عبارات مورد جستجو در ۵ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : اشترنامه
حكایت عیسی علیه السلام با جهودان
چون جهودان از قضا عیسی پاک
خواستندش تا کنند او را هلاک
عزم کردند آن سگان نا بکار
تادرآویزند عیسی را ز دار
لفظ عیسی یک دو تن زان مردمان
فهم کردند از میان آن سگان
قول عیسی را بجان کردند قبول
زانکه عیسی بود بار ای و اصول
گفته بد عیسی که من پیغمبرم
از شما کلی بیکسر بهترم
من رسولم از خدای کردگار
کردگار و صانع پنج و چهار
در میان جمله من روح اللّهم
از کمال سرّ جانان آگهم
همچو من پیغمبری دیگر نبود
سرّ روح اللّه ما را در ربود
صورت من جان شده جانان بدید
همچو من دیگر کسی هرگز ندید
در نهان،‌سرّ هویدا یافتم
هرچه پنهان بود پیدا یافتم
من نیم باطل، که پیدا برحقم
صورت و معنی و روح مطلقم
جان من در قرب معنی راه یافت
اسم جان در جسم روح اللّه یافت
نطفه بودم دررحم گویا شدم
در ره جانان بکل بینا شدم
با شما ناطق شدم اندر شکم
گفتم اسرار نهانی در عدم
همچنان شرکست درجان شما
تا چه آید بر تن و جان شما
بُد در اسرائیل صاحب دانشی
پاکبازی بود با خوش خوانشی
چار صندوقی ز علمش یاد بود
از معانی جان او را داد بود
سالها تحصیل علمی کرده بود
نه چو ایشان راه حق گم کرده بود
دایما آنجای خلوت داشتی
از بر آن قوم نفرت داشتی
در سلوک خویشتن در راز بود
عاشق جانان خوش آواز بود
نام او بد مصدر صاحب سلوک
دوستدار او بدی شاه و ملوک
زو بپرسیدند سرّ این سخن
تا مگر پیدا شود راز کهن
گفت ما را در بر عیسی برید
هرچه گوید باز دیگر بشنوید
پیش عیسی آمد و کردش سلام
کرد روح اللّه او را احترام
در زمان نزدیک عیسی خوش نشست
گشت خاموش و لبان خود به بست
ناگهان عیسی درآمد در سخن
گفت اینجاگاه خاموشی مکن
تو نمیدانی که تا من کیستم
اندرین جا از برای چیستم
گفت میدانم که تو پیغمبری
از همه خلق جهان تو بهتری
از کمال سرّجانان آگهی
من یقین دانم که تو روح اللّهی
هرچه گوئی راست باشد بی خلاف
روح روحانی توئی تو بی گزاف
دوست تر دارم ترا از جان خود
گر بود نزدیک من هر نیک و بد
بد کسی باشد که نشناسد ترا
این زمان هستی تو فخر انبیا
مرده را از خاک تو زنده کنی
ز آفتاب هر دو عالم روشنی
ساکن درگاه روح اللّه شدی
از خدا دانی بکل آگه شدی
گفت عیسی کای مرید راستی
این سخن خوب و لطیف آراستی
نیک گفتی از میان تو مهتری
در کمال عقل از اینها بهتری
درنگر تا این خسان از بهر من
چه همی جویند ازدل قهر من
تا چرا بر دین من مینگروند
این سخنهای خدائی نشنوند
قول حق از من ندارندی قبول
تو چه گوئی اندرین صاحب وصول
هرچه حق با من بگفت اندر نهان
بازگفتم از احادیث و بیان
قول حق از گفت من رد میکنند
هر چه کردند با تن خود میکنند
هرچه در انجیل آمد از خدا
سرّ اسرارست و گفتار خدای
هرکه او اسرار جانان گوش کرد
جامی از جام هویدا نوش کرد
هرکه او اسرار یزدان خوار داشت
گفت عیسی را بجان انکار داشت
جان ایشان از خدا نه آگه است
میندانند و بلاشان در رهت
قصد کشتن میکنندم این خسان
بی خبر از کردگار آسمان
هان بگو تاتوبهٔ از جان کنند
هرچه کردند اندر آن تاوان کنند
تا بلا زیشان بگرداند بکل
ورنه افتند این مکان در عین ذل
مرد رفت و این سخنها باز گفت
هرچه عیسی گفته بد او باز گفت
آن سگان گفتند ما این نشنویم
ما بدین و رای عیسی نگرویم
هرچه میگوید زخود میگوید او
اعتبار خویشتن میجوید او
گر چنانست این که او پیغمبرست
در میان ما کنون او رهبرست
معجزی از وی تمنّا میکنیم
این سؤالست و نه غوغا میکنیم
گر مراد ما بر آرد این زمان
قول او باور کنیم از جان جان
هست اندر شهر ما گوری کهن
نه سرش پیداست آن گور و نه بن
هست آن گوری کنون چون بیضهٔ
در میان گور دیگر رخنهٔ
کس نمیداند که این گور که است
لیک گوری سهمناک و بس مهست
کس نمیداند که این گور که بود
پیشتر زین شهر ما، این گور بود
گر بمعجز مر ورا زنده کنی
تو شوی شاه وهمه بنده کنی
گر بمعجز تو ورا پرسی سخن
او بگوید با تو ز اسرار کهن
اندر آییم آن زمان در دین تو
بس نباشیم آن زمان در کین تو
هرچه فرمائی بجان فرمان کنیم
هرچه گوئی تو دگر ما آن کنیم
راست گردد این زمان پیغمبری
از دگر پیغمبران تو سروری
گفت بنمائید آنجا گه مرا
زین سخن چون کرده شد آگه مرا
آن زمان رفتند تانزدیک گور
آن گروهی مردمان با شر و شور
دید عیسی سهمگین گوری عظیم
نزد آن استاد عیسی سلیم
منظر آن گور از سنگ رخام
روشن واسفید چون روی حسام
نقشهای خط عبری اندران
دید عیسی بس عجایب آن زمان
پیش آنجا رفت و آن خط را بخواند
وی عجب عیسی از آن گریان بماند
بود بنوشته که ای عیسی پاک
چون رسی ما را دمی در روی خاک
این نوشته بد که ای عیسی بخوان
راز ما را زین نوشته باز دان
تاترا معلوم گردد حال من
بازدانی سر بسر احوال من
تاترامعلوم گردد این زمان
باز دانی حال من ای راز دان
من بدم شاهی ز دور آفرین
راه جو و راه دان و راه بین
شصت پیغمبر بد اندر دور من
نام من افتون شاه انجمن
روی عالم بود در فرمان من
هرچه بد اندر جهان، بد آن من
ششصد و چل پادشه از هر دیار
بود در فرمان من، من شهریار
من وطن در ملک یونان داشتم
لشکر و گنج فراوان داشتم
همچو من شاهی نبد با فرو هوش
پادشاهانم شده حلقه بگوش
در بسیط کشور شادی و کام
بودهام اندر دو گیتی نیکنام
سی و شش قصر معظّم داشتم
سلطنت را بر تر از جم داشتم
نزد من بودند حکیمان جهان
جمله با گفتار وحکمت،‌خوش بیان
صد غلامم دایما همره بدند
جملگی از وقت من آگه بدند
هر زمانی من مکانی داشتم
عیش دنیا را خوشی بگذاشتم
سالها در دور گردون دم زدم
داد خود از چرخ گردون بستدم
مر مرا بد ماه رویان بیشمار
شاد میبودم در آن ملک و دیار
با حکیمان راز و صحبت داشتم
هرکه آمد پیش عزّت داشتم
هیچکس در دور من کشته نشد
خاک در خون هیچ آغشته نشد
هیچکس در دور من خود غم ندید
همچو من شاهی دگر عالم ندید
هیچکس در پیش چون من شه گله
مینکردی از کسی درولوله
نعمت دنیا نماند با کسان
عمرو شاهی هم نماند جاودان
بشنو این احوال تا آگه شوی
این رموز بس عجایب بشنوی
یک برادر زادیی بُد مرمرا
دوستر بودی ز جان ودل مرا
نو خطی با عارضی مانند ماه
نزد منبودی ورا بس عزّ و جاه
هرچه آن من بد آن وی بدی
مشکل من زو همه آسمان شدی
لشکر و گنجم همه در دست او
بود زان من ولی پیوست او
حکم ازان او بدی بر حکم من
هرچه کردی بودی اندر حکم من
گاه رزم و کین چو دستان بوداو
هر دم از نوعی بدستان بود او
هر دیاری را که بد دشمن مرا
پشت لشکر بود و جان و تن مرا
پیش من بودی چه در روز و چه شب
مرد حکمت بود بارای و ادب
در همه وقتی ورا کردم امین
مثل او دیگرنبود اندر زمین
اول کار او چو از مادر بزاد
بابش از دنیا برفت آن پر ز داد
باب او مردی بزرگ و کامکار
همچو من بود او شه و هم شهریار
ترک شاهی کرده بد با عزّ و ناز
از برای کردگار بی نیاز
خلوت از بهر خدا او کرده بود
روز و شب آنجایگه خو کرده بود
شب همه شب بود بیدار جهان
از خدا غافل نبودی یک زمان
اربعین آنجا بخلوت داشتی
هیچکس نزدیک خود نگذاشتی
جمله شب در نماز ایستاده بود
نه چو من دربند باغ و باده بود
هر حکیمی را که بودی در جهان
پیش او رفتی و پرسیدی نهان
کین چه فقرست و چه ترکست این بگو
ترک شاهی کردهٔ ای نیک خو
جملهٔ ملک و دیارت آن تست
کرده آن را ترک آنهم زان تست
خیز و بیرون آی و دیگر این مکن
از حکیمان پندگیر این یک سخن
حکمت مطلق، نه بیند رنج و غم
حکمت جانی برونست از عدم
چند سوزی اندرین جای دژم
اوفتاده در غم و رنج و الم
اندرین خلوت بگو احوال چیست
عاقبت اسرار گو این حال چیست
کشف چه کردی بگو اندر دلت
چه گشاده گشت راز مشکلت
این سخن با من بگو از بهر حق
کین شبت آخر چه باشد برسبق
گفت ایشان را که عمری در غمم
اندرین خلوت ز بهر ماتمم
آنچه من دانم حکیمان جهان
کی بدانند این زحکمت شد عیان
راز من کی خودبداند هر حکیم
راز ما میداند اللّه رحیم
آنچه من دانم درین خلوت سرای
حق مرا این جایگه شد رهنمای
ای حکیمان گوش دارید این سخن
کین عجب رمزیست ز اسرار کهن
ای حکیمان از دلم آگه شوید
جمله بر گفتار رازم بگروید
این برادر کاندرین عالم مراست
نور هر دو دیده وجانم مراست
این برادر صاحب عالم شدست
فارغ از اسرار ما هر دم شدست
این برادر کشتهٔ عشق منست
نزد من اسرار اعیان روشنست
خلوت اینجا بهر این میداشتم
خویشتن را در یقین میداشتم
اندرین دولت بدیدم آفتاب
یک شبی بیدار بودم من بخواب
ماهروئی آمد از دیوار و در
گفت با من رازهای بی شمر
قصّه و احوال من یکسر بگفت
گوش من این سرّپر معنی شنفت
گفت با من راز از فرزند من
از برادر قصّهٔ و پیوند من
گفت با من آنچه احوال منست
سینه پر از دانش و قال منست
حکم کرده مر خداوند جهان
کو بهر رازی که بودی غیب دان
لیک هر چیزی که خواهد آن بدن
آن هم از حکم ازل خواهد شدن
ای حکیمان ترک کردم جمله را
چون مرا گفتند اسرار خدا
یک دو روزی کاندرین روی جهان
باشم از حکم خدای آسمان
در سوی خیل و حشم خواهم شدن
پیش فرزندان وزن خواهم شدن
گفت با من راز حق آن ماه روی
لیک آخر گفت پیش شه بگوی
چون خبر داد او مرا برخاستم
شهر را از بهر او آراستم
بود یک سال تمام اندر حرم
بود اندر شهر شادی دمبدم
یک زنی بُد مر برادر را نکوی
بر صفت مانندهٔ مه خو بروی
راز دانی صاحب رمز و اصول
در میان قوم مانده او قبول
هرکه از وی حاجتی میخواستی
حق تعالی کار او آراستی
چشم عالم همچو آن زن پارسا
هم ندید و هم نه بیند سالها
گشت آبستن بحکم کردگار
بشنو این سرّ خدای کامکار
چون گذشت او را شبی از سر گذشت
مهر و ماه او همه غم در نوشت
زاد فرزندی چو ماه آسمان
کس چه میداند از اسرار نهان
ماهروئی سرو قدی نازنین
کرد پیدا صانع از ماء مهین
بعد یک ماهش پدر اندر گذشت
مادر از دنبال او هم در گذشت
این پسر نه ماهه شد از حکم حق
بر سر او بود ما را این سبق
گشت شش ساله ز حکم کردگار
کو خداوندیست مان پروردگار
بعد از آن کردم ورا اندر کتاب
بود سالش عین ایام شباب
سعی من کردم مر اورا بی حساب
تا برون آید بدیوان از کتاب
رای ملک و پادشاهی خواست کرد
هرچه بودش رای از من راست کرد
هرچه بُد از وی نکردم من دریغ
تا که شد او صاحب کوپال و تیغ
هر دمش کاری دگر در پیش بود
هر دم او را سلطنتها بیش بود
هر دم از نوعی دگر آمد برون
بود پیش لشکر من ذوفنون
لعبها و پیشهها دانسته کرد
هرچه او میکرد بس دانسته کرد
جان من از شوق او بد شاد کام
زانکه دنیا داشتم بس شاد کام
جان من از شوق او میسوختی
هر دم از شادی رخم افروختی
پهلوانی گشت همچون پور زال
بود اندر پهلوانی بی مثال
من ازو در امن و او در خون من
کس چه میداند که چونست این سخن
کس نبود اندر همه روی زمین
همچو او صاحب فران و آفرین
ملک من زو گشت یکسر پرخروش
دیک ملک من بدی از وی بجوش
ملک من زو گشت بس آراسته
گرچه بودم نعمت و هم خواسته
گرچه ما را این جهان پر کام بود
زو مرا پیوسته ننگ و نام بود
من چه دانستم که اویم دشمنست
در پی قصد من و خون منست
بد وزیری مر مرا مردی بزرگ
در همه کاری ابا هوش و سترگ
در همه فن خرده دان و خرده گیر
بود حاکم گرچه او بودی وزیر
حکمت و طب داشت بی حدّ و قیاس
در بزرگی بود او مردم شناس
با حکیمان دائما بودی مقیم
زیرک و دانا و خوش قول و حکیم
بس کتبها را که او برخوانده بود
رمزها از خویشتن بر رانده بود
بس کتب از خویش کردی پایدار
در علوم او بدی عالم نظار
ملک من زو بود با رای نظام
در همه کاری بدی با فرّ و کام
این برادر زاد من اندر حرم
دایما بودی نشسته در برم
مرمرا یک زن بدی چون آفتاب
قد او چون سرو، رو چون ماهتاب
مشک موئی، مشک بوئی، مهوشی
روح افزائی، لطیفی، دلکشی
پارسائی مثل اودیگر نزاد
تا که بنیاد جهان ایزد نهاد
همسر و هم زاد من بودی مدام
کار و بارمن ازو با احترام
او نظر از روی او پنهان نکرد
عاقبت برجای او آن بد بکرد
بشنو ای عیسی تو این اسرار من
تا عجب مانی تواندر کار من
گشت عاشق بر زنم این سست پی
در فعالش بیخبر بودم ز وی
در حرم یک روز بود او با وزیر
پیش ایشان آمد آن بدر منیر
پیششان پنهان خوان آراسته
بود از هر نوع آن آراسته
پیششان بنهاد خوان و باز گشت
با وزیر آن بد قدم همراز گشت
گفت من رازی که دارم در دلم
با تو تقریری کنم زین مشکلم
زانکه تو مردی حکیمی راز دان
قصه درد دلم را باز دان
چارهٔ درد من بیچاره کن
راز من تو باز دان و چاره کن
عاشقم من این زمان از جور شاه
او نمیآرد سوی من سر براه
چند بفریبم ورا از هر صفت
با تو گفتم این زمان من معرفت
گفت باوی این چه رمزست این مگوی
آنچه با من گفتهٔ دیگر مگوی
حق شاه اینست با تو بی وفا
این مگو دیگر بترس از ماجرا
ورنه زین سر شاه خود آگه شود
این سخن را از کسی گر بشنود
کار افتد در خلل ناگه ترا
شه کند بیرون ازین جا گه ترا
در زمان برخواست او از جای خود
پس وزیر آورد زیر پای خود
کارد برحلق وزیر آنگه نهاد
چشمه خون پس ز حلقش برگشاد
چون زنم آمد بدید آن سرّ حال
اوفتاد اندر حرم بس قیل و قال
دست زد تا زن در آرد پیش خود
زانکه عاشق گشته بود و بی خرد
پس کنیزان گرد او اندر شدند
جملگی در قصد خون او بُدند
پس زن اندر آن زمان فریاد گرد
زانکه آن سک از جفا بیداد کرد
سر برید از تن ورا اندر حرم
بر کنیزان تاخت با جور و ستم
او کنیزان را بسی سر زخم کرد
آنچنان کرد آن سگ و هم غم مینخورد
سوی من ناگاه آوردند خبر
جان من زان گشت حالی بر خطر
کردم آهنگ جدل در پیش او
پر ز درد و پر ز کین و فتنه جو
با سپاهی بیعدد در پیش قصر
روی بنمودم که بودم شاه عصر
تا فصاص خود کنم زان شوم باز
در نهان گفتم که ای دانای راز
داد من بستان از این میشوم شوم
گرنه زو ویران شود این مرز و بوم
چون رسیدم لشکری دیدم عجب
هم از آن خود پر از مکر و تعب
مکر کرده بود زیر نردبان
تا مرا آنجا بگیرد ناگهان
ناگهان دیدم که آن بد اصل جست
در پس پشت و دودست من به بست
لشکر از هر سوی بر من تاختند
چون به بستندم به پشت انداختند
بر نشست و بانگ زد آنجا که بود
ناگهان لشکر از آنجا راند زود
بود صحرائی مرا در پیش شهر
آورید آنجا مرا از زهر و قهر
گفت لشکر را شمارا شاه کیست
اخترانید و شما را ماه کیست؟
جمله لشکر پیش بودندش سجود
چشم من حیران در آنجاگه ببود
در نهان گفتم که ای دانای راز
این عجب سرّیست کار من بساز
جمله گفتندش که شاه ما توئی
هرچه میخواهی چنان کن چون توئی
گفت با من لشکری همره شوید
تا کنون برراز من آگه شوید
بر نشست آنگاه ساز راه کرد
مرمرا با خویشتن همراه کرد
بانگ زد بر لشکر و خیل و سپاه
ناتمامت روی را آرد براه
پس منادی زد که هو کس نزد من
رفعت و منشور خواهد ز انجمن
پیش من آیند لشکر یک سوی
هرکه خواهد مهتری و بهتری
بود او تنها و لشکر سوی او
شاد میرفتند در پهلوی او
از تمامت لشکر و خیل و سپاه
هیچ کس با من نمیکردی نگاه
چون قضای حق درآید ناگهان
کس نداند راز و اسرار نهان
هرچه خواهد بود از دریای بود
آنچه پنهان بود پس پیدا ببود
چون قضای حق درآمد هر کسی
رنج بیهوده نمییابد بسی
از قضای حق کسی آگاه نیست
چون درآمد خواه هست و خواه نیست
چون قضای حق بدانی بر مپیچ
با قضای رفته چندین سر مپیچ
چون قضای حق درآید از کمین
کس نداند از گمان و از یقین
چون قضای حق درآید مرد را
چون نداند چاره آنکس کرد را
چون قضای حق شود پیدا بتو
گردد از هر سوی پر غوغا بتو
از قضا من خسته وزار ای عجب
میدویدم تن نحیف و خشک لب
بند اندر گردن من بسته بود
گرچه سر تا پای کلی خسته بود
راه او با جمله لشکر میبرید
بند او در گردن من میشید
بودم اندر پس دوان مانند سگ
میدویدم بند در کردن بتک
تن نزار و خسته و جان پر ز درد
عاقبت بشنو که تا با من چه کرد
آورید اینجا که این گور منست
خیمه و خرگاه در اینجا به بست
یک درختی بود بر رسته عجب
حق تعالی آفریده زین سبب
پس فرود آمد در اینجا شادمان
بشنو این حکم خدای غیب دان
مر مرا سر تا قدم اندر درخت
بر طنابی سخت بر پیچید سخت
ایستاد اندر برم پر خشم و کین
اوفکنده او گرهها بر جبین
گفت با من چون همی بینی تو خود
گرچه نیکی کردهٔ کردیم بد
گفتم او را کین همه زاری من
چیست کاینجا میکنی خواری من
گفت میدانم که گر بخشم ترا
جان من از تن جدا خواهی مرا
من ترا اینجایگه خواهم بکشت
نیستم ایمن ازین کار درشت
گفت با من تیر بارانت سزد
آنگهی بر کل لشکر بانگ زد
پیش استاد و بگفت ای لشکری
بر شما هستم کنون من مهتری
هرکه میخواهد ز من گنج و خدم
تیر بارانی کند از بیش و کم
برعم من تیر بارانی کنید
گر شما خود دوستداران منید
تیر بنهادند لشکر در کمان
بشنو این سرّ خدای غیب دان
آن شجر بشکافت از تقدیر حق
کس نداند راه با تقدیر حق
از درخت آمد یکی پیری برون
سبزپوشی، پاک رایی رهنمون
جامهٔ سبز عجایب در برش
بود نورانی بکل پا و سرش
بودش اندر دست تیغ آبدار
پیش آن سم شد به گفتا گوش دار
بر میانش زد ز ناگه تیغ او
همچو برقی رفت زیر میغ او
در زمان او از میان دوپاره شد
از جهان جان ستان آواره شد
روی خود او کرد سوی لشکری
بشنو این سر تا عجایب بنگری
از نهان برخواند چیزی ناگهای
در دمید آنگاه او باد دهان
جمله لشکر سرنگون سار آمدند
پر ز رنج و پر ز تیمار آمدند
جملگی یکسر فغان برداشتند
آنچه کشتند آن زمان برداشتند
روی کردند آنهمه در سوی پیر
کز برای حق تو ما را دستگیر
هرچه ما کردیم از نیک و بدی
حق تعلای کرد ما را برزدی
بد بکردستیم ما بر جان شاه
بعد از این بوسیم دست و پای شاه
گفت پیر سبزه پوش ای لشکری
ای خدا تو حاضری و ناظری
این بدی کردید شاه خویش را
همرهی کردی بد اندیش را
این زمان مر شاه را لشکر شوید
بعد ازآن برگفته کژمگروید
تا شما را حق شفای او کند
خالق خالقان دوای او کند
رو نهادند آن زمان بر روی خاک
کرد بخشایش برایشان حی پاک
جملگی در حال صحّت یافتند
بار دیگر عزّو قربت یافتند
پیر آمد هم مرا بگشود زود
جان من زان جان خود آگه نبود
در قدم افتادم او را بر نیاز
گفتم از بهر خدا کارم بساز
چارهٔ کن کار این افتاده را
تا شوم حالی زغم آزاده را
گفت ای شاه بزرگ نامور
کار عالم هست پر خوف و خطر
عم خود را در خوشی بگذاشتی
لاجرم این ناخوشی برداشتی
هر نشیبی را فرازی در پی است
فربهی را هم نزاری در پی است
روز باشد عاقبت دنبال شب
روز پیدا، کس نداند حال شب
هرچه بینی دشمنش اندر پی است
هر چه نیک انگاری آنگه زان بدست
هر دوعالم دشمن یکدیگرند
عقل و جان از کار عالم بر ترند
دشمن شب روز باشد بی خلاف
عکس خورشیدست ابر پر گزاف
دشمن روزست ظلمت در میان
دشمن ارض است بیشک آسمان
دشمن چپ راست آمد راست دان
دشمن جنّت جهنم را بدان
دشمن جانست این اجسام تو
کز برای اوست ننگ و نام تو
دشمن خویش و تمام لشکری
ترک کل کن تاز دولت برخوری
هرکه او در ترک دنیا زد قدم
درگذشت از کفر و از اسلام هم
هر چه داری ترک کن یکبارگی
تا برون آئی ازین بیچارگی
گر برون آئی ز یکیک پاک تو
خوش بخواب اندر شوی در خاک تو
پادشاهانی که پیش از تو بدند
صاحب گنج و سپاه وزر بدند
پادشاهان جهان پنهان شدند
جمله با خاک زمین یکسان شدند
پادشاهان جمله ناپیدا شدند
جمله با خاک زمین یکجا شدند
پادشاهان جهان را خاک بین
خاک را از درد سینه چاک بین
پادشاهان جهان در زیر خاک
جمله پنهان گشته چشمانشان مغاک
پادشاه اول و آخر حقست
پادشاه پادشاهان مطلق است
پادشاه هر گدا و هر اسیر
پادشاه هر فقیر و هر امیر
پادشاه جمله مسکینان هم اوست
مغز شاهان اوست، ایشان جمله پوست
پادشاهان بر درش سر بر زمین
مینهند از بهر لطف راحمین
اوست باقی چه ازل چه در ابد
او یکی بس قل هواللّه احد
ترک شاهی گیر تا سلطان شوی
ورنه گرد چرخ سرگردان شوی
ترک شاهی گیر کو شاهست و بس
اوزراز هرکس آگاهست و بس
این دو روزه عمر ترک خویش گیر
در سلامت رو، صلاحی پیش گیر
تا ازین شاهی دگر شاهی دهد
از کمال صنعت آگاهی دهد
پادشاهی ذوق معنی آمدست
گرچه راهت سوی عقبی آمدست
ترک لشکر کن درآنجا باش تو
دانهٔ در این زمین میپاش تو
هرچه کاری اندر آنجا بدروی
گرتوقول پیر اینجا بشنوی
نیست عمرت بیش یکسال دگر
چون برفتی بشنوی حال دگر
بعد از این اینجای منزلگاه تست
قبرگاه گور و خاک و راه تست
یک دو روز اینجا قراری پیش گیر
در سلامت رو صلاحی پیش گیر
چون بمیری تو رهت آنجا بود
بعد از آنت مسکن و ماوا بود
چون گذشت از قرب حالت یک هزار
بعد از آن آیی دگر برروی کار
در زمان دور عیسی پاک تو
بار دیگر زنده گردد خاک تو
از برای زیر خاکی راز خاک
زنده گرداند ترا دانای باک
تو گواهی ده که او پیغمبرست
از دگر پیغمبران او مهترست
تو گواهی ده که عیسی بر حق است
هست روح اللّه وحی مطلقست
تو گواهی ده میان مردمان
کورسولست از خدای آسمان
تو گواهی ده که او روحست پاک
تو گواهی ده که نه آبست و خاک
تو گواهی ده که او از مریم است
همچو او در عرصه عالم کم است
هست او بر راستی ای مردمان
اوست از امر خدای جاودان
ترک دنیا گیر آنگه شاد باش
از همه رنج وغمان آزاد باش
این بگفت و گشت ناپیدا ز چشم
درگذشت از نزد من دور از دو چشم
لشکری کردم بسی از هر کنار
عزّ خود در ذل کردم اختیار
چارکس با من موافق آمدند
همچو من زین حال صادق آمدند
بعد از آن این گور اینجا ساختم
خویش را از خلق وا پرداختم
در بن این گور می برم بسر
عاقبت چون عمر من آمد بسر
زین جهان بیوفا بیرون شدم
خاک گشتم در میان خون شدم
دفن کردندم دراینجا زیر خاک
تا چه آید بعد از این از حی پاک
السّلام ای پیغمبر حق السّلام
السّلام ای روح حق شمع انام
چون رسیدی اول این خط را بخوان
اولین احوال این بیچاره دان
چونکه عیسی خواند این خط را رموز
گفت ای جبّار، ای گیتی فروز
سر بسوی آسمان برداشت او
دیدهها بر سوی حق بگماشت او
در سوی حضرت درآمد در دعا
تادعایش گشت درحالی روا
پس عصا در گور زد گفتا که قم
روح گردای خاک پس از جابجم
ناگه از امر خدای آسمان
پادشاه آشکارا و نهان
نور او بر جزو و کل تابنده کرد
او بقدرت خاک مرده زنده کرد
گور و خاک از یکدیگر چون باز شد
زنده گشت آن شخص و صاحب راز شد
کرد او بر روی رو ح اللّه سلام
گفت ای دانای جمله خاص و عام
ای زدم دم در دمیده خاک را
زنده کرده خاک روح پاک را
ای تمامت انبیا را دوست دار
کشتهٔ تو انبیا از کردگار
ای بتو زنده شده جان در تنم
ای بتو بینا دو چشم روشنم
جسم و جانم یافته باری دگر
دیده دل گشته، بی خوف و خطر
من ازین بار دگر جان یافتم
بار دیگر راز پنهان یافتم
زنده گردان مر مرا مقصود چیست
گفت بر گو تا ترا معبود کیست
گفت روح اللّه بر گو زین سخن
از رموز سرّ و اسرار کهن
تاترا آن پیر از اول چه گفت
گوش تو اول چه راز حق شنفت
پیر را زان حال دل آگه نبود
چونکه عیسی گفت راز آنگه شنود
بعد از آن رخ سوی جمع قوم کرد
گفت غفلت دل شما را نوم کرد
سرّ من بینید زود آگه شوید
گرچه گمراهید اندر ره شوید
هست روح اللّه و ما را سرورست
بر یقین کل که او پیغمبرست
هرکه کرد اقرار بروی این زمان
رسته گردد از بلای جاودان
هرکه این معنی نداند از یقین
حقتعالی را نداند از یقین
هر که ایمان آورد بر موی او
رسته گردد از بلا و گفت و گو
هرکه بشناسد ورا این جایگاه
راه روشن گرددش تا پیشگاه
قصّه خود جمله با ایشان بگفت
بعد از آن رخ را بخاک اندر نهفت
آن سگان گفتند کاینها راست نیست
هرچه افزونست آنجا کاست نیست
معجزی دیگر طلب خواهیم کرد
آنگهی رسم ادب خواهیم کرد
این یقینست و گمانی میبریم
پارهٔ از اولین آگه تریم
گفت عیسی چیست دیگر راز را
تا نمایم با شما آن باز را
جمله گفتند این زمان در پیش کوه
چشمهای آری برون تو با شکوه
تا میان کوه ساران آمدند
همچو ابری سیل باران آمدند
بود کوهی سرخ هم مانند خون
جمله گفتند آوری زینجا برون
پیش کوه آمد بامر کردگار
بشنو این سرّدگر را گوش دار
گفت ایشان را زمانی این سخن
وحشتی پیداست از راز کهن
گفت حق رازی دگر فرموده است
این سخن بر قولتان بیهوده است
چون شما معجز نه بینید این دگر
پس بگوئید آن و آنگاه این دگر
حق بلا خواهد فرستد بر شما
جبرئیل آمد بگفت این از خدا
گفت مصدر آن زمان کان روح پاک
مینماید زین پس ایشان را هلاک
قول تو حقست ایشان باطلند
هرچه میگوئی ز حق بس غافلند
گفت عیسی کین دگر خود راست شد
از خدا فزون در ایشان کاست شد
پس عصا در دست خود محکم بداشت
هر دوچشم خویشتن بر که گماشت
گفت عیسی کای خدای بحر و بر
ای زهر رازی ضعیفی با خبر
اول و آخر توئی تو ظاهری
بر همه اشیاء عالم قادری
وارهان جانم ازین مشت خسان
زانکه کار من رسید اینجا بجان
چشمهٔ زین کوه بیرون کن روان
ای خداوند زمین و آسمان
این بگفت و زد عصا بر سنگ کوه
کوه درارزش درآمد با شکوه
سنگ از صنع خدا برهم شکافت
بار دیگر چشمهٔ آنجا بیافت
چشمهٔ زان سنگ آمد بر برون
شد روان مانندهٔ عین شجون
بود آبی همچنان کاب حیات
هرکه خوردی یافتی از نو حیات
گوییا کز آب کوثر بود آن
از نبات و قند خوشتر بود آن
شربتی ز آنجایگه عیسی بخورد
چشم جان زان آب معنی تازه کرد
شکر حق کرد و برو مالید دست
پیش آن قوم آنگهی شادان نشست
جمله بنشستند اندر پیش کوه
کرد عیسی روی سوی آن گروه
گفت ای خلقان ز دل باری دگر
کاین چنین چشمه ز صنع دادگر
آمدست این آب از جوی بهشت
از برای معجزم اینجا بهشت
حق تعالی صنع را آورده است
دیدن چشم شما این کرده است
هست این آب از بهشت جاودان
بر مثال آب حیوان درجهان
یادگاری از نمودار منست
بر مثال حالتان این روشنست
صورت حال شما زان شد پدید
هر کسی این دید نتواند شنید
چشم صورت کوه دانید این زمان
آب زاینده ز معنی شد روان
هست عیسی بر مثل جان شما
یک دو روزی هست مهمان شما
این دعای من کنید از جان قبول
تا مرادخود بیابید از اصول
این زمان دانید من روح اللّهم
از خدا وز خویشتن من آگهم
مرده را کردم بدم من زنده را
زنده گردانید جان بی ماجرا
از درون ظلمت خود وارهید
سنّت ایزد میان جان نهید
از عذاب جاودان ایمن شوید
در بهشت جاودان ساکن شوید
هرکه او مر حق شود دل دوست را
مغز گردد از یقین دل پوست را
هرکه او قول خدا را بشنود
از عذاب آن جهان ایمن شود
چند گویم با شما از کردگار
چون بدانستید باید کرد، کار
آورید اقرار بر من از نخست
تا ازین پس کارتان آید درست
آورید اقرار اللّه هم یکیست
بر همه دانا و بینائی شکیست
آورید اقرار کو اسرارتان
حق بداند ز اشکارا ونهان
آورید اقرار کز یک نطفه خون
کرد پیدامر شما بی چه و چون
آورید اقرار من پیغمبرم
وز دگر پیغمبران من بهترم
آورید اقرار اندر گور و مرگ
ملک ومال و جسم و جان گویند ترک
آورید اقرار اندر صنع او
روز و شب باشید اندر جستجو
آورید اقرار بر روز پسین
بازگشت سوی او چه کفر و دین
هرچه کردید و کنید اندر جهان
آورند آن روز پیش دیدتان
هرچه کردید از نکویی و بدی
جمله بنمایند تان اندر خودی
هرچه کردید آنگهی آگه شوید
گر شما این قول عیسی بشنوید
آورید اقرار بر هستی او
نیست گردید و بود هستی بدو
هرکه نیکی کرد نیکی دید باز
خرم انکو راه نیکی دید باز
جملگی گفتند اقرار آوریم
هرچه گوئی ما ز پیمان نگذریم
لیک ما را هست از تو یک سئوال
آن جواب ما بکو از حسب حال
گر جواب ما بگوئی یک بیک
آوریم اقرار ما بی هیچ شک
گر جواب ما بگوئی آگهی
آن زمان تو عیسی روح اللّهی
گفت عیسی آنگهی آن قوم را
چه سوالست اندرین قوم شما
بود دانشمند مردی زان میان
بس بزرگ و خرده بین و خرده دان
صاحب تفسیر و اسرار و قلم
در میان قوم گشته چون علم
سالها تحصیل حکمت کرده بود
نه چو ایشان راه حق گم کرده بود
بود نام او سبیحون باحیا
بود او مرقوم خود را پیشوا
راز عیسی او یقین دانسته بود
گفت عیسی را بجان ودل شنود
خلق گفتند آن زمان در گفت و گو
هرچه میگوید جواب آن بگو
پیش عیسی آمد و کردش سلام
کرد روح اللّه ز جای خود مقام
عزّت آن مرد آورد او بجای
نزد خود بنشاندش آنگه او زپای
پرسشی با یکدیگر کردند خوش
دید عیسی جسم و جانی ماه وش
بود مردی پر ز علم آراسته
از سر دنیا بکل برخاسته
دید مردی خوش سؤال و خوش جواب
ره رو روشن دل و حاضر جواب
گفت ای مرد خدای راز بین
جمله اسرار کلی باز بین
گر سؤالی داری از من باز گوی
آنچه میدانی ز من پرس و مجوی
کرد عیسی او سؤال اولین
گفت ای روح خدا و راه بین
باز ده ما را جوابی از خرد
تا خداوندجهان فرد احد
آسمان را از چه پیدا کرده است
از چه این صورت هویدا کرده است
آسمان از چیست این اشجار چیست
بود ناپیدا و این پیدا ز چیست
روشنم گردان و با من باز گوی
در معنی برفشان وراز گوی
گفت عیسی کین معانی گوش کن
جان خود از شوق آن مدهوش کن
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۴۹ - آگاهی یافتن بلال پسر طوعه ازحال جناب مسلم و خبر دادن به ابن زیاد
مرآن نیک زن را یکی پور بود
که جانش بر دیو مزدور بود
بلالش بدی نام اما بلال
زهم نامی اش درجنان پر ملال
برمادر آمد شبانگاه و گفت
که رازت ز فرزند نتوان نهفت
درین شب تو داری زشب های پیش
شد آمد به گنجینه ی خانه بیش
بدین گونه آمد شدت بهر چیست
بگو راست بامن که درخانه کیست
بدان فتنه گر پور فرمود مام
کزین کار بر گو تو را چیست کام
برو زین سخن دست کوتاه کن
کزین راز با تو نرانم سخن
مگر آنکه بامن تو پیمان کنی
که ازهرکس این راز پنهان کنی
بسی خورد سوگند آن حیله ساز
که پوشیده خواهم تو را داشت راز
به مادر چو اصرار بسیار کرد
ورا نیک زن آگه ازکار کرد
چو شب رفت و آمد با آب و تاب
بر مرد فرزانه جامی پر آب
بدو گفت امشب نخفتی تو هیچ
به دل باشدت مرخیال بسیج
سپهدار – درج گهر بر گشود
که لختی درین شب چو خوابم ربود
بدیدم جمال پیمبر (ص) به خواب
دگر حیدر و باب آن کامیاب
دگر جعفر و حمزه ی تیغ زن
عقیل سرافراز و فرخ حسن(ع)
مرا زان میان شیر پروردگار
به برخواند و فرمود کای نامدار
تو مهمان مایی به خرم بهشت
چنینت به سر پاک داور نوشت
یقین دارم ای مادر مهربان
همین روز گردم به مینو روان
چو این گفته زن زان دلاور شنود
به رخ برزچشم اشک خونین گشود
وزان سو چو برداشت از خواب سر
بلال آن بداندیش بیدادگر
دمان شد سوی کاخ فرماندهی
ز مسلم به بدخواه داد آگهی
شنید این چو اهریمن کینه خواه
زشادی به پا خواست بر روی گاه
بدان مژده دادش بسی خواسته
کزان خواسته گشت آراسته
کز آن بد یکی باره از زر ناب
دگر باره ی تیز پر چون عقاب
ابا پور اشعث پس انگاه گفت
که این راز بر تو نشاید نهفت
یل هاشمی مسلم نیکنام
نهان گشته چون شیر نر در کنام
به همراه مردان کاری شتاب
به کاشانه ی طوعه او را بیاب
سر از تیغ کینش جداکن زتن
و یا زنده آرش به نزدیک من
چو گشتی مر این گفته را کار بند
سرت را فرازم به چرخ بلند
بدادش سپس از پی کارزار
دو باره هزار از سواران کار
دگر جنگجو پنجصد زشتمرد
پیاده همه با سلیح نبرد
ز درگاه سالار میشوم خویش
چو گرد اندر آمد مر آن زشت کیش
چو آن دیو ساران شمشیر زن
رسیدند بر خانه ی شیرزن
زبهر تماشا هم از دیگران
سپه گرد گشت از کران تا کران
سر جیش گردان با خود و کبر
ز پیش سرای اندر آمد به ابر
برآمد غوکوس و بانگ تبیر
خروشیدن نای و رومی نفیر
زکوفه به گردون یکی بانگ خاست
کزان بانگ مغز سر چرخ کاست
سپهدار دین چون فرا داد گوش
به آوای آن خیل بی رای و هوش
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۴۴ - فرستادن عمر سعد طبیب نصاری را به کشتن شاه دین
وزانسو عمر، پور بدخواه سعد
به لشگر خروشید مانند رعد
که تا چند این بردباری به کار؟
سرآرید این خسته را روزگار
یکی از شما سر،کند زو جدا
که یک لشگر از رنج گردد رها
بسی گفت و از وی نپذیرفت کس
بماندند برجا بریده نفس
نیارست کس بر خدا تاختن
به تیغ از تنش سر جدا ساختن
اگر چه در آن قوم ایمان نبود
ولی آنچنان کار آسان نبود
عمر کار لشگر چو زانگونه دید
ز اندیشه و غم دلش بر تپید
گمان کرد کان مردم اسلامشان
همی باز دارد از آن گامشان
فرو شد به اندیشه لختی دراز
که آن را چون شود چاره ساز
یکی مرد ترسا زاهل فرنگ
بدی در سپه لیک نز بهر جنگ
پزشکی بدی کارش اندر سپاه
به خرگاه آسوده بود از نگاه
عمر کس فرستاد او را بخواند
به نیرنگ با وی چنین باز راند
که این خسته کافتاده بینی به خاک
سرش لخت لخت و برش چاک چاک
به آیین ترسا بسی دشمن است
هم او دشمن پادشاه من است
نیاکان این خسته ی تشنه کام
ز انجیل خواندن نهشتند نام
برو کین دیرین ازو بازجوی
زخویش روان ساز برخاک جوی
چو از کارت آگه شود شاه من
سرت را برافرازد از انجمن
سپس خنجر خویش او را بداد
پیاده جوان سوی شه، رخ نهاد
تو گفتی که آن عیسوی مرد راد
که رحمت زجان آفرینش رساد
ندارد به سر هوش و در تن توان
بدی همچو مستان درآن ره روان
همی رفت و می گفت پنهان به خویش
که کاری شگفتم بیامد به پیش
تنی کاینچنین خسته از تیغ و سنگ
چو مرغان برآورده پر از خدنگ
به خنجر چسان سرکنم زو جدا
پسندد کجا این ستم را خدا؟
گراین خسته اندر خور کشتن است
چرا کشتنش نامزد برمن است؟
همانا که در نزد اسلامیان
گناه است بستن به قتلش میان
مرا بهر این کار بگماشتند
مگر سست آیینم انگاشتند
بنالید کای پاک پروردگار
تو نگذار کاید زمن زشت کار
تن از بیم، لرزان ولاحول خوان
دو گلبرگش از تشنگی نیلگون
ز نورش همه دشت کین تابناک
پدید از رخش فر یزدان پاک
بر روی او چهر مهر سپهر
چو قندیل رهبان بر نور مهر
شفای تن خسته دیدار او
روان جسته عیسی (ع) زگفتار او
حواری به درگاه او بنده گان
همش روح قدس از پرستنده گان
زسر تا بن انجیل درشان او
مسیحا به گردون ثنا خوان او
مسیحی چو زانگونه شه را بدید
چو ناقوس از دل خروشی کشید
بلرزید و از دست خنجر فکند
بیفراشت سر بآسمان بلند
که یارب چه فرد بزرگی است این؟
اگر خود نه عیسی است پس کیست این؟
نه عیسی به گردون شد از روی دار
چه شد تا که بر خاک جا کرده زار؟
گر این خسته عیسی بود جسم پاک
چرا گشته از تیغ کین چاک چاک
یهودان بدو نرد کین تاختند
بر این از چه اسلامیان تاختند؟
سرعیسی از دار شد تاجدار
شد از خار، خفتان این شهریار
چو لختی چنین گفت و زاری نمود
باستاد بر جای و دادش درود
بگفتا: که ای عیسوی دم که ای؟
گرفتار مشتی یهود، از چه ای؟
چه کردی که اینگونه زارت کشند؟
لب تشنه در کارزارت کشند؟
مسیحی که از چرخ باز آمدی؟
زنو بهر رنج دراز آمدی؟
و یا جان یحیی به تو بازگشت
که بینی بریده سر خود به طشت
نه عیسایی و عیسی است بنده است
هزارت چو یحیی پرستنده است
کجا داشت عیسی چنین خوب روی
کجا داشت یحیی چنین پاک خوی
اگر غسل تعمید، آنان به آب
نمودند، کردی تو از خون، خضاب
گر آنان گذشتند از خواب و خورد
تو بگذشتی از خویش و هفتاد مرد
تو آنی که عیسی زتو زینهار
بجست از بلا برسر چوب دار
اگر اشک رخسار یحیی شخود
همه گریه اش از برای تو بود
تو و جان عیسی فدای توباد
جگر خسته مریم برای تو باد
بریزد رکن کلیسا زهم
بماناد ناقوس بر بسته دم
وزآن پس به افغان و زاری بگفت
که ای با بلا گشته جان تو جفت
مرا میر لشگر پی کشتنت
فرستاده تا بی سر آرم تنت
ولی تا بدیدم تو را ای شگفت
مرا مهر تو جای در دل گرفت
چه کرده که شوریده ام ساختی؟
پر از خون دل و دیده ام ساختی
بدان آمدم تا، کشم بر تو تیغ
کنون جان ندارم به راهت دریغ
دلی باید از سنگ تا تیغ کین
کشد بر جمالی چنین نازنین
به گفتار بنواز این بنده را
یکی بازگو نام فرخنده را
شهنشه نگه سوی ترسا گشود
دل و جان بدان یک نگاهش ربود
نهانی بخندید بر روی او
شد آن خنده پیک خدا سوی او
ز پیغام یزدان دلش زنده شد
به قربانی دوست ارزنده شد
دلش گنج توحید را گشت جای
رهانیدش از بند تثلیث، پای
وزآن پس بدوگفت:کایدر بایست
برو،کشتن من به دست تو نیست
منم پیشوایی، پیمبرنژاد
که نامم به انجیل شد قتل زاد
انو شنطیا نام باب من است
که فرخ بدو انتساب من است
حسینم (ع) پس دختر احمدم (ص)
که دارنده ی دولت سرمدم
خداوند خود را چو ترسا شناخت
به مهرش دل و دین و دانش بباخت
به پوزش ببوسید روی زمین
بگفت: ای به قدرت، مسیح آفرین
بدیدم شب دوش خوابی شگفت
کز آن در برم دل تپیدن گرفت
برفت آن چو بیدار گشتم زیاد
مرا آگهی زان توانی تو داد
همش باز فرما که تعبیرچیست؟
مرا خواب آشفته از بهر کیست؟
چنان است تعبیر آن کاین سپاه
بریزند خونت در این رزمگاه
شوی کشته امروز در راه من
خرامی به فردوس، همراه من
مسیحا کند میهمانی تو را
زمریم رسد شادمانی تو را
چنان زان بشارت، جوان شاد شد
که از بند هر بنده، آزاد شد
به آیین احمد (ص) در آورد سر
ببست از پی یاری شه، کمر
همان خنجر آبگون بر گرفت
ز بالین شه، راه لشگر گرفت
چو دیدش عمر گفت او را که هان
چه کردی ابا دشمنت، ای جوان؟
بگفتش: که باز آمدم تا به خون
کشم یال تو ای به بد رهنمون
سزاوار کشتن به دستم، تویی
که سازی چو اهریمنان جادویی
بگفت این و تازان به دشت نبرد
بدان خنجر، آهنگ آن دیو کرد
تن خویش را مرد حق ناسپاس
از آن خنجر جانگزا داشت پاس
پرستنده گان را به رزمش گماشت
بدو هر تنی دست و تیغی فراشت
دلیرانه برخی بکشت از سپاه
سپس جان خود کرد برخی شاه
روانش به باغ جنان، جا نمود
ز یزدان بر او باد هر دم درود
وزان پس دگرگونه شد روزگار
شهنشاه را آمد انجام کار
کنون ای نیوشنده، بگمار هوش
که تا من به افغان و آه و خروش
بگویم ز انجامش کار شاه
که او را چه پیش آمد از کینه خواه
دلی باید اینجا ز سنگ و ز روی
که یارد از این داستان گفتگوی
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۱۴ - رفتن ابراهیم به دیر راهب
خروشید راهب که خانه خدای
منم اندر این بر کشیده سرای
بگفتند: ما را به توکار نیست
ولیکن ندانیم کاین مرد کیست
بگفتا: که این راهب نامور
مرا هست پور برادر پدر
بگفتند: بی اذن سالار راد
نیاریم کس را به دژ راه داد
بمانید لختی بر پاسبان
که خواهیم دستوری از مرزبان
بماندند ناچار بر جای خویش
در اندیشه دل تا چه آید به پیش
چو رفتند و گفتند با بدسیر
به بر خواندشان تا که جوید خبر
براهیم را چونکه با وی بدید
همی خیره بر چهر او بنگرید
براهیم دردل همی با نیاز
بگفتا: که ای داور چاره ساز
مرا زین بد اندیش پوشیده دار
یکی پرده اش در بر دیده دار
بدان شه که در راه تو داد جان
زکشتن مرا بخش چندان امان
که خواهم ز بدخواه خون امام
چو این بگذرد دیگرم نیست کام
دلش گرم راز و زبان بد خموش
که الهامش آمد ز فرخ سروش
بگفتش میاورد به دل هیچ باک
که آمد گشایش ز یزدان پاک
زشادی براهیم را رخ شکفت
پس آنگه بداختر به راهب بگفت:
که برگوی دشمن کجا و دو چند
چه دارند اندیشه این هوشمند؟
بگفتا به نزدیک این جایگاه
تن آسان نشسته است کوفی سپاه
طلایه برون کرده از چار سوی
به دشمن ببسته ره جستجوی
ره آگهی بیش از اینم نبود
دژم گشت چون گشت او را شنود
بگفتا به یاران خود با هراس
که نیکو بدارید یک لحظه پاس
مگر من دمی سر به بستر نهم
زکین براهیم اشتر رهم
گذارید کاین راهب و خویش او
سوی حجره ی خود گذارند رو
بگفت این و خوابید، زان پس کشیش
سوس خوابگه برد مهمان خویش
یکی سفره گسترد و در وی گذاشت
برمیهمان آنچه در خانه داشت
چو نان خورده شد رفت و آورد می
چنان کان بدی رسم و آیین وی
براهیم را گفت: ترکن دماغ
که درظلمت غم بود، می چراغ
براهیم گفتا که در کیش ما
می و خوک خوردن نباشد روا
چو بشنید این راهب حق پرست
بیفکند مینا و ساغر ز دست
ببرد آب و دست و دهان را بشست
شد اسلام وی نزد مهتر درست
بدو گفت: آهسته بیرون خرام
پژوهش کن از حال آن مرد خام
ببینش اگرچشم رفته به خواب
به دوزخ روان سازمش با شتاب
برفت و بدید و بیامد بگفت:
که چشم بداختر چو بختش بخفت
سپهبد چو بشنید بر جست تفت
سوی خوابگاه بداختر برفت
به ناگه برآمد ز درگه خروش
زیاران عبداله تیره هوش
بگفتند: میرا برون آ زدیر
که آمد به یاریت پور زبیر
زبصره کنون مصعب و لشگرش
بیامد، پذیره بشو در برش
از آن مژده عبداله از جای خواب
به پا خاست شادان دل و باشتاب
ز بهر پذیره برون شد ز دیر
ز مرگش رهانید پور زبیر
چو شاگرد شیر خدا این بدید
ز حیرت همی لب به دندان گزید
به ناچار از دیر شد رهسپار
ابا آن سپه جانب رودبار
به راه اندر آن با یکی زان سپاه
نهانی بگفت آن یل رزمخواه
که دارم یکی بدره از سیم و زر
ببخشم مر آن را بدان راهبر
که دیدار مصعب نماید مرا
چو بشنید آن مرد نام زرا
بگفتا: من اینک تو را بنده ام
سوی مصعبت رهنماینده ام
چو یک لخت گشتند دور از سپاه
بدو گفت سالار ناورد خواه
که ای مرد در دل تو را مهر کیست؟
شکفته رخ و نیت از چهر کیست؟
اگر خواهی از تیغ من ایمنی
بگوبا علی (ع) دوست یا دشمنی؟
بگفتا: که از تیغ تو ایمنم
از آن رو که با مرتضی دشمنم
مرا پیشوا نیست از اهل خیر
به دین غیر عبداله بن زبیر
بگفت: ار چنین است پس پیشوای
زمن هدیه گی این زر، ای نیکرای
بد اندیش دست طمع برگشاد
بزد تیغ بر گردنش مردراد
بدانسان که از تن جدا شد سرش
بدل شد به یاقوت، سیم و زرش
ز خون پلید آن دلاور به خاک
دم تیغ الماس گون کرد پاک
وزان جایگه همچو شیر یله
خرامید غران به سوی گله
چو آمد زهامون به نزدیک رود
به مردانگی داد رودش درود
بسی دید کشتی چو ماهی درآب
و یا چون به دریای گردون سحاب
به هر زورقی لشگری نابکار
همه درع پوش و همه ترک دار
درخشان دم تیغ فولاد ناب
چنان سینه ی ماهیان اندر آب
فروزان سر نیزه ی آبرنگ
به کشتی چو در کوه چشم پلنگ
چو لشگر زدریا به هامون رسید
سپهبد یکی کشتی از دور دید
که در آب بودی چو آتش به دود
درازیش پر کرده پهنای رود
فروزان در آن بود چندین چراغ
چو در تیره شب لاله در صحن باغ
تو گفتی زبس بود افروخته
نیستان به دریای چین سوخته
چو زیبا عروسی خوش آراسته
به پیروزه و گوهر و خواسته
چو کشتی زدریا به خشکی رسید
دمان مصعب از وی به هامون کشید
به سر بستی عمامه ی زرنگار
ابر باره ی برق پویش سوار
بزرگان گرفتند پیرامنش
غلامان دوان در بر توسنش
ابر باره گی دوش بر دوش او
روان بود عبداله کینه جو
سپهبد چو شیری که بیند به خشم
بدان هر دو تیره روان، دوخت چشم
چو مصعب گذشت از برسرفراز
نیاورد پیشش چو مردم نماز
بگفتا به عبداله: این مرد کیست؟
از این لشگر ما و را نام چیست؟
که برما نیاورد اصلا درود
نگه کردنش سوی ما خیره بود
بزد بانگ عبداله نابکار
به پروده ی حیدر تاجدار
که ای مرد چون شد به پیش امیر
نکردی کمان قامت همچو تیر؟
به پوزش زمین، زین اسبش ببوس
وگرنه بکوبم سرت از چو کوس
دلاور بدو هیچ پاسخ نداد
سر مصعب از وی بدش پر زباد
رخ از خشم چو نیل گشتش کبود
به عبداله آهسته اینسان سرود:
که این بی گمان نیست از این سپاه
فرستاده ای باشد از کینه خواه
بباید پژوهش نمودن درست
وزان پس به خونش دم تیغ شست
پس آنگاه گفتا به یاران خویش
که این بی ادب را بیارید پیش
غلامان دویدند سوی جوان
چو این دید سالار روشن روان
چو کوهی ز آهن به جای ایستاد
ز دانش نیاورد از خشم یاد
غلامان بگفتند ش: ای بی ادب
تو را خواسته پادشاه عرب
به پوزشگری نزد مهتر بپوی
زروی ادب پاسخ او را بگوی
دلاور نگفت ایچ و زان جای تفت
به همراهشان سوی مصعب برفت
بدو گفت مصعب: که ای سرفراز
چه بودت که ما را نبردی نماز؟
گمانم همانا نه زین لشگری
نوند براهیم بن اشتری
و یا از بزرگان تازی نژاد
یلی هستی و مهتری پاکزاد
که از حشمت ما نبودت نهیب
به ما دیدی از دور همچون رقیب
بگفت آن سرفراز با مرد شوم
که هستم ز اعراب این مرز و بوم
نه سرلشگرم نی پیام آورم
شما را من از جان و دل یاورم
رسوم ادب را ندانم درست
ره مردمی از عرب کس نجست
شنید این چو از وی زبیری نژاد
به بند و زندانش فرمان بداد
هم اندر زمان روز بانش، کشان
ببرد و ببستش به بند گران
یک شیرشد بسته در سلسله
کزو داشتی آسمان زلزله
به ایوان درآمد چو پور زبیر
یکی تخت بنهاد در پیش دیر
سپس گفت با مرد: کای بد گهر
که عامر بدش نام و مره پدر
کز ایدر برو سوی زندان دمان
بگو آرد این بسته را روزبان
بلند اقبال : بخش اول - گزیده‌ای از کرامات و فضایل حضرت امیرالمؤمنین علی ابن ابیطالب (ع)
بخش ۶ - حکایت از اعمش درباره زنی اعمی وچگونگی آن
گویداعمش مکه میرفتیم ما
منزلی را در دهی کردیم جا
اندر آن ده میل گردش کردمی
پس گذر در کوچه ای آوردمی
درب خانه میگذشتم ناگهان
یک زنی دیدم بهصد آه و فغان
زار و رنجور وعلیل وکور بود
کور ازچشم ودش پرنور بو
بود یا رب یا رب او را بر دو لب
چشم می کرد از خدای خود طلب
گفت زامرت ای خدای بی نیاز
آفتاب از سمت مغرب گشت باز
از برای حیدر صفدر علی
بن عم ودامادپیغمبر علی
قرب وجاهش بود پیشت بیشمار
باودهم سوگندت ای پروردگار
بازگردان چشم من را هم به رو
همچو قرص آفتاب از بهر او
دور فرما کوری از من یا غفور
ده مرا چشم وبه چشمم بخش نور
گویداعمش اینکه از آن زن به دل
آتش حیرت مرا شد مشتعل
بس تعجب کردم از گفتار او
شد بهگل پایم از اخلاصش فرو
پس دو دینار زرش هشتم به دست
تا دهم لله غم او راشکست
دست مالید و بدور انداخت زر
گفت ای صاحب زر ظاهر نگر
مر مرا دیدی ذلیل وخوار و زار
کور و رنجور وعلیل و سوگوار
زربه من کردی عطا اف بر تو باد
من نخواهم شد از احسان تو شاد
این تصدق را به مسکینی بده
زاهل شهرم من مبین هستم به ده
دوستداران امیر المؤمنین
بی نیازند از همه روی زمین
نیستند ایشان ذلیل وخوار کس
دور هستند از هوی و از هوس
گنج اعمالشان نیاید درنظر
زر به دیگر کس بده از من گذر
پس به کیسه کردم آن زر را و زود
رفتم آنجائیکه منزلگاه بود
لیک درهر منزل وهر رهگذر
از خیال اونمی رفتم به در
چون به مکه رفتم وباز آمدم
بار دیگر وارد آن ده شدم
رفته تا ز آن زن خبرگیرم چه شد
شد بهاو یا هست کور آن سان که بد
اعتقاد اوثمر آخر چه داد
همچنان غمگین بود یا گشته شاد
چشم او روشن و یاکور است باز
کردچون با اوخدای کارساز
دیدم آن زن را دوچشم روشن است
از غم آزاد او چو سرو گلشن است
پیش رفتم حال پرسیدم ز وی
گفتمش چشم تو روشن گشت کی
گاه و بیگه یادمی کردم زتو
غصه ها پیوسته میخوردم ز تو
شک یزدان را که روشن گشته ای
نوربخش دیده من گشته ای
گفت زن ای مرد بر گوکیستی
مردم این کوی واین ده نیستی
کی مرا دیدی کجا بشناختی
نردیاری را به من کی باختی
گفتمش روزی گذشتم ز این مکان
دیدمت کوری و در آه وفغان
چشم از مهر علی می خواستی
خوب کار خویش را آراستی
یاد اگر داری زری بخشیدمت
خوار وزار و بینوا چون دیدمت
ریختی زر را به دور از روی قهر
شهد درکامم نمودی همچو زهر
اف به من کردی وگشتی تلخکام
حال بهر من به حق آن امام
سرگذشت خویشتن را بازگو
پیش من بنشین زمانی راز گو
چون شدی روشن بکن روشن دلم
خواهم آسان از توگردد مشکلم
گفت زن شش شب همی نالیدمی
روی برخاک زمین مالیدمی
گه خفی دادم قسم گاهی جلی
پاک یزدان را به شاه دین علی
در شب هفتم شب آدینه بود
کایزد از لوح دلم غمها زدود
شخصی آمد پیش وگفت ای زن یقین
دوست هستی با امیر المؤمنین
گفتمش آری علی را دوستم
نیست جز مهرش به مغز و پوستم
با امید مهر او در روز و شب
می کنم حاجت ز رب خود طلب
گفت آن شخص ای کریم ذوالجلال
ای خدای بی مثال بی زوا ل
این زن ار صادق بود از جان و دل
روشنش کن در دلش حسرت مهل
چشم بینائی به او فرما کرم
وارهان او را ز درد ورنج وغم
ناگهان برچشم من مالید دست
گشت روشن چشم من این سان که هست
روشن و بینا ز دست او شدم
داد صهبائی ومست اوشدم
دیدم او راهست مردی سبزپوش
نور ریزد از سر و رویش به دوش
گفتم او را کیستی نام توچیست
بازگو گر در دلت مهر علی است
کز تو روشن گشت چشم کور من
من شدم موی ودستت طور من
از تو منت ها بود برجان من
پر شداز احسان تو دامان من
گفت آن مرد ای زن نیکو سیر
من علی را چاکرم در بحر و بر
نه که من قابل با این منصب کیم
من ز خدام محبان ویم
دان که نامم خضر پیغمبر بود
زندگانی من از حیدر بود
نه ز آب زندگانی زنده ام
زنده ام من چون علی را بنده ام
وز علی جویم مدد در بحر و بر
این بگفت و گشت غایب از نظر
یا امیر المؤمنین ای نور پاک
ای ولی کبریا روحی فداک
خضرا را فرما که فرماید مدد
وارهاند مرمرا هم از رمد
تا ببینم معجزاتت را نکو
چون بلنداقبال گردم مدح گو