عبارات مورد جستجو در ۴۵ گوهر پیدا شد:
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۸
چون تیغ به دست آری مردم نتوان کشت
نزدیک خداوند بدی نیست فرامشت
این تیغ نه از بهر ستمگاران کردند
انگور نه از بهر نبید است به چرخشت
عیسی به رهی دید یکی کشته فتاده
حیران شدو بگرفت به دندان سر انگشت
گفتا که «کرا کشتی تا کشته شدی زار؟
تا باز که او را بکشد آنکه تو را کشت؟»
انگشت مکن رنجه به در کوفتن کس
تا کس نکند رنجه به در کوفتنت مشت
نزدیک خداوند بدی نیست فرامشت
این تیغ نه از بهر ستمگاران کردند
انگور نه از بهر نبید است به چرخشت
عیسی به رهی دید یکی کشته فتاده
حیران شدو بگرفت به دندان سر انگشت
گفتا که «کرا کشتی تا کشته شدی زار؟
تا باز که او را بکشد آنکه تو را کشت؟»
انگشت مکن رنجه به در کوفتن کس
تا کس نکند رنجه به در کوفتنت مشت
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۹
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۳۹۰
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۱۵۷
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹۶
چه لازم جوهر دیگر نماید پیکر تیغش
بس است از موج خون بیگناهان جوهر تیغش
به آیینیکه شاخگل هجوم غنچه میآرد
چرا خونم حمایل نیست یا رب در بر تیغش
محبت گر دلیلت شد چه امکانست نومیدی
کف خون هم بجایی میرساند رهبرتیغش
به صد تسلیم میباید رضا جوی قدر بودن
چو ابرو بر سر چشمست حکم لنگر تیغش
به بال طایر رنگ از رگگل رشته میباشد
رهایی نیست خونمرا ز دام جوهرتیغش
اگر خورشید در صد سال یک لعل آورد بیرون
بدخشانها به یک دم بشکفاند جوهر تیغش
خطی از عافیت در دفتر بسمل نمیگنجد
مزن بر صفحهٔ دلهای ما جز مسطر تیغش
به حسرت عالمی بیتاب رقص بسمل است اما
که دارد آنقدر خونی که گردد زیور تیغش
دماغ دستاز آب،خضر شستنبرنمیدارم
بلند است از سرم صد نیزه موج گوهر تیغش
درین میدان مشو منکر تلاش ناتوانان را
مهنو هم سری میآرد آخر بر سر تیغش
چه مقدار آبرو سامان کند خون من بیدل
به دریا تر نمیگردد زبان اژدر تیغش
بس است از موج خون بیگناهان جوهر تیغش
به آیینیکه شاخگل هجوم غنچه میآرد
چرا خونم حمایل نیست یا رب در بر تیغش
محبت گر دلیلت شد چه امکانست نومیدی
کف خون هم بجایی میرساند رهبرتیغش
به صد تسلیم میباید رضا جوی قدر بودن
چو ابرو بر سر چشمست حکم لنگر تیغش
به بال طایر رنگ از رگگل رشته میباشد
رهایی نیست خونمرا ز دام جوهرتیغش
اگر خورشید در صد سال یک لعل آورد بیرون
بدخشانها به یک دم بشکفاند جوهر تیغش
خطی از عافیت در دفتر بسمل نمیگنجد
مزن بر صفحهٔ دلهای ما جز مسطر تیغش
به حسرت عالمی بیتاب رقص بسمل است اما
که دارد آنقدر خونی که گردد زیور تیغش
دماغ دستاز آب،خضر شستنبرنمیدارم
بلند است از سرم صد نیزه موج گوهر تیغش
درین میدان مشو منکر تلاش ناتوانان را
مهنو هم سری میآرد آخر بر سر تیغش
چه مقدار آبرو سامان کند خون من بیدل
به دریا تر نمیگردد زبان اژدر تیغش
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۸۷
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۲۲۳
عنصری بلخی : بحر متقارب
شمارهٔ ۱۸
عنصری بلخی : بحر متقارب
شمارهٔ ۶۹
عنصری بلخی : بحر خفیف
شمارهٔ ۶
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۷۹۲
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۷۷ - ایضا له
جلال عضد : مفردات
شمارهٔ ۲۱
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۱۰۹ - رفتن لچمن در شهر بفرمودهٔ رام و دیدن او گازر را که با زن در جنگ بود و باز آمدن لچمن گفتن تمام ماجرا را
قضا را گازری با عقل و فرهنگ
در آن شب با زن خود بود در جنگ
صفا دل گا زری پاکیزه دامن
که شب را شسته کردی روز روشن
سیه نامه به دستش گر گذشتی
چنان شستی که کاغذ تر نگشتی
به علم شست و شو زانگونه آگاه
که بز دودی کلف از عارض ماه
ز جامه داغ می بردی کماهی
چو ایمان ازدل کافر سیاهی
ز داغ طعنه شسته کسوت ننگ
سر خذلان زده چون جامه بر سنگ
ز آلایش به هفتاد آب دریا
سه باره رخت ناموسش م طرا
زن آن مرد بوده چون پری پاک
به عصمت دامنش از هر تری پاک
شبی شد گفت و گو بین زن و شوی
در آن آزرده دل گشت آن بلاجوی
برون از خانه نزدیک پدر شد
به غم آن شب برو آنجا بسر شد
پدر بهر دوای جان پرورد
سحر دستش گرفت و بازش آورد
سپارش کرد دختر را به داماد
به شفقت چون پسر را پند می داد
که بی موجب مفرما کینه را کار
دل بیچاره را زین پس میازار
ولی داماد بی غیرت بر آشفت
جواب راستی با دخترش گفت
زن آن بهتر که بنشیند کر و کور
به کنج خانه همچون م رده در گور
زنی کز آستان بیرون نهد پای
بباید دف ن کردن زنده بر جای
چو از خانه برون رفتی شبانگاه
سیه روی چو شب با عارض ماه
چو بالین پدر کردی بهانه
چه دانم خود کجا خفتی شبانه؟
چو بنهادی ز خا نه پای بیرون
ترا در خانه ام جا نیست اکنون
برو هر جا که می خواهی به عالم
شوی کشته اگر دیگر زنی دم
برو تا مانَ دی ناموس نامم
نیم بی غیرت و رسوا چو رامم
که آن بی غیرت و نادان دگر بار
دوان از خانه بر دیو نگونسار
به خانه برد زن را بعد ششماه
به وی بنشست باری حسب دلخواه
چرا بی غیرتی را کار فرمود
نه آخر در جهان قحط زنان بود
چو لچمن گوش کرد آن حرف غیرت
به گوش رام گفت آن را ز حیرت
شنود و رام بر جا منفعل ماند
چه جای لچمن، از خود هم خجل ماند
شکسته بر دلش صد دشنهٔ تیز
نه دل دادش ولی بر تیغ خونریز
به لچمن گفت و برخایید ا نگشت
که نتوانستن از تیغ جفا کشت
که عاشق گرچه با جانان ستیزد
کجا آن زهره تا خونش بریزد
که معشوق ارچه باشد ر ند فاسق
به خون او نجنبد دست عاشق
ببر اندر بیابانش ازینجا
رها کن در دد و دامش به صحرا
غزال مشک را کن طعمهٔ شیر
که از دیدار او گشتم به جان سیر
در آن شب با زن خود بود در جنگ
صفا دل گا زری پاکیزه دامن
که شب را شسته کردی روز روشن
سیه نامه به دستش گر گذشتی
چنان شستی که کاغذ تر نگشتی
به علم شست و شو زانگونه آگاه
که بز دودی کلف از عارض ماه
ز جامه داغ می بردی کماهی
چو ایمان ازدل کافر سیاهی
ز داغ طعنه شسته کسوت ننگ
سر خذلان زده چون جامه بر سنگ
ز آلایش به هفتاد آب دریا
سه باره رخت ناموسش م طرا
زن آن مرد بوده چون پری پاک
به عصمت دامنش از هر تری پاک
شبی شد گفت و گو بین زن و شوی
در آن آزرده دل گشت آن بلاجوی
برون از خانه نزدیک پدر شد
به غم آن شب برو آنجا بسر شد
پدر بهر دوای جان پرورد
سحر دستش گرفت و بازش آورد
سپارش کرد دختر را به داماد
به شفقت چون پسر را پند می داد
که بی موجب مفرما کینه را کار
دل بیچاره را زین پس میازار
ولی داماد بی غیرت بر آشفت
جواب راستی با دخترش گفت
زن آن بهتر که بنشیند کر و کور
به کنج خانه همچون م رده در گور
زنی کز آستان بیرون نهد پای
بباید دف ن کردن زنده بر جای
چو از خانه برون رفتی شبانگاه
سیه روی چو شب با عارض ماه
چو بالین پدر کردی بهانه
چه دانم خود کجا خفتی شبانه؟
چو بنهادی ز خا نه پای بیرون
ترا در خانه ام جا نیست اکنون
برو هر جا که می خواهی به عالم
شوی کشته اگر دیگر زنی دم
برو تا مانَ دی ناموس نامم
نیم بی غیرت و رسوا چو رامم
که آن بی غیرت و نادان دگر بار
دوان از خانه بر دیو نگونسار
به خانه برد زن را بعد ششماه
به وی بنشست باری حسب دلخواه
چرا بی غیرتی را کار فرمود
نه آخر در جهان قحط زنان بود
چو لچمن گوش کرد آن حرف غیرت
به گوش رام گفت آن را ز حیرت
شنود و رام بر جا منفعل ماند
چه جای لچمن، از خود هم خجل ماند
شکسته بر دلش صد دشنهٔ تیز
نه دل دادش ولی بر تیغ خونریز
به لچمن گفت و برخایید ا نگشت
که نتوانستن از تیغ جفا کشت
که عاشق گرچه با جانان ستیزد
کجا آن زهره تا خونش بریزد
که معشوق ارچه باشد ر ند فاسق
به خون او نجنبد دست عاشق
ببر اندر بیابانش ازینجا
رها کن در دد و دامش به صحرا
غزال مشک را کن طعمهٔ شیر
که از دیدار او گشتم به جان سیر
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۲۴
بابافغانی : مفردات
شمارهٔ ۲۵
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۲۶ - گفتگو کردن پهلوانان با یکدیگر از برای بانو گشسب
یکی گفت اگر در صف کارزار
سوی من شتابی به هنگام کار
چنانت بکوبم به گرز گران
که مسمار کوبند آهنگران
یکی گفت گر آیی به کین سوی من
ببینی تو خود زور و بازوی من
چنانت ببندم به خم کمند
که گیسوی خوبان و دل مستمند
دلیران در آن بزم،همچون پلنگ
ابا یکدگرشان به کین بود جنگ
چوشد گفتگوهای مردم دراز
شدند از دلیران به هم جنگ ساز
نخستین به چوب ولگد بود جنگ
وزان پس به شمشیر وتیر خدنگ
شد آن بزمگه همچو میدان رزم
برآشفت شه چون چنین دید بزم
بغرید کاوس همچون پلنگ
برآشفت با نامداران جنگ
به زرین عمود آن سرافراز شاه
وزان بارگه کرد بیرون سپاه
یکی همچو گل سینه اش کرد چاک
یکی لاله سان غرق در خون و خاک
یکی سرخ گشته به خون چون انار
یک از بیم لرزان چو بید از چنار
یکی رویش از خون دل سرخ بود
که در سینه از خون به ناخن شخود
یکی سر شکسته یکی پا ودست
یکی تن برهنه یکی چوب دست
نهادند برفرق هم مشت را
شکستند در مشت انگشت را
بیا تا ببینی زشراب شراب
کند بیگمان خانمان ها خراب
بپرهیز کین آب آتش نهاد
بسی خانمان برآتش نهاد
بیندیش از آشوب شرب مدام
که باشد خرابی سرانجام خام
کباب و شراب ار نداری مشور
که فرجام این هر دو تلخست و شور
مخور می که میخواره فرجام کار
به تلخی گذارد همین روزگار
سوی من شتابی به هنگام کار
چنانت بکوبم به گرز گران
که مسمار کوبند آهنگران
یکی گفت گر آیی به کین سوی من
ببینی تو خود زور و بازوی من
چنانت ببندم به خم کمند
که گیسوی خوبان و دل مستمند
دلیران در آن بزم،همچون پلنگ
ابا یکدگرشان به کین بود جنگ
چوشد گفتگوهای مردم دراز
شدند از دلیران به هم جنگ ساز
نخستین به چوب ولگد بود جنگ
وزان پس به شمشیر وتیر خدنگ
شد آن بزمگه همچو میدان رزم
برآشفت شه چون چنین دید بزم
بغرید کاوس همچون پلنگ
برآشفت با نامداران جنگ
به زرین عمود آن سرافراز شاه
وزان بارگه کرد بیرون سپاه
یکی همچو گل سینه اش کرد چاک
یکی لاله سان غرق در خون و خاک
یکی سرخ گشته به خون چون انار
یک از بیم لرزان چو بید از چنار
یکی رویش از خون دل سرخ بود
که در سینه از خون به ناخن شخود
یکی سر شکسته یکی پا ودست
یکی تن برهنه یکی چوب دست
نهادند برفرق هم مشت را
شکستند در مشت انگشت را
بیا تا ببینی زشراب شراب
کند بیگمان خانمان ها خراب
بپرهیز کین آب آتش نهاد
بسی خانمان برآتش نهاد
بیندیش از آشوب شرب مدام
که باشد خرابی سرانجام خام
کباب و شراب ار نداری مشور
که فرجام این هر دو تلخست و شور
مخور می که میخواره فرجام کار
به تلخی گذارد همین روزگار
فرخی یزدی : دیگر سرودهها
شمارهٔ ۲۱
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۲۳
بگشود باغبان در فردوس در چمن
کردند بلبلان همه در باغ انجمن
باد صبا شقایق و گل را همی فشاند
گه مشک سده گاه زر خرده در دهن
گفتی بفرودین سوی بستان سپیده دم
آورده کاروان ختا نافه ختن
بگشود چین و پرده بیکسو فکند باد
از گیسوی بنفشه و از چهره سمن
بر شاخ تر شکوفه بادام در کشید
چندین هزار گوهر غلطان بیک رسن
گلهای رنگ رنگ بران برگهای سبز
افتاده از ردیف و پراکنده چون پرن
گفتی درون پیرهن سبز دلبری
بگشود تکمه گهر از چاک پیرهن
بسته رده بباغ درخشان ز هر کنار
چون در پرند سبز عروسان سیمتن
در جوی سنگ ریزه تو گوئی کند نیاز
بر آنگسسته گوهر و لعل و در عدن
دیبای سرخ در بر گلنار و ارغوان
دیهیم سبز بر سر شمشاد و نارون
ناژو گرفته نیزه بکف چون سپندیار
قوس و قزح گشاده کمان همچو تهمتن
اخگر فشانده برق بهر بام بامداد
اندر فکنده رعد بهر بوم بومهن
ز آسیب آن نهیب خورد شیر و اژدها
از بیم این فراز کند پیل و کرگدن
صقلاب و ژرمن است تو گوئی بیکدگر
اعلان حرب داده هویدا و در علن
سلطان فرودین پی تاراج ملک دی
لشکر کشد بدشت و زند خیمه در چمن
چون سرکشان غرب که هنگام طعن و ضرب
پوشنده جای اسلحه بر غازیان کفن
برهم زنند منزل و مأوای یکدیگر
ویران کنند خیمه و خرگاه خویشتن
رعنا غزالها همه در چرم شیر نر
زیبا فرشتگان همه در جلد اهرمن
طیاره ها چو رعد خروشان فراز تل
عراده ها چو برق شتابنده در دمن
قومی کشند باده و جمعی خورند خون
خلقی بمرغزار و گروهی بمرغزن
جای زهور زهر بروید ز شاخار
جای گل و شکوفه دمد از شجر شجن
دنیا خراب شد پی آزادی نفوس
دریا سراب شد پی آبادی وطن
بانگی دگر برآید ازین طشت نیلگون
نقشی دگر نماید ازین اطلس کهن
غواصه شان در آب چو تابوت موسوی
طیاره شان بکوه چو فرهاد کوهکن
یا ویلتا که جمله کرند از جوان و پیر
واحسرتا که یکسره کورند مرد و زن
خصمند با وفاق و رفیقند با نفاق
فردند از شرایع و دورند از سنن
سودای جنگ در سرشان بوده سودمند
دیبای دین ز شوخیشان گشته شوخگن
برخوان حدیث مردم گیتی ازین ورق
گر خوانده ای حکایت کاشان و سنگزن
کردند بلبلان همه در باغ انجمن
باد صبا شقایق و گل را همی فشاند
گه مشک سده گاه زر خرده در دهن
گفتی بفرودین سوی بستان سپیده دم
آورده کاروان ختا نافه ختن
بگشود چین و پرده بیکسو فکند باد
از گیسوی بنفشه و از چهره سمن
بر شاخ تر شکوفه بادام در کشید
چندین هزار گوهر غلطان بیک رسن
گلهای رنگ رنگ بران برگهای سبز
افتاده از ردیف و پراکنده چون پرن
گفتی درون پیرهن سبز دلبری
بگشود تکمه گهر از چاک پیرهن
بسته رده بباغ درخشان ز هر کنار
چون در پرند سبز عروسان سیمتن
در جوی سنگ ریزه تو گوئی کند نیاز
بر آنگسسته گوهر و لعل و در عدن
دیبای سرخ در بر گلنار و ارغوان
دیهیم سبز بر سر شمشاد و نارون
ناژو گرفته نیزه بکف چون سپندیار
قوس و قزح گشاده کمان همچو تهمتن
اخگر فشانده برق بهر بام بامداد
اندر فکنده رعد بهر بوم بومهن
ز آسیب آن نهیب خورد شیر و اژدها
از بیم این فراز کند پیل و کرگدن
صقلاب و ژرمن است تو گوئی بیکدگر
اعلان حرب داده هویدا و در علن
سلطان فرودین پی تاراج ملک دی
لشکر کشد بدشت و زند خیمه در چمن
چون سرکشان غرب که هنگام طعن و ضرب
پوشنده جای اسلحه بر غازیان کفن
برهم زنند منزل و مأوای یکدیگر
ویران کنند خیمه و خرگاه خویشتن
رعنا غزالها همه در چرم شیر نر
زیبا فرشتگان همه در جلد اهرمن
طیاره ها چو رعد خروشان فراز تل
عراده ها چو برق شتابنده در دمن
قومی کشند باده و جمعی خورند خون
خلقی بمرغزار و گروهی بمرغزن
جای زهور زهر بروید ز شاخار
جای گل و شکوفه دمد از شجر شجن
دنیا خراب شد پی آزادی نفوس
دریا سراب شد پی آبادی وطن
بانگی دگر برآید ازین طشت نیلگون
نقشی دگر نماید ازین اطلس کهن
غواصه شان در آب چو تابوت موسوی
طیاره شان بکوه چو فرهاد کوهکن
یا ویلتا که جمله کرند از جوان و پیر
واحسرتا که یکسره کورند مرد و زن
خصمند با وفاق و رفیقند با نفاق
فردند از شرایع و دورند از سنن
سودای جنگ در سرشان بوده سودمند
دیبای دین ز شوخیشان گشته شوخگن
برخوان حدیث مردم گیتی ازین ورق
گر خوانده ای حکایت کاشان و سنگزن