عبارات مورد جستجو در ۳ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۵۱
زمین را وحشی رم کرده یک کف خاک می داند
فضای آسمان را حلقه فتراک می داند
جهان را می کند از روزن خود سیر هر چشمی
که غمگین، عالمی را همچو خود غمناک می داند
نگرداند زعکس لاله و گل آب رنگ خود
زخون بیگناهان تیغ، خود را پاک می داند
جهانسوزی کز او پروانه ما رحم می جوید
پر و بال ملایک را خس و خاشاک می داند
نسازد برق بی زنهار خشک و تر جدا از هم
هوس را کی زعشق آن غمزه بیباک می داند؟
زدوری می شود کیفیت همصحبتان ظاهر
خمارآلود قدر نشأه تریاک می باشد
ز اسرار حقیقت زاهد کودن چه دریابد؟
زبان شعله ادراک را ادراک می داند
زمکر زاهد شیاد مرغی می جهد سالم
که تار سبحه اش را دام زیر خاک می داند
کسی کز عشرت روپوش عالم آگهی دارد
رخ خندان گل را سینه صد چاک می داند
مرا از عزت شبنم درین گلزار روشن شد
که حسن پاکدامن قدر چشم پاک می داند
نمی داند گناهی نیست بالاتر زخودبینی
غلط بینی که خود را از گناهان پاک می داند
رگ خامی کمند جذبه خورشید می گردد
دل افسرده قدر روی آتشناک می داند
زمین خشک ابر تازه رو را از هوا گیرد
غبارآلود قدر دیده نمناک می داند
ز زور می ندارد عشق پروا از زبردستی
وگرنه عقل خود را زیردست تاک می داند
زچشم زخم مردم هر که می غلطد به خون صائب
گریبان قبا را حلقه فتراک می داند
فضای آسمان را حلقه فتراک می داند
جهان را می کند از روزن خود سیر هر چشمی
که غمگین، عالمی را همچو خود غمناک می داند
نگرداند زعکس لاله و گل آب رنگ خود
زخون بیگناهان تیغ، خود را پاک می داند
جهانسوزی کز او پروانه ما رحم می جوید
پر و بال ملایک را خس و خاشاک می داند
نسازد برق بی زنهار خشک و تر جدا از هم
هوس را کی زعشق آن غمزه بیباک می داند؟
زدوری می شود کیفیت همصحبتان ظاهر
خمارآلود قدر نشأه تریاک می باشد
ز اسرار حقیقت زاهد کودن چه دریابد؟
زبان شعله ادراک را ادراک می داند
زمکر زاهد شیاد مرغی می جهد سالم
که تار سبحه اش را دام زیر خاک می داند
کسی کز عشرت روپوش عالم آگهی دارد
رخ خندان گل را سینه صد چاک می داند
مرا از عزت شبنم درین گلزار روشن شد
که حسن پاکدامن قدر چشم پاک می داند
نمی داند گناهی نیست بالاتر زخودبینی
غلط بینی که خود را از گناهان پاک می داند
رگ خامی کمند جذبه خورشید می گردد
دل افسرده قدر روی آتشناک می داند
زمین خشک ابر تازه رو را از هوا گیرد
غبارآلود قدر دیده نمناک می داند
ز زور می ندارد عشق پروا از زبردستی
وگرنه عقل خود را زیردست تاک می داند
زچشم زخم مردم هر که می غلطد به خون صائب
گریبان قبا را حلقه فتراک می داند
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۲
چشمی که گهربار نباشد چه کند کس
آن جام که سرشار نباشد چه کند کس
دلدار که غمخوار نباشد چه کند کس
یاری که وفادار نباشد چه کند کس
از حال ز خود بی خبران بی خبر از خویش
هر لحظه خبردار نباشد چه کند کس
در دار جهان مرتبهٔ شیخ جنیدی
منصور که بر دار نباشد چه کند کس
زلفی که نپیچد به کمر خوش ننماید
در کفر که زنار نباشد چه کند کس
زاهد ز خرابات سخن برد به مسجد
در خرقه که ستار نباشد چه کند کس
عالم همه گلزار بود لیک چو نرگس
آن دیده که بیدار نباشد چه کند کس
مقصود ز خورشید عتابست [و] حرارت
ماهی که ستمکار نباشد چه کند کس
باغی است جهان لیک پر از خار ملامت
آن باغ که گلزار نباشد چه کند کس
آن دل که به زلف صنم لاله عذاری
چون تاب گرفتار نباشد چه کند کس
رندی که پریشانی او ظاهر و پیدا
از گوشهٔ دستار نباشد چه کند کس
داریم ز هر گونه متاعی و در این شهر
مردی که خریدار نباشد چه کند کس
منظور سعیدا ز جهان روی بتان است
در خلد که دیدار نباشد چه کند کس
آن جام که سرشار نباشد چه کند کس
دلدار که غمخوار نباشد چه کند کس
یاری که وفادار نباشد چه کند کس
از حال ز خود بی خبران بی خبر از خویش
هر لحظه خبردار نباشد چه کند کس
در دار جهان مرتبهٔ شیخ جنیدی
منصور که بر دار نباشد چه کند کس
زلفی که نپیچد به کمر خوش ننماید
در کفر که زنار نباشد چه کند کس
زاهد ز خرابات سخن برد به مسجد
در خرقه که ستار نباشد چه کند کس
عالم همه گلزار بود لیک چو نرگس
آن دیده که بیدار نباشد چه کند کس
مقصود ز خورشید عتابست [و] حرارت
ماهی که ستمکار نباشد چه کند کس
باغی است جهان لیک پر از خار ملامت
آن باغ که گلزار نباشد چه کند کس
آن دل که به زلف صنم لاله عذاری
چون تاب گرفتار نباشد چه کند کس
رندی که پریشانی او ظاهر و پیدا
از گوشهٔ دستار نباشد چه کند کس
داریم ز هر گونه متاعی و در این شهر
مردی که خریدار نباشد چه کند کس
منظور سعیدا ز جهان روی بتان است
در خلد که دیدار نباشد چه کند کس
سهراب سپهری : آوار آفتاب
فراتر
می تازی ، همزاد عصیان !
به شکار ستاره ها رهسپاری ،
دستانت از درخشش تیر و کمان سرشار.
اینجا که من هستم
آسمان ، خوشه کهکشان می آویزد،
کو چشمی آرزومند؟
با ترس و شیفتگی ، در برکه فیروزه گون، گل های سپید می کنی
و هر آن، به مار سیاهی می نگری، گلچین بی تاب!
و اینجا - افسانه نمی گویم-
نیش مار ، نوشابه گل ارمغان آورد.
بیداری ات را جادو می زند،
سیب باغ ترا پنجه دیوی می رباید.
و -قصه نمی پردازم-
در باغستان من ، شاخه بارور خم می شود،
بی نیازی دست ها پاسخ می دهد.
در بیشه تو، آهو سر می کشد ، به صدایی می رمد.
در جنگل من ، از درندگی نام و نشان نیست .
در سایه - آفتاب دیارت قصه خیر و شر می شنوی.
من شکفتن را می شنوم.
و جویبار از آن سوی زمان می گذرد.
تو در راهیی.
من رسیده ام.
اندوهی در چشمانت نشست، رهرو نازک دل!
میان ما راه درازی نیست: لرزش یک برگ.
به شکار ستاره ها رهسپاری ،
دستانت از درخشش تیر و کمان سرشار.
اینجا که من هستم
آسمان ، خوشه کهکشان می آویزد،
کو چشمی آرزومند؟
با ترس و شیفتگی ، در برکه فیروزه گون، گل های سپید می کنی
و هر آن، به مار سیاهی می نگری، گلچین بی تاب!
و اینجا - افسانه نمی گویم-
نیش مار ، نوشابه گل ارمغان آورد.
بیداری ات را جادو می زند،
سیب باغ ترا پنجه دیوی می رباید.
و -قصه نمی پردازم-
در باغستان من ، شاخه بارور خم می شود،
بی نیازی دست ها پاسخ می دهد.
در بیشه تو، آهو سر می کشد ، به صدایی می رمد.
در جنگل من ، از درندگی نام و نشان نیست .
در سایه - آفتاب دیارت قصه خیر و شر می شنوی.
من شکفتن را می شنوم.
و جویبار از آن سوی زمان می گذرد.
تو در راهیی.
من رسیده ام.
اندوهی در چشمانت نشست، رهرو نازک دل!
میان ما راه درازی نیست: لرزش یک برگ.