عبارات مورد جستجو در ۷ گوهر پیدا شد:
سعدی : غزلیات
غزل ۴۳۵
ای سروبالای سهی کز صورت حال آگهی
وز هر که در عالم بهی ما نیز هم بد نیستیم
گفتی به رنگ من گلی هرگز نبیند بلبلی
آری نکو گفتی ولی ما نیز هم بد نیستیم
تا چند گویی ما و بس کوته کن ای رعنا و بس
نه خود تویی زیبا و بس ما نیز هم بد نیستیم
ای شاهد هر مجلسی و آرام جان هر کسی
گر دوستان داری بسی ما نیز هم بد نیستیم
گفتی که چون من در زمی دیگر نباشد آدمی
ای جان لطف و مردمی ما نیز هم بد نیستیم
گر گلشن خوش بو تویی ور بلبل خوشگو تویی
ور در جهان نیکو تویی ما نیز هم بد نیستیم
گویی چه شد کان سروبن با ما نمیگوید سخن
گو بیوفایی پر مکن ما نیز هم بد نیستیم
گر تو به حسن افسانهای یا گوهر یک دانهای
از ما چرا بیگانهای ما نیز هم بد نیستیم
ای در دل ما داغ تو تا کی فریب و لاغ تو
گر به بود در باغ تو ما نیز هم بد نیستیم
باری غرور از سر بنه و انصاف درد من بده
ای باغ شفتالو و به ما نیز هم بد نیستیم
گفتم تو ما را دیدهای وز حال ما پرسیدهای
پس چون ز ما رنجیدهای ما نیز هم بد نیستیم
گفتی به از من در چگل صورت نبندد آب و گل
ای سست مهر سخت دل ما نیز هم بد نیستیم
سعدی گر آن زیباقرین بگزید بر ما همنشین
گو هر که خواهی برگزین ما نیز هم بد نیستیم
وز هر که در عالم بهی ما نیز هم بد نیستیم
گفتی به رنگ من گلی هرگز نبیند بلبلی
آری نکو گفتی ولی ما نیز هم بد نیستیم
تا چند گویی ما و بس کوته کن ای رعنا و بس
نه خود تویی زیبا و بس ما نیز هم بد نیستیم
ای شاهد هر مجلسی و آرام جان هر کسی
گر دوستان داری بسی ما نیز هم بد نیستیم
گفتی که چون من در زمی دیگر نباشد آدمی
ای جان لطف و مردمی ما نیز هم بد نیستیم
گر گلشن خوش بو تویی ور بلبل خوشگو تویی
ور در جهان نیکو تویی ما نیز هم بد نیستیم
گویی چه شد کان سروبن با ما نمیگوید سخن
گو بیوفایی پر مکن ما نیز هم بد نیستیم
گر تو به حسن افسانهای یا گوهر یک دانهای
از ما چرا بیگانهای ما نیز هم بد نیستیم
ای در دل ما داغ تو تا کی فریب و لاغ تو
گر به بود در باغ تو ما نیز هم بد نیستیم
باری غرور از سر بنه و انصاف درد من بده
ای باغ شفتالو و به ما نیز هم بد نیستیم
گفتم تو ما را دیدهای وز حال ما پرسیدهای
پس چون ز ما رنجیدهای ما نیز هم بد نیستیم
گفتی به از من در چگل صورت نبندد آب و گل
ای سست مهر سخت دل ما نیز هم بد نیستیم
سعدی گر آن زیباقرین بگزید بر ما همنشین
گو هر که خواهی برگزین ما نیز هم بد نیستیم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶
زلال مشربم از لفظ آبدار خودست
نثار گوهرم از کلک در نثار خودست
من ار چه بندهٔ شاهم امیر خویشتنم
که هر که فرض کنی شاه و شهریار خودست
اگر حدیث ملوک از زبان تیغ بود
مرا ز تیغ زبان سخن گزار خودست
نظر بقلت مالم مکن که نازش من
بمطمح نظر و طبع کان یسار خودست
توام بهیچ شماری ولی بحمدالله
که فخر من بکمالات بیشمار خودست
چو هست ملک قناعت دیار مالوفم
عنان عزمم از آنرو سوی دیار خودست
ز چرخ سفله چه باید مرا که نام بلند
ز حسن مخبر و فرهنگ نامدار خودست
چرا بیاری هر کس توقعم باشد
که هر که هست درین روزگار یار خودست
جهان اگر چه مرا برقرار خود نگذاشت
گمان مبر که جهان نیز برقرار خودست
مرا بغیر چه حاجت که در جمیع امور
معولم همه برلطف کردگار خودست
اگر در آتش سوزان روم درست آیم
که نقد من بهمه حال برعیار خودست
چه نسبتم ببزرگان کنی که منصب من
بنفس نامی و نام بزرگوار خودست
مرا ز بهر چه بردل بود غبار کسی
که گرد خاطر هرکس ز رهگذار خودست
چرا شکایت از ابنای روزگار کنم
که محنت همه از دست روزگار خودست
باختیار ز شادی جدا نشد خواجو
چه بختیار کسی کو باختیار خودست
نثار گوهرم از کلک در نثار خودست
من ار چه بندهٔ شاهم امیر خویشتنم
که هر که فرض کنی شاه و شهریار خودست
اگر حدیث ملوک از زبان تیغ بود
مرا ز تیغ زبان سخن گزار خودست
نظر بقلت مالم مکن که نازش من
بمطمح نظر و طبع کان یسار خودست
توام بهیچ شماری ولی بحمدالله
که فخر من بکمالات بیشمار خودست
چو هست ملک قناعت دیار مالوفم
عنان عزمم از آنرو سوی دیار خودست
ز چرخ سفله چه باید مرا که نام بلند
ز حسن مخبر و فرهنگ نامدار خودست
چرا بیاری هر کس توقعم باشد
که هر که هست درین روزگار یار خودست
جهان اگر چه مرا برقرار خود نگذاشت
گمان مبر که جهان نیز برقرار خودست
مرا بغیر چه حاجت که در جمیع امور
معولم همه برلطف کردگار خودست
اگر در آتش سوزان روم درست آیم
که نقد من بهمه حال برعیار خودست
چه نسبتم ببزرگان کنی که منصب من
بنفس نامی و نام بزرگوار خودست
مرا ز بهر چه بردل بود غبار کسی
که گرد خاطر هرکس ز رهگذار خودست
چرا شکایت از ابنای روزگار کنم
که محنت همه از دست روزگار خودست
باختیار ز شادی جدا نشد خواجو
چه بختیار کسی کو باختیار خودست
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۰۲
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۸۸
کمین گشادن دهر و کمان کشیدن چرخ
برای چیست؟ ندانی برای کینهٔ من
ز نوک ناوک این ریمن خماهن فام
هزار چشمه چو ریماهن است سینهٔ من
من آفتابم سایه نیم که گم کندم
چو گم کند به کف آرد دگر قرینهٔ من
نه نه به بحر درم بر فلک کمان نکشم
که سرنگون چو کمانه کند سفینهٔ من
اگر قناعت مال است گنج فقر منم
که بگذرد فلک و نگذرد خزینهٔ من
به دخل و خرج دلم بین بدان درست که هست
خراج هر دو جهان یک شبه هزینهٔ من
چو خاتم ار همه تن چشم شد دلم چه عجب
که حسبی الله نقش است بر نگینهٔ من
چو آبگینه دلی بشکنم به سنگ طمع
که جام جم کند ایام از آبگینهٔ من
به کلبتینم اگر سر جدا کنی چون شمع
نکوبد آهن سرد طمع گزینهٔ من
همای همت خاقانی سخن رانم
که هیچ خوشه نگردد برای چینهٔ من
برای چیست؟ ندانی برای کینهٔ من
ز نوک ناوک این ریمن خماهن فام
هزار چشمه چو ریماهن است سینهٔ من
من آفتابم سایه نیم که گم کندم
چو گم کند به کف آرد دگر قرینهٔ من
نه نه به بحر درم بر فلک کمان نکشم
که سرنگون چو کمانه کند سفینهٔ من
اگر قناعت مال است گنج فقر منم
که بگذرد فلک و نگذرد خزینهٔ من
به دخل و خرج دلم بین بدان درست که هست
خراج هر دو جهان یک شبه هزینهٔ من
چو خاتم ار همه تن چشم شد دلم چه عجب
که حسبی الله نقش است بر نگینهٔ من
چو آبگینه دلی بشکنم به سنگ طمع
که جام جم کند ایام از آبگینهٔ من
به کلبتینم اگر سر جدا کنی چون شمع
نکوبد آهن سرد طمع گزینهٔ من
همای همت خاقانی سخن رانم
که هیچ خوشه نگردد برای چینهٔ من
شاه نعمتالله ولی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۱۹۹
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۷۲
از جا نمی روم چو سپند از نوای خویش
آتش زنم به محفل و باشم به جای خویش
زان مطرب بلندنوا در ترانه ام
چون نی نمی زنم نفسی بر هوای خویش
زان ساقی خودم که نیابم درین جهان
مردی سزای باده مردآزمای خویش
چون نیست هیچ کس که به فریاد من رسد
خود رقص می کنم چو سپند از نوای خویش
صائب من آن بلند نوایم که می زنم
دربرگریز جوش بهار از نوای خویش
آتش زنم به محفل و باشم به جای خویش
زان مطرب بلندنوا در ترانه ام
چون نی نمی زنم نفسی بر هوای خویش
زان ساقی خودم که نیابم درین جهان
مردی سزای باده مردآزمای خویش
چون نیست هیچ کس که به فریاد من رسد
خود رقص می کنم چو سپند از نوای خویش
صائب من آن بلند نوایم که می زنم
دربرگریز جوش بهار از نوای خویش
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۱