عبارات مورد جستجو در ۳ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵۴
کی به آسانی دم آبم میسر میشود
دل به صد خون میگدازم تا لبی تر میشود
گر به اینکلفت فغانم ربشه برگردون زند
سدره تا طوبی ز بار دل صنوبر میشود
سنگ را هم میتوان برداشت بر دوش شرار
گر گرانیهای دل از ناله کمتر میشود
بیکمالی نیست معنی بر زبان خامشان
موج چون در جوی تیغ آسود جوهر میشود
خاک راه فقر بودن آبروی ما بس است
گر مس مردم ز فیضکیمیا زر میشود
نیست بیالقای معنی حیرت سرشار ما
طوطی از آیینهٔ روشن سخنور میشود
حسرت دل را حساب از دیده باید خواستن
هرچه دارد شیشهٔ ما وقف ساغر میشود
در دبستان جنون از بس پریشان دفتریم
صفحهٔ ما را چو دریا موج مسطر میشود
شبنم اشکم عرق گل کردهام یا آبله
کز سراپایم گداز دل مصور میشود
بسکه شرم خودنمایی آب میسازد مرا
آینه در عرض تمثالم شناور میشود
سکته بر طبع روان ظلم است جایز داشتن
بحر میلرزد بر آن موجی که گوهر میشود
بیدل از بیدستگاهی سر به گردون سودهایم
بال ما را ریختن پرواز دیگر میشود
دل به صد خون میگدازم تا لبی تر میشود
گر به اینکلفت فغانم ربشه برگردون زند
سدره تا طوبی ز بار دل صنوبر میشود
سنگ را هم میتوان برداشت بر دوش شرار
گر گرانیهای دل از ناله کمتر میشود
بیکمالی نیست معنی بر زبان خامشان
موج چون در جوی تیغ آسود جوهر میشود
خاک راه فقر بودن آبروی ما بس است
گر مس مردم ز فیضکیمیا زر میشود
نیست بیالقای معنی حیرت سرشار ما
طوطی از آیینهٔ روشن سخنور میشود
حسرت دل را حساب از دیده باید خواستن
هرچه دارد شیشهٔ ما وقف ساغر میشود
در دبستان جنون از بس پریشان دفتریم
صفحهٔ ما را چو دریا موج مسطر میشود
شبنم اشکم عرق گل کردهام یا آبله
کز سراپایم گداز دل مصور میشود
بسکه شرم خودنمایی آب میسازد مرا
آینه در عرض تمثالم شناور میشود
سکته بر طبع روان ظلم است جایز داشتن
بحر میلرزد بر آن موجی که گوهر میشود
بیدل از بیدستگاهی سر به گردون سودهایم
بال ما را ریختن پرواز دیگر میشود
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰
دردمندانیم و مانده بی دوا
همدم و همدرد ما هم درد ما
غرق در دریای بی پایان شدیم
غیر ما دیگر نباشد آشنا
آبرو جوئی بیا از ما بجو
تا بیابی آبروی ما ز ما
رو فنا شو تا بقا یابی ز عشق
بینوا شو تا ازو یابی نوا
بر در میخانه مست افتاده ایم
بی حجاب و فارغ از هر دو سرا
از وجود و از عدم آسوده ایم
باز رسته از فنا و از بقا
رند و سرمستیم در کوی مغان
نعمت الله گر همی جوئی بیا
همدم و همدرد ما هم درد ما
غرق در دریای بی پایان شدیم
غیر ما دیگر نباشد آشنا
آبرو جوئی بیا از ما بجو
تا بیابی آبروی ما ز ما
رو فنا شو تا بقا یابی ز عشق
بینوا شو تا ازو یابی نوا
بر در میخانه مست افتاده ایم
بی حجاب و فارغ از هر دو سرا
از وجود و از عدم آسوده ایم
باز رسته از فنا و از بقا
رند و سرمستیم در کوی مغان
نعمت الله گر همی جوئی بیا
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
دور از توام بجز غم و رنج و ملال چیست
باشم بحال مرگ مپرسم که حال چیست
گفتم خیال وصل تو دارم بخشم گفت
من کیستم که ای تو ترا در خیال چیست
در دم بود کشنده دگر از دوا مگو
بس کن طبیب درد سر این قیل و قال چیست
فریادرس ندیده درین دشت هیچ کس
این آه و ناله جرس هرزه نال چیست
بر باد رفت خاک من از جورت وز من
درد ترا هنوز غبار ملال چیست
نگذشته بطرف چمن گر تو صبحگاه
گل را ز شبنم این عرق انفعال چیست
مشتاق بسکه تشنه لب آب تیغ تست
نشناسد اینکه خون چه و آب زلال چیست
باشم بحال مرگ مپرسم که حال چیست
گفتم خیال وصل تو دارم بخشم گفت
من کیستم که ای تو ترا در خیال چیست
در دم بود کشنده دگر از دوا مگو
بس کن طبیب درد سر این قیل و قال چیست
فریادرس ندیده درین دشت هیچ کس
این آه و ناله جرس هرزه نال چیست
بر باد رفت خاک من از جورت وز من
درد ترا هنوز غبار ملال چیست
نگذشته بطرف چمن گر تو صبحگاه
گل را ز شبنم این عرق انفعال چیست
مشتاق بسکه تشنه لب آب تیغ تست
نشناسد اینکه خون چه و آب زلال چیست