عبارات مورد جستجو در ۳۲ گوهر پیدا شد:
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۶
یکی زیبا خروسی بود جنگی
به مانند عقاب از تیزچنگی
گشاده سینه و گردن کشیده
برای جنگ و پرخاش آفریده
نهاده تاجی از یاقوت بر ترگ
فروهشته دو غبغب چون دو گلبرگ
دو چشمانش چو دو مشعل فروزان
نگاهش خرمن بدخواه سوزان
خروشش چون خروش پهلوانان
به هنگام نوا، عزال خوانان
ز نوک ناخنش تا زیر منقار
به یک گز میرسیدی گاه رفتار
میان هر دو بالش نیم گز بود
غریو قدقدش بانگ رجز بود
دو پایش چون دو ساق گاو، محکم
دو خارش چون دو رمح آهنین دم
فروهشته ز گردن یال دلکش
چنان کز طوق دیبای مزرکش
به وقت بانگ چون گردن کشیدی
خروس چرخ را زهره دریدی
به عزم رزم چون افراختی یال
ز بیم جان فکندی باز پیخال
نمودی گردن از بهر کمین خم
بهسان نیزهٔ آشفته پرچم
ز میدانش اگر سیمرغ بودی
به ضرب یک لگد بیرون نمودی
خروسان محل از هیبتش باز
کشیدندی سحر آهسته آواز
یکی روز از قضا در طرف باغی
پرید از نزد او لاغر کلاغی
خروس از بیم کرد آنگونه فریاد
که اندر خیل مرغان شورش افتاد
ز نزدیک کلاغ آنسان به در رفت
که گفتی نوک تیرش در جگر رفت
برفت از کف وقار و طمطراقش
پر و بالش به هم پیچد و ساقش
تپان شد قلبش از تشویش در بر
دهانش باز ماند و چشم اعور
پس از لختی که فارغ شد خیالش
یکی از محرمان پرسید حالش
که : « ای گردنفراز آهنینپی!
که بود او کاین چنین ترسیدی از وی؟»
به پاسخ گفت کای فرزانه دلبر!
نبود او جز کلاغی زشت و لاغر
جوابش گفت : «باشد صعب حالی
که ترسد شرزه شیری از شغالی»
خروس پهلوان باماکیان گفت :
« کس از یار موافق راز ننهفت
من آن روزی که بودم جوجهای خرد
کلاغ از پیش رویم جوجهای برد
بجست و کرد مسکن بر سر شاخ
بخورد آن جوجه را گستاخ گستاخ
چنانم وحشتش بنشست در دل
که آن وحشت هنوزم هست در دل
ز عهد کودکی تا این زمانه
اگر پرد کلاغی زآشیانه
همان وحشت شود نو در دل من
که آکنده است در آب و گل من»
به مانند عقاب از تیزچنگی
گشاده سینه و گردن کشیده
برای جنگ و پرخاش آفریده
نهاده تاجی از یاقوت بر ترگ
فروهشته دو غبغب چون دو گلبرگ
دو چشمانش چو دو مشعل فروزان
نگاهش خرمن بدخواه سوزان
خروشش چون خروش پهلوانان
به هنگام نوا، عزال خوانان
ز نوک ناخنش تا زیر منقار
به یک گز میرسیدی گاه رفتار
میان هر دو بالش نیم گز بود
غریو قدقدش بانگ رجز بود
دو پایش چون دو ساق گاو، محکم
دو خارش چون دو رمح آهنین دم
فروهشته ز گردن یال دلکش
چنان کز طوق دیبای مزرکش
به وقت بانگ چون گردن کشیدی
خروس چرخ را زهره دریدی
به عزم رزم چون افراختی یال
ز بیم جان فکندی باز پیخال
نمودی گردن از بهر کمین خم
بهسان نیزهٔ آشفته پرچم
ز میدانش اگر سیمرغ بودی
به ضرب یک لگد بیرون نمودی
خروسان محل از هیبتش باز
کشیدندی سحر آهسته آواز
یکی روز از قضا در طرف باغی
پرید از نزد او لاغر کلاغی
خروس از بیم کرد آنگونه فریاد
که اندر خیل مرغان شورش افتاد
ز نزدیک کلاغ آنسان به در رفت
که گفتی نوک تیرش در جگر رفت
برفت از کف وقار و طمطراقش
پر و بالش به هم پیچد و ساقش
تپان شد قلبش از تشویش در بر
دهانش باز ماند و چشم اعور
پس از لختی که فارغ شد خیالش
یکی از محرمان پرسید حالش
که : « ای گردنفراز آهنینپی!
که بود او کاین چنین ترسیدی از وی؟»
به پاسخ گفت کای فرزانه دلبر!
نبود او جز کلاغی زشت و لاغر
جوابش گفت : «باشد صعب حالی
که ترسد شرزه شیری از شغالی»
خروس پهلوان باماکیان گفت :
« کس از یار موافق راز ننهفت
من آن روزی که بودم جوجهای خرد
کلاغ از پیش رویم جوجهای برد
بجست و کرد مسکن بر سر شاخ
بخورد آن جوجه را گستاخ گستاخ
چنانم وحشتش بنشست در دل
که آن وحشت هنوزم هست در دل
ز عهد کودکی تا این زمانه
اگر پرد کلاغی زآشیانه
همان وحشت شود نو در دل من
که آکنده است در آب و گل من»
عطار نیشابوری : بخش هجدهم
(۴) حکایت اصمعی با آن مرد صاحب ضیف و زنگی حادی
چنین گفت اصمعی پیر یگانه
که یک شب در عرب گشتم روانه
کریمی کرد مهمانم دگر روز
بر او زنگئی دیدم همه سوز
کشیده پای تا فرقش بزنجیر
بزاری نالهٔ میکرد چون زیر
دلی چون دیدهٔ موری ز تنگی
همه زنگی دلی رفته ز زنگی
بپرسیدم از آن زنگی خسته
که از بهر چه گشتی پای بسته
مرا گفتا گناهی کردهام من
که زین زنجیر و غلّ آزردهام من
بنزد خواجهٔ من میهمان را
بوَد حقّی که نتوان گفت آن را
اگر از وی بخواهی این زمانم
ببخشد از برای میهمانم
چو آوردند نان و خواجه بنشست
بسوی نان نمیبرد اصمعی دست
که نتوانم که خون جان خورم من
اگر او را ببخشی نان خورم من
چنین گفت اصمعی را میزبانش
که زنگی را پُر آتش باد جانش
بجانش نزد این دلخسته بیمست
چه گویم چون گناه او عظیمست
گناهش چیست گفت ای خواجه بر گو
چنین گفتا که این زنگیِ بدخو
براهی چارصد اشتری قوی حال
همه در گرمگاه وزیرِ اثقال
بعجلت کرم میراندست در راه
حُدائی زار میخواندست آنگاه
که تا آن اشتران بی خورد و بیخواب
سِپَس کردند ده منزل در آن تاب
حدایی زار و زنگی خوش آواز
همه آن اشتران را داده پرواز
چو او قصد حَدَی پیوست کرده
ز لذّت اشتران را مست کرده
چو در سختی چنین راهی سپردند
بهم هر چار صد آنجا بمردند
بزاری اشتران را بار بر پُشت
حُدَی میگفت تا در تشنگی کُشت
به بانگی چارصد اشتر چو جان داد
منت زین غُصّه نتوانم نشان داد
چو حیوان میبمرد از درد این راه
چگونه گیرمت من مردِ این راه
جوانمردا شتر را گر حُدَی هست
ترا از حضرت حق صد ندا هست
چو حیوانی بمیرد از یک آواز
توئی اندر دو عالم محرم راز
پیاپی میرسد از حق پیامت
ز حیوانی کمست آخر مقامت؟
خدای از بهرِ خویشت آفریده
ز تو هم نفس وهم مالت خریده
تو مشغول وجود خویش گشته
بخودبینی ز شیطان بیش گشته
ترا صد گنج حق داده زهستی
تو با شیطان بهم خورده زمستی
خدا خوانده بخویشت جاودانه
تو گشته از پی شیطان روانه
خدا فعل تو یک یک ذره دیده
تو چون ذرهٔ هوای خود گزیده
زیان کردی همه عمر جهانی
که قدر آن ندانستی زمانی
ولیکن هست صبر آنکه ناگاه
برافتد پرده از چشم تو در راه
چو رسوائی خود گردد عیانت
بسوزد آتش تشویر جانت
که یک شب در عرب گشتم روانه
کریمی کرد مهمانم دگر روز
بر او زنگئی دیدم همه سوز
کشیده پای تا فرقش بزنجیر
بزاری نالهٔ میکرد چون زیر
دلی چون دیدهٔ موری ز تنگی
همه زنگی دلی رفته ز زنگی
بپرسیدم از آن زنگی خسته
که از بهر چه گشتی پای بسته
مرا گفتا گناهی کردهام من
که زین زنجیر و غلّ آزردهام من
بنزد خواجهٔ من میهمان را
بوَد حقّی که نتوان گفت آن را
اگر از وی بخواهی این زمانم
ببخشد از برای میهمانم
چو آوردند نان و خواجه بنشست
بسوی نان نمیبرد اصمعی دست
که نتوانم که خون جان خورم من
اگر او را ببخشی نان خورم من
چنین گفت اصمعی را میزبانش
که زنگی را پُر آتش باد جانش
بجانش نزد این دلخسته بیمست
چه گویم چون گناه او عظیمست
گناهش چیست گفت ای خواجه بر گو
چنین گفتا که این زنگیِ بدخو
براهی چارصد اشتری قوی حال
همه در گرمگاه وزیرِ اثقال
بعجلت کرم میراندست در راه
حُدائی زار میخواندست آنگاه
که تا آن اشتران بی خورد و بیخواب
سِپَس کردند ده منزل در آن تاب
حدایی زار و زنگی خوش آواز
همه آن اشتران را داده پرواز
چو او قصد حَدَی پیوست کرده
ز لذّت اشتران را مست کرده
چو در سختی چنین راهی سپردند
بهم هر چار صد آنجا بمردند
بزاری اشتران را بار بر پُشت
حُدَی میگفت تا در تشنگی کُشت
به بانگی چارصد اشتر چو جان داد
منت زین غُصّه نتوانم نشان داد
چو حیوان میبمرد از درد این راه
چگونه گیرمت من مردِ این راه
جوانمردا شتر را گر حُدَی هست
ترا از حضرت حق صد ندا هست
چو حیوانی بمیرد از یک آواز
توئی اندر دو عالم محرم راز
پیاپی میرسد از حق پیامت
ز حیوانی کمست آخر مقامت؟
خدای از بهرِ خویشت آفریده
ز تو هم نفس وهم مالت خریده
تو مشغول وجود خویش گشته
بخودبینی ز شیطان بیش گشته
ترا صد گنج حق داده زهستی
تو با شیطان بهم خورده زمستی
خدا خوانده بخویشت جاودانه
تو گشته از پی شیطان روانه
خدا فعل تو یک یک ذره دیده
تو چون ذرهٔ هوای خود گزیده
زیان کردی همه عمر جهانی
که قدر آن ندانستی زمانی
ولیکن هست صبر آنکه ناگاه
برافتد پرده از چشم تو در راه
چو رسوائی خود گردد عیانت
بسوزد آتش تشویر جانت
عطار نیشابوری : بخش چهلم
الحكایة و التمثیل
بود از آن اعرابئی بی توشهٔ
یافته در شوره جائی گوشهٔ
گوشهٔ او جای مشتی عور بود
آب او گه تلخ و گاهی شور بود
در مذلت روزگاری میگذاشت
روز و شب در اضطراری میگذاشت
خشک سالی گشت و قحطی آشکار
مرد شد از ناتوانی بی قرار
شد ز شورستان برون جائی دگر
تا رسید آخر به آبی چون شکر
چون بدید آن آب خوش مرد سلیم
گفت بیشک هست این آب نعیم
آب دنیا تلخ و زشت آید پدید
آب شیرین از بهشت آید پدید
حق تعالی از پس چندین بلا
کرد روزی این چنین آبی مرا
روی آن دارد کزین آب روان
پر کنم مشکی و برخیزم دوان
مشک بر گردن رهی بیرون برم
تحفه سازم پس بر مأمون برم
بیشکم مأمون ازین آب لطیف
خلعتی بخشد چو آب من شریف
مشک چون پر کرد و پیش آورد راه
همچنان میرفت تا نزدیک شاه
بازگشته بود مأمون از شکار
چون بدیدش گفت برگو تا چه کار
گفت آوردستم از خلد برین
تحفهٔ بهر امیرالمؤمنین
گفت چیست آن تحفهٔ نیکوسرشت
گفت ماءالجنه آبی از بهشت
این بگفت و مشک پیش آورد باز
در زمان مأمون بجای آورد راز
از فراست حال او معلوم کرد
می نیارستش ز خود محروم کرد
چون چشید آن آب گرم و بوی ناک
گفت احسنت اینت زیبا آب پاک
هست این آب بهشت اکنون بخواه
تا چه میباید ترا از پادشاه
گفت هستم از زمین شوره دار
آب او تلخ و هوای او غبار
هم طراوت برده از خاکش سموم
هم شده ازتفت سنگ او چو موم
در قبیله اوفتاده فاقهٔ
هیچکس را نه بزی نه ناقهٔ
خشک سالی گشته کلی آشکار
جملهٔمردم شده مردار خوار
حال خود با تو بگفتم جمله راست
چون شدی واقف کنون فرمان تراست
ریخت مأمون آن زمانش در کنار
بر سر آن جمع دیناری هزار
گفت بستان زر بشرط آنکه راه
پیش گیری زود هم زینجایگاه
بی توقف بازگردی این زمان
زانکه نیست اینجا ترا بودن امان
زر ستد آن مرد و حالی بازگشت
با خلیفه سایلی همراز گشت
گفت برگوی ای امیرالمؤمنین
کز چه تعجیلش همی کردی چنین
گفت اگر او پیشتر رفتی ز راه
آب دیدی در فرات اینجایگاه
از زلال خود شدی حالی خجل
بازگشتی از بر ما تنگ دل
عکس آن خجلت رسیدی تا بماه
آینهٔانعام ما کردی سیاه
او وسیلت جست سوی ما زدور
چون کنم از خجلتش از خود نفور
او بوسع خویش کار خویش کرد
من توانم مکرمت زو بیش کرد
چون شدم از حال او آگاه من
باز گردانیدمش از راه من
حرف انعام و نکوکاری نگر
هم سخاوت هم وفاداری نگر
این چنین جودی که جان عالمیست
در بر جود تو یارب شبنمیست
چون تو دادی این کرم آن بنده را
از کرم برگیر این افکنده را
چون زشورستان دنیا میرسم
وز سموم صد تمنا میرسم
روزگار خشک سال طاعتست
این همه وقتیست نه این ساعتست
از همه خشک و تر این درویش تو
اشک میآرد بتحفه پیش تو
ز اشتیاق تو ز آب اشک خویش
همچو اعرابی کنم پرمشک خویش
پس بگردن برنهم آن مشک را
بو که نقدی بخشیم این اشک را
آمدم از دور جائی دل دو نیم
نقد رحمت خواهم از تو ای کریم
گر چه هستم از معاصی اهل تیغ
رحمت خود را مدار از من دریغ
ای جهانی جان و دل حیران تو
صد هزاران عقل سرگردان تو
گوئیا سرگشتگی داری تو دوست
کاسمان از گشتگی تو دو توست
ای دلم هر دم ز تو آغشتهتر
هر زمانم بیش کن سرگشتهتر
عقل وجان را جست و جوی تو خوشست
در دو عالم گفت و گوی تو خوشست
در تحیر ماندهام در کار خویش
می بمیرم از غم بسیار خویش
نیست در عالم ز من بیخویشتر
هر زمانم کم گرفتن بیشتر
پای و سر شد محو فرسنگ مرا
غم فراخ آمد دل تنگ مرا
یک شبم صد تحفه افزون میرسد
یک شبم گر میرسد خون میرسد
گاه شادی گاه یا ربها مراست
این تفاوت بین که در شبها مراست
گه پر و بالی ز جائی میزنم
گاه بیخود دست و پائی میزنم
گاه میسوزم ز بیم زمهریر
گه شوم افسرده ازخوف سعیر
گاه مینازم ز سودای بهشت
گاه مییازم بسر سرنوشت
گه ز نار آزاد گردم گه ز نور
گه ز غلمان فارغ آیم گه زحور
گه نماید هر دو کونم مختصر
گه شوم از یک سخن زیر و زبر
میتوانی گر ز چندین پیچ پیچ
دست من گیری و انگاری که هیچ
یافته در شوره جائی گوشهٔ
گوشهٔ او جای مشتی عور بود
آب او گه تلخ و گاهی شور بود
در مذلت روزگاری میگذاشت
روز و شب در اضطراری میگذاشت
خشک سالی گشت و قحطی آشکار
مرد شد از ناتوانی بی قرار
شد ز شورستان برون جائی دگر
تا رسید آخر به آبی چون شکر
چون بدید آن آب خوش مرد سلیم
گفت بیشک هست این آب نعیم
آب دنیا تلخ و زشت آید پدید
آب شیرین از بهشت آید پدید
حق تعالی از پس چندین بلا
کرد روزی این چنین آبی مرا
روی آن دارد کزین آب روان
پر کنم مشکی و برخیزم دوان
مشک بر گردن رهی بیرون برم
تحفه سازم پس بر مأمون برم
بیشکم مأمون ازین آب لطیف
خلعتی بخشد چو آب من شریف
مشک چون پر کرد و پیش آورد راه
همچنان میرفت تا نزدیک شاه
بازگشته بود مأمون از شکار
چون بدیدش گفت برگو تا چه کار
گفت آوردستم از خلد برین
تحفهٔ بهر امیرالمؤمنین
گفت چیست آن تحفهٔ نیکوسرشت
گفت ماءالجنه آبی از بهشت
این بگفت و مشک پیش آورد باز
در زمان مأمون بجای آورد راز
از فراست حال او معلوم کرد
می نیارستش ز خود محروم کرد
چون چشید آن آب گرم و بوی ناک
گفت احسنت اینت زیبا آب پاک
هست این آب بهشت اکنون بخواه
تا چه میباید ترا از پادشاه
گفت هستم از زمین شوره دار
آب او تلخ و هوای او غبار
هم طراوت برده از خاکش سموم
هم شده ازتفت سنگ او چو موم
در قبیله اوفتاده فاقهٔ
هیچکس را نه بزی نه ناقهٔ
خشک سالی گشته کلی آشکار
جملهٔمردم شده مردار خوار
حال خود با تو بگفتم جمله راست
چون شدی واقف کنون فرمان تراست
ریخت مأمون آن زمانش در کنار
بر سر آن جمع دیناری هزار
گفت بستان زر بشرط آنکه راه
پیش گیری زود هم زینجایگاه
بی توقف بازگردی این زمان
زانکه نیست اینجا ترا بودن امان
زر ستد آن مرد و حالی بازگشت
با خلیفه سایلی همراز گشت
گفت برگوی ای امیرالمؤمنین
کز چه تعجیلش همی کردی چنین
گفت اگر او پیشتر رفتی ز راه
آب دیدی در فرات اینجایگاه
از زلال خود شدی حالی خجل
بازگشتی از بر ما تنگ دل
عکس آن خجلت رسیدی تا بماه
آینهٔانعام ما کردی سیاه
او وسیلت جست سوی ما زدور
چون کنم از خجلتش از خود نفور
او بوسع خویش کار خویش کرد
من توانم مکرمت زو بیش کرد
چون شدم از حال او آگاه من
باز گردانیدمش از راه من
حرف انعام و نکوکاری نگر
هم سخاوت هم وفاداری نگر
این چنین جودی که جان عالمیست
در بر جود تو یارب شبنمیست
چون تو دادی این کرم آن بنده را
از کرم برگیر این افکنده را
چون زشورستان دنیا میرسم
وز سموم صد تمنا میرسم
روزگار خشک سال طاعتست
این همه وقتیست نه این ساعتست
از همه خشک و تر این درویش تو
اشک میآرد بتحفه پیش تو
ز اشتیاق تو ز آب اشک خویش
همچو اعرابی کنم پرمشک خویش
پس بگردن برنهم آن مشک را
بو که نقدی بخشیم این اشک را
آمدم از دور جائی دل دو نیم
نقد رحمت خواهم از تو ای کریم
گر چه هستم از معاصی اهل تیغ
رحمت خود را مدار از من دریغ
ای جهانی جان و دل حیران تو
صد هزاران عقل سرگردان تو
گوئیا سرگشتگی داری تو دوست
کاسمان از گشتگی تو دو توست
ای دلم هر دم ز تو آغشتهتر
هر زمانم بیش کن سرگشتهتر
عقل وجان را جست و جوی تو خوشست
در دو عالم گفت و گوی تو خوشست
در تحیر ماندهام در کار خویش
می بمیرم از غم بسیار خویش
نیست در عالم ز من بیخویشتر
هر زمانم کم گرفتن بیشتر
پای و سر شد محو فرسنگ مرا
غم فراخ آمد دل تنگ مرا
یک شبم صد تحفه افزون میرسد
یک شبم گر میرسد خون میرسد
گاه شادی گاه یا ربها مراست
این تفاوت بین که در شبها مراست
گه پر و بالی ز جائی میزنم
گاه بیخود دست و پائی میزنم
گاه میسوزم ز بیم زمهریر
گه شوم افسرده ازخوف سعیر
گاه مینازم ز سودای بهشت
گاه مییازم بسر سرنوشت
گه ز نار آزاد گردم گه ز نور
گه ز غلمان فارغ آیم گه زحور
گه نماید هر دو کونم مختصر
گه شوم از یک سخن زیر و زبر
میتوانی گر ز چندین پیچ پیچ
دست من گیری و انگاری که هیچ
اقبال لاهوری : اسرار خودی
در بیان اینکه چون خودی از عشق و محبت محکم میگردد ، قوای ظاهره و مخفیه نظام عالم را مسخر می سازد
از محبت چون خودی محکم شود
قوتش فرمانده عالم شود
پیر گردون کز کواکب نقش بست
غنچه ها از شاخسار او شکست
پنجه ی او پنجه ی حق می شود
ماه از انگشت او شق می شود
در خصومات جهان گردد حکم
تابع فرمان او دارا و جم
با تو می گویم حدیث بوعلی
در سواد هند نام او جلی
آن نوا پیرای گلزار کهن
گفت با ما از گل رعنا سخن
خطه ی این جنت آتش نژاد
از هوای دامنش مینو سواد
کوچک ابدالش سوی بازار رفت
از شراب بوعلی سرشار رفت
عامل آن شهر می آمد سوار
همرکاب او غلام و چوبدار
پیشرو زد بانگ ای ناهوشمند
بر جلو داران عامل ره مبند
رفت آن درویش سر افکنده پیش
غوطه زن اندر یم افکار خویش
چوبدار از جام استکبار مست
بر سر درویش چوب خود شکست
از ره عامل فقیر آزرده رفت
دلگران و ناخوش و افسرده رفت
در حضور بوعلی فریاد کرد
اشک از زندان چشم آزاد کرد
صورت برقی که بر کهسار ریخت
شیخ سیل آتش از گفتار ریخت
از رگ جاں آتش دیگر گشود
با دبیر خویش ارشادی نمود
خامه را بر گیر و فرمانی نویس
از فقیری سوی سلطانی نویس
بنده ام را عاملت بر سر زده است
بر متاع جان خود اخگر زده است
باز گیر این عامل بد گوهری
ورنه بخشم ملک تو با دیگری
نامه ی آن بنده ی حق دستگاه
لرزه ها انداخت در اندام شاه
پیکرش سرمایه ی آلام گشت
زرد مثل آفتاب شام گشت
بهر عامل حلقه ی زنجیر جست
از قلندر عفو این تقصیر جست
خسرو شیرین زبان ، رنگین بیان
نغمه هایش از ضمیر «کن فکان»
فطرتش روشن مثال ماهتاب
گشت از بهر سفارت انتخاب
چنگ را پیش قلندر چون نواخت
از نوائی شیشه ی جانش گداخت
شوکتی کو پخته چون کهسار بود
قیمت یک نغمه ی گفتار بود
نیشتر بر قلب درویشان مزن
خویش را در آتش سوزان مزن
قوتش فرمانده عالم شود
پیر گردون کز کواکب نقش بست
غنچه ها از شاخسار او شکست
پنجه ی او پنجه ی حق می شود
ماه از انگشت او شق می شود
در خصومات جهان گردد حکم
تابع فرمان او دارا و جم
با تو می گویم حدیث بوعلی
در سواد هند نام او جلی
آن نوا پیرای گلزار کهن
گفت با ما از گل رعنا سخن
خطه ی این جنت آتش نژاد
از هوای دامنش مینو سواد
کوچک ابدالش سوی بازار رفت
از شراب بوعلی سرشار رفت
عامل آن شهر می آمد سوار
همرکاب او غلام و چوبدار
پیشرو زد بانگ ای ناهوشمند
بر جلو داران عامل ره مبند
رفت آن درویش سر افکنده پیش
غوطه زن اندر یم افکار خویش
چوبدار از جام استکبار مست
بر سر درویش چوب خود شکست
از ره عامل فقیر آزرده رفت
دلگران و ناخوش و افسرده رفت
در حضور بوعلی فریاد کرد
اشک از زندان چشم آزاد کرد
صورت برقی که بر کهسار ریخت
شیخ سیل آتش از گفتار ریخت
از رگ جاں آتش دیگر گشود
با دبیر خویش ارشادی نمود
خامه را بر گیر و فرمانی نویس
از فقیری سوی سلطانی نویس
بنده ام را عاملت بر سر زده است
بر متاع جان خود اخگر زده است
باز گیر این عامل بد گوهری
ورنه بخشم ملک تو با دیگری
نامه ی آن بنده ی حق دستگاه
لرزه ها انداخت در اندام شاه
پیکرش سرمایه ی آلام گشت
زرد مثل آفتاب شام گشت
بهر عامل حلقه ی زنجیر جست
از قلندر عفو این تقصیر جست
خسرو شیرین زبان ، رنگین بیان
نغمه هایش از ضمیر «کن فکان»
فطرتش روشن مثال ماهتاب
گشت از بهر سفارت انتخاب
چنگ را پیش قلندر چون نواخت
از نوائی شیشه ی جانش گداخت
شوکتی کو پخته چون کهسار بود
قیمت یک نغمه ی گفتار بود
نیشتر بر قلب درویشان مزن
خویش را در آتش سوزان مزن
سعدی : باب اول در سیرت پادشاهان
حکایت شمارهٔ ۳۵
با طایفه بزرگان به کشتی در نشسته بودم زورقی در پی ما غرقه شد دو برادر بگردابی در افتادند. یکی از بزرگان گفت ملاح را که بگیر این هر دو را که بهر یکی پنجاه دینارت دهم ملاح در آب افتاد و تا یکی را برهانید آن دیگر هلاک شد گفتم بقیت عمرش نمانده بود ازین سبب در گرفتن او تأخیر کرد و در آن دگر تعجیل ملاح بخندید و گفت آن چه تو گفتی یقین است و دگر میل خاطر برهانیدن این بیشتر بود که وقتی در بیابانی مانده بودم، مرا بر شتری نشانده و ز دست آن دگر تازیانه ای خوردهام در طفلی.
گفتم صدق الله من عَمِل صالحاً فَلَنِفسهِ و مَن اَساءَ فَعَلیها.
کار درویش مستمند بر آر
که ترا نیز کارها باشد
گفتم صدق الله من عَمِل صالحاً فَلَنِفسهِ و مَن اَساءَ فَعَلیها.
کار درویش مستمند بر آر
که ترا نیز کارها باشد
نصرالله منشی : باب الفحص عن امر دمنة
بخش ۸
چون دمنه را در حبس بردند و بندگران بر وی نهاد کلیله را سوز برادری وشفقت صحبت برانگیخت، پنهان بدیدار او رفت، و چندانکه نظر بر وی افگند اشک باریدن گرفت و گفت: ای برادر ترا در این بلا و محنت چگونه توانم دید،و مرا پس ازین از زندگانی چه لذت؟
آب صافی شده ست خون دلم
خون تیره شدست آب سرم
بودم آهن کنون ازو زنگم
بودم آتش کنون ازو شررم
و چون کار بدین منزلت رسید اگر در سخن با تو درشتی کنم باکی نباشد، و من این همه میدیدم و در پند دادن غلو مینمود، بدان التفات نکردی. و نامقبول تر چیزها نزدیک تو نصیحت است. و اگر بوقت حاجت و در هنگام سلامت در موعظت تقصیر و غفلت روا داشته بودمی امروز باتو در این جنایت شرکت دارمی. لکن اعجاب تو بنفس و رای خویش عقل و علم ترا مقهور گردانید. و اشارت عالمان در آنچه «ساعی پیش از اجل میرد» با تو بگفته ام، و از مردن انقطاع زندگانی نخواسته اند، اما رنجهایی بیند که حیات را منغص گرداند، چنین که تو درین افتاده ای و هراینه مرگ ازان خوشتر است. و راست گفتهاند «مقتل الرجل بین فکیه. »
گر زبان تو راز دارستی
تیغ را بر سرت چه کارستی؟
دمنه گفت: همیشه آنچه حق بود میگفتی و شرایط نصیحت را بجای میآورد، لکن شره نفس و قوت حرص بر طلب جاه رای مرا ضعیف کرد و نصایح ترا در دل من بی قدر گردانید، چنانکه بیمار مولع بخوردنی، اگر چه ضرر آن میشناسد، بدان التفات ننماید و برقضیت شهوت بخورد. نیز خرم و بی خصم زیستن و خوش دل و ایمن روزگار گذاشتن نوعی دیگر است. هرکجا علو همتی بود از رنجهای صعب و چشم زخمهای هایل چاره نباشد .
و میدانم که تخم این بلا من کاشته ام، و هرکه چیزی کاشت هراینه بدرود اگرچه در ندامت افتد و بداند که زهگیا کاشته است. و امروز وقتست که ثمرت کردار و ریع گفتار خویش بردارم. و این رنج بر من گران تر میگردد از هراسی که تو بمن متهم شوی بحکم سوابق دوستی و صحبت که میان ماست.
و عیاذالله اگر بر تو تکلیفی رود تا آنچه میدانی از راز من بازگوطی، وانگه من بدو موونت مبتلا گردم، ی:ی رنج نفس تو و خچلت که از جهت من در رنج افتی، و دوم آنکه مرا بیش امطد خلاص باقی نماند، که در صدق قول تو بهیچ تاویل شبهت نباشد «گه که در حق بیگانگان گواهیدهی فدر باب من با چندان یگانگی و مخالصت صورت ریبتی نبندد. و امروز حال من میبینی، وقت رقت است و هنگام شفقت
کز ضعیفی دست و تنگی جای
نیست ممکن که پیرهن بدرم
گشت لاله ز خون دیده رخم
شد بنفشه ز زخم دست برم
کلیله گفت: آنچه گفتی معلوم گشت. و حکما گویند که «هیچ کس بر عذاب صبر نتواند کرد، و هرچه ممکن گردد از گفتار حق یا باطل برای دفع اذیت بگوید. » و من ترا هیچ حیلت نمی دانم، چون در این مقام افتادی بهتر آنکه بگناه اعتراف نمایی و بدانچه کرده ای اقرار کنی، و خود را از تبعت آخرت برجوع و انابت برهانی، چه لابد درین هلاک خواهی شد، باری عاجل و آجل بهم پیوندد. دمنه گفت: در این معانی تامل کنم و آنچه فراز آید بمشاورت تو تقدیم نمایم.
آب صافی شده ست خون دلم
خون تیره شدست آب سرم
بودم آهن کنون ازو زنگم
بودم آتش کنون ازو شررم
و چون کار بدین منزلت رسید اگر در سخن با تو درشتی کنم باکی نباشد، و من این همه میدیدم و در پند دادن غلو مینمود، بدان التفات نکردی. و نامقبول تر چیزها نزدیک تو نصیحت است. و اگر بوقت حاجت و در هنگام سلامت در موعظت تقصیر و غفلت روا داشته بودمی امروز باتو در این جنایت شرکت دارمی. لکن اعجاب تو بنفس و رای خویش عقل و علم ترا مقهور گردانید. و اشارت عالمان در آنچه «ساعی پیش از اجل میرد» با تو بگفته ام، و از مردن انقطاع زندگانی نخواسته اند، اما رنجهایی بیند که حیات را منغص گرداند، چنین که تو درین افتاده ای و هراینه مرگ ازان خوشتر است. و راست گفتهاند «مقتل الرجل بین فکیه. »
گر زبان تو راز دارستی
تیغ را بر سرت چه کارستی؟
دمنه گفت: همیشه آنچه حق بود میگفتی و شرایط نصیحت را بجای میآورد، لکن شره نفس و قوت حرص بر طلب جاه رای مرا ضعیف کرد و نصایح ترا در دل من بی قدر گردانید، چنانکه بیمار مولع بخوردنی، اگر چه ضرر آن میشناسد، بدان التفات ننماید و برقضیت شهوت بخورد. نیز خرم و بی خصم زیستن و خوش دل و ایمن روزگار گذاشتن نوعی دیگر است. هرکجا علو همتی بود از رنجهای صعب و چشم زخمهای هایل چاره نباشد .
و میدانم که تخم این بلا من کاشته ام، و هرکه چیزی کاشت هراینه بدرود اگرچه در ندامت افتد و بداند که زهگیا کاشته است. و امروز وقتست که ثمرت کردار و ریع گفتار خویش بردارم. و این رنج بر من گران تر میگردد از هراسی که تو بمن متهم شوی بحکم سوابق دوستی و صحبت که میان ماست.
و عیاذالله اگر بر تو تکلیفی رود تا آنچه میدانی از راز من بازگوطی، وانگه من بدو موونت مبتلا گردم، ی:ی رنج نفس تو و خچلت که از جهت من در رنج افتی، و دوم آنکه مرا بیش امطد خلاص باقی نماند، که در صدق قول تو بهیچ تاویل شبهت نباشد «گه که در حق بیگانگان گواهیدهی فدر باب من با چندان یگانگی و مخالصت صورت ریبتی نبندد. و امروز حال من میبینی، وقت رقت است و هنگام شفقت
کز ضعیفی دست و تنگی جای
نیست ممکن که پیرهن بدرم
گشت لاله ز خون دیده رخم
شد بنفشه ز زخم دست برم
کلیله گفت: آنچه گفتی معلوم گشت. و حکما گویند که «هیچ کس بر عذاب صبر نتواند کرد، و هرچه ممکن گردد از گفتار حق یا باطل برای دفع اذیت بگوید. » و من ترا هیچ حیلت نمی دانم، چون در این مقام افتادی بهتر آنکه بگناه اعتراف نمایی و بدانچه کرده ای اقرار کنی، و خود را از تبعت آخرت برجوع و انابت برهانی، چه لابد درین هلاک خواهی شد، باری عاجل و آجل بهم پیوندد. دمنه گفت: در این معانی تامل کنم و آنچه فراز آید بمشاورت تو تقدیم نمایم.
نصرالله منشی : باب الصائغ و السیاح
بخش ۴
مار جواب داد که: از سر معذرت درگذر، که مکارم تو سابق است و سوابق تو راجح.
پس بر بالایی شد و آواز داد که همه اهل گوشک بشنودند و کس او را ندید که: «داوری مارگزیده نزدیک سیاح محبوس است». زود او را آنجا آوردند و پیش امیر بردند. نخست حال خود بازنمود، وانگاه پسر را علاج کرد و اثر صحبت پدید آمد و براءت ساحت و نزاهت جانب او از آن حوالت رای امیر را معلوم شد. صلتی گران فرمود و مثال داد تا بعوض او زرگر را بردار کردند.
و حد دروغ در آن زمانه آن بودی که اگر نمامی کسی را در بلایی افگندی چون افترای او اندران ظاهر گشتی همان عقوبت که متهم مظلوم را خواستندی کرد در حق آن کذاب لئیم تقدیم افتادی.
و نیکوکاری هرگز ضایع نشود و جزای بدکرداران بهیچ تاویل در توقف نماند. و عاقل باید که از ایذا و ظلم بپرهیزد و اسباب مقام دنیا و توشه آخرت بصلاح و کم آزاری بسازد.
اینست مثل پادشاهان، در اختیار صنایع و تعرف حال اتباع و تحرز از آنچه بر بدیهه اعتمادی فرمایند، که بر این جمله ازان خللها زاید. والله یعصمنا و جمیع المسلمین علما یوردنا شرائع الهلکة و الشقاء بمنه و رحمته.
پس بر بالایی شد و آواز داد که همه اهل گوشک بشنودند و کس او را ندید که: «داوری مارگزیده نزدیک سیاح محبوس است». زود او را آنجا آوردند و پیش امیر بردند. نخست حال خود بازنمود، وانگاه پسر را علاج کرد و اثر صحبت پدید آمد و براءت ساحت و نزاهت جانب او از آن حوالت رای امیر را معلوم شد. صلتی گران فرمود و مثال داد تا بعوض او زرگر را بردار کردند.
و حد دروغ در آن زمانه آن بودی که اگر نمامی کسی را در بلایی افگندی چون افترای او اندران ظاهر گشتی همان عقوبت که متهم مظلوم را خواستندی کرد در حق آن کذاب لئیم تقدیم افتادی.
و نیکوکاری هرگز ضایع نشود و جزای بدکرداران بهیچ تاویل در توقف نماند. و عاقل باید که از ایذا و ظلم بپرهیزد و اسباب مقام دنیا و توشه آخرت بصلاح و کم آزاری بسازد.
اینست مثل پادشاهان، در اختیار صنایع و تعرف حال اتباع و تحرز از آنچه بر بدیهه اعتمادی فرمایند، که بر این جمله ازان خللها زاید. والله یعصمنا و جمیع المسلمین علما یوردنا شرائع الهلکة و الشقاء بمنه و رحمته.
هلالی جغتایی : شاه و درویش
بخش ۲۴ - جستن کبوتر شاه بر درویش و نامه نوشتن به بال او
بود شه را کبوتری که فلک
نه پری دید مثل او نه ملک
در پریدن بلند پایهٔ او
چون همای ارجمند سایهٔ او
قمری از بهر بندگی کردن
پیش او رفته طوق در گردن
حلقهٔ چشم باز را کنده
زره زر به پایش افگنده
کرده پرواز تا مه و انجم
دم همه سوده و شده همه دم
روزی آن هدهد همایون فر
بس که میزد به گرد گردون پر
از سر قصر شاه دور افتاد
اندک اندک ز راه دور افتاد
بعد از آن کز هوا فرود آمد
بر سر آن گدا فرود آمد
سر او سود بر سپهر بلند
که به فرقش همای سایه فگند
گفت فرق من آشیانهٔ توست
قطرهٔ اشکم آب و دانهٔ توست
آن کبوتر به فرق آن محزون
بود چون مرغ بر سر مجنون
آتشین آه را همی افروخت
که چو پروانه بال او میسوخت
بعد از آن دست برد سوی قلم
تا کند حسب حال خویش رقم
شرح بیمهری زمانه کند
نامه بنویسد و روانه کند
قصهٔ محنت فراق نوشت
شرح غمهای اشتیاق نوشت
هرگه از سوز دل رقم میزد
آتش اندر نی قلم میزد
چون نوشت از رقیب و از ستمش
نامه در پیچ و تاب شد ز غمش
نامه را بر پر کبوتر بست
پر دیگر به بال او بربست
ره نمودش به سوی منظر شاه
کرد پرواز و رفت تا بر شاه
مرغ روحش پرید از سر او
تا پرد همره کبوتر او
شاه چون خواند عرض حال گدا را
گفت کز هر طرف کنند ندا را
کین همه خلق بیشمارهٔ شهر
جمع گردند بر ککنارهٔ شهر
سوی میدان برند تیر و کمان
به تماشا روند پیر و جوان
هر گروهی نشانهای سازند
تیر خود بر نشانه اندازند
هر که در حکم ما کند تقصیر
خویش را کند نشانهٔ تیر
چون رسید این ندا به گوش گدا
خواست تا جان کند ز شوق فدا
رفت و جا بر کنار میدان کرد
شه دگر روز عزم جولان کرد
هر که بیماری فراق کشید
عاقبت شربت وصال چشید
هر که غمگین در انتظار نشست
شادمان در حریم یار نشست
نه پری دید مثل او نه ملک
در پریدن بلند پایهٔ او
چون همای ارجمند سایهٔ او
قمری از بهر بندگی کردن
پیش او رفته طوق در گردن
حلقهٔ چشم باز را کنده
زره زر به پایش افگنده
کرده پرواز تا مه و انجم
دم همه سوده و شده همه دم
روزی آن هدهد همایون فر
بس که میزد به گرد گردون پر
از سر قصر شاه دور افتاد
اندک اندک ز راه دور افتاد
بعد از آن کز هوا فرود آمد
بر سر آن گدا فرود آمد
سر او سود بر سپهر بلند
که به فرقش همای سایه فگند
گفت فرق من آشیانهٔ توست
قطرهٔ اشکم آب و دانهٔ توست
آن کبوتر به فرق آن محزون
بود چون مرغ بر سر مجنون
آتشین آه را همی افروخت
که چو پروانه بال او میسوخت
بعد از آن دست برد سوی قلم
تا کند حسب حال خویش رقم
شرح بیمهری زمانه کند
نامه بنویسد و روانه کند
قصهٔ محنت فراق نوشت
شرح غمهای اشتیاق نوشت
هرگه از سوز دل رقم میزد
آتش اندر نی قلم میزد
چون نوشت از رقیب و از ستمش
نامه در پیچ و تاب شد ز غمش
نامه را بر پر کبوتر بست
پر دیگر به بال او بربست
ره نمودش به سوی منظر شاه
کرد پرواز و رفت تا بر شاه
مرغ روحش پرید از سر او
تا پرد همره کبوتر او
شاه چون خواند عرض حال گدا را
گفت کز هر طرف کنند ندا را
کین همه خلق بیشمارهٔ شهر
جمع گردند بر ککنارهٔ شهر
سوی میدان برند تیر و کمان
به تماشا روند پیر و جوان
هر گروهی نشانهای سازند
تیر خود بر نشانه اندازند
هر که در حکم ما کند تقصیر
خویش را کند نشانهٔ تیر
چون رسید این ندا به گوش گدا
خواست تا جان کند ز شوق فدا
رفت و جا بر کنار میدان کرد
شه دگر روز عزم جولان کرد
هر که بیماری فراق کشید
عاقبت شربت وصال چشید
هر که غمگین در انتظار نشست
شادمان در حریم یار نشست
اسدی توسی : گرشاسپنامه
پرسشی دیگر از برهمن
دل پهلوان گشت ازاو شاد و گفت
دگر پرسشی نغز دارم نهفت
چه برناست آبستن و گنده پیر
هم از وی بسیبچه گردش به شیر
بهناز آنچه زاید همیپرورد
چو پرورد بکشد هم آن گه خورد
جهانست گفت این فژه پیرزن
بچه جانور هرچه هست انجمن
کرا زاد پرورد و دارد به ناز
کشد، پس کند ناپدیدار باز
دگر گفت کآن گاو پیسه کدام
که هستش جهان سر به سر چارگام
به رنگی دگر نیز هر پای اوی
به رفتن نگردد تهی جای اوی
ده و دوست اندام او هرچه هست
هر اندام را استخوانستشست
به پاسخ چنینگفت دانش سگال
که این گاو نزدیک من هست سال
خزان وزمستان، تموز و بهار
به هر رنگ پای وی اند این چهار
ده و دو کش اندام گفتی به هم
به شست استخوان هریک از بیش و کم
مَه سال بیش از ده و دو نخاست
شب و روز هر ماه شست است راست
دگر گفت چون جان آشفتگان
یکی خوابگه چیست پر خفتگان
دو چادر همیشه برآن خوابگاه
کشیده یکی زرد و دیگر سیاه
مر آن خفتگان را کی افتد شتاب
که بیدار گردند یک ره ز خواب
چنین گفت کاین خوابگاه این زمیست
برو خفتگانیم هرچ آدمیست
دو چادر شب و روز دانگردگرد
که برماست گاهی سیه گاه زرد
از این خواب اگر کوتهست ار دراز
گه مرگ بیدار گردیم باز
دگر گفتبر هفت خوان پر گهر
چه دانی یکی مرغ بگشاده پر
کجا خورد آن مرغ از آن گوهرست
خورش نیز هر چند افزونترست
نه گوهر همی کم شود در شمار
نه سیر آید آن مرغ بسیار خوار
برهمن دَر پاسخش برگشاد
که این هفت خوان کشورست از نهاد
گهر جانور پاک دانمرغ مرگ
که هستیم با او چو با باد برگ
همی تا خورد جانور بیشتر
نه او سیر گردد نه کم جانور
ازاین به مرا راه گفتار نیست
سخن راکرانه پدیدار نیست
سپهبد پسندید و گفت از خرد
سخن های نغز این چنین در خورد
کنون از ستودانت پرسم سخن
که کردست و کی بودش آغاز و بن
بد انسان بزرگ استخوانهای کیست
فرازش نبشته بر آن سنگ چیست
برهمن ز کس گفت نشنیده ام
من اش همچنان استخوان دیده ام
نبشته چنین است بر خاره سنگ
که گیتی به کس برندارد درنگ
به مردی منازید و بد مسپرید
بدین مرده و کالبد بنگرید
بترسید از آن دادفرمای پاک
که چونین کسی را کند می هلاک
ببد خیره دل پهلوان ز آن شگفت
ببوسیدش وسازرفتن گرفت
به خواهشگری زاو درآویخت پیر
کز ایدر مرو، امشب آرام گیر
به جای آمد آنچت ز منبود رای
تو نیز آنچه رأی من آور بجای
چنان دان که رفتن رسیدم فراز
بباید شد ار چندمانم دراز
چو پیریت سیمین کند گوشوار
از آن پس تو جز گوش رفتن مدار
تنما یکی خانه دان شوره ناک
که ریزد همی اندک اندکش خاک
چو دیوار فرسوده شد زیر و بَر
سرانجام روزی درآید به سر
جوانیم بد مایه خوبیم سود
جهان دزد شد سود و مایه ربود
سپهر از برم سالنهصد گذاشت
کنوناسپ از آن تاختن بازداشت
قدم کرد چوگان و در زخم اوی
ز میدان عمرم به سر برد گوی
چو فردا ز یک نیمه بالای روز
شود در دگر نیمه گیتی فروز
بدان مرز رخشنده زین مرز تار
گذر کردخواهم سوی کردگار
مَشو تا تنم را سپاری بهخاک
چو من جان سپارم به یزدان پاک
سپهبد پذیرفتو آرام کرد
همه شب ز بهرش همی خورد درد
گه چاشت چونبود روز دگر
بیآمد برهمنز کازه به در
ازو وز گره خواست پوزش نخست
شد آن گهبدان چشمه و تن بشست
بر آیین خویش از گیا بست ازار
خروشان شد از پیش یزدان به زار
براند آب دو چشم از آن چشمه بیش
همی خواست ازایزد گناهان خویش
سرانجام چون لابهچندی شمرد
دو رخ بر زمین جان به یزدان سپرد
سپهدار با خیل او همگنان
گرفت از برشمویهٔ غمگنان
به آیین کفن کردش و دخمه گاه
وز آن جایگه رفت نزد سپاه
دگر پرسشی نغز دارم نهفت
چه برناست آبستن و گنده پیر
هم از وی بسیبچه گردش به شیر
بهناز آنچه زاید همیپرورد
چو پرورد بکشد هم آن گه خورد
جهانست گفت این فژه پیرزن
بچه جانور هرچه هست انجمن
کرا زاد پرورد و دارد به ناز
کشد، پس کند ناپدیدار باز
دگر گفت کآن گاو پیسه کدام
که هستش جهان سر به سر چارگام
به رنگی دگر نیز هر پای اوی
به رفتن نگردد تهی جای اوی
ده و دوست اندام او هرچه هست
هر اندام را استخوانستشست
به پاسخ چنینگفت دانش سگال
که این گاو نزدیک من هست سال
خزان وزمستان، تموز و بهار
به هر رنگ پای وی اند این چهار
ده و دو کش اندام گفتی به هم
به شست استخوان هریک از بیش و کم
مَه سال بیش از ده و دو نخاست
شب و روز هر ماه شست است راست
دگر گفت چون جان آشفتگان
یکی خوابگه چیست پر خفتگان
دو چادر همیشه برآن خوابگاه
کشیده یکی زرد و دیگر سیاه
مر آن خفتگان را کی افتد شتاب
که بیدار گردند یک ره ز خواب
چنین گفت کاین خوابگاه این زمیست
برو خفتگانیم هرچ آدمیست
دو چادر شب و روز دانگردگرد
که برماست گاهی سیه گاه زرد
از این خواب اگر کوتهست ار دراز
گه مرگ بیدار گردیم باز
دگر گفتبر هفت خوان پر گهر
چه دانی یکی مرغ بگشاده پر
کجا خورد آن مرغ از آن گوهرست
خورش نیز هر چند افزونترست
نه گوهر همی کم شود در شمار
نه سیر آید آن مرغ بسیار خوار
برهمن دَر پاسخش برگشاد
که این هفت خوان کشورست از نهاد
گهر جانور پاک دانمرغ مرگ
که هستیم با او چو با باد برگ
همی تا خورد جانور بیشتر
نه او سیر گردد نه کم جانور
ازاین به مرا راه گفتار نیست
سخن راکرانه پدیدار نیست
سپهبد پسندید و گفت از خرد
سخن های نغز این چنین در خورد
کنون از ستودانت پرسم سخن
که کردست و کی بودش آغاز و بن
بد انسان بزرگ استخوانهای کیست
فرازش نبشته بر آن سنگ چیست
برهمن ز کس گفت نشنیده ام
من اش همچنان استخوان دیده ام
نبشته چنین است بر خاره سنگ
که گیتی به کس برندارد درنگ
به مردی منازید و بد مسپرید
بدین مرده و کالبد بنگرید
بترسید از آن دادفرمای پاک
که چونین کسی را کند می هلاک
ببد خیره دل پهلوان ز آن شگفت
ببوسیدش وسازرفتن گرفت
به خواهشگری زاو درآویخت پیر
کز ایدر مرو، امشب آرام گیر
به جای آمد آنچت ز منبود رای
تو نیز آنچه رأی من آور بجای
چنان دان که رفتن رسیدم فراز
بباید شد ار چندمانم دراز
چو پیریت سیمین کند گوشوار
از آن پس تو جز گوش رفتن مدار
تنما یکی خانه دان شوره ناک
که ریزد همی اندک اندکش خاک
چو دیوار فرسوده شد زیر و بَر
سرانجام روزی درآید به سر
جوانیم بد مایه خوبیم سود
جهان دزد شد سود و مایه ربود
سپهر از برم سالنهصد گذاشت
کنوناسپ از آن تاختن بازداشت
قدم کرد چوگان و در زخم اوی
ز میدان عمرم به سر برد گوی
چو فردا ز یک نیمه بالای روز
شود در دگر نیمه گیتی فروز
بدان مرز رخشنده زین مرز تار
گذر کردخواهم سوی کردگار
مَشو تا تنم را سپاری بهخاک
چو من جان سپارم به یزدان پاک
سپهبد پذیرفتو آرام کرد
همه شب ز بهرش همی خورد درد
گه چاشت چونبود روز دگر
بیآمد برهمنز کازه به در
ازو وز گره خواست پوزش نخست
شد آن گهبدان چشمه و تن بشست
بر آیین خویش از گیا بست ازار
خروشان شد از پیش یزدان به زار
براند آب دو چشم از آن چشمه بیش
همی خواست ازایزد گناهان خویش
سرانجام چون لابهچندی شمرد
دو رخ بر زمین جان به یزدان سپرد
سپهدار با خیل او همگنان
گرفت از برشمویهٔ غمگنان
به آیین کفن کردش و دخمه گاه
وز آن جایگه رفت نزد سپاه
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
التمثل فی اصحاب المغرورین
آن شنیدی که بود مردی کور
آدمی صورت و به فعل ستور
رفت روزی به سون گرمابه
ماند تنها درون گرمابه
بود تنها به گوشهای بنشست
خرزه آن غرزن آوریده به دست
دل و گل کاه و کوره از تف و تب
آذر از خایه و ز پشت احدب
چون کدو خایه و چنار انگشت
خرزه در شست و خربزه بر پشت
هرزه پنداشت کور خودکامه
نکند خایه درد چون جامه
سوزنی تیز درگرفت به چنگ
کرد زی خایههای خود آهنگ
سوزن اندر خلید در خایه
آن چنان کور جلف بیمایه
چون ز سوزن به جانش درد آمد
با دل خویش در نبرد آمد
از دل آتش ز دیده باد آورد
علت جهل خویش یاد آورد
هر زمان گفتی ای خدای غفور
هستم اندر عنا و غم رنجور
مر مرا زین عنا و غم فرج آر
در چنین غم مرا نماند قرار
سوزن تیز و خایهٔ نازک
برهانم به فضل خویش سبک
کرد مردی در آن میانه نگاه
گشت از آن ابلهی کور آگاه
گفتش ای ابله کذی و کذی
ای ترا جهل سال و ماه غذی
سوزن از دست بفکن و رستی
که ازین جهل جان و دل خستی
تو ز دنیا همان چنان نالی
کان چنان کوردل ز محتالی
دست ز دنیا بدار تا برهی
خیره در کار خویش میستهی
گه به پای از خودش بیندازی
گه دو دست از طمع بدو یازی
مینخواهی جهان ولیک به قول
ای همه قول تو نجس چون بول
ای همه قول تو نفاق و دروغ
پیش دنیا تو گردن اندر یوغ
خنک آن کز زمانه دست بداشت
حب دنیا به سوی دل نگذاشت
درد دینست داروی مؤمن
که بدو گردد از جحیم ایمن
تکیه بر لذّت جهان کردن
چیست ای خواجه خون دل خوردن
وقت لذّت بترسی از سلطان
وقت عصیان نترسی از سبحان
دل منه بر جهان بیمعنی
که ثَباتی ندارد این دنیی
آدمی صورت و به فعل ستور
رفت روزی به سون گرمابه
ماند تنها درون گرمابه
بود تنها به گوشهای بنشست
خرزه آن غرزن آوریده به دست
دل و گل کاه و کوره از تف و تب
آذر از خایه و ز پشت احدب
چون کدو خایه و چنار انگشت
خرزه در شست و خربزه بر پشت
هرزه پنداشت کور خودکامه
نکند خایه درد چون جامه
سوزنی تیز درگرفت به چنگ
کرد زی خایههای خود آهنگ
سوزن اندر خلید در خایه
آن چنان کور جلف بیمایه
چون ز سوزن به جانش درد آمد
با دل خویش در نبرد آمد
از دل آتش ز دیده باد آورد
علت جهل خویش یاد آورد
هر زمان گفتی ای خدای غفور
هستم اندر عنا و غم رنجور
مر مرا زین عنا و غم فرج آر
در چنین غم مرا نماند قرار
سوزن تیز و خایهٔ نازک
برهانم به فضل خویش سبک
کرد مردی در آن میانه نگاه
گشت از آن ابلهی کور آگاه
گفتش ای ابله کذی و کذی
ای ترا جهل سال و ماه غذی
سوزن از دست بفکن و رستی
که ازین جهل جان و دل خستی
تو ز دنیا همان چنان نالی
کان چنان کوردل ز محتالی
دست ز دنیا بدار تا برهی
خیره در کار خویش میستهی
گه به پای از خودش بیندازی
گه دو دست از طمع بدو یازی
مینخواهی جهان ولیک به قول
ای همه قول تو نجس چون بول
ای همه قول تو نفاق و دروغ
پیش دنیا تو گردن اندر یوغ
خنک آن کز زمانه دست بداشت
حب دنیا به سوی دل نگذاشت
درد دینست داروی مؤمن
که بدو گردد از جحیم ایمن
تکیه بر لذّت جهان کردن
چیست ای خواجه خون دل خوردن
وقت لذّت بترسی از سلطان
وقت عصیان نترسی از سبحان
دل منه بر جهان بیمعنی
که ثَباتی ندارد این دنیی
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزلالامان
خواب عبداللّٰهبن عمربنالخطّاب
دید یک شب به خواب عبداللّٰه
پدر خویش را عُمر ناگاه
گفت یا میر عادل خوش خوی
حال خود با من این زمان برگوی
با تو ایزد چه کرد بر گو حال
بعد از این مدّت دوازده سال
گفت از آن روز باز تا امروز
در حسابم کنون شدم پیروز
کار من صعب بود با غم و درد
عاقبت عفو کرد و رحمت کرد
گوسفندی ضعیف در بغداد
رفت بر پول و ناگهان بفتاد
گشت رنجور و پای وی بشکست
صاحب وی به دامنم زد دست
گفت انصاف من بده بتمام
که تو بودی امیر بر اسلام
تا به امروز من دوازده سال
بودهام مانده در جواب سؤال
ای ستوده شه نکو کردار
باز پرسند از تو این مقدار
چون چنین بُد خطاب با عمری
چه رود روز حشر با دگری
هان و هان تاز خود نگردی مست
ورنه گردی به روز محشر پست
ای ز انصاف ملک دلکشتر
همه کس بر تو خوش رهی خوشتر
آنت خواهم که هرکجا پویند
همه نیکان ترا نکو گویند
بهر رغم ستمگرایان را
الکنی کن عمرستایان را
عدل عمّر چو ظلم با عدلت
بذل حاتم چو بخل با بذلت
عدل تایید جاه شاه بُوَد
غبغب اندر گلو چه جاه بود
آن چنان داد کن که از پی داد
کس ز عدل عُمر نیارد باد
خوش بود خاصه از جهانگیران
رحمت طفل و حرمت پیران
آن چنان باد پادشاهی تو
که نخواهد عدوت و خواهی تو
دولتت با دوام مقرون باد
سایل درگه تو قارون باد
پدر خویش را عُمر ناگاه
گفت یا میر عادل خوش خوی
حال خود با من این زمان برگوی
با تو ایزد چه کرد بر گو حال
بعد از این مدّت دوازده سال
گفت از آن روز باز تا امروز
در حسابم کنون شدم پیروز
کار من صعب بود با غم و درد
عاقبت عفو کرد و رحمت کرد
گوسفندی ضعیف در بغداد
رفت بر پول و ناگهان بفتاد
گشت رنجور و پای وی بشکست
صاحب وی به دامنم زد دست
گفت انصاف من بده بتمام
که تو بودی امیر بر اسلام
تا به امروز من دوازده سال
بودهام مانده در جواب سؤال
ای ستوده شه نکو کردار
باز پرسند از تو این مقدار
چون چنین بُد خطاب با عمری
چه رود روز حشر با دگری
هان و هان تاز خود نگردی مست
ورنه گردی به روز محشر پست
ای ز انصاف ملک دلکشتر
همه کس بر تو خوش رهی خوشتر
آنت خواهم که هرکجا پویند
همه نیکان ترا نکو گویند
بهر رغم ستمگرایان را
الکنی کن عمرستایان را
عدل عمّر چو ظلم با عدلت
بذل حاتم چو بخل با بذلت
عدل تایید جاه شاه بُوَد
غبغب اندر گلو چه جاه بود
آن چنان داد کن که از پی داد
کس ز عدل عُمر نیارد باد
خوش بود خاصه از جهانگیران
رحمت طفل و حرمت پیران
آن چنان باد پادشاهی تو
که نخواهد عدوت و خواهی تو
دولتت با دوام مقرون باد
سایل درگه تو قارون باد
جامی : دفتر اول
بخش ۱۰۱ - قصه کلنگی که او را چون باز شکار کردن کبوتر هوس کرد و به واسطه این هوس از گرفتن کرم های آبی باز ماند و به شکار کبوتر نرسید بلکه خود شکاری دیگری شد
گازری در در نواحی بغداد
بود در کار گازری استاد
بر لب دجله گازری کردی
روزی خود ز گازری خوردی
بر لب آب دایما می دید
که کلنگی بزرگ می گردید
کرمکی چون ز آب بنمودی
نول کردی دراز و بربودی
به همان از جهان قناعت داشت
غیر آن جمله باد می پنداشت
داشت با عز من قنع پیوند
بود پروازگاهش اوج بلند
خوار ناکرده ذل من طمعش
بود بی ذلت طمع شبعش
ناگهان روزی از هوا بازی
تیز پری بلند پروازی
کرد سوی کبوتری آهنگ
نای او را گرفت سخت به چنگ
از سر همت بلند که داشت
اندکی خورد و بیشتر بگذاشت
از کرم نیست مدخلی کردن
خوان نهادن تمام خود خوردن
به ازان سفره حفره آتش
که نشد زو گرسنه ای دل خوش
چون بدید آن کلنگ ساده نهاد
آتشی در نهاد او فتاد
گفت من خود به جثه زو بیشم
شیوه او چرا نیندیشم
باد ازین کار و بار خویشم شرم
که به کرمی شوم چنین دلگرم
همه عالم پر از وحوش و طیور
چند باشم به کرمکی مغرور
بعد ازین همتی به کار کنم
لایق خویشتن شکار کنم
به جهان در دهم صلای کرم
خود خوردم طعمه و خورانم هم
این بگفت و گشاد بال چو باز
از زمین کرد بر هوا پرواز
از قضا دید کز میان هوا
شد مطوق حمامه ای پیدا
کرد بر وی به سان باز کمین
تا فرو گیردش به چنگل کین
سرنگون شد ز بخت بد فرمای
در غدیری فتاد پر گل و لای
ماند در لای و گل پر و بالش
شد به ادبار مبدل اقبالش
دید گازر و شکاریی بی فخ
گفت به به که نیک شد مطبخ
بر گرفتش روان و با دل شاد
رو به خلوتسرای خویش نهاد
کرد شخصی سؤال ازو به شگفت
کین چه مرغ است در جوابش گفت
این کلنگیست کرده شهبازی
خورده زین صنعت تبه بازی
ساخته از پی شکار فنی
کرده خود را شکار همچو منی
هر که افزون کشد قدم ز گلیم
افکند خویش را به ورطه بیم
باز را در شکار بودن به
جغد را جغدوار بودن به
بود در کار گازری استاد
بر لب دجله گازری کردی
روزی خود ز گازری خوردی
بر لب آب دایما می دید
که کلنگی بزرگ می گردید
کرمکی چون ز آب بنمودی
نول کردی دراز و بربودی
به همان از جهان قناعت داشت
غیر آن جمله باد می پنداشت
داشت با عز من قنع پیوند
بود پروازگاهش اوج بلند
خوار ناکرده ذل من طمعش
بود بی ذلت طمع شبعش
ناگهان روزی از هوا بازی
تیز پری بلند پروازی
کرد سوی کبوتری آهنگ
نای او را گرفت سخت به چنگ
از سر همت بلند که داشت
اندکی خورد و بیشتر بگذاشت
از کرم نیست مدخلی کردن
خوان نهادن تمام خود خوردن
به ازان سفره حفره آتش
که نشد زو گرسنه ای دل خوش
چون بدید آن کلنگ ساده نهاد
آتشی در نهاد او فتاد
گفت من خود به جثه زو بیشم
شیوه او چرا نیندیشم
باد ازین کار و بار خویشم شرم
که به کرمی شوم چنین دلگرم
همه عالم پر از وحوش و طیور
چند باشم به کرمکی مغرور
بعد ازین همتی به کار کنم
لایق خویشتن شکار کنم
به جهان در دهم صلای کرم
خود خوردم طعمه و خورانم هم
این بگفت و گشاد بال چو باز
از زمین کرد بر هوا پرواز
از قضا دید کز میان هوا
شد مطوق حمامه ای پیدا
کرد بر وی به سان باز کمین
تا فرو گیردش به چنگل کین
سرنگون شد ز بخت بد فرمای
در غدیری فتاد پر گل و لای
ماند در لای و گل پر و بالش
شد به ادبار مبدل اقبالش
دید گازر و شکاریی بی فخ
گفت به به که نیک شد مطبخ
بر گرفتش روان و با دل شاد
رو به خلوتسرای خویش نهاد
کرد شخصی سؤال ازو به شگفت
کین چه مرغ است در جوابش گفت
این کلنگیست کرده شهبازی
خورده زین صنعت تبه بازی
ساخته از پی شکار فنی
کرده خود را شکار همچو منی
هر که افزون کشد قدم ز گلیم
افکند خویش را به ورطه بیم
باز را در شکار بودن به
جغد را جغدوار بودن به
جامی : سبحةالابرار
بخش ۲۳ - حکایت آن پادشاه مریض که از دست دو طبیب نبض او به اعتدال نمی جست و تا قاروره وجود یکی نشکست مزاج وی از علاج دیگری به صحت نپیوست
داشت آن شاه به بالین دو حکیم
هر دو دانا و خردمند و کریم
لبشان با دم عیسی همدم
کفشان راحت هر رنج و الم
دست هر یک چو به نبض آوردی
دستگیری ضعیفان کردی
شاه بیمار ز تغییر مزاج
وان دو در کار به تدبیر علاج
لیک همپیشگی و همکاری
زد بر ایشان ره دولتیاری
هر چه این گفتی آن وا دادی
هر چه آن بستی این بگشادی
روز صحت شد از ایشان تاریک
شب تار اجل آمد نزدیک
شاه را بود وزیری زیرک
آن تعصب چو بدید از هر یک
حیله ای کرد به دانایی ساز
کان دو دانا به یکی آمد باز
زان یکی شاه چو شد چاره پذیر
قصه را کرد بر او عرضه وزیر
گفت ای از تو زیانم همه سود
این خیالت ز کجا روی نمود
گفت از آنجا که به ما گفت خدای
که عمارتگر این طرفه سرای
گر به فرض از یکی افزون بودی
هر دمش حال دگرگون بودی
طشت خورشید ز بام افتادی
کار گردون ز نظام افتادی
زاده خاک دگر خاک شدی
خاک چون گرد بر افلاک شدی
تیز کردی به عدم جمله قدم
بلکه سر بر نزدندی ز عدم
هر دو دانا و خردمند و کریم
لبشان با دم عیسی همدم
کفشان راحت هر رنج و الم
دست هر یک چو به نبض آوردی
دستگیری ضعیفان کردی
شاه بیمار ز تغییر مزاج
وان دو در کار به تدبیر علاج
لیک همپیشگی و همکاری
زد بر ایشان ره دولتیاری
هر چه این گفتی آن وا دادی
هر چه آن بستی این بگشادی
روز صحت شد از ایشان تاریک
شب تار اجل آمد نزدیک
شاه را بود وزیری زیرک
آن تعصب چو بدید از هر یک
حیله ای کرد به دانایی ساز
کان دو دانا به یکی آمد باز
زان یکی شاه چو شد چاره پذیر
قصه را کرد بر او عرضه وزیر
گفت ای از تو زیانم همه سود
این خیالت ز کجا روی نمود
گفت از آنجا که به ما گفت خدای
که عمارتگر این طرفه سرای
گر به فرض از یکی افزون بودی
هر دمش حال دگرگون بودی
طشت خورشید ز بام افتادی
کار گردون ز نظام افتادی
زاده خاک دگر خاک شدی
خاک چون گرد بر افلاک شدی
تیز کردی به عدم جمله قدم
بلکه سر بر نزدندی ز عدم
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۳۲ - حکایت کردن کثیر شاعر عاشق عزه از مجنون پیش خلیفه
روشن سخن عرب کثیر
بر طارم نظم نجم نیر
با عزه که رشک حور عین بود
رونق شکن بتان چین بود
بیرون ز قیاس داشت میلی
چون قیس رمیده دل به لیلی
چون گل به نسیم او شگفتی
گفتی به هوایش آنچه گفتی
شعرش که حلاوتی نکو داشت
هر چاشنیی که داشت زو داشت
آری نمک سخن ز عشق است
نور فلک سخن ز عشق است
از سوز دل است در سخن شور
وز شعله عشق بر فلک نور
روزیش خلیفه پیش خود خواند
بر خوان نوال خویش بنشاند
گفتا که بخوان نسیبی امروز
از آتش عزه مجلس افروز
برداشت به یاد او سرودی
وز دیده روانه ساخت رودی
در فرقت او نسیب می خواند
وز هر مژه سیل اشک می راند
می کرد ز اشک و نظم خود پر
دامن ز عقیق و مجلس از در
چون دید خلیفه آن غم و درد
پرسید ز وی که ای جوانمرد
دانم که ز عاشقان بسی را
دیدی، دیدی چو خود کسی را
گفتا که بلی دلی ز غم ریش
رفتم به دیار عزه زین پیش
در راه به وادیی فتادم
کز بیم عنان ز دست دادم
رفتم دو سه روز بی خور و خواب
نی نان دیده ز دور نی آب
ناگه دیدم خجسته حالی
با پشت خمیده چون هلالی
خونین جگری چون نافه مشک
از غم شده پوست بر تنش خشک
بنهاده به قصد صید دامی
رفتم کردم بر او سلامی
با وی به ادب خطاب کردم
دریوزه نان و آب کردم
گفتا که ز حی فتاده دورم
وز مرده دلان حی نفورم
با من نه طعام نی شراب است
نانم گیه آب من سراب است
لیکن بنشین دمی که شاید
بر ما در روزیی گشاید
یک صید به دام ما درافتد
وین رنجکشی ز ما برافتد
من هم به کناره ای نشستم
بر راه امید چشم بستم
ناگاه شد آهویی خوش اندام
زنجیری بند و حلقه دام
آهو نه که لعبتی مصور
زیبا شکل و بدیع منظر
چشمش برده ز آهوان دست
بی سرمه سیاه و بی قدح مست
مستان همه در خمار چشمش
آهو چشمان شکار چشمش
شاخش چو فتیله ای ز عنبر
بر فرق فتیله موی دلبر
شاخی بی برگ کس ندیده
زان گونه ز مشک تر دمیده
بر مشک ممر ناف شد چست
بر ناصیه زور کرد و بر رست
هر بند ازان دو شاخ نوزاد
قلاب دل هزار صیاد
از بی عقدی و بی وشاحی
با گردن ساده چون صراحی
آهو چشمی به عشوه جسته
پیوند حمایلش گسسته
سینه چو شکم به رنگ کافور
نافش مشکین چو نیفه حور
نسرین سرین او درین باغ
چون لاله ندیده محنت داغ
پشتش نکشیده هیچ باری
بر وی ننشسته جز غباری
پرورده میان سبزه و آب
آسوده ز دست رنج قصاب
پایش قلمی خط آزموده
جز بر خط سبزه سر نسوده
افتاده به دام خود چو دیدش
برجست و چو جان به بر کشیدش
چشمش بوسید و گردش افشاند
صد بیت به وصف او فرو خواند
بگشاد ز پاش حلقه دام
بگذاشت که در چرا زند گام
آهو چو ز بند او شد آزاد
نگریخته پیش او باستاد
زد بانگ که پیش چشم لیلی
چشم چو تو صد بود طفیلی
باز آی و مترس کز همه کس
من یار توام ز عالم و بس
مادام که باشد آدمیزاد
بادی تو و لیلی از غم آزاد
این گفت و فتاد صید دیگر
در دام وی از نخست بهتر
با وی به همین نسق به سر برد
پس دست به آهوی دگر برد
این قاعده با سه چار پنجی
پرداخت نخورده دست رنجی
از گرسنگی نماند تابم
گفتم که بزن بر آتش آبم
دام از پی صید داشتن چیست
چون بگرفتی گذاشتن چیست
مهمان توام به طعمه محتاج
این طعمه چرا دهی به تاراج
گفتا که ازین هوس خمش باش
با هشیاری چو من بهش باش
زآتش گیرم که مثل لیلی ست
با مثل ویم عظیم میلی ست
بوسم به محبت ویش پای
بر دیده روشنش کنم جای
کام دل خویش ازو برآرم
بازش به فدای او گذارم
چیزی که بود چنین مرا پشت
خود گوی که چون توانمش کشت
چیزی که بود شبیه یارم
چون طاقت خوردن وی آرم
ور نی من از این شکار کردن
محتاجترم ز تو به خوردن
چیزی نخورم ز خشک و تر هیچ
جز شاخ گیاهی و دگر هیچ
او بود درین که برد ناگاه
آهوی دگر به دام او راه
گفتم که دوان شوم ازو پیش
وان را بکشم به دشنه خویش
او پیش ز من دوید و آن را
بگرفت چنانکه دیگران را
صد بوسه به روی چشم او داد
کردش به فدای لیلی آزاد
نومید شدم ز کار و بارش
بی طعمه بماندم از شکارش
زان گفت و شنو در آن زمینم
گشت از سخنان او یقینم
کز عامریان وی است مجنون
حال از غم لیلی اش دگرگون
بر طارم نظم نجم نیر
با عزه که رشک حور عین بود
رونق شکن بتان چین بود
بیرون ز قیاس داشت میلی
چون قیس رمیده دل به لیلی
چون گل به نسیم او شگفتی
گفتی به هوایش آنچه گفتی
شعرش که حلاوتی نکو داشت
هر چاشنیی که داشت زو داشت
آری نمک سخن ز عشق است
نور فلک سخن ز عشق است
از سوز دل است در سخن شور
وز شعله عشق بر فلک نور
روزیش خلیفه پیش خود خواند
بر خوان نوال خویش بنشاند
گفتا که بخوان نسیبی امروز
از آتش عزه مجلس افروز
برداشت به یاد او سرودی
وز دیده روانه ساخت رودی
در فرقت او نسیب می خواند
وز هر مژه سیل اشک می راند
می کرد ز اشک و نظم خود پر
دامن ز عقیق و مجلس از در
چون دید خلیفه آن غم و درد
پرسید ز وی که ای جوانمرد
دانم که ز عاشقان بسی را
دیدی، دیدی چو خود کسی را
گفتا که بلی دلی ز غم ریش
رفتم به دیار عزه زین پیش
در راه به وادیی فتادم
کز بیم عنان ز دست دادم
رفتم دو سه روز بی خور و خواب
نی نان دیده ز دور نی آب
ناگه دیدم خجسته حالی
با پشت خمیده چون هلالی
خونین جگری چون نافه مشک
از غم شده پوست بر تنش خشک
بنهاده به قصد صید دامی
رفتم کردم بر او سلامی
با وی به ادب خطاب کردم
دریوزه نان و آب کردم
گفتا که ز حی فتاده دورم
وز مرده دلان حی نفورم
با من نه طعام نی شراب است
نانم گیه آب من سراب است
لیکن بنشین دمی که شاید
بر ما در روزیی گشاید
یک صید به دام ما درافتد
وین رنجکشی ز ما برافتد
من هم به کناره ای نشستم
بر راه امید چشم بستم
ناگاه شد آهویی خوش اندام
زنجیری بند و حلقه دام
آهو نه که لعبتی مصور
زیبا شکل و بدیع منظر
چشمش برده ز آهوان دست
بی سرمه سیاه و بی قدح مست
مستان همه در خمار چشمش
آهو چشمان شکار چشمش
شاخش چو فتیله ای ز عنبر
بر فرق فتیله موی دلبر
شاخی بی برگ کس ندیده
زان گونه ز مشک تر دمیده
بر مشک ممر ناف شد چست
بر ناصیه زور کرد و بر رست
هر بند ازان دو شاخ نوزاد
قلاب دل هزار صیاد
از بی عقدی و بی وشاحی
با گردن ساده چون صراحی
آهو چشمی به عشوه جسته
پیوند حمایلش گسسته
سینه چو شکم به رنگ کافور
نافش مشکین چو نیفه حور
نسرین سرین او درین باغ
چون لاله ندیده محنت داغ
پشتش نکشیده هیچ باری
بر وی ننشسته جز غباری
پرورده میان سبزه و آب
آسوده ز دست رنج قصاب
پایش قلمی خط آزموده
جز بر خط سبزه سر نسوده
افتاده به دام خود چو دیدش
برجست و چو جان به بر کشیدش
چشمش بوسید و گردش افشاند
صد بیت به وصف او فرو خواند
بگشاد ز پاش حلقه دام
بگذاشت که در چرا زند گام
آهو چو ز بند او شد آزاد
نگریخته پیش او باستاد
زد بانگ که پیش چشم لیلی
چشم چو تو صد بود طفیلی
باز آی و مترس کز همه کس
من یار توام ز عالم و بس
مادام که باشد آدمیزاد
بادی تو و لیلی از غم آزاد
این گفت و فتاد صید دیگر
در دام وی از نخست بهتر
با وی به همین نسق به سر برد
پس دست به آهوی دگر برد
این قاعده با سه چار پنجی
پرداخت نخورده دست رنجی
از گرسنگی نماند تابم
گفتم که بزن بر آتش آبم
دام از پی صید داشتن چیست
چون بگرفتی گذاشتن چیست
مهمان توام به طعمه محتاج
این طعمه چرا دهی به تاراج
گفتا که ازین هوس خمش باش
با هشیاری چو من بهش باش
زآتش گیرم که مثل لیلی ست
با مثل ویم عظیم میلی ست
بوسم به محبت ویش پای
بر دیده روشنش کنم جای
کام دل خویش ازو برآرم
بازش به فدای او گذارم
چیزی که بود چنین مرا پشت
خود گوی که چون توانمش کشت
چیزی که بود شبیه یارم
چون طاقت خوردن وی آرم
ور نی من از این شکار کردن
محتاجترم ز تو به خوردن
چیزی نخورم ز خشک و تر هیچ
جز شاخ گیاهی و دگر هیچ
او بود درین که برد ناگاه
آهوی دگر به دام او راه
گفتم که دوان شوم ازو پیش
وان را بکشم به دشنه خویش
او پیش ز من دوید و آن را
بگرفت چنانکه دیگران را
صد بوسه به روی چشم او داد
کردش به فدای لیلی آزاد
نومید شدم ز کار و بارش
بی طعمه بماندم از شکارش
زان گفت و شنو در آن زمینم
گشت از سخنان او یقینم
کز عامریان وی است مجنون
حال از غم لیلی اش دگرگون
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۱۰ - حکایت آن از قافله حاجیان دور افتاده با آن پیر زال در بادیه قناعت بر قدم توکل ایستاده
یکی کعبه رو گم شد از قافله
نه همراه او زاد نی راحله
پی طعمه هر چند همت گماشت
نیامد به چشمش گه شام و چاشت
ز زنگار گون گرد خوان سپهر
به جز گرده ماه یا قرص مهر
ندید از نم چشمه سار سراب
به جز کاسه چشم حسرت پر آب
همی گشت چون باد در گرد و خاک
به هر دشت و وادی به صد ترس و باک
سیه خانه ای دید ناگه ز دور
خوش آینده چون خال بر روی حور
منور شدش چشم ها زان سواد
خضروار رو در سیاهی نهاد
زنی یافت چون نافه اش پوست خشک
بر او گشته کافور موی چو مشک
به فرقش ز عز قناعت قناع
ز فرمان حرصش سر امتناع
بدو گفت کای مادر مهربان
که باشد ز وصف تو قاصر زبان
ز بی قوتیم تنگ گشته نفس
به یک خشک نانم به فریاد رس
بگفتا که دارم من از نان فراغ
نخورده درین دشت نان جز کلاغ
بود فارغ از فکر نان خاطرم
اگر دارمش آرزو کافرم
دمی باش کز مار یا سوسمار
کنم ماهیی ریگ پرور شکار
نه تابه ست بر آتش اینجا نه دیگ
کنم پخته از تف تفسیده ریگ
نشست از سر پای آن رهنورد
به حکم ضرورت ازان طعمه خورد
چو شد سیر ازان شوره خورده کباب
بجنبید در طبع او میل آب
نشان داد یک چشمه آبش ز دور
چو اشک ستمدیدگان تلخ و شور
بدو گفت ازان چشمه چون بازگشت
که ای بانوی بر و خاتون دشت
چرا رو نیاری به ده یا به شهر
که گیری ز هر نعمت و ناز بهر
بگفتا که هر جای شهر و ده است
یکی سفله بر خلق فرمانده است
قناعت نمودن به ناکام و کام
بدین ناگوار آب و ناخوش طعام
ازان به که بهر شکم بخردی
بود زیر فرمان همچون خودی
بیا ساقی و زان می دلپسند
که گردد ازو سفله همت بلند
فرو ریز یک جرعه در جام من
که دولت زند قرعه بر نام من
بیا مطرب و زان نو آیین سرود
که بر روی کار آرد آبم ز رود
درین کاخ زنگاری افکن خروش
فرو بند از کوس شاهیم گوش
نه همراه او زاد نی راحله
پی طعمه هر چند همت گماشت
نیامد به چشمش گه شام و چاشت
ز زنگار گون گرد خوان سپهر
به جز گرده ماه یا قرص مهر
ندید از نم چشمه سار سراب
به جز کاسه چشم حسرت پر آب
همی گشت چون باد در گرد و خاک
به هر دشت و وادی به صد ترس و باک
سیه خانه ای دید ناگه ز دور
خوش آینده چون خال بر روی حور
منور شدش چشم ها زان سواد
خضروار رو در سیاهی نهاد
زنی یافت چون نافه اش پوست خشک
بر او گشته کافور موی چو مشک
به فرقش ز عز قناعت قناع
ز فرمان حرصش سر امتناع
بدو گفت کای مادر مهربان
که باشد ز وصف تو قاصر زبان
ز بی قوتیم تنگ گشته نفس
به یک خشک نانم به فریاد رس
بگفتا که دارم من از نان فراغ
نخورده درین دشت نان جز کلاغ
بود فارغ از فکر نان خاطرم
اگر دارمش آرزو کافرم
دمی باش کز مار یا سوسمار
کنم ماهیی ریگ پرور شکار
نه تابه ست بر آتش اینجا نه دیگ
کنم پخته از تف تفسیده ریگ
نشست از سر پای آن رهنورد
به حکم ضرورت ازان طعمه خورد
چو شد سیر ازان شوره خورده کباب
بجنبید در طبع او میل آب
نشان داد یک چشمه آبش ز دور
چو اشک ستمدیدگان تلخ و شور
بدو گفت ازان چشمه چون بازگشت
که ای بانوی بر و خاتون دشت
چرا رو نیاری به ده یا به شهر
که گیری ز هر نعمت و ناز بهر
بگفتا که هر جای شهر و ده است
یکی سفله بر خلق فرمانده است
قناعت نمودن به ناکام و کام
بدین ناگوار آب و ناخوش طعام
ازان به که بهر شکم بخردی
بود زیر فرمان همچون خودی
بیا ساقی و زان می دلپسند
که گردد ازو سفله همت بلند
فرو ریز یک جرعه در جام من
که دولت زند قرعه بر نام من
بیا مطرب و زان نو آیین سرود
که بر روی کار آرد آبم ز رود
درین کاخ زنگاری افکن خروش
فرو بند از کوس شاهیم گوش
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۴۰ - حکایت شخصی که زمین خرید و در آنجا گنجی یافت، برنداشت که از آن فروشنده است و فروشنده قبول نکرد که من زمین را و هر چه در وی بوده فروخته ام
شنیدم که در عهد نوشیروان
که گیتی چو تن بود و عدلش روان
چنان عدل در مغز جان ها نشست
که هنگامه ظالمان برشکست
فقیری در این عرصه جایی نداشت
سزای نشستن سرایی نداشت
برای عمارت زمین خرید
که در کندنش گنجی آمد پدید
کلندش شد اندر کف رنجبر
به صورت کلید در گنج زر
روانی به سوی فروشنده رفت
پی رد آن گنج کوشنده رفت
بگفت آن زمین را چو بشکافتم
پر از سیم و زر مخزنی یافتم
بیا گنج خود را پذیرنده شو
ز سیم و زرش بهره گیرنده شو
بگفتا من آن را چو بفروختم
ز سیم و زرش کیسه افروختم
تصرف در آن نیست از من درست
در او هر چه یابی همه حق توست
نه بایع گرفت آن و نی مشتری
به داور رساندند این داوری
بپرسید ازیشان که ای بخردان
به لشکرگه عدل اسپهبدان
خدا هیچ فرزندتان داده است
و یا لوح ازین نقشتان ساده است
یکی گفت دارم بلی دختری
ز حال پسر زد نفس دیگری
به هم هر دو را بست عقد نکاح
وز آن گنجشان کرد خوردن مباح
که فرزند ازان چون شود بهره ور
رسد راحت آن به جان پدر
گر آن قصه بودی درین روزگار
برآوردی از گنج هر یک دمار
شدی بایع و مشتری در سرش
ببردی به عنف از میان داورش
بیا ساقیا در ده آن جام عدل
که فیروزی آمد سرانجام عدل
بکش بازوی مکنت از جور دور
که چندان بقا نیست در دور جور
بیا مطربا پرده معتدل
که آرام جان بخشد و انس دل
بزن تا ز آشفته حالی رهیم
ز تشویش بی اعتدالی رهیم
که گیتی چو تن بود و عدلش روان
چنان عدل در مغز جان ها نشست
که هنگامه ظالمان برشکست
فقیری در این عرصه جایی نداشت
سزای نشستن سرایی نداشت
برای عمارت زمین خرید
که در کندنش گنجی آمد پدید
کلندش شد اندر کف رنجبر
به صورت کلید در گنج زر
روانی به سوی فروشنده رفت
پی رد آن گنج کوشنده رفت
بگفت آن زمین را چو بشکافتم
پر از سیم و زر مخزنی یافتم
بیا گنج خود را پذیرنده شو
ز سیم و زرش بهره گیرنده شو
بگفتا من آن را چو بفروختم
ز سیم و زرش کیسه افروختم
تصرف در آن نیست از من درست
در او هر چه یابی همه حق توست
نه بایع گرفت آن و نی مشتری
به داور رساندند این داوری
بپرسید ازیشان که ای بخردان
به لشکرگه عدل اسپهبدان
خدا هیچ فرزندتان داده است
و یا لوح ازین نقشتان ساده است
یکی گفت دارم بلی دختری
ز حال پسر زد نفس دیگری
به هم هر دو را بست عقد نکاح
وز آن گنجشان کرد خوردن مباح
که فرزند ازان چون شود بهره ور
رسد راحت آن به جان پدر
گر آن قصه بودی درین روزگار
برآوردی از گنج هر یک دمار
شدی بایع و مشتری در سرش
ببردی به عنف از میان داورش
بیا ساقیا در ده آن جام عدل
که فیروزی آمد سرانجام عدل
بکش بازوی مکنت از جور دور
که چندان بقا نیست در دور جور
بیا مطربا پرده معتدل
که آرام جان بخشد و انس دل
بزن تا ز آشفته حالی رهیم
ز تشویش بی اعتدالی رهیم
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۱۷ - آگاه شدن شاه از گریختن سلامان و دیدن او در آیینهٔ گیتینمای
شه چو شد آگاه بعد از چند گاه
ز آن فراق جانگداز از عمرکاه،
ناله بر گردون رسانیدن گرفت
وز دو دیده خون چکانیدن گرفت
گفت کز هر جا خبر جستند باز
کس نبود آگاه ز آن پوشیدهراز
داشت شاه آیینهای گیتی نمای
پرده ز اسرار همه گیتی گشای
چون دل عارف نبود از وی نهان
هیچ حالی از بد و نیک جهان
گفت کن آیینه را دارید پیش !
تا در آن بینم رخ مقصود خویش
چون بر آن آیینه افتادش نظر
یافت از گم گشتگان خود خبر
هر دو را عشرت کنان در بیشه دید
وز غم ایام بیاندیشه دید
با هم از فکر جهان بودند دور
وز همه اهل جهان یکسر نفور
هر یکی شاد از لقای دیگری
هیچشان غم نی برای دیگری
شاه چون جمعیت ایشان بدید
رحمتی آمد بر ایشانش پدید
بیملامت کردن خاطر خراش
هر چه دانستی ز اسباب معاش،
یک سر مویی فرو نگذاشتی
جمله را آنجا مهیا داشتی
ای خوش آن روشندل پاکیزهرای
کاورد شرط مروت را به جای
هر کجا بیند دو همدم را به هم
خورده جام شادی و غم را به هم
اندر آن اقبالشان یاری کند
واندر آن دولت مددکای کند
نی که از هم بگسلد پیوندشان
وافکند بر رشتهٔ جان بندشان
هر چه بر ارباب آفات آمدهست
یکسر از بهر مکافات آمدهست
نیک کن! تا نیک پیش آید تو را
بد مکن! تا بد نفرساید تو را
شاه یونان چون سلامان را بدید
کو به ابسال و وصالش آرمید،
عمر رفت و زین خسارت بس نکرد
وز ضلالت روی خود واپس نکرد،
ماند خالی ز افسر شاهی سرش،
تا که گردد سر، بلند از افسرش،
بر سلامان قوت همت گماشت
تا ز ابسالاش به کلی بازداشت
لحظه لحظه جانب او میشتافت
لیک نتوانستی از وی بهره یافت
تشنه را زین سختتر چبود عذاب
چشمه پیش چشم و لب محروم از آب؟
بر سلامان چون شد این محنت دراز
شد در راحت به روی وی فراز
شد بر او روشن که آن هست از پدر
تا مگر ز آن ورطهاش آرد بدر
ترس ترسان در پدر آورد روی
توبه کار و عذرخواه و عفو جوی
آری آن مرغی که باشد نیکبخت
آخر آرد سوی اصل خویش رخت
ز آن فراق جانگداز از عمرکاه،
ناله بر گردون رسانیدن گرفت
وز دو دیده خون چکانیدن گرفت
گفت کز هر جا خبر جستند باز
کس نبود آگاه ز آن پوشیدهراز
داشت شاه آیینهای گیتی نمای
پرده ز اسرار همه گیتی گشای
چون دل عارف نبود از وی نهان
هیچ حالی از بد و نیک جهان
گفت کن آیینه را دارید پیش !
تا در آن بینم رخ مقصود خویش
چون بر آن آیینه افتادش نظر
یافت از گم گشتگان خود خبر
هر دو را عشرت کنان در بیشه دید
وز غم ایام بیاندیشه دید
با هم از فکر جهان بودند دور
وز همه اهل جهان یکسر نفور
هر یکی شاد از لقای دیگری
هیچشان غم نی برای دیگری
شاه چون جمعیت ایشان بدید
رحمتی آمد بر ایشانش پدید
بیملامت کردن خاطر خراش
هر چه دانستی ز اسباب معاش،
یک سر مویی فرو نگذاشتی
جمله را آنجا مهیا داشتی
ای خوش آن روشندل پاکیزهرای
کاورد شرط مروت را به جای
هر کجا بیند دو همدم را به هم
خورده جام شادی و غم را به هم
اندر آن اقبالشان یاری کند
واندر آن دولت مددکای کند
نی که از هم بگسلد پیوندشان
وافکند بر رشتهٔ جان بندشان
هر چه بر ارباب آفات آمدهست
یکسر از بهر مکافات آمدهست
نیک کن! تا نیک پیش آید تو را
بد مکن! تا بد نفرساید تو را
شاه یونان چون سلامان را بدید
کو به ابسال و وصالش آرمید،
عمر رفت و زین خسارت بس نکرد
وز ضلالت روی خود واپس نکرد،
ماند خالی ز افسر شاهی سرش،
تا که گردد سر، بلند از افسرش،
بر سلامان قوت همت گماشت
تا ز ابسالاش به کلی بازداشت
لحظه لحظه جانب او میشتافت
لیک نتوانستی از وی بهره یافت
تشنه را زین سختتر چبود عذاب
چشمه پیش چشم و لب محروم از آب؟
بر سلامان چون شد این محنت دراز
شد در راحت به روی وی فراز
شد بر او روشن که آن هست از پدر
تا مگر ز آن ورطهاش آرد بدر
ترس ترسان در پدر آورد روی
توبه کار و عذرخواه و عفو جوی
آری آن مرغی که باشد نیکبخت
آخر آرد سوی اصل خویش رخت
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۲۵ - عارفی که در صحرا به سردی هوا دچار شده به طلب آتش سوی ده میدوید
عارفی می رفت یک روزی به راه
بود صحرا و نبود آنجا پناه
ابر پیدا گشت و باریدن گرفت
جامه اش تر گشت و چاهیدن گرفت
می دوید از دست باران آن چنان
که تو گویی کرد دشمن قصد جان
چون در آن صحرا از آن سرما گذشت
یک ده ویران بدید آن سوی دشت
او ز هول جان به سوی ده شتافت
تا تواند او ز سرما چاره یافت
چون رسید آنجا به گرد ده دوید
عاقبت یک خانۀ معمور دید
بر در خانه رسید آواز داد
صاحب خانه جوابش باز داد
در زمان آمد بر او کردش سلام
عارفش گفتا علیکم والسلام
پس تواضع کرد او با میهمان
اندرون خانه بردش در زمان
باز پرسید از کجاها می رسی
کرد از احوال او پرسش بسی
گفت سرما خورده ام آتش بیار
نیست پروای سخن معذور دار
گوییا در خانه اش آتش نبود
رفت تا بستاند از همسایه زود
بستد آتش را سوی خانه شتافت
خرقه دید آنجا و مهمان را نیافت
در تعجب ماند از آن حال غریب
پیش او آمد خیالات عجیب
آتشی افروخت تا بیند که چیست
آن مگر جن بود یا نه خود پری است
لحظه ای شد خرقه جنبیدن گرفت
میهمان در خرقه لرزیدن گرفت
آمد و در پیش آتش خوش نشست
صاحب خانه ز حیرت لب ببست
هر زمان نوعی خیالش آمدی
دمبدم زان حال حیران تر شدی
عاقبت پرسید او از میهمان
هر کجا بودی مدار از من نهان
زانکه حیرانم درین کار عجب
واقفم گردان ز اسرار عجب
گفت مهمانش که ما را سرد بود
از غم سرما دلم پر درد بود
چونکه تو دیر آمدی گفتم روم
تا که گرم از آتش دوزخ شوم
بهر آتش زود در دوزخ شدم
هر طرف جویندۀ آتش بدم
هفت دوزخ گشتم و آتش نبود
من نه آتش دیدم و نی نیز دود
در عجب ماندم که آن آتش کجاست
دوزخ سوزان ز آتش چون جداست
عاقبت با مالک دوزخ عیان
گفتم از آتش بده ما را نشان
سوی آتش بهر حق شو رهبرم
تا مگر از دست سرما جان برم
گفت مالک نیست اینجا آتشی
تو مگر دیوانه ای یا سرخوشی
گفتمش دیوانه و سرخوش نیم
گو خبر ز آتش که جویای ویم
بر نشان دوزخ اینجا آمدم
من ندیدم آتش و حیران شدم
انبیا دادند از دوزخ نشان
زآتش سوزان به خلقان جهان
آن نشان انبیا از کذب نیست
مشکلم حل کن بگو احوال چیست
گفت آری آن نشانها راست است
تو یقین میدان که شک برخاسته است
نیست اینجا آتشی بشنو ز من
هر کسی آرد خود آ ن با خویشتن
آن ی ک ی از آتش شهوت بسوخت
وان یکی از کینه آتش برفروخت
آتش هر یک بود نوعی دگر
فهم کن او را که تا یابی خبر
آتش دوزخ بود کز خشم تست
با تو گفتم من سخنهای درست
هفت دوزخ چیست اخلاق بدت
هشت جنت هست اعمال خودت
زینهار ای جان من صد زینهار
نیک کن پیوسته دست از بد بدار
زانکه هر چه اینجا کنی از نیک و بد
مونست خواهدشدن اندر لحد
آن مشقتهای جمله انبیا
وان ریاضتهای جمله اولیا
کی عبث باشد بگو ای بیخبر
دیده گر داری در آن حکمت نگر
آنچه گفتم هست از عین الیقین
نی به استدلال و تقلید است این
راست دان و راست گوی و راست بین
راستی کن کج مرو در راه دین
حشر تو بر صورت اعمال تست
هر چه دیدی نیک و بد احوال تست
هر چه می بینی هم از خود دیده ای
گر جزای نیک و گر بد دیده ای
مرغ معنی صورت همت شناس
همت آمد کار دینت را اساس
فکر دنیایی است م رغ خانگی
فکر شهوانی خروس است بی شکی
هست بلبل عشق و رندی و سماع
شد هما فکر قناعت و انقطاع
باز آمد دعوت قابل به راه
چرغ و شاهین است قرب پادشاه
فکر سرداری بود دال عقاب
هدهد ارسال رسل بهر خطاب
خودنمایی بود طاوس ای پسر
کرکس و زاغ است دنیا سربسر
قاز چبود فکرهای شست و شو
فاخته طاعات و ذکر دل بگو
بط چه باشد حرص دنیای دنی
جوجه باشد حال دنیای غنی
در قناعت گشت آن موسیچه فاش
هست تیهو حیلتی اندر معاش
خود کبوتر چیست ای دانای کل
ذکر دل گهگاه ارسال رسل
هست قمری صورت اطوار دل
گوش کن از عارفان اسرار دل
کوف آمد ذکر صهو و انزوا
ساز تعلیم علوم انبیا
بوم استبعاد شد از اولیا
صورت تقلید دان خفاش را
بعد از آن توحید بوتیماردان
مرغ لک لک را حصول مال خوان
خود شتر مرغ است تدبیر خطا
مرغ آبی چیست پاکی نفس را
صرف همت در فنا عنقا شناس
با فنا سیمرغ را میکن قیاس
رب ارباب است عنقای بقا
منطق الطیر است این اسرارها
عارف اسرار مرغان گر شوی
مرغ معنی را به جان چاکر شوی
من چه گویم شرخ عالم های دل
با کسی کو را فروشد پا بگل
محرم اسرار دل اهل دلست
هر که نبود اهل دل ناقابلست
دل چه باشد مخزن گنج یقین
اهل دل دان عارف اسرار دین
بود صحرا و نبود آنجا پناه
ابر پیدا گشت و باریدن گرفت
جامه اش تر گشت و چاهیدن گرفت
می دوید از دست باران آن چنان
که تو گویی کرد دشمن قصد جان
چون در آن صحرا از آن سرما گذشت
یک ده ویران بدید آن سوی دشت
او ز هول جان به سوی ده شتافت
تا تواند او ز سرما چاره یافت
چون رسید آنجا به گرد ده دوید
عاقبت یک خانۀ معمور دید
بر در خانه رسید آواز داد
صاحب خانه جوابش باز داد
در زمان آمد بر او کردش سلام
عارفش گفتا علیکم والسلام
پس تواضع کرد او با میهمان
اندرون خانه بردش در زمان
باز پرسید از کجاها می رسی
کرد از احوال او پرسش بسی
گفت سرما خورده ام آتش بیار
نیست پروای سخن معذور دار
گوییا در خانه اش آتش نبود
رفت تا بستاند از همسایه زود
بستد آتش را سوی خانه شتافت
خرقه دید آنجا و مهمان را نیافت
در تعجب ماند از آن حال غریب
پیش او آمد خیالات عجیب
آتشی افروخت تا بیند که چیست
آن مگر جن بود یا نه خود پری است
لحظه ای شد خرقه جنبیدن گرفت
میهمان در خرقه لرزیدن گرفت
آمد و در پیش آتش خوش نشست
صاحب خانه ز حیرت لب ببست
هر زمان نوعی خیالش آمدی
دمبدم زان حال حیران تر شدی
عاقبت پرسید او از میهمان
هر کجا بودی مدار از من نهان
زانکه حیرانم درین کار عجب
واقفم گردان ز اسرار عجب
گفت مهمانش که ما را سرد بود
از غم سرما دلم پر درد بود
چونکه تو دیر آمدی گفتم روم
تا که گرم از آتش دوزخ شوم
بهر آتش زود در دوزخ شدم
هر طرف جویندۀ آتش بدم
هفت دوزخ گشتم و آتش نبود
من نه آتش دیدم و نی نیز دود
در عجب ماندم که آن آتش کجاست
دوزخ سوزان ز آتش چون جداست
عاقبت با مالک دوزخ عیان
گفتم از آتش بده ما را نشان
سوی آتش بهر حق شو رهبرم
تا مگر از دست سرما جان برم
گفت مالک نیست اینجا آتشی
تو مگر دیوانه ای یا سرخوشی
گفتمش دیوانه و سرخوش نیم
گو خبر ز آتش که جویای ویم
بر نشان دوزخ اینجا آمدم
من ندیدم آتش و حیران شدم
انبیا دادند از دوزخ نشان
زآتش سوزان به خلقان جهان
آن نشان انبیا از کذب نیست
مشکلم حل کن بگو احوال چیست
گفت آری آن نشانها راست است
تو یقین میدان که شک برخاسته است
نیست اینجا آتشی بشنو ز من
هر کسی آرد خود آ ن با خویشتن
آن ی ک ی از آتش شهوت بسوخت
وان یکی از کینه آتش برفروخت
آتش هر یک بود نوعی دگر
فهم کن او را که تا یابی خبر
آتش دوزخ بود کز خشم تست
با تو گفتم من سخنهای درست
هفت دوزخ چیست اخلاق بدت
هشت جنت هست اعمال خودت
زینهار ای جان من صد زینهار
نیک کن پیوسته دست از بد بدار
زانکه هر چه اینجا کنی از نیک و بد
مونست خواهدشدن اندر لحد
آن مشقتهای جمله انبیا
وان ریاضتهای جمله اولیا
کی عبث باشد بگو ای بیخبر
دیده گر داری در آن حکمت نگر
آنچه گفتم هست از عین الیقین
نی به استدلال و تقلید است این
راست دان و راست گوی و راست بین
راستی کن کج مرو در راه دین
حشر تو بر صورت اعمال تست
هر چه دیدی نیک و بد احوال تست
هر چه می بینی هم از خود دیده ای
گر جزای نیک و گر بد دیده ای
مرغ معنی صورت همت شناس
همت آمد کار دینت را اساس
فکر دنیایی است م رغ خانگی
فکر شهوانی خروس است بی شکی
هست بلبل عشق و رندی و سماع
شد هما فکر قناعت و انقطاع
باز آمد دعوت قابل به راه
چرغ و شاهین است قرب پادشاه
فکر سرداری بود دال عقاب
هدهد ارسال رسل بهر خطاب
خودنمایی بود طاوس ای پسر
کرکس و زاغ است دنیا سربسر
قاز چبود فکرهای شست و شو
فاخته طاعات و ذکر دل بگو
بط چه باشد حرص دنیای دنی
جوجه باشد حال دنیای غنی
در قناعت گشت آن موسیچه فاش
هست تیهو حیلتی اندر معاش
خود کبوتر چیست ای دانای کل
ذکر دل گهگاه ارسال رسل
هست قمری صورت اطوار دل
گوش کن از عارفان اسرار دل
کوف آمد ذکر صهو و انزوا
ساز تعلیم علوم انبیا
بوم استبعاد شد از اولیا
صورت تقلید دان خفاش را
بعد از آن توحید بوتیماردان
مرغ لک لک را حصول مال خوان
خود شتر مرغ است تدبیر خطا
مرغ آبی چیست پاکی نفس را
صرف همت در فنا عنقا شناس
با فنا سیمرغ را میکن قیاس
رب ارباب است عنقای بقا
منطق الطیر است این اسرارها
عارف اسرار مرغان گر شوی
مرغ معنی را به جان چاکر شوی
من چه گویم شرخ عالم های دل
با کسی کو را فروشد پا بگل
محرم اسرار دل اهل دلست
هر که نبود اهل دل ناقابلست
دل چه باشد مخزن گنج یقین
اهل دل دان عارف اسرار دین
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۱۱۲ - درمان کردن پزشک هندی ضحاک ماردوش را
یکی مرد هندی ز درگاه شاه
درآمد نشسته بر او گرد راه
مرا گفت نزدیک شه ره کنید
مر او را ز کار من آگه کنید
بپرسید هر کس که تو کیستی
به درگاه شاه از پی چیستی
چنین داد پاسخ که هستم پزشک
بدانم ز هر گونه ای ترّ و خشک
بدین آمدستم بدین بارگاه
که دانم همی چاره ی درد شاه
پزشکان به سیلی گشادند دست
شد از زخم، هندو چو بیهوش مست
چنان بیگنه را کشیدند خوار
همی گفت کای مردم نابکار
به پاداش آن بد که بر من رسید
یکی داروی آرم شما را پدید
که در خانه هر روز گردد به درد
کنیزک گرامی و نامی دو مرد
بخندید هر کس ز گفتار اوی
وز آن بیهده جنگ و پیگار اوی
شبانگاه درگاه چون شد تهی
درآمد به درگاه شاهنشهی
که مردی پزشکم مرا ره دهید
مرا ره به نزدیکی شه دهید
پرستنده او را برآورد پیش
نشاندش جهاندار نزدیک خویش
جهاندیده رفت و زبان برگشاد
بسی آفرین کرد بر شاه یاد
وز آن پس چنان گفت کز هندوان
بدان آمدستم که دارم توان
که این درد را چاره آرم بجای
کند درد را بر تو آسان خدای
از این گفته ضحاک شد شادمان
بسی چیز دادش هم اندر زمان
بدو گفت شاها، دو مرد گناه
به زندان بفرمای کردن تباه
چو پیش من آرند سر هر دو تن
بسازم همی مرهم درد، من
چنان کرد کاو گفت و آورد سر
برون کرد مغز از سر، آن بدگهر
چو مرهم بدان ریشها بر نهاد
بر آسود وز درد نامدش یاد
به خواب اندر آمد سر مارفش
همه شب نبود آگه از خواب خَوش
دگر روز چون هندوی آمد به در
کنارش پر از زرّ کرد و گهر
شد اندر جهان بی نیاز آن پلید
به گیتی کسی این پزشکی ندید
به ضحاک گفت اینت درمان درد
همه این کن و زین عمل بر مگرد
مخور بیش از این نیز گوشت شکار
که باشد بر این درد ناسازگار
بکرد این پزشکی و شد ناپدید
همی دردِ ضحاک از آن آرمید
چو روشن شدی روز در چشم شاه
از آن شهر دو مرد کردی تباه
نهادند نوبت به بازار و کوی
شد آن شهر پر ماتم و گفت و گوی
چنین داستان زد همی مرد و زن
که هندو نبود آن، که بود اهرمن
که شه را به خون ریختن کرد چیز
وگرنه نبودی بدین سان دلیر
همانا نه درد است، هست آن دو مار
که از مردمان می برآرد دمار
سخنها مرا این شگفتی بس است
شناسنده ی مرتبه ی هرکس است
همی بود ضحاک نزدیک کوش
شب و روز با باده و نای و نوش
درآمد نشسته بر او گرد راه
مرا گفت نزدیک شه ره کنید
مر او را ز کار من آگه کنید
بپرسید هر کس که تو کیستی
به درگاه شاه از پی چیستی
چنین داد پاسخ که هستم پزشک
بدانم ز هر گونه ای ترّ و خشک
بدین آمدستم بدین بارگاه
که دانم همی چاره ی درد شاه
پزشکان به سیلی گشادند دست
شد از زخم، هندو چو بیهوش مست
چنان بیگنه را کشیدند خوار
همی گفت کای مردم نابکار
به پاداش آن بد که بر من رسید
یکی داروی آرم شما را پدید
که در خانه هر روز گردد به درد
کنیزک گرامی و نامی دو مرد
بخندید هر کس ز گفتار اوی
وز آن بیهده جنگ و پیگار اوی
شبانگاه درگاه چون شد تهی
درآمد به درگاه شاهنشهی
که مردی پزشکم مرا ره دهید
مرا ره به نزدیکی شه دهید
پرستنده او را برآورد پیش
نشاندش جهاندار نزدیک خویش
جهاندیده رفت و زبان برگشاد
بسی آفرین کرد بر شاه یاد
وز آن پس چنان گفت کز هندوان
بدان آمدستم که دارم توان
که این درد را چاره آرم بجای
کند درد را بر تو آسان خدای
از این گفته ضحاک شد شادمان
بسی چیز دادش هم اندر زمان
بدو گفت شاها، دو مرد گناه
به زندان بفرمای کردن تباه
چو پیش من آرند سر هر دو تن
بسازم همی مرهم درد، من
چنان کرد کاو گفت و آورد سر
برون کرد مغز از سر، آن بدگهر
چو مرهم بدان ریشها بر نهاد
بر آسود وز درد نامدش یاد
به خواب اندر آمد سر مارفش
همه شب نبود آگه از خواب خَوش
دگر روز چون هندوی آمد به در
کنارش پر از زرّ کرد و گهر
شد اندر جهان بی نیاز آن پلید
به گیتی کسی این پزشکی ندید
به ضحاک گفت اینت درمان درد
همه این کن و زین عمل بر مگرد
مخور بیش از این نیز گوشت شکار
که باشد بر این درد ناسازگار
بکرد این پزشکی و شد ناپدید
همی دردِ ضحاک از آن آرمید
چو روشن شدی روز در چشم شاه
از آن شهر دو مرد کردی تباه
نهادند نوبت به بازار و کوی
شد آن شهر پر ماتم و گفت و گوی
چنین داستان زد همی مرد و زن
که هندو نبود آن، که بود اهرمن
که شه را به خون ریختن کرد چیز
وگرنه نبودی بدین سان دلیر
همانا نه درد است، هست آن دو مار
که از مردمان می برآرد دمار
سخنها مرا این شگفتی بس است
شناسنده ی مرتبه ی هرکس است
همی بود ضحاک نزدیک کوش
شب و روز با باده و نای و نوش
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۴۱ - عاشق شدن کوش بر دختر خود و کشتن دختر، و خواندن مردم به بت پرستی
به آسانی ایدر سرش گشت مست
به بیداد و بیهوده بگشاد دست
یکی دختری داشت کز آفتاب
فزون تافتی روی او از نقاب
از آن دختر نامور زاده بود
که شاه خلایق بدو داده بود
گل اندام و گلشکر و مشکبوی
سمن پیکر و سرکش و تند خوی
دل کوش از آن چهره شد ناشکیب
همی داد هرگونه او را فریب
به مستی مر او را شبی پیش خواند
بر او خوبچهر آستین برفشاند
زن پاکدامن نشد پیش اوی
دژم شد ز دختر دل ریش اوی
به مستی سرش پست ببرید و گفت
چو ما را نه ای، خاک بادات جفت
ز بیهوش مغزش چو می دور شد
ز کردار بیهوده رنجور شد
خروشید و زاری نمود او بسی
نیارست گفت این سخن با کسی
بُتی ساخت برچهر او هر کسی
بر این سالیان برنیامد بسی
که شد خاور و اندلس بت پرست
ز وارونه کردار آن دیو مست
چنین تا به هنگام کاووس شاه
همی راند شاهی، همی داشت گاه
زمانه چنان داد او را درنگ
نهاده جهانی ورا زیر چنگ
بپذرفته فرمان او مرد و زن
نه دانسته دستور و نه رایزن
نه اندر جهان کس که او را که زاد
نه آن کز که دارد سرشت و نهاد
نه روزی تبی بر تنش باز خَورد
نه اندام او یافت یک روز درد
نه موی سرش بود باری سفید
گرفته گریبانش آز و امید
به بیداد و بیهوده بگشاد دست
یکی دختری داشت کز آفتاب
فزون تافتی روی او از نقاب
از آن دختر نامور زاده بود
که شاه خلایق بدو داده بود
گل اندام و گلشکر و مشکبوی
سمن پیکر و سرکش و تند خوی
دل کوش از آن چهره شد ناشکیب
همی داد هرگونه او را فریب
به مستی مر او را شبی پیش خواند
بر او خوبچهر آستین برفشاند
زن پاکدامن نشد پیش اوی
دژم شد ز دختر دل ریش اوی
به مستی سرش پست ببرید و گفت
چو ما را نه ای، خاک بادات جفت
ز بیهوش مغزش چو می دور شد
ز کردار بیهوده رنجور شد
خروشید و زاری نمود او بسی
نیارست گفت این سخن با کسی
بُتی ساخت برچهر او هر کسی
بر این سالیان برنیامد بسی
که شد خاور و اندلس بت پرست
ز وارونه کردار آن دیو مست
چنین تا به هنگام کاووس شاه
همی راند شاهی، همی داشت گاه
زمانه چنان داد او را درنگ
نهاده جهانی ورا زیر چنگ
بپذرفته فرمان او مرد و زن
نه دانسته دستور و نه رایزن
نه اندر جهان کس که او را که زاد
نه آن کز که دارد سرشت و نهاد
نه روزی تبی بر تنش باز خَورد
نه اندام او یافت یک روز درد
نه موی سرش بود باری سفید
گرفته گریبانش آز و امید