عبارات مورد جستجو در ۱۳ گوهر پیدا شد:
سعدی : باب هفتم در عالم تربیت
حکایت فریدون و وزیر و غماز
فریدون وزیری پسندیده داشت
که روشن دل و دوربین دیده داشت
رضای حق اول نگه داشتی
دگر پاس فرمان شه داشتی
نهد عامل سفله بر خلق رنج
که تدبیر ملک است و توفیر گنج
اگر جانب حق نداری نگاه
گزندت رساند هم از پادشاه
یکی رفت پیش ملک بامداد
که هر روزت آسایش و کام باد
غرض مشنو از من نصیحت پذیر
تو را در نهان دشمن است این وزیر
کس از خاص لشکر نمانده‌ست و عام
که سیم و زر از وی ندارد به وام
به شرطی که چون شاه گردن فراز
بمیرد، دهند آن زر و سیم باز
نخواهد تو را زنده این خودپرست
مبادا که نقدش نیاید به دست
یکی سوی دستور دولت پناه
به چشم سیاست نگه کرد شاه
که در صورت دوستان پیش من
به خاطر چرایی بد اندیش من؟
زمین پیش تختش ببوسید و گفت
نشاید چو پرسیدی اکنون نهفت
چنین خواهم ای نامور پادشاه
که باشند خلقت همه نیک خواه
چو موتت بود وعدهٔ سیم من
بقا بیش خواهندت از بیم من
نخواهی که مردم به صدق و نیاز
سرت سیر خواهند و عمرت دراز؟
غنیمت شمارند مردان دعا
که جوشن بود پیش تیر بلا
پسندید از او شهریار آنچه گفت
گل رویش از تازگی برشکفت
ز قدر و مکانی که دستور داشت
مکانش بیفزود و قدرش فراشت
بد اندیش را زجر و تأدیب کرد
پشیمانی از گفتهٔ خویش خورد
ندیدم ز غماز سرگشته‌تر
نگون طالع و بخت برگشته‌تر
ز نادانی و تیره رایی که اوست
خلاف افگند در میان دو دوست
کنند این و آن خوش دگر باره دل
وی اندر میان کور بخت و خجل
میان دو کس آتش افروختن
نه عقل است و خود در میان سوختن
چو سعدی کسی ذوق خلوت چشید
که از هر که عالم زبان درکشید
بگوی آنچه دانی سخن سودمند
وگر هیچ کس را نیاید پسند
که فردا پیشمان برآرد خروش
که آوخ چرا حق نکردم به گوش؟
سعدی : مثنویات
شمارهٔ ۴۱ - حکایت
الا گر بختمند و هوشیاری
به قول هوشمندان گوش داری
شنیدم کاسب سلطانی خطا کرد
بپیوست از زمین بر آسمان گرد
شه مسکین از اسب افتاد مدهوش
چو پیلش سر نمی‌گردید در دوش
خردمندان نظر بسیار کردند
ز درمانش به عجز اقرار کردند
حکیمی باز پیچانید رویش
مفاصل نرم کرد از هر دو سویش
دگر روز آمدش پویان به درگاه
به بوی آنکه تمکینش کند شاه
شنیدم کان مخالف طبع بدخوی
به بی‌شکری بگردانید ازو روی
حکیم از بخت بیسامان برآشفت
برون از بارگه می‌رفت و می‌گفت
سرش برتافتم تا عافیت یافت
سر از من عاقبت بدبخت برتافت
چو از چاهش برآوردی و نشناخت
دگر واجب کند در چاهش انداخت
غلامش را گیاهی داد و فرمود
که امشب در شبستانش کنی دود
وز آنجا کرد عزم رخت بستن
که حکمت نیست بی‌حرمت نشستن
شهنشه بامداد از خواب برخاست
نه روی از چپ همی گشتش نه از راست
طلب کردند مرد کاردان را
کجا بینی دگر برق جهان را؟
پریشان از جفا می‌گفت هر دم
که بد کردم که نیکویی نکردم
چو به بودی طبیب از خود میازار
که بیماری توان بودن دگر بار
چو باران رفت بارانی میفکن
چو میوه سیر خوردی شاخ مشکن
چو خرمن برگرفتی گاو مفروش
که دون همت کند منت فراموش
منه بر روشنایی دل به یک بار
چراغ از بهر تاریکی نگه دار
نشاید کآدمی چون کرهٔ خر
چو سیر آمد نگردد گرد مادر
وفاداری کن و نعمت شناسی
که بد فرجامی آرد نا سپاسی
جزای مردمی جز مردمی نیست
هر آنکو حق نداند آدمی نیست
وگر دانی که بدخویی کند یار
تو خوی خوب خویش از دست مگذار
الا تا بر مزاج و طبع عامی
نگویی ترک خیر و نیکنامی
من این رمز و مثال از خود نگفتم
دری پیش من آوردند سفتم
ز خردی تا بدین غایت که هستم
حدیث دیگری بر خود نبستم
حکیمی این حکایت بر زبان راند
دریغ آمد مرا مهمل فرو ماند
به نظم آوردمش تا دیر ماند
خردمند آفرین بر وی بخواند
الا ای نیکرای نیک تدبیر
جوانمرد و جوان طبع و جهانگیر
شنیدم قصه‌های دلفروزت
مبارک باد سال و ماه روزت
ندانستند قدر فضل و رایت
وگرنه سر نهادندی به پایت
تو نیکویی کن و در دجله انداز
که ایزد در بیابانت دهد باز
که پیش از ما چو تو بسیار بودند
که نیک‌اندیش و بدکردار بودند
بدی کردند و نیکی با تن خویش
تو نیکوکار باش و بد میندیش
شنیدم هر چه در شیراز گویند
به هفت اقلیم عالم باز گویند
که سعدی هر چه گوید پند باشد
حریص پند دولتمند باشد
خدایت ناصر و دولت معین باد
دعای نیک خواهانت قرین باد
مراد و کام و بختت همنشین باد
تو را و هر که گوید همچنین باد
عطار نیشابوری : بخش چهارم
(۵) حکایت پیرمرد هیزم فروش و سلطان محمود
مگر محمود با پنجه سواری
بره در باز می‌گشت از شکاری
یکی خیمه دران ره درگشادند
شکاری را بر آتش می‌نهادند
بره در شاه پیری ناتوان دید
که بارش پشتهٔ هیزم گران دید
بر او رفت محمود از ترحم
بدو گفتا بچند این پشته هیزم
نمی‌دانست آن پیر رونده
که محمودست آن هیزم خرنده
زبان بگشاد مرد پیر کای میر
بدو جو می‌فروشم بی دو جو گیر
یکی همیان که صد دینار زر بود
دو جو آن هر قراضه بیشتر بود
شه آن بگشاد و پیش پیر بنشست
نهادش یک قراضه بر کف دست
بدو گفت این دو جو زر باشد ای پیر
اگر خواهی ز من بستان و برگیر
مگر گفتا دو جو افزون بود این
ترازو نیست سختن چون بوَد این
نهادش یک قراضه نیز در دست
بدو گفتا ببین تا این دو جو هست
جوابش داد کین باشد زیادت
توان دانست ناسخته بعادت
یکی دیگر بداد و گفت چونست
چنین گفت او که این یک هم فزونست
بدین ترتیب می‌دادش یکایک
ولی دانست کافزونست بی شک
چو القصه همه همیان بپرداخت
دلش بگرفت ازان بر پیر انداخت
که زر در صره کن کین صرهٔ اوست
بسوی شهر بر کآنجا ترازوست
دو جو برگیر و باقی در زمان زود
بدست حاجب سلطان رسان زود
مگر آن پیر زر می‌نستد از شاه
شه از پیشش فرس افکند در راه
چو روز دیگر آمد شاه بر تخت
بدرگاه آمد آن پیر نگون بخت
چو شه را دید دل در دامش افتاد
ز هیبت لرزه بر اندامش افتاد
یقینش شد که شاه آئینهٔ اوست
همین شاه آشنای دینهٔ اوست
چو شاهش دید گفتا ره دهیدش
یکی کرسی به پیش صف نهیدش
نشست القصه و شه گفت ای پیر
چه کردی، پیش من کن جمله تقریر
چنین گفت او که ای شاه دلفروز
گرسنه خفته‌ام من دوش تا روز
شهش گفتا چرا، گفتا دران راه
نکردی هیچ بَیعی با من آنگاه
چو خویشم خواجه می‌پنداشتی تو
که دوشم گرسنه بگذاشتی تو
شهش گفتا برو آن زر نگه دار
که خاص تست آن جمله بیکبار
زبان بگشاد پیر و گفت ای شاه
چو می‌دادی بمن آن زر بیک راه
چرا دی می‌توانستی ندادی
بیک یک بر کف من می‌نهادی
شهش گفتا چو می‌خواندی مرا میر
ندانستی که سلطانم من ای پیر
بدل در آرزو آمد چنانم
که بشناسی که من شاه جهانم
چو از شاهی من آگاه گشتی
بهر حاجت که داری شاه گشتی
عزیزا پیر هیزم کش درین راه
توئی و نورِ حق آن حضرت شاه
ز حق یک یک نفس در زندگانی
چو آن یک یک قراضه می‌ستانی
چو فردا عمر جاویدان بیابی
به پیش تخت آن همیان بیابی
هزاران قرن ازان عمر گرامی
دمی نبوَد چنین دان گرنه خامی
چون آن دم را گذاشتن روی نبود
هزاران قرن پس یک موی نبوَد
گر آنجا خسته گردی یک زمان تو
بیابی ذوقِ عمر جاودان تو
وگر بند زمان بر پای گیری
زمانی باشی و بر جای میری
سعدی : باب اول در سیرت پادشاهان
حکایت شمارهٔ ۳
ملک زاده ای را شنیدم که کوتاه بود و حقیر و دیگر برادران بلند و خوب روی. باری پدر به کراهت و استحقار درو نظر می‌کرد پسر به فراست استبصار به جای آورد و گفت ای پدر کوتاه خردمند به که نادان بلند نه هر چه به قامت مهتر به قیمت بهتر
الشاةُ نظیفةٌ و الفیلُ جیفةٌ.
اقلُّ جبالِ الارضِ طورٌ و اِنّهُ
لاَعظَمُ عندَ اللهِ قدراً وَ منزلا
آن شنیدی که لاغری دانا
گفت باری به ابلهی فربه
اسب تازی و گر ضعیف بود
همچنان از طویله خر به
پدر بخندید و ارکان دولت پسندیدند وبرادران به جان برنجیدند.
تا مرد سخن نگفته باشد
عیب و هنرش نهفته باشد
هر پیسه گمان مبر نهالی
باشد که پلنگ خفته باشد
شنیدم که ملک را در آن قرب دشمنی صعب روی نمود چون لشکر از هر دو طرف روی در هم آوردند اول کسی که به میدان در آمد این پسر بود گفت:
آن نه من باشم که روز جنگ بینی پشت من
آن منم گرد در میان خاک و خون بینی سری
کانکه جنگ آرد به خون خویش بازی می‌کند
روز میدان و آن که بگریزد به خون لشکری
این بگفت و بر سپاه دشمن زد و تنی چند مردان کاری بینداخت چون پیش پدر آمد زمین خدمت ببوسید و گفت:
ای که شخص منت حقیر نمود
تا درشتی هنر نپنداری
اسب لاغر میان به کار آید
روز میدان نه گاو پرواری
آورده‌اند که سپاه دشمن بسیار بود و اینان اندک،جماعتی آهنگ گریز کردند پسر نعره زد و گفت ای مردان بکوشید یا جامه زنان بپوشید سواران را به گفتن او تهور زیادت گشت و به یک بار حمله آوردند شنیدم که هم در آن روز بر دشمن ظفر یافتند ملک سر و چشمش ببوسید و در کنار گرفت و هر روز نظر بیش کرد تا ولیعهد خویش کرد.
برادران حسد بردند و زهر در طعامش کردند خواهر از غرفه بدید دریچه بر هم زد پسر دریافت و دست از طعام کشید و گفت محالست که هنرمندان بمیرند و بی هنران جای ایشان بگیرند
کس نیاید به زیر سایه ی بوم
ور همای از جهان شود معدوم
پدر را از این حال آگهی دادند برادرانش را بخواند و گوشمالی به واجب بداد پس هر یکی را از اطراف بلاد حصه معین کرد تا فتنه بنشست و نزاع برخاست که ده درویش در گلیمی بخسبند و دو پادشاه در اقلیمی نگنجند.
نیم نانی گر خورد مرد خدا
بذل درویشان کند نیمی دگر
ملک اقلیمی بگیرد پادشاه
همچنان در بند اقلیمی دگر
نصرالله منشی : باب ابن الملک و اصحابه
بخش ۸
من در خدمت یکی از بزرگان بودم. چون بی وفایی دنیا بشناختم و بدانستم که این عروس زال بسیار شاهان جوان را خورد و بسی عاشقان سرانداز از پای درآورد با خود گفتم: ای ابله، تو دل در کسی می‌بندی که دست رد بر سینه هزار پادشاه کامگار و شهریار جبار نهاده ست، خویشتن را دریاب، که وقت تنگ است و عمر کوتاه و راه دراز در پیش. نفس من بدین موعظت انتباهی یافت و بنشاط و رغبت روی بکار آخرت آورد.
روزی در بازاری می‌گذشتم صیادی جفتی طوطی می‌گردانید؛ خواستم که از برای نجات آخرت ایشان را از بند برهانم. صیاد بدو درم بها کرد و من در ملک همان داشتم. متردد بماندم، چه از دل مخرج دوگانه رخصت نمی یافتم و خاطر بدان مرغان نگران بود؛ آخر توکل کردم و بخریدم وایشان را از شهر بیرون آوردم و در بیشه بگذاشتم. چندانکه بر بالای درختی بنشستند مرا آواز دادند و عذرها خواستند و گفتند: حالی دست ما بمجازاتی نیم رسد، اما در زبر این درخت گنجی است، زمین بشکاف و بردار. گفتم: ای عجب، گنج در زیر زمین می‌بتوانید دید، واز مکر صیاد غافل بودید ! جواب دادند که: چون قضا نازل گشت بحیلت آن را دفع نتوان کرد؛ که از عاقل بصیرت برباید و از غافل بصر بستاند، تا نفاذ حکم در ضمن آن حاصل آید. من زمین بشکافتم و گنج د ضبط آورد. و باز می‌نمایم تا مثال دهد که بخزانه آرند، و اگر رای اقتضا کند مرا ازان نصیبی کند.
ملک گفت:تخم نیکی تو پراگنده ای ریع آن ترا باشد، مزاحمت شرط نیست.
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر ابومحمد مرتعش قدس الله روحه العزیز
آن به جان سابق معنی آن بتن لایق تقوی آن سالک بساط وجدان پرورش شیخ ابومحمد مرتعش رحمةالله علیه از بزرگان مشایخ و معتبران اهل تصوف بود و مقبول اکابر و سفرها بتجرید کرده و بخدمتهاء شایسته معروف و مشهور طوایف بود و بریاضات و مجاهدات مخصوص و از حیرهٔ نیشابور بود ابوحفص را دیده بود و با ابوعثمان و جنید صحبت داشته و مقام اودر شونیزیه بود و در بغداد وفات کرد.
نقلست که گفت: سیزده حج کردم بتوکل چون نگه کردم همه بر هوای نفس بود گفتند چون دانستی گفت: از آنکه مادرم گفت: سبوئی آب آر بر من گران آمد دانستم که آن حج بر شره شهوت بود و هواء نفس.
درویشی گفت: در بغداد بودم و خاطر حج داشتم در دلم آمد که مرتعش می‌آید و پانزده درم می‌آرد تا رکوه و رسن ونعلین خرم و در بادیه روم در حال یکی در بزدباز کردم مرتعش بود رکوه در دست گفت: بستان گفتم نگیریم گفت: بگیر و مرا رنجه مدار چند درم خواستی گفتم پانزده درم گفت: بگیر که پانزده درم است.
نقلست که روزی در محلتی از بغداد می‌رفت تشنه شد از خانه آب خواست دختری صاحب جمال کوزهٔ آب آورد دلش صید جمال او شد همانجا بنشست تا خداوند خانه بیامد گفت: ای خواجه دلی بشربتی آب گرانست مرا از خانه تو شربتی آب دادند و دلم بردند آن مرد گفت: آن دختر منست بزنی بتو دادم و او را به خانه برد وعقد نکاح کرد و خداوندخانه ازمنعمان بغداد بود و مرتعش را به گرمابه فرستاد و خرقه بیرون کرد و جامه پاکیزه در وی پوشید چون شب درآمد دختر بوی دادند مرتعش برخاست و به نماز مشغول شد ناگاه در میان نماز فریاد برآورد که مرقع من بیارید گفتند چه افتاد گفت: بسرم ندا کردند که به یکی نظر که بغیر ما کردی جامهٔ اهل صلاح از ظاهر تو برکشیدیم اگر نظری دیگر کنی لباس آشنائی از باطنت برکشیم مرقع در پوشید و زن را طلاق داد.
نقلست که اور اگفتند که فلان کس بر سر آب می‌رود گفت: آنرا که خدای توفیق دهد که مخالفت هواء خودکند بزرگتر از آن بود که در هوا پرد و بر آب رود.
نقلست که در اعتکاف نشسته بود آخر ماه رمضان در جامع بعد از دو روز بیرون آمد گفتند چرا اعتکاف را باطل کردی گفت: جماعتی قراء را نتوانستم دید و آندید طاعت ایشان بر من گران آمد.
و سخن اوست که ره که گمان برد که فعل او را از آتش نجات دهد یا به بهشت رساند به یقین خود رادر خطر انداخته است و هر که اعتماد بر فضل خدای تعالی دارد حق تعالی او را به بهشت رساند کما قال الله تعالی قل یفضل الله و برحمته فبذلک فلیفرحوا.
و گفت: آرام گرفتن اسباب در دل منقطع گرداند از اعتماد کردن بر مسبب الاسباب.
پرسیدند که بچه چیز بنده دوستی خدای حاصل تواند کرد گفت: به دشمنی آنچه خدای دشمن گرفته است و آن دنیا است و نفس.
و گفت: اصل توحید سه است شناختن خدای را بربوبیت و اقرار کردن خدای را بوحدانیت و نفی کردن جملهٔ انداد.
و گفت: عارف صید معروف است که معروف او را صید کرده است تا مکرمش گرداند و در حظیرة القدس بنشاند.
و گفت: درست کردن معاملات بدو چیز است صبر و اخلاص صبر بروی و اخلاص دروی.
و گفت: مخلص چون دل بحق دهد سلوت باشد و چون به خلق دهد فکرت باشد.
و گفت: تصوف حسن خلق است.
و گفت: تصوف حالی است که گرداند صاحب آنرا از گفت: و گوی و می‌برد تا به خدای ذوالمنن و از آنجا بیرون گراند تا خدای بماند و او نیست شود.
و گفت: این مذهبی است همه جد بهزل آمیخته مگردانید.
و گفت: عزیزترین نشستن فقرا آن بود که با فقرا نشینند پس چون بینی که فقیر جدا گردد از فقیر به یقین دان که از علتی خالی نیست.
نقلست که بعضی از اصحاب ازو وصیت خواستند گفت: پیش کسی روید که شما را به از من بود و مرا به کسی بگذارید که به از شما باشد رحمةالله علیه.
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر ابوالحسن بوشنجی قدس الله روحه العزیز
آن صادق کار دیده آن مخلص بارکشیده آن موحد یک رنگی شیخ ابوالحسن بوشنجی رحمة الله علیه از جوانمردان خراسان بود و محتشم‌ترین اهل زمانه و عالم‌ترین در علم طریقت و در تجرید قدمی ثابت داشت و ابن عطا و بوعثمان و جریدی و ابن عمرو رادیده و سالها از بوشنج برفت و بعراق می‌بود چون بازآمد بزندقه منسوب کردندش از آنجا بنشابور آمد و عمر را آنجا گذاشت چنانکه مشهور شد تا به حدی که روستائی را دراز گوشی گم شده بود پرسید که در نشابور پارساتر کیست گفتند ابوالحسن بوشنجی بیامد و در دامنش آویخت که خرمن تو بردهٔ درماند و گفت: ای جوانمرد غلط کرده‌ای من ترا اکنون می‌بینم گفت: نی خرمن تو بردهٔ درماند و دست برداشت و گفت: الهی مرا از وی باز خر در حال یکی آواز داد که او را رها کن که خر یافتیم بعد از آن روستائی گفت: ای شیخ من دانستم که تو ندیدهٔ لکن من خود را هیچ آبروی ندیدم برین درگاه گفتم تاتو نفسی بزنی تا مقصود من برآید.
نقلست که یک روز در راهی می‌رفت ناگاه ترکی درآمد و قفائی بر شیخ زد و برفت مردمان گفتند چرا کردی که او شیخ ابوالحسن است مردی بزرگ پشیمان شد و بازآمد و از شیخ عذر می‌خواست شیخ گفت: ای دوست فارغ باش که ما این نه از تو دیدیم از آنجا که رفت غلط نرود.
نقلست که در متوضا بود در خاطرش آمد که این پیرهن به فلان درویش می‌باید داد خادم را آواز داد وگفت: این پیراهن از سر من برکش و به فلان درویش ده خادم گفت: ای خواجه چندان صبر کن که بیرون آئی گفت: می‌ترسم که شیطان راه بزند و این اندیشه بر دلم سرد گرداند.
نقلست که یکی ازو پرسید که چگونهٔ گفت: دندانم فرسوده شد از نعمت حق خوردن و زبانم از کار شد از بس شکایت کردن.
پرسیدند که مروت چیست گفت: دست داشتن از آنچه بر تو حرام است تا مروتی باشد که باکرام الکاتبین کرده باشی و پرسیدند تصوف چیست گفت: تصوف اسمی و حقیقت پدیدنه و بیش از این حقیقت بود بی‌اسم.
پرسیدند از تصوف گفت: کوتاهی امل است و مداومت بر عمل.
پرسیدند از فتوت گفت: مراعات نیکو کردن و بر موافقت دایم بودن و از نفس خویش به ظاهر چیزی نادیدن که مخالف آن بود باطن تو.
و گفت: توحید آن بود که بدانی او آن مانند هیچ ذاتی نیست.
و گفت: اخلاص آنست که کرام الکاتبین نتواند نوشت و شیطان آنرا تباه نتواند کرد و آدمی بر وی مطلع نتواند شد.
و گفت: اول ایمان به آخر آن پیوسته است.
وگفتند ایمان و توکل چیست گفت: آنکه نان از پیش خود خوری و لقمه خرد خائی به آرام دل و بدانی که آنچه تراست از تو فوت نشود.
و گفت: هرکه خود را خوار داشت خدای تعالی او را رفیع القدر گردانید و هر که خود را عزیز داشت خدای تعالی او را خوار گردانید.
نقلست که یکی ازو دعا خواست گفت: حق تعالی تو را از فتنه تو نگاهدارد.
نقلست که بعد ازوفات اودرویشی بسر خاک او می‌رفت و از حق تعالی دنیا می‌خواست شبی ابوالحسن را بخواب دید که گفت: ای درویش چون بسر خاک ما آئی نعمت دنیا مخواه و اگر نعمت دنیا خواهی بسر خاک خواجگان دنیا رو و چون اینجا آئی همت از دو کون بریده کردن خواه رحمةالله علیه.
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
داستان مهندسی که گنج‌خانه ساخت
ظالمی داشت زر برون ز حساب
شب‌ نمی‌شد ز بیم‌ دزد به‌ خواب
با چنان مال و ثروت هنگفت
خواست گنجینه‌ای کند بنهفت
تا سویش دزد راهبر نشود
هیچ کس را از آن خبر نشود
پس پژوهنده شد ز معماری
خواست مردی امین و دین‌داری
که به تدبیر گنج‌خانه ی خویش
راز با وی گذارد اندر پیش
نیک‌مردان شهر و دینداران
اوستادان کار و معماران
چون ز مقصود شه شدند آگاه
رخ نهفتند یک یک از در شاه
خشمگین شد ملک ازآن رفتار
دادشان گوشمال‌ها بسیار
برخی از قهر او شدند زبون
برخی از شهر او شدند برون
زان میان طامعی اسیر هوا
تازه کاری جسور و بی‌پروا
محنت همگنان غنیمت جست
گفت من سازم این طلسم درست
گشت نزدیک شاه و یافت قبول
کار بگرفت پیش‌، مرد فضول
شه بر او خواند آفرین بسیار
دست و بالش فراخ کرد به کار
همه را دور ساخت از در شاه
گشت خود پیشکار و یاور شاه
گشت معروف نزد همکاران
نیز محسود شد بر یاران
از کفایت بلند شد شأنش
گشت اکفی الکفات عنوانش
اوستادان شهر خوار و نفور
همه در بی‌کفایتی مشهور
قرب ده سال برد سعی به کار
تا که شد گنج‌خانه‌ها طیار
گنج‌ها در نهان گذارده شد
گشت یک چار و چار چارده شد
بست سیصد طلسم بر هر گنج
برد از هر دری هزاران رنج
قفل‌ها در بلند و پست نهاد
رمزها درگشاد و بست نهاد
خود به تنها ز فرط عیاری
هیچ کس را نداده همکاری
گشت محرم در آن نهانخانه
ایمن از چشم خویش و بیگانه
کار از پیش برد و کرد تمام
غافل از حیله‌بازی ایام
مرد ظالم چو گنج ساخته دید
زبر لب بر سفاهتش خندید
در یکی زان طلسم‌هاش انداخت
کار ابله در آن طلسم بساخت
مرد ناآزموده در آن بند
این سخن می‌سرود و جان می‌کند
آن که با شیر شرزه آمیزد
خون خود را به رایگان ریزد
هرکه با ظالمان بود کارش
حق بدیشان کند گرفتارش
از بزرگان انگلیس تنی
رانده در زیر تیغ‌، خوش سخنی
«‌وای آن کس که در بسیط جهان
تکیه سازد به قول پادشهان‌»
ای که داری خبر ز سر ملوک
سزد ار خویش را بسازی سوک
شاه شیر است‌، نزد شیر مرو
ور روی سوی او دلیر مرو
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۹۲ - حکایت اعرابی که در معامله احسان و کرم بدره دینار و درم مهمانان به تخویف از زخم نیزه باز پس گردانید
آن عرابی به شتر قانع و شیر
در یکی بادیه شد مرحله گیر
ناگهان جمعی از ارباب قبول
شب در آن مرحله کردند نزول
خاست مردانه به مهمانیشان
شتری برد به قربانیشان
روز دیگر ره پیشینه سپرد
بهر ایشان شتر دیگر برد
عذر گفتند که باقیست هنوز
چیزی از داده دوشین امروز
گفت حاشا که ز پس مانده دوش
دیگ جود آیدم امروز به جوش
روز دیگر به کرم ورزی پشت
کرد محکم شتری دیگر کشت
بعد ازان بر شتری راکب شد
بهر کاری ز میان غایب شد
قوم چون خوان نوالش خوردند
عزم رحلت ز دیارش کردند
دست احسان و کرم بگشادند
بدره زر به عیالش دادند
دور ناگشته هنوز از دیده
میهمانان کرم ورزیده
آمد آن طرفه عرابی از راه
دید آن بدره در آن منزلگاه
گفت کین چیست زبان بگشودند
صورت حال بدو بنمودند
خاست بدره به کف و نیزه به دوش
وز پی قوم برآورد خروش
کای سفیهان خطا اندیشه
وی لئیمان خساست پیشه
بود مهمانیم از محض کرم
نه چو بیع از پی دینار و درم
داده خویش ز من بستانید
پس رواحل به ره خود رانید
ور نه تا جان برود از تنتان
در تن از نیزه کنم روزنتان
داده خویش گرفتند و گذشت
وان عرابی ز قفاشان برگشت
سعدالدین وراوینی : باب دوم
داستان دهقان با پسر خود
بازرگان گفت: شنیدم که دهقانی بود، بسیار عقار و ضیاع و مال و متاعِ دنیاوی داشت. دستگاهی بعقود و نقود چون دامنِ دریا و جیبِ‌کان، آگنده بدفاین و خزاین سیم و زر، چون چمن در بهار توانگر و چون شاخ در خزان مستظهر. همیشه پسر را پندهای دلپسند دادی و در استحفاظِ مال و محافظت بر دقایق دخل و خرج و حسنِ تدبیر معیشت در مباشرتِ بذل و امساک مبالغتها می‌نمودی و دوست‌اندوزی در وصایایِ او سردفترِ کلمات بودی و از اهمِّ مهمّات دانستی و گفتی: ای پسر، مال بتبذیر مخور تا عاقبت تشویر نخوری و دوست بهنجار و اختیارِ عقل گزین تا دشمن رویِ عاقلان نشوی و رنج بتحصیلِ دانش بر تاروزگارت بیهوده صرف نشود که دنیا همه قاذوره‌ایسئت در این قارورهٔ شفاف گرفته. اگر کسی بچشمِ راست بین خرد درو نگرد، مزاجِ او بشناسد و بداند که آنچ در عاجل او را بکار آید، دوستست و آنچ در آجل منفعتِ آنرا زوال نیست، دانش.
تَلکَ المَکَارِمُ لَاَقعبَانِ مِن لَبَنٍ
شِیبَاً بِمَاءِ فَعَادَا بَعدُ اَبوَالَا
چون پدر درگذشت و آن همه خواسته و ساخته پیش پسر بگذاشت، پسر دست باتلاف و اسراف درآورد و با جمعی از اخوانِ شیاطین خوان و سماطِ افراط باز کشید و در ایّامی معدود سود و زیانی نامحدود برافشاند. مادری داشت دانا و نیکورای و پیش‌بین، پسر را گفت: پند پدر نگاه دار و استظهاری که داری بیهوده از دست مده که چون آنگه که نباید، بدهی، آنگه که باید، نباشد و هیچ دوست تا اوصافِ او را براووقِ تجربت نپالائی، صافی مدان و تا مماحضتِ او را از مماذقت باز نشناسی، دوست مخوان.
یارِ هم‌کاسه هست بسیاری
لیک همدرد کم بود باری
چه بود عهدِ عشقِ لقمه زنان
بی مدد چون چراغِ بیوه زنان
هرزه‌دان هم شریف و هم‌خس را
کو کسی کو کسی بود کس را ؟
دهقان‌زاده را ازین سخن رغبتی در آزمایشِ حال دوستان پیدا آمد. بنزدِ یکی از دوستان شد و از رویِ امتحان گفت: ما را موشی در خانه است که بسی خلل و خرابی میکند و بر دفعِ او قادری نیست. دوش نیم شبی بر هاونِ ده‌منی ظفر یافت، آنرا تمام بخورد. دوست گفت: شاید که هاون چرب بوده باشد و حرص موش بر چربی خوردن پوشیده نیست. دهقان زاده را از آن تصدیق که کردند بر اصدقاءِ خود اعتماد بیشتر بیفزود و باهتزازِ هرچ بیشتر پیش مادر آمد و گفت: دوستان را آزمودم، بدین بزرگی خطائی بگفتم و ایشان بخرده‌گیری مشغول نگشتند و از غایت شرم و آزرم تکذیبِ من نکردند و دروغِ مرا براست برگرفتند. مادر از آن سخن بخندید.
وَ رُبَّمَا ضَحِکَ المَکرُوبُ مِن عَجَبٍ
فَالسِّنُّ تَضحَکُ وَ الأحشَاءُ تَضطَرِبُ
پس گفت: ای پسر، عقل برین سخن میخندد و لیکن بهزار چشم بر تو می‌باید گریست که آن چشمِ بصیرت نداری که رویِ دوستی و دشمنی از آیینهٔ خرد ببینی، دوست آنست که با تو راست گوید، نه آنک دروغِ ترا راست انگارد، اَخُوکَ مَن صَدَقَکَ لَامَن صَدَّقَکَ.
پسر از آنجا که غایتِ غباوت و فرط شقاوتِ او بود، گفت: راست گویند که زنانرا محرمِ رازها نباید داشتن و مقامِ اصفاء هر سخنی دادن و همچنان بشیوهٔ عته و سفه اندوخته و فراهم آوردهٔ پدر جمله ببادِ هوی و هوس برداد تا روزش بشب افلاس رسید و کارش از ملبسِ حریر و اطلس با فرشِ پلاس و فراشِ کرباس افتد و بادِ تهی دستیش بر خاکِ مذلّت نشاند. روزی بنزدیکِ همان دوست در میانِ یاران دیگر نشسته بود، حکایتِ بی‌سامانی‌کار خود میگفت؛ در میانه بر زبانش گذشت که دوش یکتایِ نان در سفره داشتم، موشی بیامد و پاک بخورد. همان دوست که مموّهاتِ اکاذیب و ترّهاتِ اقاویل او را لباسِ صدق پوشانیدی و قبول را دو منزل باستقبال اباطیلِ او فرستادی، از راه تماخره و تخجیل گفت: ای مردمان، این عجب شنوید و این محال بینید، موشی بیک شب نانی چگونه تواند خوردن؟ این فسانه از بهر آن گفتم تا بدانی که دوستانِ لقمه و خرقه جانِب آزرم را چندان مراعات کنند که مال ترا منبع نفع و ضرر و مطمعِ خیر و شر دانند و چون اسعادِ بخت با تو نبینند و آن استعداد که داشتی، باطل دانند، راستهایِ ترا دروغ شمارند و اگر خود همه کلمهٔ ایمان گوئی، بکفر بردارند؛ مثلا چون کوزهٔ فقّاع که تا پر باشد بر لب و دهانش بوسهای خوش زنند و چون تهی گشت، از دست بیندازند.
اَلَستَ تَرَی الرَّیحانَ یُشتَمُّ نَاضِراً
وَ یُطرَحُ فِی المِیضَا اِذَا مَا تَغَیَّراَ
ای فرزند، میترسم که دوستان تو، وَ العِیَاذُ بِاللهِ، از این طایفه باشند، چه من هشتاد سال که مدّتِ عمر منست، بتجربتِ احوالِ جهان در کارِ دوستی و دشمنی خرج کرده‌ام تا دوستی و نیم دوستی بدست آورده‌ام که در اقترافِ آن درد وصافِ ایّام خورده‌ام. تو بروزی چند پنجاه دوست چگونه گرفتهٔ ؟ بیا و دوستان خود را بمن بنمای تا من مقام ایشان هر یک با تو نمایم که در مراعاتِ جانب دوستی و مدارات رفیقانِ راهِ صحبت تا کجا‌اند. پسر اجابت کرد. چون شب درآمد، بازرگان گوسفندی بکشت و همچنان خون‌آلود در کرباس پارهٔ پیچید و بر دوشِ حمّالی نهاد. پسر را در پیش افکند و فرمود که بر درِ یکی رود از دوستان و او را از خانه بیرون خواند و گوید: این مردیست از مشاهیرِ شهر، امشب ناگاه مست بمن بازخورد، در من آویخت. من کاردی بر مقتلِ او زدم، بر دست من کشته آمد. اکنون ودایعِ اسرار در چنین وقایع پیشِ دوستان نهند، توقّع دارم که این جیفه را زیر خاک کنی و دامن احوال مرا از لوثِ خون او پاک گردانی. پسر همچنان کرد. رفتند تا بدرِسرای دوستی که او دانست. حلقه بر زد، او بیرون آمد، سخن چنانک تلقین رفته بود، تقریر کرد. جواب داد که خانه از زحمت عیال و اطفال بر ما تنگست، جای نیابی که آن پنهان توان کرد و آنگه، همسایگانِ عیب گویِ عثرت‌جوی دارم همه بغمز و نمیمتِ من مشغول، از دستِ امکان من برنخیزد. از آنجا بازگشتند و هم بر آن شکل گرد خانهٔ چند دوست بر آمدند. هیچکس دست بر سینهٔ قبول نمیزد و تیرِ تمنّی بهمه نشانها خطا میرفت. پدر گفت، آزمودم دوستان ترا و بدانستم که همه نقش دیوارِ اعتبارند و درختِ خارستانِ خیبت که نه شاخ آن میوهٔ منفعتی دارد که بدان دهان خوش کنند، نه برگ او سایهٔ راحتی افکند که خستگان بدو پناهند.
اِذَا کُنتَ لَا تُرجَی لِدَفعِ مُلِمَّهٍٔ
وَ لَم یَکُ لِلمَعرُوفِ عِندَکَ مَطمَعُ
وَ لَا اَنتَ مِمَّن یُستَعَانُ بِجَاهِهِ
وَ لَا اَنتَ یَومَ الحَشرِ مِمَّن یُشفَّعُ
فَعَیشُکَ فِی الدُّنیَا وَ مَوتُکَ وَاحِدٌ
فَعَیشُکَ فِی الدُّنیَا وَ مَوتُکَ وَاحِدٌ
اکنون بیا تا دوستانِ مردان را آزمائی. اوّل بر در آن نیم دوست شدند و آواز دادند؛ بیرون آمد. بازرگان گفت: بنگر که از قضا بمن چه رسید و تقدیر مرا چه پیش آورد. اینک شخصی بر دست من چنین کشته شد، در اخفاءِ این حالت هیچ چاره جز اظهار کردن بر رأیِ تو ندانستم. باید که مرا و این کشته را هر دو پنهان کنی تا سر رشتهٔ این کار کجا کشد و این تقبّل و تفضّل از کرمِ عهد و حسنِ حفاظ تو دور نیفتد. نیم دوست گفت: من مردِ مفلسم، از مؤاخذتِ جنایتِ شحنه نترسم و درین مسامحت بخل نمی‌نمایم، اما خانهٔ دارم از دلِ بخیلان و دستِ مفلسان تنگ‌تر و تزاحمِ اطفالِ خرد از ذکور و اناث و تراکمِ متاع و اثاث از آن مانع آید که هر دو را پنهان توان کرد. اگر تو آئی و یا این مقتول را بمن سپاری، مقبولست؛ از دو یکی را چون سوادِ بصر در چشم و سویدایِ دل در سینه جای کنم. گفت: شاید بروم و باز آیم. از آنجا آمدند. پسر را گفت: این آن نیم‌دوست است که با تو شرحِ حال او گفتم. بیا تا برِ آن دوست تمام شویم و نقدولایِ او را بر محکِّ ابتلا زنیم. رفتند چون بدرِ سرایِ او رسیدند و خبر کردند، دوست از سرایِ خود بیرون آمد ابرویِ صباحت گشاده و میانِ سماحت بسته، در اذیالِ عجلت و خجلت متعثّر و بر حقوقِ زیارتِ بیگاهی متوفرّ. سلام و تحیت بگفتند و حکایتِ کشته و استحفاءِ آن باز راندند. چون حال بشنید، انگشتِ قبول بر چشم نهاد و گفت:
تا هرچ ترا باشد و تا هرک تراست
یکسو ننهی، حدیث عشق از تو خطاست
ترجیحِ جانبِ‌دوستان و ترقیحِ احوالِ ایشان بر هرچ مصالح و مناجحِ آمال و‌امانی این جهانیست، در مذهبِ فتوّت و شریعتِ کرم واجبست و امتناع از تلافیِ خللی که بکارِ دوستان متطرّق شود، پیشِ مفتی خرد محظور و چون دوستان و برادر خواندگان امروز از یکدیگر منتفع نشوند، آن روز که یَومَ یَفِرُّ المَرءُ مِن اَخِیهِ وَ أُمِّهِ وَ اَبِیهِ نقدِ حال گردد، از یکدیگر چه فایده تصوّر توان کرد؟ هیچ اندیشه و انکسار بخاطر راه نباید داد که اگرچ قوّتِ بشریت عَن کِتمانِ مَا یَقتَضِی الکِتمانَ قاصرست،
فَلَا اَنَا عَمَّا استَودَعُونِی بِذَاهلٍ
وَ لَا اَنَا عَمَّا کَاَتَمُونی بِفَاحِصِ
من این کشته را در زیرِ زمین تا زنده‌ام، چون رازِ معشوق از رقیب و ضمیر مکیدت از دشمن پنهان دارم، چنانک همه عمر در پردهٔ خاک چون سرِّ انجم و افلاک بر جهانیان پوشیده ماند و آنگه حجرهٔ از حضورِ اغیار چون گلزارِ بهشت از زحمتِ خار خالی دارم که نشست جایِ ترا شاید پرداخته کنند و هر آنچ اسباب فراغت و استراحت باشد، ساخته دارند. بازرگان چون این همه دلجوئی و تازه‌روئی و مهمان‌نوازی و نیکوخصالی ازو مشاهدت کرد، با آن دوست که از روی معنی همه مغزِ بی‌پوست بود، از پوست بدر آمد و مقصودِ کار و مصدوقهٔ حال با او در میان نهاد و گفت: بدانک من از این جریمه که بخود الحاق کردم، بری‌ام. غرض ازین آزمودنِ عیارِ دوستی و شناختنِ جوهر نهادِ تو بود که در محاسنِ اخلاق و مکارمِ اوصاف بدانستم که تا کجائی و بدانها که ندانستند، باز نمودم. پس روی با پسر کرد و گفت: ای فرزند، من دوست دانا گزیدم و حسابِ دوستی از دانش بر گرفتم، همه جهان را بغربالِ خبرت فرو بیختم تا این سرآمده را یافتم.
چون دانا ترا دشمنِ جان بود
به از دوست مردی که نادان بود
من نیز ترا بدان دوستِ دانا رهنمونی کردم تا اگر روزی غریمِ حوادث دست در گریبانِ تو آویزد، بذیلِ عصمت او اعتصام نمائی و رایِ او را در مداخلتِ کارها مقتدایِ خویش گردانی یا اگر میانِ شما برادران ذات البینی افتد، در اصلاحِ آن دست بردِ کفایت بنماید و مواردِ الفت و اخوّتِ شما را از شوایبِ منازعت صافی دارد.
َرَی لِلزَّائِرِینَ اِذَا اَتَوهُ
حُقُوقاً غَیرَ وَاهِیَهٍٔ عُرَاهَا
اِذَا نَزَلُوا بِسَاحَتِهِ یَرَاهُم
قَذًی فِی عَینِهِ حَتَّی قَضَاهَا
ملک از دارالغرورِ دنیا بسرایِ سرورِ آخرت پیوست و سریرِ ملک و مهتری بفرزندِ مهترین سپرد. فرزندان هر یک مقامِ تولیت خویش برحسبِ توصیتِ پدر نگاهداشتند و نفاق و شقاق از میانه بیرون بردند تا بیمنِ وفاقِ ایشان کاربر وفقِ اصلاح و ملک بر قرارِ عمارت بماند و آغاز و انجام متوافق شد و بدایت بنهایت مقترن گشت. ایزد تَعالی سلکِ احوالِ جهانیان بواسطهٔ رایِ جهان گشایِ خداوند، صاحبِ اعظم، معین‌الاسلام و المسلمین منظوم داراد و غرّهٔ جلالش از وصمتِ عین‌الکمال مصون و معصوم، بساطِ مکارم ممهّد و ذکرِ مآثر و مفاخر مخلّد، بِمُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ عِترَتِهِ الطَّاهِرِینَ.
سعدالدین وراوینی : باب سیوم
داستان سه انبازِ راهزن با یکدیگر
دانای مهران‌به گفت: شنیدم که وقتی سه مردِ صعلوکِ راهزن با یکدیگر شریک شدند و سالها بر مدارجِ راههای مسلمانان کمینِ بی‌رحمتی گشودندی و چون نوایبِ روزگار دمار از کاروانِ جان خلایق برمی‌آوردند؛ در پیرامنِ شهری باطلالِ خرابهٔ رسیدند که قرابهٔ پیروزه رنگش بدورِ جورِ روزگار خراب کرده بود و در و دیوارش چون مستانِ طافح سر بر پایِ یکدیگر نهاده و افتاده؛ نیک بگردیدند، زیر سنگی صندوقچهٔ زر یافتند، بغایت خرم و خوشدل شدند؛ یکی را باتّفاق تعیین کردند که درین شهر باید رفتن و طعامی آوردن تا بکار بریم. بیچاره در رفتن مبادرت نمود و برفت و طعام خرید و حرصِ مدار‌خوارِ مردم‌کش او را بر آن داشت که چیزی از سمومِ قاتل در آن طعام آمیخت، بر اندیشه آنک هردو بخورند و هلاک شوند و مال یافته برو بماند و داعیهٔ رغبتِ مال آن هردو را باعث آمد بر آنک چون باز آید، زحمتِ وجود او از میان بردارند و آنچ یافتند، هردو قسمت کنند. مرد باز آمد و طعام آورد. ایشان هر دو برجستند و اول حلقِ او بفشردند و هلاکش کردند، پس بر سرِ طعام نشستند، خوردند و بر جای مردند و زبانِ حال میگفت: هِیَ الدُّنیَا فَاَحذَرُوهَا .
ازکس دیت مخواه که خون ریزِ خود توئی
کالا برون مجوی که دزداندرون تست
این فسانه از بهر آن گفتم که رضایِ نفس باندک و بسیار طلب نباید کرد و او را در مرتعِ اختیارِ طبع خلیع‌العذار فرا نباید گذاشت.
خو پذیرست نفسِ انسانی
آنچنان گردد او که گردانی
وَالنَّفسُ رَاغِبَهٌٔ اِذا رَغَّبتَهَا
وَ اِذَا تُرَدُّ اِلَی قَلِیلٍ تَقنَعُ
و حکماء گفته‌اند: امل دامِ دیوست، از دانهٔ او نگر تا خود را نگاه‌داری که هزار طاوسِ خرد و همایِ همّت را بصفیرِ وسوسه از شاخسارِ قناعت درکشیدست و از اوجِ هوایِ استغنا بزیر آورده و بستهٔ بندِ خویش گردانیده که هرگز رهائی نیافتند و گفته‌اند: چون شکم سیر باشد، غمِ گرسنگی مخور که بسیار سیر دیدم که پیش از گرسنه شدن مرگش دریافت و چون تن پوشیده گشت. اندوهِ برهنگی مبر که بسیار برهنگان دیدم که پیش از پوشیدن شدن تن و پوشیدگان پیش از برهنه شدن که نماندند و لباس جز کفن نپوشیدند و اندیشهٔ خرج و صرفِ انفاق برخود مستولی مکن که بسیار دیدم که در طلبِ زیادتی رفتند و مکتسب بس حقیر و اندک ازیشان باز ماند.
وَ مَن یُنفِقِ السَّاعَاتِ فِی جَمعِ مَالِهِ
مَخَافَهَٔ فَقرٍ فَالذَّی فَعَلَ الفَقرُ
و این نکته بدان که مقدّر اقوات و مدبّر اوقات، قوت را علّت زندگانی کردست و هرگز معلول از علّت جدا نگردد. پس روشن شد که زندگانیِ کس بی‌قوت نتواند بود، قَد فَرَغَ اللهُ تَعَالَی مِن اَربَعَهٍٔ مِنَ الخَلقِ وَ الخُلقِ وَ الرِّزقِ وَ الأَجَلِ .
جهان را چه سازی که خود ساختست
جهاندار ازین کار پرداختست
وای ملک، بدانک هر چند تو با جهان عقدی سخت‌تر بندی، او آسان‌تر فرو می‌گشاید و چندانک درو بیشتر می‌پیوندی، او از تو بیشتر می‌گسلد. جهان ترا ودیعت داریست که جمع آوردهٔ ترا بر دیگران تفرقه میکند و ثمرهٔ درختی که تو نشانی، بدیگران میدهد و هر بساط که گستری، درنوردد و هر اساس که نهی، براندازد. عمر را هیچ مشربی بی‌شایبهٔ تکدیر ندارد، عیش را هیچ مایدهٔ بی عایدهٔ تنغیص نگذارد. هرگز بگلویِ او فرو نرود که یک نواله بی‌استخوان کسی را از خوانِ او برآید؛ هرگز از دلِ او برنیاید که یک شربت بی تجریعِ مرارت بکام کسی فرو شود. اگر صد یکی از آنک همیشه دنیا با تو میکند، روزی از دوستی بینی که مخلص باشد، او را با دشمنِ صدساله برابر داری. بینی که دیدهٔ خطابینِ تراغطایِ دوستی او چگونه حجاب میکند که این معانی با این همه روشنی، ازو ادراک نمیکنی و سمعِ باطل شنو را چگونه پنبهٔ غفلت آگنده که ندایِ هیچ نصیحت از منادیِ خرد نمی‌شنوی؟ حُبُّکَ الشَّیءَ یُعمِی وَ یَصِمُّ. و ای ملک، هرچ فرودِ عالم بالاست و در نشیبِ این خاکدان، همه عرضهٔ عوارضِ تقدیرست و پذیرایِ تغییر و تبدیل و یک دم‌زدن بی قبولِ آسیب چهار عناصر و حلولِ آفت هشت مزاج ممکن نیست، چه ترکیب وجود آدم و عالم از اجزاء مفرداتِ این بسایط آفریدند بانتقالِ صورت، گاه هواهیأت آب بستاند، گاه آب بصورتِ هوامکتسی شود، گاه یبوست اوعیهٔ رطوبت بردارد، گاه برودت چراغِ حرارت بنشاند و آدمی‌زاد هرگز ازین تأثیرات آزاد نتواند بود، از سرما بیفسرد و از گرما بتفسد و از تلخ نفور گردد و از شیرین ملول شود، بیماریش طراوت ببرد و پیریش نداوت زایل کند. اگر اندک غمی بدل او رسد، بپژمرد؛ بکمتر دردی بنالد، از جوع مضطرب شود، از عطش ملتهب گردد؛ هر آنچ بحیّزِ وجود پیوست. در اعتوارِ این حالات و تارات همه یکرنگند و یک حکم دارند.
وَ اَیُّ قَنَاهٍٔ لَم تُرَنَّح کُعُوبُهَا
وَ أَیُّ حُسَامٍ لَم یُصبِهُ فُلُولُ
وَ أَیُّ هِلَالٍ لَم یَشِنهُ مَحَاقُهُ
وَ اَیُّ شِهَابٍ لَم یَخُنهُ اُفُولُ
و بدان ای ملک که ایزد، تَعالی، ترا راعیِ رعیت و مراعیِ مصالح ایشان کردست، ازیشان بتیغ ستدن و بتازیانه بخشیدن و از آن ترک کلاه و طرفِ کمر آراستن مورثِ دو وبال و موجبِ دو نکالست یکی سفالتِ سائلی، چنانک گفته‌اند:
خواستن کدیه است، خواهی عشر خوان خواهی خراج
زانک گر صد نام خوانی، یک حقیقت را رواست
چون گدائی چیز دیگر نیست جز خواهندگی
هرک خواهد ، گر سلیمانست و گر قارون گداست
و دوم عهدهٔ مسئولیست که ترا در دیوانِ محاسبت بر پای دارند، کُلُّکُم رَاعٍ وَ کُلُّکُم مَسئُولٌ عَن رَعِیَّتِهِ ، و سرزدهٔ خجلت می‌باید بود، وَ لَو تَرِی اِذَا المُجرِمُونَ نَاکِسُوا رُؤسِهِم، و بدانک ترا عقل بر هفت ولایتِ تن امیرست و حسّ معین عقل و شهوت خادمِ تن؛ مگذار که هیچ‌یک قدم از مقامِ خویش فراتر نهند. نگه‌دار معینِ عقل را تا اعانتِ شهوت نکند و خادمِ تو امیرِ تو نگردد و بدانک زخارف و زهراتِ دنیا اگرچه سخت فریبنده و چشم افسایِ خردست، اما چون مرد خواهد که خود را از مطلوبات و مرغوباتِ طبع باز دارد، نیک در منکراتِ آن نگرد تا بلطایفِ حیل و تدرج ازو دور شود، مثلا چنانک می‌خواره، هرگه که از تلخیِ می و ترشیِ پیشانی خود و نفرتِ طبیعت و قذف و تلوّثِ جامه از آن و دردسرِ سحرگاهی و ندامتِ حرکات و عربدهٔ شبانه و شکستنِ پیاله و جام و دست جنگی و دشنام و تقدیم ملهیات و تأخیر مهمّات و رنجِ خمار و کارهای نه‌بهنجار و خجالت از آن و شناعت بر آن یاد آرد، بشاعتِ آن در مذاقِ خرد اثر کند و هر زمان صورتِ آن پیشِ چشم دل آرد، اندک اندک قدم باز پس نهد و باز ایستد و همچنین شکار دوست که ازهنگامِ دوانیدن اسب بر پیِ صید از مخاطره بر عثرهٔ اسب و سقطهٔ خویش که مظنّهٔ هلاکست بیندیشد و معرّت تعرّضِ نخچیر و خوفِ زخمِ پنجهٔ پلنگ و دندانِ گراز و غصهٔ گریختنِ یوز و بازو تضییعِ روزگارِ خویش پیش خاطر آرد و مضرّتِ بسیار در مقابلهٔ منفعتی اندک نهد، لاشکّ بر دل او سرد گردد و بترکِ کلّی انجامد و از موقعِ خطر خود را در پناهِ عقل برد. وای ملک، در ایّام طراوت شباب که نوبهارِ عمرست، از ذبولِ پیری که خزانِ عیش و برگ‌ریزِ املست، یاد میدار.
تَمَتَّع مِن شَمِیمِ عَرَارِ نَجدٍ
فَمَا بَعدَ العَشِیَّهِٔ مِن عَرَارِ
و همچنین هنگام فراغت از مشغولی و بوقتِ عزِّ توانگری از ذلِّ درویشی و در نعمتِ شادی از محنتِ دلتنگی و در صحّتِ مزاجِ تن از عوارضِ بیماری و در فراخیِ مجالِ عمر از تنگیِ نفسِ باز پسین یاد آر تا حقِّ هر کسی پیش از فواتِ فرصت و ضیاعِ وقت گزارده شود، زیراک این ده‌گانه احوال همه برادرانِ صلبی مشیّت‌اند که ایشان را آسمان دو دو بیک شکم زاید و توأمانِ رحمِ فطرت‌اند که از پیِ یکدیگر نگسلند و چون بزمین آیند، قابلهٔ وجود بی‌فاصله نافِ ایشان بیکجا زند و بهترینِ مخلوقات درین معنی چنین می‌فرماید : اِغتَنِم خَمسا قَبلَ خَمسٍ شَبَابَکَ قَبلَ هَرَمِکَ وَ صِحَّتَکَ قَبلَ سَقَمِکَ وَ غِنَاکَ قَبلَ فَقرِکَ وَ فَرَاغَکَ قَبلَ شُغلِکَ وَ حَیَاتَکَ قَبلَ مَمَاتِکَ. وای ملک، در ذمّتِ عقلِ تو هیچ حقّ واجب‌الاداتر از عمر نیست که چون اجل حالّ گردد، گزارشِ آن محال باشد و در فوایدِ مکتوبات خواندم که اامام احمدِ غزّالی ، رَحِمَهُ اللهُ، روزی در مجمعِ تذکیر و مجلس وعظ روی بحاضران آورد و گفت: ای مسلمانان، هرچ من در چهل سال از سرِ این چوب‌پاره شما را میگویم، فردوسی دریک بیت گفتست؛ اگر بر آن خواهید رفت، از همه مستغنی شوید :
ز روزِ گذر کردن، اندیشه کن
پرستیدنِ دادگر پیشه کن
وَ کَفَی بِالمَوتِ وَاعِظا خود داد این معنی میدهد. وای ملک، بدانک این اموال منضّد که بصورتِ عسجد و زبرجد می‌نماید، همیهٔ دوزخست و نفسِ تو حَمَّالَهُٔ الحَطَب که از بهر داغِ پیشانی برهم می‌نهد، یَومَ یُحمَی عَلَیهَا فِی نَارِ جَهَنَّمَ فَتُکوَی بِهَا جِبَاهُهُم وَ جُنُوبُهُم وَ ظُهُورُهُم هَذَا مَ کَنَزتُم لِأَنفُسِکُم فَذُوقُوا مَا کُنتُم تَکنِزُونَ ، اکنون بکوش تا باشد که بنیرنگِ دانش خود را از صحبتِ این گنده پیرِ رعنا و این سالخوردهٔ شَوهَا که چون تو بسیار شوهران را در چاهِ بیراهی سرنگون افکندست، رهائی توانی داد و آنچ راهِ سعادت جاودانی و نعیمِ باقیست، بدست توانی آورد. ملک اردشیر کلماتِ حکمت‌آمیزِ او چون دل با جان بیامیخت و حلقهٔ قبول وصایای او از گوشِ باطن بیاویخت. پس از آنجا پیشِ دختر آمد و گفت: مبارک باد ترا جفتی
که از هنرپیشگانِ عالم طاقست و در دانش سرآمدِ آفاق. راهِ رستگاری اینست که او پیش دارد و بر آنچِ او میکند، مقامِ اعتراض نیست. غمِ این متاعِ مستعار در این خانهٔ مستجار چنین توان خورد و بَعدَ مَاجَرَی ذَلِکَ در حاصلِ کار و فَذلِکِ حالِ خویش تأمّل میکرد و بزبانِ اعتبار و انتباه میگفت:
این عمرِ گذشته در حساب که نهم ؟
آخر بچه‌کار بوده‌ام چندین سال ؟
شیوهٔ اجتهاد پیش گرفت و قدم در طریقِ سداد نهاد و بقدرِ استطاعت خود را از انقیادِ نفسِ أَمَّارَهٌٔ بِالسُّوءِ بیکسو کشید، اِلَی اَن مَاتَ عَلَی مَاعَاشَ عَلَیهِ وَ اللهُ المُوَفِّقُ لِذَلِکَ وَالهَادِی اِلَیهِ. تمام شد بابِ ملک اردشیر و دانایِ مهران به بعد ازین یاد کنیم بابِ دیو گاو پای و دانایِ دینی و مبیّن گردانیم که فایدهٔ علم چیست و شجرهٔ علم چون بثمرِ عمل بارور شود، چه اثر نماید و مهرهٔ خصمِ نادان را در ششدرهٔ قصور چون اندازد؟ باری، تَعَالی، خداوند ، خواجهٔ جهان ، معین الاسلام را توفیقِ جمعِ بین الحقّین و تحصیلِ سعادتین میسّر کناد و برخیر مواظب داراد بِمَنِّهِ وَسِعَهِٔ جُودِهِ .
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۶۵ - باب دوم
اما فضیلت اخلاص بدان که خدای تعالی گفت، «و ما امروا الا لیعبدوا الله مخلصین له الدین»، و گفت، «الاالله الدین الخالص» گفت، «خلق را نفرموده اند الا عبادت به اخلاص و دین خالص خدای راست و بس». و رسول (ص) گفت که خدای تعالی می گوید اخلاص سرّی است از اسرار من. در دل بنده ای که وی را دوست دارم نهاده ام». و معاذ را گفت که عمل به اخلاص کن تا اندکی کفایت بود. و هرچیز که در دم ریا آورده ایم همه در اخلاص است که نظر خلق یکی از سببهاست که اخلاص را ببرد و سببهای دیگر نیز هست.
ومعروف کرخی خویشتن را به تازیانه می زد و می گفت، «یانفس اخلص تخلصی. اخلاص کن تا خلاص یابی». و ابوسلیمان می گوید، «خنک آن که یک خطوه در همه عمر به اخلاص وی را درست آید که بدان جز خدای را تعالی نخواسته باشد». و ابوایوب سجستانی می گوید، «اخلاص در نیت دشخوارتر از اصل نیت». و یکی را به خواب دیدند. گفتند، «خدای تعالی با تو چه کرد؟» گفت، «هرچه برای وی کرده بودم در کفه حسنات دیدم. تا یک دانه نار که از راهی برگرفته بودم تا گربه ای که در خانه ما بمرده بود و یک رشته ابریشم که در کلاه من بود در کفه سیئات دیدم. و خری مرده بود مرا قیمت آن صد دینار. آن در کفه حسنات ندیدم. گفتم « ای سبحان الله گربه ای در حسنات بود و خری نبود؟» گفتند، «آنجا شد که فرستادی. چون شنیدی که به مرد گفتی الی لعنه الله. و اگر گفتی فی سبیل الله بازیافتی و صدقه ای بدادم برای خدا ولکن مردمان می نگریدند. آن نظر مردمان مرا خوش آمد. آن نه مرا بود و نه بر من».
سفیان ثوری گفت، «دولتی بزرگ یافت که آن نه بر وی بود». یکی می گوید، «به غزا می شدم در دریا. رفیقی از آن ما توبره ای می فروخت. گفتم بخرم و به کار می دارم و به فلان شهر بفروشم، سودی بود. آن شب به خواب دیدم که دو شخص از آسمان فرود آمدندی. یکی دیگر را گفت که بنویس نام غازیان را و بنویس که فلان به تماشا آمده است و فلان به تجارت آمده است و فلان به ریا آمده است. و آنگاه در من نگریست و گفت که بنویس که فلان به تجارت آمده است. گفتم الله الله! در کار من نظری کن که من هیچ چیز ندارم. به بازرگانی چگونه آمدم؟ من برای خدای آمده ام. گفت یا شیخ! آن توبره نه برای سود خریدی؟ گفت من بگریستم و گفتم زینهار من بازرگان نیم. آن دیگر را گفت: بنویس به غزا آمده است در راه توبره ای خرید تا سود کند تا خدای تعالی حکم وی بکند چنان که خواهد». و از این گفته اند که در اخلاص یک ساعت نجات ابد است، ولکن اخلاص عزیز است و گفته اند که علم تخم است و عمل زرع و اخلاص آب آن.
و در بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند فلان جای درختی است و قومی آن را می پرستند و به خدایی گرفته اند. خشمناک شد و برخاست و تبر بر دوش نهاد تا از آن درخت بیفگند. ابلیس در صورت پیری در راه وی آمد و گفت، «کجا می روی؟» گفت، «آن درخت بکنم تا خدای را پرستند». گفت، «برو و به عبادت مشغول شد که این تو را بهتر از آن». گفت، «نه که بریدن این درخت اولیتر». گفت، «من نگذارم» و با وی در جنگ ایستاد. عابد وی را بر زمین زد و بر سینه وی نشست. ابلیس گفت، «دست بدار تا یک سخن بگویم». دست بداشت. گفت، «یا عابد! خدای را پیغامبران هستند. اگر می بایستی کندن، ایشان را فرستادی. تو را بدین نفرموده اند، مکن». گفت، «لابد بکنم». گفت، «نگذارم». در جنگ آمدند. دیگر باره وی را بیفگند. گفت، «بگذار تا یک سخن دیگر بگویم. اگر پسنده نیاید پس هرچه خواهی بکن»، گفت، «تو مرد درویشی و عابد و مونث تو مردمان می کشند. اگر تو را چیزی باشد که به کار بری و بر عابدان دیگر نفقه کنی بهتر از آن درخت کندن. که اگر آن بکنی ایشان دیگری بکارند و ایشان را هیچ زیان نبود. دست بدار تا هر روز دو دینار در زیر بالش تو نهم». عابد گفت، «راست می گوید. یکی از آن به صدقه دهم و یکی به کار برم. بهتر از آن که این درخت ببرم. و مرا بدین نفرموده اند و من نه پیامبرم و یا بر من واجب است».
پس بر این بازگشت. دیگر روز بامداد دو دینار دید، برگرفت. روز دیگر دو دینار دید برگرفت. گفت نیک آمد که من این درخت نکندم. و روز سیم هیچ ندید. خشمگین شد و تبر برگرفت. ابلیس پیش آمد و گفت، «کجا؟» گفت، «آن درخت بکنم». گفت، «دروغ گویی و به خدای که هرگز نتواند کند». در جنگ آمدند. عابد را بیفگند چنان که در دست وی چون گنجشکی بود. گفت، «بازگرد وگرنه هم اکنون سرت ببرم چون گوسپند». گفت، «دست بدار تا بروم، ولکن بگوی تا آن دوبار چرا من بهتر آمدم و این بار تو؟» گفت، «آن وقت برای خدای عزوجل خشمگین بودی و مرا مسخر تو کرد که هرکه کاری برای خدا کند مار را بر وی دست نبود. این بار برای خویشتن و برای دنیا خشمگین شدی و هرکه تبع هوای خویش بود با ما برنیاید».
ابوالفضل بیهقی : مجلد هشتم
بخش ۳۰ - حکایت عمرو لیث
الحکایة من عمرو بن اللّیث الأمیر بخراسان فی الصّبر بوقت نعی ابنه‌
عمرو بن اللّیث یک سال از کرمان بازگشت سوی سیستان. و پسرش محمّد که او را بلقب فتی العسکر گفتندی برنایی سخت پاکیزه دررسیده‌ بود و بکار آمده، از قضا در بیابان کرمان این پسر را علّت قولنج‌ گرفت بر پنج منزلی از شهر سیستان و ممکن نشد عمرو را آنجا مقام کردن‌، پسر را آنجا ماند با اطبّا و معتمدان و یک دبیر و صد مجمّز ؛ و با زعیم‌ گفت: چنان باید که مجمّزان بر اثر یکدیگر میآیند و دبیر می‌نویسد که بیمار چه کرد و چه خورد و چه گفت و خفت یا نخفت، چنانکه عمرو بر همه احوال واقف میباشد، تا ایزد، عزّ ذکره، چه تقدیر کرده است.
و عمرو بشهر آمد و فرود سرای خاص رفت‌ و خالی بنشست بر مصلّای نماز خشک‌، چنانکه روز و شب آنجا بود و همانجا خفتی‌ بر زمین و بالش فرا سر نه، و مجمّزان پیوسته میرسیدند، در شبان روزی بیست و سی، و آنچه دبیر می‌نبشت بر وی میخواندند و او جزع میکرد و میگریست و صدقه بافراط میداد. و هفت شبان روز هم برین جمله بود، روز بروزه بودن و شب بنانی خشک‌ گشادن‌ و نانخورش نخوردن و با جزعی بسیار. روز هشتم شبگیر مهتر مجمّزان دررسید بی‌نامه که پسر گذشته شده بود و دبیر نیارست‌ خبر مرگ نبشتن، او را بفرستاد تا مگر بجای آرد حال افتاده‌ را. چون پیش عمرو آمد، زمین بوسه داد و نامه نداشت، عمرو گفت:
کودک فرمان یافت‌؟ زعیم مجمّزان گفت: خداوند را سالهای بسیار بقا باد. عمرو گفت: الحمد للّه، سپاس خدای را، عزّ و جلّ، که هر چه خواست کرد و هر چه خواهد کند. برو این حدیث پوشیده‌دار. و خود برخاست و بگرمابه رفت و مویش باز کردند و بمالیدند و برآمد و بیاسود و بخفت و پس از نماز وکیل‌ را بفرمود تا بخواندند و بیامد و مثال داد که برو مهمانی بزرگ بساز و سه هزار بره و آنچه با آن رود و شراب و آلت آن و مطربان راست کن فردا را. وکیل بازگشت و همه بساختند. حاجب را گفت: فردا بارعام خواهد بود، آگاه کن لشکر را و رعایا را از شریف و وضیع‌ .
دیگر روز پگاه‌ بر تخت نشست و بار دادند و خوانهای بسیار نهاده بودند، پس از بار دست بدان کردند. و شراب آوردند و مطربان برکار شدند . چون فارغ خواستند شد، عمرو لیث روی بخواصّ و اولیا و حشم کرد و گفت: بدانید که مرگ حقّ است، و ما هفت شبان روز بدرد فرزند محمّد مشغول بودیم با ما نه خواب و نه خورد و نه قرار بود که نباید که بمیرد . حکم خدای، عزّ و جلّ، چنان بود که وفات یافت.
و اگر بازفروختندی‌، بهرچه عزیزتر بازخریدیمی، اما این راه بر آدمی بسته است.
چون گذشته شد و مقرّر است که مرده بازنیاید، جزع و گریستن دیوانگی باشد و کار زنان. بخانه‌ها بازروید و بر عادت میباشید و شاد میزیید که پادشاهان را سوگ‌ داشتن محال‌ باشد. حاضران دعا کردند و بازگشتند. و از چنین حکایت مردان را عزیمت‌ قویتر گردد و فرومایگان‌ را درخورد مایه دهد.