عبارات مورد جستجو در ۳۵ گوهر پیدا شد:
وحشی بافقی : ناظر و منظور
در منشاء انشاء این نامه غریبالمعانی و باعث تصنیف این نسخهٔ نادر بیانی
شبی سامان ده سد ماتم وغم
غم افزا چون سواد خط ماتم
به رنگ چشم آهو مهره گل
فلک بر صورت بال عنادل
ز بس تاریکی شب نور انجم
به سوی عالم گل کرده ره گم
تو گفتی از فلک انجم نمیتافت
به زحمت خواب راه دیده مییافت
بلائی خویش را شب نام کرده
ز روز من سیاهی وام کرده
چو بخت من جهانی رفته در خواب
من از افسانهٔ اندوه بیتاب
چراغم را نشانده صرصر آه
من و جان کندن شمع سحرگاه
چو پروانه دلم را اضطرابی
چو شمعم در رگ جان پیچ و تابی
سر افسانهٔ غم باز کردم
به روز خود شکایت ساز کردم
که از بخت بدم خاک است بستر
چه بخت است اینکه خاکش باد بر سر
نه سامانی که بینم شاد خود را
ز بند غم کنم آزاد خود را
نه سر پیداست نه سامان چه سازم
چنین افتادهام حیران چه سازم
چنین یارب کسی حیران نیفتد
بدینسان بی سر و سامان نیفتد
چو خواهم خویش را از تیرگی دور
ز برق آه خشم خانه را نور
چو خواهم باکسی همدم نشینم
به خود جز سایه همزانو نبینم
چو محنت افکند بر خاک راهم
نگردد کس بسر جز دود آهم
همین جغد است در ویرانهٔ من
که گوشی میکند افسانهٔ من
ز من ننگ است هر کس را که بینم
به این آشفتگی تا کی نشینم
به خویشم بود زینسان گفتگویی
که ناگه این ندا آمد ز سویی
که ای مرغ ریاض نکته دانی
نوا آموز مرغان معانی
شکایت چند از گردون کند کس
چنین افتاده گردون چون کند کس
نه گردون این چنین افتاده اکنون
چنین بودهست تا بودهست گردون
تو آن مرغ خوش الحانی در این باغ
که از رشکت هزاران را بود داغ
چرا چون جغد در جیب آوری سر
از این ویرانه یک دم سر بر آور
چو گشتی بینوا برکش نوایی
فکن در گنبد گردون صدایی
بلند آوازه ساز از نو سخن را
نوایی نو ده این دیر کهن را
بیاور در میان دلکش بیانی
که بشناسد ترا هر نکته دانی
گهر پاشی چو تو خاموش تا چند
صدف مانند بودن گوش تا چند
در این دریا که از در نیست آثار
درون پر گهر داری صدف وار
دهن بگشا و بنما گوهر خویش
مکن لب بستگی آیین از این بیش
چو ماند در صدف بسیار گوهر
به خاک تیره میگردد برابر
ازین درها که در گنجینه داری
چرا گوش جهان خالی گذاری
به این درها ترا چندین الم چیست
به جیبت اینقدرها خاک غم چیست
کسی کش آنقدرها گنج باشد
چرا از روزگارش رنج باشد
متاعت گر چه کاسد گشت بسیار
هنوزت میشود پیدا خریدار
در این سودا تو خود بی دست و پایی
وزین بی دست و پایی در بلایی
پی این جنس بازاری طلب کن
برای خود خریداری طلب کن
متاع خویش را آور به بازار
که جنس خوب بردارد خریدار
اگر یکجا کساد افتد متاعت
چرا باشد به بخت خود نزاعت
نه یک کشور در این دیرینه کاخ است
بود جایی دگر ، عالم فراخ است
کریمی را به بخت دور خوش کن
متاع خویش او را پیشکش کن
که از اندوه دورانت رهاند
به خلوتخانهٔ عیشت رساند
غم افزا چون سواد خط ماتم
به رنگ چشم آهو مهره گل
فلک بر صورت بال عنادل
ز بس تاریکی شب نور انجم
به سوی عالم گل کرده ره گم
تو گفتی از فلک انجم نمیتافت
به زحمت خواب راه دیده مییافت
بلائی خویش را شب نام کرده
ز روز من سیاهی وام کرده
چو بخت من جهانی رفته در خواب
من از افسانهٔ اندوه بیتاب
چراغم را نشانده صرصر آه
من و جان کندن شمع سحرگاه
چو پروانه دلم را اضطرابی
چو شمعم در رگ جان پیچ و تابی
سر افسانهٔ غم باز کردم
به روز خود شکایت ساز کردم
که از بخت بدم خاک است بستر
چه بخت است اینکه خاکش باد بر سر
نه سامانی که بینم شاد خود را
ز بند غم کنم آزاد خود را
نه سر پیداست نه سامان چه سازم
چنین افتادهام حیران چه سازم
چنین یارب کسی حیران نیفتد
بدینسان بی سر و سامان نیفتد
چو خواهم خویش را از تیرگی دور
ز برق آه خشم خانه را نور
چو خواهم باکسی همدم نشینم
به خود جز سایه همزانو نبینم
چو محنت افکند بر خاک راهم
نگردد کس بسر جز دود آهم
همین جغد است در ویرانهٔ من
که گوشی میکند افسانهٔ من
ز من ننگ است هر کس را که بینم
به این آشفتگی تا کی نشینم
به خویشم بود زینسان گفتگویی
که ناگه این ندا آمد ز سویی
که ای مرغ ریاض نکته دانی
نوا آموز مرغان معانی
شکایت چند از گردون کند کس
چنین افتاده گردون چون کند کس
نه گردون این چنین افتاده اکنون
چنین بودهست تا بودهست گردون
تو آن مرغ خوش الحانی در این باغ
که از رشکت هزاران را بود داغ
چرا چون جغد در جیب آوری سر
از این ویرانه یک دم سر بر آور
چو گشتی بینوا برکش نوایی
فکن در گنبد گردون صدایی
بلند آوازه ساز از نو سخن را
نوایی نو ده این دیر کهن را
بیاور در میان دلکش بیانی
که بشناسد ترا هر نکته دانی
گهر پاشی چو تو خاموش تا چند
صدف مانند بودن گوش تا چند
در این دریا که از در نیست آثار
درون پر گهر داری صدف وار
دهن بگشا و بنما گوهر خویش
مکن لب بستگی آیین از این بیش
چو ماند در صدف بسیار گوهر
به خاک تیره میگردد برابر
ازین درها که در گنجینه داری
چرا گوش جهان خالی گذاری
به این درها ترا چندین الم چیست
به جیبت اینقدرها خاک غم چیست
کسی کش آنقدرها گنج باشد
چرا از روزگارش رنج باشد
متاعت گر چه کاسد گشت بسیار
هنوزت میشود پیدا خریدار
در این سودا تو خود بی دست و پایی
وزین بی دست و پایی در بلایی
پی این جنس بازاری طلب کن
برای خود خریداری طلب کن
متاع خویش را آور به بازار
که جنس خوب بردارد خریدار
اگر یکجا کساد افتد متاعت
چرا باشد به بخت خود نزاعت
نه یک کشور در این دیرینه کاخ است
بود جایی دگر ، عالم فراخ است
کریمی را به بخت دور خوش کن
متاع خویش او را پیشکش کن
که از اندوه دورانت رهاند
به خلوتخانهٔ عیشت رساند
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۹۰
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۲
سر دل گویی، ز جان اندیشه کن
در دلش دار، از زبان اندیشه کن
لاف کشف و غیب دانی میزنی
از خدای غیب دان اندیشه کن
در زمین از آسمان گویی سخن
ای زمین، از آسمان اندیشه کن
یا ز دین آشکارا شرم دار
یا ز دانای نهان اندیشه کن
ای که میخسبی به شبهای چنین
آخر از روز چنان اندیشه کن
تیر فرصت در کمان جهدتست
میرود تیر از کمان، اندیشه کن
دل به باد آرزوها بر مده
ناتوانی تا توان اندیشه کن
بهر سود اندر خطرها میروی
سود دیدی، از زیان اندیشه کن
گر ندانی رفتن خود را یقین
بنگر و زین رفتگان اندیشه کن
این زمان اندیشه بیکارست و فکر
کار خود را این زمان اندیشه کن
اوحدی زین ورطه آمد بر کنار
ای که غرقی در میان اندیشه کن
در دلش دار، از زبان اندیشه کن
لاف کشف و غیب دانی میزنی
از خدای غیب دان اندیشه کن
در زمین از آسمان گویی سخن
ای زمین، از آسمان اندیشه کن
یا ز دین آشکارا شرم دار
یا ز دانای نهان اندیشه کن
ای که میخسبی به شبهای چنین
آخر از روز چنان اندیشه کن
تیر فرصت در کمان جهدتست
میرود تیر از کمان، اندیشه کن
دل به باد آرزوها بر مده
ناتوانی تا توان اندیشه کن
بهر سود اندر خطرها میروی
سود دیدی، از زیان اندیشه کن
گر ندانی رفتن خود را یقین
بنگر و زین رفتگان اندیشه کن
این زمان اندیشه بیکارست و فکر
کار خود را این زمان اندیشه کن
اوحدی زین ورطه آمد بر کنار
ای که غرقی در میان اندیشه کن
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۰
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴۹
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳۲
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۲۲
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۹۳
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶۲۱
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۲۹۶
عطار نیشابوری : باب هشدهم: در همّت بلند داشتن و در كار تمام بودن
شمارهٔ ۱۳
عطار نیشابوری : باب چهل و چهارم: در قلندریات و خمریات
شمارهٔ ۴۱
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۶
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۹
ملکالشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
ای دل به صبر کوش که هر چیز بگذرد
زبن حبس هم مرنج که این نیزبگذرد
فرهاد گو به تلخی غم صبر کن که زود
شیرینی تعیش پرویز بگذرد
دوران رادمردی و آزادگی گذشت
وین دورهٔ سیاه بلاخیز بگذرد
مردانه پایدار بر احداث روزگار
کاین روزگار زنصفت حیز بگذرد
ما و تو نیستیم و به خاک مزار ما
بسیار این نسیم فرحبیز بگذرد
این است پند من که ز خوب و بد جهان
نه غره شو، نه رنجه که هر چیز بگذرد
صبح نشاط خندد و آید «بهار» عیش
وین شام شوم و عصر غمانگیز بگذرد
زبن حبس هم مرنج که این نیزبگذرد
فرهاد گو به تلخی غم صبر کن که زود
شیرینی تعیش پرویز بگذرد
دوران رادمردی و آزادگی گذشت
وین دورهٔ سیاه بلاخیز بگذرد
مردانه پایدار بر احداث روزگار
کاین روزگار زنصفت حیز بگذرد
ما و تو نیستیم و به خاک مزار ما
بسیار این نسیم فرحبیز بگذرد
این است پند من که ز خوب و بد جهان
نه غره شو، نه رنجه که هر چیز بگذرد
صبح نشاط خندد و آید «بهار» عیش
وین شام شوم و عصر غمانگیز بگذرد
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۲۶۹
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۴
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۵
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۳۹۵