد است
هست کرها گبر هم یزدانپرست
لیک قصد او مرادی دیگر است
قلعهٔ سلطان عمارت میکند
لیک دعوی امارت میکند
گشته یاغی تا که ملک او بود
عاقبت خود قلعه سلطانی شود
مؤمن آن قلعه برای پادشاه
میکند معمور، نه از بهر جاه
زشت گوید ای شه زشتآفرین
قادری بر خوب و بر زشت مهین
خوب گوید ای شه حسن و بها
پاک گردانیدیام از عیبها
چون عیادت کرد یار زار را
که مگر نوعی دعایی کردهیی
از جهالت زهربایی خوردهیی؟
یاد آور چه دعا میگفتهیی
چون ز مکر نفس میآشفتهیی
گفت یادم نیست، الٰا همتی
دار با من، یادم آید ساعتی
از حضور نوربخش مصطفیٰ
پیش خاطر آمد او را آن دعا
تافت زان روزن که از دل تا دل است
روشنی که فرق حق و باطل است
گفت اینک یادم آمد ای رسول
آن دعا که گفتهام من بوالفضول
چون گرفتار گنه میآمدم
غرقه دست اندر حشایش میزدم
از تو تهدید و وعیدی میرسید
مجرمان را از عذاب بس شدید
مضطرب میگشتم و چاره نبود
بند محکم بود و قفل ناگشود
نی مقام صبر و نی راه گریز
نی امید توبه، نی جای ستیز
من چو هاروت و چو ماروت از حزن
آه میکردم که ای خلاق من
از خطر هاروت و ماروت آشکار
چاه بابل را بکردند اختیار
تا عذاب آخرت اینجا کشند
گربزند و عاقل و ساحروشاند
نیک کردند و به جای خویش بود
سهلتر باشد ز آتش رنج دود
حد ندارد وصف رنج آن جهان
سهل باشد رنج دنیا پیش آن
ای خنک آن کو جهادی میکند
بر بدن زجری و دادی میکند
تا ز رنج آن جهانی وارهد
بر خود این رنج عبادت مینهد
من همی گفتم که یارب آن عذاب
هم درین عالم بران بر من شتاب
تا در آن عالم فراغت باشدم
در چنین درخواست حلقه میزدم
این چنین رنجورییی پیدام شد
جان من از رنج بیآرام شد
ماندهام از ذکر و از اوراد خود
بیخبر گشتم ز خویش و نیک و بد
گر نمیدیدم کنون من روی تو
ای خجسته، وی مبارک بوی تو
میشدم از بند من یکبارگی
کردیام شاهانه این غمخوارگی
گفت هی هی این دعا دیگر مکن
برمکن تو خویش را از بیخ و بن
تو چه طاقت داری ای مور نژند
که نهد بر تو چنان کوه بلند؟
گفت توبه کردم ای سلطان که من
از سر جلدی نلافم هیچ فن
این جهان تیه است و تو موسی و ما
از گنه در تیه مانده مبتلا
قوم موسی راه میپیمودهاند
آخر اندر گام اول بودهاند
سالها ره میرویم و در اخیر
هم چنان در منزل اول اسیر
گر دل موسیٰ ز ما راضی بدی
تیه را راه و کران پیدا شدی
ور به کل بیزار بودی او ز ما
کی رسیدی خوانمان هیچ از سما؟
کی ز سنگی چشمهها جوشان شدی؟
در بیابانمان امان جان شدی؟
بل به جای خوان خود آتش آمدی
اندرین منزل لهب بر ما زدی
چون دودل شد موسی اندر کار ما
گاه خصم ماست و گاهی یار ما
خشمش آتش میزند در رخت ما
حلم او رد میکند تیر بلا
کی بود که حلم گردد خشم نیز؟
نیست این نادر ز لطفت ای عزیز
مدح حاضر وحشت است از بهر این
نام موسیٰ میبرم قاصد چنین
ورنه موسیٰ کی روا دارد که من
پیش تو یاد آورم از هیچ تن؟
عهد ما بشکست صد بار و هزار
عهد تو چون کوه ثابت، برقرار
عهد ما کاه و به هر بادی زبون
عهد تو کوه و ز صد که هم فزون
حق آن قوت که بر تلوین ما
رحمتی کن ای امیر لونها
خویش را دیدیم و رسوایی خویش
امتحان ما مکن ای شاه بیش
تا فضیحتهای دیگر را نهان
کرده باشی ای کریم مستعان
بیحدی تو در جمال و در کمال
در کژی ما بیحدیم و در ضلال
بی حدی خویش بگمار ای کریم
بر کژی بیحد مشتی لئیم
هین که از تقطیع ما یک تار ماند
مصر بودیم و یکی دیوار ماند
البقیه، البقیه، ای خدیو
تا نگردد شاد کلی جان دیو
بهر ما نی، بهر آن لطف نخست
که تو کردی گمرهان را باز جست
چون نمودی قدرتت، بنمای رحم
ای نهاده رحمها در لحم و شحم
این دعا گر خشم افزاید تو را
تو دعا تعلیم فرما مهترا
آنچنان کآدم بیفتاد از بهشت
رجعتش دادی که رست از دیو زشت
دیو که بود کو ز آدم بگذرد؟
بر چنین نطعی ازو بازی برد؟
در حقیقت نفع آدم شد همه
لعنت حاسد شده آن دمدمه
بازییی دید و دو صد بازی ندید
پس ستون خانهٔ خود را برید
آتشی زد شب به کشت دیگران
باد آتش را به کشت او بران
چشمبندی بود لعنت دیو را
تا زیان خصم دید آن ریو را
خود زیان جان او شد ریو او
گویی آدم بود دیو دیو او
لعنت این باشد که کژبینش کند
حاسد و خودبین و پرکینش کند
تا نداند که هر آن که کرد بد
عاقبت باز آید و بر وی زند
جمله فرزینبندها بیند به عکس
مات بر وی گردد و نقصان و وکس
زان که گر او هیچ بیند خویش را
مهلک و ناسور بیند ریش را
درد خیزد زین چنین دیدن درون
درد او را از حجاب آرد برون
تا نگیرد مادران را درد زه
طفل در زادن نیابد هیچ ره
این امانت در دل و دل حاملهست
این نصیحتها مثال قابلهست
قابله گوید که زن را درد نیست
درد باید، درد کودک را رهیست
آن که او بیدرد باشد، رهزن است
زان که بیدردی اناالحق گفتن است
آن انا بیوقت گفتن لعنت است
آن انا در وقت گفتن، رحمت است
آن انای منصور رحمت شد یقین
آن انای فرعون لعنت شد ببین
لاجرم هر مرغ بیهنگام را
سر بریدن واجب است اعلام را
سر بریدن چیست؟ کشتن نفس را
در جهاد و ترک گفتن تفس را
آنچنان که نیش گزدم برکنی
تا که یابد او ز کشتن ایمنی
برکنی دندان پر زهری ز مار
تا رهد مار از بلای سنگسار
هیچ نکشد نفس را جز ظل پیر
دامن آن نفسکش را سخت گیر
چون بگیری سخت، آن توفیق هوست
در تو هر قوت که آید، جذب اوست
ما رمیت اذ رمیت راست دان
هر چه کارد جان، بود از جان جان
دست گیرنده وی است و بردبار
دم به دم آن دم ازو امید دار
نیست غم گر دیر بیاو ماندهیی
دیرگیر و سختگیرش خواندهیی
دیر گیرد، سخت گیرد رحمتش
یک دمت غایب ندارد حضرتش
ور تو خواهی شرح این وصل و ولا
از سر اندیشه میخوان والضحیٰ
ور تو گویی هم بدیها از وی است
لیک آن نقصان فضل او کی است؟
این بدی دادن کمال اوست هم
من مثالی گویمت ای محتشم
کرد نقاشی دو گونه نقشها
نقشهای صاف و نقشی بیصفا
نقش یوسف کرد و حور خوشسرشت
نقش عفریتان و ابلیسان زشت
هر دو گونه نقش استادی اوست
زشتی او نیست، آن رادی اوست
زشت را در غایت زشتی کند
جمله زشتیها به گردش برتند
تا کمال دانشش پیدا شود
منکر استادیاش رسوا شود
ور نداند زشت کردن ناقص است
زین سبب خلاق گبر و مخلص است
پس ازین رو کفر و ایمان شاهدند
بر خداوندیش و هر دو ساجدند
لیک مؤمن دان که طوعا ساجد است
زان که جویای رضا و قاصد است
هست کرها گبر هم یزدانپرست
لیک قصد او مرادی دیگر است
قلعهٔ سلطان عمارت میکند
لیک دعوی امارت میکند
گشته یاغی تا که ملک او بود
عاقبت خود قلعه سلطانی شود
مؤمن آن قلعه برای پادشاه
میکند معمور، نه از بهر جاه
زشت گوید ای شه زشتآفرین
قادری بر خوب و بر زشت مهین
خوب گوید ای شه حسن و بها
پاک گردانیدیام از عیبها
رشیدالدین میبدی : ۱۲- سورة یوسف- مکیة
۷ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: «وَ ما أُبَرِّئُ نَفْسِی» الآیة... یوسف (ع) آن گه که گفت ذلک لیعلم انّى لم اخنه بالغیب، توفیق و عصمت حق دید، باز چون گفت و ما ابرّئ نفسى، تقصیر در خدمت خود دید، آن یکى بیان شکر توفیق است و این یکى بیان عذر تقصیر است و بنده باید که پیوسته میان شکر و عذر گردان بود، هر گه که با حق نگرد نعمت بیند بنازد و در شکر بیفزاید، چون با خود نگرد گناه بیند بسوزد و بعذر پیش آید، بآن شکر مستحق زیادت گردد، باین عذر مستوجب مغفرت شود.
پیر طریقت ازینجا گفت: الهى گاهى بخود نگرم گویم از من زارتر کیست؟
گاهى بتو نگرم گویم از من بزرگوارتر کیست؟!
چون از صفت خویشتن اندر گذرم
گاهى که بطینت خود افتد نظرم
گویم که من از هر چه بعالم بترم
از عرش همى بخویشتن در نگرم
فضیل عیاض را دیدند از خلق عزلت گرفته و در آن زاویهاى از زوایاى مسجد تنها نشسته و ذکر حق را مونس خود کرده، خلوتى که جوانمردان را بر بساط انبساط در خیمه «وَ هُوَ مَعَکُمْ» با حق بود با دست آورده، دوستى فرا رسید او را تنها دید، بدیدار وى تبرّک گرفت، پیش وى بنشست، فضیل گفت: یا اخى ما اجلسک الىّ، چه ترا بر آن داشت که درین خلوت ما زحمت آوردى، نهمار فارغى که بما میپردازى، درویش گفت معذورم دار که من ندانستم و از وقت و وجد تو بى خبر بودم، اکنون از وقت خویش ما را خبرى باز ده و از روش خویش نکتهاى بگوى تا از صحبت تو بىنصیب نباشیم. فضیل گفت آنچ ترا سزاست بگویم: بدانک فضیل را از گزارد شکر نعمت منعم و از عذر خواست زلّت خویش با دیگرى پرداخت نیست و در دل وى نیز چیزى را جاى نیست، گاهى بخود نگرم عذر زلّت خواهم، گاهى بدو نگرم شکر نعمت گزارم، فضیل آن گه روى سوى آسمان کرد گفت: الهى آن طاقت که دارد که بخود شکر نعمت تو کند؟ آن کیست که بسزاى تو ترا خدمت کند؟
الیه مغبون کسى که نصیب او از دوستى تو گفتارست، او را که درین راه جان و دل بکارست، او را با وصل تو چه کارست؟ الهى ما را از نعمت تو این بس که هرگز در مهر تو شکیبا نبودیم و بجان و دل خاک سر کوى تو مىبوئیم. و بدست امید حلقه در دوستى مىکوبیم و هر جاى که در جهان گم شدهایست قصّه خود با او مىگوییم، آن گه روى با درویش کرد گفت: اخف مکانک و احفظ لسانک و استغفر اللَّه لذنبک و للمؤمنین و المؤمنات.
قوله «إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ» بدانک نفس را چهار رتبت است: اول نفس امّاره، پس نفس مکاره، سیم سحّاره، چهارم مطمئنّة. نفس امّاره آنست که در بوته ریاضت نگذشته پوست هستى از وى بد باغت باز نیفتاده و با خلق خدا بخصومت برخاسته و هنوز بر صفت سبعیّت بمانده، پیوسته در پوستین خلق افتاده، همه خطبه بر خود کند، همیشه قدم بر مراد خود نهد، در عالم انسانیّت مىچرد و از چشمه هوا آب میخورد، جز خوردن و خفتن و کام راندن چیزى دیگر نداند، ربّ العزّه خداوندان این نفس را میگوید «ذَرْهُمْ یَأْکُلُوا وَ یَتَمَتَّعُوا وَ یُلْهِهِمُ الْأَمَلُ فَسَوْفَ یَعْلَمُونَ» آدمى رنگست بصورت، اما شیطان بود بصفت، اینست که گفت شیاطین الانس و الجنّ، حجاب عظیم است و قاطع دین است، معدن فسقها و مرکز شرّها، اگر کسى از وى بتواند رست بمخالفت وى تو اندرست، که قرآن مجید خبر چنین میدهد: «وَ أَمَّا مَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ وَ نَهَى النَّفْسَ عَنِ الْهَوى فَإِنَّ الْجَنَّةَ هِیَ الْمَأْوى» و جمله انبیاء و رسل که آمدند ایشان را بقهر و جهاد این نفس فرمودند. مصطفى (ص) گفت: «رجعنا من الجهاد الاصغر الى الجهاد الاکبر، اصعب الجهاد جهاد النفس، جاهدوا فى اللَّه حق جهاده»، حقّ مجاهدت آنست که صفات نفس امّاره چون حرص و شهوت و شره و حقد و کبر و عداوت و بغض آن را پرورش ندهى و زیر دست خود دارى، هر گه که سر برزند آن را بسنگ جهد از خود باز میدارى چنانک آن جوان مرد گفته:
مار نفست بر سر گنج دلت ساکن شدست
سنگ جهد از عهد دل بر تارک آن مار زن
ور کسى بیمار جانست از نهیب هزل چرخ
شربتى از جام جدّ بر جان آن بیمار زن
امّا نفس مکّاره فروترست از نفس امّاره، قوّت آن ندارد که مقاومت مرد کند، اما پیوسته در کمین بود تا کى دست یابد، و مثالش آنست که چون مرید را در راه مجاهدت و ریاضت در مقام جمعیت بیند، سفرى از سفرهاى طاعت چون حجّ و غزا و زیارت در پیش وى نهد، گوید این بهتر و در منازل طاعات این قدم عالیتر، و وى در آنچ گفت راستگوى است، امّا مکرست که میکند و تلبیس که میخواهد تا مرید را از مقام جمعیّت بیفکند و او را در این سفر پراکنده خاطر و سرگردان کند و باشد که بمقصود رسد و باشد که نرسد، و اگر رسد باشد که این جمعیت هر گز باز نبیند، جنید از اینجا گفت: هزار مرید با ما قدم درین راه نهادند همه فرو شدند و من بر سر آمدم، و مریدان را در راه ارادت، پیر از بهر این میباید که پیران منازل این راه شناخته باشند و کمین گاه نفس مکّاره بر ایشان پوشیده نماند تا احوال مریدان را تتبع میکنند و آنچ سازگار قدم ایشان بود بر آن دلالت مىکنند. بزرگان دین گفتند مرد تا صاحب تمکین نشود از نفس مکّاره ایمن نگردد، و آب اندک بقدرى نجاست پلید گردد اما بحر هرگز پلید نگردد، حال اهل بدایت باریک بود، خاطر ذمیمه از نفس مکّاره خیزد، او را بجنباند، اما حال اهل تمکین و ارباب نهایت کوه باشد و باد کوه را نتواند جنبانید، و بعد از نفس مکاره نفس سحّاره است، گرد اهل حقیقت گردد چون او را بر طاعات و انواع ریاضات محکم بیند، گوید بر نفس خود رحمت کن انّ لنفسک علیک حقّا، چون مرد نه محقق باشد او را از مقام حقیقت با مقام شریعت آرد، رخصت پیش وى نهد و هر جا که رخصت آمد آرام نفس پدید آمد از آنجا نفس قوّت گیرد و او را بقدم اوّل باز برد، نفس امّاره باز دید آید.
ابراهیم خواص گفت: چهل سال با نفس در منازعت بودم که از من نان و ماست میخواست، روزى مرا بر وى رحمت آمد، درمى سیم حلال بچنگ آوردم، در بغداد مىرفتم تا نان و ماست خرم، در خرابهاى شدم پیرى را دیدم در آن گرما گرم افتاده و زنبوران از هوا در مىپریدند و از وى گوشت بر میگرفتند، ابراهیم گفت مرا بر وى رحمت آمد، گفتم مسکین این مرد، سر برداشت و گفت اى خواص در من چه مسکینى مىبینى، نه تاج اسلام بر سر منست و گوهر معرفت در دل من، مسکین تویى که به چهل سال شهوت نان و ماست از نفس خود منع نمىتوانى کرد.
در جمله بدانک نفس سحّاره مرد را به معصیت نفرماید، بطاعت فرماید، چون مرد قدم در کوى طاعت نهد از عین طاعت وى رنگى برآرد، گوید آخر تو بهترى از آن مرد شراب خوار فاسق، مرد در خود این اعتقاد کند، خود را بچشم پسند نگرد و دیگران را بچشم حقارت تا هلاک از وى برآید.
صدّیق اکبر رضى اللَّه عنه بدیده حقیقت نظر در خود کرد، حقیقت خود بدید گفت: اقیلونى فلست بخیرکم، اى صدّیق تو خود را این همى گویى و دین اسلام و شرع مقدس بر تو این خطبه میکند که: خیر النّاس بعد رسول اللَّه ابو بکر الصدّیق، از آنجا نفس مطمئنّه آغاز کند و این نفس انبیاء و اولیاست، در پرده رعایت بند عصمت دارد، آنها که انبیااند در سراپرده عصمتاند و آنها که اولیااند در پرده حفظ و رعایتاند، اگر یک لحظه بند عصمت ازیشان برداشتندى، ازیشان همان آمدى که از فرعون و هامان، و اگر یک نفس حفظ و حیاطت و رعایت از اولیا منقطع گشتى همه اولیا زنّار در بستندى! اگر هزار سال احمد عربى میرفتى اگر «دَنا فَتَدَلَّى» نبودى کجا رسیدى؟
پیر طریقت گفت: الهى شاد بدانم که اوّل من نبودم تو بودى، آتش یافت با نور شناخت تو آمیختى، از باغ وصال نسیم قرب تو انگیختى، باران فردا نیّت برگرد بشریّت ریختى، بآتش دوستى آب و گل بسوختى تا دیده عارف بدیدار خود آموختى.
پیر طریقت ازینجا گفت: الهى گاهى بخود نگرم گویم از من زارتر کیست؟
گاهى بتو نگرم گویم از من بزرگوارتر کیست؟!
چون از صفت خویشتن اندر گذرم
گاهى که بطینت خود افتد نظرم
گویم که من از هر چه بعالم بترم
از عرش همى بخویشتن در نگرم
فضیل عیاض را دیدند از خلق عزلت گرفته و در آن زاویهاى از زوایاى مسجد تنها نشسته و ذکر حق را مونس خود کرده، خلوتى که جوانمردان را بر بساط انبساط در خیمه «وَ هُوَ مَعَکُمْ» با حق بود با دست آورده، دوستى فرا رسید او را تنها دید، بدیدار وى تبرّک گرفت، پیش وى بنشست، فضیل گفت: یا اخى ما اجلسک الىّ، چه ترا بر آن داشت که درین خلوت ما زحمت آوردى، نهمار فارغى که بما میپردازى، درویش گفت معذورم دار که من ندانستم و از وقت و وجد تو بى خبر بودم، اکنون از وقت خویش ما را خبرى باز ده و از روش خویش نکتهاى بگوى تا از صحبت تو بىنصیب نباشیم. فضیل گفت آنچ ترا سزاست بگویم: بدانک فضیل را از گزارد شکر نعمت منعم و از عذر خواست زلّت خویش با دیگرى پرداخت نیست و در دل وى نیز چیزى را جاى نیست، گاهى بخود نگرم عذر زلّت خواهم، گاهى بدو نگرم شکر نعمت گزارم، فضیل آن گه روى سوى آسمان کرد گفت: الهى آن طاقت که دارد که بخود شکر نعمت تو کند؟ آن کیست که بسزاى تو ترا خدمت کند؟
الیه مغبون کسى که نصیب او از دوستى تو گفتارست، او را که درین راه جان و دل بکارست، او را با وصل تو چه کارست؟ الهى ما را از نعمت تو این بس که هرگز در مهر تو شکیبا نبودیم و بجان و دل خاک سر کوى تو مىبوئیم. و بدست امید حلقه در دوستى مىکوبیم و هر جاى که در جهان گم شدهایست قصّه خود با او مىگوییم، آن گه روى با درویش کرد گفت: اخف مکانک و احفظ لسانک و استغفر اللَّه لذنبک و للمؤمنین و المؤمنات.
قوله «إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ» بدانک نفس را چهار رتبت است: اول نفس امّاره، پس نفس مکاره، سیم سحّاره، چهارم مطمئنّة. نفس امّاره آنست که در بوته ریاضت نگذشته پوست هستى از وى بد باغت باز نیفتاده و با خلق خدا بخصومت برخاسته و هنوز بر صفت سبعیّت بمانده، پیوسته در پوستین خلق افتاده، همه خطبه بر خود کند، همیشه قدم بر مراد خود نهد، در عالم انسانیّت مىچرد و از چشمه هوا آب میخورد، جز خوردن و خفتن و کام راندن چیزى دیگر نداند، ربّ العزّه خداوندان این نفس را میگوید «ذَرْهُمْ یَأْکُلُوا وَ یَتَمَتَّعُوا وَ یُلْهِهِمُ الْأَمَلُ فَسَوْفَ یَعْلَمُونَ» آدمى رنگست بصورت، اما شیطان بود بصفت، اینست که گفت شیاطین الانس و الجنّ، حجاب عظیم است و قاطع دین است، معدن فسقها و مرکز شرّها، اگر کسى از وى بتواند رست بمخالفت وى تو اندرست، که قرآن مجید خبر چنین میدهد: «وَ أَمَّا مَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ وَ نَهَى النَّفْسَ عَنِ الْهَوى فَإِنَّ الْجَنَّةَ هِیَ الْمَأْوى» و جمله انبیاء و رسل که آمدند ایشان را بقهر و جهاد این نفس فرمودند. مصطفى (ص) گفت: «رجعنا من الجهاد الاصغر الى الجهاد الاکبر، اصعب الجهاد جهاد النفس، جاهدوا فى اللَّه حق جهاده»، حقّ مجاهدت آنست که صفات نفس امّاره چون حرص و شهوت و شره و حقد و کبر و عداوت و بغض آن را پرورش ندهى و زیر دست خود دارى، هر گه که سر برزند آن را بسنگ جهد از خود باز میدارى چنانک آن جوان مرد گفته:
مار نفست بر سر گنج دلت ساکن شدست
سنگ جهد از عهد دل بر تارک آن مار زن
ور کسى بیمار جانست از نهیب هزل چرخ
شربتى از جام جدّ بر جان آن بیمار زن
امّا نفس مکّاره فروترست از نفس امّاره، قوّت آن ندارد که مقاومت مرد کند، اما پیوسته در کمین بود تا کى دست یابد، و مثالش آنست که چون مرید را در راه مجاهدت و ریاضت در مقام جمعیت بیند، سفرى از سفرهاى طاعت چون حجّ و غزا و زیارت در پیش وى نهد، گوید این بهتر و در منازل طاعات این قدم عالیتر، و وى در آنچ گفت راستگوى است، امّا مکرست که میکند و تلبیس که میخواهد تا مرید را از مقام جمعیّت بیفکند و او را در این سفر پراکنده خاطر و سرگردان کند و باشد که بمقصود رسد و باشد که نرسد، و اگر رسد باشد که این جمعیت هر گز باز نبیند، جنید از اینجا گفت: هزار مرید با ما قدم درین راه نهادند همه فرو شدند و من بر سر آمدم، و مریدان را در راه ارادت، پیر از بهر این میباید که پیران منازل این راه شناخته باشند و کمین گاه نفس مکّاره بر ایشان پوشیده نماند تا احوال مریدان را تتبع میکنند و آنچ سازگار قدم ایشان بود بر آن دلالت مىکنند. بزرگان دین گفتند مرد تا صاحب تمکین نشود از نفس مکّاره ایمن نگردد، و آب اندک بقدرى نجاست پلید گردد اما بحر هرگز پلید نگردد، حال اهل بدایت باریک بود، خاطر ذمیمه از نفس مکّاره خیزد، او را بجنباند، اما حال اهل تمکین و ارباب نهایت کوه باشد و باد کوه را نتواند جنبانید، و بعد از نفس مکاره نفس سحّاره است، گرد اهل حقیقت گردد چون او را بر طاعات و انواع ریاضات محکم بیند، گوید بر نفس خود رحمت کن انّ لنفسک علیک حقّا، چون مرد نه محقق باشد او را از مقام حقیقت با مقام شریعت آرد، رخصت پیش وى نهد و هر جا که رخصت آمد آرام نفس پدید آمد از آنجا نفس قوّت گیرد و او را بقدم اوّل باز برد، نفس امّاره باز دید آید.
ابراهیم خواص گفت: چهل سال با نفس در منازعت بودم که از من نان و ماست میخواست، روزى مرا بر وى رحمت آمد، درمى سیم حلال بچنگ آوردم، در بغداد مىرفتم تا نان و ماست خرم، در خرابهاى شدم پیرى را دیدم در آن گرما گرم افتاده و زنبوران از هوا در مىپریدند و از وى گوشت بر میگرفتند، ابراهیم گفت مرا بر وى رحمت آمد، گفتم مسکین این مرد، سر برداشت و گفت اى خواص در من چه مسکینى مىبینى، نه تاج اسلام بر سر منست و گوهر معرفت در دل من، مسکین تویى که به چهل سال شهوت نان و ماست از نفس خود منع نمىتوانى کرد.
در جمله بدانک نفس سحّاره مرد را به معصیت نفرماید، بطاعت فرماید، چون مرد قدم در کوى طاعت نهد از عین طاعت وى رنگى برآرد، گوید آخر تو بهترى از آن مرد شراب خوار فاسق، مرد در خود این اعتقاد کند، خود را بچشم پسند نگرد و دیگران را بچشم حقارت تا هلاک از وى برآید.
صدّیق اکبر رضى اللَّه عنه بدیده حقیقت نظر در خود کرد، حقیقت خود بدید گفت: اقیلونى فلست بخیرکم، اى صدّیق تو خود را این همى گویى و دین اسلام و شرع مقدس بر تو این خطبه میکند که: خیر النّاس بعد رسول اللَّه ابو بکر الصدّیق، از آنجا نفس مطمئنّه آغاز کند و این نفس انبیاء و اولیاست، در پرده رعایت بند عصمت دارد، آنها که انبیااند در سراپرده عصمتاند و آنها که اولیااند در پرده حفظ و رعایتاند، اگر یک لحظه بند عصمت ازیشان برداشتندى، ازیشان همان آمدى که از فرعون و هامان، و اگر یک نفس حفظ و حیاطت و رعایت از اولیا منقطع گشتى همه اولیا زنّار در بستندى! اگر هزار سال احمد عربى میرفتى اگر «دَنا فَتَدَلَّى» نبودى کجا رسیدى؟
پیر طریقت گفت: الهى شاد بدانم که اوّل من نبودم تو بودى، آتش یافت با نور شناخت تو آمیختى، از باغ وصال نسیم قرب تو انگیختى، باران فردا نیّت برگرد بشریّت ریختى، بآتش دوستى آب و گل بسوختى تا دیده عارف بدیدار خود آموختى.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب پنجم - در مجاهدة
قالَ اللّهُ تَعالی والَّذینَ جاهَدوا فینالَنَهْدِیَّنَهُمْ سُبُلَنا. ابوسعید خَدری رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گوید پرسیدند پیغامبر را صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّم از فاضلترین جهاد، گفت کلمۀ حق پیش سلطان ستمکار گفتن و اشک از چشم ابوسعید فرو ریخت.
استاد ابوعلی دقّاق گوید هر که ظاهر خویش را بیاراید بمجاهدة، خدای باطن او را بیاراید بمشاهدة.
و بدانک هر که اندر بدایت صاحب مجاهدة نباشد ازین طریقت هیچ به وی نیابد.
ابوعثمان مغربی راست کی هرکه پندارد که این در بر وی بازگشایند و هیچ چیز یابد از حقیقت مگر بمجاهدة اندر غلط است.
استاد ابوعلی گفت هر که اندر بدایت او را برخاستی نبود اندر نهایت ویرا نشستی نبود.
و هم از وی شنیدم اندر لفظ اَلْحَرَکَةُ بَرَکَةْ، حرکات ظاهر برکات سرّ برآورد.
بویزید گفت بدوازده سال آهنگر نفس خویش بودم و پنج سال آینۀ دل خویش بودم و یکسال اندر آینه می نگریستم، زُنّاری دیدم بر میان خویش ظاهر دوازده سال در آن بودم تا ببریدم. پس بنگرستم دیگر بار در باطن خویش زُنّاری دیدم پنج سال اندر آن کردم تا چگونه ببرم پس مرا کشف افتاد، بخلق نگریستم همه را مرده دیدم، چهار تکبیر بر ایشان کردم.
و از سَرّی همی آید که گفت یا جوانان کار بجوانی کنید پیش تا به پیری رسید که ضعیف شوید چنین که من و اندرین وقت هیچ جوان طاقت عبادت وی نداشتی. ابوالحسن خرّاز راست گفت این کار بر سه چیز بنا کرده اند ناخوردن الّا بوقت فاقت و ناخفتن مگر بوقت غلبۀ خواب و سخن ناگفتن مگر بوقت ضرورت.
ابراهیم ادهم گفت مرد بجایگاه نیکان نرسد تا شش عقبه بنگذارد اوّل درِ نعمت دربندد و درِ سختی بر خود بگشاید و دوّم درِ عِزّ ببندد و درِ ذُلّ بگشاید و سوم درِ توانگری ببندد و درِ درویشی بگشاید. چهارم درِ سیری ببندد و درِ گرسنگی بگشاید و پنجم درِ خواب ببندد و درِ بیداری بگشاید و ششم درِ امید ببندد و درِ منتظر بودن مرگ را بگشاید.
ابوعمرو نُجَیْد گوید هرکه تنش بر وی گرامی بود دین وی بر وی خوار بود.
ابوعلی رودباری گوید صوفی پس پنج روز اگر گوید گرسنه ام ویرا ببازار فرستید تا کسب کند.
و بدانک اصل مجاهدة خو باز کردن نفس است از آنچه دوست دارد یعنی خلاف کردن اندر همه روزگار و نفس را دو صفت است شتافتن بشهوات و سرکشیدن از طاعات چون وقت نشستن بر اسب هوا سرکشی کند لگام تقوی واجب بود باز کشیدن و چون حرونی کند بقیام کردن موافقت، تازیانۀ مخالفت بر وی فرو گذاشتن و چون بوقت خشم از جای برخیزد مراعات کردن حال او که هیچ منازلت نیست عاقبت او نیکوتر از عاقبت خشمی که سلطان او برفق شکسته کنی و آتش او بمدارا فرو نشانی و چون شراب رعونت شیرین شود اندر ذوق او، بهیچ چیز آرام نگیرد مگر بمناقب او گفتن و آراستن آنچه چشم وی بر آن افتاده است واجب بود این بر وی بشکستن به رنج و مذلّت و بپوشیدن تا حقارت اصل خویش بداند. و جهد عام اندر عملِ بسیار بود و جهد خاص اندر صافی کردن احوال کی گرسنگی کشیدن و بی خوابی سهل بود و آسان، و معالجت اخلاق بد کردن تا باخلاق نیکو بدل شود صعب است و دشوار.
و از پوشیدگیهای آفات نفس و اسرار علّتهای نفس آنست که مدح دوست دارد و هرکه جرعتی از وی بخورد هفت آسمان و هفت زمین بمژۀ چشم بردارد و نشان این آنست که چون این ازو منقطع شود کاهلی و سستی اندر وی پیدا آید.
و یکی از پیران اندر مسجد نماز میکرد همه بصف اوّل بسالهای بسیار روزی ویرا عایقی افتاد کی پگاه بمسجد نتوان شد چون اندر آمد بصف آخر بایستاد، بیک چند او را نیز در مسجد ندیدند، از سبب این ازو بپرسیدند گفت چندین ساله نماز قضا میکردم که چنان دانسته بودم که اخلاق بجای آورده ام بخدای، آن روز که مردمان مرا بآخر صف دیدند، خجل شدم، دانستم که نشاط من اندر آن روزگار از رؤیت مردمان بوده است، نمازها قضا کردم.
مرتعش گوید چندین حجّ کردم بر تجرید، مرا پیدا گشت که آن همه حظّ نفس بوده است از آنک مادرم روزی گفت سبوئی آب برکش، بر من گران بود، دانستم که فرمان بردن نفس از آن حجّ ها به حظ و شُرب بودست نفس را که اگر از نفس فانی بودمی آنچه حقّ شرع بودی بر من گران نیامدی.
زنی را پرسیدند که بزاد بر آمده بود از حال او گفت اندر حال برنائی اندر خویشتن حالها میدیدم پنداشتمی آن قوّت حال است چون پیر شدم آن از من بشد، دانستم که آن قوّت برنائی بوده است و من حال پنداشتم.
استاد ابوعلی دقّاق رَحِمَهُ اللّهُ گوید که هیچکس نبود از پیران که حکایت این پیرزن بشنید الّا که بنبخشودند بر وی و گفتند انصاف بازو بوده است.
ذوالنّون مصری گوید خدای عزیز نکند بندۀ را به عزّی عزیزتر از آنک به وی نماید خواری نفس او و هیچ بنده را خوار نکند خوارتر از آنک او را از خواری نفس او محجوب کند تا ذلّ نفس خویش بیند.
ابراهیم خواصّ گوید هیچ چیز نبود که مرا بترساند الّا که در زیر قدم آوردم.
محمّدبن الفضل گوید راحت اندر خلاص یافتن است از آروزهای نفس.
ابوعلی رودباری گوید آفت از سه چیز درآید، بیماری طبیعت و ملازمت عادت و فساد صحبت، گفتم بیماری طبیعت چیست گفت حرام خوردن، گفتم ملازمت عادت چیست گفت بحرام نگریستن و شنیدن گفتم فساد صحبت چیست گفت آنچه هرچه اندر نفس فرا دیدار آید از شهوات متابعت وی کنی.
ابوالقاسم نصرآبادی گوید زندان تو تن توست و نفس توست چون از وی بیرون آمدی براحت افتادی جاودانه.
ابوالحسین ورّاق گوید ابتدا کار ما اندر مسجد ابوعثمان ایثار بودی بفتوحی که بودی و شب معلوم با ما نبودی و چون کسی بمکروهی پیش بازآمدی از وی کینه نگرفتیمی بنفس و عذر خواستیمی و تواضع کردیمی او را، چون حقارتی فرا دیدار آمدی اندر دل ما از کسی، او را خدمت کردی و نیکوئی، تا آن بشدی.
ابوحفض گوید نفس همه تاریکی است چراغ او سرّ اوست و نور چراغ او توفیق است هرکه اندر سرّ او صحبت نکند توفیقی از خدای، کار او همه تاریکی بود.
استاد امام رَحِمَهُ اللّهُ گوید معنی آنچه چراغ او سرّ اوست آن خواهد که سرّ بنده بود میان او و میان خدای تعالی و آن محل اخلاص وی بود و بدان بداند که حادثها بخدایست نه به وی و نه ازوست و تا از حیلة و قوت خویش بیزار شود بر دوام اوقات پس دست در توفیق زند از شرّ نفس خویش که آنکس که توفیق او را درنیابد علم او را سود ندارد بنفس خویش و نه بخداوند خویش و از بهر این گفتند پیران هر که او را سّرّ نباشد مُصِرّ باشد.
ابوعثمان گوید هیچکس عیبهای نفس خویش نبیند مادام که او را از خویشتن چیزی نیکو آید، عیبهای خویش کسی بیند کی اندر حالها خویشتن را نکوهیده دارد.
ابوحفص گوید زود بود هلاک آنکس کی عیب خویش نبیند که معاصی برید کفرست.
ابوسلیمان گوید هیچ چیز مرا از اعمال خویش نیکو نیامدست که من بدان ثواب چشم داشته ام از خدای.
سری گوید دور باشید از همسایگان توانگر و قرّایی بازاری و عالمان امیران.
ذوالنّون گوید فساد بر خلق از شش چیز درآید از ضعیفی نیّت اندر کار آخرت، دیگر آنک تنهاء ایشان گرو شهوت ایشان بود، سه دیگر غلبۀ امل دراز دارد با نزدیکی اجل، چهارم ایثار رضاء خلقان بر رضاء حق، پنجم متابعت کردن هوا و بازپس افکندن سنّت رسول صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ، ششم آنک زلّتهای سلف حجّت خویش کرده اند و هنرهاء ایشان جمله دفن کرده اند.
استاد ابوعلی دقّاق گوید هر که ظاهر خویش را بیاراید بمجاهدة، خدای باطن او را بیاراید بمشاهدة.
و بدانک هر که اندر بدایت صاحب مجاهدة نباشد ازین طریقت هیچ به وی نیابد.
ابوعثمان مغربی راست کی هرکه پندارد که این در بر وی بازگشایند و هیچ چیز یابد از حقیقت مگر بمجاهدة اندر غلط است.
استاد ابوعلی گفت هر که اندر بدایت او را برخاستی نبود اندر نهایت ویرا نشستی نبود.
و هم از وی شنیدم اندر لفظ اَلْحَرَکَةُ بَرَکَةْ، حرکات ظاهر برکات سرّ برآورد.
بویزید گفت بدوازده سال آهنگر نفس خویش بودم و پنج سال آینۀ دل خویش بودم و یکسال اندر آینه می نگریستم، زُنّاری دیدم بر میان خویش ظاهر دوازده سال در آن بودم تا ببریدم. پس بنگرستم دیگر بار در باطن خویش زُنّاری دیدم پنج سال اندر آن کردم تا چگونه ببرم پس مرا کشف افتاد، بخلق نگریستم همه را مرده دیدم، چهار تکبیر بر ایشان کردم.
و از سَرّی همی آید که گفت یا جوانان کار بجوانی کنید پیش تا به پیری رسید که ضعیف شوید چنین که من و اندرین وقت هیچ جوان طاقت عبادت وی نداشتی. ابوالحسن خرّاز راست گفت این کار بر سه چیز بنا کرده اند ناخوردن الّا بوقت فاقت و ناخفتن مگر بوقت غلبۀ خواب و سخن ناگفتن مگر بوقت ضرورت.
ابراهیم ادهم گفت مرد بجایگاه نیکان نرسد تا شش عقبه بنگذارد اوّل درِ نعمت دربندد و درِ سختی بر خود بگشاید و دوّم درِ عِزّ ببندد و درِ ذُلّ بگشاید و سوم درِ توانگری ببندد و درِ درویشی بگشاید. چهارم درِ سیری ببندد و درِ گرسنگی بگشاید و پنجم درِ خواب ببندد و درِ بیداری بگشاید و ششم درِ امید ببندد و درِ منتظر بودن مرگ را بگشاید.
ابوعمرو نُجَیْد گوید هرکه تنش بر وی گرامی بود دین وی بر وی خوار بود.
ابوعلی رودباری گوید صوفی پس پنج روز اگر گوید گرسنه ام ویرا ببازار فرستید تا کسب کند.
و بدانک اصل مجاهدة خو باز کردن نفس است از آنچه دوست دارد یعنی خلاف کردن اندر همه روزگار و نفس را دو صفت است شتافتن بشهوات و سرکشیدن از طاعات چون وقت نشستن بر اسب هوا سرکشی کند لگام تقوی واجب بود باز کشیدن و چون حرونی کند بقیام کردن موافقت، تازیانۀ مخالفت بر وی فرو گذاشتن و چون بوقت خشم از جای برخیزد مراعات کردن حال او که هیچ منازلت نیست عاقبت او نیکوتر از عاقبت خشمی که سلطان او برفق شکسته کنی و آتش او بمدارا فرو نشانی و چون شراب رعونت شیرین شود اندر ذوق او، بهیچ چیز آرام نگیرد مگر بمناقب او گفتن و آراستن آنچه چشم وی بر آن افتاده است واجب بود این بر وی بشکستن به رنج و مذلّت و بپوشیدن تا حقارت اصل خویش بداند. و جهد عام اندر عملِ بسیار بود و جهد خاص اندر صافی کردن احوال کی گرسنگی کشیدن و بی خوابی سهل بود و آسان، و معالجت اخلاق بد کردن تا باخلاق نیکو بدل شود صعب است و دشوار.
و از پوشیدگیهای آفات نفس و اسرار علّتهای نفس آنست که مدح دوست دارد و هرکه جرعتی از وی بخورد هفت آسمان و هفت زمین بمژۀ چشم بردارد و نشان این آنست که چون این ازو منقطع شود کاهلی و سستی اندر وی پیدا آید.
و یکی از پیران اندر مسجد نماز میکرد همه بصف اوّل بسالهای بسیار روزی ویرا عایقی افتاد کی پگاه بمسجد نتوان شد چون اندر آمد بصف آخر بایستاد، بیک چند او را نیز در مسجد ندیدند، از سبب این ازو بپرسیدند گفت چندین ساله نماز قضا میکردم که چنان دانسته بودم که اخلاق بجای آورده ام بخدای، آن روز که مردمان مرا بآخر صف دیدند، خجل شدم، دانستم که نشاط من اندر آن روزگار از رؤیت مردمان بوده است، نمازها قضا کردم.
مرتعش گوید چندین حجّ کردم بر تجرید، مرا پیدا گشت که آن همه حظّ نفس بوده است از آنک مادرم روزی گفت سبوئی آب برکش، بر من گران بود، دانستم که فرمان بردن نفس از آن حجّ ها به حظ و شُرب بودست نفس را که اگر از نفس فانی بودمی آنچه حقّ شرع بودی بر من گران نیامدی.
زنی را پرسیدند که بزاد بر آمده بود از حال او گفت اندر حال برنائی اندر خویشتن حالها میدیدم پنداشتمی آن قوّت حال است چون پیر شدم آن از من بشد، دانستم که آن قوّت برنائی بوده است و من حال پنداشتم.
استاد ابوعلی دقّاق رَحِمَهُ اللّهُ گوید که هیچکس نبود از پیران که حکایت این پیرزن بشنید الّا که بنبخشودند بر وی و گفتند انصاف بازو بوده است.
ذوالنّون مصری گوید خدای عزیز نکند بندۀ را به عزّی عزیزتر از آنک به وی نماید خواری نفس او و هیچ بنده را خوار نکند خوارتر از آنک او را از خواری نفس او محجوب کند تا ذلّ نفس خویش بیند.
ابراهیم خواصّ گوید هیچ چیز نبود که مرا بترساند الّا که در زیر قدم آوردم.
محمّدبن الفضل گوید راحت اندر خلاص یافتن است از آروزهای نفس.
ابوعلی رودباری گوید آفت از سه چیز درآید، بیماری طبیعت و ملازمت عادت و فساد صحبت، گفتم بیماری طبیعت چیست گفت حرام خوردن، گفتم ملازمت عادت چیست گفت بحرام نگریستن و شنیدن گفتم فساد صحبت چیست گفت آنچه هرچه اندر نفس فرا دیدار آید از شهوات متابعت وی کنی.
ابوالقاسم نصرآبادی گوید زندان تو تن توست و نفس توست چون از وی بیرون آمدی براحت افتادی جاودانه.
ابوالحسین ورّاق گوید ابتدا کار ما اندر مسجد ابوعثمان ایثار بودی بفتوحی که بودی و شب معلوم با ما نبودی و چون کسی بمکروهی پیش بازآمدی از وی کینه نگرفتیمی بنفس و عذر خواستیمی و تواضع کردیمی او را، چون حقارتی فرا دیدار آمدی اندر دل ما از کسی، او را خدمت کردی و نیکوئی، تا آن بشدی.
ابوحفض گوید نفس همه تاریکی است چراغ او سرّ اوست و نور چراغ او توفیق است هرکه اندر سرّ او صحبت نکند توفیقی از خدای، کار او همه تاریکی بود.
استاد امام رَحِمَهُ اللّهُ گوید معنی آنچه چراغ او سرّ اوست آن خواهد که سرّ بنده بود میان او و میان خدای تعالی و آن محل اخلاص وی بود و بدان بداند که حادثها بخدایست نه به وی و نه ازوست و تا از حیلة و قوت خویش بیزار شود بر دوام اوقات پس دست در توفیق زند از شرّ نفس خویش که آنکس که توفیق او را درنیابد علم او را سود ندارد بنفس خویش و نه بخداوند خویش و از بهر این گفتند پیران هر که او را سّرّ نباشد مُصِرّ باشد.
ابوعثمان گوید هیچکس عیبهای نفس خویش نبیند مادام که او را از خویشتن چیزی نیکو آید، عیبهای خویش کسی بیند کی اندر حالها خویشتن را نکوهیده دارد.
ابوحفص گوید زود بود هلاک آنکس کی عیب خویش نبیند که معاصی برید کفرست.
ابوسلیمان گوید هیچ چیز مرا از اعمال خویش نیکو نیامدست که من بدان ثواب چشم داشته ام از خدای.
سری گوید دور باشید از همسایگان توانگر و قرّایی بازاری و عالمان امیران.
ذوالنّون گوید فساد بر خلق از شش چیز درآید از ضعیفی نیّت اندر کار آخرت، دیگر آنک تنهاء ایشان گرو شهوت ایشان بود، سه دیگر غلبۀ امل دراز دارد با نزدیکی اجل، چهارم ایثار رضاء خلقان بر رضاء حق، پنجم متابعت کردن هوا و بازپس افکندن سنّت رسول صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ، ششم آنک زلّتهای سلف حجّت خویش کرده اند و هنرهاء ایشان جمله دفن کرده اند.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۴۵
یا أَیهُّا الَّذِینَ آمَنُوا اصْبِرُوا وَ صابِرُوا وَ رابِطُوا
یعنی صبر در جنگ تن و قهر نفس و صابروا، ثبات در حزم و رابطوا،دست از جنگ او نداری تا فلاح یابی. با دشمن بیرون از بهر این جنگ کن تا اندرون تو سلامت ماند با مطلوب. و چون عداوت از اندرون میآید، جنگ و مجاهده با او اولی باشد، و این جنگ را قویتر باید کردن. «رجعنا من الجهاد الاصغر الی الجهاد الاکبر». و این جنگ با این دو دشمن در اندرون و بیرون از بهر مطلوبیست، و تو آن مطلوب را باش.
در این بودم که روی به نفس نهادم و گفتم تا ببینم که بیخ او کجاست تا آن بیخ را ببرم، و هر مهمی که بیخ نفس بدان تعلّق دارد آن مهمّ را ویران کنم. و از هر کجا که نفس سر برآوردی، پارهپارهاش میکردم همچون صورت سگ و دندانهاش را میشکستم، باز ساعتی بر شکل خوکش میدیدم، سیخهای آهنین در شکمش میخلیدم و پارهپاره و ریزهریزهاش میکردم، چنانک هیچ نماند. چون بخفتم سبزهها و خوشیها و راحتها میدیدم در خواب، و چون بیدار شدم سورهٔ تبّت پیش دل آمد، بخواندم.
گفتم مگر ابو لهب نفس من است که چنین لهبی در من میزند.
ما أَغْنی عَنْهُ مالُهُ وَ ما کَسَبَ
چندین علم و حکمت این بلای لهب را از ما بازنداشت
وَ امْرَأَتُهُ حمَّالَةَ الحَطَبِ
آن بیخ اوست که اندکاندک جمع شود از او.
فِی جِیدِها حَبْلٌ مِنْ مَسَدٍ
باید که رسنی در گردن نفس کنم و به هزار رسواییاش برآویزم
و اللّه اعلم.
یعنی صبر در جنگ تن و قهر نفس و صابروا، ثبات در حزم و رابطوا،دست از جنگ او نداری تا فلاح یابی. با دشمن بیرون از بهر این جنگ کن تا اندرون تو سلامت ماند با مطلوب. و چون عداوت از اندرون میآید، جنگ و مجاهده با او اولی باشد، و این جنگ را قویتر باید کردن. «رجعنا من الجهاد الاصغر الی الجهاد الاکبر». و این جنگ با این دو دشمن در اندرون و بیرون از بهر مطلوبیست، و تو آن مطلوب را باش.
در این بودم که روی به نفس نهادم و گفتم تا ببینم که بیخ او کجاست تا آن بیخ را ببرم، و هر مهمی که بیخ نفس بدان تعلّق دارد آن مهمّ را ویران کنم. و از هر کجا که نفس سر برآوردی، پارهپارهاش میکردم همچون صورت سگ و دندانهاش را میشکستم، باز ساعتی بر شکل خوکش میدیدم، سیخهای آهنین در شکمش میخلیدم و پارهپاره و ریزهریزهاش میکردم، چنانک هیچ نماند. چون بخفتم سبزهها و خوشیها و راحتها میدیدم در خواب، و چون بیدار شدم سورهٔ تبّت پیش دل آمد، بخواندم.
گفتم مگر ابو لهب نفس من است که چنین لهبی در من میزند.
ما أَغْنی عَنْهُ مالُهُ وَ ما کَسَبَ
چندین علم و حکمت این بلای لهب را از ما بازنداشت
وَ امْرَأَتُهُ حمَّالَةَ الحَطَبِ
آن بیخ اوست که اندکاندک جمع شود از او.
فِی جِیدِها حَبْلٌ مِنْ مَسَدٍ
باید که رسنی در گردن نفس کنم و به هزار رسواییاش برآویزم
و اللّه اعلم.