۲۳۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۱۵۱

زمین را وحشی رم کرده یک کف خاک می داند
فضای آسمان را حلقه فتراک می داند

جهان را می کند از روزن خود سیر هر چشمی
که غمگین، عالمی را همچو خود غمناک می داند

نگرداند زعکس لاله و گل آب رنگ خود
زخون بیگناهان تیغ، خود را پاک می داند

جهانسوزی کز او پروانه ما رحم می جوید
پر و بال ملایک را خس و خاشاک می داند

نسازد برق بی زنهار خشک و تر جدا از هم
هوس را کی زعشق آن غمزه بیباک می داند؟

زدوری می شود کیفیت همصحبتان ظاهر
خمارآلود قدر نشأه تریاک می باشد

ز اسرار حقیقت زاهد کودن چه دریابد؟
زبان شعله ادراک را ادراک می داند

زمکر زاهد شیاد مرغی می جهد سالم
که تار سبحه اش را دام زیر خاک می داند

کسی کز عشرت روپوش عالم آگهی دارد
رخ خندان گل را سینه صد چاک می داند

مرا از عزت شبنم درین گلزار روشن شد
که حسن پاکدامن قدر چشم پاک می داند

نمی داند گناهی نیست بالاتر زخودبینی
غلط بینی که خود را از گناهان پاک می داند

رگ خامی کمند جذبه خورشید می گردد
دل افسرده قدر روی آتشناک می داند

زمین خشک ابر تازه رو را از هوا گیرد
غبارآلود قدر دیده نمناک می داند

ز زور می ندارد عشق پروا از زبردستی
وگرنه عقل خود را زیردست تاک می داند

زچشم زخم مردم هر که می غلطد به خون صائب
گریبان قبا را حلقه فتراک می داند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۱۵۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۱۵۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.