عبارات مورد جستجو در ۱۳ گوهر پیدا شد:
نظامی گنجوی : شرف نامه
بخش ۵۲ - جنگ چهارم اسکندر با روسیان
چو خورشید برزد سر از سبز میل
فرو شست گردون قبا را ز نیل
دگر باره شیران نمودند شور
ز گوران همه دشت کردند گور
به غلغل درآمد جرس با درای
بجوشید خون از دم کرنای
ز فریاد شیپور و آواز کوس
پدید آمد از سرخ گل سندروس
همان جودره سوی میدان شتافت
که در خود یکی ذره سستی نیافت
دگر باره هندی چو شیر سیاه
درافکند ختلی به ناوردگاه
یکی چابکی کرد با جودره
نمیرفت بر کار زخمی سره
هم آخر در ابرو یکی چین فکند
سر جودره بر سر زین فکند
برآورد از افکندنش کام خویش
سپردش به نعل ره انجام خویش
دلیرانه میگشت و میخواست مرد
تهی کرد جای از بسی هم نبرد
یکی نامور بود طرطوس نام
به مردی درآورده در روس نام
چو سرخ اژدهائی به پیچندگی
همه بر هلاکش بسیچندگی
سوی هندی آمد چو سیلی به جوش
که از کوه در پستی آرد خروش
در آن داوریهای بیگانگی
نمودند بسیار مردانگی
سرانجام روسی یکی حمله کرد
کزان عود هندی برآورد گرد
بپرداخت از خونش اندام را
چو میریخت بر سنگ زد جام را
ز سر ترگ برداشت گفتا منم
هژبری کزین گونه شیر افکنم
مرا مادر من که طرطوس خواند
به روسی زبان رستم روس خواند
کسی کو زند بر من ابرو گره
کفن به که پوشد به جای زره
ز میدان نخواهم شدن باز جای
مگر لشگری را درارم ز پای
شه از کشتن هندی و زخم روس
بپیچید بر خود چو زلف عروس
بران بود کارد عنان سوی جنگ
دگر باره در عزمش آمد درنگ
چپ و راست میدید تا از سپاه
که خواهد شد از کینه ور کینه خواه
روان کرد مرکب شتابندهای
ز پولاد چین برق تابندهای
همایون سواری چو غرنده شیر
توانا و چابک عنان و دلیر
چنان غرق در آهن اندام او
که بیدانه جز بر نفس کام او
به جولان زدن سرفرازی کنان
به شمشیر چون برق بازی کنان
از آن چابکیها که میکرد چست
برابر شده دست بدخواه سست
بران روسی افکند مرکب چو باد
به تیغ آزمائی بغل برگشاد
چنان زد که از تیغ گردن زنش
سر دشمن افتاد در دامنش
از آن شیر دلتر سواری دگر
درآمد به پرخاش چون شیر نر
به زخمی دگر هم سرافکنده شد
چنین تا سری چند برکنده شد
فزون از چهل روسی کوه پشت
به آسانی آن شیر جنگی بکشت
بهر سو که میراند شبرنگ را
ز خون لعل کرد آهنش سنگ را
به هر حمله کانگیخت از هر دری
فرو ریخت از روسیان لشگری
چو بر خون شتابنده شد نیش او
نیامد کس از بیم در پیش او
یکی حمله نیک را ساز داد
عنان را به چابک عنان باز داد
در آن حمله کان کوه آهسته کرد
صد افکند و صد کشت و صد خسته کرد
شه از شیر مردیش حیران شده
بران دست و تیغ آفرین خوان شده
بدین گونه میکرد پیگارها
همی ریخت آتش در آن خارها
فلک تا نشد بر سرش مشگسای
نیامد ز آوردگه باز جای
چو در برقع کوه رفت آفتاب
سر روز روشن درآمد به خواب
شب تیره چون اژدهای سیاه
ز ماهی برآورد سر سوی ماه
سیه کرد بر شیروان راه را
فرو برد چون اژدها ماه را
سوار شبیخون بر از تاختن
برآسود و آمد به شب ساختن
به تاریکی شب چنان شد نهان
که نشناختن هیچکس در جهان
شه از مردی آن سوار دلیر
گمان برد کان شیر دل بود شیر
در اندیشه میگفت کان شهریار
که امروز کرد آنچنان کارزار
دریغا اگر روی او دیدمی
صدش گنج سربسته بخشیدمی
قوی بازوئی کرد و خلقی بکشت
چو بازوی خویشم قوی کرد پشت
نبود آدمی بود شیر عرین
که بادا بران شیر مرد آفرین
فرو شست گردون قبا را ز نیل
دگر باره شیران نمودند شور
ز گوران همه دشت کردند گور
به غلغل درآمد جرس با درای
بجوشید خون از دم کرنای
ز فریاد شیپور و آواز کوس
پدید آمد از سرخ گل سندروس
همان جودره سوی میدان شتافت
که در خود یکی ذره سستی نیافت
دگر باره هندی چو شیر سیاه
درافکند ختلی به ناوردگاه
یکی چابکی کرد با جودره
نمیرفت بر کار زخمی سره
هم آخر در ابرو یکی چین فکند
سر جودره بر سر زین فکند
برآورد از افکندنش کام خویش
سپردش به نعل ره انجام خویش
دلیرانه میگشت و میخواست مرد
تهی کرد جای از بسی هم نبرد
یکی نامور بود طرطوس نام
به مردی درآورده در روس نام
چو سرخ اژدهائی به پیچندگی
همه بر هلاکش بسیچندگی
سوی هندی آمد چو سیلی به جوش
که از کوه در پستی آرد خروش
در آن داوریهای بیگانگی
نمودند بسیار مردانگی
سرانجام روسی یکی حمله کرد
کزان عود هندی برآورد گرد
بپرداخت از خونش اندام را
چو میریخت بر سنگ زد جام را
ز سر ترگ برداشت گفتا منم
هژبری کزین گونه شیر افکنم
مرا مادر من که طرطوس خواند
به روسی زبان رستم روس خواند
کسی کو زند بر من ابرو گره
کفن به که پوشد به جای زره
ز میدان نخواهم شدن باز جای
مگر لشگری را درارم ز پای
شه از کشتن هندی و زخم روس
بپیچید بر خود چو زلف عروس
بران بود کارد عنان سوی جنگ
دگر باره در عزمش آمد درنگ
چپ و راست میدید تا از سپاه
که خواهد شد از کینه ور کینه خواه
روان کرد مرکب شتابندهای
ز پولاد چین برق تابندهای
همایون سواری چو غرنده شیر
توانا و چابک عنان و دلیر
چنان غرق در آهن اندام او
که بیدانه جز بر نفس کام او
به جولان زدن سرفرازی کنان
به شمشیر چون برق بازی کنان
از آن چابکیها که میکرد چست
برابر شده دست بدخواه سست
بران روسی افکند مرکب چو باد
به تیغ آزمائی بغل برگشاد
چنان زد که از تیغ گردن زنش
سر دشمن افتاد در دامنش
از آن شیر دلتر سواری دگر
درآمد به پرخاش چون شیر نر
به زخمی دگر هم سرافکنده شد
چنین تا سری چند برکنده شد
فزون از چهل روسی کوه پشت
به آسانی آن شیر جنگی بکشت
بهر سو که میراند شبرنگ را
ز خون لعل کرد آهنش سنگ را
به هر حمله کانگیخت از هر دری
فرو ریخت از روسیان لشگری
چو بر خون شتابنده شد نیش او
نیامد کس از بیم در پیش او
یکی حمله نیک را ساز داد
عنان را به چابک عنان باز داد
در آن حمله کان کوه آهسته کرد
صد افکند و صد کشت و صد خسته کرد
شه از شیر مردیش حیران شده
بران دست و تیغ آفرین خوان شده
بدین گونه میکرد پیگارها
همی ریخت آتش در آن خارها
فلک تا نشد بر سرش مشگسای
نیامد ز آوردگه باز جای
چو در برقع کوه رفت آفتاب
سر روز روشن درآمد به خواب
شب تیره چون اژدهای سیاه
ز ماهی برآورد سر سوی ماه
سیه کرد بر شیروان راه را
فرو برد چون اژدها ماه را
سوار شبیخون بر از تاختن
برآسود و آمد به شب ساختن
به تاریکی شب چنان شد نهان
که نشناختن هیچکس در جهان
شه از مردی آن سوار دلیر
گمان برد کان شیر دل بود شیر
در اندیشه میگفت کان شهریار
که امروز کرد آنچنان کارزار
دریغا اگر روی او دیدمی
صدش گنج سربسته بخشیدمی
قوی بازوئی کرد و خلقی بکشت
چو بازوی خویشم قوی کرد پشت
نبود آدمی بود شیر عرین
که بادا بران شیر مرد آفرین
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳۷۲
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۶۱ - در مدح امیر ابو یعقوب یوسف و تهنیت ولادت پسری از وی
مرا بپرسید از رنج راه و شغل سفر
بت من آن صنم ماهروی سیمین بر
نخست گفت که جانا ترا چه شد که چنین
شکسته گونه ای و کار بر تو گشته غیر
چو سرو سیمین بودی چو نال زرد شدی
مگر ز رنج بنالیده ای براه اندر
مگر دل تو بجای دگر فریفته شد
مگر ز عشق کسی پر خمار داری سر
مگر ترا ز کس نکبتی رسید بروی
مگر مخاطره ای کرده ای بجای خطر
مگر ز خوابگه شیر برگرفتی صید
مگر ز بازوی سیمرغ باز کردی پر
مگر ز مار سیه داشتی بشب بالین
مگر ز کژدم جراره داشتی بستر
مگر هوای دلی از تو بستدند بقهر
مگر شرنگ غذا کرده ای بجای شکر
جواب دادم کای ماه روی غالیه موی
نه من زرنج کشیدن چنین شدم لاغر
مرا جدایی درگاه میر ابو یعقوب
چنین نزار و سر افکنده کرد و خسته جگر
سه ماه بودم دور از در سرای امیر
مرا درین سه مه اندر نه خواب بود و نه خور
کنون که باز رسیدم بدین مظفر شاه
کنون که چشم فکندم بدین مبارک در
قوی شدم به امید و غنی شدم به نشاط
دلم گرفت قرار و غمم رسید بسر
بوقتی آمدم اینجا که در گهر بفزود
یکی فریشته زین خسرو فریشته فر
یکی فریشته آمدبه خوشترین هنگام
یکی فریشته آمد به بهترین اختر
به طالعی که امارت همی فزود شرف
به ساعتی که سعادت همی نمود اثر
اگر همی به پسر تهنیت شود واجب
بدین پسر که ملک یافته ست واجب تر
که این خجسته پسر، وین بزرگوار خلف
زهر دوسوی بزرگ آمد و شریف گهر
سپه کشان پسرانرا ز بهر خدمت او
همی دهند هم از کودکی کلاه و کمر
بنیکویی پدرش را امیدهاست درو
وفا کناد خدای اندر و امید پدر
امیر یوسف را اندر اینجهان شجریست
که جز بشارت و جز تهنیت ندارد بر
گمان برم که من اندر زمین همان شجرم
شجر که دید نیایش بر و ستایش گر ؟
شجر نباشم ،لیکن گمان برم که خدای
ز بهر تهنیت میرم آفرید مگر؟
که تا بخدمت او اندرم همی نرسم
ز شغل تهنیت او بشغلهای دگر
گهش بپیل کنم تهنیت گهش بغلام
گهی بحاجب شایسته و گهی بپسر
همیشه حال چنین باد و روزگار چنین
امیر شاد و بدو شاد کهتر و مهتر
بشاد کامی در کاخ نو نشسته بعیش
ز کاخ بر شده تا زهره ناله مزمر
چگونه کاخی، کاخی چو گنبد هرمان
ز پای تا سر، چون مصحفی نبشته بزر
چهار صفه و از هر یکی گشاده دری
چنانکه چشم کند از چهار گوشه نظر
دری ازو سوی باغ و دری ازو سوی راغ
دری از و سوی بحر و دری از و سوی بر
سپید کرده بکافور سوده و بگلاب
بکار برده در و یشم ترکی ومرمر
بجای شنگرف اندر نگار هاش عقیق
بجای ساروج اندر مسامهاش درر
بسقفش اندر عود سپید و چندن سرخ
بخاکش اندر مشک سیاه و عنبرتر
چو بخت میر بلند و چو عزم میر قوی
چوخوی میر بدیع و چو لفظ او در خور
ز برج او بتوان برد ز آسمان پروین
ز بام او بتوان دید سد اسکندر
اگر چه سیر قمر بر صحیفه فلکست
برابر سر دیوار اوست سیر قمر
ز بس بلندی بالای او، نداند کرد
شمار کنگره برج او ستاره شمر
فرود کاخ یکی بوستان چو باغ بهشت
هزار گونه درو شکل و تندس دلبر
ز لاله های مخالف میانش چون فرخار
ز سروهای مرادف کرانش چون کشمر
هزار دستان بر شاخ سرو او بخروش
چو عاشقان فراق آزموده وقت سحر
چو زلف خوبان در جویهاش مرز نگوش
چو خط خوبان بر مرزهاش سیسنبر
سپهر برده ازین کاخ و بوستان خجلت
خدایگانا! زین کاخ و بوستان بر خور
خجسته ای ز همه خسروان بفضل و هنر
بقدر و منزلت از هفت آسمان بگذر
بروز بزم حدیثی ز تو و صد بدره
به روز رزم غلامی ز تو و صد لشکر
ستوده ای بکمال و ستوده ای بجمال
ستوده ای به نوال و ستوده ای به سیر
مقدمی به علوم و مقدمی به ادب
مقدمی به سخا و مقدمی به هنر
بسا کسا که نه چون منظرست مخبر او
تراست منظر زیبا موافق مخبر
ز مردی آنچه تو کردی همی به اندک سال
بسال های فراوان نکرد رستم زر
گر اوبصیدگه اندر غزال گور فکند
تو شیر شرزه فکندی وکرگ شیر شکر
وگر که رستم پیلی بکشت در خردی
هزار پیل دمان کشته ای تو در بربر
نکو دلی و نکو مذهب ونکو سیرت
نکو خویی و نکو مخبر و نکو منظر
همیشه از پی کین خواستن ز دشمن دین
قبای تو زره است و کلاه تو مغفر
همه کسی ز قضا و قدر بترسد وباز
ز ناوک تو بترسد همی قضا و قدر
چه ابربا کف دینار بار تو و چه گرد
چه بحر بادل پهناور تو و چه شمر
کسیکه بسته بود نام چاکریت بدو
زمانه بنده او باشد و فلک چاکر
بروز معرکه از تو حذر نداند کرد
کسی که او ز قضای خدای کرد حذر
همیشه تا نبود نزد مردم بخرد
گمان بجای یقین وعیان بجای خبر
امیر باش و خداوند و پادشاه جهان
زمانه پیش تو از هر بدی همیشه سپر
نهاده ملکان را بکام خود برگیر
خنیده ملکان را به ایمنی بر خور
بت من آن صنم ماهروی سیمین بر
نخست گفت که جانا ترا چه شد که چنین
شکسته گونه ای و کار بر تو گشته غیر
چو سرو سیمین بودی چو نال زرد شدی
مگر ز رنج بنالیده ای براه اندر
مگر دل تو بجای دگر فریفته شد
مگر ز عشق کسی پر خمار داری سر
مگر ترا ز کس نکبتی رسید بروی
مگر مخاطره ای کرده ای بجای خطر
مگر ز خوابگه شیر برگرفتی صید
مگر ز بازوی سیمرغ باز کردی پر
مگر ز مار سیه داشتی بشب بالین
مگر ز کژدم جراره داشتی بستر
مگر هوای دلی از تو بستدند بقهر
مگر شرنگ غذا کرده ای بجای شکر
جواب دادم کای ماه روی غالیه موی
نه من زرنج کشیدن چنین شدم لاغر
مرا جدایی درگاه میر ابو یعقوب
چنین نزار و سر افکنده کرد و خسته جگر
سه ماه بودم دور از در سرای امیر
مرا درین سه مه اندر نه خواب بود و نه خور
کنون که باز رسیدم بدین مظفر شاه
کنون که چشم فکندم بدین مبارک در
قوی شدم به امید و غنی شدم به نشاط
دلم گرفت قرار و غمم رسید بسر
بوقتی آمدم اینجا که در گهر بفزود
یکی فریشته زین خسرو فریشته فر
یکی فریشته آمدبه خوشترین هنگام
یکی فریشته آمد به بهترین اختر
به طالعی که امارت همی فزود شرف
به ساعتی که سعادت همی نمود اثر
اگر همی به پسر تهنیت شود واجب
بدین پسر که ملک یافته ست واجب تر
که این خجسته پسر، وین بزرگوار خلف
زهر دوسوی بزرگ آمد و شریف گهر
سپه کشان پسرانرا ز بهر خدمت او
همی دهند هم از کودکی کلاه و کمر
بنیکویی پدرش را امیدهاست درو
وفا کناد خدای اندر و امید پدر
امیر یوسف را اندر اینجهان شجریست
که جز بشارت و جز تهنیت ندارد بر
گمان برم که من اندر زمین همان شجرم
شجر که دید نیایش بر و ستایش گر ؟
شجر نباشم ،لیکن گمان برم که خدای
ز بهر تهنیت میرم آفرید مگر؟
که تا بخدمت او اندرم همی نرسم
ز شغل تهنیت او بشغلهای دگر
گهش بپیل کنم تهنیت گهش بغلام
گهی بحاجب شایسته و گهی بپسر
همیشه حال چنین باد و روزگار چنین
امیر شاد و بدو شاد کهتر و مهتر
بشاد کامی در کاخ نو نشسته بعیش
ز کاخ بر شده تا زهره ناله مزمر
چگونه کاخی، کاخی چو گنبد هرمان
ز پای تا سر، چون مصحفی نبشته بزر
چهار صفه و از هر یکی گشاده دری
چنانکه چشم کند از چهار گوشه نظر
دری ازو سوی باغ و دری ازو سوی راغ
دری از و سوی بحر و دری از و سوی بر
سپید کرده بکافور سوده و بگلاب
بکار برده در و یشم ترکی ومرمر
بجای شنگرف اندر نگار هاش عقیق
بجای ساروج اندر مسامهاش درر
بسقفش اندر عود سپید و چندن سرخ
بخاکش اندر مشک سیاه و عنبرتر
چو بخت میر بلند و چو عزم میر قوی
چوخوی میر بدیع و چو لفظ او در خور
ز برج او بتوان برد ز آسمان پروین
ز بام او بتوان دید سد اسکندر
اگر چه سیر قمر بر صحیفه فلکست
برابر سر دیوار اوست سیر قمر
ز بس بلندی بالای او، نداند کرد
شمار کنگره برج او ستاره شمر
فرود کاخ یکی بوستان چو باغ بهشت
هزار گونه درو شکل و تندس دلبر
ز لاله های مخالف میانش چون فرخار
ز سروهای مرادف کرانش چون کشمر
هزار دستان بر شاخ سرو او بخروش
چو عاشقان فراق آزموده وقت سحر
چو زلف خوبان در جویهاش مرز نگوش
چو خط خوبان بر مرزهاش سیسنبر
سپهر برده ازین کاخ و بوستان خجلت
خدایگانا! زین کاخ و بوستان بر خور
خجسته ای ز همه خسروان بفضل و هنر
بقدر و منزلت از هفت آسمان بگذر
بروز بزم حدیثی ز تو و صد بدره
به روز رزم غلامی ز تو و صد لشکر
ستوده ای بکمال و ستوده ای بجمال
ستوده ای به نوال و ستوده ای به سیر
مقدمی به علوم و مقدمی به ادب
مقدمی به سخا و مقدمی به هنر
بسا کسا که نه چون منظرست مخبر او
تراست منظر زیبا موافق مخبر
ز مردی آنچه تو کردی همی به اندک سال
بسال های فراوان نکرد رستم زر
گر اوبصیدگه اندر غزال گور فکند
تو شیر شرزه فکندی وکرگ شیر شکر
وگر که رستم پیلی بکشت در خردی
هزار پیل دمان کشته ای تو در بربر
نکو دلی و نکو مذهب ونکو سیرت
نکو خویی و نکو مخبر و نکو منظر
همیشه از پی کین خواستن ز دشمن دین
قبای تو زره است و کلاه تو مغفر
همه کسی ز قضا و قدر بترسد وباز
ز ناوک تو بترسد همی قضا و قدر
چه ابربا کف دینار بار تو و چه گرد
چه بحر بادل پهناور تو و چه شمر
کسیکه بسته بود نام چاکریت بدو
زمانه بنده او باشد و فلک چاکر
بروز معرکه از تو حذر نداند کرد
کسی که او ز قضای خدای کرد حذر
همیشه تا نبود نزد مردم بخرد
گمان بجای یقین وعیان بجای خبر
امیر باش و خداوند و پادشاه جهان
زمانه پیش تو از هر بدی همیشه سپر
نهاده ملکان را بکام خود برگیر
خنیده ملکان را به ایمنی بر خور
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۸۲ - جنگ خرسان با دیوان
ز خرسان رای عفریتان تبه شد
ز بخت تیره روزشان سیه شد
سپه شیران چو مرغان بیابان
به وادی خصومت رهزن جان
به روی و موی از زنگی سیه رنگ
چو زنگی آفریده از پی جنگ
ز دیوان در وغا نگریختندی
چو خرس و خرسباز آویختندی
از ایشان بیم راج و بیم درشن
همه تن بیم بهر جان دشمن
به جنگ هر یکی زان خرس پرکین
دو خرس آسمان دادند تحسین
کسی زانها به حال خود نمی دید
که دشمن دست و پای شان ببرید
بگفتندی کزینسان زخم غم نیست
که موی خرس و کاه کوه کم نیست
تن خرسان ز خنجر غرق خونناب
شده انگشت شان اخگر بدان آب
ز طبع آب گردد اخگر انگشت
چنان کاخگر شود از آذر انگ شت
چرا زان آب گشت انگشت اخگر
مگر کان آب بود آتش به گوهر؟
گلیم خرس سیل خون نمودند
کشان خصمان خود را در ربودند
عدو بگذاشت و نگذاشتندی
به مرگش غرق در خون داشتندی
ز بخت تیره روزشان سیه شد
سپه شیران چو مرغان بیابان
به وادی خصومت رهزن جان
به روی و موی از زنگی سیه رنگ
چو زنگی آفریده از پی جنگ
ز دیوان در وغا نگریختندی
چو خرس و خرسباز آویختندی
از ایشان بیم راج و بیم درشن
همه تن بیم بهر جان دشمن
به جنگ هر یکی زان خرس پرکین
دو خرس آسمان دادند تحسین
کسی زانها به حال خود نمی دید
که دشمن دست و پای شان ببرید
بگفتندی کزینسان زخم غم نیست
که موی خرس و کاه کوه کم نیست
تن خرسان ز خنجر غرق خونناب
شده انگشت شان اخگر بدان آب
ز طبع آب گردد اخگر انگشت
چنان کاخگر شود از آذر انگ شت
چرا زان آب گشت انگشت اخگر
مگر کان آب بود آتش به گوهر؟
گلیم خرس سیل خون نمودند
کشان خصمان خود را در ربودند
عدو بگذاشت و نگذاشتندی
به مرگش غرق در خون داشتندی
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۴۳ - رزم توپال برادر هیتال شاه با شنگاوه گوید
به شنگاوه گفت ای ستمکاره مرد
برآرم هم اکنون ز جان تو گرد
بگفت این و برداشت گرز گران
درآمد بشنگاوه اندر زمان
یکی گرز زد برسر ترک او
نبد هیچ کآید بسر مرگ او
بدزدید سر گرد شنگاوه زود
فرو جست از پشت باره چه دود
یکی سنگ زد بر بر پیل او
که پیل اندر آمد ز بالا برو
فرو رفت توپال از فیل زود
برآویخت با او به کردار دود
گرفتش کمربند بردش کشان
بر شاه هیتال اندر زمان
ببست و سپردش به هیتال شاه
چو شیر اندر آمد میان سپاه
سپهبد چو آندید برکاشت بور
برآورد چون شیر غرنده شور
فرو تاخت در قلب هیتال شاه
دگر باره آمد میان سپاه
بگرز گران قلب لشکر شکست
ز شنگاوه گرز گران برشکست
بگفتا که هین برنشین از پسم
که یاری ز یزدان گیتی بسم
نشست از پسش تند شنگاوه تیز
سپهبد برآورد شمشیر تیز
بکشت از سواران دلاور دویست
چو آن دید هیتال از غم گریست
که از دست این زابلی کار من
تبه گشت و شد سرد بازار من
بگیرید گردش سواران کار
که او یک تنست و شما صدهزار
ز یزدان نداریم شرم ای سپاه
که یک تن کند لشکری را تباه
نه از آهن است این نبرده سوار
که سستی نمائید در کارزار
سپاه اندر آمد چه دریا به جوش
بر آمد دم نای بانگ خروش
گرفتند یل را میان آن سپاه
به توپال گفتا سپهدار شاه
برو بر سر راه ارژنگ زود
بر او کن ره کینه گه تنگ زود
نشست از بر پیل توپال زود
برآورد چون باد کوپال زود
فرو ریخت زی قلب ارژنگ شاه
پس و پشت او سرکشان سپاه
برآرم هم اکنون ز جان تو گرد
بگفت این و برداشت گرز گران
درآمد بشنگاوه اندر زمان
یکی گرز زد برسر ترک او
نبد هیچ کآید بسر مرگ او
بدزدید سر گرد شنگاوه زود
فرو جست از پشت باره چه دود
یکی سنگ زد بر بر پیل او
که پیل اندر آمد ز بالا برو
فرو رفت توپال از فیل زود
برآویخت با او به کردار دود
گرفتش کمربند بردش کشان
بر شاه هیتال اندر زمان
ببست و سپردش به هیتال شاه
چو شیر اندر آمد میان سپاه
سپهبد چو آندید برکاشت بور
برآورد چون شیر غرنده شور
فرو تاخت در قلب هیتال شاه
دگر باره آمد میان سپاه
بگرز گران قلب لشکر شکست
ز شنگاوه گرز گران برشکست
بگفتا که هین برنشین از پسم
که یاری ز یزدان گیتی بسم
نشست از پسش تند شنگاوه تیز
سپهبد برآورد شمشیر تیز
بکشت از سواران دلاور دویست
چو آن دید هیتال از غم گریست
که از دست این زابلی کار من
تبه گشت و شد سرد بازار من
بگیرید گردش سواران کار
که او یک تنست و شما صدهزار
ز یزدان نداریم شرم ای سپاه
که یک تن کند لشکری را تباه
نه از آهن است این نبرده سوار
که سستی نمائید در کارزار
سپاه اندر آمد چه دریا به جوش
بر آمد دم نای بانگ خروش
گرفتند یل را میان آن سپاه
به توپال گفتا سپهدار شاه
برو بر سر راه ارژنگ زود
بر او کن ره کینه گه تنگ زود
نشست از بر پیل توپال زود
برآورد چون باد کوپال زود
فرو ریخت زی قلب ارژنگ شاه
پس و پشت او سرکشان سپاه
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۴۸ - رزم فرامرز با اروند شاه و گرفتار شدن اروند شاه به دست فرامرز
یکی نیزه در مشت گرشاسبی
خدنگی به پیکان تهماسبی
بدو شست پیوست و چپ راست کرد
همان راست، خم شد زیروی مرد
بزد تیر بر سینه اسب شیر
بیفتاد شیر اندر آمد به زیر
بیازید چنگ و گرفتش میان
برآمد دم کوس ز ایرانیان
به یاری بیامد دلاور چهل
همه گرد و جنگ آور و شیردل
فرامرز چون دید کآمد سپاه
بزد دست و بگرفت بازوی شاه
گرفته کشانش به بیژن سپرد
دل کید هند از برادر بمرد
به شه مرد گفت این گو ژنده پیل
نیندیش از موج دریای نیل
بدو گفت شه مردکای شهریار
تو ایرانیان را به بازی مدار
زسیصد فزون سال دارم همی
زشاهان بسی یاد دارم همی
بسی دیده و خوانده ام داستان
زگرشاسب و زتخمه راستان
هرآن کو زتخم نریمان بود
زمین و زمان زو غریوان بود
تو را آشتی بهتر از شورجنگ
نیندیشی از دوده نام و ننگ
سمن رخ گرفت وبرادر گرفت
مرا و تو را خوش نباشد شگفت
بسا سر که اندر پی کین رود
تو را گیرد و سوی ایران شود
بسا نامداران هندوستان
شود کشته بر دست این پهلوان
چو بشنید زو شه ورا خوار کرد
بدو گفتن زشت بسیار کرد
چو طهمور جنگی بر او بنگرید
زگردان،دل خسرو آزرده دید
سمند جوان را به میدان فکند
خروشی به گردون گردان فکند
خدنگی به پیکان تهماسبی
بدو شست پیوست و چپ راست کرد
همان راست، خم شد زیروی مرد
بزد تیر بر سینه اسب شیر
بیفتاد شیر اندر آمد به زیر
بیازید چنگ و گرفتش میان
برآمد دم کوس ز ایرانیان
به یاری بیامد دلاور چهل
همه گرد و جنگ آور و شیردل
فرامرز چون دید کآمد سپاه
بزد دست و بگرفت بازوی شاه
گرفته کشانش به بیژن سپرد
دل کید هند از برادر بمرد
به شه مرد گفت این گو ژنده پیل
نیندیش از موج دریای نیل
بدو گفت شه مردکای شهریار
تو ایرانیان را به بازی مدار
زسیصد فزون سال دارم همی
زشاهان بسی یاد دارم همی
بسی دیده و خوانده ام داستان
زگرشاسب و زتخمه راستان
هرآن کو زتخم نریمان بود
زمین و زمان زو غریوان بود
تو را آشتی بهتر از شورجنگ
نیندیشی از دوده نام و ننگ
سمن رخ گرفت وبرادر گرفت
مرا و تو را خوش نباشد شگفت
بسا سر که اندر پی کین رود
تو را گیرد و سوی ایران شود
بسا نامداران هندوستان
شود کشته بر دست این پهلوان
چو بشنید زو شه ورا خوار کرد
بدو گفتن زشت بسیار کرد
چو طهمور جنگی بر او بنگرید
زگردان،دل خسرو آزرده دید
سمند جوان را به میدان فکند
خروشی به گردون گردان فکند
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۴۹ - نبرد فرامرز با طهمور(و) گرفتار شدن طهمور به دست فرامرز در صف جنگ
فرامرز را گفت کای نامدار
کجا مرد هند از تو گیرد فرار
سزد گر کنون پا به میدانی نهی
که چون می نهی پا به زندان نهی
فرامرز یل سوی آویز شد
سمند جهانگیر زو تیز شد
بدو گفت کای هندوی بدنژاد
به مادر بزادی چه نامت نهاد
نبینی که دریا به موج اندر است
به هر موج کآید نهنگش سر است
زمان بر زمین تیغ بارد همی
پلنگ از شدن سر ببارد همی
هم اکنون یکی تیغ ریزان شود
که آشوب گردان گریزان شود
چنین یک یک از لشکر بی شمار
بدین تیغ سامی نمایم سمار
جهانی به یک لقمه سازد نهنگ
که یک یک چنین پیشش آرد درنگ
بگفت این و آمد دمان و دوان
برو راست کرده یکایک سنان
بزد نیزه وز اسب زیرش فکند
گرفت و ببرد آن دلاور نهنگ
کجا مرد هند از تو گیرد فرار
سزد گر کنون پا به میدانی نهی
که چون می نهی پا به زندان نهی
فرامرز یل سوی آویز شد
سمند جهانگیر زو تیز شد
بدو گفت کای هندوی بدنژاد
به مادر بزادی چه نامت نهاد
نبینی که دریا به موج اندر است
به هر موج کآید نهنگش سر است
زمان بر زمین تیغ بارد همی
پلنگ از شدن سر ببارد همی
هم اکنون یکی تیغ ریزان شود
که آشوب گردان گریزان شود
چنین یک یک از لشکر بی شمار
بدین تیغ سامی نمایم سمار
جهانی به یک لقمه سازد نهنگ
که یک یک چنین پیشش آرد درنگ
بگفت این و آمد دمان و دوان
برو راست کرده یکایک سنان
بزد نیزه وز اسب زیرش فکند
گرفت و ببرد آن دلاور نهنگ
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۸۶ - شبیخون زدن طورگ بر فرامرز و شکست خوردن طورگ
برون شد از آن لشکر بی شمار
پسندیده گردان ده و دو هزار
ابا آلت رزم و ساز نبرد
دلاور سواران پیکار کرد
بدیشان چنین گفت بی ره روید
به تندی سوی راه کوته روید
که ناگاه خود را بدیشان زنید
دل ودیده دشمنان برکنید
سگالش بدیشان در انداختند
بپرداختند و برون تاختند
شب قیرگون گاه بانگ خروس
نه آواز بوق و نه آوای کوس
رسیدند نزدیک ایرانیان
همه کینه را تنگ بسته میان
طلایه زگردان زبس تاختن
بیفتاده ا زخستگی تن به تن
همه مانده وخفته جوشن به بر
همان بار نگشاده یک تن کمر
همه اسب با زین و برگستوان
باستاده هریک چو پیل دمان
چو تنگ اندر آمد سپاه طورگ
به لشکر گه پهلوان بزرگ
طلایه در آن تیره شب همچو گرد
زناگه بدان جنگیان باز خورد
چکا چاک تیغ آمد و گرز و تیر
زخون یلان گشت دشت آبگیر
از آن دارو گیر واز آن گفتگوی
که بودند با یکدگر جنگجوی
بجستند گردان ایران زخواب
همه دل پر از کین و سر پرشتاب
نشستند بر بادپایان چو شیر
برآمد خروش از یلان دلیر
زبس دار وبند و بگیر وبکش
نماند هیچ با سروران،تاب و هش
شب تار روی درخشنده تیغ
به کردار برق از دل تیره میغ
سپهبد فرامرز یل بر نشست
پراز خشم، تیغ برنده به دست
یکی حمله آورد بر سان کوه
به تنها تن خویشتن بی گروه
به یکباره از جای برکندشان
به لشکر گه خود برافکندشان
به هر سو که حمله برآورد او
فرود آوریدی دو صد نامجوی
به تیغ و به گرز وبه تیر و کمند
همی کشت آن پهلوانان بلند
فراوان از آن جنگیان کشته شد
به سر بر سپهر بلا گشته شد
به کردار سالار ناهوشیار
برآمد سپه را درآن کارزار
طورگ دلاور چو دید آن چنان
که توران سپه گشته بی تاب و جان
به لشکر چنین گفت جنگ آورید
سپهدار ایران به چنگ آورید
سراسر شما را زر و خواسته
کنم کارتان هریک آراسته
یکی پهلوان بود نامش قلون
سترگ دژآگاه و ریزنده خون
به نیروی پیل و به تن همچو کوه
کجا کوه گشتی زچنگش ستوه
به تندی برآمد بر پهلوان
یکی بر خروشید کای بدگمان
ببینی کنون زخم شیران نر
اگر پایداری،کنی ترک سر
فرامرز پرخشم گشت از قلون
بزد چنگ وآمد ز لشکر برون
بیامد دمان تا برش پهلوان
به تنها گرایید سویش عنان
بدو گفت ای بدرگ نابکار
به میدان کینه یکی پایدار
چو دیدش دلاور قلون سترگ
خروشان بیامد چو درنده گرگ
دمان چو ن به نزد سپهبد رسید
ز زین کوهه گرز گران برکشید
برآورده و زد بر سر شیر مرد
سپهبد بپیچید اسب نبرد
به تندی بیامد پس پشت اوی
گرفتش کمربند مانند گوی
برآوردش از پشت زین پلنگ
تو گفتی ندارد چو یک پشته سنگ
به تارک بدان سان زدش بر زمین
که پیدا نبودش زگردن سرین
سوی خنجر جان ستان دست برد
به ترکان نمودی دگر دستبرد
چو تندر بغرید و بر زد خروش
از او کوه و دریا برآمد به جوش
زتیغش زمین سر به سر نم گرفت
زگرد نبردش فلک خم گرفت
به تیغ سرافشان و گرز نبرد
از آن نامداران برآورد گرد
بدین گونه تا تیره شب چاک زد
خور از آسمان عکس بر خاک زد
سپهبد نیاسود با سرکشان
شده تیغشان از عدو سرفشان
طورگ جفا پیشه چون آن بدید
کز آن گونه بر لشکرش آن رسید
هزیمت گرفت از سپاه بزرگ
به کردار آهو به چنگال گرگ
زپس،گرز و شمشیر،از پیش،آب
همه بختشان اندرآمد به خواب
به یکبار از جا برانگیختند
بدان ژرف دریا فرو ریختند
چنین است آیین جنگ و نبرد
یکی زو تن آسان و دیگر به درد
طورگ و گروهی زگردنکشان
به دریا رسیدند چون بیهشان
به کشتی فکندند جان از نهیب
نبد جنگ را روزگار فریب
به دژ شدند و ببستند در
سران،بی کلاه و میان،بی کمر
پسندیده گردان ده و دو هزار
ابا آلت رزم و ساز نبرد
دلاور سواران پیکار کرد
بدیشان چنین گفت بی ره روید
به تندی سوی راه کوته روید
که ناگاه خود را بدیشان زنید
دل ودیده دشمنان برکنید
سگالش بدیشان در انداختند
بپرداختند و برون تاختند
شب قیرگون گاه بانگ خروس
نه آواز بوق و نه آوای کوس
رسیدند نزدیک ایرانیان
همه کینه را تنگ بسته میان
طلایه زگردان زبس تاختن
بیفتاده ا زخستگی تن به تن
همه مانده وخفته جوشن به بر
همان بار نگشاده یک تن کمر
همه اسب با زین و برگستوان
باستاده هریک چو پیل دمان
چو تنگ اندر آمد سپاه طورگ
به لشکر گه پهلوان بزرگ
طلایه در آن تیره شب همچو گرد
زناگه بدان جنگیان باز خورد
چکا چاک تیغ آمد و گرز و تیر
زخون یلان گشت دشت آبگیر
از آن دارو گیر واز آن گفتگوی
که بودند با یکدگر جنگجوی
بجستند گردان ایران زخواب
همه دل پر از کین و سر پرشتاب
نشستند بر بادپایان چو شیر
برآمد خروش از یلان دلیر
زبس دار وبند و بگیر وبکش
نماند هیچ با سروران،تاب و هش
شب تار روی درخشنده تیغ
به کردار برق از دل تیره میغ
سپهبد فرامرز یل بر نشست
پراز خشم، تیغ برنده به دست
یکی حمله آورد بر سان کوه
به تنها تن خویشتن بی گروه
به یکباره از جای برکندشان
به لشکر گه خود برافکندشان
به هر سو که حمله برآورد او
فرود آوریدی دو صد نامجوی
به تیغ و به گرز وبه تیر و کمند
همی کشت آن پهلوانان بلند
فراوان از آن جنگیان کشته شد
به سر بر سپهر بلا گشته شد
به کردار سالار ناهوشیار
برآمد سپه را درآن کارزار
طورگ دلاور چو دید آن چنان
که توران سپه گشته بی تاب و جان
به لشکر چنین گفت جنگ آورید
سپهدار ایران به چنگ آورید
سراسر شما را زر و خواسته
کنم کارتان هریک آراسته
یکی پهلوان بود نامش قلون
سترگ دژآگاه و ریزنده خون
به نیروی پیل و به تن همچو کوه
کجا کوه گشتی زچنگش ستوه
به تندی برآمد بر پهلوان
یکی بر خروشید کای بدگمان
ببینی کنون زخم شیران نر
اگر پایداری،کنی ترک سر
فرامرز پرخشم گشت از قلون
بزد چنگ وآمد ز لشکر برون
بیامد دمان تا برش پهلوان
به تنها گرایید سویش عنان
بدو گفت ای بدرگ نابکار
به میدان کینه یکی پایدار
چو دیدش دلاور قلون سترگ
خروشان بیامد چو درنده گرگ
دمان چو ن به نزد سپهبد رسید
ز زین کوهه گرز گران برکشید
برآورده و زد بر سر شیر مرد
سپهبد بپیچید اسب نبرد
به تندی بیامد پس پشت اوی
گرفتش کمربند مانند گوی
برآوردش از پشت زین پلنگ
تو گفتی ندارد چو یک پشته سنگ
به تارک بدان سان زدش بر زمین
که پیدا نبودش زگردن سرین
سوی خنجر جان ستان دست برد
به ترکان نمودی دگر دستبرد
چو تندر بغرید و بر زد خروش
از او کوه و دریا برآمد به جوش
زتیغش زمین سر به سر نم گرفت
زگرد نبردش فلک خم گرفت
به تیغ سرافشان و گرز نبرد
از آن نامداران برآورد گرد
بدین گونه تا تیره شب چاک زد
خور از آسمان عکس بر خاک زد
سپهبد نیاسود با سرکشان
شده تیغشان از عدو سرفشان
طورگ جفا پیشه چون آن بدید
کز آن گونه بر لشکرش آن رسید
هزیمت گرفت از سپاه بزرگ
به کردار آهو به چنگال گرگ
زپس،گرز و شمشیر،از پیش،آب
همه بختشان اندرآمد به خواب
به یکبار از جا برانگیختند
بدان ژرف دریا فرو ریختند
چنین است آیین جنگ و نبرد
یکی زو تن آسان و دیگر به درد
طورگ و گروهی زگردنکشان
به دریا رسیدند چون بیهشان
به کشتی فکندند جان از نهیب
نبد جنگ را روزگار فریب
به دژ شدند و ببستند در
سران،بی کلاه و میان،بی کمر
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۸۵ - فرستادن بهمن،سیه مرد را بر سر راه فرامرز
چو بر زهره،تیره شب الماس کرد
هوا روز روشن،شب تار کرد
به هردو سپاه اندرآمد کمی
زهم بازگشتند هردو غمی
سیه مرد را شاه ایران بخواند
ابا او زهر در سخن ها براند
بدوگفت امشب برو با سپاه
برایشان زهر سو بگیرید راه
که دانم که امشب مر آن بدنژاد
همی روی بر راه خواهدنهاد
ازین رنج کامروز بر وی رسید
نیارد برین بوم و برآرمید
سیه مرد با نامور سی هزار
برفت و سر راه کرد استوار
فرامرز از آن روی با خواهران
چنین گفت کین رنج ما شد گران
زمانه به ما دست بد برگشاد
ازین بیش دیگر نباشیم شاد
نبینیم یکدیگران را دگر
مگر پیش دادار فیروزگر
شما را همان به که بیرون شوید
سر خویش گیرید واکنون روید
چه خوش داد فرزانه را پند راز
که امروز بگذشت و آینده باز
پدر کشتی و تخم کین کاشتی
پدر کشته را کی بود آشتی
به دشمن مرا بازدارید دست
نخواهم من از دست این دیو رست
زهرکس برآمد همی خون به جوش
زهر دل برآمد به زاری،خروش
بکندند پس عنبر مشکبوی
به پیشش نهادند بر خاک،روی
غریوان فرامرز و آن سرکشان
همه باد سرد از جگر برکشان
همی گفت هر کس که ای بخت ما
به دشمن سپردی سر وتخت ما
کنون روی از ماه پیکر متاب
چو برداشتی بی کران برشتاب
فرامرز را گفت با نو گشسب
که هرگز نبیند مرا پشت اسب
تو با دشمن اندر نبرد و ستیز
چگونه نماییم رو در گریز
حیاتم زبهر تو باید همی
روانم زمهر تو باشد همی
تو را گر یکی آسیب بر تن رسد
روا دارم آن به که برمن رسد
به جان گر هزاران نهیب آیدم
دل از مهر تو ناشکیب آیدم
بمان تا به پیش تو کشته شویم
به خاک و به خون در سرشته شویم
زگفتار او جان ودل خسته شد
زنوک مژه،درد،پیوسته شد
فرامرز سوگندشان داد باز
به روز سفید و شب دیرباز
به آذر گشسب و به وستا و زند
به جان و سر پهلوان بلند
که آغاز رفتن نمایید تیز
میارید پاسخ،مرا هیچ چیز
چنین گفت مر شاه را رهنمان
تن خویش با دشمنت برگران
به زور و بزرگی و مردی و هوش
چه با او برابر نباشی،مکوش
من امروز بی لشکر و رنج وساز
چگونه شوم پیش دشمن فراز
همانا مرا بهتر آید بسی
که از تخم رستم بماند کسی
بود کآورد روزدگار دگر
جهان را یکی داد دارد دگر
یکی بچه شیر دل پهلوان
پدید آید از کشور هندوان
چو باید که بر دست این دیو زاد
به خیره بدادیم جان ها به باد
ره هندوان پیش باید گرفت
جز آن راه دیگر نشاید گرفت
که آن بوم بر دوستان من اند
به کشور،همه بوستان من اند
شما را همه کس بود یاوری
چو رفتید کوته شود داوری
من و دشمن وگرز گردنکشان
از این رزم مانم به گیتی نشان
مرا تا یکی آلت کارزار
بماند کجا ترسم از شهریار
کنون گر زمانم سرآید همی
سرانجام گل بسته آید همی
کجا جاودانه به گیتی نماند
وگر ماند ازو داستان کس نراند
هوا روز روشن،شب تار کرد
به هردو سپاه اندرآمد کمی
زهم بازگشتند هردو غمی
سیه مرد را شاه ایران بخواند
ابا او زهر در سخن ها براند
بدوگفت امشب برو با سپاه
برایشان زهر سو بگیرید راه
که دانم که امشب مر آن بدنژاد
همی روی بر راه خواهدنهاد
ازین رنج کامروز بر وی رسید
نیارد برین بوم و برآرمید
سیه مرد با نامور سی هزار
برفت و سر راه کرد استوار
فرامرز از آن روی با خواهران
چنین گفت کین رنج ما شد گران
زمانه به ما دست بد برگشاد
ازین بیش دیگر نباشیم شاد
نبینیم یکدیگران را دگر
مگر پیش دادار فیروزگر
شما را همان به که بیرون شوید
سر خویش گیرید واکنون روید
چه خوش داد فرزانه را پند راز
که امروز بگذشت و آینده باز
پدر کشتی و تخم کین کاشتی
پدر کشته را کی بود آشتی
به دشمن مرا بازدارید دست
نخواهم من از دست این دیو رست
زهرکس برآمد همی خون به جوش
زهر دل برآمد به زاری،خروش
بکندند پس عنبر مشکبوی
به پیشش نهادند بر خاک،روی
غریوان فرامرز و آن سرکشان
همه باد سرد از جگر برکشان
همی گفت هر کس که ای بخت ما
به دشمن سپردی سر وتخت ما
کنون روی از ماه پیکر متاب
چو برداشتی بی کران برشتاب
فرامرز را گفت با نو گشسب
که هرگز نبیند مرا پشت اسب
تو با دشمن اندر نبرد و ستیز
چگونه نماییم رو در گریز
حیاتم زبهر تو باید همی
روانم زمهر تو باشد همی
تو را گر یکی آسیب بر تن رسد
روا دارم آن به که برمن رسد
به جان گر هزاران نهیب آیدم
دل از مهر تو ناشکیب آیدم
بمان تا به پیش تو کشته شویم
به خاک و به خون در سرشته شویم
زگفتار او جان ودل خسته شد
زنوک مژه،درد،پیوسته شد
فرامرز سوگندشان داد باز
به روز سفید و شب دیرباز
به آذر گشسب و به وستا و زند
به جان و سر پهلوان بلند
که آغاز رفتن نمایید تیز
میارید پاسخ،مرا هیچ چیز
چنین گفت مر شاه را رهنمان
تن خویش با دشمنت برگران
به زور و بزرگی و مردی و هوش
چه با او برابر نباشی،مکوش
من امروز بی لشکر و رنج وساز
چگونه شوم پیش دشمن فراز
همانا مرا بهتر آید بسی
که از تخم رستم بماند کسی
بود کآورد روزدگار دگر
جهان را یکی داد دارد دگر
یکی بچه شیر دل پهلوان
پدید آید از کشور هندوان
چو باید که بر دست این دیو زاد
به خیره بدادیم جان ها به باد
ره هندوان پیش باید گرفت
جز آن راه دیگر نشاید گرفت
که آن بوم بر دوستان من اند
به کشور،همه بوستان من اند
شما را همه کس بود یاوری
چو رفتید کوته شود داوری
من و دشمن وگرز گردنکشان
از این رزم مانم به گیتی نشان
مرا تا یکی آلت کارزار
بماند کجا ترسم از شهریار
کنون گر زمانم سرآید همی
سرانجام گل بسته آید همی
کجا جاودانه به گیتی نماند
وگر ماند ازو داستان کس نراند
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۵۴ - فرستادن ابی زیاد
به ناوردگه چون فرازآمدند
زهر گوشه درترکتاز آمدند
نیاورد فرزانه یزدان شناس
زانبوه لشکر به دل برهراس
چو شیری ز زنجیر گشته رها
ویا همچو بگشاده کام اژدها
بدان بد سگالان پرخاشگر
ابا سرفشان تیغ شد حمله ور
به هر سو که افکند رخشان پرند
دونیمه بیفکند مرد و سمند
به ناگاه آن لشگر بد گمان
گشادند پیکان بدوی ازکمان
زبس تیر کامد به پیکر درش
چو مرغان پدید آمد از تن پرش
زهر حلقه ی جو شنش خون بجست
تن نامدارش ز پیکان بخست
زن و مرد کوفی به بام آمدند
ابر دسته های نی آتش زدند
فرو ریختند آنهمه نی زکین
ابر فرق شیر نیستان دین
گشادند ازهر طرف چنگ ها
زدندش به پیکر همی سنگ ها
سپهبد به دل درنیاورم بیم
همی کرد با تیغ مردان دونیم
یکی دون بکربن حمران به نام
به ناگه برآورد تیغ ازنیام
زهر گوشه درترکتاز آمدند
نیاورد فرزانه یزدان شناس
زانبوه لشکر به دل برهراس
چو شیری ز زنجیر گشته رها
ویا همچو بگشاده کام اژدها
بدان بد سگالان پرخاشگر
ابا سرفشان تیغ شد حمله ور
به هر سو که افکند رخشان پرند
دونیمه بیفکند مرد و سمند
به ناگاه آن لشگر بد گمان
گشادند پیکان بدوی ازکمان
زبس تیر کامد به پیکر درش
چو مرغان پدید آمد از تن پرش
زهر حلقه ی جو شنش خون بجست
تن نامدارش ز پیکان بخست
زن و مرد کوفی به بام آمدند
ابر دسته های نی آتش زدند
فرو ریختند آنهمه نی زکین
ابر فرق شیر نیستان دین
گشادند ازهر طرف چنگ ها
زدندش به پیکر همی سنگ ها
سپهبد به دل درنیاورم بیم
همی کرد با تیغ مردان دونیم
یکی دون بکربن حمران به نام
به ناگه برآورد تیغ ازنیام
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۲۶ - ذکر شهادت یحیی بن مسلم سلیم مازنی
پس آنگه یکی مازنی مرد راد
که یحیی بدی نام آن پاکزاد
بدی نام فرخنده بابش سلیم
کزو تازیان را به دل بود بیم
به میدان شد و جنگ راسازکرد
بسی ریخت خون در زمین نبرد
بر او چیره گشتند انجام کرد
به پایان شد آن مرد را روزگار
پس ازوی دمان عبدرحمن بتاخت
بزد تیغ و مردانه پیگار ساخت
مراین نامجو را پدر عروه بود
خود ازپر دلان گوی مردی ربود
غفاری نسب مرد چندان بکشت
کزو نابکاران نمودند پشت
چو سی تن بیافکند از پر دلان
که هر یک بدند از گوان ویلان
یکی زد خدنگی به پیشانی اش
که خون ریخت برچهر نورانی اش
دلاور خدنگ از کمین برکشید
به خصم افکنی تیغ کین بر کشید
ده و دو سوار دگر پست کرد
نگون گشت خود هم به دشت نبرد
سپس مالک ابن انس رزم جست
به خون یلان دشت و هامون بشست
به فرجام ازین دامگاه فنا
روان شد سوی بارگاه بقا
پس از وی سرافراز عمر و مطاع
که مردی گزین بود وگردی شجاع
به میدان شد و حمله هاکرد سخت
همی ریخت سرها چون برگ درخت
هم او کشته آمد به راه خدا
به شه کرد جان وسرخود فدا
پس آنگاه شد قیس مینه ز جای
برانگیخت که پیکر بادپای
به میدان درآمد بسی کشت مرد
جهان کرد تاریک برهم نبرد
به رخشان سنان وبه ویران پرند
نود مرد اندر دو حمله فکند
چو یاران دیگر به مینو شتافت
زدیدار بگذشته گان کام یافت
که یحیی بدی نام آن پاکزاد
بدی نام فرخنده بابش سلیم
کزو تازیان را به دل بود بیم
به میدان شد و جنگ راسازکرد
بسی ریخت خون در زمین نبرد
بر او چیره گشتند انجام کرد
به پایان شد آن مرد را روزگار
پس ازوی دمان عبدرحمن بتاخت
بزد تیغ و مردانه پیگار ساخت
مراین نامجو را پدر عروه بود
خود ازپر دلان گوی مردی ربود
غفاری نسب مرد چندان بکشت
کزو نابکاران نمودند پشت
چو سی تن بیافکند از پر دلان
که هر یک بدند از گوان ویلان
یکی زد خدنگی به پیشانی اش
که خون ریخت برچهر نورانی اش
دلاور خدنگ از کمین برکشید
به خصم افکنی تیغ کین بر کشید
ده و دو سوار دگر پست کرد
نگون گشت خود هم به دشت نبرد
سپس مالک ابن انس رزم جست
به خون یلان دشت و هامون بشست
به فرجام ازین دامگاه فنا
روان شد سوی بارگاه بقا
پس از وی سرافراز عمر و مطاع
که مردی گزین بود وگردی شجاع
به میدان شد و حمله هاکرد سخت
همی ریخت سرها چون برگ درخت
هم او کشته آمد به راه خدا
به شه کرد جان وسرخود فدا
پس آنگاه شد قیس مینه ز جای
برانگیخت که پیکر بادپای
به میدان درآمد بسی کشت مرد
جهان کرد تاریک برهم نبرد
به رخشان سنان وبه ویران پرند
نود مرد اندر دو حمله فکند
چو یاران دیگر به مینو شتافت
زدیدار بگذشته گان کام یافت
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۸۵ - گرفتن حضرت عباس طاویه مادیان امام حسن (ع) را از غلام مادر و کشتن او
به میدان درون شه چو او رابدید
خروشی به سوی برادر کشید
که هان ای برادر بود طاویه
بگیرش ازین فرقه ی طاغیه
سپهدار دین بر پرستنده ی تاخت
به یک نیزه کار سپه را بساخت
فرود آمد از اسب خودبی توان
نشست ازبر زین آن مادیان
چو بگرفت بر مرکز خودقرار
سپه رونهادند زی نامدار
سپهدار فرخ بزد مادیان
پی رزم آنان چو شیر ژیان
ابوالفضل را چون شهنشاه دید
دگر باره آوا زدل بر کشید
که هان ای ظفرمند رزم آزمای
هماورد را از چه ماندی به جای
نخستین برو کار او را بساز
وزان پس به ناورد لشکر بتاز
سپهبد چو فرمان شه راشنید
سپاه گران رازهم بر درید
بزد نیزه ی جانستان بر سرش
به خاک اندر آورد جنگی برش
بیفتاد مارد چو بر خاک خوار
پیاده شد ازمادیان نامدار
به خنجر سر پر غرورش زتن
ببرید وشد خاک اورا کفن
پس آنگاه ننهاده پا در رکاب
به زین برشد آن زاده ی بوتراب
بیاویخت با آن سپاه گران
بزد غوطه در قلزم بی کران
به هرسو روان کرد جویی زخون
همه روی آن پهنه شد لعلگون
زبس تیغ برترک بدخواه راند
اجل با سبکدستی از کار ماند
همی کشت مردو همی جست راه
که آبی رساند به خرگاه شاه
عمر –دمبدم لشگر جنگجوی
دواندی زمرکز به ناورد اوی
چنان تاکه آن دشت پر مرد شد
رخ هور پوشیده از گرد شد
همه نیزه شد پهنه چون نیستان
سپهبد درآن همچو شیر ژیان
همی تا بد آنجا که بیننده دید
درفش یلان بود سرخ و سفید
شهنشه چو در پهنه ی کارزار
برادرش را دید تنها سوار
سپاهی به گردش زاندازه بیش
بترسید بر جان سالار خویش
خروشی به سوی برادر کشید
که هان ای برادر بود طاویه
بگیرش ازین فرقه ی طاغیه
سپهدار دین بر پرستنده ی تاخت
به یک نیزه کار سپه را بساخت
فرود آمد از اسب خودبی توان
نشست ازبر زین آن مادیان
چو بگرفت بر مرکز خودقرار
سپه رونهادند زی نامدار
سپهدار فرخ بزد مادیان
پی رزم آنان چو شیر ژیان
ابوالفضل را چون شهنشاه دید
دگر باره آوا زدل بر کشید
که هان ای ظفرمند رزم آزمای
هماورد را از چه ماندی به جای
نخستین برو کار او را بساز
وزان پس به ناورد لشکر بتاز
سپهبد چو فرمان شه راشنید
سپاه گران رازهم بر درید
بزد نیزه ی جانستان بر سرش
به خاک اندر آورد جنگی برش
بیفتاد مارد چو بر خاک خوار
پیاده شد ازمادیان نامدار
به خنجر سر پر غرورش زتن
ببرید وشد خاک اورا کفن
پس آنگاه ننهاده پا در رکاب
به زین برشد آن زاده ی بوتراب
بیاویخت با آن سپاه گران
بزد غوطه در قلزم بی کران
به هرسو روان کرد جویی زخون
همه روی آن پهنه شد لعلگون
زبس تیغ برترک بدخواه راند
اجل با سبکدستی از کار ماند
همی کشت مردو همی جست راه
که آبی رساند به خرگاه شاه
عمر –دمبدم لشگر جنگجوی
دواندی زمرکز به ناورد اوی
چنان تاکه آن دشت پر مرد شد
رخ هور پوشیده از گرد شد
همه نیزه شد پهنه چون نیستان
سپهبد درآن همچو شیر ژیان
همی تا بد آنجا که بیننده دید
درفش یلان بود سرخ و سفید
شهنشه چو در پهنه ی کارزار
برادرش را دید تنها سوار
سپاهی به گردش زاندازه بیش
بترسید بر جان سالار خویش
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۵۵ - قتل داوود شامی به دست اخوص
وزین سوگران کرد اخوص رکاب
سوی کوه آتش بیامد چوآب
بزد برکمر بند داوود جنگ
بدانسان که بر گور، غژمان پلنگ
جدا کردش از پشت زین هیون
بیفکند برخاک، پست و زبون
بیاوردش آنگونه در یز کش
به نزدیک اسپهبد شیر فش
چنانش بیفکند در پهندشت
که ستخوانش چون تو تیانرم گشت
سپهبد بر او آفرین کرد سخت
که احسنت، ای گرد پیروز بخت
وزان پس به میدان حصین نمیر
بیامد که دروی نبد هیچ خیر
سوی کوه آتش بیامد چوآب
بزد برکمر بند داوود جنگ
بدانسان که بر گور، غژمان پلنگ
جدا کردش از پشت زین هیون
بیفکند برخاک، پست و زبون
بیاوردش آنگونه در یز کش
به نزدیک اسپهبد شیر فش
چنانش بیفکند در پهندشت
که ستخوانش چون تو تیانرم گشت
سپهبد بر او آفرین کرد سخت
که احسنت، ای گرد پیروز بخت
وزان پس به میدان حصین نمیر
بیامد که دروی نبد هیچ خیر