عبارات مورد جستجو در ۵ گوهر پیدا شد:
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۱۲۰ - طلب کردن طغرل شاه حکیم نظامی را
چو داد اندیشه جادو دماغم
ز چشم افسای این لعبت فراغم
ز هر عقلی مبارکبادم آمد
طریق العقل واحد یادم آمد
شکایت گونهای میکردم از بخت
که در بازو کمانی داشتم سخت
بسی تیر از کمان افکنده بودم
نشد بر هیچ کاغذ کازمودم
شکایت چون برانگیزد خروشی
نماند بیبها گوهر فروشی
چنین مهدی که ماهش در نقابست
ز مه بگذر سخن در آفتابست
خریدندش به چندان دلپسندی
رساندندش به چرخ از سربلندی
پذیرفتند چندان ملک و مالم
که باور کردنش آمد محالم
بسی چینی نورد نابریده
بجز مشک از هوا گردی ندیده
همان ختلی خرام خسروانی
سر افسار زر و طوق کیانی
به شریفم حدیث از گنج میرفت
غلام از ده کنیز از پنج میرفت
پذیرشها نگر در کار چون ماند
ستورم چون سقط شد بار چون ماند
پذیرنده چگونه رخت برداشت
زمین کشته را ندروده بگذاشت
بدین افسوس می خوردم دریغی
ز دم بر خویشتن چون شمع تیغی
که ناگه پیکی آمد نامه در دست
به تعجیلم درودی داد و بنشست
که سی روزه سفر کن کاینک از راه
به سی فرسنگی آمد موکب شاه
ترا خواهد که بیند روزکی چند
کلید خویش را مگذار در بند
مثالم داد کاین توقیع شاهست
همه شحنه همه تعویذ را هست
مثال شاه را بر سر نهادم
سه جا بوسیدم و سر بر گشادم
فرو خواندم مر آن فرمان به فرهنگ
کلیدم ز آهن آمد آهن از سنگ
به عزم خدمت شه جستم از جای
در آوردم به پشت بارگی پای
برون راندم سوی صحرا شتابان
گرفته رقص در کوه و بیابان
ز گوران تک ربودم در دویدن
گرو بردم ز مرغان در پریدن
ز رقص ره نمیشد طبع سیرم
ز من رقاصتر مرکب بزیرم
همه ره سجده میبردم قلموار
به تارک راه میرفتم چو پرگار
به هر منزل کزان ره میبردم
دعای دولت شه میشنیدم
بهر چشمه که آبی تازه خوردم
بشکر شه دعائی تازه کردم
نسیم دولت از هر کوه ورودی
ز لطف شاه میدادم درودی
ز مشگین بوی آن حضرت بهرگام
زمین در زیر من چون عنبر خام
چو بر خود رنج ره کوتاه کردم
زمین بوس بساط شاه کردم
درون شد قاصد و شه را خبر کرد
که چشمه بر لب دریا گذر کرد
برون آمد ز درگه حاجب خاص
ز دریا داد گوهرها به غواص
مرا در بزمگاه شاه بردند
عطارد را به برج ماه بردند
نشسته شاه چون تابنده خورشید
به تاج کیقباد و تخت جمشید
زمین بوسش فلک را تشنه کرده
مه از سرهنگ پاسش دشنه خورده
شکوه تاجش از فر جهانگیر
فکنده قیروان را جامه در قیر
طرفداران ز سقسین تا سمرقند
به نوبتگاه درگاهش کمربند
درش بر حمل کشورها گشاده
همه در حمل بر حمل ایستاده
به دریا ماند موج نیل رنگش
که در دل بود هم در هم نهنگش
سر تاج قزلشاه از سر تخت
نهاده تاج دولت بر سر بخت
بهشتی بزمش از بزم بهشتی
ز حوضکهای می پر کرده کشتی
کف رادش به هر کس داده بهری
گهی شهری و گاهی حمل شهری
ز تیغ تنگ چشمان حصاری
قدر خان را در آن در تنگباری
خروش ارغنون و ناله چنگ
رسانیده به چرخ زهره آهنگ
به ریشم زن نواها بر کشیده
بریشم پوش پیراهن دریده
نواها مختلف در پردهسازی
نوازش متفق در جان نوازی
غزلهای نظامی را غزالان
زده بر زخمهای چنگ نالان
گرفته ساقیان می بر کف دست
شهنشه خورده می بدخواه شه مست
چو دادندش خبر کامد نظامی
فزودش شادیی بر شادکامی
شکوه زهد من بر من نگهداشت
نه زان پشمی که زاهد در کله داشت
بفرمود از میان می بر گرفتن
مدارای مرا پی بر گرفتن
به خدمت ساقیان را داشت در بند
به سجده مطربان را کرد خرسند
اشارت کرد کاین یک روز تا شام
نظامی را شویم از رود و از جام
نوای نظم او خوشتر ز رود است
سراسر قولهای او سرود است
چو خضر آمد ز باده سر بتابیم
که آب زندگی با خضر یابیم
پس آنکه حاجب خاص آمد و گفت
درای ای طاق با هر دانشی جفت
درون رفتم تنی لرزنده چون بید
چو ذره کو گراید سوی خورشید
سر خود همچنان بر گردن خویش
سرافکنده فکنده هر دو در پیش
بدان تا بوسم او را چون زمین پای
چو دیدم آسمان برخاست از جای
گرفتم در کنار از دل نوازی
به موری چون سلیمان کرد بازی
من از تمکین او جوشی گرفتم
دو عالم را در آغوشی گرفتم
چو بر پای ایستادم گفت بنشین
به سوگندم نشاند این منزلت بین
قیام خدمتش را نقش بستم
چو گفت اقبال او بنشین نشستم
سخن گفتم چو دولت وقت میدید
سخنهائی که دولت میپسندید
از آن بذله که رضوانش پسندد
زبانی گر به گوش آرد بخندد
نصیحتها که شاهان را بشاید
وصیتها کز او درها گشاید
بسی پالودهای زعفرانی
به شکر خندشان دادم نهانی
گهی چون ابرشان گریه گشادم
گهی چو گل نشاط خنده دادم
چنان گفتم که شاه احسنت میگفت
خرد بیدار میشد جهل میخفت
سماعم ساقیان را کرده مدهوش
مغنی را شه دستان فراموش
در آمد راوی و بر خواند چون در
ثنائی کان بساز از گنج شد پر
حدیثم را چو خسرو گوش میکرد
ز شیرینی دهن پر نوش میکرد
حکایت چون به شیرینی در آمد
حدیث خسرو و شیرین بر آمد
شهنشه دست بر دوشم نهاده
ز تحسین حلقه در گوشم نهاده
شکر ریزان همی کرد از عنایت
حدیث خسرو و شیرین حکایت
که گوهربند بنیادی نهادی
در آن صنعت سخن را داد دادی
گزارشهای بیاندازه کردی
بدان تاریخ ما را تازه کردی
نه گل دارد بدین تری هوائی
نه بلبل زین نوآئین تر نوائی
گشاده خواندن او بیت بر بیت
رگ مفاوج را چون روغن زیت
ز طلق اندودگی کامد حریرش
هم آتش دایه شد هم ز مهریرش
چه حلوا کردهای در جوش این جیش
که هر کو میخورد میگوید العیش
در آن پالوده پالوده چون شیر
ز شیرینی نکردی هیچ تقصیر
عروسی را بدان شیرین سواری
که بودش برقع شیرین عماری
چو بر دندان ما کردی حلالش
چه دندان مزد شد با زلف و خالش
ترا هم بر من و هم بر برادر
معاشی فرض شد چون شیر مادر
برادر کو شهنشاه جهان بود
جهان را هم ملک هم پهلوان بود
بدان نامه که بردی سالها رنج
چه دادت دست مزد از گوهر و گنج
شنیدم قرعهای زد بر خلاصت
دو پاره ده نوشت از ملک خاصت
چه گوئی آن دهت دادند یا نه
مثال ده فرستادند یانه
چو دانستم که خواهد فیض دریا
که گردد کار بازرگان مهیا
همان خاک خراب آباد گردد
به بند افتادهای آزاد گردد
دعای تازهای خواندم چو بختش
به گوهر بر گرفتم پای تختش
چو بر خواندم دعای دولت شاه
ز بازیهای چرخش کردم آگاه
که من یاقوت این تاج مکلل
نه از بهر بها بر بستم اول
دری دیدم به کیوان بر کشیده
به بیمثلی جهان مثلش ندیده
برو نقشی نوشتم تا بماند
دهد بر من در ودی آنکه خواند
مرا مقصود ازین شیرین فسانه
دعای خسروان آمد بهانه
چو شکر خسرو آمد بر زبانم
فسون شکر و شیرین چه خوانم
بلی شاه سعید از خاص خویشم
پذیرفت آنچه فرمودی ز پیشم
چو بحر عمر او کشتی روان کرد
مرا نه جمله عالم را زیان کرد
ولی چون هست شاهی چون تو بر جای
همان شهزادگان کشور آرای
از آن پذرفتهای رغبتانگیز
دگرباره شود بازار من تیز
پذیرفت آن دعا و حمد را شاه
به اخلاصی که بود از دل بدو راه
چو خو با حمد و با اخلاص من کرد
ده حدونیان را خص من کرد
به مملوکی خطی دادم مسلسل
به توقیع قزلشاهی مسجل
که شد بخشیده این ده بر تمامی
ز ما برزاد برزاد نظامی
به ملک طلق دادم بیغرامت
به طلقی ملک او شد تا قیامت
کسی کاین راستی را نیست باور
منش خصم و خدایش باد داور
اگر طعنی زند بر وی خسیسی
بجز وحشت مباد او را انیسی
به لعنت باد تا باشد زمانه
تبارش تیر لعنت را نشانه
چو کار افتادهای را کار شد راست
در گنجینه بگشاد و براراست
درونم را به تأیید الهی
برونم را به خلعتهای شاهی
چو از تشریف خود منشوریم داد
به طاعت گاه خود دستوریم داد
شدم نزدیک شه با بخت مسعود
وزو باز آمدم با تخت محمود
چنان رفتم که سوی کعبه حجاج
چنان باز آمدم کاحمد ز معراج
شنیدم حاسدی زانها که دانی
که دزد کیسه بر باشد نهانی
به یوسف صورتی گرگی همی زاد
به لوزینه درون الماس میداد
کهای گیتی نگشته حق شناست
ز بهر چیست چندینی سپاست
عروسی کاسمان بوسید پایش
دهی ویرانه باشد رو نمایش؟
دهی و آنگه چه ده چون کوره تنگ
که باشد طول و عرضش نیم فرسنگ
ندارد دخل و خرجش کیسهپرداز
سوادش نیم کار ملک ابخاز
چنین دادم جواب حاسد خویش
که نعمت خواره را کفران میندیش
چرا میباید ای سالوک نقاب
در آن ویرانه افتادن چو مهتاب
بحمد من نگر حمدونیان چیست
که یک حمد اینچنین به کانچنان بیست
اگر بینی در آن ده کار و کشتی
مرا در هر سخن بینی بهشتی
گر او دارد ز دانه خوشه پر
من آرم خوشه خوشه دانه در
گر او را ز ابر فیض آب فراتست
مرا در فیض لب آب حیاتست
گر او را بیشهای با استواریست
مرا صد بیشه از عود قماریست
سپاس من نه از وجه منالست
بدان وجهست کاین وجهی حلالست
و گر دارد خرابی سوی او راه
خراب آباد کن بس دولت شاه
ز خرواری صدف یک دانه در به
زلال اندک از طوفان پر به
نه این ده شاه عالم رای آن داشت
که ده بخشد چو خدمت جای آن داشت
ولی چون ملک خرسندیم را دید
ولایت در خور خواهنده بخشید
چو من خرسندم و بخشنده خشنود
تو نقد بوالفضولی خرج کن زود
ز چشم افسای این لعبت فراغم
ز هر عقلی مبارکبادم آمد
طریق العقل واحد یادم آمد
شکایت گونهای میکردم از بخت
که در بازو کمانی داشتم سخت
بسی تیر از کمان افکنده بودم
نشد بر هیچ کاغذ کازمودم
شکایت چون برانگیزد خروشی
نماند بیبها گوهر فروشی
چنین مهدی که ماهش در نقابست
ز مه بگذر سخن در آفتابست
خریدندش به چندان دلپسندی
رساندندش به چرخ از سربلندی
پذیرفتند چندان ملک و مالم
که باور کردنش آمد محالم
بسی چینی نورد نابریده
بجز مشک از هوا گردی ندیده
همان ختلی خرام خسروانی
سر افسار زر و طوق کیانی
به شریفم حدیث از گنج میرفت
غلام از ده کنیز از پنج میرفت
پذیرشها نگر در کار چون ماند
ستورم چون سقط شد بار چون ماند
پذیرنده چگونه رخت برداشت
زمین کشته را ندروده بگذاشت
بدین افسوس می خوردم دریغی
ز دم بر خویشتن چون شمع تیغی
که ناگه پیکی آمد نامه در دست
به تعجیلم درودی داد و بنشست
که سی روزه سفر کن کاینک از راه
به سی فرسنگی آمد موکب شاه
ترا خواهد که بیند روزکی چند
کلید خویش را مگذار در بند
مثالم داد کاین توقیع شاهست
همه شحنه همه تعویذ را هست
مثال شاه را بر سر نهادم
سه جا بوسیدم و سر بر گشادم
فرو خواندم مر آن فرمان به فرهنگ
کلیدم ز آهن آمد آهن از سنگ
به عزم خدمت شه جستم از جای
در آوردم به پشت بارگی پای
برون راندم سوی صحرا شتابان
گرفته رقص در کوه و بیابان
ز گوران تک ربودم در دویدن
گرو بردم ز مرغان در پریدن
ز رقص ره نمیشد طبع سیرم
ز من رقاصتر مرکب بزیرم
همه ره سجده میبردم قلموار
به تارک راه میرفتم چو پرگار
به هر منزل کزان ره میبردم
دعای دولت شه میشنیدم
بهر چشمه که آبی تازه خوردم
بشکر شه دعائی تازه کردم
نسیم دولت از هر کوه ورودی
ز لطف شاه میدادم درودی
ز مشگین بوی آن حضرت بهرگام
زمین در زیر من چون عنبر خام
چو بر خود رنج ره کوتاه کردم
زمین بوس بساط شاه کردم
درون شد قاصد و شه را خبر کرد
که چشمه بر لب دریا گذر کرد
برون آمد ز درگه حاجب خاص
ز دریا داد گوهرها به غواص
مرا در بزمگاه شاه بردند
عطارد را به برج ماه بردند
نشسته شاه چون تابنده خورشید
به تاج کیقباد و تخت جمشید
زمین بوسش فلک را تشنه کرده
مه از سرهنگ پاسش دشنه خورده
شکوه تاجش از فر جهانگیر
فکنده قیروان را جامه در قیر
طرفداران ز سقسین تا سمرقند
به نوبتگاه درگاهش کمربند
درش بر حمل کشورها گشاده
همه در حمل بر حمل ایستاده
به دریا ماند موج نیل رنگش
که در دل بود هم در هم نهنگش
سر تاج قزلشاه از سر تخت
نهاده تاج دولت بر سر بخت
بهشتی بزمش از بزم بهشتی
ز حوضکهای می پر کرده کشتی
کف رادش به هر کس داده بهری
گهی شهری و گاهی حمل شهری
ز تیغ تنگ چشمان حصاری
قدر خان را در آن در تنگباری
خروش ارغنون و ناله چنگ
رسانیده به چرخ زهره آهنگ
به ریشم زن نواها بر کشیده
بریشم پوش پیراهن دریده
نواها مختلف در پردهسازی
نوازش متفق در جان نوازی
غزلهای نظامی را غزالان
زده بر زخمهای چنگ نالان
گرفته ساقیان می بر کف دست
شهنشه خورده می بدخواه شه مست
چو دادندش خبر کامد نظامی
فزودش شادیی بر شادکامی
شکوه زهد من بر من نگهداشت
نه زان پشمی که زاهد در کله داشت
بفرمود از میان می بر گرفتن
مدارای مرا پی بر گرفتن
به خدمت ساقیان را داشت در بند
به سجده مطربان را کرد خرسند
اشارت کرد کاین یک روز تا شام
نظامی را شویم از رود و از جام
نوای نظم او خوشتر ز رود است
سراسر قولهای او سرود است
چو خضر آمد ز باده سر بتابیم
که آب زندگی با خضر یابیم
پس آنکه حاجب خاص آمد و گفت
درای ای طاق با هر دانشی جفت
درون رفتم تنی لرزنده چون بید
چو ذره کو گراید سوی خورشید
سر خود همچنان بر گردن خویش
سرافکنده فکنده هر دو در پیش
بدان تا بوسم او را چون زمین پای
چو دیدم آسمان برخاست از جای
گرفتم در کنار از دل نوازی
به موری چون سلیمان کرد بازی
من از تمکین او جوشی گرفتم
دو عالم را در آغوشی گرفتم
چو بر پای ایستادم گفت بنشین
به سوگندم نشاند این منزلت بین
قیام خدمتش را نقش بستم
چو گفت اقبال او بنشین نشستم
سخن گفتم چو دولت وقت میدید
سخنهائی که دولت میپسندید
از آن بذله که رضوانش پسندد
زبانی گر به گوش آرد بخندد
نصیحتها که شاهان را بشاید
وصیتها کز او درها گشاید
بسی پالودهای زعفرانی
به شکر خندشان دادم نهانی
گهی چون ابرشان گریه گشادم
گهی چو گل نشاط خنده دادم
چنان گفتم که شاه احسنت میگفت
خرد بیدار میشد جهل میخفت
سماعم ساقیان را کرده مدهوش
مغنی را شه دستان فراموش
در آمد راوی و بر خواند چون در
ثنائی کان بساز از گنج شد پر
حدیثم را چو خسرو گوش میکرد
ز شیرینی دهن پر نوش میکرد
حکایت چون به شیرینی در آمد
حدیث خسرو و شیرین بر آمد
شهنشه دست بر دوشم نهاده
ز تحسین حلقه در گوشم نهاده
شکر ریزان همی کرد از عنایت
حدیث خسرو و شیرین حکایت
که گوهربند بنیادی نهادی
در آن صنعت سخن را داد دادی
گزارشهای بیاندازه کردی
بدان تاریخ ما را تازه کردی
نه گل دارد بدین تری هوائی
نه بلبل زین نوآئین تر نوائی
گشاده خواندن او بیت بر بیت
رگ مفاوج را چون روغن زیت
ز طلق اندودگی کامد حریرش
هم آتش دایه شد هم ز مهریرش
چه حلوا کردهای در جوش این جیش
که هر کو میخورد میگوید العیش
در آن پالوده پالوده چون شیر
ز شیرینی نکردی هیچ تقصیر
عروسی را بدان شیرین سواری
که بودش برقع شیرین عماری
چو بر دندان ما کردی حلالش
چه دندان مزد شد با زلف و خالش
ترا هم بر من و هم بر برادر
معاشی فرض شد چون شیر مادر
برادر کو شهنشاه جهان بود
جهان را هم ملک هم پهلوان بود
بدان نامه که بردی سالها رنج
چه دادت دست مزد از گوهر و گنج
شنیدم قرعهای زد بر خلاصت
دو پاره ده نوشت از ملک خاصت
چه گوئی آن دهت دادند یا نه
مثال ده فرستادند یانه
چو دانستم که خواهد فیض دریا
که گردد کار بازرگان مهیا
همان خاک خراب آباد گردد
به بند افتادهای آزاد گردد
دعای تازهای خواندم چو بختش
به گوهر بر گرفتم پای تختش
چو بر خواندم دعای دولت شاه
ز بازیهای چرخش کردم آگاه
که من یاقوت این تاج مکلل
نه از بهر بها بر بستم اول
دری دیدم به کیوان بر کشیده
به بیمثلی جهان مثلش ندیده
برو نقشی نوشتم تا بماند
دهد بر من در ودی آنکه خواند
مرا مقصود ازین شیرین فسانه
دعای خسروان آمد بهانه
چو شکر خسرو آمد بر زبانم
فسون شکر و شیرین چه خوانم
بلی شاه سعید از خاص خویشم
پذیرفت آنچه فرمودی ز پیشم
چو بحر عمر او کشتی روان کرد
مرا نه جمله عالم را زیان کرد
ولی چون هست شاهی چون تو بر جای
همان شهزادگان کشور آرای
از آن پذرفتهای رغبتانگیز
دگرباره شود بازار من تیز
پذیرفت آن دعا و حمد را شاه
به اخلاصی که بود از دل بدو راه
چو خو با حمد و با اخلاص من کرد
ده حدونیان را خص من کرد
به مملوکی خطی دادم مسلسل
به توقیع قزلشاهی مسجل
که شد بخشیده این ده بر تمامی
ز ما برزاد برزاد نظامی
به ملک طلق دادم بیغرامت
به طلقی ملک او شد تا قیامت
کسی کاین راستی را نیست باور
منش خصم و خدایش باد داور
اگر طعنی زند بر وی خسیسی
بجز وحشت مباد او را انیسی
به لعنت باد تا باشد زمانه
تبارش تیر لعنت را نشانه
چو کار افتادهای را کار شد راست
در گنجینه بگشاد و براراست
درونم را به تأیید الهی
برونم را به خلعتهای شاهی
چو از تشریف خود منشوریم داد
به طاعت گاه خود دستوریم داد
شدم نزدیک شه با بخت مسعود
وزو باز آمدم با تخت محمود
چنان رفتم که سوی کعبه حجاج
چنان باز آمدم کاحمد ز معراج
شنیدم حاسدی زانها که دانی
که دزد کیسه بر باشد نهانی
به یوسف صورتی گرگی همی زاد
به لوزینه درون الماس میداد
کهای گیتی نگشته حق شناست
ز بهر چیست چندینی سپاست
عروسی کاسمان بوسید پایش
دهی ویرانه باشد رو نمایش؟
دهی و آنگه چه ده چون کوره تنگ
که باشد طول و عرضش نیم فرسنگ
ندارد دخل و خرجش کیسهپرداز
سوادش نیم کار ملک ابخاز
چنین دادم جواب حاسد خویش
که نعمت خواره را کفران میندیش
چرا میباید ای سالوک نقاب
در آن ویرانه افتادن چو مهتاب
بحمد من نگر حمدونیان چیست
که یک حمد اینچنین به کانچنان بیست
اگر بینی در آن ده کار و کشتی
مرا در هر سخن بینی بهشتی
گر او دارد ز دانه خوشه پر
من آرم خوشه خوشه دانه در
گر او را ز ابر فیض آب فراتست
مرا در فیض لب آب حیاتست
گر او را بیشهای با استواریست
مرا صد بیشه از عود قماریست
سپاس من نه از وجه منالست
بدان وجهست کاین وجهی حلالست
و گر دارد خرابی سوی او راه
خراب آباد کن بس دولت شاه
ز خرواری صدف یک دانه در به
زلال اندک از طوفان پر به
نه این ده شاه عالم رای آن داشت
که ده بخشد چو خدمت جای آن داشت
ولی چون ملک خرسندیم را دید
ولایت در خور خواهنده بخشید
چو من خرسندم و بخشنده خشنود
تو نقد بوالفضولی خرج کن زود
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۶ - در مذمت دشمنان و جاهلان
این ابلهان که بیسبب دشمن منند
بس بوالفضول و یافهدرای و زنخ زنند
اندر مصاف مردی و در شرط شرع و دین
چون خنثی و مخنث نه مرد و نه زنند
مانند نقش رسمی بیاصل و معنیند
گر چه به نزد عامه و خطی مبینند
چون گور کافران ز درون پر عفونتند
گر چه برون به رنگ و نگاری مزینند
در قعر و دوزخند نه جنی نه انسیند
در چاه وحشتند نه یوسف نه بیژنند
هم ناکسند گر چه همی با کسان روند
هم جولهند گرچه همی بر فلک تنند
یکرنگ و با زبان دل من همچو آخرت
وینان به طبع و جامه چو دنیا ملونند
دندانهٔ کلید در دعویند لیک
همچون زبان قفل گه معنی الکنند
زان بیسرند همچو گریبان که از طمع
پیوسته پای بوس خسیسان چو دامنند
دعوی ده کنند ولیکن چو بنگری
هادوریان کوی و گدایان خرمنند
دهقان عقل و جان منم امروز و دیگران
هر کس که هست خوشه چن خرمن منند
فرزند شعر من همه و خصم شعر من
گویی نه مردمند همه ریم آهنند
گاهم چو روی مائدهٔ خود بغارتند
گاهم چو وزن بیهدهٔ خویش بشکنند
از راه خشم دشمن این طبع و خاطرند
وز درد چشم دشمن خورشید روشنند
بس روشنست روز ولیک از شعاع آن
بیروزنند زان که همه بسته روزنند
گر نا ممکنم سوی این قوم ممکن ست
کایشان به نزد عقل و خرد نا ممکنند
تهمت نهند بر من و معنیش کبر و بس
خود در میان کار چو درزی و در زنند
درد دل همه فضلای از فضولیم
عذرست جمله را اگرم جمله دشمنند
من قرص آفتابم روزی ده نجوم
ایشان همند قرص ولی قرص ارزنند
هم خود خورند خویشتن از خشم من از آنک
بوالواسعان و خشک مزاجان برزنند
از خاطر چو تیر و زبان چو تیغ من
پرچین و زرد رخ چو زراندوده جوشند
تا خامشند مطبخیان ضمیرشان
بر دیگ گنده گشته تو گویی نهنبنند
دور از شما و ما چون در آیند در سخن
گویی به وقت کوفتن زهر هاونند
هان ای سنایی ار چه چنین ست تیغ ده
کایشان نه آهنند که ریم خماهنند
درزی صفت مباش برایشان کجا همه
بر رشتهٔ تو خشکتر از مغز سوزنند
مشاطهٔ عروس ضمیر تواند پاک
این نغز پیکران که برین سبز گلشنند
شیر آفرین گلشن روحانیان تویی
ایشان که اند گر به نگاران گلخنند
تو تخت ساز تا حکما رخت برگرند
تو نرد باز تا شعرا مهره بر چنند
بر کن به رفق سبلتشان گر چه دولتند
بشکن به خلق گردنشان گر چه گردنند
آن کرهای به مادر خود گفت چونکه ما
آبی همی خوریم، صفیری همی زنند
مادر به کره گفت: برو بیهده مگوی
تو کار خویش کن که همه ریش میکنند
بس بوالفضول و یافهدرای و زنخ زنند
اندر مصاف مردی و در شرط شرع و دین
چون خنثی و مخنث نه مرد و نه زنند
مانند نقش رسمی بیاصل و معنیند
گر چه به نزد عامه و خطی مبینند
چون گور کافران ز درون پر عفونتند
گر چه برون به رنگ و نگاری مزینند
در قعر و دوزخند نه جنی نه انسیند
در چاه وحشتند نه یوسف نه بیژنند
هم ناکسند گر چه همی با کسان روند
هم جولهند گرچه همی بر فلک تنند
یکرنگ و با زبان دل من همچو آخرت
وینان به طبع و جامه چو دنیا ملونند
دندانهٔ کلید در دعویند لیک
همچون زبان قفل گه معنی الکنند
زان بیسرند همچو گریبان که از طمع
پیوسته پای بوس خسیسان چو دامنند
دعوی ده کنند ولیکن چو بنگری
هادوریان کوی و گدایان خرمنند
دهقان عقل و جان منم امروز و دیگران
هر کس که هست خوشه چن خرمن منند
فرزند شعر من همه و خصم شعر من
گویی نه مردمند همه ریم آهنند
گاهم چو روی مائدهٔ خود بغارتند
گاهم چو وزن بیهدهٔ خویش بشکنند
از راه خشم دشمن این طبع و خاطرند
وز درد چشم دشمن خورشید روشنند
بس روشنست روز ولیک از شعاع آن
بیروزنند زان که همه بسته روزنند
گر نا ممکنم سوی این قوم ممکن ست
کایشان به نزد عقل و خرد نا ممکنند
تهمت نهند بر من و معنیش کبر و بس
خود در میان کار چو درزی و در زنند
درد دل همه فضلای از فضولیم
عذرست جمله را اگرم جمله دشمنند
من قرص آفتابم روزی ده نجوم
ایشان همند قرص ولی قرص ارزنند
هم خود خورند خویشتن از خشم من از آنک
بوالواسعان و خشک مزاجان برزنند
از خاطر چو تیر و زبان چو تیغ من
پرچین و زرد رخ چو زراندوده جوشند
تا خامشند مطبخیان ضمیرشان
بر دیگ گنده گشته تو گویی نهنبنند
دور از شما و ما چون در آیند در سخن
گویی به وقت کوفتن زهر هاونند
هان ای سنایی ار چه چنین ست تیغ ده
کایشان نه آهنند که ریم خماهنند
درزی صفت مباش برایشان کجا همه
بر رشتهٔ تو خشکتر از مغز سوزنند
مشاطهٔ عروس ضمیر تواند پاک
این نغز پیکران که برین سبز گلشنند
شیر آفرین گلشن روحانیان تویی
ایشان که اند گر به نگاران گلخنند
تو تخت ساز تا حکما رخت برگرند
تو نرد باز تا شعرا مهره بر چنند
بر کن به رفق سبلتشان گر چه دولتند
بشکن به خلق گردنشان گر چه گردنند
آن کرهای به مادر خود گفت چونکه ما
آبی همی خوریم، صفیری همی زنند
مادر به کره گفت: برو بیهده مگوی
تو کار خویش کن که همه ریش میکنند
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵۲ - درشکایت از حسودان و دشمنان خود میفرماید
حاسدان بر من حسد کردندو من فردم چنین
داد مظلومان بده ای عز میر مؤمنین
شیر نر تنها بود هرجا و خوکان جفت جفت
ما همه جفتیم و فردست ایزد دادآفرین
حاسدم بر من همی پیشی کند، این زو خطاست
بفسرد چون بشکفد گل پیش ماه فرودین
حاسدم خواهد که او چون من همیگردد به فضل
هر که بیماری دق دارد، کجا گردد سمین
حاسدم گوید: چرا بر من به یک گفتار من
گوژ گشتی چون کمان و تیرگشتی در کمین
گوژ گشتن با چنان حاسد بود از راستی
باژ گونه، راست آید نقش گوژ اندر نگین
حاسدم گوید ببردی دوستانم را ز من
دوستان را خود بر ابرو بود از وی خم و چین
مردم دانا نباشد دوست او یک روز بیش
هر کسی انگشت خود یک ره کند در زولفین
حاسدم گوید چراباشی تو در درگاه شاه
اینت بغضی آشکارا، اینت جهلی راستین
هر کجا باغی بود آنجا بود آواز مرغ
هر کجا مرغی بود آنجا بود تیر سفین
حاسدم گوید که ما پیریم و تو برناتری
نیست با پیران به دانش مردم برنا قرین
گر به پیری دانش بدگوهران افزون شدی
روسیهتر نیستی هر روز ابلیس لعین
حاسدم گوید: چرا خوانند کمتر شعر من
زان تو خوانند هر کس، هم بنات و هم بنین
شعر من ماء معین و شعر تو ماء حمیم
کس خورد ماء حمیمی تا بود ماء معین؟
حاسدم گوید چرا تو خدمت خسرو کنی
روبهان را کرد باید خدمت شیر عرین
پیلبان را روزی اندر خدمت پیلان بود
بندگان را روزی اندر خدمت شاه زمین
حاسدم خواهد که شعر او بود تنها و بس
باز نشناسد کسی بربط ز چنگ رامتین
نه همه حکمت خدا اندر یکی شاعر نهاد
نه همه بویی بود در نافهٔ مشکی عجین
شاعری تشبیب داند، شاعری تشبیه و مدح
مطربی قالوس داند، مطربی شکر توین
حاسدم گوید چرا در پیشگاه مهتران
ما ذلیلیم و حقیر و تو امینی و مکین
قول او بر جهل او، هم حجتست و هم دلیل
فضل من بر عقل من هم شاهدست و هم یمین
حاسدا هرگز نبینی، تا تو باشی روی عقل
دوزخی هرگز نبیند روی و موی حور عین
حاسدا تو شاعری و نیز من هم شاعرم
چون ترا شعر ضعیفست و مرا شعر سمین
شعر تو شعرست، لیکن باطنش پرعیب و عار
کرم بسیاری بود در باطن در ثمین
شعر ناگفتن به از شعری که گوئی نادرست
بچه نازادن به از ششماهه بفکندن جنین
حاسدا تا من بدین درگاه سلطان آمدم
برفتادت غلغل و برخاستت ویل و حنین
گر چنین باشی به هر شاعر که آید نزد شاه
بس که باید بس که باید مر ترا بودن حزین
شاه را سرسبز باد و تن جوان تا هر زمان
شاعران آیندش ازاقصای روم و حد چین
سال پارین با تو ما را چه جدال و جنگ خاست
سال امسالین تو با ما در گرفتی جنگ و کین
باش تا سال دگر نوبت کرا خواهد بدن
تا کرا میبایدم زد بر سر وی پوستین
من ترا از خویشتن در باب شعر و شاعری
کمترین شاعر شناسم، هذه حق الیقین
میر فرمودت که رو یک شعر او را کن جواب
بود سالی و نکردی، ننگ باشد بیش ازین
گر مرا فرموده بودی خسرو بنده نواز
بهتر از دیوان شعرت پاسخی کردی متین
لیکن اشعار ترا آن قدر و آن قیمت نبود
کش بفرمودی جواب این خسرو شاعر گزین
گر تو ای نادان ندانی، هر کسی داند که تو
نیستی با من به گاه شعر گفتن همقرین
من بدانم علم و دین و علم طب و علم نحو
تو ندانی دال و ذال و راء و زاء و سین و شین
من بسی دیوان شعر تازیان دارم ز بر
تو ندانی خواند «الا هبی بصحنک فاصبحین»
خواست از ری خسرو ایران مرا بر سفت پیل
خود ز تو هرگز نیندیشید در چندین سنین
من به فضل از تو فزونم، تو به مال از من فزون
بهترست از مال فضل و بهتر از دنیاست دین
مال تو از شهریار شهریاران گرد گشت
ورنه اندر ری تو سرگین چیدی از هر پارگین
گر نباشد در چنین حالت مزیدی مرترا
عارضی بس باشدت بر لشکر میر متین
هیچ سالی نیست کز دینار، سیصد چارصد
از پی عرض حشم کمتر کنی در آستین
وآنگهی گویی من از شاه جهان شاکر نیم
گرنه نیک آید ازین شه، رخت رو بربند هین
باز شروان شو، بدانجایی که دادنت همی
گوشت خوک مردهٔ یکماهه و نان جوین
مر مرا باری بدین درگاه شاهست آرزو
نز ری و گرگان همی یاد آیدم، نز خافقین
شاعران را در ری و گرگان و در شروان که دید
بدرهٔ عدلی به پشت پیل، آورده به زین
آنچه این مهتر دهد روزی به کمتر شاعری
معتصم هرگز به عمر اندر نداد و مستعین
رو چنین شکری کن و بسیار نسپاسی مکن
تات بخشد بخت نیکو سایهٔ خسرو معین
آنکه او شاکر بود، باشد ز خیل الاکرمین
وانکه ناشاکر بود، باشد ز خیل الاخسرین
داد مظلومان بده ای عز میر مؤمنین
شیر نر تنها بود هرجا و خوکان جفت جفت
ما همه جفتیم و فردست ایزد دادآفرین
حاسدم بر من همی پیشی کند، این زو خطاست
بفسرد چون بشکفد گل پیش ماه فرودین
حاسدم خواهد که او چون من همیگردد به فضل
هر که بیماری دق دارد، کجا گردد سمین
حاسدم گوید: چرا بر من به یک گفتار من
گوژ گشتی چون کمان و تیرگشتی در کمین
گوژ گشتن با چنان حاسد بود از راستی
باژ گونه، راست آید نقش گوژ اندر نگین
حاسدم گوید ببردی دوستانم را ز من
دوستان را خود بر ابرو بود از وی خم و چین
مردم دانا نباشد دوست او یک روز بیش
هر کسی انگشت خود یک ره کند در زولفین
حاسدم گوید چراباشی تو در درگاه شاه
اینت بغضی آشکارا، اینت جهلی راستین
هر کجا باغی بود آنجا بود آواز مرغ
هر کجا مرغی بود آنجا بود تیر سفین
حاسدم گوید که ما پیریم و تو برناتری
نیست با پیران به دانش مردم برنا قرین
گر به پیری دانش بدگوهران افزون شدی
روسیهتر نیستی هر روز ابلیس لعین
حاسدم گوید: چرا خوانند کمتر شعر من
زان تو خوانند هر کس، هم بنات و هم بنین
شعر من ماء معین و شعر تو ماء حمیم
کس خورد ماء حمیمی تا بود ماء معین؟
حاسدم گوید چرا تو خدمت خسرو کنی
روبهان را کرد باید خدمت شیر عرین
پیلبان را روزی اندر خدمت پیلان بود
بندگان را روزی اندر خدمت شاه زمین
حاسدم خواهد که شعر او بود تنها و بس
باز نشناسد کسی بربط ز چنگ رامتین
نه همه حکمت خدا اندر یکی شاعر نهاد
نه همه بویی بود در نافهٔ مشکی عجین
شاعری تشبیب داند، شاعری تشبیه و مدح
مطربی قالوس داند، مطربی شکر توین
حاسدم گوید چرا در پیشگاه مهتران
ما ذلیلیم و حقیر و تو امینی و مکین
قول او بر جهل او، هم حجتست و هم دلیل
فضل من بر عقل من هم شاهدست و هم یمین
حاسدا هرگز نبینی، تا تو باشی روی عقل
دوزخی هرگز نبیند روی و موی حور عین
حاسدا تو شاعری و نیز من هم شاعرم
چون ترا شعر ضعیفست و مرا شعر سمین
شعر تو شعرست، لیکن باطنش پرعیب و عار
کرم بسیاری بود در باطن در ثمین
شعر ناگفتن به از شعری که گوئی نادرست
بچه نازادن به از ششماهه بفکندن جنین
حاسدا تا من بدین درگاه سلطان آمدم
برفتادت غلغل و برخاستت ویل و حنین
گر چنین باشی به هر شاعر که آید نزد شاه
بس که باید بس که باید مر ترا بودن حزین
شاه را سرسبز باد و تن جوان تا هر زمان
شاعران آیندش ازاقصای روم و حد چین
سال پارین با تو ما را چه جدال و جنگ خاست
سال امسالین تو با ما در گرفتی جنگ و کین
باش تا سال دگر نوبت کرا خواهد بدن
تا کرا میبایدم زد بر سر وی پوستین
من ترا از خویشتن در باب شعر و شاعری
کمترین شاعر شناسم، هذه حق الیقین
میر فرمودت که رو یک شعر او را کن جواب
بود سالی و نکردی، ننگ باشد بیش ازین
گر مرا فرموده بودی خسرو بنده نواز
بهتر از دیوان شعرت پاسخی کردی متین
لیکن اشعار ترا آن قدر و آن قیمت نبود
کش بفرمودی جواب این خسرو شاعر گزین
گر تو ای نادان ندانی، هر کسی داند که تو
نیستی با من به گاه شعر گفتن همقرین
من بدانم علم و دین و علم طب و علم نحو
تو ندانی دال و ذال و راء و زاء و سین و شین
من بسی دیوان شعر تازیان دارم ز بر
تو ندانی خواند «الا هبی بصحنک فاصبحین»
خواست از ری خسرو ایران مرا بر سفت پیل
خود ز تو هرگز نیندیشید در چندین سنین
من به فضل از تو فزونم، تو به مال از من فزون
بهترست از مال فضل و بهتر از دنیاست دین
مال تو از شهریار شهریاران گرد گشت
ورنه اندر ری تو سرگین چیدی از هر پارگین
گر نباشد در چنین حالت مزیدی مرترا
عارضی بس باشدت بر لشکر میر متین
هیچ سالی نیست کز دینار، سیصد چارصد
از پی عرض حشم کمتر کنی در آستین
وآنگهی گویی من از شاه جهان شاکر نیم
گرنه نیک آید ازین شه، رخت رو بربند هین
باز شروان شو، بدانجایی که دادنت همی
گوشت خوک مردهٔ یکماهه و نان جوین
مر مرا باری بدین درگاه شاهست آرزو
نز ری و گرگان همی یاد آیدم، نز خافقین
شاعران را در ری و گرگان و در شروان که دید
بدرهٔ عدلی به پشت پیل، آورده به زین
آنچه این مهتر دهد روزی به کمتر شاعری
معتصم هرگز به عمر اندر نداد و مستعین
رو چنین شکری کن و بسیار نسپاسی مکن
تات بخشد بخت نیکو سایهٔ خسرو معین
آنکه او شاکر بود، باشد ز خیل الاکرمین
وانکه ناشاکر بود، باشد ز خیل الاخسرین
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۴ - مطلع سوم
شاعر ساحر منم اندر جهان
در سخن از معجزه صاحب قران
از شجر من شعرا میوه چین
وز صحف من فضلا عشر خوان
وز حسد لفظ گهر پاش من
در خوی خونین شده دریا و کان
نعش و پرن بافته در نظم و نثر
ساخته دیباچهٔ کون و مکان
وز بنهٔ طبع در این خشکسال
نزل بیفکنده و بنهاده خوان
حور شود دست بریده چو من
یوسف خاطر بنمایم عیان
اهل زمان را به زبان خرد
از ملکوت و ملکم ترجمان
وحدت من داده ز دولت خبر
عزلت من کرده به عزت ضمان
برده از آن سوی عدم رخت و بخت
مانده ازین سوی جهان خان و مان
گر کلهم بخشی و گر سر بری
زین نشوم غمگن و ز آن شادمان
من به سخن مبدع و منکر مرا
جوقی ازین سر سبک جان گران
دیدهٔ بینا نه و لاف بصر
گوهر دریا نه و لاف بیان
این چو مگس خون خور و دستاردار
و آن چو خره سرزن و باطیلسان
عقل گریزان ز همه کز خروش
نیک گریزد دل شیر ژیان
شبه شتر مرغ نه اشتر نه مرغ
آتش خواران هوا و هوان
بیت فرومایهٔ این منزحف
قافیهٔ هرزهٔ آن شایگان
خشک عبارت چو سموم تموز
سرد معانی چو دم مهرگان
خنده زنم چون به دو منحول سست
سخت مباهات کنند این و آن
هست عیان تا چه سواری کند
طفل به یک چوب و دو تا ریسمان
خاطر خاقانی و مریم یکی است
وین جهلا جمله یهودی گمان
حجت معصومی مریم بس است
عیسی یکروزه گه امتحان
نشرهٔ من مدح امام است و بس
تا نرسد ز اهرمنانم زیان
پیر دبستان علوم، احمشاد
کز شرفش دهر خرف شد جوان
حشمت او مالک رق رقاب
عصمت او سالک خط جنان
بینش او دید کمین گاه کن
دانش او یافت گذر گاه کان
هست به تایید و خصال اور مزد
قاضی از آن گشت بر اهل جهان
هست جنیبت کش او نفس کل
عالم از آن میرودش در عنان
ای کف تو عالم جودآفرین
جاه تو در عالم جان داستان
معتکفان حرم غیب را
نیست به از خاطر تو میزبان
کنگرهٔ قلعهٔ اسلام را
نیست به از خامهٔ تو دیده بان
از پی کین توختن از خصم تو
آبی زره دارد و آتش سنان
چرخ مرا وقت ثنای تو گفت
تیر ملک نطق ستاره فشان
مادحیام گاه سخن بینظیر
در طلب نام نه در بند نان
طمع نبینی به بر طبع من
پیل که بیند به سر نردبان؟
منذ قضی الله و جف القلم
اصبح فی وصفک رطب اللسان
زین متنحل سخنانم مبین
زین متشاعر لقبانم مدان
دانم و داند خرد پاک تو
موج محیط از تری ناودان
خسته دلم شاید اگر بخشدم
کلک و بنان تو شفای جنان
نیست عجب گر شود از کلک تو
شوره ستان دل من بوستان
بس که بزرگان جهان دادهاند
خرد سران را شرف جاودان
مورچه را جای شود دست جم
سوی مگس وحی کند غیبدان
حق به شبان تاج نبوت دهد
ورنه نبوت چه شناسد شبان
سوی زنی نامه فرستد به لطف
پادشه دام و دد و انس و جان
از در سید سوی گبران رسید
نامهٔ پران و برید روان
نور مه از خار کند سرخ گل
قرص خور از سنگ کند بهرمان
ابر گهر پاشد بر تیره خاک
باد گلستان کند از گلستان
سنت فضل و کرم است این همه
وین همه در وصف تو گفتن توان
ای به وفای تو میان بسته چرخ
وز تو هدی را مدد بیکران
صدر تو میدان کرامات باد
و اسب سعادات تو را زیر ران
محتمل مرقد تو فرقدین
متصل مسند تو شعریان
کلک تو چون نام تو اقلیم گیر
عمر تو چون عقل تو جاوید مان
فتنه ز تو خفته به خواب عروس
دولت بیدار تو را پاسبان
در سخن از معجزه صاحب قران
از شجر من شعرا میوه چین
وز صحف من فضلا عشر خوان
وز حسد لفظ گهر پاش من
در خوی خونین شده دریا و کان
نعش و پرن بافته در نظم و نثر
ساخته دیباچهٔ کون و مکان
وز بنهٔ طبع در این خشکسال
نزل بیفکنده و بنهاده خوان
حور شود دست بریده چو من
یوسف خاطر بنمایم عیان
اهل زمان را به زبان خرد
از ملکوت و ملکم ترجمان
وحدت من داده ز دولت خبر
عزلت من کرده به عزت ضمان
برده از آن سوی عدم رخت و بخت
مانده ازین سوی جهان خان و مان
گر کلهم بخشی و گر سر بری
زین نشوم غمگن و ز آن شادمان
من به سخن مبدع و منکر مرا
جوقی ازین سر سبک جان گران
دیدهٔ بینا نه و لاف بصر
گوهر دریا نه و لاف بیان
این چو مگس خون خور و دستاردار
و آن چو خره سرزن و باطیلسان
عقل گریزان ز همه کز خروش
نیک گریزد دل شیر ژیان
شبه شتر مرغ نه اشتر نه مرغ
آتش خواران هوا و هوان
بیت فرومایهٔ این منزحف
قافیهٔ هرزهٔ آن شایگان
خشک عبارت چو سموم تموز
سرد معانی چو دم مهرگان
خنده زنم چون به دو منحول سست
سخت مباهات کنند این و آن
هست عیان تا چه سواری کند
طفل به یک چوب و دو تا ریسمان
خاطر خاقانی و مریم یکی است
وین جهلا جمله یهودی گمان
حجت معصومی مریم بس است
عیسی یکروزه گه امتحان
نشرهٔ من مدح امام است و بس
تا نرسد ز اهرمنانم زیان
پیر دبستان علوم، احمشاد
کز شرفش دهر خرف شد جوان
حشمت او مالک رق رقاب
عصمت او سالک خط جنان
بینش او دید کمین گاه کن
دانش او یافت گذر گاه کان
هست به تایید و خصال اور مزد
قاضی از آن گشت بر اهل جهان
هست جنیبت کش او نفس کل
عالم از آن میرودش در عنان
ای کف تو عالم جودآفرین
جاه تو در عالم جان داستان
معتکفان حرم غیب را
نیست به از خاطر تو میزبان
کنگرهٔ قلعهٔ اسلام را
نیست به از خامهٔ تو دیده بان
از پی کین توختن از خصم تو
آبی زره دارد و آتش سنان
چرخ مرا وقت ثنای تو گفت
تیر ملک نطق ستاره فشان
مادحیام گاه سخن بینظیر
در طلب نام نه در بند نان
طمع نبینی به بر طبع من
پیل که بیند به سر نردبان؟
منذ قضی الله و جف القلم
اصبح فی وصفک رطب اللسان
زین متنحل سخنانم مبین
زین متشاعر لقبانم مدان
دانم و داند خرد پاک تو
موج محیط از تری ناودان
خسته دلم شاید اگر بخشدم
کلک و بنان تو شفای جنان
نیست عجب گر شود از کلک تو
شوره ستان دل من بوستان
بس که بزرگان جهان دادهاند
خرد سران را شرف جاودان
مورچه را جای شود دست جم
سوی مگس وحی کند غیبدان
حق به شبان تاج نبوت دهد
ورنه نبوت چه شناسد شبان
سوی زنی نامه فرستد به لطف
پادشه دام و دد و انس و جان
از در سید سوی گبران رسید
نامهٔ پران و برید روان
نور مه از خار کند سرخ گل
قرص خور از سنگ کند بهرمان
ابر گهر پاشد بر تیره خاک
باد گلستان کند از گلستان
سنت فضل و کرم است این همه
وین همه در وصف تو گفتن توان
ای به وفای تو میان بسته چرخ
وز تو هدی را مدد بیکران
صدر تو میدان کرامات باد
و اسب سعادات تو را زیر ران
محتمل مرقد تو فرقدین
متصل مسند تو شعریان
کلک تو چون نام تو اقلیم گیر
عمر تو چون عقل تو جاوید مان
فتنه ز تو خفته به خواب عروس
دولت بیدار تو را پاسبان
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۳۳ - شکوه
فلان سفیه که بر فضل من نهاد انگشت
به مجمع فضلا باز شد مراورا مشت
فضیحت است که تسخر زند به کهنه شراب
عصیر تازه کهنابرده زحمت چرخشت
خطاست کز پس چل سال شاعری شنوم
ز بیست ساله ی ... نادرست حرف درشت
ز خدمت وطنی هیچ گونه دم نزنم
که گوژ گشت ز اندوه حادثاتم پشت
به نظم و نثر مجرّد چرا نیارم فخر
که تابناک ترند از دلایل زردشت
فنون شاعری و نثر خوب و نظم بدیع
مرا به دست چو انگشتری است در انگشت
برای خاطر پروین و اعتصامالملک
من و رشید و دگر خلق را نباید کشت
به مجمع فضلا باز شد مراورا مشت
فضیحت است که تسخر زند به کهنه شراب
عصیر تازه کهنابرده زحمت چرخشت
خطاست کز پس چل سال شاعری شنوم
ز بیست ساله ی ... نادرست حرف درشت
ز خدمت وطنی هیچ گونه دم نزنم
که گوژ گشت ز اندوه حادثاتم پشت
به نظم و نثر مجرّد چرا نیارم فخر
که تابناک ترند از دلایل زردشت
فنون شاعری و نثر خوب و نظم بدیع
مرا به دست چو انگشتری است در انگشت
برای خاطر پروین و اعتصامالملک
من و رشید و دگر خلق را نباید کشت