عبارات مورد جستجو در ۱۰ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر اول
بخش ۵۱ - مقرر شدن ترجیح جهد بر توکل
زین نمط بسیار برهان گفت شیر
کز جواب آن جبریان گشتند سیر
روبه و آهو و خرگوش و شغال
جبر را بگذاشتند و قیل و قال
عهدها کردند با شیر ژیان
کندرین بیعت نیفتد در زیان
قسم هر روزش بیاید بیجگر
حاجتش نبود تقاضای دگر
قرعه بر هرکه فتادی روز روز
سوی آن شیر او دویدی همچو یوز
چون به خرگوش آمد این ساغر به دور
بانگ زد خرگوش کآخر چند جور؟
کز جواب آن جبریان گشتند سیر
روبه و آهو و خرگوش و شغال
جبر را بگذاشتند و قیل و قال
عهدها کردند با شیر ژیان
کندرین بیعت نیفتد در زیان
قسم هر روزش بیاید بیجگر
حاجتش نبود تقاضای دگر
قرعه بر هرکه فتادی روز روز
سوی آن شیر او دویدی همچو یوز
چون به خرگوش آمد این ساغر به دور
بانگ زد خرگوش کآخر چند جور؟
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۹۳ - حکایت در بیان آنک کسی توبه کند و پشیمان شود و باز آن پشیمانیها را فراموش کند و آزموده را باز آزماید در خسارت ابد افتد چون توبهٔ او را ثباتی و قوتی و حلاوتی و قبولی مدد نرسد چون درخت بیبیخ هر روز زردتر و خشکتر نعوذ بالله
گازری بود و مر او را یک خری
پشت ریش اشکم تهی و لاغری
در میان سنگلاخ بیگیاه
روز تا شب بینوا و بیپناه
بهر خوردن جز که آب آن جا نبود
روز و شب بد خر در آن کور و کبود
آن حوالی نیستان و بیشه بود
شیر بود آن جا که صیدش پیشه بود
شیر را با پیل نر جنگ اوفتاد
خسته شد آن شیر و ماند از اصطیاد
مدتی وا ماند زان ضعف از شکار
بیلوا ماندند دد از چاشتخوار
زان که باقیخوار شیر ایشان بدند
شیر چون رنجور شد تنگ آمدند
شیر یک روباه را فرمود رو
مر خری را بهر من صیاد شو
گر خری یابی به گرد مرغزار
رو فسونش خوان فریبانش بیار
چون بیابم قوتی از گوشت خر
پس بگیرم بعد از آن صیدی دگر
اندکی من میخورم باقی شما
من سبب باشم شما را در نوا
یا خری یا گاو بهر من بجوی
زان فسونهایی که میدانی بگوی
از فسون و از سخنهای خوشش
از سرش بیرون کن و اینجا کشش
پشت ریش اشکم تهی و لاغری
در میان سنگلاخ بیگیاه
روز تا شب بینوا و بیپناه
بهر خوردن جز که آب آن جا نبود
روز و شب بد خر در آن کور و کبود
آن حوالی نیستان و بیشه بود
شیر بود آن جا که صیدش پیشه بود
شیر را با پیل نر جنگ اوفتاد
خسته شد آن شیر و ماند از اصطیاد
مدتی وا ماند زان ضعف از شکار
بیلوا ماندند دد از چاشتخوار
زان که باقیخوار شیر ایشان بدند
شیر چون رنجور شد تنگ آمدند
شیر یک روباه را فرمود رو
مر خری را بهر من صیاد شو
گر خری یابی به گرد مرغزار
رو فسونش خوان فریبانش بیار
چون بیابم قوتی از گوشت خر
پس بگیرم بعد از آن صیدی دگر
اندکی من میخورم باقی شما
من سبب باشم شما را در نوا
یا خری یا گاو بهر من بجوی
زان فسونهایی که میدانی بگوی
از فسون و از سخنهای خوشش
از سرش بیرون کن و اینجا کشش
مولوی : دفتر ششم
بخش ۸۵ - حکایت تعلق موش با چغز و بستن پای هر دو به رشتهای دراز و بر کشیدن زاغ موش را و معلق شدن چغز و نالیدن و پشیمانی او از تعلق با غیر جنس و با جنس خود ناساختن
از قضا موشی و چغزی با وفا
بر لب جو گشته بودند آشنا
هر دو تن مربوط میقاتی شدند
هر صباحی گوشهیی میآمدند
نرد دل با همدگر میباختند
از وساوس سینه میپرداختند
هر دو را دل از تلاقی متسع
همدگر را قصهخوان و مستمع
رازگویان با زبان و بیزبان
الجماعه رحمه را تاویل دان
آن اشر چون جفت آن شاد آمدی
پنج ساله قصهاش یاد آمدی
جوش نطق از دل نشان دوستیست
بستگی نطق از بیالفتیست
دل که دلبر دید کی ماند ترش؟
بلبلی گل دید کی ماند خمش؟
ماهی بریان ز آسیب خضر
زنده شد در بحر گشت او مستقر
یار را با یار چون بنشسته شد
صد هزاران لوح سر دانسته شد
لوح محفوظ است پیشانی یار
راز کونینش نماید آشکار
هادی راه است یار اندر قدوم
مصطفی زین گفت اصحابی نجوم
نجم اندر ریگ و دریا رهنماست
چشم اندر نجم نه کو مقتداست
چشم را با روی او میدار جفت
گرد منگیزان ز راه بحث و گفت
زان که گردد نجم پنهان زان غبار
چشم بهتر از زبان با عثار
تا بگوید او که وحیستش شعار
کان نشاند گرد و ننگیزد غبار
چون شد آدم مظهر وحی و وداد
ناطقهی او علم الاسما گشاد
نام هر چیزی چنان که هست آن
از صحیفهی دل روی گشتش زبان
فاش میگفتی زبان از رویتش
جمله را خاصیت و ماهیتش
آن چنان نامی که اشیا را سزد
نه چنان که حیز را خواند اسد
نوح نهصد سال در راه سوی
بود هر روزیش تذکیر نوی
لعل او گویا ز یاقوت القلوب
نه رساله خوانده نه قوت القلوب
وعظ را ناآموخته هیچ از شروح
بلکه ینبوع کشوف و شرح روح
زان میی کان می چو نوشیده شود
آب نطق از گنگ جوشیده شود
طفل نوزاده شود حبر فصیح
حکمت بالغ بخواند چون مسیح
از کهی که یافت زان می خوشلبی
صد غزل آموخت داود نبی
جمله مرغان ترک کرده چیک چیک
همزبان و یار داوود ملیک
چه عجب که مرغ گردد مست او
هم شنود آهن ندای دست او؟
صرصری بر عاد قتالی شده
مر سلیمان را چو حمالی شده
صرصری میبرد بر سر تخت شاه
هر صباح و هر مسا یک ماهه راه
هم شده حمال و هم جاسوس او
گفت غایب را کنان محسوس او؟
باد دم که گفت غایب یافتی
سوی گوش آن ملک بشتافتی
که فلانی این چنین گفت این زمان
ای سلیمان مه صاحبقرآن
بر لب جو گشته بودند آشنا
هر دو تن مربوط میقاتی شدند
هر صباحی گوشهیی میآمدند
نرد دل با همدگر میباختند
از وساوس سینه میپرداختند
هر دو را دل از تلاقی متسع
همدگر را قصهخوان و مستمع
رازگویان با زبان و بیزبان
الجماعه رحمه را تاویل دان
آن اشر چون جفت آن شاد آمدی
پنج ساله قصهاش یاد آمدی
جوش نطق از دل نشان دوستیست
بستگی نطق از بیالفتیست
دل که دلبر دید کی ماند ترش؟
بلبلی گل دید کی ماند خمش؟
ماهی بریان ز آسیب خضر
زنده شد در بحر گشت او مستقر
یار را با یار چون بنشسته شد
صد هزاران لوح سر دانسته شد
لوح محفوظ است پیشانی یار
راز کونینش نماید آشکار
هادی راه است یار اندر قدوم
مصطفی زین گفت اصحابی نجوم
نجم اندر ریگ و دریا رهنماست
چشم اندر نجم نه کو مقتداست
چشم را با روی او میدار جفت
گرد منگیزان ز راه بحث و گفت
زان که گردد نجم پنهان زان غبار
چشم بهتر از زبان با عثار
تا بگوید او که وحیستش شعار
کان نشاند گرد و ننگیزد غبار
چون شد آدم مظهر وحی و وداد
ناطقهی او علم الاسما گشاد
نام هر چیزی چنان که هست آن
از صحیفهی دل روی گشتش زبان
فاش میگفتی زبان از رویتش
جمله را خاصیت و ماهیتش
آن چنان نامی که اشیا را سزد
نه چنان که حیز را خواند اسد
نوح نهصد سال در راه سوی
بود هر روزیش تذکیر نوی
لعل او گویا ز یاقوت القلوب
نه رساله خوانده نه قوت القلوب
وعظ را ناآموخته هیچ از شروح
بلکه ینبوع کشوف و شرح روح
زان میی کان می چو نوشیده شود
آب نطق از گنگ جوشیده شود
طفل نوزاده شود حبر فصیح
حکمت بالغ بخواند چون مسیح
از کهی که یافت زان می خوشلبی
صد غزل آموخت داود نبی
جمله مرغان ترک کرده چیک چیک
همزبان و یار داوود ملیک
چه عجب که مرغ گردد مست او
هم شنود آهن ندای دست او؟
صرصری بر عاد قتالی شده
مر سلیمان را چو حمالی شده
صرصری میبرد بر سر تخت شاه
هر صباح و هر مسا یک ماهه راه
هم شده حمال و هم جاسوس او
گفت غایب را کنان محسوس او؟
باد دم که گفت غایب یافتی
سوی گوش آن ملک بشتافتی
که فلانی این چنین گفت این زمان
ای سلیمان مه صاحبقرآن
رودکی : ابیات به جا مانده از کلیله و دمنه و سندبادنامه
بخش ۵۸
نصرالله منشی : باب الاسد و الثور
بخش ۲۰ - ماهیخوار، پنج پایک و ماهیان
آوردهاند که زاغی در کوه بر بالای درختی خانه داشت، و در آن حوالی سوراخ ماری بود، هرگاه که زاغ بچه بیرون آوردی مار بخوردی. چون از حد بگذشت و زاغ درماند شکایت بر آن شگال که دوست وی بود بکرد و گفت: میاندیشم که خود را از بلای این ظالم جان شکر باز رهانم. شگال پرسید که: بچه طریق قدم در این کار خواهی نهاد؟ گفت: میخواهم که چون مار در خواب شود ناگاه چشمهای جهان بینش برکنم، تا در مستقبل نور دیده و مطوه دل من از قصد او ایمن گردد. شگال گفت: این تدبیر بابت خردمندان نیست، چه خردمند قصد دشمن بر وجهی کند که دران خطر نباشد. و زینهار تا چون ماهی خوار نکنی که در هلاک پنج پایک سعی پیوست، جان عزیز بباد داد. زاغ گفت: چگونه؟ گفت: آوردهاند که ماهی خواری بر لب آبی وطن ساخته بود، و بقدر حاجت ماهی میگرفتی و روزگاری در خصب و نعمت میگذاشت. چون ضعف پیری بدو راه یافت از شکار باز ماند. با خود گفت: دریغا عمر که عناد گشاده رفت و از وی جز تجربت و ممارست عوضی بدست نیامد که در وقت پیری پای مردی یا دست گیری تواند بود. امروز بنای کار خود، چون از قوت بازمانده ام، بر حیلت باید نهاد و اسباب قوت که قوام معیشتست از این وجه باید ساخت.
پس چون اندوهناکی بر کنار آب بنشست. پنج پایک از دور او را بدید، پیشتر آمد و گفت: تو را غمناک میبینم. گفت: چگونه غمناک نباشم، که مادت معیشت من آن بود که هر روز یگان دوگان ماهی میگرفتمی و بدان روزگار کرانه میکرد، و مرا بدان سد رمقی حاصل میبود و در ماهی نقصان بیشتر نمی افتاد؟ و امروز دو صیاد از اینجا میگذشتند و با یک دیگر میگفت که: «در این آب گیر ماهی بسیار است، تدبیر ایشان بباید کرد. »
یکی از ایشان گفت: «فلان جای بیشتر است چون ازیشان بپردازیم روی بدینها آریم. » و اگر حال بر این جمله باشد مرا دل از جان برباید داشت و بر رنج گرسنگی بل تلخی مرگ دل بنهاد.
پنج پایک برفت و ماهیان را خبر کرد و جمله نزدیک او آمدند و او را گفتند: المستشار موتمن، و ما با تو مشورت میکنیم و خردمند درمشورت اگر چه ازو دشمن چیزی پرسد شرط نصیحت فرو نگذارد خاصه در کاری که نفع آن بدو بازگردد. و بقای ذات تو بدوام تناسل ما متعلق است. در کار ما چه صواب بینی؟ ماهی خوار گفت: با صیاد مقاومت صورت نبندد، و من دران اشارتی نتوانم کرد. لکن در این نزدیکی آب گیری میدانم که آبش بصفا پرده درتر از گریه عاشق است و غمازتر از صبح صادق، دانه ریگ در قعر آن بتوان شمرد و بیضه ماهی از فراز آن بتوان دید.
اگر بدان تحویل توانید کرد در امن و راحت و خصب و فراغت افتید. گفتند: نیکو راییست. لکن نقل بی معونت و مظاهرت تو ممکن نیست. گفت: دریغ ندارم مدت گیرد و ساعت تا ساعت صیادان بیایند و فرصت فایت شود. بسیار تضرع نمودند و منتها تحمل کردند تا بران قرارداد که هر روز چند ماهی ببردی و بر بالایی که در آن حوالی بود بخوردی. و دیگران در آن تحویل تعجیل و مسارعت مینمودند و با یک دیگر پیش دستی و مسابقت میکردند، و خود بچشم عبرت در سهو و غفلت ایشان مینگریست وبزبان عظت میگفت که: هر که بلاوه دشمن فریفته شود و بر لئیم ظفر و بدگوهر اعتماد روا دارد سزای او اینست.
چون روزها بران گذشت پنج پایک هم خواست که تحویل کند. ماهی خوار او را برپشت گرفت و روی بدان بالا نهاد که خوابگاه ماهیان بود. چون پنج پایک از دور استخوان ماهی دید بسیار، دانست که حال چیست. اندیشید که خردمند چون دشمن را در مقام خطر بدید و قصد او در جان خود مشاهدت کرد اگر کوشش فروگذارد در خون خویش سعی کرده باشد؛ و چون بکوشید اگر پیروز آید نام گیرد، و اگر بخلاف آن کاری اتفاق افتد باری کرم و حمیت و مردانگی و شهامت او مطعون نگردد، و با سعادت شهادت او را ثواب مجاهدت فراهم آید. پس خویشتن برگردن ماهی خوار افگند و حلق او محکم بیفشرد چنانکه بیهوش از هوا درآمد و یکسر بزیارت مالک رفت.
پنج پایک سرخویش گرفت و پای در راه نهاد تا بنزدیک بقیت ماهیان آمد، و تعزیت یاران گذشته و تهنیت حیات ایشان بگفت و از صورت حال اعلام داد. همگنان شاد گشتند و وفات ماهی خوار را عمر تازه شمردند.
مرا شربتی از پس بد سگال
بود خوشتر از عمر هفتاد سال
و این مثل بدان آوردم که بسیار کس بکید و حیلت خویشتن را هلاک کرده است. لکن من ترا وجهی نمایم که اگر بر آن کار توانا گردی سبب بقای تو و موجب هلاک مار باشد. زاغ گفت: از اشارت دوستان نتوان گذشت و رای خردمند را خلاف نتوان کرد. شگال گفت: صواب آن مینمایم که در اوج هوا پرواز کنی و در بامها و صحراها چشم میاندازی تا نظر بر پیرایه ای گشاده افگنی که ربودن آن میسر باشد. فرود آیی و آن را برداری و هموارتر میروی چنانکه از چشم مردمان غایب نگردی. چون نزدیک مار رسی بروی اندازی تا مردمان که در طلب پیرایه آمده باشند نخست ترا باز رهانند آنگاه پیرایه بردارند.
زاغ روی بآبادانی نهاد زنی را دید پیرایه برگوشه بام نهاده و خود بطهارت مشغول گشته؛ در ربود و بر آن ترتیب که گفته بود بر مار انداخت. مردمان که در پی زاغ بودند در حال سر مار بکوفتند و زاغ باز رست.
پس چون اندوهناکی بر کنار آب بنشست. پنج پایک از دور او را بدید، پیشتر آمد و گفت: تو را غمناک میبینم. گفت: چگونه غمناک نباشم، که مادت معیشت من آن بود که هر روز یگان دوگان ماهی میگرفتمی و بدان روزگار کرانه میکرد، و مرا بدان سد رمقی حاصل میبود و در ماهی نقصان بیشتر نمی افتاد؟ و امروز دو صیاد از اینجا میگذشتند و با یک دیگر میگفت که: «در این آب گیر ماهی بسیار است، تدبیر ایشان بباید کرد. »
یکی از ایشان گفت: «فلان جای بیشتر است چون ازیشان بپردازیم روی بدینها آریم. » و اگر حال بر این جمله باشد مرا دل از جان برباید داشت و بر رنج گرسنگی بل تلخی مرگ دل بنهاد.
پنج پایک برفت و ماهیان را خبر کرد و جمله نزدیک او آمدند و او را گفتند: المستشار موتمن، و ما با تو مشورت میکنیم و خردمند درمشورت اگر چه ازو دشمن چیزی پرسد شرط نصیحت فرو نگذارد خاصه در کاری که نفع آن بدو بازگردد. و بقای ذات تو بدوام تناسل ما متعلق است. در کار ما چه صواب بینی؟ ماهی خوار گفت: با صیاد مقاومت صورت نبندد، و من دران اشارتی نتوانم کرد. لکن در این نزدیکی آب گیری میدانم که آبش بصفا پرده درتر از گریه عاشق است و غمازتر از صبح صادق، دانه ریگ در قعر آن بتوان شمرد و بیضه ماهی از فراز آن بتوان دید.
اگر بدان تحویل توانید کرد در امن و راحت و خصب و فراغت افتید. گفتند: نیکو راییست. لکن نقل بی معونت و مظاهرت تو ممکن نیست. گفت: دریغ ندارم مدت گیرد و ساعت تا ساعت صیادان بیایند و فرصت فایت شود. بسیار تضرع نمودند و منتها تحمل کردند تا بران قرارداد که هر روز چند ماهی ببردی و بر بالایی که در آن حوالی بود بخوردی. و دیگران در آن تحویل تعجیل و مسارعت مینمودند و با یک دیگر پیش دستی و مسابقت میکردند، و خود بچشم عبرت در سهو و غفلت ایشان مینگریست وبزبان عظت میگفت که: هر که بلاوه دشمن فریفته شود و بر لئیم ظفر و بدگوهر اعتماد روا دارد سزای او اینست.
چون روزها بران گذشت پنج پایک هم خواست که تحویل کند. ماهی خوار او را برپشت گرفت و روی بدان بالا نهاد که خوابگاه ماهیان بود. چون پنج پایک از دور استخوان ماهی دید بسیار، دانست که حال چیست. اندیشید که خردمند چون دشمن را در مقام خطر بدید و قصد او در جان خود مشاهدت کرد اگر کوشش فروگذارد در خون خویش سعی کرده باشد؛ و چون بکوشید اگر پیروز آید نام گیرد، و اگر بخلاف آن کاری اتفاق افتد باری کرم و حمیت و مردانگی و شهامت او مطعون نگردد، و با سعادت شهادت او را ثواب مجاهدت فراهم آید. پس خویشتن برگردن ماهی خوار افگند و حلق او محکم بیفشرد چنانکه بیهوش از هوا درآمد و یکسر بزیارت مالک رفت.
پنج پایک سرخویش گرفت و پای در راه نهاد تا بنزدیک بقیت ماهیان آمد، و تعزیت یاران گذشته و تهنیت حیات ایشان بگفت و از صورت حال اعلام داد. همگنان شاد گشتند و وفات ماهی خوار را عمر تازه شمردند.
مرا شربتی از پس بد سگال
بود خوشتر از عمر هفتاد سال
و این مثل بدان آوردم که بسیار کس بکید و حیلت خویشتن را هلاک کرده است. لکن من ترا وجهی نمایم که اگر بر آن کار توانا گردی سبب بقای تو و موجب هلاک مار باشد. زاغ گفت: از اشارت دوستان نتوان گذشت و رای خردمند را خلاف نتوان کرد. شگال گفت: صواب آن مینمایم که در اوج هوا پرواز کنی و در بامها و صحراها چشم میاندازی تا نظر بر پیرایه ای گشاده افگنی که ربودن آن میسر باشد. فرود آیی و آن را برداری و هموارتر میروی چنانکه از چشم مردمان غایب نگردی. چون نزدیک مار رسی بروی اندازی تا مردمان که در طلب پیرایه آمده باشند نخست ترا باز رهانند آنگاه پیرایه بردارند.
زاغ روی بآبادانی نهاد زنی را دید پیرایه برگوشه بام نهاده و خود بطهارت مشغول گشته؛ در ربود و بر آن ترتیب که گفته بود بر مار انداخت. مردمان که در پی زاغ بودند در حال سر مار بکوفتند و زاغ باز رست.
نصرالله منشی : باب الاسد و الثور
بخش ۳۶ - ادامهٔ حکایت طیطوها
طیطوی نر گفت:شنودم این مثل، ولکن مترس و جای نگاه دار. ماده بیضه بنهاد. وکیل دریا این مفاوضت بشنود، از بزرگ منشی و رعنایی طیطوی در خشم شد و دریا در موج آمد و بچگان ایشان را ببرد. ماده چون آن بدید اضطراب کرد و گفت:من میدانستم که با آب بازی نیست، و تو بنادانی بچگانن باد دادی و آتش بر من بباریدی، ای خاکسار باری تدبیری اندیش. طیطوی نر جواب داد که: سخن بجهت گوی، و من از عهده قول خویش بیرون میآیم و انصاف خود از وکیل دریا میستانم.
در حال بنزدیک دیگر مرغان رفت و مقدمان هر صنف را فراهم آورد و حال باز گفت، و در اثنای آن یاد کرد که: اگر همگنان دست در دست ندهید و در تدارک این کار پشت در پشت نه ایستد وکیل دریا را جرات افزاید، و هرگاه که این رسم مستمر گشت همگنان در سر این غفلت شوید. مرغان جمله بنزدیک سیمرغ رفتند، و صورت واقعه با او بگفتند، و آینه فرا روی او داشتند که اگر در این انتقام جد ننماید بیش شاه مرغان نتواند بود. سیمرغ اهتزاز نمود و قدم بنشاط در کار نهاد. مرغان بمعونت و مظاهرت او قوی دل گشتند و غزیمت بر کین توختن مصمم گردانیدند. وکیل دریا قوت سیمرغ و دیگر مرغان شناخته بود بضرورت، بچگان طیطوی باز داد.
و این افسانه بدان آوردم تا بدانی که هیچ دشمن را خوار نشاید داشت. شنزبه گفت:در جنگ ابتدا نخواهم کرد اما از صیانت نفس چاره نیست. دمنه گفت: چون بنزدیک او روی علامات شر بینی، که راست نشسته باشد و خویشتن را برافراشته و دم بر زمین میزند، شنزبه گفت: اگر این نشانها دیده شود حقیقت غدر از غبار شبهت بیرون آید.
در حال بنزدیک دیگر مرغان رفت و مقدمان هر صنف را فراهم آورد و حال باز گفت، و در اثنای آن یاد کرد که: اگر همگنان دست در دست ندهید و در تدارک این کار پشت در پشت نه ایستد وکیل دریا را جرات افزاید، و هرگاه که این رسم مستمر گشت همگنان در سر این غفلت شوید. مرغان جمله بنزدیک سیمرغ رفتند، و صورت واقعه با او بگفتند، و آینه فرا روی او داشتند که اگر در این انتقام جد ننماید بیش شاه مرغان نتواند بود. سیمرغ اهتزاز نمود و قدم بنشاط در کار نهاد. مرغان بمعونت و مظاهرت او قوی دل گشتند و غزیمت بر کین توختن مصمم گردانیدند. وکیل دریا قوت سیمرغ و دیگر مرغان شناخته بود بضرورت، بچگان طیطوی باز داد.
و این افسانه بدان آوردم تا بدانی که هیچ دشمن را خوار نشاید داشت. شنزبه گفت:در جنگ ابتدا نخواهم کرد اما از صیانت نفس چاره نیست. دمنه گفت: چون بنزدیک او روی علامات شر بینی، که راست نشسته باشد و خویشتن را برافراشته و دم بر زمین میزند، شنزبه گفت: اگر این نشانها دیده شود حقیقت غدر از غبار شبهت بیرون آید.
نصرالله منشی : باب الصائغ و السیاح
بخش ۲
آوردهاند که جماعتی از صیادان در بیابانی از برای دد، چاهی فروبردند، ببری و بوزنه ای و ماری دران افتادند. و بر اثر ایشان زرگری هم بدان مضبوط گشت؛ و ایشان از رنج خود بایذای او نرسیدند. و روزها بر آن قرار بماندند تا یکروز سیاحی بریشان گذشت و آن حال مشاهدت کرد و با خود گفت: این مرد را از این محنت خلاصی طلبم و ثواب آن ذخیره آخرت گردانم. رشته فرو گذاشت، بوزنه دران آویخت، بار دیگر مار مسابقت کرد، بار سوم ببر. چون هرسه بهامون رسیدند او را گفتند: ترا بر هریک از ما نعمتی تمام متوجه شد. در این وقت، مجازات میسر نمی گردد-بوزنه گفت:وطن من در کوهست پیوسته شهر بوراخور؛ و ببر گفت: در آن حوالی بیشه ای است، من آنجا باشم؛ و مار گفت: من درباره آن شهر خانه دارم -اگر آنجا گذری افتد و توفیق مساعدت نماید بقدر امکان عذر این احسان بخواهیم، و حالی نصیحتی د اریم: آن مرد را بیرون میار، که آدمی بدعهد باشد و پاداش نیکی بدی لازم پندارد، بجمال ظاهر ایشان فریفته نباید شد، که قبح باطن بران راجع است.
خوب رویان زشت پیوندند
همه گریان کنان خوش خندند
علی الخصوص این مرد، که روزها با ما رفیق بود، اخلاق او را شناختیم؛ البته مرد وفا نیست و هراینه روزی پشیمان گردی. قول ایشان باور نداشت و نصیحت ایشان را بسمع قبول استماع نیآورد.
و کم آمر بالرشد غیر مطاع.
رشته فروگذاشت تا زرگر بسر جاه آمد. سیاح را خدمتها کرد و عذرها خواست و وصایت نمود که وقتی بروگذرد و او را بطلبد، تا خدمتی ومکافاتی واجب دارد. بر این ملاطفت یک دیگر وداع کردند، و هرکس بجانبی رفت. یکچندی بود، سیاح را بدان شهر گذر افتاد. بوزنه او را در راه بدید تبصبصی و تواضعی تمام آورد و گفت: بوزنگان را محلی نباشد و از من خدمتی نیاید، اما ساعتی توقف کن تا قدری میوه آرم. و برفور بازگشت و میوه بسیار آورد. سیاح بقدر حاجت بخورد و روان شد. از دور نظر بر ببر افگند، بترسید، خواست که تحرزی نماید. گفت: ایمن باش، که اگر خدمت ما ترا فراموش شده ست ما را حق نعمت تو یاد است هنوز.
پیش آمد و در تقریر شکر و عذر افراط نمود و گفت: یک لحظه آمدن مرا انتظار واجب بین. سیاح توقفی کرد و ببر در باغی رفت و دختر امیر را بکشت وپیرایه او بنزدیک سیاح آورد. سیاح آن برداشت و ملاطفت او را بمعذرت مقابله کرد و روی بشهر آورد. در این میان از آن زرگر یاد کرد و گفت: در بهایم این حسن عهد بود و معرفت ایشان چندین ثمرت داد، اگر او از وصول من خبر یاود ابواب تلطف و تکلف لازم شمرد، و بقدوم من اهتزازی تمام نماید و بمعونت و ارشاد و مظاهرت او این پیرایه بنرخی نیک خرج شود.
خوب رویان زشت پیوندند
همه گریان کنان خوش خندند
علی الخصوص این مرد، که روزها با ما رفیق بود، اخلاق او را شناختیم؛ البته مرد وفا نیست و هراینه روزی پشیمان گردی. قول ایشان باور نداشت و نصیحت ایشان را بسمع قبول استماع نیآورد.
و کم آمر بالرشد غیر مطاع.
رشته فروگذاشت تا زرگر بسر جاه آمد. سیاح را خدمتها کرد و عذرها خواست و وصایت نمود که وقتی بروگذرد و او را بطلبد، تا خدمتی ومکافاتی واجب دارد. بر این ملاطفت یک دیگر وداع کردند، و هرکس بجانبی رفت. یکچندی بود، سیاح را بدان شهر گذر افتاد. بوزنه او را در راه بدید تبصبصی و تواضعی تمام آورد و گفت: بوزنگان را محلی نباشد و از من خدمتی نیاید، اما ساعتی توقف کن تا قدری میوه آرم. و برفور بازگشت و میوه بسیار آورد. سیاح بقدر حاجت بخورد و روان شد. از دور نظر بر ببر افگند، بترسید، خواست که تحرزی نماید. گفت: ایمن باش، که اگر خدمت ما ترا فراموش شده ست ما را حق نعمت تو یاد است هنوز.
پیش آمد و در تقریر شکر و عذر افراط نمود و گفت: یک لحظه آمدن مرا انتظار واجب بین. سیاح توقفی کرد و ببر در باغی رفت و دختر امیر را بکشت وپیرایه او بنزدیک سیاح آورد. سیاح آن برداشت و ملاطفت او را بمعذرت مقابله کرد و روی بشهر آورد. در این میان از آن زرگر یاد کرد و گفت: در بهایم این حسن عهد بود و معرفت ایشان چندین ثمرت داد، اگر او از وصول من خبر یاود ابواب تلطف و تکلف لازم شمرد، و بقدوم من اهتزازی تمام نماید و بمعونت و ارشاد و مظاهرت او این پیرایه بنرخی نیک خرج شود.
سعدالدین وراوینی : باب هشتم
در شتر و شیرِ پرهیزگار
ملکزاده گفت: شنیدم که شیری بود پرهیزگار و حلالخوار و خویشتندار و متورّع، بلباس تعزّز و تقوی متدرّع ؛ باطنی مترشّح از خصایصِ حلم و کمآزاری و ظاهری متوشّح بوقعِ شکوهِ شهریاری، آتشِ هیبت و آبِ رحمت از یکجا انگیخته، زهرِ عنف و تریاکِ لطف درهم ریخته، مخبری محبوب و منظری مرغوب، صورتی مقبول و صفتی بشمایل ستوده مشمول، در نیستانی وطن داشت که آنجا گرگ و میش چون نی با شکر آمیختی و یوز و آهو چون خار و گل از یک چشمه آب خوردندی در حمایِ قصباءِ او خرقهٔ قصب از خرقِ ماهتاب ایمن بودی و دامنِ ابر از دستِ تعرّضِ آفتاب آسوده، رسته بازار وجود شحنهٔ سیاستش راست کرده، گرگ بخزّازی چون کرم بقزّازی نشسته، آهوان بعطّاری چون سگ باستخوان کاری مشغول گشته :
وَلِیَ البَرِّیَهَٔ عَدلُهُ فَتَمَازَجَت
اَضدَادُهَا مِن کَثرَهِٔ الأِینَاسِ
تَحنُو عَلَی ابنِ المَاءِ اُمُّ الصَّقرِ بَل
یَحمِی اَخُو القَصبَاءِ اُختَ کِنَاسِ
و در جوارِ آن بیشهٔ که اندیشهٔ آدمی بکنهِ اوصاف آن نرسد، از انواعِ فواکه و الوانِ ریاحین زمین چون دیبایِ مشجّر و هوا چون حلّهٔ زیباِیِ مطیّر، برنگ و بوی راحتِ دلها برآمده چنین موضعی متنزّه و متفرّجِ او بود و بیشترِ اوقات آنجا خیمهٔ اقامت زدی. روزی بعادت نشسته بود، خرسی از آن نواحی پیشِ او آمد و رسمِ خدمت بجای آورد و بایستاد. شیر پرسید که از کجا میآئی و بکجا میروی و مقصود چیست و مقصد کدامست؟ خرس گفت :
اَبَی المُقَامَ بِدَارِ الذُّلِّ لِی کَرَمٌ
وَ هِمَّهٌٔ تَصِلُ التَّخوِیدَ وَالخَبَبَا
وَ عَزَمَهٌٔ لَا تَزَالُ الدَّهرَ ضَارِبَهًٔ
دُونَ الاَمِیرِ وَ فَوقَ المُشتَرِی طُنُباَ
بقایِ خداوند منتهایِ اعمار باد. من بنده از فلان ناحیت میآیم. آوازِ نوبتِ جهانداری و آوازهٔ مکارم و معالیِ تو شنیدم بر مطیّهٔ شوق سوار شدم و زمامِ صبر از دست رفته اینجا تاختم و از مکارهِ ایام بدین آستانهٔ دولت پناهیدم ع، ور عشقِ تو نیستی، من اینجا کیمی ؟ اگر ملک سایهٔ عاطفت بر کارِ من افکند و عطفی از دامنِ اقبال بدست من دهد، چون سایه ملازمِ این آستانه خواهم بود، مگر چون دیگر بندگان ذرّهوار بشعاعِ آفتابِ نظرش با دید آیم و بخدمتهایِ پسندیده روزگارِ خود را ذخیرهٔ گذارم؛ اگر قبول بدان پیوندد ،
تا جامِ اجل در ندهد ساقیِ عمر
دستِ من و دامانِ تو تا باقیِ عمر
شیر ازین سخن خرّمدل و خندان روی گشت و سرور و شادمانی از اساریرِ پیشانی بنمود و از سرِ احماد و ارتضا فرمود:
دیدم مگسی نشسته بر پهلویِ شهر
گفتم : چه کسی که سخت شوخی و دلیر؟
گفت: این سره، خسروِ ددان را چه زیان
کز پهلویِ او گرسنهٔ گردد سیر ؟
ع، وَ لِلنَّملِ مِن سُورِ الأُسُودِ نَصِیبُ. فارغ باش و بیگانگی و توحّش از خاطر دور کن. که اسبابِ تعیّش و ترفّهِ تو ساخته دارم و ابوابِ تمتّع زندگانی و ترفّع در مدارجِ آمال وامانی برین درگاه گشاده فرمایم و ازین نمط نواختِ بسیار و مواعیدِ لطفهایِ بیشمار فرمود و از شعارِ شیوهٔ خویش، چنانکه ترک پوشتِ حیوان کردن و دستِ طمع از خونِ ایشان شستن، خرس را آگاه کرد و نصیحت فرمود که بهیچوجه قصدِ هیچ جانوری نکنی و الّا بمیوه افطار روا نداری که اختیارِ مطعوم بر مطعوم نتیجهٔ حرصِ جاهلان باشد و همه ناز و نعمت طلبیدن کارِ کاهلان بود.
بدپسند از بدی نبهرهترست
این مثل ز آفتاب شهرهترست
خرس دعائی که واجبِ وقت بود، بأدا رسانید و گفت :
بَقِیتَ مَدَی الدُّنیاَ وَ مُلکُکَ رَاسِخٌ
وَ وِردُکَ مَورُودٌ وَ بَابُکَ عَامِرُ
پس مستظهر و واثق بوفایِ روزگار برغبتی صادق بکارِ بندگی و خدماتِ مرضّی مشغول شد و مراسمِ خویشتنداری و وظایفِ نیکو خدمتی اقامت میکرد و مدتی دندانِ حرص از گوشتخواری بکند و دهانِ شره از خونآشامی دربست، وَالنَّاسُ عَلَی دِینِ مُلُوکِهِم ، نصّی متّبع و امری منتفع دانست و بدین وسایل و ذرایع هر روز مقامی دیگر در بساطِ قربت بتازگی مییافت تا قدم راسخ گردانید و از جملهٔ مشیران و مشاوران و محرمان و مجاوران گشت. روزی شیر با لشکرِ سباع بتماشا بیرون شد، شتری را دید از کاروان بازمانده ، آنجا سرگشته و هایم میگردید. گرگ و پلنگ و ددان دیگر جمله بحکمِ آنک از آرزویِ گوشت کاردشان باستخوان رسیده بود، مخمصهٔ ضرورت بدانجا رسانیده که اپرچ مشروعِ مذهب شیر نبود؛ از عقل رخصتی جویند و قصدِ شتر پیوندند. چون این اندیشه را متشمّر شدند. شیر بانگ برایشان زد و بفرمود تا دست ازو باز دارند و گفت نباید که او را از دیدارِ ما امروز همان رسد که آن مردِ زشتروی را از دیدار خسرو رسید. ددان گفتند: اگر ملک حکایت فرماید، بندگان از فواید آن بهرهمند شوند.
وَلِیَ البَرِّیَهَٔ عَدلُهُ فَتَمَازَجَت
اَضدَادُهَا مِن کَثرَهِٔ الأِینَاسِ
تَحنُو عَلَی ابنِ المَاءِ اُمُّ الصَّقرِ بَل
یَحمِی اَخُو القَصبَاءِ اُختَ کِنَاسِ
و در جوارِ آن بیشهٔ که اندیشهٔ آدمی بکنهِ اوصاف آن نرسد، از انواعِ فواکه و الوانِ ریاحین زمین چون دیبایِ مشجّر و هوا چون حلّهٔ زیباِیِ مطیّر، برنگ و بوی راحتِ دلها برآمده چنین موضعی متنزّه و متفرّجِ او بود و بیشترِ اوقات آنجا خیمهٔ اقامت زدی. روزی بعادت نشسته بود، خرسی از آن نواحی پیشِ او آمد و رسمِ خدمت بجای آورد و بایستاد. شیر پرسید که از کجا میآئی و بکجا میروی و مقصود چیست و مقصد کدامست؟ خرس گفت :
اَبَی المُقَامَ بِدَارِ الذُّلِّ لِی کَرَمٌ
وَ هِمَّهٌٔ تَصِلُ التَّخوِیدَ وَالخَبَبَا
وَ عَزَمَهٌٔ لَا تَزَالُ الدَّهرَ ضَارِبَهًٔ
دُونَ الاَمِیرِ وَ فَوقَ المُشتَرِی طُنُباَ
بقایِ خداوند منتهایِ اعمار باد. من بنده از فلان ناحیت میآیم. آوازِ نوبتِ جهانداری و آوازهٔ مکارم و معالیِ تو شنیدم بر مطیّهٔ شوق سوار شدم و زمامِ صبر از دست رفته اینجا تاختم و از مکارهِ ایام بدین آستانهٔ دولت پناهیدم ع، ور عشقِ تو نیستی، من اینجا کیمی ؟ اگر ملک سایهٔ عاطفت بر کارِ من افکند و عطفی از دامنِ اقبال بدست من دهد، چون سایه ملازمِ این آستانه خواهم بود، مگر چون دیگر بندگان ذرّهوار بشعاعِ آفتابِ نظرش با دید آیم و بخدمتهایِ پسندیده روزگارِ خود را ذخیرهٔ گذارم؛ اگر قبول بدان پیوندد ،
تا جامِ اجل در ندهد ساقیِ عمر
دستِ من و دامانِ تو تا باقیِ عمر
شیر ازین سخن خرّمدل و خندان روی گشت و سرور و شادمانی از اساریرِ پیشانی بنمود و از سرِ احماد و ارتضا فرمود:
دیدم مگسی نشسته بر پهلویِ شهر
گفتم : چه کسی که سخت شوخی و دلیر؟
گفت: این سره، خسروِ ددان را چه زیان
کز پهلویِ او گرسنهٔ گردد سیر ؟
ع، وَ لِلنَّملِ مِن سُورِ الأُسُودِ نَصِیبُ. فارغ باش و بیگانگی و توحّش از خاطر دور کن. که اسبابِ تعیّش و ترفّهِ تو ساخته دارم و ابوابِ تمتّع زندگانی و ترفّع در مدارجِ آمال وامانی برین درگاه گشاده فرمایم و ازین نمط نواختِ بسیار و مواعیدِ لطفهایِ بیشمار فرمود و از شعارِ شیوهٔ خویش، چنانکه ترک پوشتِ حیوان کردن و دستِ طمع از خونِ ایشان شستن، خرس را آگاه کرد و نصیحت فرمود که بهیچوجه قصدِ هیچ جانوری نکنی و الّا بمیوه افطار روا نداری که اختیارِ مطعوم بر مطعوم نتیجهٔ حرصِ جاهلان باشد و همه ناز و نعمت طلبیدن کارِ کاهلان بود.
بدپسند از بدی نبهرهترست
این مثل ز آفتاب شهرهترست
خرس دعائی که واجبِ وقت بود، بأدا رسانید و گفت :
بَقِیتَ مَدَی الدُّنیاَ وَ مُلکُکَ رَاسِخٌ
وَ وِردُکَ مَورُودٌ وَ بَابُکَ عَامِرُ
پس مستظهر و واثق بوفایِ روزگار برغبتی صادق بکارِ بندگی و خدماتِ مرضّی مشغول شد و مراسمِ خویشتنداری و وظایفِ نیکو خدمتی اقامت میکرد و مدتی دندانِ حرص از گوشتخواری بکند و دهانِ شره از خونآشامی دربست، وَالنَّاسُ عَلَی دِینِ مُلُوکِهِم ، نصّی متّبع و امری منتفع دانست و بدین وسایل و ذرایع هر روز مقامی دیگر در بساطِ قربت بتازگی مییافت تا قدم راسخ گردانید و از جملهٔ مشیران و مشاوران و محرمان و مجاوران گشت. روزی شیر با لشکرِ سباع بتماشا بیرون شد، شتری را دید از کاروان بازمانده ، آنجا سرگشته و هایم میگردید. گرگ و پلنگ و ددان دیگر جمله بحکمِ آنک از آرزویِ گوشت کاردشان باستخوان رسیده بود، مخمصهٔ ضرورت بدانجا رسانیده که اپرچ مشروعِ مذهب شیر نبود؛ از عقل رخصتی جویند و قصدِ شتر پیوندند. چون این اندیشه را متشمّر شدند. شیر بانگ برایشان زد و بفرمود تا دست ازو باز دارند و گفت نباید که او را از دیدارِ ما امروز همان رسد که آن مردِ زشتروی را از دیدار خسرو رسید. ددان گفتند: اگر ملک حکایت فرماید، بندگان از فواید آن بهرهمند شوند.
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۴۶ - هم در مدح بهرام شاه گفت در شکارگاه
ناگاه چو بشنید شهنشه خبر شیر
فرمود که تازید سبک بر اثر شیر
چندانکه خبر گشت یقین شاه ز مرکب
بر پیل شد و کرد چو شاهان خطر شیر
خود شاه در این بود که در لشکر منصور
آوازه در افتاد که اینک خبر شیر
آهو بره بر پشته و گور از گله بر بست
اقبال خداوند جهان رهگذر شیر
بازوش قوی باد که در حین ز کمان چرخ
بر چرخ رسانید نفیر و نفر شیر
گه شیر به چنگال همی خست پی پیل
گه پیل به خرطوم همی کوفت سر شیر
چون پنجه فصاد گهی ناز و گهی نیش
در کرد مر آن پنجه بر نیشتر شیر
کوشید چو بیلک ز دلش نیش چو بگذشت
تاریک شد آن دیده خیره نگر شیر
تا پنج عدد شیر نیفکند شهنشه
نامد بسوی خوابگه از آبخور شیر
تیرش سوی آن جوی که در بیشه همی رفت
بگشاد زه از چشمه خون جگر شیر
ای آنکه رکابت چو سوی بیشه گذر کرد
جان بود همه خدمتی ما حضر شیر
هم ذات ترا باره سیمین ز تن پیل
هم تیر ترا ترکش زرین ز بر شیر
چونان برهانیدی شیران عرین را
کاهو مثل آورد ز حزم و حذر شیر
بو کز سرطان آید در سنبله خورشید
کامسال بگردد ز نهیب تو سر شیر
زین پس سکرة در ازان کز بیخ پلید؟
با نور نشیند ز عواقب ز بتر شیر؟
ای شاه بدشت آهو و نخجیر و دد و دام
گویند همی هر یک عیب و هنر شیر
رفتند گوزنان بره تهنیت گور
گشتند شکالان بعرین نوحه گر شیر
هر لحظه از آن خون شکاری بشماتت
دم دم همه آشامند خون هدر شیر
زین یک اثر تو که جهان پر خبرت باد
روباه ندارد خبر و نه اثر شیر
فرمود که تازید سبک بر اثر شیر
چندانکه خبر گشت یقین شاه ز مرکب
بر پیل شد و کرد چو شاهان خطر شیر
خود شاه در این بود که در لشکر منصور
آوازه در افتاد که اینک خبر شیر
آهو بره بر پشته و گور از گله بر بست
اقبال خداوند جهان رهگذر شیر
بازوش قوی باد که در حین ز کمان چرخ
بر چرخ رسانید نفیر و نفر شیر
گه شیر به چنگال همی خست پی پیل
گه پیل به خرطوم همی کوفت سر شیر
چون پنجه فصاد گهی ناز و گهی نیش
در کرد مر آن پنجه بر نیشتر شیر
کوشید چو بیلک ز دلش نیش چو بگذشت
تاریک شد آن دیده خیره نگر شیر
تا پنج عدد شیر نیفکند شهنشه
نامد بسوی خوابگه از آبخور شیر
تیرش سوی آن جوی که در بیشه همی رفت
بگشاد زه از چشمه خون جگر شیر
ای آنکه رکابت چو سوی بیشه گذر کرد
جان بود همه خدمتی ما حضر شیر
هم ذات ترا باره سیمین ز تن پیل
هم تیر ترا ترکش زرین ز بر شیر
چونان برهانیدی شیران عرین را
کاهو مثل آورد ز حزم و حذر شیر
بو کز سرطان آید در سنبله خورشید
کامسال بگردد ز نهیب تو سر شیر
زین پس سکرة در ازان کز بیخ پلید؟
با نور نشیند ز عواقب ز بتر شیر؟
ای شاه بدشت آهو و نخجیر و دد و دام
گویند همی هر یک عیب و هنر شیر
رفتند گوزنان بره تهنیت گور
گشتند شکالان بعرین نوحه گر شیر
هر لحظه از آن خون شکاری بشماتت
دم دم همه آشامند خون هدر شیر
زین یک اثر تو که جهان پر خبرت باد
روباه ندارد خبر و نه اثر شیر
بلند اقبال : قطعات
شمارهٔ ۱۱ - قطعه